شعر مثنویات ملک الشعرای بهار

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863

شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات​

سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام
سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ
که‌ای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
به‌جای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدی‌خونش درکام بدخواه زهر
نه‌آنست‌شیرین نه شور است این
که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این
نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست
که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
به‌بهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خورده‌ای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست​
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۵ - عنکبوت و مگس!​

    نگه کن بدان زشت‌خو جانور
    نهاده به زانوی خمیده سر
    سر و سـ*ـینه کوتاه و زانو دراز
    ز خبث اندر آن سـ*ـینه بنهفته راز
    دراز و سرازیر وکج‌،‌دست‌و پاش
    چو آب جدا گشته از آبپاش
    جدا از همه کوشش و علم و کار
    جز از دام گستردن و از شکار
    نگه کن که او دام می گسترد
    سر رشته‌ها سوی هم می‌ب‌رد
    کنون نوبت تار گستردن است
    ز بالا سوی زیر نخ بردن است
    به جهد و به ‌سرعت ز بهر شکار
    بهم بسته هفتاد و هشتاد تار
    سپس نوبت پود افکندن است
    همه نیتش زود افکندن است
    نگه کن که چون پود را نیک بست
    به آب دهان و به پا و به دست
    بسان یکی بندباز دلیر
    فرا رفت بالا، فرو جست زیر
    در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
    درآویخت ز اندیشه ‌، ‌صد بند و قید
    وزآن ‌پس به دالان تاریک خویش
    فرو رفت در فکر باریک خویش
    صبورانه در گوشهٔ دامگاه
    نشیند چو زاهد در آرامگاه
    تو گویی مگر کرده او خدمتی
    به خلق جهان باشدش منتی
    مگس بهر کسب خورش با نشاط
    نگه کن که پرواز کرد از بساط
    سر و روی خود شستن آغاز کرد
    پر و بال مالید و پرواز کرد
    به ‌سعی ‌و به کوشش ‌به ‌هرگوشه‌ای
    شود تا فراز آورد توشه‌ای
    طنینش چنان می‌نماید ز دور
    که از پهنهٔ دشت‌، بانگ چگور
    به هرگوشه‌ای از پی توشه گشت
    بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت
    زمام مگس را گرفت احتیاج
    کشیدش به بنگاه کین و لجاج
    بر آن دیولاخ خطرخیز جای
    که خف کرده آن افعی دیوپای
    بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
    کمینگاه سلطان جولاهکان
    نگر چون درافتاد مسکین مگس
    در آن دام و آن درتنیده قفس
    مگس بهر روزی به تیمار جفت
    شود روزی آن که آسوده خفت
    چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
    نگونسار گشت اندر آن بند و قید
    خرامان سوی صید خود بگذرد
    چه حاجت که دیگر شتاب آورد
    بداند کزان اوستادانه فخ
    مگس چه‌؟ که جان برنیارد ملخ‌
    به‌آرامی از تارها بگذرد
    به‌صد خشم سو‌ی مگس بنگرد
    فریسه بلرزد به خود زان نگاه
    خروشان و جوشان شود بی گـ ـناه
    خروشیدنی زار و جوشیدنی
    تلاشیدنی سخت وکوشیدنی
    به‌هر دم شود مرگ نزدیک‌تر
    همان تار امّید باریک‌تر
    رسد جانور تا به نزد اسیر
    زمانی بر او بنگرد خیر خیر
    پیاپی بدان دست و پای درشت
    زند بر سر و مغز بیچاره مشت
    پس‌ آنگه شود پهن و زشت و دژم
    بچسبند ناگه شکم بر شکم
    مگس نالهٔ الامان می کشد
    حرامی ز جسمش روان می کشد
    چو لخـ*ـتی مکد زان تن زنده خون
    رها سازدش بسته و سرنگون
    رها سازدش تا به وقت دگر
    دمادم ازو خون مکد جانور
    مکد قطره قطره ز خون شکار
    که عیشش پیاپی بود خوشگوار
    به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
    در اشکنجه بگذاردش دیرگاه
    گرش خون بجایست کی غم بود
    بباید که رامش دمادم بود
    ندانم کی این غم به پایان رسد
    کی این درد بیحد به درمان رسد
    که تا ذره ای در مگس هست قوت
    شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت
    وزان پس کز اوکام دل برد سیر
    فشاندش چون پرکاهی به زیر
    رود همره باد نعش مگس
    سرانجام‌هر چیز باد است و بس‌!
    چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
    شود، وارسی گیرد از تار خوبش
    به‌هرگوشه‌تاری که گردیده‌سست
    بیاراید و سازدش چون نخست
    سپس‌خوشدل و شاد وگردنفراز
    شود نرم نرمک به کاشانه باز
    بودراضی‌از صنعت و کار خویش
    زگیتی‌، وزان گرم بازار خویش
    بود خرم از نظم و آیین دهر
    که یابد از او مرد هشیار بهر
    ز نظم جهانست مسرور و شاد
    ز قانون و آزادی و عدل و داد
    که هشیار مردم تواند مدام
    ز حرص‌ افکند نوع خود را به دام
    مثل‌ عنکبوت‌ است‌ و اعیان‌ اساس
    یکی‌ دیده‌ای‌ خواهم اعیان‌شناس​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه​


    یکی مرد خودخواه مغرور دون
    درافتاد روزی به تنگی درون
    در آن تنگی و بستی آه کرد
    رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
    رهاندش ز بیکاری و کار داد
    فراوان درم داد و دینار داد
    همش‌ نیکویی کرد و احسان نمود
    به نامرد نیکی و احسان چه سود
    چنان کار آن سفله بالا گرفت
    که بر جایگاه گزین جاگرفت
    چو خودخواه‌ از آن‌ حالت‌ زار رست
    میان را به کین نکوکار بست
    زمانه یکی بازی آورد راست
    که مرد نکوکار ازو کار خواست
    در آغاز بیگانگی‌ها نمود
    چو داد آشناییش رخ وانمود
    بخندید چون زاری مرد دید
    رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
    چنان لعب‌ها با جوانمرد باخت
    که ‌سوز درون ‌استخوانش گداخت
    چنان خوار کردش بر انجمن
    کزان کار بگذشت و از خویشتن
    بداندیش از آن شیوه سرمست شد
    که پیشش ولی نعم پست شد
    یکی گفتش از آشنایان پار
    که این شوخ‌چشمی چه بود ای نگار
    بدو گفت یک‌ روز من پیش اوی
    بدان حال رفتم که زن پیش شوی
    مراگرچه از مهربانی نواخت
    ولی مهر او استخوانم گداخت
    مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
    دوایش دلم را پر از درد کرد
    به خودخواهی‌ام ضربتی خورد سخت
    بنالیدم از نابکاری بخت
    که چون من کسی نزد چون او کسی
    به حاجت رود، ننگ باشد بسی
    مرا گر همی راند با ضجرتی
    از آن به که بنواخت بی‌منتی
    گرم دور می کرد بودم به‌آن
    که کامم روا کرد و منت نهان
    نیارستم این غم ز دل بردنا
    چنان ناخوشی را فرو خوردنا
    شد احسان او لجهٔ بی‌کران
    که‌ خودخواهیم غرق گشت اندر آن
    پی رستن از آن غریونده زو
    زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
    فرو کردم او را و خود برشدم
    وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
    نکوکاری او مرا خوار کرد
    نکو کرد و در معنی آزار کرد
    ز خواهشگری تلخ شد کام من
    وز احسان او تیره فرجام من
    چو آمد مرا نوبت چیرگی
    برستم از آن تلخی و تیرگی
    چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
    پی پاس ناموس نفس عزیز
    بزرگان که نام نکو بـرده‌اند
    بجای بدی نیکوبی کرده‌اند
    بزرگان ما! بخردی می‌کنند
    بجای نکویی بدی می کنند
    کسی کش بدی کرده‌ای‌، زینهار!
    از او هیچ گـه چشم نیکی مدار
    مشو ایمن ازکین و پاداشنش
    فزون زان بدی نیکویی‌ها کنش
    نکویی کن و مهربانی و داد
    بود کان بدی‌ها نیارد بهٔاد
    چو تخم بدی درنشیند به دل
    بروید ز دل همچو گندم ز گل
    ز هر دانه‌ای هفت خوشه جهد
    ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
    توگر با شریفی بدی کرده‌ای
    چنان دان که نابخردی کرده‌ای
    شریف از شرافت ببخشایدت
    ولی آن بدی خوی به‌جنگ آیدت
    بسی با توپنجه به پنجه شود
    به صدگونه زو دلت رنجه شود
    مگیر از فرومایگان دوستان
    که حنظل نکارند در بوستان
    فرومایه بیگانه بهترکه دوست
    که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
    بهارا بترس از فرومایه مرد
    تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
    که مهر فرومایگان دشمنی است
    نگر تا که خشم فرومایه چیست
    فرومایگان بی‌هنر مردمند
    که بی‌دانشند و به غفلت گمند
    پدر بی‌هنر، مادر از وی بَتَر
    نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
    نه از درس و صحبت هنر یافته
    نه بهری زمام و پدر یافته
    وگر خوانده درسی به‌ صورت درست
    بدان دانش او دشمن جان تست
    که اخلاق خوب آید از خانمان
    چنان کآب‌، پاک آید از آسمان
    طبیعت بباید که زببا شود
    که ابریشم است آن که دیبا شود
    کسان آب دریا مقطر کنند
    مزه دیگر و لون دیگر کنند
    همان آب را ابر بالا برد
    ز دریا کناران به صحرا برد
    بک آب است جسته ز دو هوش‌، فر
    یکی از طبیعت یکی از بشر
    یک آب مقطر به دریاکنار
    یکی آب باران نوشین گوار
    یکی آبی فرومایه و روده‌بند
    یکی نوشداروی هر مستمند
    یک قطره کش ناخدا ساخته
    دگر قطره کآن را خدا ساخته
    ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
    بود دوری از ناخدا تا خدای​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۷ - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی​

    به قسطنطنیه بتابید ماه
    بلرزید از آن برج‌های سیاه
    ز قرن‌الذهب ‌ساخت ‌سیمین کمند
    مگر بگذرد زان بروج بلند
    نگارا نگه کن که این نور پاک
    دگر باره از این شب تابناک
    پیامی ز من آورد سوی تو
    ز روزن درآید به مشکوی تو
    ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
    سوی کشور داستان‌ها شدم
    ز داد و ده غرب دل بگسلم
    مگر لخـ*ـتی آرام گیرد دلم
    توکا گاهی ای ماه مشکوی من
    ز شب‌زنده‌داری نجم پرن
    ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
    درین راه دورم یکی یاد کن
    به نیمه ره زندگی راه جوی
    ز چشم حسودان بی‌آبروی
    ز لندن شدم سوی شهر گلان
    به هر گل سراینده بر بلبلان
    به ‌مرزی که آنجا خجسته سروش
    برامش بسی برکشیده خروش
    به خاکی که ناهید فرخنده چهر
    برافشاند از زخمه باران مهر
    چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
    مرا خواند فردوسی از شهر خویش
    مرا پیر خیام به آواز خواند
    همم حافظ از شهر شیراز خواند
    به جایی کجا آسمانی سرود
    به گوش آید از این سپهر کبود
    به گوش نیوشنده گیرد عبور
    سبک نغمهٔ داستان‌های دور
    به‌جایی که گـه گاهت آید به گوش
    غو لشکر کورش و داریوش
    خموشی گزیدم از آوازشان
    کجا نیک‌تر بشنوم رازشان
    به باغی پر از سوری و یاسمن
    در آن نغمه‌خوانان شده انجمن
    به هر سوگل تازه با ناز و غنج
    هزار اندر آن جاودان نغمه‌سنج
    برامش زدوده دل از کین و آز
    فکنده غم روزگار دراز
    شوم تا بدانجا شوم نغمه‌سنج
    مگر وارهم ‌لخـ*ـتی‌ از درد و رنج
    ز پاریس و از شارسان ونیز
    ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
    گذشتم به بلغار و آن کوهسار
    گرفتم به قسطنطنیه گذار
    به‌ شهری که‌ روزی‌ ز بخت‌ و نصیب
    شد اسلام پیروزگر بر صلیب
    سپیده چو از خاوران بگذرد
    گریبان شام سیه بردرد
    کند روشن این تیره چاه مرا
    گشاید سوی شرق راه مرا
    مرا آرزوها روایی کنند
    به شهنامه‌ام رهنمایی کنند
    کزین آرزوهای کوتاه خویش
    به گوش آیدم‌ بانگ‌ دلخواه خویش
    به امّید فردا دلم خرم است
    وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
    بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
    نباشم ز یاد حسودان دژم
    که فردا روم تا به بانگ سرود
    نیوشم همی باستانی درود
    که خیام و حافظ در آن بوستان
    مرا چشم دارند چون دوستان
    که با همرهانی چنان پاک‌خوی
    سوی گور فردوسی آریم روی
    از ایران نرفته است نام و نشان
    شکست جهان نشکند پشتشان
    هزیمت نیاورده در بندشان
    نبرده دل و فرّ و اورندشان
    اگر چند پروردگار سخن
    ببست از سخن دیرگاهی دهن
    چو برتابد استاره‌ای ارجمند
    نهند از سخن کاخ‌های بلند
    سر تخت جمشید را نو کنند
    ز نو یاد جمشید و خسروکنند
    ز تهران که‌بنگاه تاج است و تخت
    به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
    ز شیرازی و اصفهانی سرود
    بودتر زبان رکنی و زنده رود
    چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
    نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
    هنوز اندر آن کشور دیر باز
    بود ابر با بارهٔ دژ براز
    کند پادشاهان با فرّ و زور
    ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
    ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
    ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
    تو گویی‌ جهان‌ تا جهان لشکرست
    سوی فتح‌های گزین‌ رهبرست
    فزون زان فتوحی که داریم یاد
    ز کشورگشایان با فر و داد
    ز باغی میان خلیج و خزر
    کز آنجا گل نو برآورده سر
    سوارانی از مهر و از آرزو
    رسولانی از فکرهای نکو
    ز ایران سوی غرب پوینده‌اند
    شما را در آن ملک جوینده‌اند
    سخن گسترا موی بشکافتم
    کز اندیشه‌ات روزنی یافتم
    «‌درینک‌ وتر» کت‌ چشمهٔ زندگی
    بجوشد زلب گاه گویندگی
    همی بوی مهر آید از روی تو
    همی یاد شرم آید از خوی تو
    ز دریا گذشتست اندیشه‌ات
    بود سفتن گوهران پیشه‌ات
    ترا هست اندیشه دریا گذار
    ازیرا چو دربا بود بی کنار
    سرود خوشت برد هوش مرا
    زگوهر بیاکنده گوش مرا
    رسیدی به‌پای خجسته سروش
    ز لندن به منزلگه داریوش
    جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
    در این بزم والا زبان برگشاد
    به شعر اندرون ترزبانی گرفت
    ز شعرش زمین آسمانی گرفت
    ز انفاس او آتشی بردمید
    و زان‌ شعله شد چون تو نوری پدید
    وزین آتش و نور، طبع «‌بهار»
    ز افسردگی رست و شد شعله‌بار​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده​

    جهان‌آفرین بندگان را همه
    پدیدار فرمود همچون رمه
    ستور و سگ و گاو با گاوبند
    بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
    به یکسو چران گاومیش بزرگ
    ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
    درنده‌، چرنده‌، خزنده بهم
    درآمیخته رنج و تیمار و غم
    دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
    بسازد از آن شیر دهقان‌، پنیر
    رود موش و آن ساخته برکشد
    جهد گربه وز موش کیفر کشد
    فتد گربه ناگه به چنگ شگال
    کشد کیفر موش از آن بدسگال
    سگ آید بگیرد به پاداشنش
    بدرّد ز کین پوستین بر تنش
    به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
    بریزدش خون و بدرّدش رگ
    به گرک اندر آید پلنگ دلیر
    شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
    دو مردند در این گله سخت‌کوش
    یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
    چون زین‌بگذری‌جمله بیگانه‌اند
    یکایک سگ وگربهٔ خانه‌اند
    برو همچو دریا گهر بخش باش
    و یا همچو کان‌ سیم‌ و زربخش‌ باش
    گر این نیستی‌، باش گوهرشناس
    به نزدیک کان گهر سرشناس
    ور این‌ هم‌ نه‌ای‌ سنگ و خاشاک باش
    کجا زرگر و زر نه‌ای خاک باش‌!​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۵۹ - جوانی‌، پیری‌، مرگ​


    جهان سر بسر از فراز و نشیب
    یکی کارخانه‌است با رنگ و زیب
    که در نوبهاران بجنبد ز جای
    نگرداند این چرخ را جز خدای
    بسی کارگر اندر آن کارگاه
    بکوشند بی‌مزد و بی‌ دادخواه
    یکی بسّدین حله آرایدا
    دگر زُمردین خیمه پیرایدا
    بر آن کارگر قوم بی‌دادرس
    بسوزد دل ابر در هر نفس
    از آن سوختن آتشی برجهد
    به‌هر لحظه بانگی قوی دردهد
    ز بالا همی برخروشد به‌ خشم
    یکی سیل کرده روان از دو چشم
    بیاید دمان از بر کوهسار
    غریونده چون مردم سوگوار
    رخ زرد خیری بشوید به آب
    به زخم گل سرخ ریزدگلاب
    نهالان بیارند پیشش نماز
    گلان سر به پایش بسایند باز
    بر آن رنجبر قوم گرید به‌ درد
    برآرد ز دل هر زمان باد سرد
    یکی شورش سخت پیدا شود
    زمانه پرآشوب و غوغا شود
    به‌ تک‌ لاله‌ خونین علامت به‌ چنگ
    شقایق به‌ بر صدرهٔ سرخ‌ رنگ
    به دوش بنفشه ردای کبود
    به فرق سمنبر ز الماس‌، خود
    چو خورشید رخشنده‌ بیند به‌ خاک
    برافروزدش خاطر تابناک
    بر انگیزد اندر زمان باد را
    که بنشاند آن شور و فریاد را
    رود باد و گوید که‌ خورشید گفت‌:
    که فرّ بزرگی نشاید نهفت
    فری زین مهین‌ جنبش و جوشتان
    نخواهیم کردن فراموشتان
    چو ابر این ببیند سبکسر شود
    به‌هر لحظه غوغاش کمتر شود
    دو چشم ازگرستن ببندد همی
    به صد شادکامی بخندد همی
    رود ابر و باد از قفایش دوان
    کند روی‌،‌خورشید روشن‌روان
    نوازش کندشان چو دانا پزشگ
    کند خشک‌ از دیدگانشان‌ سرشگ
    کند گرم دلشان همه یکسره
    دهدشان زر ناب و سیم سره
    دگر ره پی کار و کوشش روند
    زمانی ز شغل و عمل نغنوند
    چنین تاگشاید مه تیر رخت
    کمان گردد از بار، پشت درخت
    شود گرد محصول هر کارگر
    کند عرضه هر کارگاهی هنر
    رخ سیب سرخ و رخ نار زرد
    نه‌ آن‌ یک‌ ز شادی نه این‌ یک ز درد
    به مرداد و شهریور و مهرماه
    فروشند کالای این کارگاه
    ز انجیر و از نار غرقه به‌ خون
    ز امرود و از آلوی گونه گون
    چه از سبز بارو چه از سرخ‌بار
    به‌هر سو بهم چیده بینی هزار
    فروشندگان از صغیر وکبیر
    شوند و رسد نوبت تاک پیر
    بخم کرده بالا و دیده پر آب
    به دست‌اندرش عقدی از لعل ناب
    همانا که از لعل بایسته‌تر
    ز در و ز یاقوت شایسته‌تر
    اگر لعل صد خاصیت داشتی
    خردمندش انگور پنداشتی
    درآید سپس آبی زردپوش
    یکی نرم پشمینه‌چوخا به‌دوش
    نهان کرده یک‌پای‌و سر بـرده پیش
    ز بیم خزان گرد گشته به خویش
    درآیند پس باد رنگ و ترنج
    دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج
    رخان زرد و تب‌خاله بر گرد لب
    گران‌وار و سنگین‌سر از تاب تب
    کجا بنگرد ابر آبان مهی
    به روی ترنج و به چهر بهی
    بگوید به باد اینت بیداد مهر
    بر این زرد رویان تفتیده چهر
    که تا ما برفتیم بیرون ز دشت
    برین کارگرپیشگان چون گذشت
    شود باد همداستان ابر را
    به دشنه زند گردن صبر را
    خروشان ز بالا شود سوی پست
    پس پشت اوابر چون پیل مـسـ*ـت
    دگر ره بپوشد رخ ازبیم‌، شید
    شود چهرهٔ آسمان ناپدید
    به یغما رود جمله کالای مهر
    چکد اشک حسرت ز چشم سپهر
    پریشان شود روزگار چمن
    دی آید یکی درع رویین به تن
    ز بیداد دی باغ گردد خراب
    شود زرد رخسارهٔ آفتاب
    جهان ای پسر نیست جای درنگ
    اگر قیصر روس‌، اگر شاه زنگ
    نپاید همی‌ برکس این ساز و برگ
    جوانی‌است‌، پیری‌است‌و آنگاه مرگ
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۶۰ - آلفته​


    بُد اندر حدود چغاخور، لُری
    لری غولدنگی‌، چغاله خوری
    بدش‌، بختیاری‌وش‌، آلفته‌نام
    وز آلفتگی بخت یارش مدام
    ز نادانی و خست و عشق پیل‌
    مثل بود در بین ایل جلیل
    زنی داشت کدبانو و خوشمزه
    ز جمله جهان عاشق خربزه
    ولی دایم از دست شوهر به‌رنج
    چو گنجینه از دست مار شکنج
    خدا داده بودش از آن شوی نیز
    نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
    یکی سال‌، فالیز لر شد خراب
    که آلفته آن را نداد ایچ آب
    درآمد پس تیر، مرداد ماه
    ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
    زن لر بدوگفت با حال زار
    چه سازیم امسال بی‌سبز بار
    ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
    که امسال ماندیم بی‌خربزه
    خود این‌ سرزنش کار آلفته‌ ساخت
    مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
    زخاک‌چغاخورچغک‌‌وارجست
    پیاده سوی اصفهان رخت بست
    به خودگفت تاکم کنم قهر زن
    روم خربزه آرم از بهر زن
    به گرگاب رفت و دو روزی بماند
    وز آنجا به‌سوی چغاخور براند
    یکی بار خربوزه همراه داشت
    ز بار گران ناله و آه داشت
    به تدبیر خود را سبک‌ بارکرد
    به هر ده‌قدم یک‌دو خربوزه خورد
    نگه‌داشت خربوزهٔ خوب را
    درشت ‌و گران‌سنگ و مرغوب را
    که گر دین و ایمان من می‌رود
    وگر جان شیرین ز تن می‌رود
    من این آخرین هدیه را پیش زن
    برم تا بدانند طفلان من
    که‌آلفته را هست‌غیرت‌بسی
    ندارد چو آلفته غیرت کسی
    چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
    هوا گشت تفتیده در گرمگاه
    اگرچه برونسو سبکبار بود
    ولیک از درونسو پر آزار بود
    ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
    ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
    ازین حال آلفته بی‌تاب شد
    ز تاب حرارت دلش آب شد
    نگه کرد خربوزه‌ای دید تر
    خوش‌اندام و زرّین چو بالشت زر
    برآورد چاقو ولی یکه خورد
    نهیب‌زن اندر دلش سکه خورد
    به خود گفت‌: آلفته غیرت‌نمای
    به نزدیک مردم حمیت‌نمای
    سر و همسرانت همه نام‌جوی
    نگهدار نزدیکشان آبروی
    پس آنگاه فکری به مغز آمدش
    که ارمان خربوزه آسان شدش
    به‌خودگفت یاران سفر می کنند
    ازین راه دایم گذر می کنند
    ازین خربزه من ببرّم کمی
    به پهنای دینار یا درهمی
    کز اینجای چون مردمان بگذرند
    بر این خوردن خربزه بنگرند
    بگویند از اینجا گذشتست خان
    شود آبرویم فزون زین نشان
    سپس حمله‌ورگشت بر خربزه
    بخورد آنچه‌ را یافت‌ زان خوشمزه
    بینداخت آن پوست‌های دراز
    بر آن مانده از مغز بسیار باز
    چوآن خورد لخـ*ـتی توقف نمود
    ازبن کاو شده‌خان‌به‌خود پف‌نمود!
    شکمبارهٔ پر هوا و هـ*ـوس
    بدین رای نستوده ننموده بس
    به خود گفت آن را به دندان زنم
    که گوبند خان چاکری داشت هم
    درافتاد بر پوست‌ها چون هژبر
    به‌ دندان زد آن پوست‌های سطبر
    چو از گوشت ‌آن‌ پوست‌ها شد تهی
    بیفکند و شد چند گامی رهی
    به خود گفت‌ خان اسب هم داشته
    که از خربزه پوست نگذاشته
    چو این‌ نور الهامش از مغز تافت
    از آن پوست‌هاکس نشانی نیافت
    مگر دل ندادش کزان بگذرد
    وزان پوست‌ها رنج و زحمت برد
    پس آنگه بپا خاست چون نرّه‌شیر
    که پوید سوی خانه و زن، دلیر
    نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
    ز رنگ خوش آن دلش بردمید
    به خود گفت هر چیز در عالمست
    ز بهر نشاط بنی‌آدمست
    من این نقش‌هایی که بستم همه
    نبودند جز یافه و دمدمه
    چه‌حاصل که این تخم مانم بجای
    که گویند خان هشته آنجای پای
    ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
    چه خانی بیاید چه خانی رود
    چو دل‌را به‌جاروب اندیشه رفت
    همی خورد آن تخم و با خویش گفت
    همان به که گویند از این دهکده
    «‌نه خانی اویده نه خانی رده‌»
    چو ازکف برون شد مهار هومن
    رهایی نیابد ازو هیچ کس
    سوارش اگر دشمن است ار که دوست
    برد تا بدان جا که دلخواه اوست​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۶۱ - یک بحث تاریخی​


    یکی روز فرخنده از مهر ماه
    مثال آمد از درگه پادشاه
    که برخیز و زی کاخ مرمر گرای
    ره آستان ملک برگرای
    پذیرفتم و سوی درگه شدم
    پذیرفته نزد شهنشه شدم
    یکی کاخ دیدم سر اندک سماک
    برآورده از مرمر تابناک
    هنرمندی اوستادان کار
    نهاده بر او گنبدی پرنگار
    به د‌هلیز و کاشانه و سرسرای
    نگاریده ارژنگ‌ها زیر پای
    تو گفتی بهشتی است آراسته
    چنان کرده ‌صنعت که دل خواسته
    به هر مشکو از طاق و دیوار و در
    همی جسته‌ پیش هنر بر هنر
    به هر گوشه گویا لبی سحرساز
    سخن گفته درگوش دل‌ها به‌راز
    از انبوه آیینه خودبین شدم
    به خودبینی خویش بدبین شدم
    چو رفتم بر اشکوب دوم فراز
    به‌رویم ز مینو دری گشت باز
    پرستنده‌ای رهنمون آمدم
    به تالار خاتم درون آمدم
    شهنشاه را دیدم آنجا بپای
    به‌تعظیم گشتم به‌پیشش دوتای
    شهم جای بنمود و بنشست نرم
    پس از روزگارم بپرسید گرم
    ز مهرش دلم فال فرخ گرفت
    سخن‌ها بپرسید و پاسخ گرفت
    پس آنگه به تاربخ ایران رسید
    به دوران رزم دلیران رسید
    شهنشه بپرسید از اشکانیان
    که کندند بنیاد یونانیان
    ز پرتو نژادان آرش گهر
    وزان پهلوانان پرخاشگر
    به شه عرضه کردم همه نامشان
    وز آثار و آغاز و انجامشان
    سخن گفتم از پرتو و پرتوی
    که شد در لغت پهلو و پهلوی
    ز ارشک سخن کردم و مهرداد
    که مردانه بنیاد شاهی نهاد
    براندند از ایران سلوکیه را
    سپس ره ببستند رومیه را
    زکار «کراسوس‌» و آن لشکرش
    که ازکینه ببرید «‌سورن‌» سرش
    ز رزم «‌تراژان‌» و رومی گروه
    که ایرانیان آمدندی ستوه
    پس از مرگ دارا، به ایران‌زمین
    نماند آن که اسبی کشد زبر زین
    ز یونیان کار ما گشت زار
    فکندند درکاخ دارا شرار
    بکشتند سی تن شه و شهربان
    نماندند از زند و استا نشان
    در ایوان‌ها آتش افروختند
    کتب خانه‌های مغان سوختند
    ز سوریه تا مرز پنجاب و چین
    کشیدند یکسر به زیر نگین
    گرفتند از مرد دوریش باج
    کشیدند یکسر به زیر نگین
    گرفتند از مرد دوریش باج
    نه‌فرهنگ ماند و نه‌تخت و نه‌تاج
    که ناگه ز مشرق دمید آفتاب
    سر بخت ایران برآمد ز خواب
    ز پهلو نژادان زهگیر شست
    یکی مرد جنگی به‌ زین برنشست
    مهین ارشک شیردل مهرداد
    به کین کیان دست مردی گشاد
    ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی
    درآمد به بُن دورهٔ بندگی
    ز بیگانه شد شهر ایران تهی
    فروزنده شد فر شاهنشهی
    کیانی کمان را زه افکنده شد
    ز نو آرشی تیر پرنده شد
    سپرکوب شد گرز گرشاسبی
    سرانداز شد تیغ لهراسبی
    فلک بویهٔ کین دارا گرفت
    ز یونانیان آشتی وا گرفت
    سپاه سکندر درِین رستخیز
    یکی گور بگرفت و دیگر گریز
    ز شهر هرات تا در تیسفون
    زمین شد ز یونان‌ سپه‌ لعل گون
    بجستند از آن رزمگاه درشت
    به انطاکی و شام دادند پشت
    پس آنگه به بلخ گزین تاختند
    وزان بیخ یونان برانداختند
    ز پنجاب تا مرز چین و تتار
    به یونانیان مانده ‌بد یادگار
    ز خود پادشاهان برانگیختند
    به فرهنگ یونان درآویختند
    شده نامشان دولت باختر
    زده سکهٔ پادشاهی به زر
    براندند اشکانیان بیدرنگ
    گرفتند آن پادشاهی به چنگ
    بسی رزم‌های گران ساختند
    ز بیگانه مشرق بپرداختند
    پس‌آنگه به‌خوارزم و دشت خزر
    بجستند بر خیل ترکان ظفر
    به سالی سه آمد به زیر نگین
    ز آشور تا مرز کشمیر و چین
    ز جوشن‌شکافان صحرانورد
    برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۶۲ - معلم و شاگرد​

    ادیبی زبان در طلاقت زبون
    همی لام را خواند پیوسته نون
    نوآموزی او را به چنگ اوفتاد
    معلم به درسش زبان برگشاد
    بدان کودک خرد، جای الف
    کنف یاد داد آن ادیب خرف
    به‌ناچار الف را انف خواند خرد
    معلم برآشفت وگوشی فشرد
    بدو گفت‌ انف‌ چیست‌ می‌خوان‌ انف
    فروخواند کودک به فرمان انف
    دگر باره آشفت استاد پیر
    بزد بانگ برکودک ناگزیر
    نوآموز روزی ببود اندر آن
    انف‌خوان‌ و گریان و سیلی‌خوران
    شبانگه پدر درکنارش نشاند
    که امروز پور گرامی چه خواند؟
    به شب همچنان کودک دلفروز
    الف را انف خواند مانند روز
    پدرگفت انف چیست جان پدر
    الف گفت باید بسان پدر
    چو بشنیدکودک الف را درست
    الف‌را الف‌خواندچالاک‌و چست
    چسان از انف می‌شود منصرف
    که نشنیده جز فا و نون الف
    تو خود فا و لام‌ و الف‌ راست گوی
    پس از دیگران گفتهٔ راست جوی
    تو بر نیکویی پشت پا می‌زنی
    پس آنگه به نیکی صلا می‌زنی
    تو بد را نخستین ز خود دورکن
    سپس دیگران را ز بد دورکن
    تب‌آلوده درمان تب چون کند
    «‌رطب‌خورده‌ منع رطب چون کند»
    چو حاکم کند می شبانگاه نوش
    نبندد به‌ حکمش‌ دکان‌، می‌فروش
    کسان بهره یابند از آثار خویش
    که خود کار بندند گفتار خوبش
    اگر گفته نغز است و دل نغز نه
    بلوطی بود کاندر آن مغز نه
    و گر دل‌ درست‌ است‌ و گفتار سست‌
    از آن گفته یک دل نگردد درست
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۶۳ - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه​


    یکی کودک از لانه جغدی کشید
    به صحن دبستانش می‌پرورید
    هم او را یکی بچهٔ غاز بود
    که باگربهٔ پیر همراز بود
    به‌ مدرس درون هر سه ره داشتند
    بر کودکان دستگه داشتند
    ز بس کاندر آنجای بشتافتند
    ز علم و خرد بهره‌ها یافتند
    ز «‌هرودت‌» سخن کرده‌ از بر بسی
    ز «‌تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
    شبی را بهنجار اهل خبر
    جدل سر نمودند با یکدگر
    کز اقوام و از شهریاران ییش
    کدامند اندک‌، کدامند بیش‌؟
    در آغازگفتار، شد گر به راست
    که از مردم مصر بهتر کجا است
    همه عالم و عاقل و دین‌پرست
    همه بردباران آیین‌پرست
    ز جانند نزد خدایان رهی
    همین یک‌صفتشان بس اندر بهی
    برآورد جغد از دگر سو نوا
    که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
    من آن قوم را دوست دارم بسی
    وزان قوم برتر ندانم کسی
    کرا باشد آن لطف وآن دلبری
    هم آن زور بازوی و نام‌آوری
    بخندید از این ماجرای دراز
    به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
    که‌هیهات‌،‌هیهات‌ازین‌فکرو رای
    وز این ژاژگفتار شوخی‌نمای
    گر اینست پس رومیان کیستند
    بر رومیان دیگران چیستند؟
    به یک‌ جای شد گرد با مهتری
    بزرگی و مردی و گندآوری
    فراوان هنرها به یک مرز و بوم
    نهادند و بر آن نوشتند روم
    مرا دل کشد سوی این ‌قوم باز
    جهانجوی را برد باید نماز
    فضیلت‌ فروشان جدل ساختند
    ز صحبت به بیغاره پرداختند
    خردمند موشی در آن پرده بود
    که اوراق علمی بسی خورده بود
    به گفتار آنان همی داشت گوش
    نگرتا چه گفت آن خردمند موش
    که ای چیره‌دستان نغز هجیر
    غرض را اجیرید برخیرخیر
    بر مصریان گربه مسجود بود
    همان جغد را قوم آتن ستود
    هم اندر « کپی‌تول‌» ز دربار روم
    به‌ غازان‌ خورش بود و نذر و رسوم
    ز هریک به هریک نوایی رسید
    که‌تان هریکی دل به جایی کشید
    عقیدت‌چو کاهی‌ است هرجا گرای
    برو بر غرض چیره چون کهربای​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا