متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
برخیّ آن دو عارض و آن زلف نازنین

جان من ار چه نیست بدین حال نازنین

چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه

در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین

گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل

می بسترد ز چهره بدان خطّ عنبرین

از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست

تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین

گر عاشقم بدان رخ چون ماه و آفتاب

زنهار تا مرا نکنی سرزنش بدین

سهلست دیدن مه و خورشید و دل بجای

دل را بجای دار و بیا روی او ببین

ای شام طرّه های تو سر حّد نیم روز

وی زنگبار زلف تو در اندرون چین

در جستجوی وصل تو چون صبح میرویم

زر در دهان نهاده و جان اندر آستین

بادی بعافیت بتو بر نگذرد که نه

فتنه گشاید از زخم زلف بر و کمین

از روشنی، حقیقت رویت چو کس ندید

یافه ست گفتنم که: چنانست یا چنین

خورشید را که روی تو نپسنددش غلام

چون با ضمیر صدر جهانش کنم قرین؟

از حرمت لبت همه سال عقیق را

در دیده مینشانم و در سیم رکن دین

شاهنشه شریعت صاعد، که درگهش

از جور روزگار پناهیست بس حصین

صدری که هست دولت او را فلک مطیع

رادی که هست بخشش او را جهان رهین

ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان

وی ظلمت خط تو شبستان حور حین

ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد

گو خون گری که نیستی از بحر و کان گزین

ناکرده کس قیاس یسار تو بر بحار

نگرفته کس شمار سخای تو بر یمین

گردون بداس ماه نو انگام ارتفاع

از خرمن جلال تو همواره خوشه چین

جام جهان نمای ز رای تو با فروغ

طاس سپهر نام ز حلم تو با طنین

هم شمّه یی ز خلق تو در بادبان گل

هم جرعه یی ز لطف تو در جام یاسمین

پیوسته تاب مهر تو در جان آسمان

افتاده وقع حلم تو در خاطر زمین

در دهر جز میان و سرین سمنبران

جودت رها نکردست از غثّ واز سمین

برخواند حرز مدح تو و بر جهان دمید

اوّل که برگشاد نفس صبح راستین

حزم زمین قرار تو چون خوف پس نگر

رای جهان فروز تو چون عقل پیش بین

از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش

چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین

چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان

در طاق ابروان چو شکست آوری ز چین

بر دف بزد حرارۀ خورشید چون بدید

ناهید عکس رای تو بر چرخ چارمین

رایات فتح در صف اقبال تو قویست

آیات نجح در خط پیشانیت مبین

زین پس درست مغربی چرخ نام تو

بهر رواج خویش کند نقش بر جبین

با دست درفشان تو رای مری زدی

گر اشک دشمن تو بدی گوهر ثمین

رعد از پی سخات ببانگ بلند گفت:

احسنت! شادباش ! همین شیوه! آفرین!

شرعست مانع، ار نی از بهر دفع شر

عدلت رها نکردی پیوند را وشین

عالم بدولت تو طرب زای شد چنانک

از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین

گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو

می دان که آن شقاوت او را بود ضمین

زیرا که هم بکوی عدم سر برآورد

آن مور را که پای فروشد با نگبین

گر با تو دشمن تو زند لاف سروری

باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین

فصل اعادی تو خزان سخن بود

زیرا که اندر آن نگریزد ز پوستین

بر ذروۀ مدارج قدر رفیع تو

وهم گمان نمیرسد و خاطر یقین

زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم؟

بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین

ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت

کاندازۀ مدیح تو این بود و خود همین

لیکن ازین قدر نگزیرد که گویمت:

عیدت خجسته باد و خدا حافظ و معین
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی رسیده بجایی که بر سپهر برین

    دعای جان تو گشتست ورد روح امین

    بسان سوزن نظّام نوک خامۀ تو

    همی کشد سوی هم عقدهای درّ ثمین

    مگر که لیق دویتت شود، در این سودا

    همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین

    باستراق حدیث تو در منافذ گوش

    هزار رهزن اندیشه کرده اند کمین

    خرد چو معنی باریک و لفظ جزل تودید

    چه گفت؟ گفت: زهی ازدواج غثّ و سمین

    هر آن کجا که زبان آوریست همچون شمع

    زکنه مدح تو شد با لگن ز عجز قرین

    به بنده خانه قدم رنجه کرده یی آری

    برای تربیت من کنی هزار چنین

    ز بام کعبه بسوراخ مورفرق بسیست

    ولیک پر تو خورشید را چه آو چه این

    چنان شد از شرف پای تو ستانۀ من

    که در نیارد سر زین سپس بعلّبّین

    از این تفاخر در کوی من عجب نبود

    که سر برآرد با فرق چرخ خاک زمین

    مرا که در ره شکر تو دست و پایی نیست

    بدست و پا همه تشریف دادی و تمکین

    بخدمت تو از آن جان خشک آوردم

    که در جهان بجز از جان نداشتم شیرین

    صداع عذر نمی آورم چرا؟ زیرا

    که نیست لطف تو در حقّ من همین و همین

    در آستین مراد تو باد دست قضا

    بر آستان بقایت سر شهور و سنین
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی ستوده خصالی که رایض عزمت

    سپهر سرکش بدرام را کشد در زین

    نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال

    بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین

    تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ

    تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین

    میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس

    که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین

    سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا

    برای تو بکواکب کند مسمّر زین

    ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست

    نماند تنگ درین روزگار جز برزین

    چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد

    براق جاه ترا روزگار در خور زین

    هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش

    جّره پاردمش باید و دور پیکرزین

    فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد

    رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین

    رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید

    که بر نتابد از بس که هست لاغر زین

    چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا

    ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین

    نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک

    ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین

    بزین خاص ستور مرا مزیّن کن

    که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین

    مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست

    یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین

    از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست

    که برنیاید کار رهی بکمتر زین

    مدام اسب مراد تو زیر زین بادا

    همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مجلس محترم همام الدّین

    ای دلم بستۀ اشارت تو

    خاطر تیز ارسطاطالیس

    قاصر و عاجز از مهارت تو

    دیرها رفت تا که منتظرم

    تا که آرد بمن بشارت تو؟

    نامه باری همی نویس که جان

    برخی آن خط و عبارت تو

    گوئیا نیست بر قرار چنان

    حال وسواس و استشارت تو

    وان دوشنبه بروزه بودن تو

    وان هر آدینۀ زیارت تو

    وآن بتنها در آبریز شدن

    نیم شبها ز بس جسارت تو

    آن دیانت کجا رعا کردی؟

    که بدزدید آن بصارت تو؟

    جامۀ من که بیست بیش ارزید

    بعد شش ساله استجارت تو

    قصبی شد که شش نمی ارزد

    چشم بد دور از تجارت تو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی برفلک سوده پرّ کلاه

    سزاوار دیهیم وزیبای گاه

    ملک نصرة الدّین،پناه ملوک

    که خورشیدملکی وظلّ اله

    نوشته کفت نام دریا برآب

    فکنده دلت نام بیژن بچاه

    شودچون قبا سینۀ خصم چاک

    چوتوبرنهادی زآهن کلاه

    ز زخم سرنیزۀ تو هنوز

    نشانی بماندست برروی ماه

    کمندگلوگیر تو صبح را

    ببندد همی برنفس راه آه

    دهد لطف تو آرزو رانوید

    کند سهم تو مغز فکرت تباه

    کجا نور برسایه پیشی کند

    بروعدلت ار زانکه گیرد گواه؟

    بفرمان توتیغ، جز کلک را

    نبرّید هرگز سربی گـ ـناه

    زندخنده در روی خواهندگان

    دهان زر از نام تو قاه قاه

    سوی شست تابد بفرمان تو

    سرتیر پرتابی از نیمه راه

    کمان توسختی بسی میکشد

    ازآن پشت داردهمیشه دوتاه

    درآن خطّه کش قهرمان رای تست

    نگردد هوا برخرد پادشاه

    برو بد بمژگان چشم،آفتاب

    غبار درت بامدادان بگاه

    گهر زان برآورد شمشیر تو

    که دربحردستت رودگاه گاه

    سپهر بلند از ره کهکشان

    خدنگ تراساخت آماجگاه

    سنان تواندر تن بدسگال

    چو آبی نهفتست در زیرکاه

    هلال شب عید فتح و ظفر

    به ازنعل شبدیز خسرو مخواه

    که روز وغا هرکجاشد پدید

    بود چشم نصرت بدان جایگاه

    اگرسوی گردون کندگاه خشم

    کمانت بدنبال ابرو نگاه

    زسهم خدنگت بروز سپید

    درآید بچشم خور آب سیاه

    وگرسایۀ دستت افتد براو

    برآید زسنگ ترازو گیاه

    بروزیکه باشد از آوای کوس

    زخواب سکون فتنه را انتباه

    به پشتی خنجر بودآب روی

    بمقدارمردی بود قدر و جاه

    شودتیره سرچشمۀ زندگی

    زگردی که خیزد میان سپاه

    سرنیزه سازد زدل تکیه جای

    لب تیغ گردد زجان بـ..وسـ..ـه خواه

    گرانیّ حمله کنددل سبک

    درازیّ نیزه شود عمرکاه

    براومید بیرون شو از موج خون

    اجل میزند دست وپای شناه

    زبس رخنه کزنیزه درتن بود

    نفس را فتد در ممر اشتباه

    چوروی توبیند ، بداندیش را

    نماند بجز پشت کردن پناه

    ببرّد زبیم تو گر ناوکت

    ندارددل دشمن آن دم نگاه

    کشف وار درسینه پنهان شود

    سردشمن اززخم کوپال شاه

    ایا پادشاهی که زیبد که عقل

    بیاموزد ازعدلت آیین و راه

    بدرگاه توگرکم آید رهی

    بودهم زتعظیم این بارگاه

    که ترسد که از دهشت آن مقام

    کندپای اوزحمتی برجباه

    بماناد چندان که ازبس شمار

    بماند شمارندۀ سال وماه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای جلال تو بیانها را زبان انداخته

    عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته

    عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته

    نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته

    هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل

    کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته

    یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان

    غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته

    با حجاب کبریا دلهای مشتاقان تو

    هرزمان شوری وسوزی درجهان انداخته

    باکمال بی نیازی جذبه های لطف تو

    دم بدم در حلق جانها ریسمان انداخته

    قدرتت در آفرینش بهر فهم ناقصان

    در جهان آوازه یی از کن فکان انداخته

    چیست دنیای دنی؟ مشتی از این خاشاک و خس

    موج دریای عطایت بر کران انداخته

    در مصاف کنه ادراک تو حکم انداز عقل

    در هزیمت تیربشکسته کمان انداخته

    گرچه بسیاراست نامت،بی نشانی،زان خرد

    نام تو در جان گرفتست ونشان انداخته

    آه سرد عاشقانت هرسحر چون صبحدم

    شعله های آتش اندرآسمان انداخته

    بر در امرت فلکها حلقه کرده بنده وار

    واختران هم خویشتن رادرمیان انداخته

    در دبیرستان علم لایزالت عقل پیر

    همچو طفلان از بغـ*ـل لوح بیان انداخته

    درضیافت خانۀ فیض نوالت منع نیست

    در گشاده ست وصلادرداده، خوان انداخته

    سالکان راه تو توشه ز ناکامی کنند

    ورچه باشد کام عالم پیششان انداخته

    جان بتو چون آورم ای درره سودای تو

    صدهزاران جان ودلها رایگان انداخته؟

    دردمندان غمت رادربیابان بلا

    مرغ شوقت مغزخورده، استخوان انداخته

    ازپی آرایش جان دست اربـاب القلوب

    جامۀ درد ترا برقد جان انداخته

    هرکه گویا گشته دروصف تودست عزتت

    همچو شمعش آتشی اندرزبان انداخته

    صورت آدم بلطف وصنع خود بنگاشته

    پس بقهر اهبطوا درخاکدان انداخته

    برجمال سودمندی،دفع هرنا اهل را

    حکمت توروی بندی اززیان انداخته

    دست لطفت برگرفت ازخاک آدم را که بود

    درمیان مکه وطایف چنان انداخته

    آرزوی قرب توهرساعت ازروی طمع

    یک جهان آواره را ازخان ومان انداخته

    هرکجاکرده ز ذکرت خاکپایان حلقه یی

    جبرئیل ازسدره خودرادرمیان انداخته

    در دو عالم جای اودرکنج خذلان آمده

    هرکرا قهرتو دور ازآستان انداخته
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای ز بزرگی بدان مقام که قدرت

    بر سر گردون فراشتست و ساده

    بس که تردّد کنند زی درت آنک

    بر فلک از کهکشان علامت جاده

    عاجز تدبیر تست جنبش گردون

    ور چه بکار آورد فنون جلاده

    خدمت تو کردنی چو طاعت ایزد

    مدحت تو گفتنی چو لفظ شهاده

    جلوه گـه خصم تو منصّۀ دارست

    گردن بندش کمند و تیغ قلاده

    تیر فلک در هوای آتش طبیعت

    بر بفکندست همچو تیر کباده

    آتش خشم تو چون زبانه برآرد

    شیر فلک برنهد بگاو لباده

    از تو سؤالیست بنده را بتفضّل

    زود جوابش ده از طریق افاده

    گر بفضولی کسی ز خادم مخلص

    پرسد حالی چنان که باشد عاده

    گوید نان زیادت تو چه فرمود

    خواجه چو باز آمد از سفر بسعاده؟

    شاید اگر گویمش که از پس شش ماه

    صرت کما کنت و العناء زیاده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ایا بگام هـ*ـوس راه عمر پیموده

    هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده

    روا بود که توعمری بسربری که درآن

    نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟

    میاز دست بخوان جهان که عقل براو

    ندیدجزدل بریان واشک پالوده

    کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد

    بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟

    گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه

    زبان ودست بدشنام و جور بگشوده

    روان آدم می نازد از چو تو خلفی

    که حورعین بفروشی بشاة موقوده

    زعرش تابثری ازپی تودربیگار

    توجزکفایت خودرادرآن بنستوده

    دل شکسته پسندندناقدان بصیر

    درست قلب نخواهندروی اندوده

    اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری

    وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده

    مکونات نپیچند سر ز فرمانت

    اگرتودست بداری خلاف فرموده

    بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست

    عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده

    شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم

    ترا بیک جو در اعتبار نفزوده

    چه تخمهای برومندرابباغ جهان

    زمانه کشته وپس نارسیده بدروده

    چه شمعهای دل افروز رابباداجل

    جهان بکشته واندوه بررخش دوده

    کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت

    غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟

    سرسنان یکی روی مه خراشیده

    سم سمند یکی پشت گاوفرسوده

    شب دراز ز آواز پاسبانانشان

    ستارگان را تا روز دیده نغنوده

    چنان بخواب عدم درشدندناگاهان

    که شد ز هستی ایشان وجود پالوده

    خراب وهالک،درپای مـسـ*ـتی افتادند

    بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده

    تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن

    زخاک خوار تر افتاده توده برت وده

    بپای اسب خران همچونعل سوده سری

    کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده

    به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع

    رخی ز ناز بآیینه روی ننموده

    شکیل پای ستوران شده سرزلفی

    کز او گره بجز از دست شانه نگشوده

    کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟

    کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده

    چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟

    که خورد آن همه زر بزور بربوده؟

    زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک

    پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده

    رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده

    لبی که هم زخودش بـ..وسـ..ـه آرزو بوده

    زبان تیغ بلب روی این بخاییده

    دهان سگ بزبان کام آن بیالوده

    نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر

    نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده

    ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین

    که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده

    زخاک سجده گـه وآب چشم یاری خواه

    که جزبدین نشودپاک جان آلوده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی ز سنبل تر کرده لاله را پرده

    بر آسمان زده عکس رخت سرا پرده

    نه مرد عشق تو بودم من این قدر دانم

    ولی بدیده فرو می هلد قضا پرده

    زمانه بس، که دریست پردۀ عشّاق

    تو نیز خیره مدر بر من از جفا پرده

    از آرزوی لقای تو مردم چشمم

    همی بدرّد بر خویش هفت لا پرده

    یکی ز چهره بر انداز پده تا خورشید

    فرو گذارد بر چهره از حیا پرده

    مرا چو مردم چشمی ز پرده بیرون آی

    که نیست مردمک چشم را سزا پرده

    تو افتاب بلندیّ و من چو سایه نژند

    همی کندمان از یکدگر جدا پرده

    بآفتاب پرستی اگر چه دایم هست

    میان ببسته بزنّار اندر جا پرده

    بپشت گرمی روی تو روی ازو برتافت

    چو با فروغ رخت گشت آشنا پرده

    ز شرم قامت تو، سر و بوستان چه عجب

    که همچو غنچه کند دامن قبا پرده

    بچار میخ هوای تو بسته دارم دل

    بر آن صفت که بود بسته بر هوا پرده

    بمانده ام ز وصال تو سال و مه بردر

    چنانکه پیش در صدر مقتدا پرده

    سرصدور جهان رکن دین که چون خورشید

    همی بدرّد بذابذ در سخا پرده

    همیشه از پی آن با نوا بود کارش

    که کرده است بدرگاهش انتما پرده

    چو برکشیدۀ فرّاش خاص درگه اوست

    سزد که یازد بر ذروۀ سها پرده

    بروز آنکه زر افشان کند کف رادش

    گمان بری که زمین راست بوربا پرده

    ز بیم حسبت او مرده اند از آن کردند

    بنات نعش ازین نیلگون وطا پرده

    چو چرخ از آن همه تن دامنست، بر در او

    که آمدست بدر یوزۀ عطا پرده

    زهی فزوده کمال تو عقل را حیرت

    خپی دریده ضمیر تو غیب را پرده

    بروز عدل تو این هم تهتّکیست بزرگ

    که غنچه را بدرد جنبش صبا پرده

    بگرم و سرد جهان زان سبب تن اندر داد

    کز آستان تو میخواست متّکا پرده

    هم از رسیلی صیت تو عاجزست ار چه

    نکو شناسد آواز از صدا پرده

    برای بستن و آویختن ترقّی کرد

    ز بدسگال تو آموخت گوئیا پرده

    چو سایه پرده نشین گردد آفتاب ز شرم

    چو بکر فکر تو بردارد از لقا پرده

    کنار پرده پر از زر همی کند خوشید

    بدانک تا کندش پیش تو رها پرده

    اگر چه هندوی تیغت کشید است و لیک

    درید بر دل خصم تو بارها پرده

    کجا بیفکند از تیغ آفتاب سپر

    چو کرده است بدرگاهت التجا پرده

    بسایه گستری از خلق بر سر آمده یی

    که بر سر آمده زینست دایما پرده

    تو در عنا و جهانی بسایه ات نازان

    برای راحت خلقست در عنا پرده

    ز صبح تیغ تو گردد بیک نفس رسوا

    وگر چه سازد خصمت شب سیا پرده

    حسود کور دلت رادلیست همچو انار

    که قطر قطرۀ خونست و جای جا پرده

    من و ملازمت درگهت کزین معنی

    شدست محرم اسرار پادشا پرده

    همه چو صبح دوم دم زنم ز پردۀ راست

    اگر چه کژ دهدم چرخ بی وفا پرده

    بنات فکرم در پرده زان گریخته اند

    که کرد صورت حال من اقتضا پرده

    مرا چو خانۀ طنبور، خانه بی برگست

    فرو گذاشته به، بر چنین نوا پرده

    نه جز ادیم زمین زیر پهلویم نطعیست

    نه بر سرم بجز از کلّۀ سما پرده

    ز پی نوایی جایی رسیده ام که مرا

    مسافتیست ز آهنگ صفّه تا پرده

    بسوز هر نفس از پردۀ حزین گویم

    خنک هوای زمستان و حبّذا پرده

    چنین که گرم در آمد بگفت وگو خورشید

    چگونه راست کنم من بدین ادا پرده

    من از ریاضت چون صبح در مکاشفه ام

    چه کار دارد در راه اولیا پرده

    گشاده است مرا بام و در حجابی نیست

    که بر گرفته ام از راه کبریا پرده

    میان خانۀ ما و آفتاب گستاخیست

    درآید و برود نیستش زما پرده

    چو سایبان سرم ستر عالی فلکست

    چو لعبتان خیالم چه کار با پرده؟

    چه راست خانه کسی ام که روزگار مرا

    همی طرازد بر خطّ استوا پرده

    ز ساز تیر مهی بنده خانه را امروز

    همی بیاید ده چیز اولّا پرده

    چه سایه افکندم پرده های زنبوری

    چو عنکبوت تند خانۀ مرا پرده

    مزاج خانۀ من گرم گشت و نجلی گفت

    علاج آن بدو چیز است: ابر یا پرده

    ز تاب مهر سیه رو شدم چو مردم چشم

    از آن گرفت مرا عنکبوت با پرده

    چو آفتاب از این شرم در عرق غرقم

    امید آنکه بپوشی بدین خطا پرده

    اگر ز پده مرا سایه نیست غم نخورم

    چو هست بر سرم از سایۀ شما پرده

    همیشه تا که بنور چراغ مهر برند

    مخدّرات سماوات ره فرا پرده

    هر آنکه با تو نه در پردۀ اراد ت تست

    ز روی کارش برداردا خدا پرده

    دعای جان تو از دل سحرگهان گویم

    که آن زمان نب.د در ره دعا پرده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    برآمد بنیکوتر اختر شکوفه​
    جهان کرد ناگه منوّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زشاخ درختان چنان می درخشد​
    که پروین زبرج دو پیکر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زنجم و شجر می دهد یاد ما را​
    چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    سپیده دم مستطیرست گویی​
    دمیده بر اطراف خاور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    طرب زای شد باغ تا گشت طالع​
    یکی زهره تا بنده از هر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    برآمد بیکبار چون صبح و دردم​
    فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گهی ثابت و گاه سیّار باشد​
    که همچون ستاره ست از هر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    باوّل چو پروین بود جمع و آخر​
    پراکنده چون نعش دختر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    قیامت برآمد زبستان و آنک​
    پرنده چو نامه بنحشر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همانا که باشد زهول قیامت​
    که می پیر زاید زمادر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ستاره چنان ریزد از چرخ فردا​
    که امروز از شاخ اخضر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد​
    که از چوب بیرون کند سر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    درخت اندر آن مه فرو خورد برفی​
    درین ماه کردش سراسر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نخست ارچه در سر گرفتست بادی​
    زمال و جمال مزوّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    از آن باد باشد که در خاک ریزد​
    بیک طرفة العین و کمتر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو داند که مرجع بخاکست او را​
    چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چرا پیرویّ هوا کرد در دل​
    بدین مایه عمر محقّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چه سود آن همه بالش نقره او را ؟​
    چو میسازد از خاک بستر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زباد هوا سیم جمع آورد پس​
    دهد هم بباد هوا بر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زند چابک از شاخ هردم معلّق​
    سوی آب گردد شناور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همی ریزد از باد در خاک همچون​
    ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    تو گویی که از بیضه طوطی برآمد​
    چو از برگ پیدا کند پر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عشور ورقهای باغست و بستان​
    نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو روی فلک کرد پشت زمین را​
    برخسارۀ خود مجدّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟​
    بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو عیسی بیکدم ببرد از درختان​
    صبا آن برص رنگ منکر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چرا بر هوا میکند خیره دندان؟​
    اگر نیست یکبارگی خر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو دندان بیفتاده بودش ز پیری​
    فکند از دهان میوه بر در شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همی بترکد زهرۀ شاخ گویی​
    بترسد از آوای تندر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عصا و کف دست موسیست با هم​
    درختی که او را دارد از بر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟​
    که ماند بشیخی معمّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بود پیشوای همه رستنیها​
    که پیرست سالار لشکر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همه خرقه دارند ابناء بستان​
    ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کند از سر لطف تو رستگانرا​
    ز دل تربیتهای در خور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر نیست اندر چمن پیر پنبه​
    چرا زاغ را در نهد پر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو زالحان بلبل برقص اندر اید​
    بر افشاند اکمام و میزر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو پیران شب خیز خیزد سحرگه​
    بر آواز الله اکبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب​
    مگر باخضر هست همبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گهی در خرابات و گاهی بمسجد​
    زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نیاساید از رقـ*ـص و زخرقه بازی​
    زهی پاکباز قلندر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه​
    جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عروسان بستان که بودند عـریـان​
    بپوشید شان زیر چادر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل​
    از آن شد بطفلی محرّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ازیرا چو مریم گـه وضع حملش​
    بپای درختی نهد سر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    دم باد روح القدس بود از آن شد​
    به پیرانه سر بچّه آور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟​
    نسب نامه کرده مشجّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو در زیر خود دید از لاله مجمر​
    فرو کرد دامن بمجمر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    دهان باز کردست و خم داده گردن​
    بمستی مگر کرد عبهر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش​
    نهادند وزان شد توانگر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید​
    نگه کن گرت نیست باور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بهر پنج انگشت سازد مثلّث​
    ز کافور و از عود و عنبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بیفزود در جمع اصحاب حضرت​
    یکی پنبه دستار دیگر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ز پرّیدن چشم خود فال گیرد​
    که ببیند رخ صدر سرور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بفرزند مستظهرست و موی دل​
    نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بشد ریخته بار بی برک از اینجا​
    ز بیداد باد ستمگر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کنون کاغذین جامه پوشید و آمد​
    بدرگاه صدر مظفّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    امام جهانف رکن دین، آنک فرّش​
    همی بردماند ز اذر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    خیال کفش گر بچشم اندر آرد​
    چو نرگس کند از زر افسر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    شدی نامیه باصره گر کشیدی​
    ز خاک درش کحل اغبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    صبا شمّه یی داشت از خاک پایش​
    برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ز تّری الفاظ او نیست طرفه​
    اگر بر دهد چوب منبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زهی از نسیم ثنای تو گشته​
    چو پیراهن گل معطّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    شود گر زند باد لطف تو بروی​
    چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بدست ارنهالی نشانی تو گردد​
    صدف وار حامل بگوهر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر هیبت خشم تو در دل آرد​
    برآید برنگ معصفر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نهد روی در روی خورشید تابان​
    بپشتیّ آن رای انور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نماید بخصم تو دندان کوشش​
    مگر زال زرّست صفدر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    میان بسته کلک تو بر روی کاغذ​
    رود همچو منج عسل بر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کند درس مدح تو تعلیق هر شب​
    بر اوراق جزو مبتّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر باد پیغام کینت گزارد​
    شود در دل شاخ اخگر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    درم با کف راد تو همچنانست​
    که با جنبش باد صرصر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ببین پیر رسوا که در عهد عدلت​
    گرفتست بر دست ساغر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    برون آید ار حرز مدت بخواند​
    از آتش بسان سمندر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر ابر جود تو بر سنگ بارد​
    چو غنچه کند از دهان زر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر بأس تو در دل مغرب آید​
    چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست​
    که با خاک گردد برابر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر در پناه تو آید نگردد​
    زباد بهاری مصادر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زدست تو هم باد در دست دارد​
    زچندان درست مدوّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زحلم گران سنگت ار بهره یابد​
    بود همچو پیری موقّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل​
    اگرچه نماید دلاور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ز بادی سپر بفکند همچو خصمت​
    نهد روی برخاک مضطر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بشاخ گوزن ار بمالی کفت را​
    برآید از او تازه و تر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    قدوم ترا گوش میداشت چون من​
    از آن چشم میداشت بر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    سپیدیّ چشمش سبب انتظارست​
    که بهر تو می کرد ایدر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    صبا از قدوم تو چون مژده داداش​
    بر آورد از خرّمی پر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش​
    نثار رهت کرد زیور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بسجده در افتاد و از کیسه خود​
    بداد آنچه بودش میسّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن​
    بدیدار تو بار دیگر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر رنج دیدی براحت رسیدی​
    که چوب گره راست را در بر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    حلاوت در ضمن تلخیست مدرج​
    چنان چون عسل تعبیه در شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بفرّ تو کردم من این نخل بندی​
    زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    معانیّ روشن در الفاظ جزلش​
    چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همی گیرد انگشت اغصان بدندان​
    ازین نکته های مخمّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بدان تا کند نخست این قصیده​
    بزد مهره اوراق دفتر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی​
    چوسیراب گشته زکوثر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اگر بلبل اندر چمن این بخواند​
    ببخشد لباس مشهّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چو طافح شود از نوشید*نی سخایت​
    کند همچو صبح از دهان زرشکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت​
    برین دوحۀ سایه گستر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همت قرّة العین و هم میوۀ دل​
    نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن​
    چنان کز فراز صنوبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    دهد لفظ شیرین او قوّت دل​
    چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همه آرزوی دل از وی بیایی​
    که خود میوه ها راست مصدر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    مربّی فضلست در بدو طفلی​
    بطفلی بود میوه پرور شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کنون بهر من بینوا برگ آن کن​
    که بینم بری زین مکرّر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همی تا که بر چار سوی چمنها​
    نهد دیده بر راه نوبر شکوفه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    درخت از شکوفه برومند بادا​
    بکام دل از شاخ برخور شکوفه​
    [/BCOLOR]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,354
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,121
    بالا