فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
دانی که را سزد صفت پاکی:

آنکو وجود پاک نیالاید

در تنگنای پست تن مسکین

جان بلند خویش نفرساید

دزدند خود پرستی و خودکامی

با این دو فرقه راه نپیماید

تا خلق ازو رسند بسایش

هرگز بعمر خویش نیاساید

آنروز کآسمانش برافرازد

از توسن غرور بزیر آید

تا دیگران گرسنه و مسکینند

بر مال و جاه خویش نیفزاید

در محضری که مفتی و حاکم شد

زر بیند و خلاف نفرماید

تا بر برهنه جامه نپوشاند

از بهر خویش بام نیفراید

تا کودکی یتیم همی بیند

اندام طفل خویش نیاراید

مردم بدین صفات اگر یابی

گر نام او فرشته نهی، شاید
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار

    نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

    یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف

    داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

    گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب

    کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

    شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم

    خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار

    صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هـ*ـوس

    از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

    دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق

    کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

    تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند

    هر که را پروانه آسانیست پروای شرار

    دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام

    سنگ بر سر زن هـ*ـوس را تا نگشتی سنگسار

    نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت

    خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار

    کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن

    گـه بپیچانند گوشت، گـه دهندت گوشوار

    تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان

    تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار

    سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق

    هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار

    ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج

    پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

    جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

    زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

    از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا

    زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

    باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود

    میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار

    ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را

    تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

    رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست

    کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای سیه مار جهان را شده افسونگر

    نرهد مار فسای از بد مار آخر

    نیش این مار هر آنکس که خورد میرد

    و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

    بنه این کیسه و این مهره افسون را

    به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

    بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه

    بگذار این ره و از راه دگر بگذر

    تو خداوند پرستی، نسزد هرگز

    کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

    از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان

    دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

    تو بدین بی پری و خردی اگر روزی

    بپری، بگذری از مهر و مه انور

    ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی

    با چنین پرتو رخسار به خار اندر

    تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی

    که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

    جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست

    آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر

    نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد

    گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر

    زندگی پر خطر و کار تو سرمستی

    اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور

    عاقبت زار بسوزاندت این آتش

    آخر کار کند گمرهت این رهبر

    سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ

    نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر

    تو اگر شعبده از معجزه بشناسی

    نکند شعبده این ساحر جادوگر

    زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن

    کار سوزن نکند هیچگهی خنجر

    دامن روح ز کردار بد آلودی

    جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر

    اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد

    دیگر آندل نشود جای کس دیگر

    روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی

    خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر

    ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت

    ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر

    مکن اینگونه تبه، جان گرامی را

    که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر

    پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی

    وقت چون برق گریزان و تو در بستر

    تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی

    غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر

    تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی

    مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کارها بود در این کارگه اخضر

    لیک دوک تو نگردید ازین بهتر

    سر این رشته گرفتی و ندانستی

    که هریمنش گرفتست سر دیگر

    موجها کرده مکان در لب این دریا

    شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر

    تو ندانم به چه امید نهادستی

    کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر

    پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم

    دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر

    به نگردد دگر آزردهٔ این پیکان

    برنخیزد دگر افتادهٔ این خنجر

    در شیطان در ننگست، بر آن منشین

    ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر

    آشیانها به نمی‌ریخته این باران

    خانمانها به دمی سوخته این اخگر

    آسیای تو شد افلاک و همی ترسم

    که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر

    میروی مـسـ*ـت ز بیغوله و می‌آید

    با تو این دزد فریبندهٔ غارتگر

    سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی

    خنک آن دیده که نغنود درین بستر

    شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده

    ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر

    بی خبر میرود این شبرو بی پروا

    ناگهان میکشد این گیتی دون پرور

    هوشیاری نبود در پی این مـسـ*ـتی

    جهد کن تا نخوری باده از این ساغر

    تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل

    کور را کور نشد هیچگهی رهبر

    چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن

    چند چون مور بهر پای فشاندن سر

    همچو طاوس بگلزار حقیقت شو

    همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر

    کشتهٔ حرص نیاورد بر تقوی

    لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر

    چند با اهرمن تیره‌دلی همره

    نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر

    مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین

    دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر

    چشم را به ز حقیقت نبود پرتو

    روح را به ز فضیلت نبود زیور

    سخن از علم سماوات چه میرانی

    ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور

    هر که آزار روا داشت، شد آزرده

    هر که چه کند در افتاد بچاه اندر

    گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری

    بر دل خلق مزن بی سببی نشتر

    مطلب روزی ننهاده که با کوشش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش

    دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش

    نفس دیویست فریبنده از او بگریز

    سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش

    حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش

    یارهٔ جان نشود لل و مرجانش

    نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر

    که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش

    گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش

    داستانهاست بهر گوشه ز دستانش

    مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش

    مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش

    نه یکی حرف متینی است در اسنادش

    نه یکی سنگ درستی است بمیزانش

    رنگها کرده در این خم کف رنگینش

    خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش

    خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش

    ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش

    شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش

    شد پریشانی پاکان سرو سامانش

    گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند

    بر حذر باش ازین گله و چوپانش

    علم، پیوند روان تو همی جوید

    تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش

    از کمال و هنر جان، تو شوی کامل

    عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش

    جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است

    نکند هیچ جز این نور، گریزانش

    نشود ناخن و دندان طمع کوته

    گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش

    میزبانی نکند چرخ سیه کاسه

    منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش

    حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن

    تا که در باز کند بهر تو دربانش

    دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز

    نبود راه سوی درگه ایقانش

    کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان

    وای و صد وای برین کعبه و قربانش

    گرگ ایام نفرسود بدین پیری

    هیچگه کند نشد پنجه و دندانش

    نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن

    شوره‌زاریست که نامند گلستانش

    چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم

    که بود راه سوی مسکن شیطانش

    همه یغما گر و دزدند درین معبر

    کیست آنکو نگرفتند گریبانش

    راه دور است بسی ملک حقیقت را

    کوش کاز پای نیفتی به بیابانش

    آنکه اندر ظلمات فرو ماند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

    دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

    در راه راست، کج چه روی چندین

    رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ

    رخسار خویش را نکنی روشن

    ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ

    چون گلشنی است دل که در آن روید

    از گلبنی هزار گل خوش رنگ

    در هر رهی فتاده و گمراهی

    تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

    چشم تو خفته است، از آن هر کس

    زین باغ سیب میبرد و نارنگ

    این روبهک به نیت طاوسی

    افکنده دم خویش به خم رنگ

    بازیچه‌هاست گنبد گردان را

    نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ

    در دام بسته شبرو چرخت سخت

    در بر گرفته اژدر دهرت تنگ

    انجام کار در فکند ما را

    سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ

    خار جهان چه میشکنی در چشم

    بر چهره چند میفکنی آژنک

    سالک بهر قدم نفتد از پا

    عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

    تو آدمی نگر که بدین رتبت

    بیخود ز باده است و خراب از بنگ

    گوهر فروش کان قضا، پروین

    یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

    ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

    گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

    ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

    کس را نماند از تک این خنگ بادپای

    پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

    در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

    کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام

    دزد آنچه بـرده باز نیاورده هیچگاه

    هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

    میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

    میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

    از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

    در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام

    از بهر صید خاطر ناآزمودگان

    صیاد روزگار بهر سو نهاده دام

    بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

    بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

    منشین گرسنه کاین هـ*ـوس خام پختن است

    جوشیده سالها و نپختست این طعام

    بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم

    بردار گر که کارگری بهر کار گام

    در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

    بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

    ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

    خونابه میچکد همی از دست انتقام

    فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

    بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام

    وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

    شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

    درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

    این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

    از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

    سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام

    چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

    حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

    چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

    تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام

    عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

    آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

    پروین، نوشید*نی معرفت از جام علم نوش

    ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نخواست هیچ خردمند وام از ایام

    که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

    بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین

    که گستراند قضا و قدر براه تو دام

    هزار بار بلغزاندت بهر قدمی

    که سخت خام فریبست روزگار و تو خام

    اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی

    شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام

    ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد

    که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

    ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین

    ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام

    از آن سبب نشدی همعنان هشیاران

    که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام

    تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی

    تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام

    چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه

    چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ظلام

    تو برج و باروی ملک وجود محکم کن

    بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام

    ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است

    چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام

    جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند

    اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام

    بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر

    بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام

    زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت

    دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام

    بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی

    مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام

    هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی

    ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام

    مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست

    که خاص نیز بسی هست در میان عوام

    به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق

    ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام

    چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد

    شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام

    چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار

    چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

    ز جام علم می صاف زیرکان خوردند

    هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام

    بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم

    همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام

    اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

    به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

    ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

    روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

    خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه

    شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

    به که از مطبخ وسواس برون آئیم

    تا که خود را برهانیم ز دود و دم

    کاخ مکر است درین کنگره مینا

    چاه مرگ است درین سیرگه خرم

    ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

    ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

    تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش

    تو ندیدی مگر این دامگه محکم

    وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

    هر کسیرا که در انگشت بود خاتم

    آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

    تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

    فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

    که نه از زال اثر ماند و نز رستم

    نه ببخشود بموسی خلف عمران

    نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

    تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

    که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

    ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

    به یکی سور قرین است دو صد ماتم

    تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

    ز زبردستی ایام بزیر و بم

    داستان گویدت از بابلیان بابل

    عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

    فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

    بهر روزی که گذشتست چه داری غم

    زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

    نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم

    گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

    ور بهاریست، خزانی بودش توام

    صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

    که شبانگه بچمن گریه کند شبنم

    اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین

    بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

    مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

    که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

    دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

    تا مگر باز رهانند تو را زین یم

    مشک حیفست که با دوده شود همسر

    کبک زشتست که با زاغ شود همدم

    برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

    برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    تا ببازار جهان سوداگریم

    گاه سود و گـه زیان میوریم

    گر نکو بازارگانیم از چه روی

    هرگز این سود و زیانرا نشمریم

    جان زبون گشته است و در بند تنیم

    عقل فرسوده است و در فکر سریم

    روح را از ناشتائی میکشیم

    سفره‌ها از بهر تن میگستریم

    گر چه عقل آئینه کردار ماست

    ما در آن آئینه هرگز ننگریم

    گر گرانباریم، جرم چرخ چیست

    بار کردار بد خود میبریم

    چون سیاهی شده بضاعت دهر را

    ما سیه کاریم کانرا میخریم

    پند نیکان را نمیداریم گوش

    اندرین فکرت کازیشان بهتریم

    پهلوان اما بکنج خانه‌ایم

    آتش اما در دل خاکستریم

    کاردانان راه دیگر میروند

    ما تبه‌کاران براه دیگریم

    گرگ را نشناختستیم از شبان

    در چراگاهی که عمری میچریم

    بر سپهر معرفت کی بر شویم

    تا بپر و بال چوبین میپریم

    واعظیم اما نه بهر خویشتن

    از برای دیگران بر منبریم

    آگه از عیب عیان خود نه‌ایم

    پرده‌های عیب مردم میدریم

    سفلگیها میکند نفس زبون

    ما همی این سفله را میپروریم

    بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم

    بگذریم از جان و از تن نگذریم

    بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟

    ما که مـسـ*ـت هر خم و هر ساغریم

    چونکه هر برزیگری را حاصلی است

    حاصل ما چیست گر برزیگریم

    چونکه باری گم شدیم اندر رهی

    به که بار دیگر آن ره نسپریم

    زان پراکندند اوراق کمال

    تا بکوشش جمله را گرد آوریم

    تا بیفشانند بر چینندمان

    طوطی وقت و زمان را شکریم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,243
    بالا