متون ادبی کهن غزليات کمال خجندی

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
باز گل دامن به دست عاشقان خود نهاد

غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد

ابر درهای عدن پیش گل و سوسن کشید

باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد

سرو ما بر کرد ناگه سر ز صحن بوستان

پیش او هر جا درختی بود بر پا ایستاد

گل حکایت کرد و سرو از نازکی و لطف بار

آب گریان آمد و در پای این و آن فتاد

در بهشت باغ خوش باشد می چون سلسبیل

خاصه از دست تان گلرخ حوری نژاد

هر بهاری را که هست ای دل حزانی در قفاست

خوش برآ روزی در چونگل بالب خندان وشاد

بر ورق دارد گل رنگین بخون این خط کمال

شاد زی چون عمر باد است ای برادر عمر باد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود

    در پیش مستان محبت این بود رود و سرود

    عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند

    مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود

    با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست

    از دو رود دیده ما باد بر باران درود

    تا چرا نبغ تا خودو زره گردد سپر

    جنگها شد گاه ما را با زره گاهی بخود

    شوق بالای تو خون از چشم ما بر خاک ریخت

    هر کجا سیلی که آمد آمد از بالا فرود

    گفتم از سیب سمرقندی به و نار خجند

    با زنخدان و لب چون قند گفتا به نبود

    گر نگیری چست و چابک سیب سبعینش کمال

    پیش اهل عشق باشی کاهل زیر و فرود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با عارض تو زلف دم از نقشه چین زند

    بر آب حد کیست که نقشی چنین زند

    باید چو ساعد توز سیمش به آستین

    هر کس که دست در تو چو آن آستین زند

    رضوان ز شوق آنکه چو طوبی کنی خرام

    جاروب راهت از مژه حور عین زند

    جان و دلم فدات بگو غمزه را که باز

    تیغی بر آن گمارد و نیری براین زند

    زلف که داد مالش صد پهلوان به بند

    باد صباش گیرد و خوش بر زمین زند

    دزدیست طره تو که سرها برد بروز

    ترکیست چشم تو که ره عقل و دین زند

    جان آفرین زند چو دو چشم تو بر کمال

    تبر از گشاد غمزه سحر آفرین زند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با غم عشق تو دل کیست که محرم باشد

    با لب لعل تو جان چیست که همدم باشد

    هر کرا دولت سودای تو شد دامن گیر

    فارغ از محنت و آسوده دل از غم باشد

    نسبت روی تو چنان نتوان کرد به ماه

    که به حسن از رخ زیبای تو پر کم باشد

    خنک آن جان که شد از آتش سودای نور گرم

    خرم آن دل که به غمهای تو خرم باشد

    گر دمی دست دهد روی تو دیدن مارا

    حاصل از عمر گرانمایه همان دم باشد

    مفلس کوی مغانرا به خرابات غمش

    دولت جام به از مملکت جم باشد

    گر ببوسیدن پایت برسد دست کمال

    او بدین پایه به عشاق مقدم باشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با منت لطف جز ستم نبود

    ننگ چشمی ترا کرم نبود

    چشمت از خون ما پشیمان نیست

    مرحمت موجب ندم نبود

    چه فرستم بر نو جان خراب

    پیش تو این متاع کم نبود

    با لبت شهد اگر چه شیرین است

    آنچنان حلقه سوز هم نبود

    گفته سوزمت بر آتش غم

    گر غم روی تست غم نبود

    در وقا پای ما نداشت رقیب

    ناجوانمرد را قدم نبود

    ننویسد فرشته جرم کمال

    بر سر بیدلان قلم نبود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با من درد کش سبو بدهید

    متنی بر سرم از و بنهید

    بار ساقیست ابها العشاق

    توبه گر بشکنید بی گنهید

    به عشق اگر دهند انصاف

    زاهدان بی ره و شما به رهید

    بسکه شه رخ نماید از چپ و راست

    که چو فرزین نشسته پیش شهید

    ای طبیان بدرد عشق حبیب

    شربت تا مخالفم مدهید

    مرهم جانستان دهید مرا

    تا ز درد سرم چو من برهید

    در سماعی که نیست شعره کمال

    صوفیان هر یک از سوی بجهید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد

    صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد

    گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی

    هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد

    بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی

    تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد

    گو چشم نو کمتر خور خون در مسکینان

    بیمار ز پر خوردن شرطیست که پرهیزد

    افتاد رقیب از پا چون اشک به أه ما

    زین گونه نیفتادست این بار که برخیزد

    تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم

    در موم زنند آتش با شهد چو آمیزد

    از جور سر زلفت نگریخت کمال آئی

    عیار که شبرو شد از سلسله نگریزد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید

    برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید

    به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را

    کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید

    کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر

    کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید

    پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن

    نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید

    در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن

    که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید

    بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی

    مرا زین عقدۂ مشکل ندانم تا چه بگشاید

    چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی

    ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد

    خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد

    برم ز زلف تو بونی چو رخ نمانی باز

    مشام بوی خوش از نافه در سحر ببرد

    اگر ز نبر فرسنی تحبی وی دل

    ببند نامه به پیکان که نیز تر ببرد

    به فکر آن لب شیرین چنان ضعیف شدم

    که گیردم مگس و پیش او بپر بپرد

    چه منت است که من دل به خدمتت ببرم

    که چشم تو صد زآن به یک نظر ببرد

    بدرد و حسرت آن غمزه نرگس بیمار

    بر آن است که با خاک چشم تر ببرد

    کمال بر در جانان بر ببر جانرا

    که هر که رفت بر آن در چنین بسر ببرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به خال لب خط سبزت قرابتی دارد

    لب تو از دم عیسی نیابتی دارد

    مگر محزر اشکم که ساخت سرخیها

    به لوح چهره خیال کتابتی دارد

    شب فراق تو تیره است و من از آن به هراس

    شبی که ماه ندارد مهابتی دارد

    چو پهلوی رخت افتم نیاز بـ..وسـ..ـه کتم

    دعای صبح، امید اجابتی دارد

    کسی که دید لب لعلت از می رنگین

    ندیده ایم که میل انابتی دارد

    نشسته خوش من و ساقی بکار خود چستیم

    اگر چه محتسب ما صلابتی دارد

    کمال گفته تو دلپذیر از آن معنی است

    با که معنی سخنانت قرابتی دارد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا