فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
شالودهٔ کاخ جهان بر آبست

تا چشم بهم بر زنی خرابست

ایمن چه نشینی درین سفینه

کاین بحر همیشه در انقلابست

افسونگر چرخ کبود هر شب

در فکرت افسون شیخ و شابست

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان

گر یک سر آبست، صد سرابست

سیمرغ که هرگز بدام نیاد

در دام زمانه کم از ذبابست

چشمت بخط و خال دلفریب است

گوشت بنوای دف و ربابست

تو بیخود و ایام در تکاپو است

تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست

آبی بکش از چاه زندگانی

همواره نه این دلو را طنابست

بگذشت مه و سال وین عجب نیست

این قافله عمریست در شتابست

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان

کاین بادیه راحتگه ذئابست

بر گرد از آنره که دیو گوید

کای راهنورد، این ره صوابست

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی

زیراک سئوال تو بی جوابست

با چرخ، تو با حیله کی برآئی

در پشه کجا نیروی عقابست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی

پای تو چرا اندرین رکابست

دولت نه به افزونی حطام است

رفعت نه به نیکوئی ثیابست

جز نور خرد، رهنمای مپسند

خودکام مپندار کامیابست

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل

در خانه هزارت اگر کتابست

هشدار که توش و توان پیری

سعی و عمل موسم شبابست

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی

مانند چراغی که بی حبابست

گر پای نهد بر تو پیل، دانی

کز پای تو چون مور در عذابست

بی شمع، شب این راه پرخطر را

مسپر بامیدی که ماهتابست

تا چند و کی این تیره جسم خاکی

بر چهرهٔ خورشید جان سحابست

در زمرهٔ پاکیزگان نباشی

تا بر دلت آلودگی حجابست

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری

آنجا که نه باران نه آفتابست
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

    از رهزن ایام در امانست

    ایمن نشد از دزد جز سبکبار

    بر دوش تو این بار بس گرانست

    اسبی که تو را میبرد بیک عمر

    بنگر که بدست که‌اش عنانست

    مردم‌کشی دهر، بی سلاح است

    غارتگری چرخ، ناگهانست

    خودکامی افلاک آشکار است

    از دیدهٔ ما خفتگان نهانست

    افسانهٔ گیتی نگفته پیداست

    افسونگریش روشن و عیانست

    هر غار و شکافی بدامن کوه

    با عبرت اگر بنگری دهانست

    بازیچهٔ این پرده، سحربازیست

    بی باکی این دست، داستانست

    دی جغد به ویرانه‌ای بخندید

    کاین قصر ز شاهان باستانست

    تو از پی گوری دوان چو بهرام

    آگه نه که گور از پیت دوانست

    شمشیر جهان کند مینماند

    تا مـسـ*ـتی و خواب تواش فسانست

    بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز

    کاین گمشده، سالار کاروانست

    بس آدمیان پای بند دیوند

    بسیار سر اینجا بر آستانست

    از پای در افتد به نیمهٔ راه

    آن رفته که بی توشه و توانست

    زین تیره تن، امید روشنی نیست

    جانست چراغ وجود، جانست

    شادابی شاخ و شکوفه در باغ

    هنگام گل از سعی باغبانست

    دل را ز چه رو شوره‌زار کردی

    خارش بکن ایدوست، بوستانست

    خون خورده و رخسار کرده رنگین

    این لعل که اندر حصار کانست

    آری، سمن و لاله روید از خاک

    تا ابر بهاری گهر فشانست

    در کیسهٔ خود بین که تا چه داری

    گیرم که فلان گنج از فلانست

    ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز

    بالاتر از اندیشه و گمانست

    ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت

    بحریست که بی کنه و بی کرانست

    اینجا نرسد کشتئی بساحل

    گر زانکه هزارانش بادبانست

    بر پر که نگردد بلند پرواز

    مرغیکه درین پست خاکدانست

    گرگ فلک آهوی وقت را خورد

    در مطبخ ما مشتی استخوانست

    اندیشه کن از باز، ای کبوتر

    هر چند تو را عرصه آسمانست

    جز گرد نکوئی مگرد هرگز

    نیکی است که پاینده در جهانست

    گر عمر گذاری به نیکنامی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    اگر چه در ره هستی هزار دشواریست

    چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست

    به پات رشته فکندست روزگار و هنوز

    نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست

    بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی

    که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست

    بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست

    بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست

    نهفته در پس این لاجورد گون خیمه

    هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست

    سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه

    چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست

    هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد

    سزاش تاب و تب روزگار بیماریست

    بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را

    مگوی نور تجلی فسون و طراریست

    اگر که در دل شب خون نمیکند گردون

    بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست

    بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر

    مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست

    سپرده‌ای دل مفتون خود بمعشوقی

    که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست

    بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست

    بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست

    بخیره بار گران زمانه چند کشی

    ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست

    فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است

    که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست

    بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای

    اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست

    چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم

    شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست

    برو که فکرت این سودگر معامله نیست

    متاع او همه از بهر گرم بازاریست

    بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می‌طلبد

    هزار سود نهان اندرین خریداریست

    زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک

    فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست

    گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست

    غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست

    قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است

    فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست

    کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است

    کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست

    عمارت تو شد است این چنین خرا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    عاقل از کار بزرگی طلبید

    تکیه بر بیهده گفتار نداشت

    آب نوشید چو نوشابه نیافت

    درم آورد چو دینار نداشت

    بار تقدیر به آسانی برد

    غم سنگینی این بار نداشت

    با گرانسنگی و پاکی خو کرد

    همنشینان سبکسار نداشت

    دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت

    توشهٔ آز در انبار نداشت

    اندرین محکمهٔ پر شر و شور

    با کسی دعوی پیکار نداشت

    آنکه با خوشه قناعت میکرد

    چه غم ار خرمن و خروار نداشت

    کار جان را به تن سفله مده

    زانکه یک کار سزاوار نداشت

    جان پرستاری تن کرد همی

    چو خود افتاد، پرستار نداشت

    چه عجب ملک دل ار ویران شد

    همه دیدیم که معمار نداشت

    زهد و امساک تن از توبه نبود

    کم از آن خورد که بسیار نداشت

    کار خود را همه با دست تو کرد

    نفس جز دست تو افزار نداشت

    روح چون خانهٔ تن خالی کرد

    دگر این خانه نگهدار نداشت

    تن در این کارگه پهناور

    سالها ماند ولی کار نداشت

    به هنر کوش که دیبای هنر

    هیچ بافنده ببازار نداشت

    هیچ دانی چه کسی گشت استاد

    آنکه شاگرد شد و عار نداشت

    کار گیتی همه ناهمواریست

    این گذرگه ره هموار نداشت

    دیده گر دام قضا را میدید

    هرگز این دام گرفتار نداشت

    چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت

    خبر این خفته ز بیدار نداشت

    گل امید ز آهی پژمرد

    آه از این گل که به جز خار نداشت

    زینهمه گوهر تابنده که هست

    اشک بود آنکه خریدار نداشت

    در میان همه زرهای عیار

    زر جان بود که معیار نداشت

    دل پاک آینهٔ روی خداست

    این چنین آینه زنگار نداشت

    تن که بر اسب هوی عمری تاخت

    نشد آگاه که افسار نداشت

    آنکه جز بید و سپیدار نکشت

    ز که پرسد که چرا بار نداشت

    دهر جز خانهٔ خمـار نبود

    زانکه یک مردم هشیار نداشت

    اندرین پرتگه بی پایان

    هیچکس مرکب رهوار نداشت

    قلم دهر نوشت آنچه نوشت

    سند و دفتر و طومار نداشت

    پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

    ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت

    روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

    قسمت همای وار به جز استخوان نداشت

    سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

    مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت

    هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

    بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت

    کو عارفی کز آفت این چار دیو رست

    کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت

    گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

    یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت

    آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت

    وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت

    کس در جهان مقیم به جز یک نفس نبود

    کس بهره از زمانه به جز یک زمان نداشت

    زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست

    الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت

    دام فریب و کید درین دشت گر نبود

    این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت

    صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان

    دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت

    صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست

    یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت

    روز جوانی آنکه به مـسـ*ـتی تباه کرد

    پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت

    آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش

    سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت

    روگوهر هنر طلب از کان معرفت

    کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت

    غواص عقل، چون صدف عمر برگشود

    دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت

    آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

    اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت

    گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی

    دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت

    هر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فساد

    جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت

    کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت

    کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت

    چون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شد

    چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت

    آذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماند

    گنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دل اگر توشه و توانی داشت

    در ره عقل کاروانی داشت

    دیده گر دفتر قضا میخواند

    ز سیه کاریش امانی داشت

    رهزن نفس را شناخته بود

    گنجهایش نگاهبانی داشت

    کشت و زرعی به ملک جان میکرد

    بی نیاز از جهان، جهانی داشت

    گوش ما موعظت نیوش نبود

    ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت

    ما در این پرتگه چه میکردیم

    مرکب آز گر عنانی داشت

    با چنین آتش و تف و دم و دود

    کاشکی این تنور نانی داشت

    آزمند این چنین گرسنه نبود

    اگر این سفره میهمانی داشت

    همه را زنده می‌نشاید گفت

    زندگی نامی و نشانی داشت

    داستان گذشتگان پند است

    هر که بگذشت داستانی داشت

    رازهای زمانه را میگفت

    در و دیوار گر زبانی داشت

    اشکها انجم سپهر دلند

    این زمین نیز آسمانی داشت

    تن بدریوزه خوی کرد و ندید

    که چو جان گنج شایگانی داشت

    خیره گفتند روح گنج تن است

    گنج اگر بود، پاسبانی داشت

    تن که یک عمر زندهٔ جان بود

    هرگز آگه نشد که جانی داشت

    آنچنان شو که گل شوی نه گیاه

    باغ ایام باغبانی داشت

    نیکبخت آن توانگری که بدل

    غم مسکین ناتوانی داشت

    چاشت را با گرسنگان میخورد

    تا که در سفره نیم نانی داشت

    زندگانی تجارتی است کاز آن

    همه کس غبنی و زیانی داشت

    بوریاباف بود جولهٔ دهر

    نه پرندی نه پرنیانی داشت

    رو به روزگار خواب نکرد

    تا که این قلعه ماکیانی داشت

    گم شد و کس نیافتش دیگر

    گهر عمر، کاش کانی داشت

    صید و صیاد هر دو صید شدند

    تا قضا تیری و کمانی داشت

    دل بحق سجده کرد و نفس بزر

    هر کسی سر بر آستانی داشت

    ما پراکندگان پنداریم

    ورنه هر گله‌ای شبانی داشت

    موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است

    زندگی بحر بی کرانی داشت

    خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:

    هر بهاری ز پی خزانی داشت

    تیره و کند گشت تیغ وجود

    کاشکی صیقل و فسانی داشت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

    بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد

    ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

    دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد

    ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران

    پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد

    این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد

    وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد

    من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک

    تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد

    روز بگذشته خیالست که از نو آید

    فرصت رفته محالست که از سر گردد

    کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

    پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد

    زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

    نیست امید که همواره نفس بر گردد

    چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد

    همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد

    اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

    سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد

    خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع

    بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد

    تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

    مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد

    گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن

    خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد

    نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد

    راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد

    هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

    آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد

    علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال

    روح باید که از این راه توانگر گردد

    نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

    مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد

    قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

    که بدام ستم انداخته در بر گردد

    گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

    خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد

    کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی

    طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد

    نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید

    نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد

    تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی

    به لب دجله و پیرامن کوثر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

    ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

    روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

    که نکردیم حساب کم و بسیاری چند

    زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

    صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند

    خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

    باید این مسئله پرسید ز بیداری چند

    گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

    چه کند راحله و مرکب رهواری چند

    دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

    داروی درد نهفتیم ز بیماری چند

    سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

    آه از آن لحظه که آیند خریداری چند

    چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

    چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند

    جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

    پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند

    پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

    بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند

    آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

    هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند

    حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

    چه روی از پی نان بر در ناهاری چند

    دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

    ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند

    چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

    بنمودند بما خانهٔ خماری چند

    دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

    وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند

    دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

    نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند

    تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

    گر نپویند براه تو سبکساری چند

    به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

    تا نخندند بکار تو نکوکاری چند

    چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

    چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند

    دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

    تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند

    دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

    کرم نخل چه دانند سپیداری چند

    هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

    مـسـ*ـتی ما چو بگویند به هشیاری چند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سر و عقل گر خدمت جان کنند

    بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

    بکاهند گر دیده و دل ز آز

    بسا نرخها را که ارزان کنند

    چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

    چرا خاطرت را پریشان کنند

    دل و دیده دریای ملک تنند

    رها کن که یک چند طوفان کنند

    به داروغه و شحنهٔ جان بگوی

    که دزد هوی را بزندان کنند

    نکردی نگهبانی خویش، چند

    به گنج وجودت نگهبان کنند

    چنان کن که جان را بود جامه‌ای

    چو از جامه، جسم تو عـریـان کنند

    به تن پرور و کاهل ار بگروی

    ترا نیز چون خود تن آسان کنند

    فروغی گرت هست ظلمت شود

    کمالی گرت هست نقصان کنند

    هزار آزمایش بود پیش از آن

    که بیرونت از این دبستان کنند

    گرت فضل بوده است رتبت دهند

    ورت جرم بوده است تاوان کنند

    گرت گله گرگ است و گر گوسفند

    ترا بر همان گله چوپان کنند

    چو آتش برافروزی از بهر خلق

    همان آتشت را بدامان کنند

    اگر گوهری یا که سنگ سیاه

    بدانند چون ره بدین کان کنند

    به معمار عقل و خرد تیشه ده

    که تا خانهٔ جهل ویران کنند

    برآنند خودبینی و جهل و عجب

    که عیب تو را از تو پنهان کنند

    بزرگان نلغزند در هیچ راه

    کاز آغاز تدبیر پایان کنند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

    گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

    ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی

    معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود

    درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

    کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

    دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

    باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

    روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

    وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

    دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

    دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود

    دشواری حوادث هستی چو بنگری

    جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

    آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

    از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

    همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

    دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

    تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

    هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود

    گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

    تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

    تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

    انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

    دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

    خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

    افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

    دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود

    سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

    فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

    هر رهنورد را نبود پای راه شوق

    هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

    کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

    این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود

    جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت

    جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

    کار آگهی که نور معانیش رهبرست

    بازرگان رستهٔ عنوان نمی‌شود

    آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

    از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود

    اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

    گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

    آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

    چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

    دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

    این درد با مباحثه درمان نمی‌شود
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,329
    بالا