متون ادبی کهن قصاید اوحدی

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
مستان خواب را خبری از وصال نیست

دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نیست

دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد

یاد خدای کن به زبانی که لال نیست

آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین

نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست

آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد

محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست

وان را که نیست چهرهٔ آن ماه در حضور

در مسجدالحرام نمازش حلال نیست

هرچند سالهاست که این راه می‌روی

راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست

گر در پی تفرج بستان جنتی

امروز تخم کار، که فردا مجال نیست

آشفتهٔ جمال جمیل بتان شدی

صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست

بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس

حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست

بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت

این نقش را که بازکنی جز خیال نیست

گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی

بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست

در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی

کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست

هستند برشمال و یمین تو ناظران

لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست

بس غره‌ای به دانش و دستان خود، ولی

گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست

ملکی که منتقل شود از دیگری به تو

به روی مباش غره، که بی‌انتقال نیست

این سایه ها زوال پذیرند یک به یک

در سایه‌ای گریز، که آنرا زوال نیست

بالی ضرورتست عروج کمال را

و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست

ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت

بردیگری مبند، که مارا به فال نیست

ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند

کز وی به کام دل برسی وین محال نیست
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟

    که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد

    دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین

    که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد

    به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:

    نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد

    چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت

    که کس ز جام غرور زمانه مـسـ*ـت مباد!

    تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید

    که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد

    به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل

    به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد

    ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت

    همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد

    تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت

    که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد

    شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند

    که یادگار فریدون و ایرجست و قباد

    هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل

    به حب این وطن عاریت نباید داد

    دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش

    که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد

    هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز

    چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟

    به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده

    که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد

    ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی

    کزین هـ*ـوس تو به آتش روی و عمر به باد

    به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین

    که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد

    گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی

    کلید گنج الهی گشایشست و گشاد

    بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن

    که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد

    کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه

    چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد

    سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان

    که دیگران هم از آموختن شدند استاد

    یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت

    اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد

    ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند

    برای نام ابد مردمان نیک نهاد

    مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر

    اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد

    ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من

    کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد

    شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد

    دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی

    کین نه یاریست که او را غم یاری باشد

    تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش

    کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد

    تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟

    سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد

    به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو

    غایت مرتبت تختی و داری باشد

    چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را

    چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد

    کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر

    ور نه فردا نهلندت که قراری باشد

    آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند

    گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد

    تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی

    مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد

    بر حذر باش ز دود نفس مسکینان

    که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد

    خاکساران چنین را به حقارت منگر

    تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟

    آن برون آید از آن آتش سوزان فردا

    که زرش را هم از امروز عیاری باشد

    کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟

    آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟

    اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر

    گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد

    پرشکار شکرینست جهان، مردی کو

    که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟

    ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم

    گر به تحقیق حسابی و شماری باشد

    بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر

    آن کسان را که در آن خانه یساری باشد

    اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر

    کین نه بحریست که امید کناری باشد

    راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال

    هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند

    درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند

    درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ

    که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند

    نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد

    نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند

    ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز

    نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند

    ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق

    مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند

    پسر به درد پدر دردمند خواهد شد

    پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند

    بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟

    تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند

    بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر

    که کردهای خودت در کنار خواهد ماند

    مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست

    که در فضیحت روز شمار خواهد ماند

    اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام

    چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند

    چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک

    نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند

    تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن

    به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند

    به رونق گل این باع دل منه، زنهار!

    که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند

    به بارنامهٔ دنیا مشو فریفته، کان

    نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند

    چو زور داری، افتادگان مسکین را

    بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند

    چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی

    که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    قومی که ره به عالم تحقیق می‌برند

    مشکل به ترهات جهان سر بر آورند

    چیزی که هیچ گونه وفایی نمی‌کند

    من در تعجبم که غم او چرا خورند؟

    این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل

    وین پردها چه سود؟ که بر ما همی‌درند

    کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را

    کز بهر مار و مور تن خود بپرورند

    خواهی گذشت بی‌شک ازین آستانه تو

    و آنان که از پی تو بیایند بگذرند

    دست زمانه بر سر مردم کند به صبر

    این خاک را که مردمش امروز برسرند

    روزی امیر تخت نشین را نگه کنی

    کز تخت برگرفته، به تابوت می‌برند

    اربـاب ظلم را به ستم دست روزگار

    از بیخ بر کند، که درختان بی‌برند

    گرگ اجل یکایک ازین گله می‌برد

    وین گله را ببین که چه آسوده می‌چرند!

    اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد

    اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند

    ای اوحدی، مرو پی‌مرغان دانه چین

    گر در پی هوای عرش ببینی که می‌چرند

    با طالبان دنیی دون دوستی مکن

    کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟

    دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود

    نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست

    دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود

    گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی

    پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟

    نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت

    چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟

    رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی

    تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود

    اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی

    چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟

    گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب

    بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟

    کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند

    چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟

    عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای

    این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟

    چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟

    چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟

    می‌کنی درمان درد مردم از دانش، ولی

    این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟

    نامهٔ عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب

    نیم حرف از نامهٔ خود برنمی‌خوانی چه سود؟

    چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر

    با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟

    هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی

    این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟

    بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان

    کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟

    از برای سود زر جان در زیان انداختی

    چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟

    اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری

    زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود

    وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود

    این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند

    از هم جدا شوند و سخن مختصر شود

    جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک

    روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود

    این قصرهای خرم و گلزارهای خوش

    در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود

    رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان

    باقی به روزگار ترا خود خبر شود

    ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن

    کین کار مشکلست و به خون جگر شود

    خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک

    یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود

    چندان بنه درم، که کند دفع دردسر

    چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود

    در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ

    ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود

    مسمارها بنان و درم در زدی، کنون

    خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود

    ای آنکه ملک خویش به ظالم سپرده‌ای

    بستان، که ملک در سر بیدادگر شود

    امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح

    کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود

    آن حاکم ستیزه گر زورمند را

    گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود

    از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:

    کین شرع احمدیت به عدل عمر شود

    هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش

    تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود

    تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام

    کین نفس آدمی به ادب نامور شود

    فرزند آدم و پدر و مادر آدمی

    کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟

    یارب، ز شرمساری کردار خویشتن

    هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود

    تقصیرها که کردم و تشویرها که هست

    چون در دل آورم دل من پر خطر شود

    جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی

    در موقفی که جنی و انسی حشر شود

    آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من

    چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود

    کارم نه بر وتیرهٔ انصاف می‌رود

    توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود

    یاران من به من ننمودند عی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید

    وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید

    دل چون ز سر محرم اسرار انس شد

    آن سر سر بمهر مستر به من رسید

    وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت

    از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید

    نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت

    در صورت روان مصور به من رسید

    دل را به لب رسید ز غم جان و عاقبت

    جان در میان نهادم و دلبر به من رسید

    از من جدا شد و چو من از من جدا شدم

    از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید

    برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود

    قادر نظر بکرد و مقدر به من رسید

    از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید

    جامی از آن طهور مطهر به من رسید

    نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود

    زیرا که آرزوی سکندر به من رسید

    با من به جنگ بود جهانی و من به لطف

    از داوری گذشتم و داور به من رسید

    چون بی‌سبب خلیفه نسب بودم، از قدیم

    تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید

    در قلب‌گاه نطق چو کردم دلاوری

    میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید

    هر کس نصیبه‌ای ز تر و خشک روزگار

    برداشتند و این سخن تر به من رسید

    در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من

    قانون درست کردم و دفتر به من رسید

    دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد

    خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید

    غواص بحر فکر منم ورنه از کجا

    چندین هزار دانهٔ گوهر به من رسید؟

    با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم

    گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید

    این نیست جز نتیجهٔ زاری وزانکه من

    زوری نیازمودم و بی‌زر به من رسید

    از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو

    این بخشش از محمد و حیدر به من رسید

    صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم

    وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید

    از علت ضلال دلم تن درست شد

    بی‌آنکه هیچ بوی مزور به من رسید

    لوزینهٔ حدیثم از آن نغز طعم شد

    کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید

    سری که داد ناطقه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر

    کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در

    تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام

    او تار پرده می‌تند از شام تا سحر

    تو با هزار شمع نبردی به راه پی

    او با یکی چراغ بیاید زره به در

    گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت

    ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر

    گفتی که: سایه‌ام، بپسودیش از آفتاب

    گفتی که: دایه‌ام، بربودی ازو پسر

    کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی

    داریش زرد روی و نگرداند از تو سر

    صیاد نیستی، چه نهی دام بی‌وقوف؟

    شیاد نیستی، چه زنی چرخ بی‌خطر؟

    داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز

    داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور

    پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز

    قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر

    آن سـ*ـینه و رخی که ز نورت گرفت پشت

    آن سـ*ـینه گرم‌تر شد و آن رخ سیاه‌تر

    گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر

    داری هزار چشم و نکردی یکی نظر

    پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی

    نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟

    جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور

    اینها کنند مردم دانای دیده ور؟

    پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان

    و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در

    سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک

    زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر

    کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار

    ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر

    زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس

    راز ترا ز زیر ندانست وز زبر

    گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا

    شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر

    در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور

    در هر قرنیه از سکناتت هزار شر

    گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه

    دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر

    داری خبر ز صورت احوال هر کسی

    جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سر پیوند ما ندارد یار

    چون توان شد ز وصل برخوردار؟

    کار ما با یکیست در همه شهر

    وان یکی تن نمیدهد در کار

    همدمی نیست، تا بگویم راز

    محرمی نیست، تا بنالم زار

    در خروشم به صیت آن معشوق

    در سماعم به صوت آن مزمار

    بلبلی هستم اندرین بستان

    غلغلی بستم اندرین گلزار

    مطربم پرده‌ای همی سازد

    که درین پرده نیست کس را بار

    منم آن واله پریشان سیر

    منم آن عاشق قلندروار

    غارت عشق بـرده نقدم و جنس

    رشتهٔ عشـ*ـوه بسته پودم و تار

    رخت فردا کشیده بر در دی

    نقد امسال کرده در سر پار

    گوش بر چنگ و چشم بر ساقی

    جام در دست و جامه در آهار

    بر سویدای دل نگاشته خوش

    نقش سودای آن بت عیار

    همه مستان بهوش می‌آیند

    مـسـ*ـت ما خود نمی‌شود هشیار

    هر کسی را بقدر خود روزیست

    من همان روز دیدم این شب تار

    بر کنارم همی کشند، ار نی

    در میان زود بستمی زنار

    می‌برد قاصد زمین و زمان

    می‌دهد جنبش خزان و بهار

    نکهت زلفش از شمال و جنوب

    نامهٔ عشقش از یمین و یسار

    همه پویندگان آن راهند

    همه جویندگان آن دیدار

    اوحدی، گر حکایتی داری

    فرصتست این زمان، بیا و بیار

    سخنی زان رخ نهفته بگوی

    نفسی زین دل گرفته بر آر

    میوه پختست ریزشی می‌کن

    ابر تندست قطره‌ای می‌بار

    نکته‌ای باز ران از آن دفتر

    اندکی باز گو از آن بسیار

    شربتی ده، که کم کند جوشش

    دارویی کن، که به شود بیمار

    احتیاطی بکن در اول روز

    تا پشیمان نگردی آخر کار

    راز داری به دست کن، که شود

    تو رساننده، او پذیرفتار

    در ده ار قابلی بود در ده

    بده آواز ده بده سالار

    کای پسر نامه‌ای رسید از یار

    نفسی گوش باش و گوشم دار

    چیست این نامه و فغان در شهر؟

    چیست این شور و فتنه در بازار؟

    تو گمانی که می‌رسد معشوق

    آن نشانی که می‌رود دلدار

    همه در جست و جو و او فارغ

    همه در گفت و گو و او بیزار

    راه بسیار شد، مرنجان خر

    دزد همراه شد، بیفکن بار

    نار در زن به خرمن تشویش

    بار برنه ز مکمن انکار

    خانه در بیشهٔ الهی بر

    سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار

    بر سواد سه نقش کش خامه

    بر در چار طبع زن مسمار

    این مثلث بنه بر آتش ننگ

    و آن مربع بریز بر گل‌عار

    چون دلیلان مخالفند، بگرد

    زین دم آهنج راه بی‌هنجار

    در غبارند شاه و لشکر، باش

    تا برون آید آن علم ز غبار

    راه و شاه و سپاه هر سه یکیست

    وین سه گفتن تعدد و تکرار

    جز یکی نیست صورت خواجه

    کثرت از آینه است و آینه‌دار

    آب و آیینه پیش گیر و ببین

    که یکی چون دو می‌شود به شمار؟

    سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست

    عدد از درهمست و از دینار

    از یکی آب نقش می‌بندد

    بر سر گلبن، ار گلست، ار خار

    از چراغی هزار بتوان برد

    از یکی دانه غله صد خروار

    نقطه‌ای را هزار دایره هست

    گر قدم پیشتر نهد پرگار

    الفست اول حروف و حروف

    بر الف می‌کنند جمله مدار

    هم به دریاست باز گشت نمی

    که ز دریا جدا شود به بخار

    به نهایت رسان تو خط وجود

    نقطهٔ اصل از انتها بردار

    تا بدانی که: نیست جز یک نور

    وان دگر سایهٔ در و دیوار

    همه عالم نشان صورت اوست

    باز جویید، یا اولی الابصار

    همه تسبیح او همی گویند

    ریگ در دشت و سنگ در کهسار

    جمله با او درین مناجاتند

    خواه موسی و خواه موسیقار

    سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست

    با سر چوب، چنگ در گفتار

    پس انالاحق بدان که خواهی گفت

    سر منصور گیر یا سردار

    خیز، تا این سخن ز سر گیریم

    که به پایان نمی‌رسد طومار

    چند ازین ریش و جبه و دستار؟

    دست آن دوست گیر و دست مدار

    ورد دل کن به جنبش و حرکت

    قوت جان ساز در سکون و قرار

    یاد او بالغدو و الاصل

    ذکر او بالعشی والابکار

    رنگ و بوی خود از میان برگیر

    تا ترا تنگ برکشد به کنار

    تا نگردی شکسته کی بینی

    به درستی جمال آن دلدار؟

    بر کف دستش آورند و برند

    کوزه کش دسته بشکند به چهار

    آنچه گوید اگر توانی کرد

    هرچه گویی تو آن کند ناچار

    چون دیار تو از تو پاک شود

    کس نماند، پس از خدا، دیار

    مرد کاری، عیال حشر مشو

    کار خود هم تو کار خویش شمار

    نفس شوخ آورند در محشر

    خر ریش آورند در بازار

    کیل و میزان به دست توست، بسنج

    نقد و جنـ*ـسی که کرده‌ای انبار

    خویشت او بس، ز دیگران به کنار

    چون مجرد شوی ز خویش و تبار

    رخ به میعاد گاه معنی کن

    اربعینی به آب دیده برآر

    تا بگوید مسیح روح سخن

    تا ببیند کلیم دل دیدار

    در جهانی تو، این چنین که تویی

    نظری کن به خویشتن یک بار

    عضوهای تو هر یکی حرفیست

    وندر آن حرف احرفت بسیار

    زین حروف اربرون کنی اسمی

    اسم اعظم بود، مگیرش خوار

    چون به خود در رسی ز خود بررس

    که خدا کیست؟ ای خدا آزار

    بر تو این داستان تو دانی گفت

    دست بیگانه در میانه میار

    منزل و راه نیست غیر از تو

    راه و منزل نمودمت، هشدار!

    سایر و سالک از تو در عجبند

    ملک و مالک از تو در تیمار

    پیل و شیر از تو در سلاسل و بند

    گرگ و گور از تو در شکنج و حصار

    آسمان سخرهٔ تو در تسخیر

    اختران سغبهٔ تو در پیکار

    هم ز بهر تو فرقدان ثابت

    هم برای تو مشتری سیار

    در بن طور «هو» ت کرده وطن

    بر سر اسب «لا»ت کرده سوار

    هفت هیکل نوشته بر تو عیان

    چار تکبیر کرده بر تو نگار

    جز تو کامل نبود ازین ابداع

    بی تو دوری نبود ازین ادوار

    از ملک کی برآید این قدرت؟

    آدمی که تواند این کردار؟

    با تو نوریست، این خدایی، ضم

    در تو سریست، این الهی، سار

    این مثلها اگر ندانستی

    باز خواهیم گفت، یادش دار

    از تو این ما و من که میگوید؟

    با تو این نیک و بد که داد قرار؟

    گر کسی دیگرست، بازش جوی

    ور توی، چیست زحمت اغیار؟

    اینکه پنداشتی که تست، تو نیست

    زانکه چون مرتفع شود پندار

    زین تو سیصد هزار منزل هست

    تا به جبریل، خاصه تا جبار

    و ز تو گر راستی حقیقت تست

    به حقیقت خود اوست بی‌اخبار

    این که وقتی نشان او بینی

    تا نگویی که: واصلم، زنهار!

    خاک دور، آنگهی سرادق نور

    «و قنا، ربنا، عذاب النار»

    پشک را با نسیم مشک چه انس؟

    خاک را با خدای پاک چه کار؟

    بی‌مکان در زمین نگنجد گل

    بی‌نشان هم نشین نگردد یار

    آن تو، کین وصل در تواند یافت

    تویی و من، بدانم این مقدار

    تو الهی حقیقتی داری

    کز اله تو او کند اخبار

    در وصولی، که عارفان گویند

    همگنان را به دوست استظهار

    هست فرقی میان دیدن و وصل

    نیست زرقی مرا درین گفتار

    وصل و دیدار اگر یکی بودی

    دیده خونین شدی به دیدن خار

    هر تجلی وصال چون باشد؟

    زانکه او مختلف شود بسیار

    به درازی کشید قصهٔ عشق

    آخر، ای دل، مرا دمی بگذار

    ساغری دادمت، مریز و بنوش

    دگری می‌دهم، بگیر و مدار

    غارت عشق بین و غیرت یار

    غیر ازو کس مهل درین بن‌غار

    عشق او خنجریست مردی کش

    شوق او آتشیست مردم خوار

    گربدانی که: در که داری روی؟

    سر خود را ندانی از دستار

    بی‌حضوری و گرنه کی نگری

    در چنین حضرت، از یمین و یسار؟

    تو امیری، کجا شوی عاشق؟

    تو نمیری، کجا شوی بیدار؟

    شیر زیلو چگونه گیرد صید؟

    باز ایوان کجا شود طیار؟

    روزنی نیست، چون بتابد نور؟

    روغنی نیست، چون درافتد نار؟

    لوح دل را ز نقش و حرف بشوی

    تا شوی فارغ از مشیر و مشار

    حاصل خاک را به خاک فرست

    بهرهٔ روح را به روح سپار

    دین درختیست، در دلش بنشان

    شرع تخمیست، در دماغش کار

    تو از آنجا مجرد آمده‌ای

    با تو نابوده این شعور و شعار

    هم ازین خاک توده پیوستند

    با تو این همرهان ناهموار

    چون ببینی رفیق اعلی را

    برهی زین مهاجر و انصار

    دین و دنیا مگو که: زشت بود

    نیفه در حیـ*ـض و نافه در شلوار

    دل ز دنیا ببر، که دور بهست

    سنگ گازر ز تختهٔ عصار

    گر بدانی ترا رسد تفسیر

    ور ندانی رواست استغفار

    سر اینها ز مایه‌داری پرس

    ور نه بنشین و خایه می‌افشار

    آب داند شکایت ناجنس

    مشک داند حکایت عطار

    عاملت یوز پای در دامست

    واعظت مرغ دانه در منقار

    این یکی چون کند تمام سخن؟

    وان دگر کی کند به کام شکار؟

    کاسه بندی چه جویی از مجنون؟

    کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟

    پیر ده را مگوی، اگر مردی

    حال گندم به موش و حیله مدار

    دهن تو ز ذکر ظاهر راست

    چه کنی با درون کج چون منار؟

    بی ریاضت نرفت راهی پیش

    ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!

    چون بدن پر شود نباید داد

    روزها راز نامهٔ شب تار

    جام را روشنی دهد باده

    جامه را نازکی دهد آهار

    آتش و بوته‌ای همی باید

    تا پدید آورد زر تو عیار

    خود نشد پخته جز بحر حری

    میوهٔ سر احمد مختار

    تا نیایی برون چو مار ز پوست

    نتوانی ربود گنج ز مار

    چون سمندر شوی در آتش تیز

    گر شوی بر سمند عشق سوار

    تا ترا سایه‌ایست او نشوی

    نور با سایه چون کند رفتار؟

    سایه برگیر، تا فرو تابد

    از در و بام گونه گون انوار

    اگر این راه می‌نهی در پیش

    و گر این جامه می‌کشی دربار

    توبه‌ای کن ز روی استهدا

    غوطه‌ای خور به آب استغفار

    چون کنی توبه لازمت باشد

    در خلا و ملا و سر و جهار

    به مقامات انبیا ایمان

    به کرامات اولیا اقرار

    شود ایمان به پنج رکن درست

    لیکن آن پنج را چنین بگزار

    اول این جا شهادتی باید

    که نماند ز کفر و دین آثار

    پس نمازی، که استقامت او

    ببرد شاخ غفلت از بن وبار

    زین دو چون بگذری ز کوتی هست

    که دل و جان درو کنند ایثار

    زان سپس روزه‌ایست هستی سوز

    که درو نفس کشته گردد زار

    بعد از آن در صفای جان حجیست

    که از آن جا رسی به صفهٔ بار

    ما به عمری ادا کنیم این پنج

    عارفانش به ساعتی صد بار

    همه اثبات نفی و اثباتست

    این که گوینده می‌کند تکرار

    در دو حرف این میسرت گردد

    اگر از حرف خود شوی بیزار

    تو شهادت نگفته‌ای، ورنه

    در شهادت مرتبند آن چار

    «لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟

    در شهادت که می‌کنی تکرار

    «هو» پلنگیست کبریا نخجیر

    «لا» نهنگیست کاینات او بار

    «لا» دهن باز کرده دریاوش

    «هو» دم اندر کشیده عنقاوار

    باش تا «لا» بروبد این میدان

    «هو» در آید به قلب این مضمار

    «لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین

    «هو» کمر باز کرده، «لا» زنار

    «لا» سر از خط «هو» نپیچاند

    زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار

    شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست

    تو نه مرد کریوه، این دشوار

    رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو

    نقد عزت کشند و جنس وقار

    هرچه جز «هو»ست در وجود نهند

    تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار

    تو صفت دیده‌ای گزیری هست

    از معز و مذل و نافع و ضار

    گر صفت نیز را بجویی نیک

    این تفاوت نماند و تیمار

    چون بدین‌جا رسند اهل سلوک

    شتران را فرو نهند مهار

    در جهان خدا همه نیک‌اند

    زشت ناخوب و لنگ نارهوار

    حاصل قصه آن که: نیست جزو

    با تو گفتم هزاربار، هزار

    رفته شد باغ و فتنه شد خفته

    سفته شد در و گفته شد اسرار

    اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد

    تو ببخش، ای مهیمن غفار
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,329
    بالا