متون ادبی کهن قطعات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه

درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم

کم از جوایی باشد براست یا به دروغ

خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم

بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده

برین گروه چرا راز خویش بگشادم

هرار...خراندر... زن همه شان

اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم

دریغ روز جوانی که در محالاتش

بباد دادم و او نیز داد بر بادم

ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر

بکام خویش یکی روز نیست بر یادم

قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن

تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم

به عمر مانده اگر شادیست مردم را

من از زمانه به عمر گذشته بس شادم

ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار

که آبروی برد هر زمان به بیدادم

اگر هـ*ـوس بود آن راز سر برون کردم

وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم

خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد

که راستی را من زین طمع به فریادم

اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود

چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟

بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟

چو از تتّبع لذّات باز ایستادم

چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من

چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم

ازین سپس شرف عرض خود نگه درام

که گو شمال بدین پند داد استادم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای خدمت تو ذخیرة عمرم

    وی مدحت تو علاج هر دردم

    آثار عنایت تو می بینم

    چندانکه بگرد خویش می گردم

    در وقت نجشّم خداوندان

    اندیشة خدمتی همی کردم

    چون هیچ نبود لایق ایشان

    تشویر ز گونه گون همی خوردم

    گفتم کم از آن که شربتی سازم

    با خویشتن این سخن بپروردم

    در آب حیات جان شیرین را

    حل کردم و پیش خدمت آوردم

    محتاج بیخ نباشد این شربت

    کافسرده شدست از دم سردم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر چه مدّتی شد تا ز سالوس

    گذر بر کوی خمّاری نکردم

    چو ناجنسان ز روی خام طبعی

    می اندر جام می خواری نکردم

    به چشم فاسقی از راه تهمت

    نظر در روی دلداری نکردم

    بجان با خوبرویان بهر بوسی

    منِ کم مایه بازاری نکردم

    سماع چنگ و روی یار همدم

    برین باری من انکاری نکردم

    گرانجانی که رسم زاهدانست

    تو خود دانی که بسیاری نکردم

    بباطن پارسا خود نیستم لیک

    بظاهر فاسقی آری نکردم

    چرا در خلوتم محرم نداری؟

    چو کس را قصد آزاری نکردم

    اگر کردم ز جام باده توبت

    ز نقل و پست و نان باری نکردم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر عزیزست سیم بر مردم

    هست از وی عزیز تر مردم

    چشم از آن بر سر آمد از همه تن

    که ورا هست در نظر مردم

    چشم نرگس اگر توانستی

    بخریدی به سیم و زر مردم

    گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز

    از عتابی نگشت خر مردم

    همه نیها چو نیشکر بودی

    گر بدی مرد بد گهر مردم

    نیست یک تن که مردمیت کند

    ورچه شهریست سر بسر مردم

    چشم ترکان سیاه دل زانست

    که کند جای تنگ بر مردم

    مردمی در جهان نماند از آن

    که بخوردند یکدگر مردم

    خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا

    در سگان هست و نیست در مردم

    شرف مردم از هنر باشد

    نه به سیمست معتبر مردم

    اگرت آرزوی خوشـی‌ خوشست

    خوش فرو گیر کار بر مردم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یزرگوارا دانی که بهر خدمت تو

    ز گونه گونه هنرها چه مایه پروردم

    لطیفهای سخن را که زادۀ روحند

    بسی بخون جگر همچو دایه پروردم

    ز آفتاب حوادث نگاه دار مرا

    که زیر دامن لطف تو سایه پروردم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت

    که تیر چرخ خطابت کند خداوندم

    علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر

    پس آنگهی بنشینم که من خردمندم

    فلک شدست غبار ستانة تو و لیک

    بر آستان تواش خود غبار نپسندم

    حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت

    ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم

    بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد

    همه جواهر اشک از نظر بیفکندم

    زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو

    همه جواهر اشک از نظر بیفکندم

    زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو

    ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم

    چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت

    به گوشمال حوادث همی دهد پندم

    بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش

    چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم

    نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه

    همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم

    اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط

    به استین و بدامن بسی پراگندم

    نثار خاک درت را ز اشک دزدیده

    چو نار اغشیة دل به لعل آگندم

    دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک

    نمی توان که به مسمار خواب در بندم

    فراق تست نه کاری دگر که افتادست

    سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم

    قسم به ملهم فکری که داد استغنا

    بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم

    که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان

    چنان که من به لقای تو آرزومندم

    بیادگار من این بیتهای خون آلود

    بدار تا بجنایت مگر که پیوندم

    که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد

    جوانب لطفت دست بسته آرندم

    فذلک همه تفصیل رنج من این بس

    که از لقای شریفت به نامه خرسندم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان فضل و کرم نجم دین که در خاطر

    زعکس نظم تو صد باغ و بوستان دارم

    جهانیانرا چون صبح روشنست ز من

    که مهر خدمت تو در صمیم جان دارم

    از آن چو شمع مرا بر سر آمدست زبان

    که وصف خاطر تو بر سر زبان دارم

    عروس طبع مرا هرچه زیور معنیست

    باستعارت از آن کلک درفشان دارم

    ز من نیاید کاری دگر بقصد عدوت

    دلی چو تیر درین شخص چون کمان دارم

    ستایشی که مرا کرده یی ز روی کرم

    ذخیرة شرف و فخر جاودان دارم

    ستوده یی بجها نداریم عجب نبود

    جهان فضلی و چون دارمت جهان دارم

    به آستان تو باشد همیشه میل دلم

    بدین سبب زبر سدره آشیان دارم

    مگر بدست کنم پایة معالی تو

    چنین که پای تفکر بر آسمان دارم

    اگر به معنی باریک ره برم ز آنست

    که رهنمایی چون نجم همعنان دارم

    بشرح راست نیاید شکایت گردون

    کزو چه مایه ستم بر دل و روان دارم

    چو شمع از آنکه زبان آوریست پیشة من

    وجود خود ز زبان آوری زیان دارم

    تنی چو نیزه ز انواع غصّه ها در بند

    ز طبع و خاطر سر نیز چون سنان دارم

    فروشدم بکل تیره و به آب سیاه

    چو کلک از آنکه چرا کلاک در بنان دارم

    گذشت مدّت ماهی که هر شبی تا روز

    بصد هزار حیل طبع را بر آن دارم

    که بر زبان قلم شرح حال بنماید

    که من چه درد دل از گردش زمان دارم

    چنان بکوشد در دفع آن همی گردون

    که مهر خاموشی از عجز بردهان دارم

    بنات فکر مرا لطف طبع تو چو بخواست

    سپاس و منّت بیحدّ و بیکران دارم

    بخدمت تو فرستادم نبد یارا

    اگر چه با تو همه چیز درمیان دارم

    مرا ز منهج حکمت عدول نیست و لیک

    چو عورتست همان به که در نهان دارم

    اگر چه نسبت تقصیر با منست بسی

    به لطف مجلس عالی چنان گمان دارم

    کاساس معذرتم یک بیک کند تمهید

    چو روشنست که احوال بر چه سان دارم

    گواه حال من این قطعه پریشان بس

    کزان توزّع خاطر همین نشان دارم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حکیم عهد و فرید زمانه مجدالدّین

    که طبع خستۀ خود شادمان ازو دارم

    ورای نعمت صحّت درین جهان فراخ

    تو هیچ نعمت دانی، من آن ازو دارم

    چو در معالجت من نکرد تقصیری

    سپاس و منّت تا آسمان ازو دارم

    چو دزد علّت آهنگ گوهر جان کرد

    میان دزد و گوهر پاسبان ازو دارم

    چگونه عذر کرمهای او توانم خواست؟

    که من توان تن ناتوان ازو دارم

    ز چنگ علّت چون جانم او برون آورد

    حقیقتست که جان و جهان ازو دارم

    ز من چه خدمت شایسته آید آنکس را

    که بعد از ایزد خلّاق جان ازو دارم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گفتم چو بسته ام کمر بندگیّ تو

    بهر میان خویش ز جوزا کمر خرم

    در خاطرم نبود که بر خوان دولتت

    آب آنگهی خورم که به خون جگر خرم

    لایق شناسی از کرم خود که بردرت

    من جان برایگان دهم و نان به زر خرم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای بزرگی که کرامند بود گر بمثل

    مدح اخلاق تو بر چشم خرد بنویسم

    خطکی هست مرا گر چه چنان نیکو نیست

    که بدان هر چه مرا رای بود بنویسم

    این چنین خط که تو از بهر رهی بنوشتی

    نیست حاجت بدبیران تو، خود بنویسم

    خط که بنویسی و ازوی نبود حاصل هیچ

    من بدین مفلسی از بهر تو صد بنویسم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,129
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,326
    بالا