متون ادبی کهن غزليات کمال خجندی

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
چو بار زیستن اهل درد نپسندید

چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید

حکایت دل بیمار باورش نفتاد

که تا معاینه آنرا به چشم خویش ندید

حدیث سوختگان زود زود آتش را

فرو نیامد تا از کباب خون نچکید

ز رقـ*ـص گوشه نشین توبه کرده بود و سماع

رخ تو دید و از آن عهد نیز بر گردید

به خاک راه رسید آن کمند زلف دراز

چو من فرو ترم از خاک ره بمن نرسید

میان هر مژه چشمم به حیرت است که اشک

پای آبله در خارها چگونه دوید

کمال در سخن اکثر معانی تو نوشت

نکر شناخته لذة لکل جدید
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد

    که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد

    شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی

    نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد

    دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش

    نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد

    بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان

    وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد

    تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن

    که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد

    من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت

    بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد

    همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل

    چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حدیث حسن او چون گل به دفتر در نمی گنجد

    از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد

    نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی

    چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد

    به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را

    که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد

    سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان

    که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد

    تمنای تو میگنجد درون سـ*ـینه و دل بس

    درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد

    کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او

    که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حلقه پیش رخ از طره آن به واشد

    آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد

    گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل

    گـه بخنده نمک و گـه بسخن حلوا شد

    هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش

    خارهائی که بر آمد همگی خرما شد

    کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب

    تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد

    گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب

    زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد

    جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر

    بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد

    بافت از سر خدا آگهی غیب کمال

    تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد

    چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد

    از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس

    غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد

    همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان

    که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد

    بشمار زلف گفتم ز لب تو بـ..وسـ..ـه گیرم

    چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد

    قلم مصور چین چو کشید نقشها بین

    که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد

    به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت

    که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد

    چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت

    چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خط تر گرد لبه عمدا نباشد

    چو دودی هست بی حلوا نباشد

    کی نسبت کند چشمت به نرگس

    که هیچش دیده بینا نباشد

    بخوبی گرچه به بالا نشین است

    به بالای تواش بالا نباشد

    به تیغم گر بزن دشمن که از دوست

    سر بریدنم مطلع نباشد

    خیالش جز به چشم من مجوئید

    که این در در همه دریا نباشد

    اگر از دیده ناپیدا بود تیر

    از آن باشد که جان پیدا نباشد

    کمال خسته را امروز دریاب

    که صبرش از تو تا فردا نباشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خوشا غمی که برویم ز روی او آید

    که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید

    به شوخی آمدن و ناشکستش دل را

    گرانترست ز سنگی که بر سبو آید

    سوار اشک که راند به هر طرف گلگون

    چو خاک پای تو بیند روان فرو آید

    صبا گرفته کمند بنفشه دستاویز

    که شب به حلقه آن زلف مشکبو آید

    بدان خیال که بیند رخ نو گل در آب

    روانتر از دگران بر کنار جو آید

    چه جای چشمه حیوان که جوی های بهشت

    اگر دهان نو بابة بجست و جو آید

    کمال وصل میانت چگونه بنویسد

    که آن سخن بزبان قلم چو مو آید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در راه عشق هر که بمن اقتدا کند

    باید که سر ببازد و جان را فدا کند

    دیوانه وار خانه هستی کند خراب

    هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند

    باری گزیده ایم که در حاصل حیات

    سر کنیم در سر کارش کرا کند

    در حق من رقیب اگر گفت تهمشی

    صاحب نظر هر آینه این افترا کند

    روزی ز روی لطف نپرسی که این غریب

    بی ما چگونه میگذراند چها کند

    وقتی ندانی از سر کویت شنیدمی

    کوهاتفی که بازم از آنجا ندا کند

    سی ساله بندگی کمال ار قبول نیست

    رفت آنچه رفت باز زند ابتدا کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در صحبت دوست جان نگنجد

    شادی و غم جهان نگنجد

    در خلوت قرب و حجره انس

    این راه نیابد آن نگنجد

    ما خانه خراب کرد گانرا

    در دل غم خان و مان نگنجد

    ای خواجه تو مرد خود فروشی

    رخت تو درین دکان نگنجد

    پر شد در و بام بار از پار

    اغیار در آن میان نگنجد

    تن را چه محل که در حریمش

    سر نیز بر آستان نگنجد

    با دوست گزین کمال با جان

    یک خانه در میهمان نگنجد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد

    هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد

    ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند

    را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد

    خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب

    گر دل باران خود دارد بر آتش همچنین

    هیچکس را اینچنین خواری و خونخواری مباد

    اینچنی جز با منش باری و غمخوار مباد

    چشم بیدار مرا گر خواب می پوشد نظر

    بانگ مرغ از دام چون بخشد فرح صیاد را

    جز خیالش مونسی در خواب و بیداری میاد

    کار دل در زلف او جز ناله و زاری مباد

    از طلب گر می فزاید داغ و درد او کمال

    در دل ریش تو جز درد طلبکاری مباد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا