متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
صدرا ! زخاکپای تو بیزار نیستم

کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم

زاندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من

تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم

بادا زبان بریده، دماغم زهیچ پر

گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم

ای منعمی که با کف گوهر فشان تو

محتاج بحر و ابر گهربار نیستم

پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ

از بار منّت تو گران بار نیستم

یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو

لیکن مرایی آینه کردار نیستم

داند جهان که من بهر آهو که در منست

جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم

گـه گـه نبودمی زجهان خستۀ جفا

و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم

آن به که راست گویم باشد دروغ محض

گر گویمت زچرخ دل افکار نیستم

ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل

ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم

گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان

گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم

کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل

کز حرص نیز دندان چون خار نیستم

چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش

پرحیلت و منافق و طرّار نیستم

سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن

در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم

گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای

در دام غم بهرزه گرفتار نیستم

چون سایه پردگی سرای قناعتم

چون خور زحرس شهرۀ بازار نیستم

زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور

داده قفا بزخم چو مسمار نیستم

زنبور سان قبای طمع در نبسته ام

از همّت ار چو باز کله دار نیستم

نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت

گرچه درون پردۀ اسرار نیستم

چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم

باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم

برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت

در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم

گر چون مگس سماع کن و دست برزنم

باری چو مور عاقد زنّار نیستم

دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی

برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم

در روی خلق روی چو آینه زان نهم

کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم

چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش

کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم

خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من

پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم

تو حمل بر توانگری و کبر من مکن

گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم

از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست

در بند مال اندک و بسیار نیستم

واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم

چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟

طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا

این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟

کردم زطبع دی طلب گوهر سخن

گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم

الحق نکو بتربیتم غم همی خوری

در نازکمی از آن کم گلنار نیستم

گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی

دانی که با خزانه و انبار نیستم

گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان

گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم

گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی

من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم

من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام

مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم

چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا

انگام مدح گفتن پندار نیستم

گفتم که کم زتهنیت عید؟ دم نزد

یعنی که مرد جستن بیگار نیستم

تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود

امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم

باطبع درنبردم ، ای صدر یاریی

زان دست درفشان که دگر یار نیستم

من استماحت از کف راد تو می کنم

خود مفتخر بجودت اشعار نیستم

شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز

در بندگی برابر اغیار نیستم؟

دور از خران خاص خری گیر خود مرا

آخر چه شد که از در افسار نیستم

گردونم از غذا بچه فرمود احتما

نبضم ببین درست که بیمار نیستم

ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا

پروای خطّ عارض دلدار نیستم

افلاس من بظاهر حالم مسجّلست

محتاج عقد محضر اعسار نیستم

دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟

وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم

تشریف من زجبّه و دستار کم مباد

گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم

ای صدر روزگار تو انصاف من بده

تا روشنت شود که ستمکار نیستم

در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر

چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم

در شیوۀ گرانی از جمع شاعران

باری کم از مهذّب دهدار نیستم

داند جهان که من بچنین قوّت سخن

الّا بخدمت تو سزاوار نیستم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نور دو دیدگان ز لقای تو داشتم

    یک سـ*ـینه پر زمهر و هوای تو داشتم

    من جان و زندگی خودای جان و زندگی

    گر دوست داشتم ز برای تو داشتم

    هر رنج و هر بلا که ز ایّام داشتم

    از بهر دفع رنج و بلای تو داشتم

    حقّا که گرچه خلق جهان عیب می کنند

    محراب روی خود کف پای تو داشتم

    تا روز هر شبی بدو پا ایستاده من

    دو دست برخداز دعای تو داشتم

    گر چه ز روزگار وفاکس ندیده بود

    از روزگار چشم وفای تو داشتم

    بر بند شد دلم که کلید مرادها

    رخسار خوب طبع گشای تو داشتم

    جای تو بی تو گردش گردون بمن نمود

    الحق نه این امید بجای تو داشتم

    با این دل شکسته و این جان ناشکیب

    کی طاقت فراق لقای تو داشتم؟

    معذور دار، دست شریعت رها نکرد

    گر ماتم تو من نه سزای تو داشتم

    دردا و حسرتا که همه باد پاک بود

    امّیدها که من به لقای تو داشتم

    بنگر چه سخت جانم و چون سنگدل که من

    دم میزنم هنوز و عزای تو داشتم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم

    بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم

    درین زمانه که دلبستگیست حاصل او

    همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم

    امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک

    مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم

    بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر

    ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم

    بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک

    ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم

    ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن

    فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم

    زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون

    هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم

    ز طاس گردون زنار بردمید ازانک

    زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم

    ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون

    که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم

    چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد

    وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

    گـ ـناه موجب حرمان بسیست در عالم

    ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم

    دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست

    ز سوز سـ*ـینه چو شمعش گرفته سر دیدم

    چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی

    ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم

    بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ

    چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم

    بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک

    ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم

    ز روزگار همین حالتم پسندآمد

    که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم

    برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید

    نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم

    که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر

    مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم

    درین سفر که زبس محنت و پریشانی

    عنای غریب از انواع ما حضر دیدم

    بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود

    که روی خزّم مخدوم نامور دیدم

    پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین

    که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم

    ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید

    که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم

    زهی خجسته لقایی که درّ معنی را

    برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم

    اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس

    از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم

    صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست

    که چرخ را زسماع برقص در دیدم

    چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش

    سوی معانی باریک راهبر دیدم

    همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک

    صدف نهادش آبستن درر دیدم

    بوقت عرض هنر بهر استفادت را

    ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم

    بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی

    پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم

    شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او

    بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم

    از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی

    که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم

    ز حرص جمله تنم گشت چون بادام

    که این معانی شیرین تر از شکر دیدم

    اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد

    که همچو کانش مستودع گهر دیدم

    نبود محرم ابکار فک تو فهم

    کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم

    نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش

    هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم

    ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید

    کش از منابع طبع تو آبخور دیدم

    هوای عال مدح تو کرده بودم دوش

    باتّفاق خرد را برهگذر دیدم

    چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت

    نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم

    بکنه مدحت او چون رسی که من باری

    بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم

    چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز

    ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم

    ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک

    بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم

    بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم

    پیوند عمر بایدم از دور روزگار

    تا شطری از معایب ایّام بشمرم

    از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟

    چون هر کجا که هست گلیمست همبرم

    از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم

    پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم

    طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل

    دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم

    زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک

    مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم

    پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا

    نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم

    خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده

    بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم

    رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد

    از ضعف چون برآید، آوازی از برم

    در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن

    در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم

    بر اعتماد زر که مباداش تن درست

    سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم

    تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من

    بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم

    ترک کلاه نرگس و چین قبای گل

    زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم

    من سر بآفتاب و فلک در نیاورم

    ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم

    آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان

    گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم

    تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب

    با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟

    گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس

    چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم

    از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم

    وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم

    در صفدری چو رایت نصرت مبارزم

    در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم

    اندر برهنگیست همه اهتزاز من

    تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم

    خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام

    بیمار و تن درست مگر چشم یازرم

    مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش

    جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم

    تا لاجرم سری که همه مغز سروریست

    بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم

    در ودای العروس سخن آب کس نیافت

    در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم

    گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا

    چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم

    آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل

    بر طرف تاجگاه دماغست منظرم

    در جیب فقر گر چه نهان کند فلک

    پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم

    نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک

    ورد مضاعفم که درست و توانگرم

    خورشید فضل را درج اوج از اتفاع

    در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم

    زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر

    کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم

    شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم

    کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم

    سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود

    گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم

    این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین

    کارباب عقل، هیچ ندارند باورم

    اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل

    کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم

    افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز

    افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم

    ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند

    عذرم سـ*ـینهّدست اگر کاه گسترم

    در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی

    بی او بساط گل بپی دیده بسپرم

    باریک چون معانی او گشته ام ز غم

    وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم

    گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب

    یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم

    دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر

    خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم

    خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل

    زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم

    بستان خلد نزهه گـه شخص نازلم

    بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم

    حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است

    وز حلّه های معدن عدنست بسترم

    تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم

    نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم

    در منزل رفیعم با ناز و خفض و خوشـی‌

    پیوسته شادمان بجوار پیمبرم

    روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک

    همسایه است هر شب خورشید خاورم

    لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید

    در دست داد شربتی از حوض کوثرم

    با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب

    بیدرا خفته منتظر صبح محشرم

    فردا سلام من بر یاران من رسان

    گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم

    آنم که دوش تیغ زبان سخنورم

    آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم

    و امروز با شهامت و مردانگی خویش

    چون زن زبون این فلک سبز چادرم

    طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم

    شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم

    از ماه چهره ام قصب السبق بـرده بود

    و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم

    بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر

    وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم

    در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست

    قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم

    جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر

    تا در حضیض مرگ فتادست اخترم

    با آن همه لطافت اگر باز ببینم

    گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟

    کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟

    کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟

    بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت

    در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم

    وقتی که گرم گشت تنور محاورات

    یاد آورید آن سخنان مخمّرم

    بادم زبان برید، که تا بی لقای او

    این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟

    نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من

    مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم

    آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش

    تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم

    ناطق شوند مردم چشمم بمدح او

    هر گـه که در شمایل او ژرف بنگرم

    با طبعش آب را نکند چشم من محل

    با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم

    بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام

    اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم

    دوشیزگان مدحت او را مغمّزند

    پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم

    با عقل در مفاخره ذات مبارکش

    گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم

    «جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم

    شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»

    دایم شهاده گویان باشد دهان زر

    تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم

    آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر

    چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم

    سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت

    خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم

    رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام

    چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم

    زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من

    وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم

    عالم شبست و شمع شب افروز او منم

    وای زمانه گر بوزد باد بر سرم

    هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب

    بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم

    وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست

    زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم

    بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل

    هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم

    شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور

    زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم

    بر خیط باطل آید خورشید نیم روز

    لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم

    بیت السعادۀ من و دار البوار خصم

    مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم

    روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح

    گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم

    از نیزه و سپر بربایند طول و عرض

    آنگام عرض تیر دلیران لشکرم

    در بندهای خوف، انابیب نیزه ام

    رویین دز امید، تجاویف مغفرم

    ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک

    ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم

    ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح

    تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم

    دشوار نصب عین توان کرد در خیال

    این فتحها که گشت ز دولت میسّرم

    «صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم

    حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»

    شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش

    آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»

    زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است

    زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم

    ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال

    خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم

    همه بر شارع اقبال بود رهگذرم

    مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد

    کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم

    چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای

    دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم

    سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی:

    کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم

    کیست دریا که دهد زحمت دستت؟ بگذار

    این چنینها را با همسری چشم ترم

    خاکساریست ، چه گویم سخن کان که ز بخل

    خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم

    من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید

    یا گهر را زعداد سخنانت شمرم

    خود از آن شرم که گفتم کف رادت دریاست

    همچو اعدای تو با حالی از بدبترم

    حاش لله که نهم قدر تو را همبر چرخ

    دانم این قدر تفاوت بمثل ، گرچه خرم

    کز حقارت صفت خصم تو دارد گردون

    اگر از بام جلال تو بدو در نگرم

    تا که شد مقصد من بنده جناب تو ، شدند

    هفت سیّارۀ افلاک دوان بر اثرم

    گفت کیوان که زمن کار دگر ناید ، لیک

    هندویی ام ز پی پاس ببام تو پرم

    مشتری گفت منم نایب تو روز قضا

    ور کنم فخر بر اجرام بس است این قدرم

    گفت : بهرام که من گورکن خصم تو ام

    باورت نیست ، ببین بیلک و بنگر تبرم

    گفت : خورشید کزان تیغ شدم من همه تن

    تا چو سایه نکند همّت تو پی سپرم

    زهره در بزم فلک دی بترنّم میگفت :

    کاشکی قطعه یی از مدح تو بودی زبرم

    بارها گفت عطارد که زلفظت گهری

    گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم

    ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ

    زین سبب زرد و گدازان زعنای سفرم

    سرفرازا! بوفا بر تو که اصغا فرمای

    حسب حال من دلخسته که خون شد جگرم

    درگهت را زفلک باز نمیدانم هیچ

    بس که آسیمه سر از اختر بیداد گرم

    زابلهی چهره چو زر کردم در عهد سخات

    لاجرم بی خطرم نزد تو و بر خطرم

    ترسم آواره چو صیت تو شوم در عالم

    کز پریشانی چون بخشش تو دربدرم

    مهر تو تعبیه در طّی ضمیرم بیند

    روزگار ار چه کند صدره زیر و زبرم

    در سرم هست که تاجی کنم از خاک درت

    همّتم سخت بزرگ آمد خود مختصرم

    رتبت خود زبر چرخ ببینم بعیان

    گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم

    سخت بی آب و خرابست سواد طللم

    مشکلم حلّ کن آخر که محلّ نظرم

    زیر این گلشن دوّار چنان دلتنگم

    که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم

    چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم

    دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم

    با مان در کنف همّتت امد، ورنی

    بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم

    چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو

    باز نشناسد خود را و دهد دردسرم

    نیست درصدر توام جای، مگر حادثه ام

    هیچ در چشم تو می نابم، گویی سهرم

    زانک با خاک برابر شده ام در نظرت

    هر زمان در غلط افتم که زرم یا گهرم

    نه گـه غیب تشریف تفّقد یابم

    نه بانگام حضور از کرمت بهره ورم

    خلق و خوار و خجل در تک و پویم همه سال

    راست گویی که بر رای تو شمس و قمرم

    عملم دادی و بی جرمی معزول شدم

    تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم

    بقلم مشق کنم من نه برمح خطّی

    لاجرم تیر جفاهای فلک را سپرم

    عامل آنست درین عهد که رامح باشد

    من چو اعزل بدم از عزل نباشد گزرم

    گر نباشد غم تشویر و قفای بدگویی

    من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم؟

    بندگیّ تو مرا مکتسب و موروثست

    زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم

    غرس اقبال توام در چمن استعداد

    تربیت بایدم، انگاه بیایی ثمرم

    تو مرا وجه کفافی بده از خوشـی‌ و ببین

    که بسالی ز همه اهل هنر برگذرم

    گر همه دعوی نزد تو مبیّن باید

    فقر و حرمان دو گواهند دلیل هنرم

    هم بکارآیمت از بهر اعادی روزی

    خود گرفتم که سراپای ز محض ضررم

    نام و ننگیست مرا پردۀ آن حشمت تست

    پرده بر من بمدر تا که بدین پرده درم

    آب روی از تو چو نان پاره توقّع دارم

    وز معالّی تو هم دور نباشد اگرم

    آفتابی توو من کوه گران سایه، سزد

    کز سخای تو شود زرّین طرف کمرم

    نور خور را چه زیان زانکه شود ذرّه نواز

    منصب را چه خلل، زانک کند معتبرم

    از تو در نعمت و جاهند بسی نا اهلان

    پس من خسته بهر حال سزاوار ترم

    چون صراحی کنمت از رگ گردن خدمت

    تا کند جود تو سر سبز چو ساغر مگرم

    پس اگر رای رفیع تو چنان فرماید

    که بدین حضرت البّته همی در نخورم

    گر شود خود بمثل مرگ بجانم نزدیک

    دور بادا که بود رغبت جای دگرم

    نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی

    رخت زی مدرسه آورد زدکّان پدرم

    از کرم عذر چه خواهی که در ایّام تومن

    از میان علما رخت ببازم برم

    شایگان میشود این قافیه لیکن چه کنم

    عذر خود گفتم ازین جای تو دانی و کرم

    یا رب این دولت و حشمت به ابد مقرون دار

    وین دعا را باجابت ز ازل منتظرم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای ز خاک در تو تاج سرم

    خود همینست بعالم هنرم

    نم کلک تو و خاک در تست

    حاصل خشک و تر بحر و برم

    عقدها گوهر ازو بربایم

    گر بود بر سر کلکت ظفرم

    تابع حکم تو آمد تقدیر

    کرد معلوم قضا این قد رم

    با شکر باری نوک قلمت

    سخت نا معتقد نیشکرم

    تا بدیدم صور الفاظت

    در نظر هیچ نیاید در رم

    اگرم ملک سلیمالن بخشی

    باشد از همّت تو ما حضرم

    همه مهر تو چکد از رگ من

    گر زند دست فلک نیشترم

    همه سر سبزی وجودت که ز بحر

    حاصلی نیست بجز شور و شرم

    تا رضا سخطت روی نمود

    گشت روشن سبب نفع و ضرم

    یادگارند ز رنگ و بویت

    صبح تابان و نسیم سحرم

    گفت کیوان : که من آن هندویم

    کز پی پاس ببام تو برم

    نکنم بندگیت پس چه کنم؟

    که نه من خوبتر ازماه و خورم

    گرچه در عالم نظم آن ملکم

    کز معانیست حشر در حشرم

    ور چه سرتاسر عالم بگرفت

    شعر من بنده چو صیت پدرم

    کی بمدح تو رسد خاطر من ؟

    نه بهر حال که هستم بشرم؟

    آسمان گفت مرا آن هـ*ـوس است

    کآستان تو بود مستقرم

    چون بلندی طلبیدم ناچار

    هر شبی تا بسحر در سهرم

    ماجراییست مرا خوش بشنو

    گرچه از گفتن آن بر حذرم

    حجّتی دارم و شد مدّتها

    کز پی حفظش خونین جگرم

    گاه حرزی کنمش بر بازو

    گاه تعویذ بود بر کمرم

    بس که میخوانم باز

    همه چون آب روان شد زبرم

    آنچنان کرد حوادث طیّش

    که دگر نام زنشرش نبرم

    از پی تقویت او همه سال

    کاغذ پشت و سریشت برم

    بد تنگ روی و کنون پشت قویست

    از چه ؟ از کاغذ بی حدّ و مرم

    بس که در سر زنمش پنداری

    که من آن هدهدک نامه برم

    گنج نامه ست و برو مسطورست

    صامت و ناطق و عین و اثرم

    سر جریده ز وی اندر گیرم

    چون تفاصیل ذخایر شمرم

    همچو در نامۀ محشر عاصی

    بسکه در وی بتحیّر نگرم

    عکس آن لون بیاض است و سواد

    که بماندست چنین در بصرم

    دور نبود که حروفش یک یک

    حک کند دیده بتیغ نظرم

    دوش می گفت زبان حالش

    حسب حالی خوش شیرین ترم

    منم آن خامش گویا که بحکم

    چاکرانند قضا و قدرم

    حق بگویم همه کس را در روی

    ورچه از آب تنک روی ترم

    حجّتی قاطعم و گاه نفاذ

    شکل تدویر زر آمد سپرم

    ناصر حقّم و هرجا که روم

    برخط عدل بود رهگذرم

    گردنانرا سر برخطّ منست

    زانکه هم داور و هم دادگرم

    ختم کاری بشهادت آمد

    زانکه بر نام خدایست سرم

    سرگذشت قلم از من پرسید

    که زتاریخ جهان با خبرم

    حافظ مالم ، و از راه صفت

    همچو ماری بسر گنج برم

    آن مذکّر صفتم کز ره نطق

    منکرانرا سوی حق راهبرم

    قاضیان از سخنم کار کنند

    شرع کردست چنین معتبرم

    گاه در دست بود جلوه گهم

    گاه بر فرق بود مستترم

    لعبتی سیم تن دل سیهم

    جوهری کم خطر باخطرم

    از لطیفیّ تن و نازکیم

    باشد لز قطرۀ آبی خیرم

    چچابک بسته میان و سبکم

    لاجرم چه حضر و چه سفرم

    تازه چون ماه نوم دایم از آنک

    نکند کهنه مسیر قمرم

    زانکه از عقد حسابم گیرند

    در حساب آمد ، چون عقد زرم

    مفلسانرا شده ام گردن بند

    پس نه عقد زر ، عقد گهرم

    غنچه آسا همه در زر پیچم

    زان بهر بادی زیر و زبرم

    باد برباید چون گلبرگم

    آب بگذارد همچون شکرم

    همچو آیینه ز آهی تبهم

    همچو خاشاک ببادی بپرم

    طول و عرضیست مرا هر ساعت

    ورچه درهم شده و مختصرم

    مار خفته ست مرا نام از آنک

    زرنگه دارم و خود خاک خورم

    گاه آشفته بخود برپیچان

    گاه آهسته و بسته ز فرم

    گاه کوتاه شوم گاه دراز

    راست چون جعد یکی خوش پسرم

    شاهدان بسته و صلم بودند

    گرچه اکنون بخلاقت سمرم

    بر سر من چه نوشتست قضا؟

    که گرفتار بدست تو درم

    تا کی از دست تو بر خود پیچم؟

    کاغذین جامه ز تو چند درم؟

    اجلم شد سپری مدّتهاست

    گر چه من راه بقا می سپرم

    خط من گشت چو موی تو سپید

    بس که گردانی از در بدرم

    جز سیه رویی من حاصل چیست؟

    که بهر محضری آری بدرم

    در خطم از تو که هر لحظه کنی

    عرضه بر خواجه بدستی دگرم

    ای دریغا اگرم زر باشد

    ورچه بی فایده باشد اگرم

    گرچه بر من رقم تحریرست

    چون مکاتب ز تو خود را بخرم

    سرورا! صدرا! احوال همه

    عرضه کردم که نبد زان گزرم

    بکش این درد سر و باز رهان

    بخداوندی ازین دردسرم

    هم مرا زو و هم او را از من

    تو بزر بازخر ، ارنی بدرم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گهرفشانان ، صدرا ، زعشق الفاظت

    بسا غرور من از گوهر عدن بخورم

    نسیم خلق تو چون در دل من آویزد

    به سرزنش جگر نافۀ ختن بخورم

    بجرم آنکه بعهد تو جام می برداشت

    سزد که خون دل لالۀ چمن بخورم

    در آن مقام که لطف تو پرده بردارد

    هزار تشویر از بهر نسترن بخورم

    ببوی لطف بوی تو جان پروردم

    من این قسم ز برای گل و سمن بخورم

    همی خورم دم لطف تو وان بجای خودست

    دم مسیح گر از بهر زیستن بخورم

    در آن دیار که دیدار تست غم نبود

    و گر بود نبود بیش از آنکه من بخورم

    بآب روی تو کم ذوق زندگانی نیست

    زبس قفا که من از گردش زمن بخورم

    بمجلسی که درو ماجرای من گویند

    زشرم آب شوم خاک انجمن بخورم

    برفت آبم و از دست برنمی خیزد

    که نیم نانی با این همه محن بخورم

    زمرهم دگران من غریو دربندم

    هزار زخم بدست خودم بزن بخورم

    چو باز طعمه جز از دست شاه نستانم

    و گرزمخمصه مردار چون زغن بخورم

    زننگ خواستن از خود قوت درمانم

    زغصّه جان بلب آرم چو شمع و تن بخورم

    چو زر عزیز از آنم که تازه رویم و نرم

    بطبع اگر چه بسی زخم دلشکن بخورم

    سرم زملک قناعت از آن فرو ناید

    که از عریش فلک خوشۀ پرن بخورم

    وگر ز گرسنگی جان برآیدم چو صبح

    حرام بادم ارین قرص شعله زن بخورم

    چو راحت بدنم در شکنجۀ روحست

    عذاب روح دهم گر غم بدن بخورم

    شو شمع جان من از آتش نیاز بسوخت

    مرا چه سود کند کانده لگن بخورم؟

    خلاقت من و انواع نامردی ها

    بدان کشید که زنهار باوطن بخورم

    چو تو مرا ندهیّ و نخواهم از دگران

    شوم بحکم ضرورت غم شدن بخورم

    متاع من هنرست و زمن بنیم بها

    نمی خری تو که بفروشم و ثمن بخورم

    زمن نداری باور که حال من چونست

    وگر بنزد تو حاشا طلاق زن بخورم

    زفرط تنگدلی گشته ام فراخ سخن

    مگر غمی بخوری تا غم سخن بخورم

    مرا مدد ده و بنگر که من بتیغ زبان

    زحدّ مشرق تا طایف و یمن بخورم

    چه طالعست ؟ که یک شربت آب سرد مرا

    بلب نیاید تا خون دل دومن بخورم

    چه درد سرکه نیاورد با سرم دستار؟

    چه کفشها که من از بهر پیرهن بخورم

    بدان امید که چون مرغ دانه یی یابم

    بسا عذاب که چون مرغ باب زن بخورم

    بدین دو نان که اگر خودسنان خورم به از آن

    پدید نیست که سیلی چند تن بخورم

    تو میزبان جهانی مرا طفیلی گیر

    چه باشد آنچه من زار ممتحن بخورم

    کنون که می نکند جور روزگار رها

    که من زخوان سخای تو یک دهن بخورم

    توقّع است که بر سفرۀ عنایت تو

    رها کنند که من نان خویشتن بخورم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    صدرا بساط حضرت تو رفعتی گرفت

    کآنجا مگر بقوّت پر دعا رسم

    معذورم ار مقصّرم اندر ثنای تو

    زان برگذشته یی که منت بر ثنا رسم

    برآستانۀ تو ندانم که چون رسم

    چون بر فلک بدین همه رنج و عنا رسم؟

    انکامه ییست گرم ز شکر عواطفت

    هر کوی و برزنی که من آنجا فرارسم؟

    چون در ریاض خدمت تو نزهتی کنم

    اول قدم ز راه بدولت گیا رسم

    لطف شمایلت بربایم بقهر ازو

    گر من سپیده دم بنسیم صبا رسم

    بر دست جود تو بدهم من سزای او

    گرروز بخشش تو بحرص گدا رسم

    این بیت لا محاله گران بود خود بوزن

    چون در مدایح تو بذکر عطا رسم

    چون من کنم مقابلۀ مشک با خطت

    از نسختش نخست بجز و خطا رسم

    باشد مرا عزیمت سرحدّ مدح تو

    روزی که در سخن بحد انتها رسم

    در مجلسی که لطف تو بارهنر دهد

    چندان که من رسم بحدیث سخا رسم

    حاضر زلال لطف تو و من زتشنگی

    نزدیک آنکه، دور ز تو ، بر فنا رسم

    سودای آن نمی پزم از آرزوی خام

    کز خوان دولت تو ببرگ و نوا رسم

    خرسند گشته ام که ز گلزار لطف تو

    حرمان رها کند که ببوی هوا رسم

    نه پایۀ نخستین از با قدرتست؟

    گیرم که بر مدارج اوج سما رسم

    در عهد بندگیّ تو هرجا که میروم

    اوّل وفا و پس منش اندر قفارسم

    سیمرغ وار گوشه نشینم نه چون مگس

    بنشینم از حریصی هر جا که فارسم

    پرواز در هوای طمع کم کنم مباد

    کز دانه ی امید بدام بلا رسم

    وقتی رسیده ام بزمین بـ*ـوس حضرتت

    جان تازه گرددم چو بدان ماجرا رسم

    اندیشه در معالی تو پست میشود

    پس چون طمع کنم که بقرب لقا رسم؟

    گردن کشان بحضرت تو هم نمی رسند

    من پیرسست، پای کشان تا کجا رسم؟

    جایی که نوک نیزۀ خور بر نمی رسد

    من چون بپای مردی چوب عصا رسم؟

    صدرا تو اوج ملک و مرا جای در حضیض

    هیهات من کجا بخط استوا رسم؟

    تو بر براق دولت و من خرسوار عجز

    دشوار من بگرد رکاب شما رسم

    گیرم که جان بکندم و آیم بدرگهت

    دربان رها کند که بصدر سرا رسم؟

    گوید مرا زبان سنانش که دورباش

    هرگه که بر در تو بنزد کیا رسم

    عمرت دراز باد که من در پناه تو

    دارم امید آنکه باومیدها رسم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم

    از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم

    هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح

    در ارزوی گلبن روی تو خار چشم

    از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست

    بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم

    زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست

    کش دایم آبخور بود از جویبار چشم

    تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد

    از چشمه سار خون جگر آبیار چشم

    از ساغر زجاحی بر یاد روی تو

    دریا کشست هندوک شاد خوار چشم

    صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام

    بهر خیالت آب زده رهگذار چشم

    با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر

    بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم

    اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت

    خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم

    زان تا خیال تو شب تیره عبر کند

    پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم

    در چشم تو چگونه توان آمدن که هست

    از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم

    مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان

    چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم

    در پس روی روی تو چون چشم یک دلم

    تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم

    افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین

    آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم

    آمد بباغ نرگس مخمور سرگران

    تا بشکند ز نرگس مستت خمـار چشم

    خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه

    زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم

    در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک

    قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم

    رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه

    پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم

    کردست دل بدریا در بخشش گهر

    گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم

    ناچار فیضی از کف صدر جهان برد

    ورنه نباشد این همه در در یسار چشم

    خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست

    چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم

    از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست

    این کسوت سیاه که آمد شعار چشم

    پرچین نهاد از مژه و آب در فکند

    خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم

    بی استقامت نی کلکش نشد پدید

    اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم

    در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟

    گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم

    ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر

    بیند نهان دل همه چون آشکار چشم

    بی نور آفتاب لقای مبارکت

    جام جهان نمای نیاید بکار چشم

    گر سایۀ تواضع برداری از نظر

    خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم

    جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد

    این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم

    تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار

    صورت همی نبندد خواب و قرار چشم

    چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی

    تیره چو مسندت شودی روزگار چشم

    طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق

    این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم

    دارد ز روی صورت و معنی تن عودت

    هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم

    دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو

    منظوم گشت مثنوی آبدار چشم

    نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو

    مقله سواد کرده برو اختیار چشم

    بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع

    بی نور باصره نبود اعتبار چشم

    مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع

    تا رای روشن تو نشد دستیار چشم

    صدرا! بدان خدای که دست لطایفش

    کردست نور هفت طبق را نثار چشم

    آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب

    پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم

    از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب

    ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم

    بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او

    درکارگاه صنع شعار و دثار چشم

    گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت

    انسان عین، به ز تو از کردگار چشم

    ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع

    وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم

    برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش

    کحل الجواهری که بود یادگار چشم

    مدح ترا بناز نهادم بچشم بر

    زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم

    درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک

    پرورده ام بخون دلش برکنار چشم

    معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون

    کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم

    درج فلک ز گوهر بحرین پر شود

    تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم

    بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود

    تازین نمط که راست کند کار و بار چشم

    چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد

    تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم

    تا در جهان بروی شناسی معیّن اند

    این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم

    باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار

    خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    من که از دور چرخ ممتخم

    وز اسیران گردش ز منم

    همچون صبح ار برآورم نفسی

    آتش اندر همه جهان فکنم

    نه شکیبایی خموش شدن

    نه دلیری و برگ دم زدنم

    حاصلی نیست از وجود دخودم

    زان ملول از وجود خویشتنم

    همچو لاله ز سوز دل بدرم

    ور ز خارا کنند پیرهنم

    داده یی شرح جورهای فلک

    بس شگفت آید از تو این سخنم

    مگر از اتّحاد مفرط ما

    بتوظن برد آسمان که منم

    با تو گفتم شکایتی گویم

    بستدی آن حکایت از دهنم

    چون تو با کاروبار این گویی

    من چه ناموس خویشتن شکنم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,226
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,048
    بالا