متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
خبر گل بچمن می آرند

مژده جان وی تن می آرند

نقش بندان ربیعی آبی

با رخ کار چمن می آرند

نفس باد صبا پنداری

کاروانی ز ختن می آرند

آبها هر نفس از باد صبا

در رخ از ناز شکن می آرند

جام لاله ز دل سنگ برون

من ندانم بچه فن می آرند

غنچگان از سبب کم عمری

همه سر زیر کفن می آرند

نرگسان رغم مه و پروین را

شکلی از ماه و پرن می آرند

لاله جامیست که گویی دروی

دردی از اوّل دن می آرند

نو حریفان ربیعی بر دی

ز نخ از برگ سمن می آرند

گل و نرگس چو من از یاد کسی

آب در چشم و دهن می آرند
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا نگارم رای رفتن می زند

    عشقش آتش در دل من می زند

    هجر او خون دل من می خورد

    وصل او می بیند و تن می زند

    می خورم سیلیّ محکم از غمش

    ایمه، سیلی چه؟که گردن می زند

    خطّ و رخسارش تو پنداری کسی

    غالیه در برگ سوسن می زند

    ماه در شب دیده یی خرمن زده؟

    روز و شب بر ماه خرمن می زند

    گر دلم ز درای رخسارش رواست

    راستی را رای روشن می زند

    آنچه من با یار سنگین دل کنم

    عشق او با من همین فن می زند

    من گریبانم می درم از دست او

    او همان دستم بدامن می زند

    چشم او بر دوستان تیغ جفا

    گویی اندر روی دشمن می زند

    لابۀ ما در دل سنگین او

    باد پنداری بر آهن می زند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سحرگهان که گریبان آفتاب کشند

    حریفکان صبوحی نوشید*نی ناب کشند

    برون در بنشانند عقل و ایمانرا

    چو در سراچۀ خلوت بلب نوشید*نی کشند

    کنند زحمت هستی ز راه مـسـ*ـتی دور

    که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند

    بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود

    بپشت مردمک دیده مشک آب کشند

    ز راه سـ*ـینه دوصد میل آتشین هر دم

    بدست غیرت در چشم آفتاب کشند

    بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند

    قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند

    اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید

    زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند

    ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش

    چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند

    چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو

    بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند

    و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند

    ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند

    خنک کسی که ازین باده مـسـ*ـت و بی خبرش

    بغـ*ـل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای دل ترا گر آرزوی بیغمی کند

    آن کن تو نیز موسم گل کاد می کند

    دانی که آدمی چه کند وقت نو بهار؟

    می خوارگی و عاشقی و خرّمی کند

    خیزد ببانگ بلبل و خسبد میان گل

    بامی نشست و خاست بصد مردمی کند

    زانو نگیرد از سر زانوی چنگ باز

    با بانگ مرغ و نالۀ نی همدمی کند

    هر گوشه یی که درد دلی سر برآورد

    در مان آن بشربتی یک دمی کند

    زیرا که هم ز باده تواند شدن خراب

    بنیاد غم اگر چه بسی محکمی کند

    اینست مختصر، می و معشـ*ـوقه و سماع

    تدبیر آنکه اوطلب بی غمی کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شاید که دل ز عشق قیامت همی کند

    کش آرزوی آن قدر وقامت همی کند

    ابله کسی که روی را دید آشکار

    وانگه مرا بعشق ملامت همی کند

    تا فتنه شد رخ تو نهان گشت عافیت

    انصاف زندگی بلامت همی کند

    چو دل به عشق او ندهم من؟ مه روی او

    بر آفتاب حسن غرامت همی کند

    گر بشنود ز من دل من، تو بتش بهست

    زین عاشقی مه بس بعلامت همی کند

    سرو ار همی نماز برد قامت ترا

    آن فرض عین دان که اقامت همی کند

    هم آتشست چهرۀ او هم بهشت نقد

    گشتست روشنم که قیامت همی کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یا رب! این بچّۀ ترکان چه ز ما می خواهند؟

    که همیشه دل ما را ببلا می خواهند

    زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟

    گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند

    روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند

    شب نوشید*نی و قدح وزیر و دوتا می خواهند

    ده منی گرز چو از دست بمی اندازند

    یک منی ساغر در حال فرا می خواهند

    باز چون از پی بازی سوی میدان تازند

    گوی و چوگان ز دل و قامت ما می خواهند

    زلف چون چوگان دارند وز نخدان چو گوی

    پس ز ما عاریت این هر دو چرا می خواهند؟

    آفت هوش و روانند و بلای دل و دین

    وانگه ایشان را مردم بدعا می خواهند

    اصلشان چون ز خطا باشد بر اصل خطا

    لاجرم بـ..وسـ..ـه بها جزو خطا می خواهند

    رایگانی بتوکی بـ..وسـ..ـه دهند؟ آن قومی

    کز پی بچّۀ خود شیر بها می خواهند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روی از آن خوبتر تواند بود؟

    هان بگوئید اگر تواند بود

    آنچنان نازک و چنان شیرین

    لب نباشد، شکر تواند بود

    تیر غمزه چو در کمان آرد

    نه همه دل سپر تواند بود

    چشم مستش نه آن چنان خفتست

    کش ز حالم خبر تواند بود

    وانک طرفی بوصل بر بندد

    از میانش، کمر تواند بود

    وانک بیخ فراق او بکند

    رستم زال زر تواند بود

    اشک لعل ز عکس چهرۀ اوست

    تی ز خون جگر تواند بود

    با چنین صبر و دل که من دارم

    مشکلم زو گذر تواند بود

    بکشم جور او که خار و گلش

    همه با یکدگر تواند بود

    من که باشم که آن چنانی را

    بر در من گدر تواند بود؟

    لیک با این همه نیم نومید

    تو چه دانی؟ مگر تواند بود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از گلبن زمانه مرا بهره خار بود

    وزجانم روزگار نصیبم خمـار بود

    اکنون چه راحتست درین دور زندگی

    چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟

    از حادثات دهر و جفاهای روزگار

    خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود

    بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار

    وان مایه خود چو درنگری روزگار بود

    تنها نه روزگار بعهد استوار نیست

    من خود ندیدم آنکه بعهد استوار بود

    بر خاطر منست و فرامش نکرده ام

    آن عهد خوشدلی که مرا یاریار بود

    هم آبروی بود مراهم هوای دل

    وان آب و آن هوای خوشم سازگار بود

    جان از میان حادثه آورده بر کنار

    وان آرزو که بود مرا در کنار بود

    از جام باده خوشـی‌ مرا بود روشنی

    وز روی دوست کار دلم چون نگار بود

    بختم بطبع خوش همه در پیش می نهاد

    آن چیز را که طبع منش خواستار بود

    ور بر خلاف رسم غمی روی می نمود

    زانم غمی نبود چو با غمگسار بود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هر شبی از سر شک من، دامن خاک تر شود

    شاد شوم اگر ترا ، از غم من خبر شود

    بی تو تنم ز لاغری، گشت برای صفت که گر

    دست در آه من زند، تا بستاره برشود

    هر سحری که آورد، باد نسیم زلف تو

    جان بکنار لب دود، دیده برهگذر شود

    ز آتش دل مرا جگر، خون شد و باز این عجب

    کزدم سرد هر نفس ، خون دلم جگر شود

    خاک درت ز کیمیا، هست عزیزتر که چون

    در رخ و چشم مالمش، جمله زر و گهر شود

    در سر زلف تو دلم، نیک بدست کرد جای

    بد نبود گرش همی ، کار چنین بسر شود

    نامده در دو چشم من، خاک در تو ازمژه

    اشک برخ فرو دود، زود بسجده درشود

    لابۀ ما چو بشنود، زلف تو دل چه جان کند

    کور دلا که بهر صید، از پی مارگر شود

    خون دلم همی رود، در سر دیده دم بدم

    عاقبتش همین بود، دل که پی نظر شود

    عشق چو رخ نمود خود، کم نبود بلاو غم

    کین همه عادت آن بود، کز پی یکدگر شود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هر که بروی لعل شیرین تو فرمان می دهد

    جان شیرین از بن سّی و دو دندان می دهد

    چشم بدمستت بزخم تیغ حاصل می کند

    هر قراری کان سر زلف پریشان می دهد

    شحنة بازار عشقت بی محابا هر زمان

    گوشمال عالمی بر دت هجران می دهد

    گفت عشقت خون تومن هم بریزم عاقبت

    راستی را وعده های خوش فراوان می دهد

    خندۀ پنهان تو در زیر لب هر ساعتی

    عاشقانرا ریش خندی بس بسامان می دهد

    گـه دهانم ناله را در موه می بندد عنان

    گاه چشمم اشک را سر در بیابان می دهد

    چشم تو کر گـه گهی از اشک مژگان ترکند

    آن نه ار زحمت بود، خود آب پیکان می دهد

    گفتمش بوسی بجانی می فروشد لعل تو

    تا نپنداری که لعلت بـ..وسـ..ـه ارزان می دهد

    گفت زوری نیست بر ک بوسۀ من طرح نیست

    هر کرا دل می دهد می آید و جان می دهد

    جان همی دادم بآسانی، فراقت گفت هی

    این توقّف بین که پنداری که تاوان می دهد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا