متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
صد غمّاز مجد عبّادان

قریة من وراع عبّادان

کژ و خون ریز در دهانش زبان

راست مانند نیش فصّادان

سیه و سخت در زر آویزان

دل او چون محکّ نقّادان

ناتوان گیر چون تب لرزه

بی گنه کش چو تیر صیّادان

همچنان بادیه ببی آبی

کوشد اندر هلاک بی زا دان

مفردات آن چنان که او گیرد

هم نگیرند مهره نّرادان

در بدیّ و ددیّ و بیخردی

دوم او تو هم مر او را دان

در دهانش زبان غمّازان

و اندر ابروش چشم جلاّدان

هم عفا الله امین دین یعقوب

گر چه این فاضلست و او نادان
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای صبا، ای صبا، بحکم کرم

    بوی لطفی بمغز ما برسان

    ببزرگی مرا پیامی هست

    تو رسول منی، بیا برسان

    بجناب بهاء ملّت و دین

    یا رب او را بکامها برسان

    و آنچه او را مرا دو مقصودست

    اندارنش بمنتها برسان

    چون رسی وقت فرصت خلوت

    مبلغی خدمت و دعا برسان

    وز منش خاص بیش از اندازه

    خدمت و مدحت و ثنا برسان

    گو فلان گفت بر توام رسمیست

    بکرم رسمک مرا برسان

    و آن دعایی که پارت آوردم

    اگرش وقت شد عطا برسان

    ور در اینش تعلّلی بینی

    این سخن هم بدین ادا برسان

    مدحت رایگان حلالت باد

    عوض تحفه یا بها برسان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نسیم باد صبا بوی گلستان برسان

    بگوش من سخن یار مهربان برسان

    مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم

    بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان

    سپیده دم اگرت صد هزار کار بود

    نخست از همه پیغام عاشقان برسان

    بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش

    پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان

    برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه

    بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان

    چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی

    روا مدار توقّف ، همین زمان برسان

    چو بخشد از لب خندان شفای بیماران

    بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان

    اگر بخاک در خواجه نیست دسترست

    ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان

    ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری

    مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان

    بچشمم ار نرسانی غبار درگه او

    بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان

    بخاک پایش سوگند میدهم بر تو

    مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان

    ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان

    نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان

    همه جهان سخن از چابکی و چستی تست

    مکن تکاسل و آن راحت روان برسان

    زمین در گهش ادرار خوار چشم منست

    ز آب چشم من ادرار اوروان برسان

    بحّق تو برسم روزی ار امان یابم

    تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان

    بپای مزد ترا جان همی دهم اینک

    نگویمت که پیامم برایگان برسان

    اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی

    منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان

    نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر

    بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان

    ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال

    پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان

    برو برسم وداعی بر آی گرد چمن

    سلام باغ و زمین بـ*ـوس بوستان برسان

    چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را

    درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان

    زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار

    ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان

    درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی

    خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان

    دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی

    پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان

    زبان سوسن آزاد رعایت بستان

    دعا و بندگی من بدان زبان برسان

    چو جان زلطف درین کار برمیان بستی

    کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان

    پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان

    بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان

    چو برجنان سفربال عزم بگشادی

    مکن شتابی و خود را بکاروان برسان

    ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست

    بدوستان من این طرفه داستان برسان

    مباش منتظر آنکه نامه بنویسم

    تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان

    نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه

    تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان

    زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی

    ببام خانۀ افلاک نردبان برسان

    ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه

    و گر توانی خود را بلامکان برسان

    پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند

    رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان

    و گر تو راه ندانی دعای من با تست

    بگو مرا بدر صدر کامران برسان

    بدان بهانه که روزگار مظلومی

    نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان

    عراضۀ برکات دعای قدّیسان

    زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان

    بدست بـ*ـوس مده زحمت آستینش را

    ولی ز دور زمین بـ*ـوس آبرسان برسان

    دعا و خدمت و امثال این هزار هزار

    چنانک من بسپارم همان چنان برسان

    ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست

    بدو حکایت حالم بسوزیان برسان

    دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن

    زبام در خزو حالم یکان یکان برسان

    بخاک بارگه او نیازمندی من

    اگرت دست دهد قوّت بیان برسان

    نیاز و آرزوی من بدست بـ*ـوس شریف

    بدان قدر که بود قوّت و توان برسان

    زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری

    بکن مبالغت و تا بآسمان برسان

    بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من

    چو صیت خواجه باقصای قیران برسان

    بنات خاطر او را بمهر در برگیر

    درود ابر بدان دست درفشان برسان

    بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست

    زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان

    نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند

    نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان

    زباد دستی جودش تو نسختی داری

    برای فایده آنرا ببحر و کان برسان

    چنان که نعمت و بیکران رسید بمن

    تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان

    بروز جود زر افشانی کفش دیدی

    تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان

    شب حوادث را پنبه می کنی سهلست

    بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان

    بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش

    ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان

    زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی

    قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان

    تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران

    ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟

    رها کن این همه و قالب ضعیف مرا

    ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان

    دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم

    زمن دعا و زمین بـ*ـوس رایگان برسان

    ملازمان درش را و خواجه تاشان را

    بپرس یک یک و از من سلامشان برسان

    بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه

    بشارتی ز قدومش باصفهان برسان

    زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری

    برای آرزوی جان ناتوان برسان

    دعای دولت او از زبان من این گوی

    که یاربش بامانیّ جاودان برسان

    رکاب عالی او را و دوستانش را

    تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان

    نسیم باد صبا بیش روزگار مبر

    نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی گرفته به تیغ زبان جهان سخن

    وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن

    زند عطارد، مسمار خامشی برلب

    چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن

    برای رجم شیاطین جهل ساخته اند

    نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن

    مربّی سخن امروز طبع تست که هست

    ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن

    رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل

    اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟

    خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان

    نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن

    ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم

    زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن

    کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان

    چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن

    سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم

    زبان من ز گهر پر کند دهان سخن

    چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟

    که می نگنجد مدح تو در زبان سخن

    زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش

    زبان تو بگه موعظت کمان سخن

    ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد

    بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن

    ز پیرعقل که استاد کار داناییست

    سؤال کردم من دوش در میان سخن

    که از برای چه یک هفته رفت تا دانش

    نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟

    چه موجبست که بر شاخسار منبر علم

    نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟

    ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان

    چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟

    جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من

    بگوش تو نرسید این همه فغان سخن

    خبر نداری آخر که ناتوان گشتست

    کسی که خاطر او می دهد توان سخن

    چگونه کار سخن برقرار خواهد بود

    چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن

    چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش

    زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن

    زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت

    ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن

    بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست

    بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن

    ضمیر من همه شب با تو راز می گوید

    وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن

    زرنگ دعوی من بوی صدق می آید

    خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن

    خرد لگام بسر باز می زند که چرا

    فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟

    زبس که پای ترا برمنست دست منن

    بریده شد پی عذرم ز آستان سخن

    شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند

    که از عجایب دهرست داستان سخن

    بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم

    که نیست حاصل او جز که امتحان سخن

    نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست

    ازین کران سخن تابدان کران سخن

    زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست

    دل دوات که آن هست دودمان سخن

    بگاه خویش همه گفتنی شود گفته

    گرم زمان بود از عمر جاودان سخن

    سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت

    که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اثیرالدین را رسمست بر زبان قلم

    پیام روح قدس دم بدم ادا کردن

    بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن

    بگام صیت مجارات با صبا کردن

    چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد

    گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟

    چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی

    عجب نباشد از چوب اژدها کردن

    انامل تو چو گردد سوار زرده ی کلک

    ز طاعتش نتواند خرد ابا کردن

    ز زنگبار خورد آب و دم بروم زند

    عنان او نتوان از بنان رها کردن

    اگرچه هر نفس اندر سرآید از سرعت

    بدولت تو بود ایمن از خطا کردن

    شکر ز طوطی و طوطی ز شکر آموزد

    حکایت سخنانت بذوق وا کردن

    چو نکته های تو از پرده روی بنماید

    ستاره را نبود روی جز قفا کردن

    سخن ز مدح تو بیگانگی همی جوید

    که مشکلست درین بحر آشنا کردن

    شروع در غرضی کان بعجز انجامد

    هزار بار ز کردن بهست نا کردن

    من از مکارم اخلاقت ای خلاصۀ فضل

    خجل شدم ز بس انواع لطفها کردن

    چو در هوای تو داعی دم خلوص زند

    زلال را نرسد دعوی صفا کردن

    چو نیست قوّت انشا، چه حیلتست مرا

    بجزا عادت لفظ تو چون صدا کردن؟

    براه مدح تو چون پای فکر آبله شد

    مرا بدست چه باشد بجز دعا کردن

    سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم

    سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن

    هم از کساد سخن باشد اهل معنی را

    بمن یزید، سخن را سخن بها کردن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی شگرف نوالی که بر کرم فرضست

    به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن

    جهان جان شرف الدین علی که گردون را

    ضرورتست بدرگاهت التجا کردن

    ز معجزات دم خلق تست عیسی وار

    به نو بهاران جان در دم صبا کردن

    اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی

    نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن

    وگربخواهد خشمت تواند اندرحال

    چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن

    در آن مصاف که رای تو روی بنماید

    حسود را نبود روی جز قفا کردن

    در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد

    نه کار صبح بود دعوی صفای کردن

    ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل

    بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن

    چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست

    بکار ملک تواند قیامها کردن

    سپهر کحّال آموخت چشم اختر را

    ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن

    زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد

    بلند بر کشدش از پی رها کردن

    بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید

    بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن

    به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟

    بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن

    گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد

    نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن

    ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک

    که می ندانمش از درگهت جدا کردن

    بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا

    خطا بود بکم از عالمی بها کردن

    چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی

    که می نیارد اندیشۀ خطا کردن

    ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی

    مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن

    ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک

    چو خواست کالبد خطّ استوا کردن

    مسلّم است سرکلک ناتوان ترا

    مزاج فاسد ایّام را دوا کردن

    بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب

    تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن

    زبان چرب و دل نرم هم بمی باید

    برای تمشیت کار پادشا کردن

    که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ

    زموم نرم توان ساز روشنا کردن

    برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟

    گره زموی که داند جز آب وا کردن؟

    چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی

    بسعی آب توان چرخ آسیا کردن

    هزار حاجت بینم نهفته در هر دل

    که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن

    مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد

    امید ما و امید همه وفا کردن

    اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست

    نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن

    ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو

    بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن

    چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت

    بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟

    قضای تهنیت فایت ار کسی کردست

    فریضتست بسر خدمت این قضا کردن

    مدار چرخ بران باد کآورد پیشت

    هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن

    سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد

    که واجبست دعای تودایما کردن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی بنور جمال تو چشم جان روشن

    زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن

    خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت

    مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن

    زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من

    چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن

    دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال

    کنند راز دل من یکان یکان روشن

    زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من

    مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن

    ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس

    بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن

    سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد

    گر آب باشد در موسم خزان روشن

    بتار زلف تو نسبت کند شب تاری

    که هست نسبت شبها برنگ آن روشن

    چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا

    دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن

    ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم

    همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن

    چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا

    بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن

    ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده

    اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن

    سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد

    عجب مدار که خون شد زناردان روشن

    شود زیاد تو امید را دهان شیرین

    کند خیال تو اندیشه را روان روشن

    هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم

    زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن

    اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن

    بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن

    زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟

    نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟

    بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز

    کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن

    پناه مملکت شرع رکن دین مسعود

    که تیغ دولت او هست بی فسان روشن

    شکوه طلعت او در میان مسند شرع

    چنانکه نوریقین در دل گمان روشن

    زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند

    زبان خامۀ او چون سر سنان روشن

    بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد

    معمیّات مسائل بامتحان روشن

    چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست

    که راز غیب کند همچو ترجمان روشن

    زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان

    زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن

    خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد

    شود ز پرتو رای تو در زمان روشن

    فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد

    ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن

    ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس

    چو اختران شودش چشم جاودان روشن

    اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی

    ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن

    شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت

    ته گردن در خون ارغوان روشن

    کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش

    وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن

    لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه

    چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن

    ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت

    که معضلات کنی از ره بیان روشن

    مگر سواد محکّست مسند سیهت

    که نقدهای دعاوی شود از آن روشن

    حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی:

    چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن

    ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک

    فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن

    بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک

    ازین سبب شد دندان او چنان روشن

    چراغ دانش را در شب جهالت کرد

    زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن

    زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر

    بنزد تو نبود آب اسمان روشن

    زرای تست مقامات ملک ودین مشهور

    ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن

    بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید

    دو نسختست از آن رای غیب دان روشن

    زهی رسیده بجایی که روشنان فلک

    کننده دیده بدین گرد آستان روشن

    ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت

    نبود ما را تفسیر کن فکان روشن

    شب حوادث ایّام نیک مظلم بود

    ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن

    غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد

    ستارگان همه گفتند : چشممان روشن

    مخالف تو اگر کور نیست، می بیند

    یکایک آیت این بخت کامران روشن

    ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه

    بنقد باری می بینمش زیان روشن

    چگونه منکردین جلالت تو شدند؟

    بدیده معجز اقبال تو عیان روشن

    هلال نعل سمند تو شکر ایزد را

    که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن

    تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال

    ستام اختر تابان زهر کران روشن

    سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه

    ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن

    کواکب از سپرت آنچنان همی تابد

    کز آفتاب گرفته ستارگان روشن

    چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک

    چو آتشی که زند شعله از دخان روشن

    به رتبت تو در این روزگار کس نرسید

    کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن

    عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم

    هم از کتب شود احوال باستان روشن

    کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن

    کنند اهل سخن طبع شادمان روشن

    بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک

    برو چو چشم ببسته بریسمان روشن

    چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع

    شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن

    فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی

    که تا برآرم درّی نظرستان روشن

    بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک

    اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن

    ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست

    ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن

    نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود

    کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن

    معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد

    بلطف موجب این حال باز دان روشن

    چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر

    که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن

    همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ

    برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن

    مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود

    دل پیاله بنور می جوان روشن

    ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید

    هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن

    تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین

    ورا بخدمت تو جان مهربان روشن

    ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی

    ز رای روشنتان چشم خاندان روشن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای بهنگام شداید کرمت عدّت من

    وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من

    تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس

    شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من

    نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان

    زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من

    همه در مدح تو محصور بود کام دلم

    همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من

    بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت

    بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من

    نو عروسان مدیحت بینی صف در صف

    گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من

    چاوش سطوتت از چند مرا دور کند

    صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من

    مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست

    خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من

    لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست

    که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من

    او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟

    که همه بهره ورند از کرم و نعمت من

    او گناهی نکند ور بمثل نیز کند

    کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من

    مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی

    پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من

    که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود

    همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من

    چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن

    که چو انعام تو از حد ببرد محنت من

    چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد

    زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟

    عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو

    که چنین سیر شد از خدمت بی علت من

    طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من

    کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من

    محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست

    سخت با درگه تو سلسه علقت من

    گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست

    که نکو داند آیین تو و عفّت من

    شاعری هستم قانع بسلامت مشغول

    که نیازرد ز من موردی در مدّت من

    احترام تو دهد خواجگی و رونق من

    التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من

    نه بجاه همه کس گردن من نرم شود

    نه بمال همه کس میل کند نهمت من

    چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری

    که بخاک در او سر بنهد همّت من

    چون بود قصد رهی با دگری در خدمت

    چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من

    قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی

    گر همه آتش سوزنده شود هیبت من

    مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن

    چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من

    جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی

    ور همه استره گردد بمثل خلقت من

    این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم

    عفو تو بیشترست آخر از زلّت من

    نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی

    از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟

    من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان

    نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من

    این یکی هست که اندر همه آفاق امروز

    دومی نیست مرا در نمط صنعت من

    اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد

    بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من

    صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت

    سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من

    اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران

    بیش باید که بود حقّ من و حرمت من

    خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز

    منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من

    من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان

    می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من

    گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست

    هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من

    تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش

    تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی

    خبر نداری از رنج بی نهایت من

    نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد

    چرا دریغ بود از فلان عنایت من

    دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت

    برید عزل نیاید سوی ولایت من

    قفای محنت بسیار میخورم بی آن

    که روشنست بنزدیک کس جنایت من

    خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست

    که خود پدید بود ابتدا و غایت من

    گرفتم آنکه ز من صد گـ ـناه حادث شد

    نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟

    مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را

    برات امن رسد از تو در حمایت من

    کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل

    بکام خویش رسد دشمن از سعایت من

    روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص

    چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من

    مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری

    که سوی خوشـی‌ مهّنا کند هدایت من

    منم که گر سخنم را سپهر دریابد

    برای فخر عطارد کند روایت من

    اگر بخدمت گردون سرم فرود آید

    همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من

    کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول

    هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من

    مده بدست خران مالشم که حیف بود

    که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من

    ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟

    کسی که بشنود از دیگران حکایت من

    نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم

    بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گرفت پایۀ تخت خدایگان زمین

    قرارگاه همایون براوج علییّن

    جهانگشای جوانبخت اتابک عادل

    پناه سلغریان،شهریار روی زمین

    مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی

    که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین

    ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت

    نبود مملکت آن طرف بدین آیین

    نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو

    نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین

    چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار

    که میل سوی کبوترنمی کندشاهین

    زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت

    که نیک جای گرفتست درقرارمکین

    زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام

    زهی بزیورعدل توشرع راتزیین

    شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند

    درختها را نبودشکوفه جز پروین

    زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود

    چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین

    چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست

    بیک زمان بگشاید حصارهای حصین

    سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند

    چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین

    چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم

    گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین

    بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی

    چوچنگ ازان کند از سـ*ـینه ناله های حزین

    بآب تیغ توآیند تشنگان اجل

    درآن مقام که بالا گرفت آتش کین

    زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو

    بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین

    چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه

    کنددهان چودهان دویت مشک آگین

    زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر

    اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین

    زدست جود تواکنون بماند با لب خشک

    چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟

    بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار

    بماند کان جگرخسته بادلی خونین

    ببرده بودجگرگوشگانش راجودت

    بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین

    بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست

    زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین

    سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟

    چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟

    چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن

    چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین

    جهان پناها! آنی که کرد روح قدس

    زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین

    چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد

    بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین

    شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم

    زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین

    اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری

    وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین

    کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند

    برون کنندبغارت زپای بط نعلین

    صدای نوبت عدلت باصفهان برسید

    چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین

    عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه

    همه زعنبرومشک است بستر و بالین

    نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه

    وگرنه دور نبودی توقّع کابین

    مرا حقوق دعاگویی است بردولت

    همه اکابر این دولت آگهند و یقین

    ستایش توکه درنظم بنده می آید

    هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین

    مسامع همه شاهان به آرزوخواهند

    که از زبان دعاگو شوند گوهر چین

    بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة

    بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین

    بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری

    شونداهل معانی بمنّت تو رهین

    دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام

    یکی زماء مهین ویکی زماء معین

    یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس

    یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین

    یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها

    یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین

    یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی

    یکی زبهرتماشای چشم صورت بین

    یکی گشاده میانست لیک بس دلبند

    یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین

    یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن

    یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین

    زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر

    برای راحت عام آن سیاه رابگزین

    که تانیابت این دل شکسته میدارند

    بقدر وسع برآن آستان همان وهمین

    اگرقبولی یابند از نوازش شاه

    بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین

    مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی

    که ممتلی شده ام از بوارد تحسین

    چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت

    زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین

    مراصواب نباشدبجزدعاگفتن

    علی الخصوص که روح الامین کندآمین

    هزارسال زیادت ازآنچه معهودست

    بکامرانی برتخت مملکت بنشین

    شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی

    فلک مطیع شما و خدای یار و معین
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,354
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,121
    بالا