متون ادبی کهن غزليات کمال خجندی

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بر دل از غمزه خدنگی زدی آن هم گذرد

چون گذشت از سپر سـ*ـینه ز جان هم گذرد

من اگر سـ*ـینه ز پولاد بسازم چو دلت

گر خدنگ نظر این است از آن هم گذرد

تو اگر بگذری از سرو بخوش رفتاری

اشک گلگون من از آب روان هم گذرد

گر دهنده اهل نظر پیش تو دشنام رقیب

ما نخواهیم که نامش به زبان هم گذرد

نگذرد گریهام از ابر بهاران تنها

کز فلک بینو مرا آه و فغان هم گذرد

بر سر عاشق اگر سیل بلا آبد باز

از دل و دیده خونابه چکان هم گذرد

گفتی از سر گذرد در طلب دوست کمال

سر چه باشد ز سر و جان و جهان هم گذرد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بر عزیزان غمزة شوخ تو خواری می کند

    غمزه تو خواری و زلف تو باری میکند

    در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو

    این یکی بی صبری و آن بیقراری می کند

    اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی

    مهربانی مینماید دوستداری می کنند

    عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش

    عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می کنند

    خاک را هم من بمن گر بگذری آن لطف تست

    آب را بر خاک لطف خویش جاری می کند

    چون ز پیشم میروی جان میسپارم من بغم

    هر کرا شد عمر لابد جان سپاری می کند

    گر چه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال

    تا به آن به کرد پاری شهریاری می کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به روی دوست که رویش بچشم من نگرید

    به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید

    با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست

    چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید

    حرام باد شما را چه می خورید غمش

    غم من است غم او غم مرا مخورید

    همین که نام گدایان او کنید شمار

    مرا نخست گدای کمین او شمرید

    کر بگوی با مگان به شکر گفتار

    که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید

    بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت

    عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید

    از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال

    اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید

    یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید

    پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه

    طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید

    خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان

    امروز عیب رندان جز پارسا که گوید

    گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی

    سوی شرابخانه ما را صلا که گوید

    دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی

    بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید

    گونی مرا رقیا هستم سنگ در او

    این نام آدمی را زیبد ترا که گوید

    از زاهدی برندی کردی کمال توبه

    جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید

    بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان

    شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید

    زمال دست بدارید و نرک چاه کنید

    به یک مقام مباشید سالها ساکن

    نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید

    به کوی باده فروشان روید عاشق وار

    بنای توبه بی اصل را تباه کنید

    به گردن من اگر عاشقی گـ ـناه بود

    کدام طاعت ازین به همین گـ ـناه کنید

    باب علم بشوئید روی دفتر عقل

    بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید

    چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال

    اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به مجلسی که از روی نو پرده بر گیرند

    چراغ و شمع بر افروختن ز سر گیرند

    چو در محاوره آنی به منطق شیرین

    لب و دهان تو صد نکته بر شکر گیرند

    ز خاک راه تو گو روی ما غبار بگیر

    که اهل عشق چنین خاک را به زر گیرند

    به دوستی که اگر پای بر دو دیده نهی

    هنوزت اهل دل از دیده دوستتر گیرند

    دل ار مقابل آن ابروان نهد مه نو

    گـ ـناه او همه بر چشم کج نظر گیرند

    از باده در سر رندان جنون شود مـسـ*ـتی

    به یاد روی نوار ساغری دگر گیرند

    بر آستان نو جانها ز سوز و آه کمال

    اگر نه آب زند گریه جمله در گیرند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بوی خوشت چو همدم باد سحر شود

    حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود

    تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی

    مشکل که از دهان تو هیچش خبر شود

    شیرینی لب تو چه گویم که وصف آن

    گر بر زبان خامه رود نی شکر شود

    عکس جمال در قدح می نکن که گل

    خوبست و چون در آب فته خوبتر شود

    بر آستانت سجده شکر آرم ار مرا

    روزی از آن مقام مجال گذر شود

    طبعم چنان به نکهت زلف تو شد لطیف

    کر باد مشک بوی مرا درد سر شود

    از زلف او سخن به درازی کند کمال

    ز صف دهانش کن که سخن مختصر شود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بهار آمد خبر از می فرستید

    سلام گل به باد از پی فرستید

    درود عود یک یک گوش دارید

    بگوش می درود نی فرستید

    اگر دست از ادا کونه کند چنگ

    به ناخنهای چنگی نی فرستید

    نسیم زلف جان پیوند لیلی

    به مجنون جدا از حی فرستید

    زمین بـ*ـوس کمان ابروی دوست

    ازقند بند نی بر وی فرستید

    مرو زر می خرند اینجا نه زاری

    دعای عاجزان تاکی فرستید

    کمال از فقر چون بنشست بر خاک

    گلیم او به رهن می فرستید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بی تو مرا زندگی بکار نیاید

    نعمت بی دوست خوشگوار نیابد

    تاتو نیانی چو آرزو به کنارم

    هیچ مرادیم در کنار نیابد

    تا ندهی زلف بیقرار به دستم

    خاطر من بر سر فرار نیابد

    گرسگ خود خوانیم اهانت تست آن

    ورنه مرا زین حدیث عار نیابد

    چشم عیادت ازو کراست که گر نیز

    خاک شوم بر سر مزار نیابد

    کس نتواند گرفت آن رسن زلف

    تا بسر خود به پای دار نیابد

    نقد دو عالم بنه کمال که آنجا

    جان گرانمایه در شمار نیابد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بیزارم از آن دل که در درد نباشد

    هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد

    باران مرا درد من بی سرو پا نیست

    دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد

    گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی

    کأنینه همان به که بر او گرد نباشد

    قدر می و معشوق و خرابات چه داند

    آنکس که چو من میکده پرورد نباشد

    جنت نروم نا رخ زیباش نبینم

    فردوس چکار آید اگر ورد نباشد

    چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق

    بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد

    دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است

    آری نفس سوختگان سرد نباشد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا