متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
گر بخواهی کشتنم یکبارگی

رحمتی آخر برین بیچارگی

عشق می بایست ما را، بس نبود

محنت تنهایی و آوارگی ؟

در فراقت جز غمم غموخواره نیست

وای آنکش غم کند غمخوارگی

می کنم نظّارۀ رویت ز دور

جز درودی نیست بر نظّارگی

کشتیم در انتظار بـ..وسـ..ـه یی

ای بکنیم گرم کرده بارگی

یابده بوسی و جانم زنده من

یا بکش تا وارهم یکبارگی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    منم امروز و یکی مطرب و جایی خالی

    شیشه یی پر ز می و صحن سرایی خالی

    خانه یی خرد، و لیکن چون نگارستانی

    خوش و از زحمت هر خانه خدایی خالی

    نرد و شطرنج بدست آید و در شیوۀ خویش

    راستی نیست هم از برگ و نوایی خالی

    خیز جانا و بیا تا سه بسه بنشینیم

    که نباشند حریفان ز بلایی خالی

    بوفا بر تو که تنها بخرامی زیراک

    نبود روی رقیبان ز جفایی خالی

    با تو در خلوت خواهم که کنم عشرت از آنک

    بر ملاعیش نباشد زربایی خالی

    مطرب، انصاف درین مجلس هم زحمت ماست

    لیک هم خوش نبود از دف و نایی خالی

    تا کنم بر رخ تو همچو صراحی ز نوشید*نی

    مغز و اندیشه زهر رنج و عنایی خالی

    به ادب می کنمت خدمت از آن سان که بود

    حرکاتم همه از چون و چرایی خالی

    دست مال سر زلف ار نکنم گـه گاهی

    بود از خدمت مالیدن پایی خالی

    لیک اگر از سر مـسـ*ـتی دهمت بـ..وسـ..ـه مرنج

    فعل مستان نبود خود ز خطایی خالی

    ور ببر در کشمت هست هم از جا بمرو

    بهر این کار بکار آید جایی خالی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ساقیا هین بیار ساغر می

    تا تنم جان شود چو پیکر می

    ماه رویا، چو مهر روشن کن

    چشمم از گوهر منوّر می

    مشک زلفا، چو ناف آهو کن

    کامم از نکهت معطّر می

    عمر و سیم و نشاط و جان و جهان

    همه هیچند هیچ در بر می

    آفرینش مسخّر خردست

    خرد اندر جهان مسخّر می

    عقل با جان چو آشناست چرا

    کرد بیگانگی ز گوهر می؟

    طبع می گر بود نشاط انگیز

    چه عجب زنگی است ما در می

    صد هزاران مصاف غم بدمی

    بشکند ساغر دلاور می

    گوشم از حلقۀ بریشم چنگ

    با نوا کن چو بندگان بر می

    ببرد آب روی کوثر و خلد

    روی معشوق در برابر می

    دل چو لاله پیاله باید ساخت

    ظرف می گر کنیم در خور می

    کفم از می تهی مدار چو کف

    ورچه چون کف رویم درسر می

    جوهری روشنست و بر کف ما

    چون عرض بی درنگ اغر می

    گر بجوهر عرض بود قایم

    بعرض قایمست جوهر می
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ترسم آن نوش ز لب کم سخنی

    در زبانها فتد به بی دهنی

    زاهد ار بیند آن دو لعل چو می

    ساتکینی کشد برو سه منی

    رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد

    دیبۀ چین و نافه ختنی

    ای که از چهره ماه بر فلکی

    وی که از قدّ سرو در چمنی

    با چنین چشم و روی و لب که تراست

    با گل و نرگس و سمن بزنی

    از رخ و غمزه خنجر و سپری

    آفتابی تو یا گل و سمنی

    چون خرامی بگاه آمد شد

    فتنۀ صد هزار مرد و زنی

    بی میانی، چرا کمر بندی

    تا مرا در غلط همی فکنی

    پشت مشک و بنفشه بشکتی

    آخر این زلف برکه می شکنی؟

    گر چه در زلف تست جای دلم

    در میان دل غمین منی

    تا بدانی که از لطافت و حسن

    هم تو در بند زلف خویشتنی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ماه رویا بسر خویش کنی

    نیک باشد که بدی بیش کنی؟

    چندم از هجر دل افگار کنی؟

    چندم از غصه جگر ریش کنی؟

    مکن ای جان که نه رسمی نیکست

    که همه کام بداندیش کنی

    هر کجا خون دلی باید ریخت

    غمزۀ مـسـ*ـت فرا پیش کنی

    مردمی کن، که نباشد ضایع

    هر چه با این دل درویش کنی

    دل یک شهر بر آید از بند

    گر اشارت بلب خویش کنی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خه، شاد و کش آمدی کجایی؟

    شرمت بادا ز بی وفایی

    کو آن عهد و استواری ؟

    کو آن همه مهر و آشنایی؟

    خود هیچ ز حال ما نپرسی

    یک لحظه بنزد ما نیایی

    جان و سر تو که هم سر آید

    آن محتشمیّ و این گدایی

    ما را چو فقاع بسته کردی

    تا کوزه ز دیگران گشایی

    گفتی که ز من جفا نبینی

    هر چند که بیشم آزمایی

    تقصیر نمی کنی زه تو

    تو خود نه ز مردم جفایی

    ای غم ز تو من چه عذر خواهم؟

    پیوسته تو در صداع مایی

    وی وصل ترا چه بود باری

    کز دور رخم نمی نمایی

    ای دل تو عظیم تیره رویی

    وی عقل تو سخت تیره رایی

    ای اشک تو باری از میانه

    بر خود زده یی دو روشنایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا کیم انتظار فرمایی؟

    وقت نامد که روی بنمایی؟

    اگرم زنده باز خواهی دید

    رنجه شو، بیشتر چه می پایی؟

    عمر کوته ترست از آنکه تو نیز

    در درازی وعده افزایی

    از تو کی برخورم؟ که در وعده

    سپری گشت عهد برنایی

    نرسیدیم در تو و برسید

    صبر بیچاره را شکیبایی

    بسر راهت آورم هر شب

    دیده را در وداع بینایی

    روز من شب شود شب من روز

    چون ببندی نقاب و بگشایی

    بر رخ و چشم من خیال تو دوش

    زرگری کرد و سیم پالایی

    از عزیزی بعمر میمانی

    زان برفتی و باز می نایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چنان خوب رویی بدان دلربایی

    دریغت نیاید بهر کس نمایی؟

    مرا مصلحت نیست، لیکن همان به

    که در پرده باشی و بیرون نیایی

    نه پیدا توانمت دیدن نه پنهان

    بلایی دلم را، بلایی، بلایی

    وفا را بعهد تو دشمن گرفتم

    چو دیدم ترا فتنه بر بی وفایی

    من آنروز از خویش بیگانه کشتم

    که افتاد با تو مرا آشنایی

    اگر نه امید وصال تو بودی

    ز دیده برون مردمی روشنایی

    نباشد ترا هیچ غم بی دل من

    کسی دید خود عید بی روستایی؟

    من و می از این بس که در دور حسنت

    نیاید ز دلهای ما پارسایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آخر چه شد که راه جفا برگرفته یی

    بی هیچ جرم سایه ز ما برگرفته یی؟

    خود در طریق جور محابا نمی کنی

    یکبارگی حجاب حیا برگرفته یی

    مردی شمرده یی که دلم را شکسته یی

    بستر عرق که کوه ز جا برگرفته یی

    ما خود بدست غم بدو انگشت کشته ایم

    تو هر زه تیغ غمزه چرا برگرفته یی؟

    افکندیم بخاک ره آخر چرا؟ چه بود؟

    نه خود ز خاک راه مرا برگرفته یی

    ما دیده از خطای تو بر هم نهاده ایم

    پس تو صواب ما بخطا برگرفته یی

    ما دفع روزگار بنام تو می کنیم

    تو خود دو مرده تیغ جفا برگرفته یی

    بردست خویش بـ..وسـ..ـه ده اکنون که کشتیم

    کالحق سری بزرگ ز پا برگرفته یی

    گویی که من ترا ام و خونم همی خوردی

    ای ساده دل مرا ز کجا برگرفته یی؟

    بر خود نوشته یی بهمه عیبها مرا

    وانگه بخطّ خویش گوا برگرفته یی

    با خاک ره برابرم از بهر آنکه تو

    هستیّ و نیستیم برابر گرفته یی

    باری بدانمی که چو بفکنده یی مرا

    از روی اختیار کرا برگرفته یی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بازم لباس صبر بصد پاره کرده یی

    بازم ز کوی عافیت آواره کرده یی

    ترسم خجل شوی اگرت آورم بروی

    آن جورها که بر من بیچاره کرده یی

    هرچ آسمان بخنجر مرّیخ می کند

    تو در زمین بغمزۀ خون خواره کرده یی

    خود با دل تو لابۀ ما سودمند نیست

    گویی بر غم ما دلی از خاره کرده یی

    گویند رستخیز بهم برزند جهان

    این بازیی ات خود که تو صدباره کرده یی

    کو داد و داوری ؟ که کنم بر تو من درست

    تا بی سبب چرا دل من پاره کرده یی

    گفتی که رایگان غم من می خوری نه بس

    الحق تو این شگرفی همواره کرده یی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا