متون ادبی کهن قطعات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
آدمی را چهار حالت هست

در دو گیتی ز باقی و فانی

هر یکی با هزار گونه بلا

خواه پیدا و خواه پنهانی

من بتفصیل شرحشان بدهم

که تو انکار کرد نتوانی

زندگی، مرگ، گورو رستاخیز

زین برون نیست گر مسلمانی

محنت زندگی همی بینی

ناخوشی های مرگ می دانی

وحشت گور و هول رستاخیز

در کتب خوانده یی و می خوانی

آخر این آدمیّ بیچاره

کی کند شادی و تن آسایی؟

حاصل کار او چو در نگری

هست جمله غم و پشیمانی

نیست در اعتقاد دانایان

هیچ نعمت و رای نادانی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی شکوه تو از روی ملک رنگ زدای

    ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای

    تویی که هست ترا آفتاب در سایه

    تویی که هست ترا روزگار دست گرای

    هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز

    زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای

    ز دولت تو همه کارها نظام گرفت

    به چشک لطف در احوال من نظر فرمای

    مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی

    روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای

    نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول

    گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای

    دعای دولت تو بی طمع همی گویم

    نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای

    سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد

    گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟

    ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام

    به دست لطف ز کار من این گره بگشای

    چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین

    نکرده هیچ گـ ـناه اسبکان ره پیمای

    گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه

    ز بینوایی چون خاطر من اندر وای

    ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور

    ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای

    چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره

    که آخر شبشان شد بهشت روح فزای

    تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز

    برین ستم زدگان از سر کرم بخشای

    ز عدل عام همه خلق در تن اسانی

    ز جور خاص منم در تعب غریب آسای

    تعرّض خر حلآج کس چو می نکند

    بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مرا سیّ و دو خدمتکار بودند

    همه یک خانه و یک روی و یک رای

    و شاقانی چو مروارید خوشاب

    سمن دیدار و خندان و شکر خای

    همه سر تیز و سخت و چست و چالاک

    همه پاکیزه روی و چهره آرای

    یکایک از بن دندان بکارم

    زده صف در صف و استاره بر پای

    همه ثابت قدم انگام کوشش

    همه در وقت راحت لذّت افزای

    اگر خود فی المثل یک لقمه بودی

    بخوردندی همه با هم بیکجای

    بهر کاری که من فرمود میشان

    بکردندی نجنبیدندی از جای

    کنون بعضی از ایشان خود نماندند

    ز آسیب سپهر حادثه زای

    ز خان و مان بیفتادند ناکام

    مگر جاجا یکی تنها و دروای

    دوسه ناخوش قد زشت تبه رنگ

    ز یکدیگر جدا بیگانه آسای

    همه بی مغز و سست و کندوکاهل

    بفرسوده ز چرخ عمر فسای

    به روز از دست اینم بانگ و فریاد

    به شب از رنج آنم ناله و وای

    همی جنبد و زوری نیست در پای

    نه در ایشان و نه در کار فرمای

    منم اکنون و این یک لقمة گوشت

    خداوندا بر این تنها ببخشای
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دیدۀ عقل راه دان بگشای

    به ثنای خدا دهان بگشای

    نفسی از سر حضور بزن

    نافۀ مشک رایگان بگشای

    چه گشاید ز ذکر هر چه جزوست؟

    ذکر او کن زبان بدان بگشای

    سفر راه قدس خواهی کرد

    بند قالب ز پای جان بگشای

    دست و پایی بزن درین دریا

    از خود این لنگر گران بگشای

    حورعین آشکاره می خواهی

    ساعتی دیدة نهان بگشای

    بدر اوّل بصدق پیرهنی

    پس چو صبح از نفس جهان بگشای

    اگر از گفت و گوی آزادی

    سوسن آسا برو زبان بگشای

    روزی آخر ز چشم عبرت بین

    برقع جهل یک زمان بگشای

    به سر انگشت عقل و بیداری

    بند غفلت یکان یکان بگشای

    دانه در خانه همچو مورمکش

    کمر حرص از میان بگشای

    گر دلت را حرارت ندمست

    رگ خونین ز دیدگان بگشای

    به سحرگه بر آر دست دعا

    قفل درهای آسمان بگشای

    دیو را تخته بند برنه و پس

    همچو آدم در دکان بگشای
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای قاصر از ستایش تو هر عبارتی

    آصف نکرد چون تو برونق وزارتی

    از مدحت تو روی هنر را طراوتی

    وز جود تو ریاض کرم را نضارتی

    بـرده ز رای روشن و از کلک تیره ات

    برجیس دانشی و عطارد مهارتی

    کرده ز سّم مرکب تو روشنان چرخ

    هر یک ز بهر نور خودش استعارتی

    امضاء هیچ حکم نبیند قضا صواب

    تا از ضمیر تو نکند استشارتی

    در عهد دولت تو شیاطین جنّ و انس

    کردند از دماغ برون هر شطارتی

    از نسبت غزارت دریای فضل تو

    بحر محیط را نبود بس غزارتی

    از خاک پایت ار بمثل سرمه در کشد

    نرگس شود هراینه صاحب بصارتی

    صد ره بداده بودی، ار زانکه نیستی

    در چشم همّت تو جهانرا حقارتی

    کلکت زبان گشاده و بسته میان چراست

    گر نه همی ز غیب گذارد سفارتی؟

    دست چنار خود کمر کوه بشکند

    گر یابد از بنان تو اندک اشارتی

    در معرض لقای تو جان بذل می کنم

    زین سودمند تر نشنیدم تجارتی

    بی لطف تو حیات ز من منقطع شدست

    زانم کند خیال تو گـه گـه زیارتی

    از رشح طبع عالی وزعکس خاطرت

    در چشم من تری بد و در دل حرارتی

    بی شحنۀ وصال تو در کوی صبر من

    غوغائیان شوق بر آورده غارتی

    تا شوق دست بـ*ـوس ترا شرح دادمی

    ای کاش دست دادی باری عبارتی

    نه پایۀ منست ولیکن همی کنم

    بر اعتماد لطف تو زین سان جسارتی

    در اصفهان به دولت عدل تو می کنند

    در هر محّلتی کهن از نو عمارتی

    نی در دل کسی بجز از شمع حرقتی

    نی در دهان کس بجز از می مرارتی

    اینست و بس مراد دل و جان همگنان

    کآرد کسی ز موکب میمون بشارتی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دریا دلا تو آنی، کز فیض طبع روشن

    گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی

    پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی

    زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی

    در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک

    در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی

    جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی

    فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی

    منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو

    اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی

    گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم

    آورد از طرفها، در کار بنده سستی

    از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش

    هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی

    دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم

    پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی

    فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته

    با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی حرّی که ثابت کرد جودت

    بر اربـاب هنر دست ایادی

    زمین با قوّت حلمی که اوراست

    ز بار حلم تو کرده تفادی

    بحمدالله همه معنیت جمعست

    کریمیّ و بزرگی و جوادی

    ز روی مرتبت صعب المرامی

    بگاه مکرمت سهل القیادی

    دعا گو را همی دانی که باشد

    و لا و خدمت تو اعتقادی

    چو تشریفی نمی فرمایی او را

    مفرما سعیش اندر نامرادی

    به حرمان رهی چندین چه کوشی

    که نه با کافران اندر جهادی

    چرایی بر خلاف ظنّ خادم

    چو هر کس را بجای اعتمادی

    درین معنی که افتادست ما را

    دو بیت آمد بخاطر در مرادی

    واخوان حسبتهم دروعا

    فکانوها و لکن للاعادی

    و خلتهم سهاماً صایبات

    فکانوها و لکن فی فؤادی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای کریمی که در آفاق جهان

    نیست چون صیت تو عالم گردی

    بحر با همّت تو بسته کفی

    صبح با خاطر تو دم سردی

    طرفه دردیست فراقت الحق

    که دهد یاوری هر دردی

    پای مردیم طمع بود ز صبر

    خود کسی دید چنان نامردی

    کاش چندانش درنگی بودی

    که دلم شربتی از غم خوردی

    غم هجران تو با من زین بار

    بیش از ین پیشترم آزردی

    نه بر آن گونه بیازرد مرا

    که ازین پیشترم آزردی

    آنچنان گرد برآوردم از من

    که ز من نیز نخیزد گردی

    بودی از شوق گران بار ار نی

    باد خود سوی توام آوردی

    از پی وصل چنان هجر چنین!

    آری بی خار نباشد وردی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون شدی خشمناک بر بنده

    همه آثار قهر بنمودی

    از ثریّا فکندیم بثری

    وز من آرام و صبر بر بودی

    آمدی با سر عنایت لیک

    هیچ از آثار آن نفرمودی

    چون در احوال من تفاوت نیست

    پس چه فرقست خشم و خشنودی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان لطف و کرم افتخار اهل قلم

    که نیست فضل و هنر را به از تو غمخواری

    نه هرگز از تو رسیده به مویی آژنگی

    نه هرگز از تو رسیده به موری آزاری

    کجا حکایت آزاد مردی تو رود

    بر آن زبنده و آزاد نیست انکاری

    اگر چه جز تو بسی خواجگان قلم دارند

    ولی تو دیگری و دیگران دگر آری

    طمع بخامۀ بیمار تو همی دارم

    که بی جگر بدهد آرزوی بیماری

    بخدمت تو از آن نامدم که نیست هنوز

    مرا نه رنگ نشستی نه روی رفتاری

    ولیک زحمتت آورده ام به دست کسان

    چگونه زحمت، دانی چنان که هر باری

    بتو که صاحب دستاری التجا کردم

    که تا وسیک جنـ*ـسیّتی بود باری

    مکن حوالت من بر در کله داران

    که خاک بر سر هر مدبری کله داری

    ز باد سبلت و قند ز مدمّغند چنان

    که پیش ایشان نرزد سری به دستاری

    زمال قسمت این بقعۀ خراب که نیست

    بهیچ حالی مرغوب هیچ هشیاری

    گرت میسر گردد بکن مسامحتی

    بنام خادم داعی به چند دیناری
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,129
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,326
    بالا