متون ادبی کهن غزليات کمال خجندی

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سر ما را نرسد اینکه به پای تو رسد

گر رسد دیده بروی تو برای تو رسد

بر دل و جان چو غم و درد نو سازند نصیب

جگر سوخته را داغ جفای تو رسد

بعد صد ساله جفا با من از بار جدا

گر کند عمر وفا بوی وفای تو رسد

زاهد از بیم بلا سر به دعا کرد فرو

عاشقان روی به بالا که بلای تو رسد

درد ما را نرسد مرهم و درمان ز طبیب

گر رسد دارویی از دارشفای تو رسد

بر درت می کندم منع ز دریوزه رقیب

سگ نخواهد که نصیبی بگدای تو رسد

حاجت حلقه زدن نیست درین باب کمال

این قدر بس که به آن گوش دعای تو رسد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سرو را هر که راست می گوید

    قامت بار ماست می گوید

    چون دهانت کجاست می گویم

    چون دهانم کجاست می گوید

    خبری ز آن میان چو می پرسم

    عالم السر خداست می گوید

    می کنند دل حدیث بـ*ـوس و کنار

    دل من هرچه خواست می گوید

    چشم حیلت گرش بفتوى عشق

    قتل عاشق رواست می گوید

    ابرویش گفت فتنه کار من است

    کج نشست و راست می گوید

    آن رخ آورد خط به خون کمال

    خال بر خط گواست می گوید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سروسهی به بستان گر سالها برآید
    با قد دلربایان در حسن بر نیاید
    صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی
    کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
    آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
    کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
    آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
    بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
    ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین
    باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید
    مانیم و آستانت تا هست زندگانی
    با سر نهیم آنجا با خود دری گشاید
    می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی
    زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سرو سهی در بوستان چندانکه بالا می کشد

    پیش قد و بالای او از سرکشی پا می کشد

    گر دوستانرا می کشد خاطر به باغ و بوستان

    هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می کشد

    پیش رخ تو می کشد خط دانه دلهای ما

    چندین هزاران دانه را موری بتنها می کشد

    ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط

    بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا می کشد

    از موج اشک ار بنگری بگذشته دود سـ*ـینه ها

    دانی کزان به آه ما سر بر ثریا میکشد

    شرمنده ایم از ناصح مشفق که در اصلاح ما

    هم زحمت خود می دهد هم زحمت ما می کشد

    زان غمزه هر تیری که دل آرد بدست از وی کشم

    مسکین کمال از دست دل دایم ازینها می کشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شب که در خلوتم آن شمع شکر لب باشد

    خواهم از بخت که روزم همگی شب باشد

    گـه گـه از حسرت آن لب که بوسم لب جام

    جامم از خون دل و دیده لبالب باشد

    گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج

    هـ*ـر*زه گوید همه آن خسته که در تب باشد

    بر رخ از دود دل ماست مرکب خط بار

    گر نداند دگری جهل مرکب باشد

    سر زلف تو به یاد آرم و بارم در اشک

    در شب تیره که آمد شد کوکب باشد

    از رقیبان چو عقرب ز درت خواهم رفت

    گر چه خوش نیست سفر به که بعقرب باشد

    چه عجب گر نظر لطف تو باشد به کمال

    روح را نیز نگاهی سری قالب باشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شبی که روی تو ما را چراغ مجلس شد

    بسوختن دل پروانه وش مهوس شد

    دو چشمت از دل و دین آنچه داشتم بردند

    توانگری که به مستان نشست مفلس شد

    ز کیمیای نظر چون تو خاک زر سازی

    تفاوتی نکند گر وجود ما مس شد

    دگر مرا به خیالت ز بی کسی چه ملال

    چو غم رفیق و بلا یار و درد مونس شد

    خوش است مطرب و سافی و من به یک دوحریف

    درین شمار که کردم رقیب سادس شد

    کسی که عاقل و هشیار دیدمی محسوس

    چودید شکل تو از هوش رفت وبی حس شد

    به نقشه ابروی تو نیست در سراچه حسن

    که دست صنع در آن طاق ها مهندس شد

    زمی بدوه نو پرهیز مانه از ما بود

    درین جریمه سیب زاهد مووس شد

    نشد بطرز غزل هم عنان ما حافظ

    اگر چه در صف سلطان ابوالفوارس شد

    کمال نسخه رندی بسی مطالعه کرد

    که در دقایق علم نظر مدرس شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شبی کز آتش عشق تو جانم سوختن گیرد

    چراغ دولتم آنشب ز سر افروختن گیرد

    چو زلفت بایدش عمر دراز و رشته زآن افزون

    گر این چاک گریبانها رفیقی دوختن گیرد

    از شادی بر جهم هر دم چو گندم بر سر تا به

    گر آن خط دانة دلها چو مور اندوختن گیرد

    بلب بابد مگس بگرفت شیرینی فروشانرا

    و لبهای تو در عشـ*ـوه شکر بفروختن گیرد

    زیادت میکنی سوز دل ما از شکر خنده

    نمک بر ریش اگر پاشی جراحت سوختن گیرد

    براه روم گفت آورد زلفم از حیش لشکر

    بچین ارزان شود نافه گر آن هندو ختن گیرد

    کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان

    بیاید طوطی و از نو سخن آموختن گیرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شوخی از چشم تو عجب نبود

    مردم مـسـ*ـت را ادب نبود

    پیش رویت دو زلفت طرفه فناد

    از آنکه یک روز را در شب نبود

    رسن زلف تو کشد دل ما

    عاشقی را جز این سبب نبود

    به دهان توأم ز بیم رقیب

    سخنی جز بزیر لب نبود

    مدعی نیست محرم در بار

    خادم کعبه بولهب نبود

    لقمة دوزخ است زاهد خشک

    قوت آنش به جز حطب نبود

    شب هجران مسوز جان کمال

    بعد مردن عذاب تبه نبود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    صبا ز دوست پیامی بسوی ما آورد

    بهمدمان کهن دوستی به جا آورد

    رسید باد مسیحا دم ای دل بیم

    بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد

    نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس

    که باد مشک ختن هم ازین هوا آورد

    برای چشم ضعیف رمد گرفته ما

    ز خاک مقدم محبوب توتیا آورد

    خیال بار که بر سر طبیب حاذق اوست

    به جان خسته دلان مژده شفا آورد

    شب فراق شد ابر دو دیده در باران

    چو در خیال خود آن لعل جانفزا آورد

    همیشه مردم چشمم برهنه بر می گشت

    ندانم این همه بارانی از کجا آورد

    کمال درانه دل با کبوتری در باره

    که نامه ای به تو از بار آشنا آورد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عاشقانت بسحرها که دعا می گویند

    به دعا بوی نو از باد صبا می جویند

    من بسر می روم و دیده براه طلبت

    بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند

    چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار

    چون شدش هر سر مو زندہ کرا می مویند

    اشکها را بزن ای دیدۂ گریان به زمین

    که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند

    با وجود قد دلجوی و گل خود رویش

    در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند

    زلف او کرده رها غالیه پویان ختا

    نافه آهوی چین را به خطا می پویند

    شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال

    دوستان سخنت شعره چرا می گویند
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا