متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سرورا در خدمتت کردم سفر

تا شوم از دیگران منظورتر

خود ندانستم گزین گونه شوم

دم بدم ز انعام تو مجهورتر

آنکه ترک خدمتت کردست هست

سعی او از سعی ما مشکورتر

وآنکه شد با دشمنت همداستان

نزد تو می بینمش معذورتر

آنکه در خانه مقیمست از تو هست

در بزرگی هر زمان مشهورتر

وانکه در خوارزم هم پهلوی تست

هست هر ساعت بجان رنجورتر

زین سپس کوشیم ما نیز اندر آن

تا که باشیم از جنابت دورتر

تو چو خورشیدی و ما همچون هلال

هر چه از تو دورتر پر نورتر
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آمدست از غم عشق تو مرا آن بر سر

    که کسی را نگذشتست از آن سان بر سر

    بر سر شمع چه آید همی از آتش و آب؟

    آمد از چشم و دلم دوش دو چندان بر سر

    در سر آمد چو قلم بخت نگونم ز خطت

    تا فلک خود چه نبشتست مرا زان بر سر

    گنج را بر یر اگر رسم بود اژدرها

    گنج حسنیّ و ترا زلف چو ثعبان بر سر

    چاه جویی ز سر زلف کژت راست کنم

    مگر ارم دل از آن چاه ز نخدان بر سر

    پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت

    شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر

    گاه بر پای تو چون گوی نهم سر بر خاک

    گـه ز دست تو نهم خاک چو چوگان بر سر

    بندۀ فرمانم، هر حکم که خواهی می کن

    حکم تو هست روان بر دل و فرمان بر سر

    عاقبت همچو من از دست تو آید در پای

    ور نشانی بسی آن زلف پریشان بر سر

    قیمتی درّی کین درّ سرشک من شد

    کآمد از زرّ دو رخسار من آسان بر سر

    نرگس آورد دهان از زرو دندان از سیم

    یعنی از بهر تو دارم زر و دندان بر سر

    گر بزر دست دهد وصل لب شیرینت

    زر چو شمع از بن دندان دهم و جان بر سر

    مور خط بر شکرت ساکن و پس من چو مگس

    میزنم در هوسش دست ز افغان بر سر

    دلربایان جهانند رخ و چشم و لبت

    و آمد آن زلف پریشانت از ایشان بر سر

    تاب خورشید جمال تو بسوزد دل و جان

    سایۀ صدر جهان گر نبودشان بر سر

    رکن دین صاعد مسعود که سوی در او

    میرود چون قلم این بر شده ایوان بر سر

    ساعد دست شریعت که بپایست مدام

    ترک بهرامش چون هندو کیوان بر سر

    هر که چون نقطه نه در دایرۀ خدمت اوست

    زود باید که کشندش خط بطلان بر سر

    دامن چرخ پر از زر شد و چونین زیبد

    هر که را باشد آن دست در افشانبر سر

    سر بریده قلمش زنده تر آید زیرا

    که چو شمعست ورا چشمۀ حیوان بر سر

    مثل او نیست در آفاق به آواز بلند

    می کنم فاش من این معنی و برهان بر سر

    ای ز معنی شده جای تو چو معنی در دل

    وی ز عقل آمده چون عقل ز انان بر سر

    آبروی فلک این بس که ز قرص خور و ماه

    بسوی خوان تو چون سفره کشد نان بر سر

    عالم از سایۀ جاه تو بدان پایه رسید

    که همی لرزدش این چشمۀ رخشان بر سر

    برنخیزد ز سر زر عدویت چون آتش

    تاش نکشند بصد حیله و دستان بر سر

    کف بحر آرد بر سر خس و خاشاک و تراست

    بحر کفّی که ورا لؤلؤ و مرجان بر سر

    خاطر تیز تو کان سخت کمانی عجبست

    آمد از تیر فلک است چو پیکان بر سر

    خانۀ خصم تو چون شمع مشمّع زیبد

    تا کش از دیده همی ریزد باران بر سر

    همچو تاریخ بماند عدوت در پایان

    هر کجا کاید نام تو چو عنوان بر سر

    گوهر از جود تو با خاک برابر شد و کرد

    همچو گنج از کف تو خاک همه کان بر سر

    گر نه در خدمت صدر تو بدی ننهادی

    پای چون دایره این گنبد گردان بر سر

    بر سر آمد ز تهی دستی خصمت چه عجب

    زانکه چون گشت تهی، آید پنگان بر سر

    گر نشیند بمثل خصم تو بر زرّین تخت

    از تو چون سکّه خورد زخم فراوان بر سر

    تیغ قهر تو چو قؤاره ز تن بر دارد

    سر بدخواه گراید ز گریبان ب سر

    پایۀ منصب تو لایق دشمن نبود

    هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر

    تو گشاده دلی آسیب بدان کی رسدت؟

    زخم هرگز نخورد پشتۀ خندان بر سر

    چشم زخمی اگر افتاد چه شد، وقت زدن

    بتک را نیز رسد زخم چو سندان برسر

    از پی پوزش این جرم فلک گرد درت

    همچو پرگار همی گردد حیران برسر

    ملک بی رابطۀ رای تو دانی چونست

    چون عصا کش نبود موسی عمران بر سر

    بر سر شمع بقایت گذر باد مباد

    مال را خود گذرد بیشی و نقصان بر سر

    زانک باریک چو مویست معانیّ رهی

    آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر

    چون گل تازه خطاهاش بر انگشت مگیر

    مجمر آساش فرو گستر دامان بر سر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بزرگا سرورا از روی انعام

    ببخشش فرق کن نیک و بد شعر

    چو ندهی کاغذ زر شاعرانرا

    بده آخر بهای کاغد شعر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای پر شکر ز ذکر عطایت، دهان شکر

    می نازد از سخایت طبعت روان شکر

    جودتو تازه کرد درسومش وگرنه بود

    منسوخ آیت کرم و داستان شکر

    از خوان بخشش تو شکم سیر میکنند

    آنها که می زنند دم اندر جهان شکر

    تا می رود بجوی دوات تو آب ملک

    سر سبز شد ز برگ کرم بوستان شکر

    فریادرس عطای تو بدورنه بیش ازین

    می رفت بر فلک ز شکایت، فغان شکر

    هر ذرّ ه یی ز خاک جناب تو منزلیست

    کانجا بود قرارگه کاروان شکر

    در دور دولت تو کرم گفت با هنر

    بس کن شکایت اکنون کآمد زمان شکر

    معمور چون نگردد ازین سان که میخورد

    معمار بخشش تو غم خاندان شکر

    الّا ز خوان جود تو بر سفرۀ وجود

    نشکست هیچ نان دگر میهمان شکر

    بزّاز و صیرفی ز تو شد ورنه سالهاست

    کز قفل بخل کز قفل بخل بود معطّل دکان شکر

    وان پیرگشته را که نبود آب بر جگر

    آروغ میزند همی اکنون ز خوان شکر

    دانی چه نام دارد کلکت بلوترا؟

    اندر زبان اهل سخن ناودان شکر

    جز در هوای مدح تو اندر دیار نظم

    مرغ سخن نمی پرد از آشیان شکر

    چندین شگفت نیست زجودت که میکند

    آن بخششی که هست بدان امتحان شکر

    لطف و عنایت تو عجبتر که برگرفت

    از گردن ضعیفان بار گران شکر

    میخواستم که شکر تو گویم بصد زبان

    آکنده شد ز نعمت تو خود دهان شکر

    پای سخن بصفّۀ مدحت نمی رسد

    زیرا که نیستش گذر از اآستان شکر

    ای صاحبی که گر بحقیقت نظر کنند

    پر مغز نعمت تو بود استخوان شکر

    انعام تست راتبۀ ساکنان صبر

    اندیشۀ تو مشعلۀ شب روان شکر

    لطف مکارم تو نه اندازۀ منست

    بیش است کنه بخشش تو از گمان شکر

    معروف گشتم از تو چو بد عهدی جهان

    مذکور خلق اگر چه نبودم بسان شکر

    در گنج بیتهای من اکنون بفّر تو

    جای دگر نماند ز بس ایرمان شکر

    تو در عطا فزودی و من بنده در دعا

    الّا دعای خیر چه باشد نشان شکر

    چندین هزار بیت مرا در مدایحست

    جز جود تو نکرد مرا در ضمان شکر

    چون می دهی مرا تو عطاهای به گزین

    جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر

    تشریف تو که زیب ملوک جهان بود

    حقّش کجا گزارد وسع و توان شکر

    هم خلعت تو کرد مرا خواجۀ بزرگ

    هم موکب تو داد بدستم عنان شکر

    این باد پای لایق من خاک پای نیست

    زیرا که می نگنجد در زیر ران شکر

    اسبی که چون براق بیک تک معاینه

    برد از زمین صبرم بر آسمان شکر

    گر بر نهم بهم قصب و اطلس ترا

    تنگ آید از فراخی آن جامه داران شکر

    زان برندوختم که سزاوار آن مرا

    نه سوزن ثنا بدو نه ریسمان شکر

    من نیز هم ببافم خاص از برای تو

    روزی که پود مدح برآرم بتان شکر

    زین جامۀ غریب که هرگز چنان نبافت

    بر کارگاه هیچ سخنور بنان شکر

    طرزی زن و که کهنه نگردد بروزگار

    نقش خیال مدح و طرازش بیان شکر

    تا تو هزار سال بداری و آنگهش

    بخشی به مخلصان خود و ناقلان شکر

    هر چند آگهم که بزخم زبان من

    بر بام جود تو نرسد نردبان شکر

    گر شکر را ردیف ثنایت نکردمی

    از من بصد زبان گله کردی زبان شکر

    وین هم زغایت کرم تست اینکه ما

    پی بر نداشتیم هنوز از مکان شکر

    بر بام مدح تو بامید زیادتی

    بستیم ریسمان طمع در میان شکر

    ناداده شرح نعمتت از صد یکی هنوز

    خاموش شد ز عجز سخن ترجمان شکر

    زین پس زبان ما و دعای سحرگهی

    اکنون که قاصرست بکلّی زبان شکر

    تیر دعام بر هدف استجابتست

    زیرا که تا بگوش کشیدم کمان شکر

    ایمن نشین که دزد حوادث طمع برید

    از بیم آنکه نعره زند پاسبان شکر

    پاینده باد تا که در اقلیم مردمی

    گشت از تو زنده صورت معنی بجان شکر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی بسیرت محمود در جهان مذکور

    زهی بدیدۀ تعظیم از آسمان منظور

    پناه اهل معانی و افتخار عراق

    که باد عین کمال از جمال بخت تو دور

    تویی بفیض کرم میزبان آن عالم

    که آفتاب شد آنجا بسفلگی مشهور

    درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل

    برون کنگرۀ مجدتست قصر قصور

    زرشح طبعت ورتفّ خاطرت مه و مهر

    چو نارو آبی مرطوب گشته و محرور

    بساط حضر جاه و تو سندس افلاک

    حریم صدر رفیع تو خانۀ معمور

    صدای صیت توطی کرده طول و عرض وجود

    لعاب کلک تو حل کرده مشکلات امور

    عروس فکر تو خاتون آن شبانست

    که مطبخیست درو آفتاب و مه مزدور

    بپیش رای تو گر صبح کرد دم سردی

    برو مگیری تو کان هست نقثة المصدور

    بحسن رای صواب ارعلاج دهر کنی

    نیاید ایچ در اطراف روزگار فتور

    دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست؟

    اگر نشد بجگر گوشۀ عدوت آزور

    بحلق صبح درون زان شود نفسها تیغ

    که پیش نور ضمیر تو کرد دعوی نور

    کند زمانه سجلْات چرخ را مطویّ

    اگر دهند زدیوان قهر تو منشور

    حسود لاف زنت را از آن سرپر باد

    چه حاصلست بجز دست بسته چون طنبور؟

    گر آفتاب کله گوشه بی تو بنماید

    سپهر برکشد از سفت او غلالۀ نور

    زهی مصالح گیتی بسعی تو منظوم

    زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور

    چنین که من ز هنرهای خویش محرومم

    چه فایده که بود خطّْ دانشم موفور؟

    چو گوش بخشش کر شد چه سود صیت هنر

    چو غنچه کور دل آمد، چه سود لحن طیور

    سزد که خوشۀ یاقوت منتظم دهیم

    بعرض این سخنان چو لؤ لؤ منثور

    اگر چه دختر رز چون گلست ترا دامن

    ز شور بختی خادم چو غنچه شدمستور

    حدیقۀ عنبی من ارچه سیرابست

    ولیک حاصل ان بر عصیر شد مقصور

    سیه چو گشت مرا ز انتظار خانۀ چشم

    چو کان لعل کنم از تو خانۀ انگور

    اگر چه زحمت بسیار میدهم هر وقت

    مکارم تو همانا که داردم معذور

    همیشه تا که بود کامکار بخت جوان

    زرای پیر تو بادا زمانه را دستور

    درآستین مرادت کلید لیل و نهار

    برآستان بقایت سر سنین و شهور
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی چون خرد درجهان ناگزیر

    حریم جنابت سپهر اثیر

    ملک خسروشرق،شاه کیان

    که در زیرگردون نداری نظیر

    فلک راسرکلک توراز دار

    ظفر را زبان سنانت سمیر

    مظفّربراعدای دین خدای

    که شرعت مشیرست وعقلت وزیر

    جهان معانی محمّد توای

    چوخنجرمبارز چو خامه دبیر

    چوبنیاد عدل تودستت قوی

    چودریای جود تو فضلت غزیر

    به پیش گشادتوخارا کلیم

    بنزد سخای تو دریا حقیر

    رساند دمادم بمغز امید

    دم خلق توبوی مشک وعبیر

    درایّام عدل توآهو بره

    زپستان شیران شود سیر شیر

    بودضرب تیغت بر ایقاع او

    چو کلکت زند ارغنونی صریر

    چو دست تو یازد به تیغ وقلم

    زهازه برآید زبهرام وتیر

    چو گوهر ز پولاد جوشن کنی

    نه چون غنچه بندی دل اندرحریر

    اگربازمانه درشتی کنی

    شب وروز برهم بدوزی بتیر

    ببرّی بخنجر،گـه آزمون

    سپیدی ز شیر وسیاهی ز قیر

    چوخصمت برآرد زدل بادسرد

    عیان گرددت دوزخ و زمهریر

    چوگیسوی جانان،دل عاشقان

    کمندت کند گرد نان را اسیر

    دلش پاره پاره شودچون انار

    کراتیغ توبگذرد برضمیر

    سزد پای تخت توبرشیر چرخ

    اگرجای شیرست پای سریر

    سنان توبر چهرۀ بدسگال

    معصفر برآرد ز برگ زریر

    چوپندخردمند در سـ*ـینه ها

    سنان توازروشنی جایگیر

    چولفط حکیمان بگاه گشاد

    خدنگ توازراستی دلپذیر

    چوتفسیده گردد تنورمصاف

    ز خون عدو خاک گرددخمیر

    چوباشند بی زحمت گفت وگوی

    میان دو لشکرخدنگان سفیر

    بگرد اندرون چشمۀ آفتاب

    چواندر حوادث ضمیر منیر

    اجل را سوی جان تاریک خصم

    بنورسنان تو باشد مسیر

    به پیچد تن نیزه برخویشتن

    چنان رودگانی بوقت زحیر

    زپیراهن آهنین جوی خون

    چوآتش که بدرخشدازآبگیر

    زخون ،جوشن پردلان همچنان

    که گلنارپاشد کسی برحصیر

    ندارد زمان ونگردد زمین

    ز پرخاش وزنعره داروگیر

    چوازموج خون گل شودخاک راه

    عصاسازد ازرمح توچرخ پیر

    چنان برزره بگذردرمح تو

    که ماری که او سرنهد در غدیر

    زتیغت گریزان عدو در عدم

    اجل درپی او دوان خیر خیر

    سلب گرچه ده توکند چون پیاز

    شود کوفته زیرگرزت چوسیر

    ظفرمیدود واله ازچپّ وراست

    که جان افکند در پناه امیر

    زهی کاردانش زفضلت بلند

    زهی چشم معنی زکلکت قریر

    تو آن پادشاهی که بگزیده یی

    صریرقلم را برآواز زیر

    زجود تو محفوظ نزدیک و دور

    زعدل توشاکر صغیر وکبیر

    دعاگوی ازگردش روزگار

    روانش اسیرست وقالب کسیر

    دلی دارد ویک جهان درد دل

    لبی دارد و صدهزاران زفیر

    نه سامان نطق ونه برگ سکوت

    نه پروای صبرونه روی نفیر

    زبیدادگردون نامهربان

    بدرگاه لطف تو شد مستجیر

    همه اهل معنی عیال تواند

    مرا همچو ایشان فرا خود پذیر

    درین حضرت ار کرد گستاخیی

    رگی کن وخرده بروی مگیر

    سخن چون فرستم بنزدیک شاه

    که نقدم نبهره ست وناقدبصیر

    گزر تانباشد جهان رازمهر

    زمهرت مبادا جهانرا گزیر

    دلت شادمان باد وعمرت دراز

    زملک تودست حوادث قصیر

    بهرحال ایزدترا یارباد

    فنعم الوکیل و نعم النّصیر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    موی سپید هست خردمند را نذیر

    ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر

    موی سپید گشت و دم سر میزنم

    آری بیکدگر بود این برف وز مهریر

    آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست

    ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر

    برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت

    پوشید ارغوان مرا کسوت زریر

    ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد

    بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر

    معلوم من نبد که تند دست روزگار

    در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر

    او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض

    من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر

    مویم چو حلقه های زره بود و این زمان

    از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر

    تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست

    گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر

    دندان لقمه خای چو بر کام من نماند

    بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر

    در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا

    صبحی دمید از بن هرموی مستطیر

    کافور عطر بازپسین است مرد را

    کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر

    پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب

    از موی کس شنید که آید برون خمیر

    دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت

    خوشـی‌ و طرب بمذهب او نیست دلپذیر

    چون تجربت قوی شد و خواهــش نـفس ضعیف گشت

    حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر

    دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم

    از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر

    هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت

    بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر

    بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف

    نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر

    بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام

    آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر

    سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان

    سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر

    چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش

    چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر

    ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع

    وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر

    روشن شود ز پرتو رای تو چشم او

    گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر

    زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی

    اقبال تو قوافل ایّام را خفیر

    ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت

    در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر

    گر رای صائب تو علاج جهان کند

    بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر

    جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان

    مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر

    اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش

    قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر

    گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست

    تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر

    فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان

    ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر

    ای از سخای دست تو جیب صدف تهی

    وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر

    ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو

    حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر

    گر خامشم فرامشم از خاطر شریف

    وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر

    این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل

    تا چند بسته باشد برآخور حمیر

    فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان

    صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر

    چون فضل از فضول متاع جهان بود

    ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر

    دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز

    تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر

    بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست

    ورد دعای تست مرا مونس ضمیر

    در کنج خانه معتکفم در جوار تو

    نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر

    پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم

    اندی که بار من نکشد خاطر منیر

    آنم که طوطیان خرد را غذا دهد

    عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر

    با این چنین صفیر که عنقا همی زند

    هستم ز جور دابّه الارض در زفیر

    شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم

    دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر

    زین جانبم خران دوپا جو همی خورند

    زان جانب اسب من بستم میبر دامیر

    بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟

    طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟

    گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند

    دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟

    فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟

    اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟

    جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟

    صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟

    میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟

    نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟

    اعیان ظلم دست برآورده وز جهان

    مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر

    ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست

    گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر

    بر آتش ارشرار تفوّق همی کند

    داند همه کسی که شرارست زودمیر

    سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم

    گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر

    بسیار خورده ام غم این دولت جوان

    اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر

    در عهد نامردی با زمرۀ خواص

    شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر

    واکنون که استقامت ایّام دولتست

    بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر

    پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش

    کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر

    بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین

    بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر

    با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز

    کین جای عاریت بنماند بمستعیر

    هر چند بوده است در ایِّام دولتم

    شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر

    سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام

    گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر

    گر راضیست خیره وگرنه اقالتست

    گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای هنر را دولت تو دستگیر

    وی ندیده چشم ایّامت نظیر

    سالها شد تا ببوی همدمی

    می دهد خلقت دم مشک و عبیر

    آرزوها را درآید دل برقص

    چون زند کلک تو دستان صریر

    از زبان تیغ و کلکت فاش شد

    در جهان خاصیت بهرام و تیر

    در ثنایت سوده گردد و ربود

    تیرگردون رازبان زاهن چو تیر

    ماجرایی گرچه زحمت می شود

    انندرین حضرت ندارم زان گزیر

    دی بخدممت سوی درگه آمدم

    آن سپهر از رفعتش عشر عشیر

    زحمتی دیدم که تا جاوید باد

    کثرتی بگذشته از جمّ غفیر

    گشته چون روز قیامت مجتمع

    خلق عالم از صغیر و از کبیر

    از سباع و از وحوش وجنّ و انس

    از خیول و از بغال و از حمیر

    ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش

    حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر

    حارس و خربنده و سگبان و سگ

    خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر

    کافر و گبر و مسلمان و جهود

    وانک من نشناختمشان خودمگیر

    من پیاده در میان این گروه

    عاجز و مضطر فرومانده اسیر

    نه ز بس آسیب، بد جای مقام

    نه زبس آشوب ، بد راه مسیر

    زیر پای مرکب و دست سوار

    من همی اندیشه کردم خیر خیر

    گفتم آیا چون کنم گرزین یکی

    آورد بی حرمتییّ در ضمیر

    خود ز استخفاف خالی کی بود؟

    مردکی دستار دار نیم پیر

    عقل را گفتم که تو می بین که من

    چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر

    بر زمین چون سایه گشتم پی سپر

    من که مشهورم چو خورشید منیر

    کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟

    تا بجان گردم ازو منّت پذیر

    عقل گفت ار راست خواهی این سخن

    می نشیند همچو زین بر اسب میر

    گر ترا برگیرد او از خاک ره

    خاک راه تو شود چرخ اثیر

    از تو این بار تواند برگرفت

    زانکه خود نامست او را بارگیر

    چون مخمّر گشت با عقل این سخن

    در تنور دولتت بستم فطیر

    همچنین باد ترا تا نفخ صور

    بر سر هفتم فلک پای سریر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای دل تراکه گفت بدنیا قرارگیر

    وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟

    برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد

    جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟

    آمدحجاب هشت درخلدچارطبع

    این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر

    جای مقام نیست جهان،دل برومنه

    خودرامسافری کن واین رهگذارگیر

    تاکی دوی بگام هـ*ـوس درقفای حرص؟

    آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر

    جان خرج میکنی که فزون گرددت درم

    چون مال وارثست توخودصدهزارگیر

    تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟

    این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر

    نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز

    اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر

    خواهی که خوشـی‌ خوش بودت،کاربرمراد؟

    بانیستی بسازوکم کار و بارگیر

    مارست مال دنیا، دنبال اومرو

    دانی که چیست عاقبت کارمارگیر

    چون روزگارکس ندهد پند آدمی

    خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر

    بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت

    آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر

    ناچارباتومرگ کنددست درکنار

    خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر

    برباد داد عمرتودنیای خاکسار

    باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟

    شادی گریزپای بود،دل درومبند

    غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر

    گربایدت که خواربودبرتوکارها

    سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر

    گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی

    فانی بدار دست و دم پایدارگیر

    مرده دلیست حاصل بطال پیشگان

    ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر

    روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد

    بگذارخلق را و درکردگار گیر

    بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟

    باقی عمر را زگذشته شمارگیر

    برابلق زمانه سواری،ب هوش باش

    کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر

    غره مشو که گام بکام تو می زند

    زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رسول مرگ زناگه بمن رسیدفراز

    که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز

    کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی

    زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز

    چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا

    زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز

    میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد

    چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟

    چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد

    اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز

    بریخت آب حیات وبرفت باد بروت

    نماندقوت پای وضعیف گشت آواز

    بسوی خاک همی بایدت نمود سجود

    کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز

    نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟

    زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز

    ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف

    چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز

    بپای خاستن ازدست برنمی خیزد

    ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز

    سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا

    بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟

    زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم

    زعجز چون سربینی نهم بزانو باز

    سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود

    نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز

    تبارک الله ازآن میل من بروی نکو

    تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز

    کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه

    کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز

    دریغ جان گرامی که رفت درسر تن

    دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز

    دریغ دیده که برهم نهادمی باید

    کنون که چشم بکار زمانه کردم باز

    دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر

    زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز

    بصدهزارزبان گفت دررخم پیری

    که این نه جای قرار است خیزوواپرداز

    فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش

    برآمدت زگریبان عجزسرمفراز

    چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ

    مکن بپرهوس درهوای دل پرواز

    برون زکنج قناعت منه توپای طلب

    که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز

    زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن

    درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز

    زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن

    بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز

    زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری

    که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز

    ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست

    زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز

    برای این تن فانی هزار رگ و نوا

    بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز

    چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن

    که بس زنانه متاعیست خوشـی‌ ونعمت وناز

    ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص

    بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز

    چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی

    چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز

    توباحریف دغادست خون همی بازی

    کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز

    چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟

    چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز

    بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان

    بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز

    عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست

    برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز

    بامر شرع تصرف درآفرینش کن

    که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز

    نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب

    نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟

    رهامکن که سردیودرمیان باشد

    بخلوتی که ترا با خدای باشد راز

    تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو

    زسود و مایه زیان آورد چنین انباز

    ره سلامت اگرمی روی مجرد شو

    که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز

    ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد

    حرام گشت برو کارد از ره اعزاز

    بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید

    لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز

    زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن

    همان به است که درموعظت کنم ایجاز

    بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل

    توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز

    درود باد ز ما برروان صاحب شرع

    که برنبوت اومهرشددراعجاز
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,354
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,121
    بالا