شعر منظومه‌های ملک الشعرای بهار | کارنامۀ زندان

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863
-بسم الله-

در این تاپیک، منظومۀ منسوب به ملک الشعرای بهار به نام آینۀ عبرت قرار داده می شود.
-لطفا از ارسال پست نامربوطه خودداری نمایید-

منبع: گنجور​
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر​


    ای نبرده کسی به کنه تو راه
    تاری و دیو و اورمزد و اله

    ای خدایی که در تو حیرانم
    کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم

    کرده‌ام من به هستیت اقرار
    گفته‌ام در تو بهترین اشعار

    همچنین گاه گاه از ته دل
    کرده‌ام یادت ای شه عادل

    لیکن ازنقص خویش عاجزوار
    درنیاورده‌ام سر از این کار

    حکما بس که حجت آوردند
    کارها را خراب‌تر کردند

    چون به گرد تو عقل برگردد
    این کلافه کلافه‌تر گردد

    هرچه اهل کلام بیش تنند
    باز غرق کلام خویشتنند

    با کمند کلام بر این بام
    نتوان رفت اینت جان کلام

    شیخ و واعظ که هادی بشرند
    به خدا کز خدای بی‌خبرند

    اهل تعلیم ادعا کردند
    که خدا را به‌دست آوردند

    چیزی از حرفشان نفهمیدم
    بین شیخ و حکیمشان دیدم

    سخن صوفیان عهد قدیم
    هست نزدیک‌تر به عقل سلیم

    که خدا شاهدیست هرجایی
    لیک رخ بسته از تماشایی

    هرکه را دید لایق دیدار
    خویش را می‌کند بدو اظهار

    اندرین عرصه مردمی بودند
    ره کشف و شهود پیمودند

    همه را نیست تاب زحمت‌ها
    آن بلاها و آن ریاضت‌ها

    یکی از صدهزار نفس بشر
    گر تو را یافت بنده را چه ثمر

    در تو و هستی تو حیرانم
    این بدانسته‌ام که نادانم

    آن قدر دیدم و شنیدم تا
    گوش کرگشت و چشم نابینا

    کسب کردم به معرفت قدری
    که رسیدم به قرب لاادری
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    گفتار دوم در خلقت جهان​



    آن مهندس که این بنا پرداخت
    کس نداند که از برای چه ساخت

    دانم این مختصر که در این کار
    رمزهایی بود فزون ز شمار

    منظری هست فوق این منظر
    فوق او نیز منظری دیگر

    فوق‌ و تحتی گمان مبر کاینجاست
    فوق‌وتحت‌اصطلاح‌ماوشماست

    اصل‌هستی و فرع هستی‌، اوست
    آن‌وجودی که می‌پرستی‌، اوست

    قوه‌ای هست فوق جمله قوی
    منقسم در تمامت اشیا

    قوهٔ کائنات ازو باشد
    کائنی نیست کان جز او باشد

    هرکه زان قوه بیش همره داشت
    سر عزت بر آسمان افراشت

    اندربن قوه رشته‌هاست بسی
    سر هر رشته‌ای به دست کسی

    هرکه سررشته بیشتر دارد
    بیشتر زین جهان خبر دارد

    هست این رشته نردبان وجود
    که بدان می کند وجود، صعود

    هرکه در این سفر سبکبار است
    راهش‌ آسان‌ و سهل‌ و هموار است

    وان که‌ سنگین‌ دل‌ است‌ و سنگین‌ بار
    ندهندش به قرب حضرت‌، بار

    تا نشانی بود ز ما و منیش
    لن‌ترانی است پاسخ ارنیش

    پایبند نیاز دارندش
    هم در این قلعه بازدارندش

    گاه گل گشته‌، گـه سبو گردد
    تا سزاوار بزم او گردد

    این جهان همچو نقش پرگارست
    همه چیزش ز عدل هموار است

    کجی و ظلم را در آن ره نیست
    بد و خوب و دراز و کوته نیست

    همه‌ چیزش‌ ز روی عدل نکوست
    هرکسی آن کند که درخور اوست

    می‌رود خلق سوی زیبایی
    زاد ره‌، همت و شکیبایی

    آن که را همت و شکیب کم است
    به گمانش که ره سوی عدم است

    هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش
    نیمه‌ره می کشد ز درد خروش

    دوست دارد قبای رنگین‌تر
    می‌کند بار خویش سنگین‌تر

    بار سنگین و تن ز رخت‌، گران
    مانده واپس ز خیل همسفران

    فتد از پای و ریش جنباند
    دهر را ناکس و دنی خواند

    هر چش افزون‌ دهی‌ فزون خواهد
    بیم و آزش مدام جان کاهد

    گر بپرسی از او که این همه چیز
    چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز

    دیگری را حدیث پیش آرد
    که ندارم هر آنچه او دارد

    ور از آن دیگران سؤال کنید
    کاین همه از چه جمع مال کنید

    همه از این قیاس چانه زنند
    تیر را بر همان نشانه زنند

    چهر زببای نو عروس جهان
    کشت از این ابلهان ز چشم نهان

    شد عروسی بدان دل‌آرایی
    زشت در دیده تماشایی

    ورنه گیتی بهشت را ماند
    خلد عنبر سرشت را ماند

    بلکه‌ غیر از جهان‌ بهشتی‌ نیست‌
    همه‌ خوب‌ است‌ و هیچ‌ زشتی‌ نیست‌

    عیب‌ از آنجاست کاوستاد نخست
    درس بد داد و راه باطل جست

    علم‌ها سر به سر کمال گرفت
    علم باطل ره زوال گرفت

    به جز این علم اجتماع بشر
    که ز باطل شده است باطل‌تر

    توشه‌ای کاندربن سرا باشد
    خود فزون ز احتیاج ما باشد

    جای آرام و آب و نور و هوا
    هست کافی به رفع حاجت ما

    لطف و مهر طبیعت اندر دهر
    سوی ما بیش‌تر که شدت و قهر

    صنعت و پیشه نیز بسیار است
    هرکه را در جهان یکی کار است

    اگر این کین و آز را ابلیس
    نفکندی به مغزهای خسیس

    غم نبودی به روزگار دراز
    نه حسود ونه مفسد و غماز

    غم نبودی و چون نبودی غم
    زیستی دیر زادهٔ آدم
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    در مذمت مخدرات و مسکرات​



    باده و این همه ز باده بتر
    که برآورده دودمان از سر

    یا ز پرکاری است و کم‌خواری
    یا ز پرخواری است وکم‌کاری

    چون که عدل از میانه برخیزد
    عقل وخیروصلاح بگریزد

    آن توان‌گر ز بس تن‌ آسانی
    خسته گردد کند هون‌رانی

    تا عذاب درونش کم گردد
    پیش خم نوشید*نی خم گردد

    تا ز تن‌پروری دمی برهد
    سوی بنگ وشراب روی نهد

    کارگر هم ز فرط بدبختی
    ازغم و رنج و محنت و سختی

    ساغری درکشد که مـسـ*ـت شود
    دور از آن عالمی که هست شود

    این ز تفریط و آن دگر زافراط
    هر دو گردند منقطع ز نشاط

    پس به‌ رغم طبیعت ساده
    این کشد چرس و آن خورد باده

    کارها گر ز روی داد بود
    همه کس نیکبخت و شاد بود

    ور شدی یاوه آز و ناکامی
    زبستی شاد عارف و عامی

    غصه و غم چو رفت و بیکاری
    دوستی آید و بی‌آزاری

    همه از نعمت خدای جهان
    متنعم در آشکار و نهان

    هرکسی حرفتی گرفته به‌ پیش
    نه توانگر به‌جای و نه درویش

    حرص و خشم از جهان پراکنده
    شده گیتی به عدل آکنده

    آن زمان خاک حکم زر دارد
    زندگی لذتی دگر دارد

    زندگانی جمال و فرگیرد
    ذوق‌ها جنبشی دگر گیرد

    قتل و دزدی و غیبت و بهتان
    نیست گردد چو عقل شد سلطان

    چون خردگشت بر جهان‌سالار
    شیخ و شحنه روند و منبر و دار

    چون که خالی شدند خلق از آز
    سر نهند از نشیب سوی فراز

    چون غم نان شب فرامش گشت
    شعلهٔ کین و آز خامش گشت

    طی شود رسم آکل و مأکول
    اهرمن گردد از عمل معزول

    شعلهٔ معرفت زبانه زند
    ایمنی بانگ بر زمانه زند

    حرکت جوهری سریع شود
    چرخ و اختر تو را مطیع شود

    کنی -‌ار بگذری ازاین پستی -
    ای بسا خوشـی‌ و ای بسا مـسـ*ـتی

    کاندرین حال خوشـی‌ و مـسـ*ـتی نیست
    غیر حرص و درازدستی نیست

    این بنا بهر این گذاشته‌اند
    واندرو نقش‌ها نگاشته‌اند

    تا تو بر زندگی دلیر شوی
    نه که از عمر خویش سیر شوی

    شاد باشی و عزم کارکنی
    گوهر خویش آشکار کنی

    کنی اندیشه‌های نغز سترگ
    تا شوی درخور مقام بزرگ

    قوت روح را بروز دهی
    پای بر تارک سپهر نهی

    سخت بی‌انتهاست قوت تو
    تا چه فتوی دهد فتوت تو

    ای دریغا که عامه کور و کر است
    رهبرش نیز عامی دگر است

    گفت عیسی و شد صلیب سوار
    گفت منصور و رفت بر سردار

    هست‌ با شیخ و شحنه تیغ و عصا
    کس نیارد چخید با رؤسا
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    گفتار سوم سبب نظم کتاب​


    داشت امسال ماه فروردین
    همچو افسردگان بر ابرو چین

    بودش از ابر چین به پیشانی
    سرد و پر باد و زشت و ظلمانی

    مؤمنی گفت از چه عید امسال
    شده برعکس‌، ماه رنج و ملال

    هست تاربک و سرد و غم‌گستر
    پاسخش داد مؤمن دیگر

    گفت زیرا بهار محبوس است
    عید بی نوبهار منحوس است

    اول صبح و آخر اسفند
    شد صدای در سرای بلند

    باغبان شد بدر شتابنده
    تا ببیند که کیست کوبنده

    رفت ‌و برگشت‌ و گفت فخرائیست
    گفتمش رو بپرس کارش چیست

    من چه دانم که کیست این آقا
    با منش کار چیست این آقا

    آمد و گفت با تواش کار است
    گفتمش رو بگوی بیمار است

    اندر این حیص و بیص آن مأمور
    با دو تن‌ همچو خود عوان‌و جسور

    بی‌اجازت ورود فرمودند
    (‌این‌ چه ‌حرفست‌؟‌) میهمان‌ بودند!

    من درافتاده سخت در بستر
    مبتلای زکام و دردکمر

    کلفت آمد که آمدند به باغ
    وز اطاق تو می‌کنند سراغ

    راستی هم بسی کسل بودم
    با غم و درد متصل بودم

    شب نوروز و کیسهٔ خالی
    خرج بسیار و همت عالی

    بچه‌ها عـریـ*ـان و عـریـ*ـان کلفت‌ها
    باغبان عـریـ*ـان و پیشخدمت‌ها

    همسر من اگر سکوت کند
    اکتفا با کهن رُخوت کند

    چادر پاره را رفو سازد
    صدره کهنه پشت و رو سازد

    کودکان را که می کند ساکت‌؟
    کفش خواهند و پالتو و ژاکت

    بی‌زبان‌ها زبان نمی‌فهمند
    غیر پوشاک و نان نمی‌فهمند

    کلفت و نوکر از همه بدتر
    داد از دست کلفت و نوکر

    عـریـ*ـان سر تا به پای غالبشان
    اوفتاده عقب مواجبشان

    قسط قرض است غوز بالا غوز
    داد می‌بایدش همین امروز

    شیروانی بطانه می‌خواهد
    باغبان ماهیانه می‌خواهد

    هرچه آمد به‌دست از هرجا
    همه شد خرج و هیچ نیست بجا

    نه اجازت که شغلی آغازم
    نه کزین مملکت برون تازم

    بوده‌ام سال‌ها نماینده
    گوش‌ها از خروشم آکنده

    روزنامه‌نوبس بودم من
    با افاضل جلیس بودم من

    عمر در مردمی سر آورده
    سر به آزادگی برآورده

    خواجگی کرده سال‌های دراز
    در فتوت ز خواجگان ممتاز

    رخ گشاده‌، گشاده باب سرای
    سفره گسترده‌، خادمان بر پای

    در بر اهل مملکت مقبول
    خدمت دولتی نکرده قبول

    تا نپوسم به کنج خانه خموش
    شده‌ام کاسبی کتاب‌فروش

    بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش
    کتبی درکتاب‌خانهٔ خویش

    کارم آخر به کاسبی پیوست
    به خرید و فروش بردم دست

    نزد دولت اگرچه مغضوبم
    بر ملت عزیز و محبوبم

    لیک خواهد خدایگان زمین
    تا شوم بی‌نشان و خانه‌نشین

    سخت گیرند تاکه رام شوم
    چاپلوسی کنم غلام شوم

    لیک غافل که گردن احرار
    درنیاید به چنبر اشرار

    «کس نیاید به زیر سایهٔ بوم
    ور همای از جهان شود معدوم‌»

    زبن تکان‌ها ز جا نخواهم رفت
    زبر بار «‌رضا» نخواهم رفت

    گر فروشم کتاب در بازار
    به که خوانم قصیده در دربار

    با چنین حال زار و رسوایی
    در عذابم ز دست فخرایی

    کاین سه تن ناشناس یک‌دنده
    کارشان صبح چیست با بنده

    پیش خود گفتم این سه قلاشند
    شب عید آمدند و کلاشند

    لیک بایست داد در هرحال
    هریکی را چهار پنج ریال

    به خدایی کزوست مایه و سود
    درکفم پانزده ریال نبود

    بود پانصد ریال آماده
    تا شود قسط قرض را داده

    گفتم از قسط قرض کم سازم
    ماه دیگر عوض بپردازم

    بعد معلوم شد که این حضرات
    هرسه هستند عضو تأمینات

    به ‌خدایی که خالق بشر است
    که‌ ازو خوب‌ و زشت‌ و خیر و شر است

    بس که بودم ز وضع خویش نفور
    زبن خبر شاد گشتم و مسرور

    لیک حال زنم دگرگون شد
    چشمش‌ از سوز گریه پرخون شد

    کودکان دور بنده جمع شدند
    همچو پروانه گرد شمع شدند

    شب عیدی که مرد و زن شادند
    بلعجب عیدیئی به ما دادند

    گفتی آن جمع را عزا برداشت
    سیلی آن خانه را ز جا برداشت

    الغرض زود رخت پوشیدم
    کودکان را ز مهر بوسیدم

    شد فراموشم آن کسالت‌ها
    رفت از یادم آن ملالت‌ها

    چون ز نو غصه‌ای به دل تازد
    غصهٔ کهنه جا بپردازد

    چون که از نو بلا پدید شود
    غم دیرینه ناپدید شود

    چون بلایی رسید غم برود
    بیش چون شد پدید، کم برود

    باید از درد جست چارهٔ درد
    مرد بی‌درد مرده است نه مرد

    به سوی باغ رفتم از تالار
    گفتم اینک منم‌، چه باشد کار؟

    ریش جوگندمی، سیه‌رنگی
    ریزه‌چشمی‌، میانه‌ای لنگی

    خنده‌رویی و گرم‌گفتاری
    کهنه رندی‌، قدیم عیاری

    با زبانی چو پشت افعی نرم
    با بیانی چو کام اژدر گرم

    گفت تفتیشکی کنیم اینجا
    تا چه باشد نوشته‌های شما

    گفتم اینجا نوشته بسیار است
    کاغذ بیست ساله انبار است

    گفت باشد کتاب خطی نیز؟
    گفتم آری فزون‌تر از هر چیز

    لیک تفتیش خطی آسان نیست
    خواندنش کار بی کتابان نیست

    خواندنش‌ نیست‌ سهل ‌بر همه کس
    کار اهل کتاب باشد و بس

    جلد باشید ویار درگیرید
    هرچه باشد نوشته برگیرید

    هرچه انبار بود کاوبدند
    هرچه اشکاف بود گردیدند

    هم به صندوق‌خانه سرکردند
    نیز در خوابگه نظر کردند

    از شبستان گرفته تا جایی
    جمله را سرکشید فخرایی

    قبض و مبض و قباله و اسناد
    دفتر و مفتر و سواد و مواد

    جمله را کرد درهم و برهم
    ریخت در یک جوال بر سر هم

    جزوه‌های مفصل طبری
    شده آراسته ز کارگری

    شد پریشان ز فرط افزونی
    نصف درکیسه نصف درگونی

    پس از آن گشت نوبت بنده
    گفت آن مرد لنگ با خنده

    دو دقیقه است و نیست طولانی
    چه شود گر قدم برنجانی

    که ببخشید با شما باری
    در اداره است مختصرکاری

    من خود از پیش دیده بودم کار
    خوبش راکرده مستعد و تیار

    جبه‌ای گرم نیز پوشیدم
    بچه‌ها را دوباره بوسیدم

    محشری‌شدکه‌سوخت‌زان‌دل‌سنگ
    هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ

    گفت از غصه توبه کردم من
    سر جدم که توبه کردم من

    گرچه می کرد لرزه با سفتی
    به گمانم که بود غالفتی

    دل این‌ها قساوتی دارد
    به چنین حال عادتی دارد

    بس که از این قبیل دیدستند
    یا ز همکارها شنیدستند

    حسشان خشک گشته در اعصاب
    چون ز قتل غنم دل قصاب

    شرف آدمی است بر حیوان
    رقت و انفعال و حس نهان

    وآن کسانی که سنگ دل شده‌اند
    به جمادات متصل شده‌اند

    الغرض با دو بستهٔ کاغذ
    هریکی بادکرده چون گنبذ

    من و آن سه برون شدیم از در
    ماند در خانه جفت بی‌همسر

    شدم آن لحظه نارسیده به کوی
    با طلب کار خویش رویاروی

    قبض پانصد ربال پیش آورد
    ضرباتی به قلب ریش آورد

    چکنم قبض محضررسمی است
    سر ماه‌است و دادنش حتمی است

    قسط پرداختیم و با رندان
    سر نهادیم جانب زندان
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان​



    مثل مردمان خطا نشود
    که دویی نیست کان سه‌تا نشود

    با من این حبس گاه راکار است
    حبس این بنده سومین‌بار است

    بارهای دگر بدون درنگ
    می گذشتم ز ره به محبس تنگ

    چون رسیدم ز ره ولیک این بار
    برد فخرائیم به شعبهٔ چار

    چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
    کمر من گرفت از نو درد

    دیرگاهی نشستم آنجا من
    کس نفرمود صحبتی با من

    از پس یک‌ دو ساعت‌، آمد پیش
    فربهی سبز رنگ وکافرکیش

    صورتی گرد و چهره‌ای مغرور
    دست و پایی ز ذوق و صنعت دور

    لیک درکار خویش زبر و زرنگ
    به فسون روبه و به کبرپلنگ

    داد دست و نشست و خامه کشید
    جا ونام و نشان من پرسید

    پس بزد بانگ و آمد از بیرون
    یکی از آن سه مرد راهنمون

    اول رنج و زحمت است اینجا
    فتح باب مشقت است اینجا

    بنده با آن عوان روانه شدیم
    یک‌دوساعت‌به یک‌دو خانه شدیم

    شرح آن دخمه‌ها از اسرار است
    فکرکاهست و خاطرآزار است

    در یکی زان دوکلبهٔ احزان
    مردمی دیدم از الم لرزان

    حاج‌سیاح قمی ‌پرخور
    بود آن جای بسته برآخور

    شکم گنده پیش آورده
    گنده‌بویی به ریش آورده

    گشته چرک و سیاه‌مولویش
    بر زبان بود مدح پهلویش

    شعر می‌خواند و پف پف می کرد
    بر سر و ریش خلق‌ تف می‌کرد

    مدح می‌خواند شاه ایران را
    حامی فرقهٔ فقیران را

    تا مگر زودتر رها گردد
    باز مبل اطاق‌ها گردد

    سر و ریشی صفا دهد از نو
    شکم گنده را دهد به جلو

    بنشیند به مجلس اعیان
    بدهد حکم چایی و قلیان

    نیزه را محرمانه بند کند
    چند غازی مگر بلند کند

    گرچه در شهر ری سرایی نیست
    محضری‌، منظری‌، لقایی نیست

    محفل و مجلسی اگر باقی است
    هست در این محل و الا نیست

    قصرها را ببست دولت در
    تا که شد باز باب «‌قصر قجر»

    ساعتی هم دریچه گذشت
    تا همه چیز ثبت دفتر گشت
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    صف زندان نمرهٔ دو​


    پس ره نمرهٔ دو پیمودم
    زان که خود راه را بلد بودم

    ایستادم به پیش آن درگاه
    چه دری‌، لا اله الا الله‌!

    دخمه‌ای تنگ و سوبه‌سوی ‌و نمور
    واندر آن دخمه چند زنده‌به‌گور

    هر یکی در کریچه‌ای دلتنگ
    بسته بر رویشان دری چون سنگ

    داشت دهلیزی و بر آن دهلیز
    بود بسته دری ز آهن نیز

    به درون رفتم از همان در، من
    که بدم رفته بار دیگر، من

    گرد برگشتم از یکی رهرو
    پیش سمجی که بود مسکن نو

    بر در نمرهٔ یک استادم
    وان قلاوور را فرستادم

    تا بگوید ز خانه‌ام باری
    بستر آرند و فرش و ناهاری

    پس نگه کردم اندر آن دالان
    دیدم آنجا گروهی از یاران

    هریک استاده گوشه‌ای خسته
    چند تن در به رویشان بسته

    میر مخصوص کلهر و خسرو
    چندی از دوستان کهنه و نو

    شده هر یک به دیگری مأنوس
    پنج شش سال هر یکی محبوس

    میرکلهر نمود از سختی
    ناله‌، وز روزگار بدبختی

    گفت شش سال بودم اندر بند
    چار دیگر بر او برافزودند

    چون شود مرد لشگری قاضی
    شود انسان ز قاضیان راضی

    کلبهٔ عهد پیش را دیدم
    خوردم آنجا ناهار و خوابیدم

    ظاهراً تازه همتی کردند
    وان قفس را مرمتی کردند

    پاک و بی گرد و آب و جارو بود
    مبرزش نیز پاک و بی‌بو بود

    هان و هان تا مگر نپنداری
    که اطاقیست خوب و گچ‌کاری

    عرض و طولش چو تنگنای عدم
    سه قدم طول بود در دو قدم

    بهتر از زنده در چنین مرقد
    آن که مرده است و خفته زیر لحد

    نبود کار مرده جنبیدن
    نیست محتاج خوردن و ریدن

    هست‌، تا هست آدمی زنده
    گاه جنبنده گاه ریزنده

    عادت آدمی است آمیـ*ـزش
    خور و خفتار و جنبش و خیزش

    این همه در یکی کریچهٔ تنگ
    گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ

    با بشر هیچ کس نکرده چنین
    حیوان نیز نیست درخور این

    بود اندر زمانه‌های قدیم
    گاه‌گاهی چنین عذاب الیم

    لیک در دورهٔ تمدن و دین
    با بشر کس نکرده است چنین

    تازه این جایگاه احرار است
    وای از آنجا که جای اشرار است
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    صف زندان نمرهٔ یک​



    دیده‌ام من ز بام آنجا را
    آن سیه‌چال عمرفرسا را

    تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر
    در و دیوارها سیاه چو قیر

    کلبه‌ها بی‌دریچه و روزن
    تنگ و تاریک چون دل دشمن

    روز و شب هم در آن سیاه‌مغاک
    آب پاشند تا شود نمناک

    هست دهلیزی اندرین جا نیز
    کلبه‌ها هست در بن دهلیز

    چون شود در به روی کس بسته
    ریه زان بستگی شود خسته

    که هوا نیز اندر آن حبس است
    نفس‌ آنجا به‌ حبس‌ چون‌ نفس‌ است‌

    نیست بین مبال و محبس‌، در
    در مبالند حبسیان یکسر

    گر ترا حشر ساس‌ و کیک‌ هواست
    شو بدانجا که شهرشان آنجاست
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    سبب بنای زندان​



    بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
    که بگیرد مقام زجر و کتک

    مجرمی کاو به کرده‌، خستو نیست
    چاره‌اش غیر زور بازو نیست

    سارقی کاو نمی کند اقرار
    باید اقرار خواست با اصرار

    جای اشکنجه و عذاب و کتک
    افکنندش شبی به نمرهٔ یک

    چون شبی ماند اندر آن پستو
    شود از شدت تعب خستو

    دانی اکنون که اندر آنجا کیست
    غیر آزاده مردم آنجا نیست

    ور بود نیز مجرم و خونی
    پس چندی شوند بیرونی

    وان که آزاده است و با مسلک
    دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک

    نه مه و هفته بلکه سال به سال
    جای دارد در آن سیاه مبال

    حالشان بدتر است ز اهل قبور
    زان که جان می کنند زنده به گور

    همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
    نکند روی خود بدیشان باز

    دوزخی را که گفته‌اند آنجاست
    خاصه‌ زین‌پس که‌ موسم گرماست

    باید آنجا به صبر پردازد
    تا خدا خود وسیلتی سازد

    یا بیابد از آن به مرگ فرج
    یا رهایش کنند کور و فلج

    یا ز پای افتد و شود بیمار
    مایهٔ دردسر شود ناچار

    ببرندش به سوی مارستان
    زبردست علیم و همدستان

    هرکه نزد علیم گشت مقیم
    به کجا می‌رود؟ خداست علیم

    روزی آمد علیم در بر من
    گفت خود را به ناخوشی می‌زن

    تا به سوی مریضخانه شوی
    همنشین با می و چغانه شوی

    زان که آنجاست در ادارهٔ من
    نانت آنجاست غرق در روغن

    گفتم اهل می و چغانه نیم
    بنده باب مریضخانه نیم

    تن من سالمست و حال درست
    سکه بر یخ زدی گـ ـناه از تست

    مجرمان نیز اندر آنجایند
    بند بر دست و قید بر پایند

    مجرمی گر نشد به فعل مقر
    میکنندش شکنجه‌های مضر

    دستی از روی کتف پیچانند
    دستی از پشت سر بگردانند

    ساق آن هر دو را نهند زکین
    به یکی دستبند پولادین

    استخوان‌های ساق و بازو و کِتف
    می‌خورد تاب‌ ازین‌ شکنجهٔ سفت

    عضلاتش به پیچ و تاو افتد
    استخوان‌ها به چاو چاو افتد

    رود از هوش و چون به‌هوش آید
    از سر درد در خروش آید

    سوی لا و نعم نمی‌پوبد
    هر چه بایست گفت می‌گوید

    کار پنهان برافتد از پرده
    همچنین کارهای ناکرده

    کارهای نکرده گفته شود
    همچون آن کرده‌ها شنفته شود

    ور کسی طاقتش شدید بود
    داربستی بر آن مزید شود

    دست‌های خمیده را به کمند
    از یکی حلقه‌ای بیاو‌بزند

    پس کشندش به داربست فراز
    طاقت گفتنش ندارم باز

    گاه با تازیانه و ترکه
    می‌زنندش که افتد از حرکه

    ای بسا بی گنه که فرمان یافت
    وین بلا را به مرگ درمان یافت

     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    تمثیل​



    گشت مردی شریک پرخواری
    کرد تقسیم توشه را باری

    گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
    خربزه یا که هندوانه بخواه

    گفت من هر دوانه می‌خواهم
    خربزه‌، هندوانه می‌خواهم

    برد مشروطه داغ و چوب و فلک
    جای آن ساخت حبس نمره یک

    شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
    خربزه داشت هندوانه گرفت

    کرد من‌باب دبه و لنجه
    حبس تاریک جفت اشکنجه

    دست‌بند و شکنجه‌های دگر
    تاز‌بانه ز جملگی بدتر

    گاهگاهی هم از پی تحقیق
    آب جوشیده می‌شود تزریق

    آن شنیدم که «‌هایم‌» بدبخت
    مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت

    تا گروهی ز عارف و عامی
    یار خود سازد، اینت بدنامی

    و آن یهودی ز تهمت دگران
    بست لب با چنین عذاب گران

    وان که او را شکنجه می‌فرمود
    مسلمی بود شوم‌تر ز جهود

    بود تشنه‌، به خون ایرانی
    شحنه با دعوی مسلمانی

    بود «‌هایم‌» بدان دلآگاهی
    بهتر از صدهزار «‌درگاهی‌»

    کاو به‌ ناحق نبرد نام کسی
    وین به خلق افترا ببست بسی

    برد از آغاز آن جهول ظلوم
    دست در خون عشقی مظلوم

    بعد از آن تا زند مؤسس را
    زد به تیر بلا‌ «‌مدرس‌» را

    شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
    دگران را ز قتل و فتک چه باک

    دارم افسانه‌ای ز «‌درگاهی‌»
    شاهکاریست بشنو ار خواهی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا