متون ادبی کهن قطعات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن

کار تو تربیت مردم دانا کردن

هست در شان تو ترتیب معایش دادن

هست در عادت تو قهر محابا کردن

وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟

بی سبب راز دل گردون پیدا کردن

دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را

جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن

در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد

آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن

نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده

در گلستان لقای تو تماشا کردن

در فزو دستی در باب کرم رسمی نو

چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن

چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت

بر خلاف نبود زهره و یارا کردن

گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد

بدهد حالی بی وعده بفردا کردن

چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست

در حق من که و بیگاه کرمها کردن

با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب

رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن

توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک

این گردها را یا گفت رسد یا کردن

جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست

بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم

    کارما با جدل و قوّت بازو مفکن

    ما به پشتیّ چو تو صدر همی سـ*ـینه کنیم

    این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن

    با روی شهر سلامت زرضای تو کنند

    وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن

    هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک

    شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن

    جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند

    تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن

    دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای

    پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن

    هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا

    این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن

    گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز

    بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    قدوۀ اهل مهانی ای که هست

    مهر تو همواره یار غار من

    مایه از طبع تو اندوزد همی

    چشم دریا طبع گوهر بار من

    مدح تو همچون شهادت می رود

    بر زبان خامة بیمار من

    باشمت تا آسمان منّت پذیر

    گر زمین گردد ترا رخسار من

    بارها بستست نوک کلک تو

    عقد مروارید اندر بار من

    با کمال قوّت نظم سخن

    قاصرست از شکر تو افکار من

    هر کجا شعری فروشم بر کسی

    گاه دلّالی و گـه سمسار من

    مشتری شاگرد دکّان منست

    تا تو دادی رونق بازار من

    تیر گردون خاک بر سر می کند

    تا تو بودی راوی اشعار من

    در جهانت جز غم من غم مباد

    ای بتحقیق از کرم غمخوار من

    خود بجز تیمارکی من خوردمی

    گر نخوردی لطف تو تیمار من؟

    ور نباشد پای لطفت در میان

    سر به چیزی در نیارد کار من

    با خیالت دوش تا وقت سحر

    گفت صد بار این دل افکار من

    ای شفای دردمندان یاد تو

    چونی از درد سر بسیار من

    پای مردی دیگرم دانی که کیست

    خود به خود تمهید کن اعذار من

    من به اقبال تو بس مستظهرم

    تا قیامت باد استظهار من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مجلس سامیّ مجد الدّینی ای کان هنر

    چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من

    چون ز من هر گز ندید آزار طبع نازکت

    بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟

    تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود

    دوستی دارم که هست او مشفق و غمخوار من

    چون تقبّل کرده یی اکنون تقابل شرط نیست

    چیست در کار آی و بهتر زین بخور تیمار من

    بی تو دانم بر نیارد کار من زین مدبران

    زانکه خود بی غصّه هرگز بر نیاید کار من

    بر زبان کلکم این لفظ از سر طیبت گذشت

    تا غباری بر دلت ننشیند از گفتار من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آه از این زندگیّ ناخوش من

    وز دل و خاطر مشوّش من

    سپر زخم حادثات شدست

    دل پر تیر همچو ترکش من

    در همه عصر خویش نشنیدست

    بوی راحت دل بلاکش من

    طمع خوشدلی ندارم از آنک

    روز خوش کرده است شب خوش من

    هم عفاالله مردم چشمم

    کآبکی میزند بر آتش من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مژده کاقبال تو ز ناگه داد

    ش نیک در خور دشمن

    شد بریده ز آستانۀ تو

    پای احداث چون سر دشمن

    دست بر گرامیت بر داشت

    سر دشمن به خنجر دشمن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بجز از غصّه های مشکل من

    چیست از روزگار حاصل من؟

    نیک سرگشته ام نمی دانم

    که جهان ناخوشست یا دل من

    حالی از خون دل نمی گویی

    شد سرشته ز خون دل گل من

    جان ستاند سپهر و عشـ*ـوه دهد

    نیست انصاف با معامل من

    وه که چون در مقام اندیشه

    می چکد خون ز حال مشکل من

    ز آنهمه رنجهای بی ثمرت

    و آن همه سعی های باطل من

    گر جهان منزل طرب گردد

    سر کوی غمست منزل من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سرورا رسم تصوّف آن بود

    کز تو می بیند دل اگاه من

    تربیت بر سنة الله می کنی

    زان که هستی پیر نیکو خواه من

    جملگی از پیش من برداشتی

    هر چه شاغل بد ز مال و جاه من

    از شواغل چون مجرّد کردیم

    آنگهی دادی به حضرت راه من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    برون رفتم از خانه دی نگهبان

    تهی بود از آیندگان کوی من

    فرو رفته با خود به اندیشه یی

    جوانی درآمد ز پهلوی من

    گرانی به بالا دو چند اشتری

    هر انگشت او چون دوبازوی من

    حمایل زپولاد در گردنش

    چنان قطرۀ آب از جوی من

    بزد دست و پولاد روشن زبر

    برآهخت و آورد رخ سوی من

    چو نزدیک شد بی محابا کشید

    برهنه بیکبار در روی من

    چو از پر دلی من نرفتم ز جای

    نه آژنگی آمد در ابروی من

    بر آهخت تیغ و بیازید دست

    یکی پاره بگرفت از موی من

    عطا دادم او را ز خود اندکی

    ز شادی ببوسید زانوی من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای کف راد تو معمار جهان

    جاودان بادا معمار چنین

    هم ز نور دل و رایت دارند

    ماه و خورشیددو رخسار پنین

    بدسگال تواگر شد کم و کاست

    کرد اقبال تو بسیار چنین

    همّتت از پی دنیا گفته

    چه خطر دارد مردار چنین

    دی اشارت بتو می کرد قضا

    گفت کز من شنو اسرار چنین

    تا جهانت زدستاروران

    کس ندیدست کله دار چنین

    دشمن ار جنگ تو جوید زخری

    بر منه بر دل خود بار چنین

    خود کفایت کند آن کار ترا

    آنکه کرد دست و صدبار چنین

    نیک دانی که فرو دستانرا

    دست گسرند بادوار چنین

    بر زیانند همه اهل هنر

    خاصه با سستی بازار چنین

    حاصلی اندک و خرجی بسیار

    روزگاری بد و اشعار چنین

    شعر بی قدر و هنر بی قیمت

    وانگهم کیسه و انبار چنین

    تو زمن فارغ و من بی ترتیب

    طبع من نازک و دلدار چنین

    با چنین خرج بسندم نبود

    هر یکی روز دو دینار چنین

    غم کارم خور و تیمارم دار

    بتو خواهم غم و تیمار چنین

    گر چنین باشد کارم بخلل

    خللی هم بکند کار چنین

    خرج یک هفته نباشد ، گر من

    بفروشم دوسه دستار چنین

    کار من گرچه بسی دشوار است

    سهل گردد زتو دشوار چنین

    بده انصاف من از بهر خدا

    تو برای من و گفتار چنین

    چون تو ممدوحی و انعام چنان

    مثل من مادح و اشعار چنین

    کرده در مدح تو دیوانی جمع

    همه پر گوهر شهوار چنین

    هیچ تشریف تو ناپوشیده !

    لایق آید زتو کردار چنین ؟!

    گیر ، کین حرمان در خورد منست

    کرمت نیست سزاوار چنین
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,051
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,246
    بالا