متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز

مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز

چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد

گرفت سوی جناب رفیع او پرواز

رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم

درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز

بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ

زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز

طمع براسب رجاتنک میکشید حزام

امل همی زد پهلوی حرص رامهماز

بدان امید که چون من رسم بحضرت او

کنم فنون سعادت زخدمتش احراز

چودولت دوجهانی نهاده روی بدو

چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز

فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار

نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز

اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای

اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز

خدایگان وزیران نظام ملّت وملک

که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز

بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه

که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز

زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ

زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز

اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد

به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز

جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز

دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز

مجاهزان امل را همی زده منزل

شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز

ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت

شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز

چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا

ازآن بودهمه سالت زخنده ل*ب.ه*ا باز

زافتقار حسود تو هست بر همه کس

ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز

ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست

که با زبان بریده نگه ندارد راز

روا بودکه بنالد بسان بیماران

که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز

کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست

که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز

سربریده اش آواز میدهد چونست

نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟

سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش

چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز

همی فشاند اشک وهمی سراید شعر

فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز

ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا

که دربرآورد اورا انامل تو بناز

وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود

اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز

اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو

حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز

فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن

که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز

بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد

که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز

پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر

عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز

توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست

بروزبخشش گویی من و توایم انباز

دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد

بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز

اگرچه هست درین باب حق بدست کفت

بانتقام چون اویی تودست کینه میاز

برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش

که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز

خدایگانا آنم که صبح خاطر من

برآفتاب بخندد چومردم طنّاز

فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گـه

که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز

زرقص درشکند سقف این نوا خانه

چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز

مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست

کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز

عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة

زما قبول کن وکیلمان تمام بساز

چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم

به پشتی توچو مسند شویم سـ*ـینه فراز

مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین

عروس طبع مراهست چندگونه جهاز

زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو

که هست تضمین برآستین شعر طراز

ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر

نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز

نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود

اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز

خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال

بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز

دعای شعربرین اختصارخواهم کرد

که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز

دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم

که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز

    نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز

    بلند پایه بزرگی که دست بخشش او

    ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز

    زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب

    زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز

    تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی

    همی کند در دولت بروی بخت تو باز

    ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید

    نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز

    اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی

    چهار تای عناصر نیاورند بساز

    فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد

    چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز

    سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت

    سیاه کاری فقر و سپید کاری آز

    خط تو سر قفا فاش میکند همه جای

    ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز

    بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟

    اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز

    ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین

    سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز

    هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟

    شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز

    رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا

    که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز

    چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه

    تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز

    تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد

    چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز

    چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس

    برای صید چو من مرغ دانه یی در باز

    چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟

    شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز

    منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم

    بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز

    اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی

    مرا معانی باریک بس بود اعجاز

    مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟

    مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز

    برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی

    درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز

    نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای

    نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز

    منم ز اهل هنر یادگار در عالم

    حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز

    زمانه خود پی کار منست فارغ باش

    همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز

    گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق

    گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز

    ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو

    بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز

    اگر ستوری بر آخور جوانمردی

    رسد نوبت پیری بروزگار دراز

    برون نراندش از پایگاه خود بجفا

    گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز

    وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط

    ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز

    ازین سخن غرض من منال مالی نیست

    که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز

    گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند

    پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز

    به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار

    بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز

    حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور

    عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز

    چو هست فرصت انعام مغتنم دارم

    که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز

    همیشه باد چنان کآورند سوی درت

    گرفته کام جهان اختران بدندان باز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کسی که دست چپ از دست راست داند باز

    باختیار ز مقصود خود نماند باز

    ولی شقاوت کلّی چو در کسی آویخت

    بساکه شربت ناکامیش چشاند باز

    ستیزۀ من و گردون بغایتی برسید

    که جان همی دهم و او نمی ستاند باز

    خیال دست تو باد آمدست چشم مرا

    که درّو لعل بدامن همی فشاند باز

    بذوق جان من اندر حدیث تو نمکیست

    که خون از این دل ریشم همی چکاند باز

    شب دراز بود بازمانده دیدۀ من

    چنین بود چو ز خاک در تو ماند باز

    بجست و جوی خیال تو مردم چشمم

    سرشک را بچپ و راست می دواند باز

    چنانک پیرهن غنچه دست باد صبا

    لباس صبرم در پای می دراند باز

    هزار مشعله در گیرم از نفس هرگاه

    که آب دیدۀ من شعله یی نشاند باز

    بسان بوی بباد صبا در آویزم

    بر آستان توام بوک بگذراند باز

    بچار میخ مژه اشک را ببند کنم

    ز گوشه یی چو ببینم برون جهاند باز

    زهاب دیدۀ من ابر را مباد حلال

    اگر ز اشک من این ماجرا نراند باز

    چو دید برق جهنده زابر، جانم گفت

    که این بمسرع درگاه خواجه ماند باز

    شفاعتش کن و درخواه تا زسوزدلم

    حکایتی اگرش اوفتد رساند باز

    اگر بسهو نشاطی سوی من آرد روی

    زمن فراق توش در زمان رماند باز

    چنین که مرغ دلم شد شکسته بال زهجر

    مگر زوصل تو پر را بگستراند باز

    بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم

    که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز

    بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار

    بیفکند که یکی را نپروراند باز

    بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک

    زخار هجرگل وصل برد ماند باز

    رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند

    بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز

    زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید

    که بنده را زگرانی خود رهاند باز

    اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم

    که آب راحتم از چاه غم خوراند باز

    زمانه باهمه نیروی خویش نتواند

    که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز

    شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان

    گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چه داری ای دل؟ازاین منزل ستم برخیز

    چوشیرمردان اززیربارغم برخیز

    گذشت دورجوانی هنوزدرخوابی

    شب دراز بخفتی،سپیده دم برخیز

    صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید

    چوغافلان چه نشینی بزیروبم؟برخیز

    نخست پشت خمیده شود،چو برخیزند

    چوروزگارتراپشت دادخم،برخیز

    زبیش وکم چوترازومباش زیروزبر

    مکن تدنق وازبند بیش وکم برخیز

    گرت هواست که چون آفتاب نوردهی

    چوشمع تابسحرگه بیک قدم برخیز

    قوای نفس توخون ریزومفسدندبطبع

    توازمیان چنین قوم متهم برخیز

    چهارضدراباهم تزاحمست اینجا

    توخلوتی طلب،ازجای مزدحم برخیز

    نه جایگاه نشستست این خراب آباد

    چوباد ازسردود و غبار و نم برخیز

    زپای حرص بننشسته یی دمی یک روز

    بپای عذرشبی ازسرندم برخیز

    چوکوس هرکه شکم بنده گشت،زخم خورد

    گرت بلای شکم نیست،چون علم برخیز

    مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا

    چوعنکبوت، تونیزازسر شکم برخیز

    طرب سرای بهشت ازپی توساخته اند

    چرانشسته یی ازغم چنین دژم؟برخیز

    فرشتگان فلک سجده می برند ترا

    نشسته یی زسگان می کشی ستم،برخیز

    زمحدثات بنگذشته کی قدم باشد؟

    تویی حجاب بزرگ،از ره قدم برخیز

    بخاک توده فرودآمدی وبنشستی

    توبیش ازاینی ای صدرمحتشم،برخیز

    اگرچه اینجا ازخاک خوارترشده یی

    بشهر تو چو توکس نیست محترم،برخیز

    چوهیچ دردسری ازتودفع می نکند

    مکش تو بیهده دردسرحشم،برخیز

    مخرغروردم صبح ودام شب،زنهار

    نه مرغ زیرکی؟از راه دام ودم برخیز

    نتیجۀ طمع وخشم،مدح وذم باشد

    فرشته خو شو وز بند مدح وذم برخیز

    به تیغ جورت اگرپی کنند همچوقلم

    بسر بخدمت این راه،چون قلم برخیز

    بمردمی وهنرآدمی مکرم شد

    چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز

    توکیستی که بری نام مردمی؟بنشین

    توچیستی که زنی لاف ازکرم؟ برخیز

    نخواهی آنکه چوسکه قفای گرم خوری

    مکوب آهن سرد،ازسردرم برخیز

    نه زیرکان همه برخاستند از سرخویش

    چولاف میزنی از زیرکی،توهم برخیز

    دمی زعمرتوصدجان نازنین ارزد

    بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز

    چو پیرگشتی یا ایها المزمل خوان

    نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز

    بساط عمرابد از پی تو گسترده ست

    بکوش باخود وازشه ره عدم برخیز

    چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند

    باختیار خوداز پیش لاجرم برخیز

    بصبحدم که درآیی زخواب مـسـ*ـتی طبع

    بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای هنر پروری که ذات ترا

    کس ندیدست عیب و همتا نیز

    تویی آن منعمی که از کرمت

    شرمسارست کان و دریا نیز

    از سخای تو گشت گوهر دار

    تیغ فولاد و سنگ خارا نیز

    از مریدان خاص درگه تست

    خرد پیرو بخت برنا نیز

    جمع الفاظ و نظم مدحت تو

    آسمان کرده و ثریّا نیز

    کوه در خدمتت کمر بستست

    کوه را خود چه قدر، جوزا نیز

    باد بر تو مبارک و میمون

    چون شب دوش روز فردا نیز

    ای که از روی ورای تو مه و مهر

    هر دو شرمنده اند و رسوا نیز

    بثنای تو ناطقست مرا

    یک زبان نی ، که هفت اعضا نیز

    چون همه ساز سروری داری

    بنده را باز جو در اثنا نیز

    هم ز اسباب خواجگی باشد

    شاعری فحل و شعر زیبا نیز

    ید بیضا نمایم و سخنم

    بد نباشد مگر بسودا نیز

    بر من خسته پار بی موجب

    ترشی کرده یی و صفرا نیز

    وینک امسال هم بر آن منوال

    میکنی زان حدیث مبدا نیز

    لاجرم نیست از سخات مرا

    بهره چه، زهرۀ تمنّا نیز

    بنده بیرون از آنکه مادح تست

    بولایت کند تولّا نیز

    زحمت حضرت ار چه کم کردست

    هم در آن خدمتست اینجا نیز

    می کنند از سیه گری قومی

    با همه کس پلاس و با ما نیز

    این همه روزها که کید ضعیف

    پنهان کرده اند و پیدا نیز

    آنچنان بوده ام که از حیرت

    بخودم هم نبود پروا نیز

    گر چپه من خود مقصّرم ، طلبم

    هم نفرمود رای اعلا نیز

    گر تو از بنده قرض می خواهی

    بخطا، یا نه خود بعمدا نیز

    هم عفا الله لطف تو کآخر

    در شماری گرفت ما را نیز

    از تو تشریف بود، عیب از ماست

    که نداریم زرّ و کالا نیز

    ورنه از بندگان مفلس خویش

    قرض خواهست حق تعالی نیز

    وانگهش قرض گرچه می ندهند

    رزقشان می کند مهیّا نیز

    منم آن بینوا که از ثروت

    خواجگان را کنم مواسا نیز

    چشم بد دور از چو من مردی

    که ازینها ام و از آنها نیز

    بود حاصل ز حضرت تو مرا

    شرف خدمت و تماشا نیز

    گشت بر بسته این طریق از آنک

    روی آنم نماند و یارا نیز

    وگرم هیچ روی آن بودی

    تهنیت رفتی و تقاضا نیز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زبان چگونه گشایم بذکر شکر و سپاس

    که حشمت تو فرو بست دست و پای حواس

    رسید قدر تو جایی که نیز نبساود

    بساط جاه ترا دست و هم و پای قیاس

    زهی ز خدمت تو آسمان بلند محل

    زهی ز سایۀ تو آفتاب روی شناس

    امام روی زمین و پناه و پشت جهان

    نظام خطّۀ اسلام و پیشوای اناس

    همت تواضع و حلم و همت شهامت ورای

    همت کفایت طبع و همت مهابت و باس

    بروی شرع بر از مسند تو خال سیاه

    بدست کان ز سخای تو محضر افلاس

    تو رکن کعبهۀ شرعی و گرد بارگهت

    حطیم وار خمیدست این بلند اساس

    حسود جاه توگر نیست جز که روبین تن

    شود ز صدمت بأست میان فرو چون طاس

    لطافت تو ولی را مفّرحی چو امید

    مهابت تو عدو راست دلشکن چون یاس

    چگونه زاد ز طبع تو دّ نا سفته؟

    که هست خاطر پاک تو جوهر الماس

    گشاده رویی خصمت دلیل بسته دلیست

    چنانکه کوفتگی را طراوت کرباس

    کرم ز ساحت ایّام بود مستوحش

    و لیک با دم خلق تو یافت استیناس

    چو آسمان بدوصد دیده، حزم بیدارت

    شب جهان را از حادثات دارد پاس

    چو خوشه خصم تو جوجو شدست از آنکه تنش

    شدست آزده از تیر غم چو خوشه ز داس

    ترا که خاک در از چشم خلق نیست دریغ

    دریغ کی بودت زرّ و سیم و این اجناس؟

    ز فرط لطف و تواضع گمان برد همه کس

    که نعل مرکب تو جرم ماه راست مماس

    ز روی نخوت، خصم تو با دلی پر درد

    بهرزه بادی در سر گرفته چون آماس

    بجود یک ره و ده ره دلت بنشیند

    مگر که طبع ترا هست در سخا وسواس

    ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت

    خمیده پشت و شکم خار و ژاژ خای چو داس

    بگاه تیغ زدن، مهر زرد و لرزانست

    که بر زمانه فکندست هیبت تو هراس

    عدو ز حدّ خری گام زاستر ننهد

    هزار سال اگر میرود چو گاو خراس

    تو آفتابی و منشور تو بیاض نهار

    چو ماهت ار چه رسید از سواد لیل لباس

    همان مثال سویدا و جوهر جانست

    شریف ذات تو در کسوت بنی العبّاس

    اگر نه مردم چشم شریعتی ز چه روی

    بدین لباس تو مخصوصی از کرم ام النّاس

    عجب مدار که در پوشد اندرین معرض

    سیه گلیم حسود تو جامه یی ز پلاس

    همیشه تا دهن صبح بر کند ثوبا

    سحرگهان که زند مغز آفتاب عطاس

    مباد مهر جلال ترا کسوف و زوال

    مباد صبح بقای تو منقطع انفاس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سزد که تا جور آید ببوستان نرگس

    که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس

    بخنده زان چو ستاره سپید دندانست

    که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس

    نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید

    بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس

    ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست

    به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس

    میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود

    ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس

    سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی

    که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس

    پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد

    چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس

    ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش

    چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس

    بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر

    شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس

    صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست

    که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس

    چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست

    چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس

    به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین

    وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس

    زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال

    از آن قبل که خرابست جاودان نرگس

    دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی

    که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس

    ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر

    نهاد باری سرمایه در میان نرگس

    چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید

    خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس

    ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی

    سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس

    هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان

    بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس

    ز جام لاله مگر خورد در نوشید*نی افیون

    که می نگردد هشیار یک زمان نرگس

    کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب

    چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس

    ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت

    که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس

    بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد

    که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس

    چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او

    فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس

    ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت

    که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس

    کلاه داری اگر میکند بموسم گل

    سزد، که مـسـ*ـت و خرابست و کامران نرگس

    مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او

    که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس

    زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی

    بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس

    بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند

    که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس

    وبازتابش خورشید عارضت گویی

    که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس

    خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا

    چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس

    زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت

    اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس

    ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را

    بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس

    برون کند ز سر الحق خمـار و صفرا نیز

    اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس

    کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد

    ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس

    ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه

    کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس

    جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی

    بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس

    مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین

    که پیش خواجه رود مـسـ*ـت هر زمان نرگس

    چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست

    که از شمایل او میدهد نشان نرگس

    شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر

    چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس

    گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد

    که از شمایل او می دهد نشان نرگس

    عجب نباشد اگر از برای آزادیش

    چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس

    بیافت روز زر افشان جود او در باغ

    سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس

    زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله

    زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس

    پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا

    چو با مشام حسودت کند قران نرگس

    رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه

    نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس

    کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست

    که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس

    ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را

    برسم سنجق بستست برسنان نرگس

    نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش

    چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس

    ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد

    اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس

    شب دراز بیک پای بر بود بیدار

    که هست داعی آن دست درفشان نرگس

    شود زناخنه چشمش درست اگر یابد

    جلای دیده ازین گرد آستان نرگس

    خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز

    ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس

    ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد

    چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس

    مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی

    نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس

    ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند

    که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس

    برای سرمۀ خاک در تو از صد میل

    نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس

    زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری

    که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس

    بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد

    مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟

    بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند

    چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس

    مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد

    که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس

    ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت

    که تا چراست درین وقت شادمان نرگس

    ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر

    چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس

    ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک

    ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس

    ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست

    ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس

    برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود

    کند بترک سپید اندرون نهان نرگس

    کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر

    بشب بخفت همی مـسـ*ـت بردکان نرگس

    کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو

    از آن دیار چو از موسم خزان نرگس

    نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید

    نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس

    نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه

    نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس

    بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت

    سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس

    سپاس و شکر خداوند را که بار دگر

    برو بعین رضا گشت مهربان نرگس

    چنان شود پس ازین کز برای نزهت خوشـی‌

    ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس

    فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در

    بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس

    کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز

    باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس

    بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری

    که می کند ز بردیده جای آن نرگس

    بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف

    ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس

    بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش

    گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس

    ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم

    گریستست برین گفتۀ روان نرگس

    چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول

    چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس

    برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من

    فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس

    برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست

    ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس

    همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم

    چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس

    نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا

    بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس

    حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند

    برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای زرایت ملک ودین درنازش ودرپرورش

    ای شهنشاه فریدون فرّ اسکندرمنش

    تیغ حکمت آفتاب گرم رو راپی کند

    تاب عزمت آوردخاک زمین رادر روش

    مقتبس ازشعلۀ رایت شعاع آفتاب

    مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش

    برسرآمدگوهرتیغ تو در روز نبرد

    بر سرآید هرکرا زان دست باشد پرورش

    آفتاب فتح راازسایۀ چترت طلوع

    آب روی ملک را ازآتش تیغت زهش

    بـ..وسـ..ـه جای اختران باشد فراوان سالها

    خاک راهی کان شد از نعل سمندت منتقش

    کو سلیمان تا به بیندرونق وآئین ملک

    کو فریدون تا بیاموزد زتو داد و دهش

    فیض لطفت مانعست ارنی زتاب خشم تو

    همچومه بگداختی اجزای خورشیدازتبش

    ای عجب شمشیرخسروازچه سبزار نگ شد

    چون همه ساله زخون لعل مییابدخورش

    بازچترت چون بجنبددشمنت رامرغ دل

    همچو مرغ نیم بسمل حالی افتددر طپش

    روزکوشش چون نمایدقهرتودندان کین

    آیدآنجاخنجرت راجان بلب ازبس کشش

    ای خداوندی که هستندازنهیب خنجرت

    درمیان سنگ وآهن،آب وآتش مرتعش

    کردبردل خوش تطاولهای رمحت خصم لیک

    گـه گهش سخت آید از گرز گرانت سرزنش

    مدّت عمربداندیش توزان کوتاه شد

    کزنهیب توهم آمد روزگارش بدکنش

    آسمان ازگردخیلت زان همی بندد نقاب

    تانگردد روی خورشیدازسنانت مندخش

    تیر را هرچندکش توبیشتردرخودکشی

    بیشتربینم مر او را سوی اعدایت کشش

    برعیارملک ایران غش ظلم ارهست،باش

    تیغ توسرسبز بادا کش بپا لاید زغش

    بافلک گفتم کجادانی پناهی آن چنانک

    بخت افتاده شود درسایۀ اومنتعش؟

    صبح صادق بالبی خندان اشارت کردوگفت:

    حضرت سلطان علاءالدّین والدّنیا،تکش

    سایۀ حقّست،یارب سایه اش پاینده دار

    زانکه فرضست ازمیان جان دعای دولتش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بخشید خواجه دوش مرا اسب خاص خویش

    و انصاف این بود همه از طبع مکرمش

    و ربا ورم نداری آنک برو ببین

    اسبیست تنگ بسته و لیکن بر آخورش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    درست گشت همانا شکستگّی منش

    که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش

    دل شکسته بزلفش اگر برآغالی

    کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش

    دگر ندید کسی تندرست زلفش را

    ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش

    دلم نشست ز گرد هوای او بر باد

    چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش

    چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند

    گر آفتاب به بیند میان انجمنش

    ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟

    اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش

    زجای خود برود سرو و جای آن باشد

    چو در چمن بخرامد قد چونارونش

    دلم چنان برخ و خال او برآشفتست

    که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش

    بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟

    چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش

    در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه

    بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش

    صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد

    که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش

    اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل

    ز شرم آنکه بدیدند مـسـ*ـت در چمنش

    کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟

    گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟

    بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی

    اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش

    ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم

    که نیک دادی مالش بدست خویشتنش

    دهان پسته بدرّم برآورم مغزش

    اگر بخندد پیش لب شکر سخنش

    بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد

    که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش

    جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم

    پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش

    ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک

    چو احمدست و چو بکر سرت حسنش

    چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور

    گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش

    زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او

    اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش

    چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت

    خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش

    لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو

    اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش

    پیاده شاه فلک در رکاب او بدود

    بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش

    ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر

    فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش

    همی نزید گردنکشی کمندی را

    که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش

    زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک

    یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش

    کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن

    اگر نپختی سودای مغز پر فتنش

    شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست

    چو از کف تو بدریا درون بود وطنش

    در سرای کسی کو در خلاف تو زد

    سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش

    چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان

    بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش

    منافقی که زتو طاغیست چون زنبور

    چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش

    عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید

    که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش

    فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست

    که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش

    چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار

    ز زنگبار بود تا بروم تاختنش

    چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی

    بود مطالع انوار جای دم زدنش

    بکارنامۀ مهر تو روح برکارست

    وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش

    ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر

    فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش

    همی نزید گردنکشی کمندی را

    که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش

    زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک

    یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش

    کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن

    اگر نپخی سودای مغز پر فتنش

    شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست

    چو از کف تو بدریا درون بود وطنش

    در سرای کسی کو در خلاف تو زد

    سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش

    چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان

    بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش

    منافقی که رتو طاغیست چون زنبور

    چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش

    عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید

    که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش

    فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست

    که همت تو دوتا کرد پشت از مننش

    چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار

    زنگبار بود تا بروم تاختنش

    چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی

    بود مطالع انوار جای دم زدنش

    بکارنامۀ مهر تو روح برکارست

    وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش

    عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد

    چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش

    اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت

    کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش

    زهی که اهل هنر را فنون انعامت

    خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش

    چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی

    بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش

    چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی

    صریر کلک تو گرددنوای خارکنش

    بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست

    بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش

    تواردی مگر افتاده بود در مطلع

    بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش

    ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست

    گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش

    که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم

    بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش

    اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش

    پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش

    بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم

    و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش

    چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد

    اگر شود سپری ظلمت شب محنش

    دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا

    که همرهست همه جا دعای مردوزنش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,359
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,129
    بالا