متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
کیست آن سیّاح،کوراهست بردریاگذر

مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟

رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش

نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر

منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او

چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر

هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد

گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر

مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب

فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ

اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات

آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر

گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار

هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر

درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لب

باشدش بیم هلاک آنگه که شد ل*ب*هاش تر

گـه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب

گـه چو ابدال است او را برسردریا عبر

حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ

پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر

هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه

هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور

بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان

وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر

می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای

وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر

عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب

زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر

شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته

می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر

خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد

وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر

باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم

سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر

ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح

وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر

بارگیری پایش اندر سـ*ـینه،پشتش درشکم

میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور

مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار

چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر

طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود

کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر

باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته

آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر

درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر

بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر

همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان

ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر

قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب

وارث تخت سلیمان،خسروجمشیدفر

سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست

ذات اومستجمع جمله کمالات بشر

شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او

زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر

خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه

فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر

کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش

بوستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور

آن سری کاندرهوای خاک پای او بود

دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور

گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد

بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور

ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی

وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر

زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت

پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر

شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی

کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر

نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن

مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر

چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای

هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر

شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب

گرنداری باوراینک زردی روی قمر

چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر

آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر

آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو

سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر

هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس

مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در

آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست

زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر

بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب

برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر

اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه

اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر

آستین افشان علم دررقص برآوای کوس

پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر

پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا

وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر

تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها

گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور

رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز

نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر

جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره

پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر

این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر

وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر

دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان

چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر

درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان

دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر

رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد

گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر

دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی

آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟

عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی

لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر

خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود

ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر

هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی

ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر

حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای

آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر

سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم

سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر

لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان

تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور

بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود

ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر

آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز

تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر

وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت

برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر

شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده

ای زانعام توزنده جان اربـاب هنر

بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ

توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر

تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد

دانه های روزوشب رادست نظّام قدر

تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین

تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور

خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار

شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر

پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند

جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شکست پشت امید و نبود کار هنر

    که از وفا و مروّت نمی دهند خبر

    چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا

    مگر که نوبت ایّام آمدست بسر

    به بیوفایی معذور دار گردونرا

    کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر

    لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف

    که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور

    شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر

    نشانده لعل بد ندانه های مژگان در

    فرو گرفت در و بام دیده خون دلم

    بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر

    نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل

    درون سـ*ـینه بپرورده ام بخون جگر

    ز سوز سـ*ـینه دم سرد می زند خورشید

    ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر

    چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ

    ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور

    روا بود که بگریم ز گردش گردون

    سزا بود که بنالم ز جنبش اختر

    به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین

    امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر

    کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین

    کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر

    بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند

    ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر

    نشست کشتی دریا ز جود او برخشک

    چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر

    ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر

    از آن شدست گهر در حمایت خنجر

    زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح

    زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور

    نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز

    صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر

    مسافران امل را بنان تو مقصد

    مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر

    نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز

    صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر

    مسافران امل را بنان تو مقصد

    مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر

    ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید

    به حرص آنکه کند در معالی تو منظر

    ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس

    ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر

    برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را

    بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر

    حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم

    نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر

    ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن

    بلی زدیده سبل محو می کند شکّر

    کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟

    که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر

    فراغ بال هزار آدمی کند حاصل

    همای عاطفتت چون بگستراند پر

    حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت

    ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر

    اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند

    غلام وار ریاحین بوستان یکسر

    شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟

    بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟

    فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن

    ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر

    بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا

    زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر

    بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند

    از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر

    اگر چه زیور گوشست تا درست بود

    جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر

    ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای

    چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر

    شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان

    که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر

    چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای

    که جرم اختر اقبال را نبود ضرر

    تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود

    در اعتدال هوای جهان فضل اثر

    چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید

    شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر

    سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم

    حکایت من خسته روان زیر و زبر

    چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟

    که هست نزد تو از آفتاب روشن تر

    دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص

    که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر

    بر آستان تو کرده سپید موی سیاه

    بداستان تو کرده سیه رخ دفتر

    هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو

    که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور

    ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست

    بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر

    چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد

    ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور

    بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت

    بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر

    مدایح تو اگر چند در بسیط جهان

    شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر

    امید بنده چنان بد بحسن تربیت

    که نظم من شود امروز در زمانه سمر

    نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم

    که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر

    من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم

    عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر

    وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم

    هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر

    نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز

    هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر

    چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری

    کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر

    بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس

    بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر

    از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست

    هزار سال بقای تو باد افزونتر

    مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف

    وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر

    بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی

    خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر

    وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر

    هم دست سروری بمکان تو معتضد

    هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر

    پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک

    نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر

    چون دانشست خدمت درگاه فرّخت

    پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر

    نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند

    نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر

    ای روح پروری که ثنای تو خلق را

    همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر

    فریادرس مرا که بنزد تو می کنم

    از دست روزگار همه ساله را نفیر

    آنها که بر من از ستم چرخ می رود

    نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر

    در کار فضل رنج کشیدم بدان هـ*ـوس

    تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر

    آنم نشد میسّر و امروز راضیم

    گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر

    شد انزعاج من متعیّن از این دیار

    از فرط بی عنایتی صاحب کبیر

    حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش

    نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر

    ترسم بدرگه آید و در حال می دود

    مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر

    خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟

    سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟

    در چشم نرگسان چه کند میل آتشین

    با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟

    با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟

    هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟

    آزار من کری کند از بهر هر خری ؟

    گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟

    از صیت من دهان زمانه لبالبست

    در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر

    حرمان من چراست ز انعام شاملت؟

    چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر

    زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم

    پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر

    دست ایادی تو اگر برکشد مرا

    آیم برون زحادثه چون موی از خمیر

    چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی

    چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر

    آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر

    هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر

    مرغان باستماع باستند در هوا

    چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر

    خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟

    کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر

    متواریم چو موش بسوراخ خانه در

    بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر

    گر من زآفتاب کنم روشنی طلب

    آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر

    آنان که با معایش و اقطاع وراتبند

    از فضل من نباشدشان عشری از عشیر

    جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند

    هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر

    مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند

    حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر

    جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ

    سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر

    فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان

    بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر

    بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه

    دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر

    سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان

    زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر

    چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک

    زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر

    زوبین آب داده درخشان ز دستشان

    زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر

    گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر

    کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر

    چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ

    قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر

    رویی بسان آتش مویی بشکل دود

    رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر

    در چشم این گرفته وطن جان ارزقی

    در بند موی آن دل قطران شده اسیر

    نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد

    وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر

    رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ

    دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر

    بااین چنین حریف همانا که بعد از این

    شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر

    گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار

    دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر

    اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک

    هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر

    اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل

    چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر

    گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند

    لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خدای داد بملک زمانه دیگر بار

    طراوتی نه باندازۀ قیاس وشمار

    بفّر سایۀ رایات خسرو منصور

    غیاث دولت ودین کز سپهرش آیدعار

    خدایگان سلاطین مشرق ومغرب

    که دست وخنجراوهست ابرصاعقه بار

    بلندهمّت بسیاردان اندک سال

    جهانگشای ممالک ستان گیتی دار

    پلنگ خاصیت پیل زورشیرافکن

    همای سایۀ طوطی حدیث باز شکار

    درشت باطشۀ نرم گوی سخت کمان

    گران عطا وسبک حملۀ لطیف آثار

    غیاث ملّت و دولت، شهنشه عالم

    که باد تا بقیامت زملک برخوردار

    بچرب دستی اقبال او مطرّا شد

    لباس ملکی کزوی نه پودبودونه تار

    به آب تیغ و بگرزگران بشست وبکوفت

    ازآن سپس که بخون عدوش دادآهار

    زهی زهیبت تو کُند ظلم را دندان

    زهی زخنجرتو تیز عدل را بازار

    زجودتست امل را هزار دلگرمی

    به عفوتست گنه را هزار استظهار

    برنوازش لطف تو،بخت کم ناموس

    بنزد مالش قهرت،زمانه نیکوکار

    هوای مهرتو، تن را مفیدتر زغذا

    حروف نام تو زر را شگرف تر زعیار

    زمین ببوسدخورشید،چون توگیری جام

    میان ببندداقبال،چون تودادی بار

    بگاه لطف،جهانراوفاکنی تعلیم

    بگاه کینه برآری زروزگاردمار

    میان طبع وستم خمشت آتشین باره

    میان ملک وخلل تیغت آهنین دیوار

    زمهروکین تو تمییز یافتند ارنی

    دوشاخ بودند از یک درخت منبرو دار

    ببست چاوش سهم توراه برفتنه

    ببردسایۀ شمشیر تو زکوه وقار

    بخانه های کمان تو پی برد فکرت

    چومرگ نقب زند در خزینۀ اعمار

    مگرکه تیر ترا نسبتست باشیطان

    که درمجاری خون ورگش بود رفتار

    شودزگرزتوگردن شکسته چون نرگس

    کراز بادۀ کین تو در سرست خمـار

    ز زیرگرز تودانی که چون جهددشمن؟

    بچهره زردوبتن پخچ گشته چون دینار

    بخرده کاری گرز تو برسرآمده است

    اگرچه سخت گرانست وجلف و ناهموار

    زطبع تیز نیاید قرار و این عجب است

    که تیغ تیز تو دادست کارملک قرار

    کندرمّرد تیغت بحلقه های زره

    چنانکه عکس زمّرد بچشم افعی کار

    خیال تیغ توگربردل عدوگذرد

    ندیده زخم،دونیمه شود بسان انار

    زوصف تیغ توزان قاصرم که اندیشه

    بریده گشت چو بر تیز ناش کردگذار

    کلیدخانۀ فتحست نعل مرکب تو

    که هرکجابرسیداو،گشاده گشت حصار

    تکاوری که نداردخبرزمین زسمش

    که ازبرش بیکی پای رفت یا بچهار

    هزاردایره برنقطه یی پدیدآرد

    مگرقوایمش ازآهنست چون پرگار

    بخوش عنانی برآب بگذردچوحباب

    بگرم تازی زآتش برون جهد چو شرار

    بسان قطرۀ اشکی که ازمژه بدود

    گذرکندزبرتارموی درشب تار

    سوی نشیب شتابان چوقطره درنوروز

    سوی بلندی تازان چوابردرآزار

    فراخ گام چواندیشه،دوربین چوطمع

    نظرستان چونکویی خجسته پی چویسار

    رمنده همچومرادورسنده چون روزی

    جهنده همچونسیم وخورنده آتش وار

    چوخشم آتش پای وچوصبرآهن خای

    چومرگ ناگه گیروچوعمرخوش رفتار

    ببردباری ماندچوباشدآهسته

    بکامرانی ماندچومی رود رهوار

    برنگ آتش ودنبال وبش چو دو دسیاه

    بشکل لاله واطراف اوچو نور ازنار

    ازآنک ازتک او باز پس فتد آهو

    شکار آهو بر پشت اوبود دشوار

    چوگرم گشت نیاردچخید با او برق

    چو تندتند نتواند برو نشست غبار

    چوصیت خسروگیتی نوردازآن آمد

    که ایمنست چوبخت توجاودان زعثار

    چوروزجنگ زگردسپاه شب گردد

    درو زبیم بود دیدۀ سنان بیدار

    چو بادلیران نیزه زبان کنددرکام

    چو بر نهند یلان بر رخ سپر رخسار

    سوادچشم گزارد بنوک تیرنظر

    نیام تیغ زشریان خورد روان ادرار

    دل دلیران بینی میان نیزه وتیر

    برآمده خوش وخندان چنانکه غنچه زخار

    زحلقه های زره خون پردلان جوشان

    چنانکه ازشکن زلف،رنگ چهرۀ یار

    زرشق تیر تن مرد نیزه وربینی

    چوخارپشت که ماراندرآورد بکنار

    مبارزان راازخوی بگل فروشده پای

    بمانده دست تحیّربدست بر چو چنار

    فتاده بینی درموج خون چوسایه درآب

    زتاب حمله زبر زیرگشته اسب وسوار

    زخود و جوشن بی مرد،روی دشت نبرد

    چوسطح آب که باشدحباب ازو دیدار

    اگرچوپیکان زاهن بودسردشمن

    دونیمه گردد از زخم تیغ چون سوفار

    چنان گذارده کند نیزه برمسام زره

    بگاه حمله که آیدزپوست بیرون مار

    خم خنجرسبزت چنان برآید خون

    که ظن برندکه آتش همی جهد ز خیار

    چنان برآردگرزت زاستخوانها مغز

    که ازدرخت برآرد شکوفه باد بهار

    زبان برآردتیغ تو وعدوا انگشت

    و لیک این همه جان خواهد آن همه زنهار

    تومی خرامی آن گرزگاوسار بدست

    شتردلانرا بندکمندکرده مهار

    کمندچه؟که ببندقبای خودهمه را

    همی کشند بپای علم قطارقطار

    کله زدست تو برخاک میزند خورشید

    اجل زبیم تودرپای میکشددستار

    جهان ستانا بردعوی جهانداریت

    سپهر واختر وارکان همی کنند اقرار

    کلاه ملک ترامی سزدکه پشت ترا

    بجز قبای تو هگز ندید در پیکار

    زجیب مشرق تاعطف دامن مغرب

    بقدّ ملک توبرکسوتیست چون طیار

    خدایگانا خود جز ثنای چون توشهی

    حرام محض بود نظم گوهر شهوار

    قصیده ها را گر بیت نیک شه بیت است

    جزاین قصیده نباشد شهنشه اشعار

    درین زفـ ـاف همایون که برتومیمون باد

    چنانکه سایۀ چترترا بلاد و دیار

    سزدکه گوهروجان رابهم برآمیزد

    چو بنده هرکه فرستدبحضرت تونثار

    همیشه تاکه بودچشمه سارآب حیات

    هرآنکجا که زندمرغ کلک شه منقار

    بتخت سلطنت وملک بربکام نشین

    هزارسال و نباشد هزار خود بسیار

    بپای قدروشرف تارک سپهرسپر

    بدست لطف وکرم تخم نیکنامی کار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    امید لذّت خوشـی‌ از مدار چرخ مدار

    که در دیار کرم نیست زادمی دیّار

    مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست

    گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار

    به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود

    خراب گردد بنیان مردم هشیار

    بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز

    که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار

    مبند تنگ بر اسب زمانه زین هـ*ـوس

    که از فراخ روی تنگت آورد مضمار

    اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ

    وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار

    که تا نه بس بتک پای درسر آوردت

    چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار

    کسی که پایۀ او در جفا بلندترست

    فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار

    ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت

    گرفت جای بر از شش کواکب سیّار

    ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او

    بیک درست چنین تیز میکند بازار

    هم از محکّ شب تیره گرددت روشن

    درست مغر بیش را چگونگی عیار

    تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی

    که هست هر نفست اژدهای عمر او بار

    ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود

    چه ره زنند ترا در مکامن اطوار

    اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود

    چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار

    به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین

    که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار

    شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر

    که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار

    رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر

    قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار

    مراست از ستم چرخ دون که در دورش

    عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار

    هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر

    دروکشیده ز غم پوستی بان انار

    چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را

    چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار

    سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او

    بدست مهر زند تیغهای عمر شکار

    اگر نه لطف خداوند بر زند آبی

    ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟

    روان صورت معنی ابوالعلا صاعد

    که هست دولت او داعی صغار و کبار

    ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای

    نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار

    دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان

    از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار

    زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته

    بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار

    ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است

    که صامتست ز زنهار خواستن دینار

    ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی

    بگام عدل محیط زمانه چون پرگار

    چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد

    بگرد مسند تو چرخ دایره کردار

    همای رایت قدر تو نسر طایر را

    نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار

    حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد

    چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار

    هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال

    ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار

    بطرف بام وجود آمد آستین پر در

    سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار

    ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی

    همین اثر کند آری همیشه حسن جوار

    مقاومت نتواند با تو گر بمثل

    تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار

    ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند

    چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار

    مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند

    قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار

    جهان پناها! دادمن از فلک بستان

    که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار

    ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت

    که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار

    حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد

    که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار

    بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه

    سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار

    بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد

    نبود قدرت او پای بند دست افزار

    ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد

    چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار

    محصّل خرد ار برفراز بام دماغ

    هزار سال کند درس صنع او تکرار

    ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال

    ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار

    ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت

    چو شد اساس فلک را عنایتش معمار

    لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را

    بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار

    کمال قدرت او دان که ناف آهو را

    ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار

    بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق

    سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار

    چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد

    سوادیان بصر را روانه شد انظار

    چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود

    باعتدال طبیعت سپرد آن معیار

    به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست

    طلایۀ کرمش بالشی والابکار

    بصنع او که کند زیر گردش گردون

    همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار

    بقهر او که سپهر بلند را بر دوش

    ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار

    جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند

    در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار

    بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق

    فرو برد که شکسته نگرددش ناهار

    بعدل او که فرستاد نظم عالم را

    براستی و درستی ترازوی دینار

    بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق

    بخالق ظلمات و بفالق انوار

    بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم

    بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار

    دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او

    عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار

    بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد

    برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار

    بکاف کن که از او زادگوهر هستی

    بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار

    بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل

    ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار

    بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت

    که در سرادق ایشان ملک نیابد بار

    بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت

    میان خلق کند حکم واحد قهّار

    بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب

    علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار

    بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او

    سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار

    بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه

    ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار

    بهول باز پسین منزل از طریق اجل

    که منقطع شود آنجا قوافل اعمار

    بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین

    بنور باصرۀ عقل، احمد مختار

    به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش

    بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار

    بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را

    سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار

    بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان

    بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار

    بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت

    باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار

    بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان

    ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار

    بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک

    بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار

    بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید

    بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار

    بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم

    ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار

    بلطف روح پیاده رو فلک پیمای

    که کرده اندش بر چارپای جسم سوار

    بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس

    گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار

    ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم

    همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار

    بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش

    بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار

    بسروی دماغ و ریاست اعضا

    بآب روی زبان و وجاهت رخسار

    بآفتاب که از زخم خنجر تیزش

    بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار

    بروزگار که از ازدحام اضدادش

    قران آتش و آبست در دل احجار

    به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان

    که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار

    بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین

    بپای داری قطب و سبک سریّ مدار

    بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین

    به چرخ نادره زای و جهان مردشکار

    بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول

    به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار

    به چار فصل زمان و به پنج باب حواس

    بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار

    بآبروی حیات و بخاکپای جهان

    بباد پایی اعمار و جنبش ادوار

    بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن

    بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار

    بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال

    بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار

    بچتر داری شام و سپر کشی سحر

    به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار

    به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن

    بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار

    بآفتاب درم دزد و اختر نان کور

    بروزگار دو روی و جهان سفله نجار

    بروزنامه که در جیب صبح پنهانست

    بجامه خانه که شب را بدوست استظهار

    بخیط شمس که بودست آبکش پیوست

    بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار

    بافتاب مکابر که در شود همه جای

    بروزگار معاند که او کشد همه یار

    بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب

    به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار

    به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای

    بصبح صیقلی و اسمان آینه دار

    بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور

    به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار

    بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن

    بسردی دم باد و به پشت گرمی نار

    به زود خیزی صبح و بشب روی قمر

    بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار

    بتابخانه که در وی نشسته اند انجم

    ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار

    ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین

    ببرق اتشبار و بابر آب افشار

    بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک

    به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار

    بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق

    ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار

    بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی

    به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار

    بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور

    به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار

    بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان

    بخار سوز زمستان و نخلبند بهار

    به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز

    که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار

    بروز عید و شب قدر حرمت رمضان

    باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار

    برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او

    بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار

    بناوک سحری از کمان پشت دو تا

    که باشد از سپر هفت آسمانش گذار

    بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر

    بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار

    باجتماع نفوس و تعارف ارواح

    بازدواج عقول و نتایج افکار

    برهبری خرد در مسالک شبهات

    بپیروی طمع در مناحج اوطار

    بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز

    بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار

    بپردلی قناعت، بدور بینی حرص

    بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار

    باصطناع مروّت ، باحتشام کرم

    بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار

    بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش

    بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار

    بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل

    بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار

    بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب

    با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار

    بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز

    بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار

    بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع

    به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار

    بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل

    بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار

    بشهریاری عقل و ببختیاری بخت

    بکامکاری مال و بدوستاری یار

    بعشق کیسه گشای و امید خام طمع

    بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار

    بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال

    باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار

    بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی

    بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار

    بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن

    بمسطر قد سرو و جداول انهار

    بزاد سرو که در پاک دامنی بررست

    نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمـار

    به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن

    به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار

    باستقامت سرو و تمایل شمشاد

    بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار

    بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو

    بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار

    بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست

    بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار

    بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور

    در اندرون صدف بر کنار دریا بار

    بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید

    روان شیرین بر دیگران کند ایثار

    بحاضران وجود و بغایبان عدم

    ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار

    بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست

    ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار

    بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل

    بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار

    به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک

    ببذل تو که فزون است جودش از بسیار

    بکلک تو که عروسان بکر خاطر را

    ببند گیسو در بافت گوهر شهوار

    به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ

    بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار

    به مسند تو که تا او نشست بر بالش

    بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار

    بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست

    بخامه ات که بسر می رود بهندو بار

    ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست

    ز کاروان حوادث بر استانش غبار

    به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او

    برآورد ز سر توسن زمانه دمار

    بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود

    در فنا را یکباره بر زند مسمار

    که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو

    نبوده است مراین بنده را شعار و دثار

    چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم

    چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار

    زهی تراجع احوال من، بنامیزد!

    همین توقّع دارم ز عالم غدّار

    منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو

    همیشه محترق و راجع از غم و تیمار

    از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم

    بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار

    بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم

    رها نمی کند این روزگار ناهموار

    کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟

    چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟

    مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ

    شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار

    هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ

    مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار

    امید عفو گناهی نکرده میدارم

    تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار

    وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست

    چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار

    ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من

    برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار

    مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف

    که از تکلّف این بار عاجزم نهمار

    مده بسیلی هر سفله گردن هنرم

    که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار

    تبارک الله بس طرفه طالعی دارم

    که قسم من همه خار آمدست از گلزار

    پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان

    که شخص من ز غم آسیمه گشت و سـ*ـینه فگار

    بنزد آن بت مه روی کس فرستادم

    که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار

    مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز

    برون خرام و بیا تا شویم باده گسار

    پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان

    چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار

    چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی

    شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار

    بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم

    بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار

    بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه

    بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار

    بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مـسـ*ـت

    خمـار کرده و جامه بخانۀ خمـار

    باجتهاد خر لنگ در میان خلاب

    باعتقاد سگ زرد در خر مردار

    بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول

    بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار

    بدان قطار کلنگان که در شب تاریک

    همی روند ببوی گزر سوی برخوار

    بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر

    بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار

    بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت

    بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار

    بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب

    به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار

    به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل

    بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار

    بدلگرانی ناره، باحتمال قپان

    براستی عمود و درستی طیّار

    بتار قندز شب پوش مردم بدوی

    به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار

    بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد

    بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار

    بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف

    بجویبار میان ران و ناودان زهار

    بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل

    بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار

    بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست

    کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار

    بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه

    ببیوفایی درس و به محنت تکرار

    بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی

    جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار

    که تا به... تو دسترس توانم یافت

    حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار

    سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو

    که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار

    بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا

    وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار

    که می ندانم سوگند نامه را سببی

    که بوده است به تحقیق موجب ...ار

    ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی

    که مادحی را دارد بشرط خود تیمار

    چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر

    ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار

    بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم

    بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار

    وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست

    بشاعری و نکردی خرد برین انکار

    منم سلالۀ صلب خدایگان سخن

    عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار

    دریغ طبع مرا گر بیی بودی

    زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار

    مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز

    میان نوزده و بیست می کنم رفتار

    سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی

    بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار

    از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند

    اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر

    چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟

    تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار

    سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست

    تو در کنار رهی نه سزای این گفتار

    اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش

    وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار

    همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر

    بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار

    بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال

    ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    منّت خدایرا که علی رغم روزگار

    منصور گشت رایت صدر بزگوار

    آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام

    تایید بریمینش و اقبال بر یسار

    سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت

    کار جهان بیمن مساعیّ او قرار

    هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد

    هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار

    اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات

    تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار

    ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر

    وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار

    گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی

    قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟

    رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین

    می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار

    خورشید زرّساو گذارد بکان نخست

    پس در حمایت تو کند بر فلک گذار

    از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست

    زان تا بود لباس جلال تو زرنگار

    گرفی المثل بدامن عطف تو در زند

    از باد مهرگان بنریزد کف چنار

    از دست در فشان تو هر دم نهان شود

    اندر سواد خط تو لولوی شاهوار

    در خون دیده غلتان غلتان فرو شود

    هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار

    دل می زند ز شرم تو باد شمال را

    کو داد با لطافت تو عرض نو بهار

    بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد

    چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار

    چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد

    زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار

    یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد

    بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار

    وامد که با سخای تو پهلو زند کنون

    آری! برین قیاس کن احوال روزگار

    ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم

    وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار

    جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای

    گوی زمین بمیخ و قار تو استوار

    صبح سپید جامه کنون بفکند علم

    در مسند سیاه تو چون شرع داد بار

    باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود

    اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار

    لخـ*ـتی بگشت دولت هر جای وانگهی

    هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار

    خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست

    در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار

    داری تو احتشام سلیمان و دشمنت

    بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار

    اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر

    از فرق منبر آورد او را بپای دار

    آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش

    تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار

    جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود

    زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار

    هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست

    امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار

    هر چند در فراق رکاب مبارکت

    یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار

    از شوق دست بـ*ـوس شریفت که کی بود

    جانها بلب رسیده و مانده در انتظار

    منّت خدای را که هر آنچت مراد بود

    بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار

    بس روشنست معجزه را سروریّ تو

    وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار

    ما را برای عین مصوّر نمی شود

    این لعبها که رای تو پیرار دید و پار

    شکرانه را سزد که نثار درت کنیم

    جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار

    صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود

    وقتست اگر برآوری از جانشان دمار

    گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق

    خشمی بجای خویش به از عالمی وقار

    آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز

    افتاد زیر پای درون خاک بر دبار

    بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان

    بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار

    هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست

    چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار

    شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن

    آن به که بر دعا کنم امروز اختصار

    عمرت دراز باد و جهانت بکام باد

    دولت ملازم درو اقبال یار غار

    پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند

    یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار

    ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار

    نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای

    هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار

    تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر

    در مجاری غرض غرق کند تا سوفار

    وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه

    محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار

    کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او

    دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار

    چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان

    نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار

    وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد

    آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار

    رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی

    دین و دولت را تازه ست بدو استظهار

    آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود

    کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار

    نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه

    نتوان کرد کرامات بزرگان انکار

    کس چه دانست که این شادی مدغم باشد

    در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار

    یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه

    آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟

    هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد

    از عناء سفرش چاره نباشد ناچار

    روزکی چند بصحراش برون باید شد

    هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار

    شکر تو بار خدایا که زمانم دادی

    تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار

    آفرین بر تو و عزم همایون تو باد

    که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار

    زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن

    خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار

    هرکه از خط شریعت ننهد پای برون

    هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار

    عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان

    که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار

    بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش

    بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار

    گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست

    هست با همّت عالی تو کوته دیوار

    رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را

    لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار

    هرکجا باز سخای تو بپرواز آید

    نبود آنجا شاهین ترازو طیّار

    کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب

    هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار

    ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد

    چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار

    لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر

    سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار

    آسیابیست برآب کرمت هر دندان

    شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار

    از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم

    وز تو دربند نبودست کسی جز دستار

    بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود

    کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟

    پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت

    پرده برداشتی از روی بنات افکار

    عکس دست سیهت دستی اگر برنهد

    بدو نیمه بزند صبح میان شب تار

    گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر

    ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار

    قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر

    درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار

    هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی

    و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار

    جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد

    هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار

    در وقارست همه خیر و سعادت زیرا

    هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار

    هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد

    زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار

    سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور

    دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار

    گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد

    که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار

    اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی

    پای بیرون ننهادست زحزب انصار

    آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت

    شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار

    ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو

    می نگویم که ندارم سر رنج و آزار

    لله الحمد که از فرّ قدومت امروز

    کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار

    منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد

    بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار

    گرچه بوته بردم در دل آتش گردون

    ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار

    تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان

    کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟

    غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو

    وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار

    بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند

    در ثنای تو از این بیش مجال گفتار

    تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد

    هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار

    باد دولت را در گرد سرای تو طواف

    باد گردونرا بروفق مراد تو مدار

    قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام

    یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار

    گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است

    همچنان کاول از خنصر گیرند شمار

    که پیوند بود جوهر آب و گل را

    هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای جناب تو قبلۀ احرار

    مملکت را برایت استظهار

    صدر عالم شهاب ملّت و دین

    کر کفت غوطه می خورند بحار

    لطف تو همچو ابرآب چکان

    قهر تو همچو برق آتش بار

    دست گردون قراضه های نجوم

    کرده در پای همت تو نثار

    کار یک شهر چون نگار شده

    زان خط همچو صدهزار نگار

    می دود چست با صفیر صریر

    خامۀ تو که هست شیرین کار

    بـرده لطف تو آب روی ختن

    زده خلق تو کاروان تتار

    جز زانگشت لطف تو نگشاد

    پرده از چهرۀ عروس بهار

    جز زبیم سخات بسته نشد

    خون یاقوت در دل احجار

    چرخ در جست و جوی پایۀ تو

    آهنین پای گشته چون پرگار

    مهر درآرزوی دیدارت

    چشم زرین نهاده نرگس وار

    گر کند روی در چمن خصمت

    آورد شاخ نار آبی بار

    مرغ جان را برون کشد ز قفس

    باز قهرت چو در خلد منقار

    بنهد آفتاب تیغ شعاع

    گر کند هیبتت بروانکار

    خنجر از دست بید بستاند

    گر اشارت کنی بدست چنار

    ای ز جاه تو آسمان برپای

    وی ز رای تو روشنان برکار

    اهل این خطّه را زدولت تو

    یک زبانست و شکر صد خروار

    کس ندادی نشان عمرانات

    گرنبودی عنایتت معمار

    حال من نیز نشنو از سر لطف

    وآنگه آنرا فسانه یی پندار

    منم آن طوطیی که گاه سخن

    نادر افتد چو من شکر گفتار

    از فنون هنر نیم خالی

    وز علوم جهان کنم اخبار

    مایه از شرع دارم ار چه مرا

    هست در صفّ شاعران بازار

    همچو صیت هنر نوازی تو

    ذکر من سایرست در اقطار

    نیست عیبم جز این که بر در کس

    نکنم عرض خویشتن را خوار

    شاعری قانعم بخود مشغول

    خود و خلقی عیال و طفل چهار

    نه فضولی کنم نه فتنه گری

    نه سلام طمع نه قصد نقار

    آن نگویم ز بهر کس هرگز

    که بران واجب آید استغفار

    سالها دام انتظار نهم

    تا کنم هر مراد خویش شکار

    بی سبب رنج خاطر چو منی

    کس ندارد روا، تو نیز مدار

    چیست این بی عنایتی با من ؟

    چون تویی اهل فضل را غمخوار

    عالم و شاعر و فقیه و ادیب

    از تو دارند راتب و ادرار

    من که این هر چهارم ،از تو چرا

    خوف و تهدید دارم و آزار

    هیچ سرور نگفت شاعر را

    کانک دیگر کست بداد بیار

    بخدایی که بر خزینۀ ملک

    پاسبان کردن دولت بیدار

    کانک گفتند حاسدان بغرض

    در حق من زاندک و بسیار

    همه کذب صریح و بهتانست

    ورنه از فضل و دانشم بیزار

    مفسدان خود کننده تسویلات

    تو بخود راهشان مده زنهار

    مال اصحابنا طمع نرزد

    خویشتن را ازآن منزّه دار

    خود چه کار خزینه راست شود

    از دو سه کهنه جبّه و دستار

    نام من در جریدۀ صلتست

    در دواوین خواجگان کبار

    چون نویسند اندرین دیوان

    در وجوه مصادرات و قرار

    همّت صاحبی ز روی خرد

    نه همانا پسندد این کردار

    خیره احسب که مجرمست رهی

    از پی کیست حلم و عفو و وقار؟

    تو بزر میخری ثنا زآنها

    که عیال منند در اشعار

    بخر از من برایگان باری

    وین زیانرا زسود کم مشمار

    عوض زر ز من گهر بستتان

    قیمتی تر ز گوهر شهوار

    آمدم با حدیث موش که او

    کرد خبث درون خویش اظهار

    خود بیندازم از بغـ*ـل گریه

    کنم از ماجرای موش اخبار

    گربۀ روزه دار بود آن موش

    هم فریبنده شکل و هم طرار

    موش چن منقلب شود شومست

    شومی او بکرد اثر ناچار

    ظنّم آن بد که شیر مردانرا

    بشکنم خرد پنجۀ در پیکار

    در خیالم نبد که خیره مرا

    قصد موشی چنین کند افکار

    هر کجا موش اژدها گردد

    عندلیبان شوند بوتیمار

    گر ایادی همه قروض بود

    نیست قرضی بترز قرض الفار

    دوسوارم بحیله بفرستاد

    تا فرستد بدان سبب سه سوار

    خود گرفتم که فاره المسکست

    که ز غمّازیش نیاید عار

    هم بیاید شکافن شکمش

    تا برون اوفتد از او اسرار

    بخدایی که او ز عطسۀ خوک

    موش را کرد در جهان دیدار

    برسولی که فتوی شرعش

    موش را کرد هم طویلۀ مار

    واجب القتل کرد موشانرا

    ور بودشان درون کعبه قرار

    کآنچه گفتند مفسدان بغرض

    بر ضمیر رهی نکرد گذار

    بشنو از بنده نکته یی سر تیز

    که خلیدست در دلم چون خار

    گرچه دندان موش بس تیزست

    تیزتر زان زبان من صدبار

    تو بحق نایب سلیمانی

    حق هر یک بجای خود بگزار

    کارموشان برآسمان بردی

    جانب بلبلان فرو مگذار

    باد تا انقراض دور فلک

    ذات پاکت ز ملک برخوردار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بچشم عقل نگه می کنم یمین ویساز

    زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار

    همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق

    دماغ تیره و دل خیره و روان افگار

    جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد

    که بر محّک افاضل بود تمام عیار

    برای پاکی لفظی شبی بروز آرد

    که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار

    چو شد تمام برد نزد ناتمام خری

    که خود نداند کو شاعرست یا بیطار

    پس آنگهی چو برو خواند و بـ..وسـ..ـه داد زمین

    گر استماع فتد بعد منّتی بسیار

    برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد

    خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار

    چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد

    درآورند بشعرش هزار عیب و عوار

    یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس

    یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار

    و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال

    خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار

    بر آن امید که کاری برآید آن مسکین

    بنقد از همه کاری برآید اوّل کار

    خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او

    در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار

    نه این طمع بتواند برید از آن وعده

    نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار

    درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد

    که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار

    هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش

    کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار

    پس آنگه از پی دفع صداع او روزی

    فراکنند کسی را که کار او بگزار

    دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه

    کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار

    من آن بیشتر و خوبتر همی گویم

    تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار

    خدای بر تو بانصاف گو، نه گـه خوردن

    نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟

    هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل

    که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار

    وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم

    چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار

    نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز

    نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار

    چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم

    بران صفت که بود رسم مردم هشیار

    چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام

    چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟

    عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم

    توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار

    چو راه باید رفتن براق به که حمار

    چو ترک باید کردن دویست بد که هزار

    بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود

    بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار

    دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش

    که مرگ بر در اومیدها زند مسمار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دی مرا گفت دوستی که مرا

    با فلان خواجه از پی دو سه کار

    سخنی چند هست وز پی آن

    خلوتی می ببایدم ناچار

    خلوتی آن چنان که اندر وی

    هیچ مخلوق را نباشد بار

    گفتم این فرصت ار توانی یافت

    وقت نان خوردنش نگه می دار
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,359
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,129
    بالا