متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
جانرا چو نیت وصل تو حاصل کجا برم؟

دل را که شد ز درد تو غافل کجا برم؟

بی ئصل جانفزای و حدیث چو شکّرت

این خوشـی‌ همچو زهر هلاهل کجا برم؟

بگسست چرخ تار حیاتم بدست هجر

چون وصل نیست کو همه بگسل کجا برم؟

بنیاد خوشدلیّ من از سیل خیز اشک

گیرم که خود نگردد باطل، کجا برم؟

بی پایمرد وصل ز غرقاب حادثات

کشتی عمر خویش بساحل کجا برم؟

منزل دراز و بارکشم لنگ و من ضعیف

بارم گران و راه پر از گل کجا برم؟

ریگ روان و تیره شب و ابر و تند باد

من چشم درد، راه بمنزل کجا برم؟

مشکل گشای وصل اگر دیرتر رسد

چندین هزار قصّۀ مشکل کجا برم؟

گیرم که ارزوی دلم جمله حاصلست

اکنون چو نیست روی تو حاصل کجا برم؟

گفتند: برگرفت فلان دل ز مهر تو

من داوریّ مردم جاهل کجا برم؟

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا ب
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم

    هزار فتنه ز هر گوشه یی برانگیزم

    چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن

    چو زلف یار بسر و سهی در آویزم

    بدان امید که با یار خلوتی سازم

    ز باده مـسـ*ـت شوم تا ز خویش بگریزم

    چو زلف یار بپایش درافتم از سر ذوق

    شکسته بسته و آنگه درست برخیزم

    میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق

    همه تن آب شوم تا بمی بر امیزم

    ستارگانرا دندان بکام در شکنم

    بگاه عربده گر با سپهر بستیزم

    چو می بدست بود از جهان نیندیشم

    چو یار یار بود از فلک نپرهیزم

    جهان خراب شود گر من اندرین مجلس

    ز نیم خوردة خود جرعه بر جهان ریزم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خون دل از دو دیده بدامن همی کشم

    باری گران نه در خور این تن همی کشم

    رخسار من چو کاه و برو دانهای اشک

    این کاه و دانه بین که بخرمن همی کشم

    افتاده ام چو سایه و چالاک میدوم

    چون سوزنم برهنه و دامن همی کشم

    شاید که چون صراحی خونم همی خورند

    زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم

    از عجز همچو گل سپر از آب بفکنم

    وانگه ز عجب تیغ چو سوسن همی کشم

    در می کشم بتار مژه قطره های اشک

    دردانه بین که در سر سوزن همی کشم

    معذورم ارز گریه مرا صبر دل نماند

    از بیم سیل رخت ز مسکن همی کشم

    این جورها ببین که من از دوست می برم

    وین طعنها نگر که ز دشمن همی کشم

    رنجی که از کشیدن آن کوه عاجزست

    با آنکه نیست تاب کشیدن همی کشم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما حالی از نشاط کناری گرفته ایم

    در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم

    پرورده ایم دشمن جانرا بخون دل

    پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم

    چندین هزار گلبن شادی درین جهان

    ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم

    دیدم نبهره بود بمعیار مردمی

    از دوستی هر که عیاری گرفته ایم

    هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم

    چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم

    جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب

    بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم

    کردم شمار و در غلطم از همه شمار

    عمر خود زهر که شماری گرفته ایم

    آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد

    ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یاد باد آنکه حریفان همه با هم بودیم

    دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم

    نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب

    بر نشسته بگل و لاله چو شبنم بودیم

    هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز

    فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم

    هر کجا بستگیی بود کلیدش بودیم

    هر کجا خستگیی آمد مرهم بودیم

    در لطافت همه چون باد صباست عنان

    در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم

    روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم

    شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم

    حلقة زلف بتان رشک همی برد زما

    که ز دلداری در بند دل هم بودیم

    هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود

    بدل ایشان نزدیک تر از غم بودیم

    آنچنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل

    که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ترک سر خویشتن بگویم

    نام تو در در انجمن بگویم

    تا چند چو غنچه زی لب در؟

    چون گل بهمه دهن بگویم

    خورشید قفا خورد ز رویت

    در روی مه این سخن بگویم

    در سجده شوند سرو و سوسن

    گر وصف تو در چمن بگویم

    پیش رخ تو جمال دادند

    من با گل و یاسمن بگویم

    ترسم که خجل شوی اگر من

    شرح غم خویشتن بگویم

    خود می گویند چشم و رویم

    حاجت نبود که من بگویم

    وصف رخ و زلف تو بتعریض

    چون سنبل و نسترن بگویم

    داند همه کس که من چه گفتم

    گر پیش هزار تن بگویم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای بتو چشم نکویی روشن

    وی ز تو خانۀ دلها گلشن

    بسته ام در سر زلفین تو دل

    مشکن آن زلف و دلم را مشکن

    هر سیاهی که رخت با من کرد

    اندر آمدش همه پیرامن

    خط خود بر رخ خوب تو نوشت

    حسن چون دیدش وجهی روشن

    درکشی دامن ازین چشم پر آب

    تا نخوانند ترا تر دامن

    چه زنی آتش در خرمن من؟

    که زد آتش دل من در خرمن

    خوش درآمد خصلت ای جان چه شود

    گر درآیی تو چو خطّت با من؟

    تا تخلّص کنم از وصف رخت

    بثنای سر احرار ز من

    فخر دین صاحب عادل که مدام

    دشمنش باد بکام دشمن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    راه بگشادند بر آیندگان

    آفرین بر جان آسایندگان

    جامه ها در رنگ گوناگون زدند

    در چمن ها چهره آرایندگان

    در نگر در عالم کون و فساد

    واندرین اقلیم ناپایندگان

    میوه داران را نگر کاندر چمن

    بر سر پایند چون زآیندگان

    گریه های ابر بر بگذشتگان

    خنده های برق برآیندگان

    سروهای باد دست خاک پای

    از طرب سر بفلک سابندگان

    بلبلان گویان بآواز بلند

    برخی جان شکر خایندگان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نگارا چند ازین پیمان شکستن

    ز پیشانی دل سندان شکستن

    کمان ابروان در هم کشیدن

    وزو در جان من پیکان شکستن

    سر زلف تو ان نا تندرستت

    که باشد عادتش پیمان شکستن

    لبت را رسم باشد گاه خنده

    گهر را کار در دندان شکستن

    شکر را خوشـی‌ شیرین تلخ کردن

    قدح را خنده اندر جان شکستن

    دهانت راست عادت وقت گفتار

    زشکّر پستۀ خندان شکستن

    دلم زندان غم گشتست و این راست

    همیشه عادت زندان شکستن؟

    چه مردی باشد اندر عهد بستن

    بدشواری و پس آسان شکستن؟

    بدین سستی که پیمان تو باشد

    بیک ساعت دو صد بتوان شکستن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    باز دیدی که ابر تر دامن

    باغ را کرد پر گهر دامن؟

    گل ز بهر نثار بر چیدن

    پیرهن کرد سر بسر دامن

    غنچة تنگ چشم را گر چه

    هست پر خرده های زر دامن

    از گدایی چو قرص خور بیند

    باز گیرد ز یکدگر دامن

    سرو آزاد بین چو چالاکان

    در زده چست در کمر دامن

    پای در آب می نهد زیراک

    کرد از ساق ز استر دامن

    گر چه ار خار خیمة گل را

    میخها کوفتند بر دامن

    روی نگشاده رخت می بندد

    درچده از پی سفر دامن

    وانک وانک چنار پنجه کشید

    کش بگیرد برهگذر دامن

    کف برآورده پای در زنجیر

    آب دیوانه شکل تر دامن

    وانک اندر قفای دیوانه

    کوه کردست سنگ در دامن
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا