شگرف برگ نها دست دررزان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور
نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور
بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)
یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور
مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور
مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور
سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور
ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور
نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور
چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور
زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور
مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور
بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور
اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور
اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟
هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور
چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور
چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور
در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور
هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟
چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور
ز ل
در خزانه گشادست بر خزان انگور
نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور
بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)
یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور
مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور
مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور
سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور
ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور
نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور
چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور
زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور
مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور
بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور
اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور
اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟
هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور
چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور
چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور
در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور
هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟
چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور
ز ل