متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
دلبرم هم ز بامداد برفت

کرد ما را غمین و شاد برفت

آن همه عهدها که دوش بکرد

با مدادش همه زیاد برفت

گفت کین هفنه میهمان توام

آن حدیثش خود از نهاد برفت

باز گردیدنش نبد ممکن

راست چون تیر کز گشاد برفت

همچو خاکسترم نشاند ز هجر

بر سر آتش و چو باد برفت

روز من شب شد و عجب نبود

کافتابم ز بامداد برفت

صبر بیچاره چون بخانة دل

دید کآتش در اوفتاد برفت

خواست جانم که همرهش باشد

لیک با او نه ایستاد برفت

بکه نالم ز جور غمزه او؟

کز جهان ریم عدل و داد برفت
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    باد نوروزی ره بستان گرفت

    دست عاشق دامن جانان گرفت

    نو عروسان چمن را دست ابر

    پای تا سر در در و مرجان گرفت

    صبح خندان چون دمی از صدق زد

    حالی آن دم در گل خندان گرفت

    همچو بیماران دیگر باد را

    آرزوی صحن سروستان گرفت

    گل فروشست از سر خوبان باغ

    ابر کز چشمش جهان طوفان گرفت

    دست بر عالم فشاند آزاد وار

    سرو چون کارجهان آسان گرفت

    عزم استقبال گل دارد درخت

    از شکوفه سیم در کف زان گرفت

    جامهای گازری در سر کشید

    شاخ را چون در چمن باران گرفت

    هر درختی کو قد یارم بدبد

    از تعجّب دست در دندان گرفت

    چون صبا نشناخت کس قدر بهار

    زان چنانش در میان جان گرفت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای مرا کرده مشوّش زلفت

    وی ز گل ساخته مفرش زلفت

    تا که در خسته دل ما پیوست

    نیست خالی ز کشاکش زلفت

    شد ز بیماری چشمت آگاه

    هست از آن روی بر آتش زلفت

    روز خوش را دل من شب خوش کرد

    تا که او راست شب خوش زلفت

    نور خورشید نهان شد چو فکند

    سایه یی بر رخ مه وش زلفت

    آن چه خطّست که گویی که بمشک

    سیم را کرد منقش زلفت

    گفتم ان زلف بگیرم یک شب

    گشت از اندیشه مشوّش زلفت

    گرز حال دل من می پرسی

    آنک آنک سوی خودکشی زلفت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چه باشد گر ز من یادت نیاید

    که از دوری فراموشی فزاید

    ز چشمت چشم پرسش هم ندارد

    که از بیمار پرسش خود نیاسد

    مکن، بر جان من بخشایش کن

    بگو آخر که آن مسکین نشاید

    سلامی از تو مرسومست ما را

    پس از سالی مرا مرسوم باید

    چرا بربستی از من راه پرسش؟

    مگر کاری ترا زین می گشاید؟

    بجان تو که اندر آرزویت

    مرا یک روز الی می نماید

    بشب می آورم روزی بحیلت

    که شب آبستنست تا خود چه زاید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا بکف جام می توانم دید

    زهد و سالوس کی توانم دید؟

    نکنم یاد زهد و صومعه هیچ

    تا رخ ترک فی توانم دید

    هر دم از باد پیچش افتاده

    در تهی گاه نمی توانم دید

    از قدح باده چون فروغ زند

    در عدم نقش شی توانم دید

    ز اندرون قدح بچشم صفا

    راز پنهان می توانم دید

    بر گل عارض نکو رویان

    شبنم از رشح خوی توانم دید

    در سر زلفشان دل شده را

    نیم شب نقش پی توانم دید

    نه نه، کز زهد چنگ بدرک را

    رگ گسته ز پی توانم دید

    شیشۀ بد مزاج نازک را

    زامثلا کرده قی توانم دید

    ورصراحی نه در رکوع بود

    ریخته خون وی توانم بود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اهل تو بازار گوهر بشکند

    زلف تو ناموس عنبر بشکند

    درّ دندان تو خون صف برکشد

    شکّر اندر قلب لشکر بشکند

    رنگ خون پیدا شود بر چهره ات

    چون صبا زلف ترا سربشکند

    هر که در بندد دری در کوی صبر

    حلقة زلف تو آن در بکشد

    پیش قدّ و خطّ تو نقّاش چین

    هر زمان پرگار و مسطر بشکند

    ز آرزوی آن دوتا مشکین رسن

    ماه نو خود را چو چنبر بشکند

    ترسم این سرها که دارد زلف تو

    توبت من بار دیگر بشکند

    هر که او در انتظار وصل تست

    روزگارش دل بغم در بشکند

    روزی از ناگه دل دیوانه ام

    در جهد وان مهر شکّر بشکند

    راستی را از تو باید خواست آب

    هرکه او را لقمه در بر بشکند

    از دهانت کام دل حاصل کند

    و ارزوی جان غم خور بشکند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دل ز غم عشق تو کی جان برد؟

    تا که جفای تو برین سان بود

    دست کش از دامن تو کوتهست

    هر نفسی سوی گریبان برد

    لذّت جان کی بود آنرا که او

    بی رخ تو عمر بیابان برد؟

    تا هـ*ـوس آن لب و دندان پزد

    بس که دلم دست بدندان برد

    جای ز نخ باشد آنجا که ماه

    باز نخت گوی بمیدان برد

    خاک جهان بر سر چوگان و گوی

    زلف تو چون سربزنخدان برد

    هر چه ترا آرزویست آن بکن

    بر رهی آنست که فرمان برد

    دان که بدان شاد بود جان من

    کز تو غم و جور فراوان برد

    آنچه دلم دید ز عشق بتان

    وآنچه همی از غم ایشان برد

    زنده بر آتش نهمش زین سپس

    پیش من ارنام نکو آن برد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز لعلت عکس در جام می افتاد

    نشاط عالمش اندر پی افتاد

    جهانی می پرستی پیشه کردند

    چو از رویت فروغی بر می افتاد

    جمالت پرده از رخسار برداشت

    گل از بس شرمساری در خوی افتاد

    سراپایم چو نی در بند عشقست

    غمت در من چو آتش در نی افتاد

    دل سرگشته ام زان پس که خون شد

    بدست عشق تو دانی کی افتاد

    ز راه دیده بیرون رفت و عشقت

    نشان خون بدید و بر پی افتاد

    دلم با عارض ساده دل تست

    که طرّاری چو زلف بروی افتاد

    دلم بردی نگه دارش که هرگز

    شکاری این چنینت در نیفتاد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دل بدان دلنواز خواهم داد

    جان بشمع طراز خواهم داد

    پس ازین من بدست عشق و هـ*ـوس

    مالش حرص و از خواهم داد

    چشم و دل را چو شمع و اتش و آب

    مایه و برگ و ساز خواهم داد

    مده ای عقل زحمتم بسیار

    که جواب تو باز خواهم داد

    چند گویی که دل بدو دادی؟

    دادم آری و باز خواهم داد

    بر سرم عشق ترکناز آورد

    تن درین ترکتاز خواهم داد

    زین دو در بند دیدگان شب و روز

    اشکها را جواز خواهم داد

    ار دل از من بناز میخواهد

    من بدو از نیاز خواهم داد

    نازنین است یار من پیشش

    جان شیرین بناز خواهم داد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد

    به بی قراری با خویشتن قرار نهاد

    ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت

    پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد

    بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر

    کنون که پای طلب در میان کا نهاد

    هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق

    گـ ـناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد

    ز تنگنای دلم چون بجست قطرۀ اشک

    ز راه دیده روان سر بکوی یار نهاد

    هر آن سیه گریی کان دوزلف با من کرد

    برفت و یک یک بر دست آن نگار نهاد

    ز بیم تنگی اندر حصار ینه دلم

    ذخیرۀ غم و اندوه بی شمار نهاد

    مرا بخون دل خود چو تشنه دید فلک

    بدست گریه ام این کام در کنار نهاد

    هم از نوا در ایّام دان که نرگس تو

    مرا بسان گل از نوک غنزه خار نهاد

    کسی که نام فراق تو بر زبان آورد

    چنان بود که زبان در دهان مار نهاد

    وصال را چه کنم زین سپس؟ که مایۀ عمر

    فراق او همه در راه انتظار نهاد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا