متون ادبی کهن قصاید اوحدی

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
زنهار خوارگان را زنهار خوار دار

پیوند و عهدشان همه نا استوار دار

هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی

آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار

فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو

گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار

وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت

غافل مباش و روز بد اندر شمار دار

چون جام دولتت به کف دست بر نهند

در کاسهٔ نخست نظر برخمار دار

از بهر کار خود چو بکاری برون شوی

چشمی براه برکن و گوشی به کار دار

آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت

آن رازهای خویشتنت در کنار دار

گر در دیار خود نتوانی به کام زیست

تن را به غربت افکن و دور از دیار دار

از حلقه‌ای، که می‌شنوی بوی فتنه‌ای

زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار

در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن

درکش بگفتنش که درختیست باردار

خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن

عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار

از عفت و طهارت و پاکی و روشنی

دایم وجود خویشتن اندر حصار دار

دنیا چو خانه‌ایست ترا، بر سر دو راه

این خانه در تصرف خود مستعار دار

جایی که در یمین دروغت کشد غرض

دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار

خوش چشمه‌ایست طبع تو در مرغزار تن

این چشمه را ز خاک طمع بی‌غبار دار

چون بر خدای راز تو پنهان نمی‌شود

بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار

اقبال را به جز در دین رهگذار نیست

خود را به جان ملازم این رهگذار دار

دندان بمال و گنج فرو بـرده‌ای ز حرص

ایمن مباش و گوش به دندان مار دار

جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست

پیوسته روی خویش درین غم‌گزار دار

بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو

او را که با تو گفت: چنین بی‌مهار دار؟

تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو

نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دار

این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند

تا زنده‌ای تو گوش بدین یادگار
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    میان کار فروبند و کار راه بساز

    که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز

    ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک

    بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز

    چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن

    مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز

    به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید

    قدم بلند نه و دست همت اندر یاز

    ز حق چو دور شوی باطلت نماید رخ

    ز باطلت چه گشاید؟ دمی به حق پرداز

    چه روزها بر معشـ*ـوقه در نیاز شدی

    که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز

    ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو

    که بیست تو به سر هم فروکنی چو پیاز

    چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید

    چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟

    مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر

    وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!

    چو حق جمال نماید معینت گردد

    که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز

    ز آدمی تو همین ریش و سر توانی دید

    که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز

    نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند

    قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز

    چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟

    بکوش و سایهٔ همت بر آسمان انداز

    هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم

    و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز

    برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس

    ز سهم آتش این سینهای تیرانداز

    تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان

    که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز

    زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد

    دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز

    نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟

    که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز

    بکوش تا سخن از روی راستی گویی

    تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز

    به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن

    میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟

    سر تو کبر نکردی به جاه محمودی

    ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز

    تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل

    که بر پدر نکند پنج ساله
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

    چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش

    پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

    دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

    گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست

    بر گـ ـناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش

    چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی

    بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش

    مایه‌داران نقد روز رفته بازآرند و من

    بی زر این شهر و بازارم، خداوندا، ببخش

    پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی»

    هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا: ببخش

    بخششت عامست و می‌بخشی سزای هر کسی

    گر به بخشایش سزاوارم، خداوندا، ببخش

    ناامیدی بردم از یاران، که می‌اندوختم

    روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش

    آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی

    آب چشمم هست و می‌بارم، خداوندا، ببخش

    عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر

    واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش

    گفته‌ای: بر زاری افتادگان بخشش کنم

    اینک آن افتادهٔ زارم، خداوندا، ببخش

    با خروش سـ*ـینهٔ زیرم، الهی، درپذیر

    یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش

    گر به دلداری دل مجروح من میلی نمود

    بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش

    ور چشیدم شربتی بیخود ز روی آرزو

    ز آرزوی خود به آزارم، خداوندا، ببخش

    اوحدی‌وار از گـ ـناه خود فغانی می‌کنم

    بر فغان اوحدی‌وارم، خداوندا، ببخش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل

    در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل

    ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد

    نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل

    گر از دو دیده همین دیده‌ام که: دل خون شد

    به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل

    چو دیدهٔ تو کند میل دانهٔ خالی

    دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل

    غرور دیده و دل می‌خوری ز جهل، ولی

    سبک ز دل متنفر شوی، ز دیده خجل

    ترا چو طرهٔ لیلی فرو کشد به قال

    بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل

    شکال پای دلت نیست جز محبت دوست

    به دست خویش مکن کار خویشتن مشکل

    چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت

    که جز ندامت و بی‌حاصلی نشد حاصل

    کناره گیر ز معشـ*ـوقه‌ای، که روز و شبش

    تو در کناری و او از تو دور صد منزل

    چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او

    مکوش هـ*ـر*زه، که رنجی همی‌بری، باطل

    درین مقام به از راستی نمی‌بینم

    کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل

    منت خود این همه گفتم ولیکن از پی‌دوست

    چنان روم، که پی‌خواجه هندوی مقبل

    حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم

    که: من میانهٔ غرقابم و تو بر ساحل

    مرا اگر دوسه روزی بهوش می‌بینی

    گمان مبر تو که: مهرم ز سـ*ـینه شد زایل

    که گر ز خارج من دفتری نپردازم

    هزار قصهٔ مجنون بود درو داخل

    تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق

    رها کن آن دگران را به زیره و پلپل

    عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار

    تو مـسـ*ـت باش و ز معبود خود مشو غافل

    نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست

    غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل

    ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر

    که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل

    گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن

    بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل

    و گر مقیم شدی دست بازدار از من

    که باد در سر راهست و یار در محمل
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مردم نشسته فارغ و من در بلای دل

    دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

    از من نشان دل طلبیدند بیدلان

    من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

    رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان

    بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل

    دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن

    تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

    گر در دل تو جای کسی هست غیر او

    فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل

    دل عرش مطلقست و برو استوای حق

    زین جا درست کن به قیاس استوای دل

    بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور

    بروی نبشته سر خدایی خدای دل

    گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست

    قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

    دل بختییست بسته بر مهد کبریا

    وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل

    کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید

    از نور جام روشن گیتی نمای دل

    بیگانه را به خلوت ما در میاورید

    تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل

    چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری

    جانها چو ذره رقـ*ـص‌کنان در هوای دل

    بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان

    دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!

    پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند

    بر قد جان به دست محبت قبای دل

    از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی

    سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟

    سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی

    فیض ازل نزول کند در فضای دل

    گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع

    من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

    نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟

    چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل

    چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز

    چندین مزن به خوان هـ*ـوس بر، صلای دل

    عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان

    تا گشت دامن دل من پر بلای دل

    گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست

    افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟

    عالم پر از خروش و صدای دل منست

    لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل

    ناچار حال دل بنماید بهر کسی

    چون اوحدی، کسی که بود مبتلا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

    دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم

    به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

    ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم

    درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد

    برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم

    به گردد حال ازین سامان که می‌بینید و این آیین

    شما هم حال‌ها برخود بگردانید، من گفتم

    پی نام کسان رفتن به عیب انصاف چون باشد؟

    نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم

    دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی

    شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم

    حدیث اوحدی این بود و تدبیری که می‌داند

    تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم

    عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم

    آن جماعت را که در سـ*ـینه ز شوق آتش بود

    کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم

    صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل

    هر گلی کت بشکفد بی‌خار باشد صبحدم

    کوی او بی‌زحمت ناجنس باشد صبح‌گاه

    راه او بی‌زحمت اغیار باشد صبحدم

    پرده بردار سعادت وقت صبح از روی و این

    آن تواند دید کو بیدار باشد صبحدم

    مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار

    شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم

    طالبان پرتو خورشید روی دوست را

    چشم بر در، روی بر دیوار باشد صبحدم

    زنده‌داران شب امید را بر در گهش

    دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم

    روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را

    راز دل با خالق جبار باشد صبحدم

    زنده‌داران شب امید را بر درگهش

    دیدها دریای گوهر بار باشد صبحدم

    از در رحمت به دست آویزی «هل من سائل»؟

    سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم

    گر تو می‌خواهی که بگشاید در احسان او

    بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم

    گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک

    حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم

    تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا

    از کمان سـ*ـینه‌ها طیار باشد صبحدم

    هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی

    پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم

    آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر

    خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم

    در شب خواهــش نـفس گر از گل بستر و بالین کنی

    آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم

    دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر

    باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم

    چرخ با صد دیده می‌بیند ترا جایی چنین

    آدمی را خود ز خفتن عار باشد صبحدم

    اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست

    چارهٔ کار تو استغفار باشد صبحدم

    قصهٔ بیدار شو، با خفته‌ای مردانه گو

    کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم

    ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم

    گـ ـناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه

    مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم

    ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق

    ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم

    ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست

    بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم

    بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست

    گزندهای درشتست و بندهای عظیم

    دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم

    ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟

    حیات جان عزیزت به نور ایمان بود

    عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟

    چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست

    ضرورتست که روراست میروی به جحیم

    ز خط خواجهٔ خود سر نمی‌توان برداشت

    به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم

    بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم

    هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم

    منزها، به کسانی که وا دل ایشان

    بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم

    که چون مرا هـ*ـوس و آز من شکنجه کند

    دلم ز پنجهٔ خواهــش نـفس برون کشی تو سلیم

    مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل

    که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم

    ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان

    خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم

    ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب

    گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم

    پس از گـ ـناه چنان بنده، عذرهای چنین

    به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم

    اگر به دو زخم از راه خلت اندازی

    تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم

    تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من

    به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم

    نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم

    ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم

    در آن زمان که به حال شکستگان نگری

    به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان

    این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان

    کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی

    نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان

    خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین

    جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان

    گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری

    خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان

    کامرانی کرده‌ای، از روز ناکامی منال

    نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان

    چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود

    گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان

    در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار

    کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان

    پیش‌بینان پس‌اندیش از ملامت فارغند

    گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان

    مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او

    کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته

    خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته

    یک بنده نمی‌یابم، هنجار وفا دیده

    یک خواجه نمی‌بینم بر صوب کرم رفته

    بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما

    چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته

    تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق

    دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته

    من در حرم گردون ایمن شده و زهردون

    هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته

    راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی‌کس

    من خفته و همراهان با طبل و علم رفته

    بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من

    من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته

    از گفته و کرد من وز محنت و درد من

    شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته

    چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل

    وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!

    لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم

    تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟

    با خلق، ز هر جنـ*ـسی، ما را چه وفا بوده؟

    وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟

    مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما

    کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟

    در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید

    از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته

    آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو

    از جان نژند تو این روح دژم رفته

    گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان

    بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته

    در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد

    زن‌زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته

    خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر

    زین مرحله سلطان را بی‌خیل و حشم رفته

    در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت

    از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته

    آن سر نشود هرگز لایق به کله داری

    کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته

    با اوحدی ارشادی می‌بود، کجا گشتی

    در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟

    بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو می‌بینی

    ذکرش به عرب ظاهر
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,239
    بالا