متون ادبی کهن قصاید عراقی

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته

گوی در میدان وحدت کامران انداخته

رایت مهر جمالت لایزال افروخته

سایهٔ چتر جلالت جاودان انداخته

تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال

پرتوی بر ظلمت‌آباد جهان انداخته

نور خود را جلوه داده در لباس این و آن

در جهان آوازهٔ کون و مکان انداخته

روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست

پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته

از فروغ روی خود روی زمین افروخته

پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته

خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش

نام هستی گـه برین و گـه بر آن انداخته

چیست عالم بی‌فروغ آفتاب روی تو؟

کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته

پیش ازین بی‌تو جهان چون بود در کتم عدم؟

هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته

در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست

تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته

ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو

و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته

در محیط هستیت عالم به جز یک موج نیست

باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته

صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس

موج این دریا به پیدا و نهان انداخته

باز دریای جلالت ناگهان موجی زده

جمله را در قعر بحر بی‌کران انداخته

جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک

صورت هریک خلافی در میان انداخته

روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه

در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته

آفتابی در هزاران آبگینه تافته

پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته

در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را

وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته

جمله یک نور است، لیکن رنگ‌های مختلف

اختلافی در میان انس و جان انداخته

تا جمال تو نبینند بی‌نقاب انقلاب

بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته

یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم

در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخت
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته

    عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته

    نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته

    بر بساط لامکان شکل مکان انداخته

    چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات

    آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته

    کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی

    چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته

    تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا

    فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته

    کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی

    بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته

    یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته

    یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته

    ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار

    جامه پاره کرده و جان در میان انداخته

    ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس

    های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته

    آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را

    در زمانی از زمین تا آسمان انداخته

    تا دهد از تو نشانی بی‌نشان آدمی

    در مثال ذات تو وصف نشان انداخته

    تا به نور روی تو بیند جمال روی تو

    در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته

    برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان

    بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته

    باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون

    سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته

    در فضای لایزالی کوس قدوسی زده

    گوی در میدان وحدت جاودان انداخته

    نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته

    خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته

    کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت

    بر سر دار ملامت ریسمان انداخته

    خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟

    هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟

    در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست

    وین خیالی چند ما را در گمان انداخته

    کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟

    باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟

    کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان

    در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟

    هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را

    موج
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    منم ز عشق سر از عرش برتر آورده

    به زیر پای سر نه فلک درآورده

    به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته

    سر خودی ز در بیخودی در آورده

    نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز

    گرفته دست تمنا و بر سر آورده

    همای همت من باز کرده بال طرب

    دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده

    اساس قصر جلالم عنایت ازلی

    بسی ز کنگرهٔ عرش برتر آورده

    برید شوق من از خلعت صفات، مرا

    به ملک وصل مثالی مقرر آورده

    ز آسمان به من از روح قدس هر نفسی

    برید جانم روح معطر آورده

    به بوستان جهان بهر گلبنان حیات

    هزار جوی روان به ز کوثر آورده

    برای صدرنشینان درگهم، رضوان

    ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده

    فلک به مشعله داری درگهم هر شب

    دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده

    به حضرتم خضر آب حیات جان افزا

    بهر صبوح به جام سکندر آورده

    محیط خاطر من هر زمان به هر موجی

    هزار گوهر الهام بر سر آورده

    زمین فهم من از فیض تازه بر دارد

    درخت فضل من از غیب نوبر آورده

    رسید شمه‌ای از طیب خلق من به صبا

    از آن به صبح نسیم معطر آورده

    هزار خم ز می صاف عشق نوشیده

    از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده

    خراب کرده رسوم جهان بی‌معنی

    ورای رسم جهان رسم دیگر آورده

    به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی

    هزار شاهد معنی به محضر آورده

    رسیده بر سر گنج جواهر عزت

    از آن خزانه دمی بس توانگر آورده

    برای غمزدگان منطق طرب زایم

    مفرح سخن روح‌پرور آورده

    ز مرغزار عراق آمده به وادی هند

    از آن ریاض نسیمی برابر آورده

    به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده

    به مولتان سخنی همچو شکر آورده
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای رخت مجمع جمال شده

    مطلع نور ذوالجلال شده

    عاشق روت لم‌یزل گشته

    شاکر خوت لایزال شده

    ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت

    زیر پای تو پایمال شده

    در نوشته سرادق جبروت

    محرم پردهٔ وصال شده

    با جمال قدم لقای تو را

    در ملاقات اتصال شده

    هرچه او خواسته شده موجود

    وآنچه ناخواسته محال شده

    بهر تو نیستی شده همه هست

    همه هست از تو با کمال شده

    از پی جرعه‌دان مجلس تو

    طینت آدمی سفال شده

    ساقی مجلس تو فیض قدم

    جرعه‌ای خیر انتیال شده

    کرده دعوی عقل کل باطل

    معجزاتت گواه حال شده

    سایه از تاب آفتاب رخت

    در نهان خانهٔ زوال شده

    از بیان تو شکل میم و دو نون

    حل کن مشکلات ضال شده

    عقل در مکتب هدایت تو

    دیو بوده، ملک خصال شده

    از شب و روز زلف و رخسارت

    عالم مهتری نکال شده

    ز انعکاس شعاع طلعت تو

    آفتاب آینهٔ مثال شده

    تا حکایت کند ز عکس رخت

    روی خورشید با جمال شده

    تا نشانی دهد ز ابرویت

    ماه در هر مهی هلال شده

    تا معطر ریاض قدس شود

    از سر کوی تو شمال شده

    هر سحر مقبلان قدسی را

    روی خوبت خجسته فال شده

    دل دیوانگان روحانی

    در سر آن دو زلف و خال شده

    حلقه‌داران چرخ بر در تو

    حلقه در گوش چون هلال شده

    ورد ارواح در جوانب قدس

    الف و حا و میم و دال شده

    بـرده نامت مسیح در سر گور

    مرده در شور و وجد و حال شده

    ز آب رویت خلیل را آتش

    گلشن و منبع زلال شده

    حاجت سایل از در تو روا

    بیش از اندیشهٔ سال شده

    ابرش عزم پیروان تو را

    ساحت لامکان مجال شده

    صفهٔ آسمان و صدر بهشت

    چاکرت را صف نعال شده

    از مدیح تو عاجز آمده عقل

    ناطقه در ثنات لال شده

    قدر تو در جهان نگنجیده

    نعت تو برتر از خیال شده

    نظری کن به مفلس عوری

    دل و دین رفته، جاه و مال شده

    عمر در ناخوشی بسر بـرده

    عیس بی‌خوشدلی وبال شده

    کرده در شرع تو شروع ولیک

    نفس
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    که برد از من بی‌دل بر جانان خبری؟

    یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟

    جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟

    جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟

    ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟

    چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟

    ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر

    تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

    بـ..وسـ..ـه زن خاک کف پای حمیدالدین را

    که چنو یار ندارم به جهان دگری

    رو سحر خاک کف پای کریم‌الدین بـ*ـوس

    تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

    آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست

    گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری

    خدمت بنده به وجهی که توانی برسان

    که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری

    در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران

    هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری

    برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر

    چند نالد ز فراق رخ تو لابه‌گری؟

    تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟

    داند این آنکه ازین غم بود او را قدری

    غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا

    که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟

    به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام

    چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟

    دوستان منتظر مقدم میمون تواند

    بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری

    گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان

    چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟

    بر خیال تو شب و روز همی گریم زار

    چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری

    تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما

    در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری

    بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم

    تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری

    من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟

    که ببیند رخ تو دیدهٔ کوته‌نظری؟

    از برای دل من روی به هر کس منمای

    کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری

    از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت

    ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی

    که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی

    چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی

    که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی

    تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی

    تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی

    بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی

    ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی

    بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟

    بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟

    به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز

    تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی

    مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان

    رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی

    همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد

    نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی

    نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز

    مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی

    ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود

    که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی

    تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟

    ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟

    درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز

    درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی

    چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی

    میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی

    ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان

    بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی

    برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی

    خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی

    ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند

    ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی

    تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟

    تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟

    دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی

    طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی

    ور از خورشید وجدانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای باد برو، اگر توانی

    برخیز سبک، مکن گرانی

    بگذر سحری به کون جانان

    دریاب حیات جاودانی

    باری تو نه‌ای چو من مقید

    از وی به چه عذر باز مانی؟

    خاک در او ببوس و از ماش

    خدمت برسان، چنان که دانی

    دارم به تو من توقع اینک

    چون خدمت من بدو رسانی

    گر هیچ مجال نطق یابی

    گویی به زبان بی‌زبانی:

    ما تشنه و آب زندگانی

    در جوی تو رایگان، تو دانی

    با ما نظر عنایت، ای دوست،

    گر بهتر ازین کنی توانی

    آن دل که به بوی تو همی زیست

    اینک به تو داد زندگانی

    زنده شوم ار ز باغ وصلت

    بویی به مشام من رسانی

    بی تو نفسی نیم خوش و شاد

    بی‌من تو خوشی و شادمانی

    چون نیست مرا لب تو روزی

    چه سود ز عمر و زندگانی؟

    بنمای رخت، که جان فشانم

    ای آنکه مرا چو جان نهانی

    خوشتر بود از حیات صد بار

    در پیش رخ تو جان فشانی

    مگذار دلم به دست تیمار

    آخر نه تو در میان آنی؟

    تقصیر نمی‌کند غم تو

    غم می‌خوردم به رایگانی

    با اینهمه، هم غم تو ما را

    خوشتر ز هزار شادمانی

    از یاد لب تو عاشقان را

    هر لحظه هزار کامرانی

    جانهات فدا، که از لطافت

    آسایش صدهزار جانی

    هر وصف که در ضمیرم آید

    چون درنگرم ورای آنی

    عاجز شدم از بیان وصفت

    زیرا که تو برتر از بیانی

    حال من ناتوان تو دانی

    گر بهتر ازین کنی توانی

    آن دل که به بوت زنده می بود

    اینک به تو داد زندگانی

    تن ماند کنون و نیم جانی

    آن هم چو غمت، چنان که دانی

    بی‌روی تو نیستم خوش و شاد

    بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟

    بی تو سر زندگی ندارم

    بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,324
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    1,367
    بالا