متون ادبی کهن قطعات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
ای که پی حرص و هوا می روی

راه نه اینست . کجا می روی؟

راه بران زان سوی دیگر شدند

پس تو برین راه خطا می روی

روی برگردان که بروی آردت

این که تو آنرا ز قفا می روی

نیک ز بد با زندانی همی

زان بر هر چیز فرا می روی

بر طمع سود و زیان می کنی

از پی راحت به بلا می روی

هیچ تو در بند بقا نیستی

خود همه در بند قبا می روی

نیستی آگه که تو بی خویشتن

دم بدم از خود به فنا می روی

هر چه دروغست ز خود دور کن

گر تو ره صدق و صفا می روی

با تو همه لطف و کرم کرده اند

پس تو چرا راه جفا می روی؟

حرص جوانت بتر از اژدهاست

گر چه ز پیری به عصا می روی

عمر گرامی ز تو ضایع شدست

شاید اگر پشت دو تا می روی

هستی تو داد ترا بر فنا

نیست شو از راه بقا می روی

چون به نماز آیی آهسته باش

از چپ و از راست چرا می روی؟

ساعتکی ساکن و بر جای باش

چون بتقاضای عطا می روی

یک جهتی تا که نیی در نماز

چون بنمازی همه جا می روی

بر سر راهی سفری بس دراز

وانگهی از توشه جدا می روی

مظلمه در گردن و وزروو بال

وه که چه با برک و نوامی می روی

حاصل خود بین که پس از شصت سال

بر چه صفت پیش خدا می روی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پیشوای علما خسرو دانشمندان

    ای که بر اهل معانی بسزا پادشهی

    لشکر فقر شود منهزم از ساحت دهر

    چون کند خیل سخا از سر کلکت سیهی

    آتشین شعله برآید به سر آب حیات

    هردم از غیرت خاکی که برو پای نهی

    هفت گردون را در حلقۀ درست دیدم

    جای بر گردن هم کرده ز بی جایگهی

    قصّۀ غصّۀ بی آبی من اصغا کن

    مگرم روی دهد از کرمت روز بهی

    اندرین شدّت گرما که بینداخت سپر

    تیغ سبزه ز که از کوکبۀ تیر مهی

    آب نایاب چنان شد که همی بر لب جوی

    دستها جز به تیّمم نکشد سر و سهی

    دایۀ ابر چو شیرش ندهد، طفل نبات

    چه کند گر نکند گونۀ رخسار گهی؟

    همه اقسام بدی تعبیه در بی آبیست

    سبب اینست که آبی را خوانند بهی

    زابر کفّار تو در یوزة آبست مرا

    به کم از آب خود از دست رهی کی برهی؟

    گر چه در خدمت جاه تو مرا آبی نیست

    دارم آن چشم که آب آرد با روی رهی

    بادم لطف تو هر لحظه امیدم گوید

    رایگان از کف من گر همه بادی نجهی

    کشتکی دارم چون کشتی اربـاب هنر

    مانده بر خشک و بدو روی نهاده تبهی

    کآب خواهم ز تو خواهم که چو بحری پر دل

    نه از اینها که چو چاهند همه چشم تهی

    کشت من تشنه و من گرسنه ترسم فردا

    ندهد نانم ار امروز تو ابش ندهی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    فرستادم بخدمت کاردی خوب

    که ارزد گوهر او هر چه خواهی

    ببین بر دسته تیغش ، گر ندیدی

    زبان مار در دندان ماهی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    صاحبا عدّت قیامت را

    از من ممتحن چه می خواهی ؟

    هر کس از گونه یی همی گوید

    تو بگو خویشتن چه می خواهی ؟

    هر زمانی عتابی آغازی

    معنی این سخن چه می خواهی؟

    کردی از پای من برون شلوار

    بدرم پیرهن ، چه می خواهی؟

    می کنی تو ز پیش دفع سؤال

    ورنه زین مکروفن چه می خواهی؟

    من نمی خواهم از تو هیچ، برو

    ای مسلمان ز من چه می خواهی؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای مقادیر فضل و افضالت

    بیش از اندازۀ بیان رهی

    اندرین روزها که گشت هوا

    نا خوش و سرد هم بسان رهی

    بس که هر دم ز لشکر بهمن

    لرزه افتد بر استخوان رهی

    بیم آنست حاش من یسمع

    کآورند از عدم نشان رهی

    چاکران را بنزد مخدومان

    عذرها هست خاصه آن رهی

    گر تن از خدمت تو محرومست

    لازم حضرتست جان رهی

    گر چه شد بسته این زبان چو آب

    از دم سرد در دهان رهی

    نفس ز مهریر می خواهد

    عذر تقصیر از زبان رهی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بنامیزد چنان فرّخ لقایی

    که گویی سایۀ پرّ همایی

    چو بگشایی زبان ل*ب.ه*ا ببندی

    چو در بندگی قبا گیتی گشایی

    بشمشیر تو نصرت را تفاخر

    ببازار تو معنی را روایی

    کمربند دو پیگر بگسلانی

    اگر با آسمان زور آزمایی

    یکایک برکنی دندان پروین

    اگر دندان کین بر چرخ سایی

    جهانگیری اگر دعوی کنی تو

    زبان خنجرت بدهد گوایی

    چنان بر زرفشانی چیره دستی

    که گر با دشمنان کوشش نمایی

    حسودت در پناه روی چون زر

    تواند یافت از دستت رهایی

    نبود از روزگارم این توقّع

    که تو با ما چنین فارغ درآیی

    من از خدمت بکاهانیده و آنگاه

    تو در لطف و تواضع می فزایی

    بغیبت داده بی تشریف خادم

    ز روی مردمیّ و خوب رایی

    مرا در خانه از تشریف تو عید

    من اندر روستا از بی نوایی

    هم از بخت منست این ارنه هرگز

    نباشد عید خود بی روستایی

    نخواهم عذر تشریفت ، چرا؟ زانک

    بحمدالله تو بیش از عذرمایی

    که خورشید ارچه بر چرخ بلندست

    بهر جایی رساند روشنایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مخدوم کمال ملّت و دین

    ای رای تو سوی نیک رایی

    کار قلم تو نقشبندی

    رسم کرمت گره گشایی

    بر رغم زمانه لطف طبعت

    بر دست گرفته جان فزایی

    خطّ تو چو زلف ماه رویان

    انداخته دام دلربایی

    پیوسته خیال طلعت تو

    در دید؟ ما چو روشنایی

    از حد بگذشت اشتیاقم

    چونی و چگونه یی کجایی؟

    آن چیست که از تو نیست ما را ؟

    با اینهمه دوری و جدایی

    نه نامه، نه پرسش و نه پیغام

    نه دوستی و نه آشنایی

    سبحان الله ز طالع من

    بگرفت زمانه بیوفایی

    اکنون که ز هیچ سو ندارد

    بازار هنروران روایی

    بل هم بتو آورم که هستی

    معشوقۀ روز بینوایی

    مرسوم تو بود و بس رهی را

    سرمایۀ اصل کد خدایی

    وان نیز ز دست برد هجران

    در پای فتاد چند لایی

    معزولی و خرج و دست تنگی

    آورد مرا به ژاژ خایی

    در غیبت تو علاء دین را

    از محتشمیّ و پادشایی

    خود نیست بداعی التفاقی

    چندان که همی کند گدایی

    وز هیبت اوست دختر رز

    بر بسته نقاب پارسایی

    توفیق کرم نه هر کسی راست

    کان هست عطیّتی خدایی

    با آنکه مراست صد شکایت

    از مجلس عالی علایی

    شاید که تو شکر گویی از وی

    زیبد که تواش همی ستایی

    کز غایت بد ادایی او

    معروف شدی به نیک ادایی

    چون می نرزدیکی من انگور

    پیش پسرت سر سنایی

    ما نیز سه چار ساله مرسوم

    بگذاشته ایم تا تو آیی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز ابر چون برف سیم باریدی

    گر بدی چون دل تو دریایی

    باشد اومید با کفت گستاخ

    هر زمان می کند تمنّایی

    باز چرخ خرف دگر باره

    با من از سر گرفت ایذایی

    ناگهان در میان فصل ربیع

    برفی آغاز کرد و سرمایی

    ز استینم برون نشد دستی

    ز استانم برون نشد پایی

    نه ز انگشت آتشم تبشی

    نه ز هیزم خلال بالایی

    طمع خام گفت رو لخـ*ـتی

    هیزم آخر بخواه از جایی

    تا چو در مطبخ تو چیزی نیست

    ما بدان می پزیم سودایی

    گر سخای تو مصلحت بیند

    بکند اینقدر مواسایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای آنکه از افاضت انوار معنوی

    خورشید را ز خاطر خود وام داده یی

    از لطف طبع تربیت روح کرده یی

    وز لفظ پاک طیرة اجرام داده یی

    از نوک کلک خویش به اجرام نظم و نثر

    تشویر نوک سوزن نظّام داده یی

    راه معالی از همه جانب سپرده یی

    داد معانی از همه اقسام داده یی

    از تو جواب شعر توقّع نداشتم

    تو خود جوابم از سر انعام داده یی

    این مدح نیست! اینکه فرستاده یی مرا

    زهر هلاهلست که بی جام داده یی

    اندر لباس مدح مرا همچو گفته یی

    ما مدح گفته ایم و تو دشنام داده یی

    غمّازی و فساد و حسد جمع کرده یی

    وان را جواب قطعۀ من نام داده یی

    محتاج این فضول نبودی ولی مرا

    از حال اندرون خود اعلام داده یی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای آفتاب ملک که از پرتو کرم

    چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی

    از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی

    چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی

    خطّیست کرد عارض خوبان معنوی

    نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی

    جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل

    تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی

    فضل شکسته را تو دلی باز داده یی

    امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی

    بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست

    الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی

    دارم امید آنکه رسانی بانتها

    این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,054
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,246
    بالا