متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بعهدهای گذشته امین من آن بود

که شعر خوانم بر آنکه سیم بستانم

بقحط سالی افتادم از هنرمندان

که گربیان کنم آنرا بشرح نتوانم

اگر بیابم آنرا که شعر دریابد

بدو دهم صلتی تا سخن بروخوانم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای صد روزگار تودانی که مدّتیست

    تا انتظار خلعت خاص تو می کنم

    دریاب پیش از آنکه من اطفال طبع را

    تعلیم قاف و دال و حروف هجی کنم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    فلک قدرا من آن دیدم زجودت

    که عشر آن زبحر و کان نبینم

    چو بینم روی تو یادم نیاید

    اگر هرگز خور رخشان نبینم

    چون من در آرزوی خدمت تست

    فلک را هـ*ـر*زه سرگردان نبینم

    ز اخلاق کریمت هر چه گویم

    برون از بحشش و احسان نبینم

    چرا باید که از انعام عامت

    نصیب خویش جز حرمان نبینم؟

    نخواهد بود روزی در زمانه

    که من صد گونه غم بر جان نبینم

    از آن الطاف معهود تو امروز

    چرا باید که صد چندان نبینم؟

    غمی زاید مرا از چرخ هر روز

    که پایانش بصد دستان نبینم

    تویی درمان من زین درد دلها

    چه درمانست چون درمان نبینم؟

    نباشد یک زمان کز دشمن و دوست

    خجالت های بی پایان نبینم

    فراوانند چون من بندگانت

    ولیکن کارکس زین سان نبینم

    ز چندان آبرو در خدمت تو

    نصیب خویش جز خذلان نبینم

    دبین قانع شوم من کز سرایت

    برون از صفّه و ایوان نبینم

    ز صد نوبت که سوی خدمت آیم

    بجز پیشانی دربان نبینم

    بسر سختی او خایسک نبود

    چو پیشانی او سندان نبینم

    بدندان میزند با من و گرچه

    خود او را در دهان دندان نبینم

    نمایم پشت چون رویش ببینم

    که با آن روی روی آن نبینم

    عنان از خلد برتابم ز خجلت

    اگر ترحیبی از رضوان نبینم

    چو سنبل سربتابم از گلستان

    اگر رخسار گل خندان نبینم

    روا باشد پس از چندین تکاپوی

    که آب روی و روی نان نبینم

    حدیث لوت و بی برگی رها کن

    که این معنی ز تو پنهان نبینم

    غذای جان من لفظ خوش تست

    بترک این بگفت آسان نبینم

    بفرما در حق من آنقدر سعی

    که باری محنت هجران نبینم

    چو من از لطف تو آن دیده باشم

    توانم کرد کاکنون آن نبینم؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن

    زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن

    خدایگان شریعت که جمله تاجروان

    نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن

    همه چو سرو در آزادی تو یک دستند

    هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن

    اگر تو سایه ازین خاک توده برداری

    نگرددش پس از این آفتاب پیرامن

    از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست

    گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن

    عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان

    کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن

    تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون

    فتاده است بپای تو اندرون چو لگن

    لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم

    سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن

    ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو

    زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن

    تنور خاطر تو گرم دید خور دربست

    فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن

    اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا

    زره در آب همی پوشد از پی مأمن

    بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر

    زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن

    همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم

    از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن

    چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد

    مسامش از متخلخل شود چو پرویزن

    ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل

    نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن

    سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد

    بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن

    نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان

    بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن

    چو شمع از پی آویختن حسود ترا

    بگردن اندر حبل الورید گشت رسن

    زشوق آنکه نگارند نام تو بروی

    بشست چهره بخون جگر عقیق یمین

    زکلک تو که نظام امور عالم ازوست

    نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن

    ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری

    زخنده رانی همواره باز مانده دهن

    ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل

    گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن

    بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس

    که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن

    نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر

    ضرورتست مرا نظم حال خود کردن

    منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه

    هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون

    عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه

    برون کند زدهانم برای دیگر تن

    ز روزگار کناری گرفته ام زیراک

    ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن

    بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک

    چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن

    نمی خوری غم کارم از آنکه گـه گاهی

    بدان فلکت با می فتد دامن

    بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست

    لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن

    زمن چه نادره صادر شدست تا دانم

    که از چه رویم مستوجب فنون محن

    دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار

    حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن

    درن سفر که درو آن چنان که معلومست

    بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن

    زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها

    که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن

    پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم

    بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن

    که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم

    بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن

    نگشت نان من افزون و حرمتم اینست

    که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن

    تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟

    چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن

    بدین امید پیمودم این نشیب و فراز

    بدین هـ*ـوس ببریدم من از دیار و وطن

    امید ثانی حال از کجا بود چو مرا

    زجام جور تو دردی دهند اوّل دن

    فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله

    ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من

    نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد

    زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن

    چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا

    چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن

    چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش

    رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن

    که دوست کام بغربت بمردن اولیتر

    که با شماتت اعدامیان اهل و وطن

    مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا

    نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن

    بخضرت تو چو باد قبول من بنشست

    چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن

    ز عرض خوار همه کار خوار می گردد

    مرا ز غزّت نفس است این همه شیون

    نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک

    چو وزن دارد با زر برابرست آهن

    زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی

    زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن

    عروس طبعم دانی که جز برین صفّه

    ندید سایۀ او آفتاب از روزن

    چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم

    نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن

    دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن

    دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن

    برسم تهنیت آمد بدرگه عالی

    هلال عید چو من قامتش گرفته شکن

    مبارکت باد این روز عید چون شب قدر

    شب زمانه بروز مرادت آبستن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    این ابر نم گرفته ز دریای بی کران

    درد دل منست ، در او اشک من نهان

    وین رعد شرح حال دل من همی دهد

    کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان

    در تیغ آفتاب نماندست حدّتی

    کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان

    از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ

    تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان

    آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر

    برداشت هر غبار که بد درمیان

    با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب

    یعنی برهنه اند عروسان بوستان

    شاید که زار زار بگرید بهای های

    بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان

    گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک

    اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان

    مال بخیل بود که یکباره خاک خورد

    سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان

    زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست

    برکند باد خیمۀگلها ز گلستان

    چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر

    شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان

    از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند

    دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان

    خارای کوه آستر و ابر ابره است

    وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن

    باصد هزار سلسله چون میدوید آب

    پایش به تخت بند ببستند ناگهان

    برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد

    در تن همی بلغزد ز افسردگی روان

    آب لعاب شمس بیفسرد در دهن

    وانگه شدست آب زبینی که روان

    ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد

    جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان

    خواهد که باشگونه کند پوستین خویش

    روباه حیله ساز در این فصل اگر توان

    آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن

    ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان

    حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود

    هر کزفراز آتش برخواست چون دخان

    آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند

    کورا لباس تو بر تو هست شمع سان

    عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند

    هر آتشی که کشته شد از عهد باستان

    آویختست جان خلایق بموی، از آن

    کز رنج تا براحت موییست در میان

    اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب

    و آرندروی سوی در صدر کامران

    چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار

    ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان

    سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین

    صدر ملک نشان و امام ملک نشان

    گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست

    الفاظ او چو آب روانست در جهان

    گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر

    متین چو لفظ او گهری ناورد زکان

    چون نام کلک او شنود رمح سر شغب

    خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران

    زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود

    در روزگار کلک تو معزول شد سنان

    تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین

    نزدیک خلق روشن بود آب آسمان

    پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت

    چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان

    زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی

    باران تیر غرق کند خانۀکمان

    کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد

    کز بی نشان از دلاو میدهد نشان

    در گردن عدو چو دوات افکند رسن

    چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان

    از بهر آن نشنید در بهر دست تو

    کش عزم زنگبار دواتست هر زمان

    از تاب خاطر تو برو تافت پر توی

    بگداختست ازین سببش مغز استخوان

    دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست

    کلک تو در مجاری آن همچو ناودان

    کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد

    کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان

    جان عدو تراست ، برو قید زندگی

    زانست تا زتو نتواند ببرد جان

    از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد

    اقبال تو که خلق جهانرا میزبان

    و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش

    بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان

    از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ

    بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان

    اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز

    گر سازد از مهابت تو دهر سایبان

    تا رای تیر تست بآهستگی چو آب

    بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان

    جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر

    بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران

    با زر بود همیشه سر و کار آنکه او

    طیّاره وار می نهد سر بر آستان

    باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت

    آویختست گویی چو ناره از قپان

    خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست

    زان دولت تو آمد خیزان و افتادن

    ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو

    همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان

    گر دیر دیر روی نمایند مر ترا

    ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان

    از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند

    از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان

    دریا بدر فشانی مشهور عالمست

    وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان

    وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست

    بادت همیشه دست زبردست همگان

    این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست

    «روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان

    برسته های غمت درّ اشک نقد روان

    شکنج زلف ترا روزگار در چنبر

    مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان

    نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل

    نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان

    خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن

    لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان

    میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا

    دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان

    ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند

    ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان

    میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر

    بخدمت لب و دندانت از بن دندان

    چو مهربانی کش نازنین بود بیمار

    خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان

    رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه

    که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان

    تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو

    چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان

    اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست

    گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان

    بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست

    اگر چه سرو سهی قایمست در بستان

    ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد

    صبا که همچو دلم واله است و سر گردان

    چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت

    که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان

    چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی

    مکن گرانی و در عرض بـ..وسـ..ـه جان بستان

    شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد

    که دید درد که بیمارش بود درمان؟

    اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟

    چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان

    عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم

    ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان

    گهر ز دیدۀ من نیک هـ*ـر*زه روشده بود

    تو باز داشتی او را بتنگنای دهان

    پدید میشود از عارضت خطی باریک

    که از لطافت نقشش عبارتی نتوان

    مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت

    ز نقشهای خیالم برو نماند نشان

    هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست

    که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن

    اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست

    یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان

    حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش

    بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان

    بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لب لعل

    نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان

    خمیده قامت من چون کشید بار غمت

    شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان

    ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی

    گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان

    مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در

    ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان

    سر صدور جهان صدر دین که داند کرد

    ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان

    دلش بفسحت بریخت آب بحار

    کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان

    امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون

    پذیره رفته ز دستش سوابق احسان

    سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند

    بر او ز دست و زبانش بود گهر باران

    گر از مسامتۀ رایش انحراف کند

    چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان

    فلک که پهلو با هیبتش زند باشد

    چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان

    زهی ز عشق جناب تو آسمان واله

    زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران

    رواجب کف دست تو شاه راه کرام

    طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان

    مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز

    مکارم تو چو میدان آز بی پایان

    بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد

    برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان

    مظلّه های جناب تو نزهت ارواح

    مزله های عتاب تو مصرع ابدان

    ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش

    بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان

    چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی

    برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان

    بدولت تو چو انگشتریست دست نشین

    چو استینت هر کس که هست دست نشان

    همی نشاند کلک تو آتش فتنه

    نیی که آتش بنشاند از عجایب دان

    اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد

    لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان

    عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد

    گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان

    گشاد جود تو حصن امیدهای منیع

    ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان

    بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند

    بلی بود طرب انگیز زهره در میزان

    ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار

    زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان

    اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست

    چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان

    ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو

    هر آنک بود چو خار از لباسها عـریـان

    چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق

    بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان

    ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس

    مقارن خفقان و ملازم یرقان

    کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر

    شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان

    ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست

    شدست خنده زنان پسته بادل بریان

    اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا

    بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان

    اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب

    ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان

    وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین

    هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان

    ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن

    بحبس مقلمه گـه گـه رود بحکم ضمان

    اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب

    ببام قبّه افلاک بر شدی آسان

    وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر

    بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان

    قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد

    که آن توانگری آورد در سرش طغیان

    بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست

    بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران

    که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او

    که از معانی باریک خاطر نادان

    زهی موارد کلک تو مشرع آمال

    خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان

    درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد

    از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن

    معانیش خوش و باریک چون لب دلبر

    بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان

    بنوک تار مه دانه های اختر را

    جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن

    ببرد دست نویسنده را نکوئی من

    چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان

    عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه

    که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان

    عیار نقد سخن را محک تویی امروز

    اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان

    ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم

    که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان

    بلب رسید مرا جان و جان بر لب را

    یکی بود لب شمشیر با لب جانان

    مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود

    چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان

    زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو

    هوا ز همدمی من بر آورد افغان

    اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم

    هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان

    اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم

    ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان

    وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم

    کند چو جوز بیند استوار شق دهان

    بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست

    که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران

    چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟

    که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان

    نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی

    بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان

    بخاک پای تو گراین کس احتمال کند

    نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان

    دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست

    اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران

    دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد

    که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بسیط روی زمین بازگشت آبادان

    بیمن سایۀ چترخدایگان جهان

    کنندتهنیت یکدگر همی بحیات

    بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان

    پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود

    ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان

    زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید

    که برگ او همه عدلست وبار او احسان

    جهانیان همه درسایه اش گریخته اند

    چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان

    برای بندگی درگهش دگرباره

    زسرگرفت طبیعت توالد انسان

    چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را

    بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان

    خدایگان سلاطین مشرق ومغرب

    که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان

    جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی

    که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان

    چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا

    بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان

    چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد

    چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان

    عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش

    عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان

    گهرکه بسترخاراوجامه آهن ساخت

    زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان

    زهی معارج قَدرت و رای طورکمال

    زهی معانی خوبت برون زحصر بیان

    کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر

    نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان

    زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت

    چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان

    تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش

    نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان

    زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت

    سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان

    سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد

    زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان

    ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر

    که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان

    بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش

    چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان

    زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد

    چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران

    کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب

    چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان

    فلک الاچق خودچو زند برابر شاه

    که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان

    درست زرکه نهی نام شاه دردهنش

    چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان

    زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب

    چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان

    جهان ستانا ایزد ترا فرستادست

    که چارحدّ جهان ملک تست روبستان

    گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی

    بنیک محضری خودگواه می گذران

    توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم

    عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان

    تو داد منبراسلام بستدی زصلیب

    توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان

    حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل

    نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان

    اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه

    چونعل زیرسم خربمانده بودنهان

    وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟

    میان زند زرادشت ومصحف عثمان

    ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام

    که ازتصادم کفّارگشته بد ویران

    بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد

    چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران

    بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست

    چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان

    براق عظم توگامی که برگرفت زهند

    نهادگام دوم بر اقاصی ارّان

    که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد

    قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟

    درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی

    زآفتابم روشن ترست صدبرهان

    نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند

    که بی وجود تو عالم نباشد آبادان

    دوم که تاختن توزشرق تاغربست

    بروزگاری اندک زامتداد زمان

    سوم که روی مبارک بهرکجا آری

    فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان

    چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی

    که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان

    دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی

    فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان

    ششم که چون بدرفشید نور رایت تو

    گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران

    بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی

    ستاره وارشود لشکر از پی تو روان

    عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد

    دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن

    توتاختن بسردشمنان چنان آری

    ... ان

    زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست

    باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران

    عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم

    چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان

    شکوفه هاراجزریختن نباشدروی

    چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان

    عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت

    چنان بجست که گلبن زدست بادخزان

    ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد

    چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان

    تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ

    زخاک وگردشودچشم آسمان حیران

    زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس

    زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان

    خم کمندکنداعتناق حبل ورید

    لب خدنگ زند بـ..وسـ..ـه بررگ شریان

    فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی

    شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان

    چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق

    هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان

    شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون

    ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان

    یکی گلاب زن آسا کمند درگردن

    یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان

    بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک

    بپای عمردرافتاده دامن خذلان

    دلاوران راجسته گـه گشادخدنگ

    بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان

    شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا

    بشکل پسته وازپردلی دولب خندان

    یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر

    یکی بگرز زآیینه می زندپنگان

    تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست

    چنان پیاده که درپیش شه کندجولان

    گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود

    گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان

    زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند

    فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان

    بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل

    صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان

    زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی

    زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان

    گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا

    حسود خام طمع راجگر برآن بریان

    بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر

    که هرکه لخـ*ـتی ازآن خوردسرگشت زجان

    میان ببنددرمح تووهم ازسرپای

    بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان

    بگوش حکم تووانتظارفرمانت

    ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان

    زهی زفکرت مدح تواهل معنی را

    دماغهاشده چون گنبد نگارستان

    اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد

    بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان

    چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت

    زذوق این سخنش بـ..وسـ..ـه می دهند لبان

    خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند

    مرابه تنها برساحل نیاز ممان

    بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه

    نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟

    اگردعای توگویدهمیشه دورفلک

    بجای خویش بودآن دعاوصدچندان

    چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه

    کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان

    چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان

    گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم

    بدست لطف زرخسارخیّرات حسان

    سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون

    هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان

    چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری

    که دل همی بگشایدهوای لاله ستان

    بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین

    بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان

    ز روزگارکناری اگرهمی طلبی

    که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان

    کنارآب وکنار بتان ز دست مده

    وزین کنارهمی روبدان کنارجهان

    مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین

    چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان

    برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار

    زگونه گونه دراطراف باغ شادروان

    گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر

    گهی زشکل حبابست باد در زندان

    عقود شبنم بربرگ لاله پنداری

    نگار من لب خود را گرفت بر دندان

    ز زحمت نم باران وجنبش دم باد

    اساس گنبدگل زود می شود ویران

    لبالبست زخون جگر دل لاله

    زبس که بلبل بیچاره می کندافغان

    درازکردزبان سوسن وبجای خودست

    بودهرآینه آزاده را دراز زبان

    چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت

    که بوته های زراندرمیان آتشدان

    فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل

    که بهرنرگس مخمور بست بستانبان

    بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز

    زناتوانی بروی همی فتدخفقان

    چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم

    حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران

    لباس گل راصددامنست وجیب یکی

    مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان

    نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور

    بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان

    یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع

    یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان

    ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین

    که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان

    زبیم حودخداوند خواجه پنداری

    همی کندزر خود را بپوست درپنهان

    پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم

    جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان

    ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی

    نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان

    درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد

    خدای درقلم اوکلید امن وامان

    کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم

    که درجهان کرم زوهمی دهند نشان

    به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او

    چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان

    زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب

    کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان

    گـ ـناه را کرم او به از هزار شفیع

    امید را قلم اوبه ازهزار ضمان

    بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح

    به مذهب کرمش سودمال هست زیان

    زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش

    بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان

    سرملوک جهان راشرف ازین تاجست

    که گشت دست وزارت ازوبلند مکان

    بعهدها وزرا بوده اند دست نشین

    ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان

    زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان

    زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان

    بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای

    بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان

    حریم جاه ترا،آفتاب درسایه

    نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان

    زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را

    که بردباری نسبت کندبکوه گران

    لطایف کرمت در مزاج اهل هنر

    همان کند که نم اندر معاطف اغصان

    تواضعی است ترا، لا اله الّا الله

    درین بلندی رتبت که کس ندید چنان

    من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند

    بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان

    بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش

    چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان

    چنانک باد بشیر علم کند بازی

    وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان

    سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست

    بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان

    نشست آب ز رشک لطافتت درخاک

    چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران

    تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد

    گر از درازی اومید باشدش میدان

    زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر

    که خودسکون نشناسد چوعادت دوران

    زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هـ*ـوس

    سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان

    تناورست چوکوه وتکاورست چوباد

    شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان

    چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف

    کند ز شرق بغرب انتقال در جولان

    ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید

    اشارتی که به پهلوی او کند خم ران

    بگاه همرهیش پای آب آبله شد

    حباب نام نهادند بروی اهل بیان

    سمش صلابت سندان نمود واین عجبست

    که گاه پویۀ او باد می برد سندان

    سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش

    که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان

    چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک

    چوآفتاب بدیوار بر شود آسان

    رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک

    دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان

    سوی فراز زپستی چنان کندحرکت

    که برمعارج افلاک فکرت انسان

    سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید

    که کار صاحب عادل،زگنبد گردان

    زهی مبادی خشم تو مقطع آجال

    زهی مساحت کلک تومنبع احسان

    غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم

    هوای خدمت توصبحدم خریده بجان

    گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ

    فکندهیبت توعقده برزبان سنان

    هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد

    کرم چومیم کرم بردرت ببست میان

    کسیکه بودچوزه تنگ خوشـی‌ وگوشه نشین

    بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان

    ز بخشش توسراپای درگهرغرقست

    چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان

    رود چوقوس قزح درلباس گوناگون

    هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عـریـان

    ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ

    ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان

    جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو

    قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان

    ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم

    کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان

    سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو

    که لافها که من ازخود زنم بود هذیان

    روابود که بعهد تو با چنین هنری

    سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان

    چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص

    مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان

    بپای مدح رهی برجناب تو نرسد

    مگر بقوت پرّ دعاکندطیران

    هزار سال ونباشد هزار سال بسی

    بحکم کام دل وکارمملکت میران
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای قلمت با دویت ، طوطی و هندوستان

    پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان

    از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور

    وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان

    عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی

    خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان

    درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور

    آمده با بخششت ، از زر صامت فغان

    در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات

    راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان

    دولت تو بشکند، قفل در ارزو

    هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان

    ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه

    فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان

    در نهج اصطناع، پای مرادت سبک

    از سخن انتقام، گوش وقارت گران

    با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص

    باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟

    گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو

    بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان

    چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب

    بارگی ره زنان، از جرس کاروان

    تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته

    راستی عدل تو، گوژی پشت کمان

    شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار

    گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان

    مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد

    چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان

    دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر

    چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان

    بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت

    گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان

    چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت

    دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان

    بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد

    جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان

    چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان

    هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان

    هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام

    روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان

    در هـ*ـوس آنکه او ، نقش دویتت شود

    برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان

    گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست

    سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان

    گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت

    پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان

    ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود

    با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان

    سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او

    پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان

    لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست

    باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان

    جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون

    زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان

    باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ

    زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران

    چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو

    خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن

    چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم

    تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان

    وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر

    در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان

    بـرده سبق از قمر، با تک پایش زحل

    کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران

    تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او

    همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان

    از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب

    وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان

    کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال

    جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان

    هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش

    کرده برفتن مری، پاردمش با عنان

    گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب

    زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان

    وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل

    هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان

    نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین

    دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان

    پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست

    از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران

    ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای

    وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان

    تا که منم بوده است، قول من و فعل من

    مدحت این خاندان، خدمت این آستان

    نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن

    نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان

    تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را

    از کرمت روشنست، آب روی و روی نان

    از ستم روزگار، هست یکی این که هست

    گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان

    گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند

    زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان

    غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق

    سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان

    ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست

    گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران

    هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام

    کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان

    این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا

    وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان

    آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید

    دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان

    راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو

    روشنی رای اوست، آینۀ روی جان

    تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت

    پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان

    کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست

    پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟

    مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا

    دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سلام علیک ای بزر گ جهان

    سلامی ز خورشید و سایه نهان

    سلامی نه برپشت باد هوا

    سلامی نه بر دست گوش و زبان

    سلامی چو دوشیزگان بهشت

    کشیده تن از صحبت انس وجان

    سلامی که نبود بر اطراف او

    ز صوت و حروف تقطّع نشان

    سلامی منزّه حواشی او

    ز آلایش نقش کلک و بنان

    سلامی که بر قصر ادراک او

    نیفکند فکرت کمند گمان

    سلامی که در جلوه گاه ظهور

    ندارد گذر بر مضیق دهان

    سلامی که گر در ره او نفس

    بجنبد، ز غیرت بتابد عنان

    سلامی که در خلوت عصمتش

    نخواهم که باشم من اندر میان

    سلامی نه کورا سیه کرده روی

    نمایند رسوا به ببینندگان

    سلامی نه کورا بدست قلم

    برآرند در شهر گیسوکشان

    سلامی نوشته بخطّ خدای

    که او را نباشد قلم ترجمان

    قلم دو زبانست و کاغذ دوروی

    نباشند محرم درین سو زیان

    سلامی که تنگ آید از موکبش

    فضای زمان و حدود مکان

    سلامی که شوقش ز سوز نیاز

    رساند بسمع دل از مغز جان

    سلامی که بی زحمت گفت و گوی

    بسمع مبارک رسد هر زمان

    سلامی نهان از دهان جهان

    سلامی روان از روان تا روان

    سلامی شب قدر تا روز حشر

    بهندویی او ببسته میان

    سلامی کزو دل برد زندگی

    سلامی کزو جان شود شادمان

    سلامی جنیبت کش باد صبح

    سلامی سراپردۀ گلستان

    سلامی که از وی حکایت کند

    باواز خوش در چمن زند خوان

    سلامی پر از سوسنش آستین

    سلامی پر از عنبرش بادبان

    سلامی چو اخلاق تو مشک بوی

    سلامی چو الفاظ تو درفشان

    سلامی چو فضل تو نامنتهی

    سلامی چو انعام تو بی کران

    سلامی چو طبع تو با اهل فضل

    سلامی چو خلق تو با این و آن

    سلامی چو در مدح تو نظم من

    سلامی چو لفظ تو گاه بیان

    سلامی هزاران دعاو ثنا

    شده در رکابش بحضرت روان

    برآن طلعت و فرّه ایزدی

    برآن خاطر و فکرت غیب دان

    برآن روی ورای و برآن عزم و حزم

    برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان

    بر آن قد و بالا که براخمصش

    بود بـ..وسـ..ـه جای لب فرقدان

    بران رای روشن که خورشید از او

    سیه روی چون سایه شد جاودان

    برآن حلم ثابت که در جنب اوست

    سبک سارو بی سنگ کوه گران

    برآن عزم قاطع که گاه نفوذ

    درخشیست از گوهر کن فکان

    بران دست بخشنده کز فرط جود

    شد از دست او چون کف دست کان

    بران کلک جادو که سیراب کرد

    به آب دهان روضه های جنان

    بران طبع موزون که تعدیل یافت

    ز لطفش سهی سرو در بوستان

    زهی عرضه داده سر کلک تو

    بیک نکته اندر علوم جهان

    ازآن پایه بگذشته یی در کمال

    که مدّاح گوید چنین و چنان

    کجا پای دست تو دارد سحاب ؟

    و گر خود کشد سر سوی آسمان

    ز عدل توممکن که شهپّر باز

    شود بچۀ کبک را سایه بان

    ز سهم تو زدا که بیرون نهد

    کژی رخت از خانه های کمان

    چو دندان نماید سر کلک تو

    شهادت بگوید زبان سنان

    ز صوب ایادّی تو می رسد

    بشهر امل کاروان کاروان

    چو مدح تو خوانند در خانه یی

    درآن خانه دولت کند آشیان

    چو برخاک پای تو مالند روی

    برآن روی آتش شود مهربان

    صبا را دو خاصیّت عیسویست

    چو جنبان شود زان بلند آستان

    یکی آنکه زنده کند مرده را

    چو با لفظ تو کرده باشد قران

    دوم آنکه روشن کند چشم کور

    چو سازد ز خاک درت سرمه دان

    ایا صدر اسلام وپشت هنر

    امام جهان شافعّی الزمان

    تویی تو که نام هنر می بری

    درین باتوکس نیست همداستان

    منم از بقایای اهل هنر

    اگر باورت نیست رو بازدان

    اگر بخت را بویی آید ز من

    خود اندازدم سوی آن خاکدان

    بمدح تو روشن کنم جان چو شمع

    وگر خود نهد آتشم در زبان

    کنم جای سودای تو در دماغ

    چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان

    و گر آستین گیردم بخت بد

    تو از من درودی بدانش رسان
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,359
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,129
    بالا