متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل

وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل

زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی

خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل

دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد

گویی مگر ثریّا، در ماه کرد منزل

عقل از لطافت گل، یک نکته کرد موهوم

رمزی از آن چو بنمود ، آمد دهانت حاصل

هر گـه که قامت تو، بخرامد از کرشمه

گویی که سرو آزاد، از بادگشت مایل

ای مرده آب حیوان، پیش لب و دهانت

وی مانده حیران ، زان شکل و آن شمایل

آن روی را بهر کس، منمای الله الله

یا معجری بر افکن، یا برقعی فروهل

گر وعدۀ وصالت،بودست موسم گل

بشنو بشارت گل ، از نغمۀ عنادل

باغ از دم صبا شد، چون آستین مریم

دست نشاط ازین پس، از جیب غنچه مگسل

ببساو نبض بر بط، کز چیست نالش او

زخمی دوبر رگش زن، تا خوش کند مفاصل

بخرام سوی صحرا، تا بنگری جهان را

صافی ز هر کدورت، همچون ضمیر عاقل

سوسن بسان عیسی، یک ره زه گشته ناطق

غنچه بسان مریم، دوشیزه گشته حامل

گل در لحاف غنچه، خوش خفته بد سحرگه

باد صبا برو خواند، یا ایّها المزّمّل

بیرون فکنده سوسن، از تشنگی زبانرا

کرم از عدم درآمد ، تا زان سوی متاهل

تا بوکه خردۀ زر، یابد عطا ز گلبن

آغاز کرد بلبل، میخواندش فضایل

ار غنچه گشته گلبن، طوطیّ لعل منقار

وز میوه گشته اغصان، طاوس باجلاجل

زاغ سیاه دل را، بر در نهاد بلبل

چون دید دمّ طاوس، گشته پر حواصل

گل در غرور دولت، صحّاک سیرت آمد

زان دیر می نپاید ، در عهد صدر عادل

شاخ شکوفه پنبه ، از گوش کرد بیرون

تا مدح رکن دین را ، اصغا کند ز قائل

جمشید تخت دولت، خورشید شرع صاعد

صدری که هست جودش، چون فیض عقل شامل

در خطّ شب نمایش ، بر رهگذار مکرت

از گوهر معانی ، افروخته مشاعل

حلمش سبب شدارنی، از عاصفات قهرش

یکباره گشته بودی ، او تا دارض زایل

در روز سبق دولت، خورشید آتشین پی

با عزم باد سیرش، چون سایه خفته در ظل

بحر محیط باشد، هر نقطه یی ز خطّش

بهر حساب جودش، گر برگشتی جداول

سمسار کلک او را، سر ازل مجاهز

عطّار خلق او را ، باد صبا معامل

با لوح زی دبستان ، آید عصای موسی

سحر حلال کلکش ، چون حل کند مسائل

تفّ سموم قهرش، گر بر زمانه افتد

جو در جوار کافور ، گیرد مزاج یلپل

ای خط استوا را، انصاف تو موازی

وی سطح آسمانرا، درگاه تو مشاکل

گردد دل تمنّی ، از اضطراب ساکن

چون در تحرّک آید، کلک تو درانامل

از حمل بار برّت، شد اوفتان و خیزان

چون در شمار انگشت از بخشش تو سایل

نه طاق آسمانرا، قهر تو خرقه کردی

گر لطف تو نبودی ، اندر میانه حایل

گر از همای فرّت ، بر چرخ سایه افتد

گردد زیمن جاهت، هندوی چرخ مقبل

خصمت ز چاه محنت مستسفی است چون دلو

وز غم چو ریسمان شد، معلول علّت سل

لطفت عجب نباشد، گر خصم بند گردد

الّا نسیم ننهد، بر اب کس سلاسل

از مهر و کینت رمزیست ، کون وفساد عالم

وز عقل هست روشن ، بر این سخن دلایل

ار چار طاق عنصر ، الّا طلل نماند

معمار عدلت ار زانک ، گردد ز کار غافل

از شوق حضرتت ماه، افتاد در تکاپوی

زان سان که میشمارد باده هم از منازل

اندر بسیط هستی چون از دلت گذشتی

در روزگار ناقص ، جز بحر نیست کامل

او نیز گاه جودت، سازد سفینه مسکن

تا جان ز موج دستت، بیرون برد بساحل

ای سروری که هر یک، ز اجرام هفت گانه

میسازد از دگرگون ، سوی درت وسایل

زین واقعه که آمد ، نزدیک آنکه گردد

از خنجر دلیران، خلق زمانه بسمل

صبح از نهیب فتنه، یک دم نمی زد الّا

کز تیغ مهر بودی اندر برش حمایل

از بس که رمح سر زد، بر سـ*ـینه آن خرانرا

سرباز بسته آنک، از درد سر عوامل

تا دوستی نعمان، برخود کنند ثابت

خیل بهار بینم، یک سر شده مقاتل

سوسن زبان کشیده ، گلبن سپر فکنده

در چشم غنچه پیکان، بابید آخته شل

زر دست چشم نرگس ، یرقان ز دست گویی

زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل

چون بید و مه لرزان ، برجان آنکسی کو

چون سرو بود سرکش ، چون غنچه بود پردل

زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل

چون سرو بود سرکش، چون غنچه بود پر دل

ای از کمال جاهت، دست زمانه قاصر

وی از علوّ قدرت، اوج ستاره نازل

تا بحر شعر بنده ، شد قلزم معانی

از گوهرش نماندست ، یک بکر فکر عاطل

گر از مهبّ جودت ، باد قبول یابد

نامش ز فخر گردد، تاج سرافاضل

بعد از شه ار بیفزود، قدر تو نیست طرفه

بعد از زوال خورشید ، افزون همی شود ظل

پیوسته باد ازین سان ، جاه تو در ترقّی

آسوده دولت تو، در ظلّ شاه طغول

تا محفل کواکب ، هست از قمر مزیّن

باد از شکوه ذاتت، آراسته محافل

پاینده باد جاهت، کز روی و رای خوبت

بفراخت رایت حق، بر تافت روی باطل
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ماجرایی که میان من و گردون رفتست

    دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل

    تا سحر گـه من و او دیده بهم بر نزدیم

    بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل

    در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو

    گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل

    حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز

    اختران تو همه شب رو چون نقددغل

    هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است

    زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل

    کیست در روی زمین از همه اربـاب هنر ؟

    کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل

    از تو نقش امل خویش مضاعف بیند

    آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول

    باز در خون جگر غرق بد سرتاپای

    آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول

    آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را

    و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل

    کیست کو آبی دارد که زدست ستمت

    جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟

    ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین

    که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل

    نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر

    نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل

    خود رها می نکند دامن من دست محن

    خود گذر می نکند بر در من پای دول

    آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه

    وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل

    نه کریمی که کند کار پریشانم راست

    نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل

    نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا

    اندرین عهد که شد کار معاشت مختل

    گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت

    زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل

    کارما می نرود جز ز درستی بیمار

    چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل

    ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی

    حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل

    زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود

    ور بود خود سخن تو همه وحی منزل

    چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق

    همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل

    لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست

    زانکه محروم بود دایم مرد کاهل

    توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان

    کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل

    پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان

    خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل

    خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی

    شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل

    قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو

    مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل

    گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی

    که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل

    گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم

    منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل

    گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر

    نشدستند بیکبار چنین مستأصل

    تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه

    بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل

    آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ

    همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغـ*ـل

    هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل

    همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل

    گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه

    اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل

    کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست

    دست راد تو بسندست از این هر سه بدل

    جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح

    طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل

    نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا

    رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل

    ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال

    جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل

    هر وجوهی که نویسند امل را برتو

    درزمان آورد از بخشش تو خط وصل

    زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی

    که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟

    آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی

    شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل

    زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید

    استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ

    مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد

    که حسابش زمائین درگذرد ان اقل

    ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن

    تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خیرمقدم، زکجا پرسمت ای باد شمال ؟

    کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟

    ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت

    دم برافتاده و سست از اثر استعجال

    از قدوم تو بیا سود دل ما باری

    تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال

    مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز

    که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال

    تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی

    سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال

    گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن

    از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال

    زلف معشوقم نیروی تو دادست آری

    بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال

    شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود

    منزلت بود همه ره بسرآب زلال

    چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟

    خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال

    در سرت عزم تماشای عروسیست مگر

    کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال

    نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی

    دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال

    جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه

    دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال

    سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی

    همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال

    شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست

    مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال

    دل بنظّاره برین منظره دیده دوید

    جان خود از پیش همی رفت ره استقبال

    بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم

    لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال

    خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه

    که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال

    نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود

    زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال

    نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق

    همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال

    دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت

    خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال

    جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم

    خود بود آفت خوبان همه از عین کمال

    شادباش ای بسخن قدوه اربـاب هنر

    که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال

    گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست

    دعوی فضل ترا معنی یارست و همال

    در نگارستان دیدی شکرستان مضمر

    خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال

    تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد

    بیشخون معانی نرود خیل خیال

    مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده

    همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال

    گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند

    جانور گردد از خاصیت او تمثال

    تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر

    مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال

    منزل روح از آنست سواد خط تو

    که سواد خط تو از شب قدرست مثال

    قلمت می کند احیای شب قدر از آن

    همه کامیش بدادست خدای متعال

    گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد

    گاه در سجده همی گرید همچون ابدال

    لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم

    از زبان گهر افشان وی انگام مقال

    مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت

    پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال

    چون معانیّ تو از حد کمال افزونست

    من تجـ*ـاوز ز حد خویش کنم اینت محال

    شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید

    اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال

    کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت

    در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال

    هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود

    کز پی کسب سعادات کنند استکمال

    عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟

    کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال

    آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام

    تا کنم سـ*ـینه تهی با تو ازین حسب الحال

    می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین

    بگروهی که ندانند یمین را ز شمال

    و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر

    فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال

    بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع

    بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟

    نان خود می خورم و مدحتشان می گویم

    پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال

    با چنین رونق بازار سخن وای برآنک

    بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال

    ای برادر چو فتادیم بدوری که درو

    نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال

    خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم

    چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال

    هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود

    این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال

    کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام

    آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال

    سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال

    فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر

    جهان بسفت درافکند عنبرین سربال

    نگاه کردم و دیدم عروس گردون را

    شده چمان و خرامان بعزم استقبال

    فرو گذاشته بر عارض منوّر روز

    ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال

    فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار

    خضاب کرده کف دست را عروس مثال

    بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل

    بساق پای وی اندر زماه نو خلخال

    و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون

    نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل

    همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار

    همی چمید ز پس عود سوز باد شمال

    سماک رامح میرفت دور باش بکف

    شهاب ثاقب میزد میان راه دوال

    بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد

    روایت غزلی مطلعش برین منوال

    زهی مبارک طالع خهی همایون فال

    که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال

    شبی که منزل شادی دروست میلامیل

    شبی که جام سعادت در اوست مالامال

    شبی که هست ملاقات عقل و روح در او

    شبی که زهره و خورشید را دروست وصال

    بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز

    بسان شکّر و عود آمده صواب و محال

    چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد

    بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال

    چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد

    جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال

    معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی

    بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال

    بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان

    که پیروی کندش عید غرۀ شوّال

    شب است زنگی آبستن سرور و فرح

    نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال

    شـب زفــ*ـاف امام زمانه خواجۀ ماست

    که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال

    زحل زگلشن نیلوفری فرود آید

    محفّه داری او را گرش دهند مثال

    برای عزّت خود خواست آفتاب بسی

    که از خضاب کسوفش دهند پیک خال

    بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ

    بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال

    ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس

    رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال

    زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل

    ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال

    چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش

    نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال

    کشیدم از سر اندیشه پای در دامن

    بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال

    بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور

    بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال

    زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال

    زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال

    پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین

    که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال

    تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد

    تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال

    معالی تو برون از تصرّف اوهام

    مکارم تو فزون از توقّع آمال

    نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی

    شوند قابل جانها هیاکل تمثال

    سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند

    شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال

    زفیض طبع تو کردست بحر استمداد

    و گرنه جود تواش کرده بود استیصال

    دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست

    حسود جاه ترا حرز: ماله من وال

    فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم

    اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال

    شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان

    گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال

    چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند

    اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال

    کشد چو آب گریبان نامیه در خاک

    اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال

    به ابر کردم تشبیه دست در بارت

    خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال

    کجا برابر دریای درفشان باشد ؟

    کسی که خیره همی بیزد آب در غربال

    زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر

    خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال

    فراغتست ترا از وجود هفت و چهار

    که هست ذات تو خود عالمی باستقلال

    نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو

    فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال

    یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات

    ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال

    هم از مآثر عدل تو بینم این که همی

    برآید از دل شیر سپهر قرن غزال

    بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر

    گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال

    خرد گواه منست اندرین که چون عیسی

    نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال

    هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا

    همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال

    همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات

    همیشه تا که دماغست مستقّر خیال

    مباد ماه جلال ترا افول و محاق

    مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال

    خجسته بادت این اتّصال تا جاوید

    بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال

    زبارگاه تو مصروف باد دست فنا

    ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زمزدقانی باور کنم اگر گوید

    که من بخانۀ خودمی خورم طعام حلال

    نه آنکه مال حلالست مزدقانی را

    کدام مال که او دارد و کدام حلال؟

    ولی زممسکی آنگاه نان خویش خورد

    کز اضطرار مراورا بود حرام حلال
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان جان معانی خدیو عرصۀ فضل

    که فخر جان و جهان شد ترا ثنا گردان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم

    ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم

    زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان

    زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم

    زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی

    ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم

    فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون

    فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم

    زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی

    ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم

    فلک با زیردستانت، گـه و بیگاه هم زانو

    زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم

    جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت

    زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم

    دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد

    چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم

    نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی

    نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم

    نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین

    حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم

    دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت

    پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم

    دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله

    زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم

    ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را

    کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم

    وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت

    ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم

    مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون

    برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم

    جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب

    نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم

    محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته

    که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم

    از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین

    ز القاب همایونش، لباس سروری معلم

    کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس

    فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم

    شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک

    اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم

    همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او

    زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم

    زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل

    زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم

    زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟

    اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم

    گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو

    چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم

    که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا

    فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم

    تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا

    همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم

    همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده

    همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم

    دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد

    یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم

    برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش

    لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم

    بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش

    که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم

    جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟

    بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم

    چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی

    چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم

    از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله

    زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم

    خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن

    زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم

    همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را

    گـه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم

    در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو

    که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم

    بیچاره من که کوه بناخن همی کنم

    رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست

    پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم

    چون چوب خرگهست برو برپشیزها

    انگشتهای کژ شده چون درهم افکنم

    از بهر آنکه نیست گهرهای من خوشاب

    هردم هزار دانۀ نا سفته بشکنم

    چشمیست بازمانده درو قطرۀ سرشک

    زاندام خسته، موضع هر چشم سوزنم

    شخصم چو رشته ییست که گوهر دروکشند

    وانگه چه هر زمانش بسوزن بیازنم

    رگهای خون فسرده بر اندام زرد من

    گویی زریر تعبیه در شاخ روینم

    جوجو چو خوشه کردمش از زخم ناخنان

    این تن که دانه دانه برآمد چو خرمنم

    در خشک ریش اگر تو ببینی تن مرا

    ماند بدان که زنگ برآورده آهنم

    هستم میان فروشده ز اسیب کوبها

    کز دست خویش زخم خورنده چو هاونم

    کان گهر تن من و انگشت تیشه ام

    اندام من چو زرّ و محکّست ناخنم

    بسطیست در کفم که در و گنج قبض نیست

    زان در گهر فشانی چون ابر بهمنم

    پر ارزنست دستم و با بسطتی چنین

    از دست در نیفتد یک دانه ارزنم

    یکباره را زهای نهانم برون فتاد

    براندرون ز بس که گشادست روزنم

    گـه چون سفن بدانۀ گوهر مرصّعم

    گاهی ز خون دل چو بلور ملوّم

    اندام من ز رخنه مشبّک نمایدت

    گرنه ز خشک ریش بروپرده ها تنم

    چون مار ارقشست تن من ز نقطه ها

    از بس نشان آبله بر پشت و گردنم

    زرد و گداختست تنم زانکه همچو شمع

    زرداب می رود ز گریبان بدامنم

    آکنده ام بگوهر و آراسته بلعل

    آری عجب مدار که دریا و معدنم

    با آسمان جربا پهلو همی زنم

    کرد از طریق عدوی بیداد بر تنم

    زانگشت من چراغ توان برفروختن

    کز گونه گون طلاچو فتیله مدهنّم

    گاورسۀ زرم اثر خرد کاریست

    کاکنون بچرب دستی باری معیّنم

    ابریست دست من که برو تعبیه ست در

    من روز و شب در آن که کجا برپراکنم

    از سوز سـ*ـینه جوش برآورده ام از آنک

    بفکند دست درد بیک ره نهنبنم

    بر روی آب شکل حباب ار ندیده یی

    در آبله ببین تن چون آب روشنم

    بشکافتست پوست بر اندام من چونار

    از بس که من بدانۀ لعلش بیاگنم

    شد رخنه رخنه چون هدف تیر شخص من

    با آنکه ناخنست بیکبار جوشنم

    گریده همچو شمعم و سوزنده چون چراغ

    کزپای تا بسر همه درموم و روغنم

    برگ چنار دیدی شبنم بر او زده

    دستم ببین اگر بودت برگ دیدنم

    عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا

    گردون که کرد چوی الف کوفیان تنم

    وین طرفه تر که نقطه یکی ده فزون شود

    هرگه کزان یکی بسر انگشت حک کنم

    هر دوستی که بود، بدین علت از برم

    پهلو تهی همی کند اکنون چو دشمنم

    آنجا که شاعران همه خارند پشت پای

    من پشت دست خارم ، یارب چه کودنم !

    از بس که بود در غم سوراخ لاجرم

    گشتست پر ز سوراخ این مرده شیونم

    برمن ز آه و ناله ی من هرشبی چون من

    گرید بخون دل در و دیوار مسکنم

    در خون خویشتن شده چون لعل و لاله ام

    در خود زبان نهاده چو شمع و چو سوسنم

    اجزای ذات من همه بیرون شد از مسام

    گر آدمی ز پوست برون آید آن منم

    سرگشته از تحمّل اعبا دردها

    بر دل نهاده سنگ و دو تا چون فلاخنم

    از بس که باد افسون بر خود همی دمم

    برباد داده عمرتر از باد بیزنم

    من خاک پای صدر جهانم عجب مدار

    چون آسمان اگر بکواکب مزیّنم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام

    مسرع باد صبا آورد سوی من پیام

    کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم

    خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام

    چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف

    چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام

    گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست

    خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام

    کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر

    دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام

    دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی

    چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام

    فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند

    در سرای خاص سلطان شریعت بار عام

    مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف

    جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام

    دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا

    تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام

    عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک

    هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام

    ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر

    سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام

    مهرومه را از برای خشت بامش ساختند

    این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام

    بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش

    وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام

    دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد

    بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام

    صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید

    تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام

    شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد

    مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام

    از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ

    بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام

    لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن

    هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام

    شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت

    همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام

    خسرو سیّارگان لبّیک زد، چون قدر تو

    حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام

    از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد

    وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام

    از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون

    بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام

    آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست

    بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام

    نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان

    رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام

    رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد

    هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام

    پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب

    گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام

    پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح

    گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام

    با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان

    با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام

    با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر

    بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام

    صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب

    مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام

    با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند

    همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام

    گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری

    هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام

    پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد

    عقل از این رو میکند چون پسته در لب ابتسام

    دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد

    قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام

    دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ

    از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام

    سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال

    بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام

    گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من

    باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام

    مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود

    کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟

    چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟

    کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام

    ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو

    از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام

    روزگار دولت تو روز بازار هنر

    هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام

    همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک

    گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام

    دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست

    خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام

    چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد

    آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام

    گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت

    لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام

    در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت

    کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام

    جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند

    ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام

    زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان

    تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام

    شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر

    کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام

    همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی

    هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام

    من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو

    از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام

    آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن

    دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام

    تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی

    سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام

    باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان

    باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام

    حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول

    هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام

    بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد

    در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام

    ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام

    قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه

    و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام

    عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او

    چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام

    او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر

    او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام

    زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب

    رخنه های ملک را آب دهان او لحام

    سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان

    حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام

    جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال

    آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام

    آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف

    روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام

    پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم

    منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام

    یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان

    یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام

    یا دل یار منست اندر بر سیمین او

    یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام

    دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد

    مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام

    نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب

    بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام

    شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط

    زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام

    گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش

    با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام

    هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم

    پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام

    معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد

    عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام

    از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی

    مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام

    اندرون او سیه چالست و بیرون تخت ملک

    نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام

    نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب

    هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام

    بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور

    آهوان معنوی را مشک نافش پای دام

    ظاهر او تخت بار پادشاه نیم روز

    اندرون سـ*ـینه اش مطمورۀ زنگیّ شام

    عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند

    عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام

    از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین

    وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام

    چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر

    چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام

    وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان

    هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام

    تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر

    چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام

    قصّه حال دل خود بر سر نی می کند

    تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام

    آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان

    صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام

    یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع

    آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام

    کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات

    خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام

    خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل

    پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام

    روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند

    هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام

    باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها

    با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام

    با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست

    گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام

    چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر

    چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام

    ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم

    وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام

    دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط

    رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام

    آسمان زین پس کند القاب میمون ترا

    نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام

    با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس

    راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام

    ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم

    وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام

    تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست

    ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام

    اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت

    هر کجا تیغت کند در لب چو ساغر ابتسام

    بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد

    گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام

    با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب

    تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام

    گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک

    نیست بر اندام او سرتاسر الّا پوست خام

    از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق

    چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام

    اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان

    وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام

    مهر لب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم

    خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام

    با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم

    شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام

    گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست

    ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام

    مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک

    وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام

    گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی

    تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام

    از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو

    هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام

    ای بظّل جاه تو اربـاب حاجت را پناه

    وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام

    کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد

    وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام

    تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی

    وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام

    ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن

    زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام

    گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک

    ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام

    شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع

    باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام

    تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود

    بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام

    از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات

    بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام

    دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان

    کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,219
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,043
    بالا