متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
رخت تاثیر آهی بر نتابد

غمت هر دستگاهی بر نتابد

چنان نازک رخی داری که از دور

بصد حیلت نگاهی برنتابد

رخت را برگ رویم نیست شاید

زلالی برگ کاهی بر نتابد

دلم خود مختصر جاییست بس تنگ

چنین انبه سپاهی بر نتابد

همی ترسم که ملک خوبی او

فغان داد خواهی بر نتابد

نمی ترسد رخت از نالة من

مکن کایینه اهی بر نتابد

رخت چون زین نهد بر اسب خوبی

عنان از هیچ شاهی بر نتابد

دل عاشق عتابی برنگیرد

سر نرگس کلاهی بر نتابد

مده جای خط اندر پهلوی زلف

رخی بیش از سیاهی بر نتابد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نفس باد صبا می جنبد

    غیرت مشک خطا می جنبد

    سر و گویی سر حالت دراد

    می زند دست وز جا می جنبد

    لالۀسوخته دل پنداری

    که هم از عالم ما می جنبد

    شاخ از رقـ*ـص نمی آساید

    کز سر برگ و نوا می جنبد

    شوری اندر چمن افکند صبا

    خود ندانم ز کجا می جنبد

    آب را سلسله می جنباند

    باد دیوانه چو فا می جنبد

    مهد طفلان چمن پنداری

    بر انگشت هوا می جنبد

    شاخ دندان شکوفه که هنوز

    دی برآورد چرا می جنبد

    دهنی دارد پر آتش و آب

    گویی از خوف ورجا می جنبد

    برگ در پیش همی تازد تیز

    قطره نرمک ز هوا می جنبد

    شاخ را هر نفسی باد صبا

    می زند بر سر تا می جنبد

    زند خوان همچو مغان بر سر شاخ

    چون کند زمزمه ها می جنبد

    باد نوروز چنان می جنبد

    که بصد حیله فرا می جنبد

    عالم مرده صفت بار دگر

    ز اثر صنع خدا می جنبد

    رگ باران حرکت می گیرد

    نفس باد صبا می جنبد

    همچو پیریست شکوفه بر شاخ

    که بیاری عصا می جنبد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کسی که دل به سر زلف یار در بندد

    بروی عقل در اختیار در بندد

    چو خلوتی طلبد دیده باخیال رخش

    به آب دیده همه رهگذار در بندد

    برو چگونه نهم نام دلگشای که او

    اگر دلی بگشاید هزار در بندد

    بتان چین همه از سر کله بیندازند

    زرشک چین قبا کان نگار در بندد

    هر ان کجا که کسی را دلی شکسته بود

    بدان دو تا رسن مشکبار در بندد

    گمان برد که چو قدّ نگار من باشد

    بدانک سرو همه تن نگار در بندد

    بجان فروشدمان عشـ*ـوه و چو جان بستد

    دهان ز گفت و شنید استوار در بندد

    زیان جانی آسان بود ولی ترسم

    ز بد معاملتیهاش کار در بندد

    مکن نگارا، یکبارگی چنین در وصل

    تو در مبند که خود روزگار در بندد

    ز عشق قدّ چو سرو تو چشم من سیلی

    ز خون دیده بهر جویبار در بندد

    ز عکس لعل تو خورشید طرفها سازد

    بران گهر که همه کوهسار در بندد

    اگر صبا بگل چهرۀ تو برگذرد

    چه رسته ها که از آن لاله زار در بندد

    وگر حکایت روی تو بشنود بلبل

    چه نعره ها که به باغ و بهار در بندد

    وگر ببینید قدّ ترا چمن پیرای

    چو چوبها که بسرو چنار در بندد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رنگ رویت بر ارغوان خندد

    لعل تو بر می جوان خندد

    خنده خونین زند انار زرشک

    هر کجا آن دو نار دان خندد

    با لبت گر برند نام شکر

    عقل چون پسته در دهان خندد

    چون پدید آید از لبت دندان

    شکل پروین بر آسمان خندد

    پیش روی تو گر بخندد گل

    بر بتر جای گلستان خندد

    عاشقی را که سر بری چون شمع

    در رخت از میان جان خندد

    چشم گریانم از دل سوزان

    بر تن خویش شمع سان خندد

    در سخن شکّر تو بر طوطی

    پسته وار از سر زبان خندد

    روی تو دیده وانگهی خورشید

    صبح ازین روی بر جهان خندد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رخی چنان که ز خورشید و ماه نتوان کرد

    خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد

    چگونه بـ..وسـ..ـه توان زد برای رخ نازک

    که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد

    به پیش چهرۀ تو من ز غم دمی نزنم

    که پیش آیینه دانی که آه نتوان کرد

    بترک وصل تو و دل بگفتم و رفتم

    بهرزه عمر گرامی تباه نتوان کرد

    به آب دیده در آغشته است قامت من

    که چوب تا نکشد نم دو تاه نتوان مرد

    ببوسه یی که ندانم دهی تو یا ندهی

    همه جهان را بر خود گواه نتوان کرد

    بدانک تا تو ز حالم مگر شوی آگاه

    ز ناله هر دم پیکی براه نتوان کرد

    نه مرد عشق توام من که عشقبازی تو

    بجز بواسطۀ مال و جاه نتوان کرد

    حدیث وصل تو گویم، خیال تو گوید

    خموش باش، حدیث نگاه نتوان کرد

    چو من بمرد از اندیشۀ تو وصلت را

    حدیث خواه توان کرد و خواه نتوان کرد

    بجز ببدرقۀ جاه صدر فخرالدّین

    دلیر بر سر کوی تو راه نتوان کرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یار با ما وفا نخواهد کرد

    با خودم آشنا نخواهد کرد

    نکند رای من وگر کند او

    بخت من خودرها نخواهد کرد

    خوبی و بد خویی چو همزادند

    او ز همشان جدا نخواهد کرد

    حاجت ما بروی خرّم اوست

    حاجت ما روا نخواهد کرد

    عهد دارد که جز جفا نکند

    تا نگویی وفا نخواهد کرد

    با چنان زلف و روی کو دارد

    بر غمش دل قفا نخواهد کرد

    تنگ شکّر گرش چه هست فراخ

    زان نصیبی مرا نخواهد مرد

    جانم امد بلب ز غصّه و او

    بوسی از خود جدا نخواهد کرد

    تا نیارد غمش برویم روی

    بر غم او قفا نخواهد کرد

    در همه دور حسن خودکاری

    از برای خدا نخواهد کرد

    هست در دست من دعایی واو

    رغبت اندر دعا نخواهد کرد

    خود نداند که دولت خوبی

    تا قیامت بقا نخواهد کرد

    چارۀ زرکنم که جز زر، کس

    چارۀ کار ما نخواهد کرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زلف تو کان همه سرها دارد

    گوییا هیچ سرما دارد

    گرد روی تو چرا حلقه کند

    گر نه با ما سر سودا دارد؟

    سرکشی چون نکند هندویی

    کان همه نعمت و کالا دارد؟

    من نگویم که چه دارد زلفت

    هر چه دارد همه زیبا دارد

    خرمنی مشک فراهم کردست

    دامنی عنبر سارا دارد

    از لب و عارض و خطّ و دهنت

    شکر و عنبر و دیبا دارد

    بالش نقره و درج یاقوت

    رشتۀ لؤلؤ لالا دارد

    بسر تو که ندارد سلطان

    آنچه زلف تو بتنها دارد

    قد من گشت دو تاتا گویند

    کان دو تا زلف تو همتا دارد

    نافة مشک اگرش خود بودست

    جگر سوخته از ما دارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد

    خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد

    لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند

    سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد

    رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا

    اثری همی نیاید، که سر شکار دارد

    که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟

    که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟

    دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا

    برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد

    چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو

    سر گفت و گو ندارم، که مرا خمـار دارد

    چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی

    که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟

    چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم

    که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تاب جمال تو آفتاب ندارد

    با خم زلفت بنفشه تاب ندارد

    کرد دلم شب خوش خیالت از یراک

    دیده درین عهد چشم خواب ندارد

    غمزۀ خود را بآب چشم جلاده

    تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟

    گفتمش : از من لب تو بـ..وسـ..ـه که پذرفت

    یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد

    گفت: اگر صبر می کنی بکن، ارنی

    رو که مرا این همه شتاب ندارد

    آنک ترا دور کرد از برم ای یار

    شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟

    بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک

    ذرّه یی از حسنت آفتاب ندارد

    سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت

    این سخنم روی در نقاب ندارد

    هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای

    با تو دلم طاقت عتاب ندارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلبرم رسم خود چنین دارد

    که دل دوستان غمین دارد

    از پی یک حدیث دامن گیر

    صد جواب اندر آستین دارد

    حلقة زلف او ز بلعجبی

    چرخ پیروزه در نگین دارد

    زلف پرچین زنگی آسایش

    حکم بر زنگبار و چین دارد

    نز تواضع، ز سرکشی باشد

    سر که پیش تو بر زمین دارد

    نشود خود به کوی او نزدیک

    هر که او عقل دوربین دارد

    گرد کوی وی آنکسی گردد

    که ملالش ز عقل و دین دارد

    نخورد هیچ غم بهستی خویش

    هر که دلدار نازنین دارد

    تن مومین نپرورد چون شمع

    هر که او جان آتشین دارد

    برهاند ترا ز هستی خویش

    عشق خود خاصیت همین دارد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا