متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سپاهان رابهریک چنددولتها جوان گردد

هوایش عنبر افشاند،زمینش گلستان گردد

زخارستان اندوهش گل عشرت ببار آید

درودیوارش از شادی بهشت جاودان گردد

هواهایی ز دلگیری چورای دشمنان تیره

زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد

روان رفته بازآید،زبان بسته بگشاید

همه دلها بیاساید،همه جان شادمان گردد

بگویم کزچه می خیزدسپاهان راچنین دولت

ازآن کآرامگاه تخت شاه کامران گردد

ملک اصفهبدعادل،حسن،کآنجا که روی آرد

سعادت بارکاب او،دواسبه هم عنان گردد

نه بیند باهزاران دیده درعالم نظیراو

سپهر سرزده هرچند درگرد جهان گردد

ز عالم بهرآن آمد فلک برسرکه پیوسته

همی درگاه خسرورابگردآستان گردد

چواندر دست شه پیداشودگرز گران سنگش

کشف کردارخصمش راسراندر تن نهان گردد

چوحزم اودرنگ آرد،فلکها راشودلنگر

چوعزم اوشتاب آردزمین رابادبان گردد

جهان بخشی که هرساعت هزاران مفلس ازجودش

خداوندزرودینارواسب وخان ومان گردد

همی آیدبدریوزه سوی دست گهربارش

سحاب ازبهرآن همواره درمازندران گردد

خداوندا توآن شاهی که هرچ اندرضمیرآری

ستاره همچنان آرد،زمانه همچنان گردد

ز دزد حادثات ایمن نخسبد یک زمان گیتی

اگرنه تیغ هندویت جهان راپاسبان گردد

نیاردگشت بادمرگ گرد شاخ عمرما

نسیم لطف تومارااگرپیوندجان گردد

چوقهرت تاختن آرد،فلک چون خاک ره گردد

چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد

چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد

لب معنی شودخندان،چولفظت درفشان گردد

زبان تیغ تودررزم چون درگفتگو آید

همه رازدل بدخواه برصحراعیان گردد

همه کارش زدولت راست چون تبرآیدآنکس کو

برای خدمت خسروبقامت چون کمان گردد

بداندیشت زدم سردی خزان راماندوهردم

زبادسردخودرویش،چوبرگ اندرخزان گردد

چوتیغت درمیان آید،سپاه خصم بفزاید

چرا؟زیرا که هرشخصی دوپاره درزمان گردد

دل ودست تراهرگه که یادآردبداندیشت

دوچشمش طیرۀ دریاورویش رشک کان گردد

سوی آبشخورآردگرک میش لنگ رابرسفت

اگراضدادعالم رانهیب توشبان گردد

خیال خنجرت راسرو اگردرآب بنماید

ازوبرخودچنان پیچدکه همچون خیزران گردد

چودرتاریکی گرد وغاگردد اجل گمره

سوی جان بداندیشت چراغ اوسنان گردد

بجای دم زکام پردلان آتش دمد بیرون

بجای خوی زاندام دلیران خون روان گردد

لباس عافیت راتیغ چون گل چاک گرداند

زخون دشمنان،نیزه درخت ارغوان گردد

چوبیندخصم روی مرگ درآیینۀ تیغت

خداداند که آن ساعت دل اوبرچه سان گردد

چوشانه پنجۀ قهرتوشان برهم زند،ورچه

سپاه خصم ازانبوهی چوموی دیلمان گردد

بنامیزد!بنامیزد!خنک آن پادشاهی را

که اوراچون توشه زاده،پناه خاندان گردد

اگرچه مملکت شدپیر بردرگاه اجدادت

باقبال توهرساعت،چوبخت توجوان گردد

خداوندا ز مدح توزبان بنده عجزآرد

وگرچون سوسن آزاد،سرتاسرزبان گردد

همه رگهای من شدراست درآهنگ مدح تو

که انعام توام هرلحظه مغزاستخوان گردد

مراواجب بودازجان،دعای دولتت گفتن

بشکرمنعم اولیتر،زبان کاندردهان گردد

چوآب زندگی خوردست تیغ شه خضرآسا

عجب نبود که سرسبزی اوهم جاودان گردد

تمتّع بادت ازاقبال وبرخورداری ازدولت

همی تامرغ زرّین اندرین سبزآشیان گردد

زحق اومیدمیدارم که:هر چ اومیدمیداری

زاسباب جهانداری،همه بهترازآن گردد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    فلک جنابا در آرزوی حضرت تو

    بسی بگشت بسرآسمان عالم کرد

    کنایت از قلم تست مرغک دانا

    عبارت از سخن تست گنج بادآورد

    تویی که گر نبود سایۀ تو یک ذرّه

    سایه روی شود آفتاب سایه نورد

    نهیب زخم تو دیدست خصم ازین قبلست

    که خانه خانه گریزان بود چو مهرۀ نرد

    لقای تو سبب امن و راحت خلقتست

    من این قضیّه بدانسته ام بعکس و بطرد

    ز آتش جگرست آب چشم دشمن تو

    چنانکه از دل گرمست صبح را دم سرد

    اگر بدو رسد الماس خاطر تیزت

    شود هراینه قسمت پذیر جوهر فرد

    کفایتت بسرکلک کارهایی کرد

    که تیغ رستم دستان نکرد روز نبرد

    مرا زمانه اگر پی کند بسان قلم

    بسر بخدمتت ارنیستم نباشم مرد

    وراز قبول تو باد عنایتی جهدم

    بخاک پای تو کز آسمان برآرم گرد

    چو مر هم از تو بود درد پای کی دارد؟

    چو پرسش از تو بود غم کجا بود در خورد؟

    ندید روی بهی تا ندید روی ترا

    رهی که همچو بهمی بد ز درد با رخ زرد

    بگرد پای رهی دست درد هم نرسد

    کنونکه پرسش تو سایه بر سرم گسترد

    برفته بود سراپای من ز دست ولیک

    گشادگیّ دو دست تو پای بندم کرد

    ز دست پای تو درد آن قفای محکم یافت

    که پای بنده ز دست عنای او میخورد

    ببرد درد سر خویش درد پای از من

    کنونکه عاطفتت پای در میان آورد

    چنانکه پای من از درد بر سر آمده بود

    بفّر دولتت از پای اندر آمد درد

    نصیب خانۀ خصم تو باد بردابرد

    رسیل موکب جاه تو باد بردابرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر در حیّز عالم کسی هس

    که همّت بر کرم مقصور دارد

    نباشدجز شهاب الدّین که طبعش

    همه خطّ هنر موفور دارد

    زجام لطف او یک جرعه آنست

    که در سر نرگس مخمور دارد

    زباد خلق او یک شمّه آنست

    که در دل غنچۀ مستور دارد

    که باشد بحر تاباشد چو دستش؟

    که او چون بحر صد گنجور دارد

    غلام آن چنان رای منیرم

    که چونخورشید صد مزدور دارد

    حدیث حاتم طایی شنیدی

    که هر کس در کتب مسطور دارد

    نباشد ده یکی از آن مقامات

    که دستش در سخا مشهور دارد

    ز جان بر دولت او مهربانست

    فلک گر چه دلی کینور دارد

    شعاع خاطرش بر چرخ چارم

    دل خورشید را محرور را دارد

    ازآن معنی جهانگیرست خورشید

    که هم از رای اومنشور دارد

    ز گوهر پاشی دست و زبانش

    زمانه لؤلؤ منثور دارد

    زدم سردی حسودش چون خزانست

    ولی در دل تف باحور دارد

    زمانه دشمنش رادر لگد کوب

    بسان خوشۀ انگور دارد

    بهر جانب که روی آورد عزمش

    سپهرش اندر آن منصور دارد

    کمال لطف او از بردباری

    همیشه خصم را مغرور دارد

    صریر کلک او در نشر اموات

    مگر انبازه یی با صور دارد

    زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست

    که سر با مشک و با کافور دارد

    بنزد عقل نعل مرکب او

    شرف بر گوشوار حور دارد

    زطبعش شاخ معنی بارور شد

    ز رایش کار دانش نور دارد

    بزرگا! زارزوی خدمت تو

    رهی گرچه دلی رنجور دارد

    همی ترسد که از ناسازی آنجا

    مزاج زاد فی الطّنبور دارد

    وگرنه زان کجاکش اعتقادست

    بدان حضرت دلی آزور دارد

    ازآن معنی بخدمت کمتر اید

    کزآن درگاه زحمت دور دارد

    در آن شک نیست کانعام دو دایم

    همه اهل هنر را سور دارد

    اگر داند که در گنجد طفیلی

    مرا از جمع آن جمهور دارد

    وگر شایستگیّ آن ندارم

    بدین گستاخیم معذور دارد

    ز الطاف الهی چشم دارم

    که اعدای ترا مقهور دارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد

    همه بواسطۀ امرکن فکان آرد

    ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد

    مگرکه دست بشر پای درمیان آرد

    چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور

    چنانکه سکنی آن راحت روان آرد

    ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند

    که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد

    بساط امن دراطراف آن دیارکشد

    ردای عصمت درسفت ساکنان آرد

    چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن

    کنون دعاگو درحیّز بیان آرد

    چودرمجاری تقدیرایزدی این بود

    که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد

    خدایگان سلاطین هفت کشور را

    که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد

    شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تخت

    زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد

    جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم

    بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد

    برید عزم بهرجانبی که بفرستد

    بشارت ظفرو فتح درزمان آرد

    شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد

    اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد

    بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست

    که ازحکایت آن آب دردهان آرد

    ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند

    ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد

    ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد

    بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد

    بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز

    که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد

    چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک

    چودست شاه خم اندر قدکمان آرد

    درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد

    چناروسرو همه بار ارغوان آرد

    چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا

    بسر بپای علم چون قلم دوان آرد

    چنان شهی را الهام کردوفرمان داد

    که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد

    سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد

    درخت ظلم کند خوف را امان آرد

    صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند

    بنای مدرسه برگنبد گران آرد

    زخشت خام یکی جام جم بیاراید

    زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد

    کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب

    چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد

    ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب

    مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد

    زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال

    بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد

    توباش تاشرف قصراو تمام شود

    بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد

    چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا

    از اوج چرخ برین عالی آستان آرد

    زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش

    برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد

    چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه

    شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد

    روا بود اگر از بهراقتباس علوم

    فرشته رخت بدین علم آشیان آرد

    چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد

    بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد

    ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت

    که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد

    زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید

    ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد

    اگرچه حکم سلیمان روزگار کند

    ولیک تخت صبا آصف الزّمان آرد

    بهمّت شرف الدّین علی تمام شود

    هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد

    خدایگان وزیران مشرق ومغرب

    که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد

    عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش

    که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد

    کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد

    چه نقصها که دراحوال باستان آرد

    زهی کریم خصالی که غیرت لطفت

    نسّیم بادصبا را همی بجان آرد

    کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض

    بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد

    بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع

    عطای توبسرش لشکری گران آرد

    جهان خزان بود از برگهای گوناگون

    چوهمّت توامل را بمهیمان آرد

    وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد

    همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد

    مکارم توپی اندرپیش همی تازد

    تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد

    بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش

    قفای گرگ بگیرد برشبان آرد

    مثل زنند بدو تا با نقراض جهان

    مآثر تو کسی گر بداستان آرد

    زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر

    کسی که جود ترا نام برزبان آرد

    عواطف توگریبان چون منی گیرد

    ز موج لجّۀ آفات برکران آرد

    نیاورد بتو داعی ثنای سردستی

    ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد

    معاون همه سلطان شرع مولاناست

    که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد

    بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند

    چنانکه او بجناب خدایگان آرد

    لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم

    ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد

    زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند

    کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد

    رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت

    ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد

    دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات

    که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خدایگان وزیران جهان فضل و کرم

    که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد

    عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید

    برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد

    ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ

    که شکل پروین دست از حسد بدندان برد

    ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد

    که فیض طبع تو ناموس آب حیوان برد

    شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست

    چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد

    ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد

    بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد

    همی چو گوی بغلطد بخاک در دشمن

    که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد

    چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان

    زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد

    بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم

    که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد

    تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط

    هزار دست فزون از هزار دستان برد

    نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو

    کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟

    معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست

    فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد

    سپهر اطلس را پر گهر کند دامن

    چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد

    کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان

    به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد

    هنروران چو علم زان بر تو برپایند

    که دانش تو علم بر فراز کیوان برد

    بدان هـ*ـوس که چو لفظ تو گوهری یابد

    فلک بمعول خورشید نقب در کان برد

    سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست

    که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد

    ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم

    که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد

    لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند

    که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد

    مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد

    ولیک رونق فضلم فضول اقران برد

    بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد

    زغیرتی که فلک بر من پریشان برد

    نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت

    نخست نیست که جانم جفای حرمان برد

    گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد

    پیاده گوی توانم ز خر سواران برد

    ازین حریفان دست هنر بدولت تو

    بطرح اسبی هم می توانم آسان برد

    کنون بتازگی آورده ام صداعی نو

    بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد

    ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود

    ردیف شعری در موسم زمستان برد

    کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد

    که هر رنجی بر دست از پی آن برد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای خسروی که آتش تیغ تو روز کن

    در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد

    دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین

    کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد

    طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد

    تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد

    در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو

    رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد

    جود تراکه هست حسابش برون ز عقل

    نتوان بعقد از سردستش حساب کرد

    بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک

    از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد

    خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف

    حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد

    گردون برسم خویش غرورش همی دهد

    گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد

    کی جای اعتماد بود خاصه روز باد

    آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟

    وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن

    دست بهار نصفی گل پر نوشید*نی کرد

    لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت

    تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد

    چون زلف دلربایان خطّ مسلست

    در پای عقل سلسله مشک ناب کرد

    اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو

    اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد

    بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم

    برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد

    الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو

    آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد

    تا صبح رستخیز بماند در آن جهان

    هر مغز را که شربت کینت خراب کرد

    دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی

    هر کو بخاک در گـه تو انتساب کرد

    با این سکون امن که در عهد عدل تست

    زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد

    ای آفتاب سایه شهی کز برای تو

    چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد

    از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز

    صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد

    بهر نثار خیل خیال تو دست شوق

    چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد

    گردون مرا خطاب خداوند می کند

    زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد

    این تربیت که کرد مرا لطف شهریار

    باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد

    مداحی ترا بدعا خواستم همی

    آخر خدای دعوت من مستجاب کرد

    همتای تو خیال بخوابم همی نمود

    چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد

    جودت زما سؤال تقاضا همی کند

    آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد

    تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک

    لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد

    درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست

    این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد

    کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند

    زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بحکمتی که خدای جهان مقدّرکرد

    ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد

    زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت

    زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد

    زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت

    زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد

    چو داد رایت احسان بدست همّت تو

    همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد

    محمدّبن مبارز،کریم دربا دل

    که کان زدست سخای توخاک برسرکرد

    روایح نفس خلق روح پرور شاه

    محیط گوی فلک را چوگوی مجمرکرد

    چه کیمیاست سخایت که هرکه نامش برد

    زبان اورا چون تیغ دردهان زرکرد؟

    نپرورید نظیر تو زیر دامن خویش

    سپهر،تاکه ز جیب وجود سربر کرد

    رموز غیب نمای ترا بوقت بیان

    عطارد ازپی تشحیذخاطرازبرکرد

    سریرملکت دارا مقام آن زیبد

    که تاجداری بادانش سکندر کرد

    چنانکه جان خضر را بچشمۀ حیوان

    قضاترابمعانیّ خوب رهبر کرد

    به علم وفضل کسی کو برابری توجست

    چنان بودکه کسی سنک و زر برابرکرد

    ریاضتی که ملک درطریق فضل کشید

    چوآفتابش مشهورهفت کشورکرد

    ببین که گشت مشار الیه بالاصبع

    قلم چودرطلب علم،جسم لاغرکرد

    حرام خواره وغمّاز را نداری دوست

    مکارم توازآن ترک جام وساغرکرد

    زبخشش توفروماند بحر با لب خشک

    چودرمقام سخاکلک توزبان ترکرد

    بخواب دیدشبی دست شاه رانرگس

    ز بامداد که برخاست سیم و زر سرکرد

    نسیم خلق ترا خواستم که وصف کنم

    چوغنچه دردلم اندیشه را معطّرکرد

    به وصف تیغ توچون برگماشتم فکرت

    کمال حدّت او فکرتم مبتّرکرد

    بروزآنکه زپرخاش جنگ ونالۀ کوس

    بلا و فتنۀ خفته زخواب سر برکرد

    سپهرکحّال ازنوک رمح خون آلود

    برای چشم کواکب شیاف احمرکرد

    زدستیاری پرّعقاب درپرواز

    خدنگ مرغ دل آهنگ هردلاورکرد

    اگرچه مادرتیغست کوه،تیغ یلان

    بگاه زخم زتیری عقوق مادرکرد

    زبان طعن بجوشن دراز کرد سنان

    لب حسام تبسم زشکل مغفرکرد

    زکشتگان،رخ هامون همه محدّب شد

    چوکوه راسرگرز گران مقعّرکرد

    شعاع برق اجل کورکرد چشم حذر

    نوای کوس فزع گوش هوش را کرکرد

    بپای خویش بقاازدرفنادررفت

    بدست خویش روان روی سوی محشرکرد

    بزخم تیغ امیدازبقاطمع ببرید

    زبیم تیر تبرّا عرض ز جوهرکرد

    بهرکجا که زشمشیر رخنه یی افتاد

    اجل زروزن آن رخنه ها سراندرکرد

    نکرد رستم دستان به تیغ،صدیک آن

    که زور بازوی خسرو بزخم خنجرکرد

    بجزتوکیست زشاهان بروزعرض هنر

    که کلک فتوی باتیغ ملک یاورکرد؟

    هنرنوازا ! شاها ! عنایت ازلی

    نه ازگزاف تراپادشاه و داورکرد

    ایادی تو ز انعامهای گوناگون

    مراداهل معانی همه میّسرکرد

    یکی زجملۀ ایشان منم که حال مرا

    ازآنچه بودتمنّای من نکوترکرد

    بهرکجا که حکایت کنم که جود ملک

    چه مایه درحق من لطفهای بی مرکرد

    کسم نداردباور،چراکه آنکه بدید

    بچشم خود نه همانا که نیز باورکرد

    زبحرهمّت تواغتراف می کردم

    بسان ابرکنارم ملاء گوهرکرد

    چو بحرهرچه بداد ازدل فراخم داد

    نه همچوکان مدنّق عطا محقّرکرد

    زبندگان وغلامان درسرای مرا

    چودرگه ملکان مستقرّلشکرکرد

    برای مطبخم ازعود خام هیزم داد

    سوادن قش دواتم زمشک وعنبرکرد

    سپهرنیلی شرمنده گشت ورنگ آورد

    چو آستان سرای مرا مصوّرکرد

    بچشم همّت من بحرنیل گشت سراب

    که شاه قدرمرارشک بحراخضرکرد

    نه خاص بامن تنهاست این شگرفیها

    که این چنین وازین به هزاردیگرکرد

    بساکه خلق بخواهندگفت درعالم

    ازین که درحق من شاه بنده پرورکرد

    که مادحی راخسروندیده شکل ازدور

    بیک قصیده زانعام خودتوانگرکرد

    خدایگانا ! معذور دار داعی را

    بحق گزاری نعمت تقاعدی گرکرد

    که بنده ازهمه اسباب اعتمادتمام

    برآن مکارم اخلاق لطف گسترکرد

    همین شرف زجهان بس بود دعاگورا

    که مدح شاه جهان نقش روی دفترکرد

    برای عدّت اخلاف ومفخر اسلاف

    خلوص خویش درین بارگه مقرّرکرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد

    آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد

    از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد

    هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد

    چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو

    زودم بدست اشک سزا درکنار کرد

    احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم

    هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد

    دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود

    بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد

    بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف

    پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد

    با قامت تو دست ز سر و سهی بشست

    زان ابر آب در کف دست چنار کرد

    شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد

    زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد

    در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک

    در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد

    سرو سهی بجای گیا سر بر آورد

    بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد

    گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست

    باری شمار حسن ترا صد هزار کرد

    آرامش و قرار همه خلق در شبست

    در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد

    چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟

    شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟

    آری بر افتاب شب امروز دست یافت

    کو از سواد مسند خواجه شعار کرد

    دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ

    دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد

    چشم ستاره در هـ*ـوس گرد موکبش

    آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد

    تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید

    ای بس که چشم ماه رخانرا خمـار کرد

    از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت

    وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد

    در پیش خامل دو زبانش بگوش جود

    اومید خلق چشم توقّع چهار کرد

    از طعنه ها زبان سنان کند میشود

    چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد

    ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش

    کار جهانیان بقلم چون نگار کرد

    رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را

    بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد

    بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید

    فرمان تو بینی او در مهار کرد

    روید بجای نرگس از او چشم حورعین

    از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد

    آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت

    چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد

    می کرد زر دورویی در عهد عدل تو

    او را ترازو از پی آن سنگسار کرد

    دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند

    در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد

    زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد

    بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد

    جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او

    حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد

    بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک

    زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد

    ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر

    تا چند قطره را گهر شاهوار کرد

    جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه

    آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد

    شد پای بند خاطر من مدح دست تو

    زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد

    با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت

    منّت خدایرا که ترا برد بار کرد

    آری فلک بپایه بلندست شک مکن

    لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد

    با صد هزار خنجر چون آب آخته

    در شمر خویش بید کجا کار زار کرد

    گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد

    آری مناسب است گل از نوک خار کرد

    بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند

    خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد

    کوه درشت طبع که در پیش کاروان

    آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد

    چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش

    بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد

    در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد

    پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد

    صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست

    هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد

    چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع

    بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد

    حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست

    زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد

    در ماه روزه گر شب قدرست مختفی

    وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد

    اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت

    دست قضا بروز سپید آشکار کرد

    در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر

    هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد

    جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود

    این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد

    صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست

    در حضرتت توان گله از روزگار کرد

    از من مدار مرهم الطاف خود دریغ

    کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد

    مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود

    گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد

    دندان نائبات برو کند می شود

    هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد

    چون بنده در جوار تو آمد برو فلک

    گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد

    درد سر دعات نیارم که خود سپهر

    امالهای تو همه بهتر ز پار کرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    فراق روی تو مارا بروی آن آورد

    که در چمن بسر لاله مهرگان آو.رد

    بچین زلف تو چشمم زطراه دریابار

    ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد

    غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن

    پس اندر او زتنم تار ریسمان آورد

    بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار

    عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد

    چو نیشکر شودش مغز استخوان شیرین

    هر آنکه نام دهان تو بر زبان آورد

    گمان مبر که نکویی تو همین قدر است

    که روزگار باظهارش این زمان آورد

    ز صد جنیبت خوبی که بر طویلۀ تست

    کمینه لاغری این بد که بامیان آورد

    بذوق این غزلک دوش بلبل آوازی

    چو زیر چنگ مرا نیز درفغان آورد

    بیا بیاکه فراقت مرا بجان آورد

    بیا که بی تو نفس بر نمی توان آورد

    چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه؟

    که یادت از من رنجور ناتوان آورد؟

    نشان هستی من زان جهان همی دادند

    امید وصل تو بازم بدین جهان آورد

    دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی

    بدانکه مژدۀ وصل تو ناگهان آورد

    دلت برنجد اگر شرح آن دهم که دلم

    بروز وصل شب هجر بر چه سان آورد

    کنون وصال تو می آورد بمن جانرا

    اگر فراق تو وقتی مرا بجان آورد

    غلام باد شمالم، غلام باد شمال

    که رنجه گشت و بمن بوی گلستان آورد

    کجا رسد دم عیسی بگرد آن بادی

    که بوی گیسوی جانان بعاشقان آورد

    اگر چه خوشتر از آن نیست در جهان که کسی

    بعاشقی خبر یار مهربان آورد

    ز وصل یار مرا صد هزار ره خوشتر

    حدیث آنکه زناگاه مژدگان آورد

    که پادشاه وزیران بطالع مسعود

    خجسته روی بدین دولت آشیان آورد

    عمید دولت و ملّت که دست و مسند حکم

    چو پای همّت بر فرق فرقدان آورد

    ستاره قدری صدری که چین ابروی او

    شکست در خم ایوان آسمان آورد

    خراج بـ..وسـ..ـه دهد آسمان زمینی را

    که بر رخ از سم یکران او نشان آورد

    چو خط خوبان بر آفتاب بنگارند

    هرآن دقیقۀ معنی که در بیان آورد

    زچرخ و اخترش آورد کاسۀ سرخویش

    جهان چو همت او را بمیهمان آورد

    بهر کجا که طمع خون لعل ریخته دید

    چو پی ببردش، سر هم بدان بنان آورد

    زهی فراخ عطایی که از مضیق نیاز

    امل پناه بدان دست در فشان آورد

    برای کشف معانّی سرّ غیب قضا

    ز خامۀ دو زبان تو ترجمان آورد

    هزار بار بمنقاش کلک دست سخاوت

    ز چشم فضل برون خار امتحان آورد

    ز بیم جود تو کان خاک بر دهان افکند

    زیاد دست تو، بحر آب بر دهان آورد

    سپاه بخل سبک پشت داد چون کرمت

    بقصد او زعطا لشکری گران آورد

    قراضه یی دو سه جوجو بروزگار دراز

    بسوی کانش خورشید در نهان آورد

    بگوش جود تو ناگه حدیث آن برسید

    سه اسبه خامۀ تو تاختن بکان آورد

    کمال ذات تو اندر فنون معنیها

    چه نقص ها که در احوال باستان آورد

    زبان پیکان سر برزد از لب سوفار

    ز تیر انکه بقصد تو در کمان آورد

    ریاض خلق تو سرسبز باد کاثارش

    مرا فراغتی از باغ و بوستان آورد

    مخیّم امل و قبله گاه حاجت شد

    هر آن کجا که رکابت بدان عنان آورد

    فلک برابری همّت تو اندیشید

    برو خرد زنخی نغز و دلستان آورد

    سپهر کیست؟ گدایی زکوی همّت تو

    که همچو من طمع او را بسر دوران آورد

    دو قرص دارد و ز بس که خرّمـسـ*ـت بدان

    هزار بار فرو برد و پس بخوان آورد

    محاسبان جهانرا برد تختۀ خاک

    همه ز بهر حساب چنین دونان آورد

    کجا برابری قدرآن تواند کرد ؟

    که تخت زتبت بر اوج لامکان آورد

    از آن گرفت چنین کارش اندکی بالا

    که هر چه رای تو فرمود همچنان آورد

    جهان پناها! آنی که حزم بیدارت

    ز فرط امن همه خواب پاسبان آورد

    لطافت تو از آنجا که دلنوازی اوست

    بارمغانی ما جان شادمان آورد

    همای دولت تو از برای کاری بود

    که سایه بر سر یک مشت استخوان آورد

    گمان مبر که زمانه ز مستقرّ جلال

    ترا بخیره بدین تیره خاکدان آورد

    ولیک جاذبۀ همّت مسلمانان

    عنان گرفته ترا سوی اصفهان آورد

    دراز دستی احداث تا با کنون بود

    که رای روشن تو پای در میان آورد

    مسببّان ستم را چه اعتراض بود

    برآنکه از در عدلت خط امان آورد

    مخافت رمه از چنگ گرگ چندانست

    که رخت بر کنف عصمت شبان آورد

    کفایتت بسر کلک کارهایی کرد

    چنانک زیبد وصفش بداستان آورد

    نه هیچ پشت کمانرا بدین سبب خم داد

    نه هیچ دردسری با سر سنان آورد

    نه لایقست بدین حضرت این سخن ریزه

    و لیک عشق ثنای توام بدان آورد

    بتیر باران تا رسم ابر نوروزست

    ز حلق شاخ برون خون ارغوان آورد

    هزار سال بمان دوست کام و دشن مال

    بر غم آنکه خلاف تو در گمان آورد

    هر آن نفس که زند صبح دان که در ضمنش

    ترا بشارتی از عمر جاودان آورد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خواجه از کبر آن پلنگ آمد

    که همی با وجود بستیزد

    راتق وفاتقش یکی موشست

    کز پلیدیش سگ بپرهیزد

    هر کران این بقصد زخمی زد

    حالی آن دگر برو میزد

    هر کجا موش گشت جفت پلنگ

    ابله آنکس بود که نگریزد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,354
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,121
    بالا