شعر مثنویات ملک الشعرای بهار

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863

شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری​


با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، این‌همه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به‌ یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بی‌هنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بی‌هنری حاصل تست
گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست
بی‌وجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن ‌پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام‌، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو می‌دادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی به‌سرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مرده‌شو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد
شد در آن‌وحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپ‌تپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
به‌هوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشـ*ـوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به ‌روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبده‌بازی تا کی
گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچه‌بازیت چه بود
این‌قدر روده‌درازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی ‌سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به ‌وی
خانم این چس نفسی‌ها تاکی
دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغـ*ـوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطه‌ای برپا شد
گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش
بـ..وسـ..ـه‌ها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن‌، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچه‌بازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بی‌پر و پا
علمایی خرف و بی‌سر و پا
ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها
درسها ثانی چل طوطی‌ها
وزرایی همگی عشـ*ـوه‌ پَرست
وکلایی همگی رشوه‌ پَرست
این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!​
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۳۴ - بی خبری‌!​


    گر بدانم که جهان دگری است
    وز پس مرگ همانا خبری است
    ننهم دل به هوا و هوسی
    واندر این نشأه نمانم نفسی
    ای دریغا که بشر کور و کرست
    وز سرانجام جهان بی‌خبرست
    کاش بودی پس مردن چیزی
    (...) و نشری و رستاخیزی
    پس این قافله جز گردی نیست
    بدتر از بی‌خبری دردی نیست
    مخبران را ز دلیل امساکست
    گفته‌های همه شبهت ناکست
    آن که خود نیست ز مشهود آگاه
    کی به اسرار نهان جوید راه‌؟
    انبیا حرف حکیمانه زدند
    وز پی نظم جهان چانه زدند
    حکما راست‌ درین بحث‌، خلاف
    نسزد کرد چنین کعبه طواف
    عارفانی که ز راز آگاهند
    جملگی محو فنا فی الله‌اند
    همه گویندکه بی‌چون و چرا
    نیست موجود دگر غیر خدا
    آدمی جزء وجود ازلست
    چون وجود ازلی لم‌یزل است
    روح یک روح و صور بی‌پایان
    وین بدن‌ها همه ‌زنده‌است به‌جان
    قطره‌ای آب ز دریا بگسست
    عاقبت نیز به دریا پیوست
    می‌رسند از دو ره خم در خم
    شیخ اشراق و «‌انشتین‌» بهم
    تازه‌، این فاتحهٔ بی‌خبری است
    تازه‌، باز اول کوری و کری است
    من نیم این بدن پر خط و خال
    کیستم من‌؟ خرد و عشق و خیال
    قوهٔ حافظه با این ابزار
    می کند کار به لیل و به نهار
    گرم سیرست درین دهر سپنج
    می‌برد لـ*ـذت و می‌بیند رنج
    من خود این مشگ پر از باد نیم
    من به جز حافظه و یاد نیم
    گر بود زنده و گر مرده تنم
    تاکه این حافظه باقی است‌، منم
    وگر این حافظه از تن برود
    من و مایی زتو و من برود
    گر رود حافظه بیرون از سر
    نتوان گفت که باقی است بشر
    شک‌ ندارم که ‌قدیمی است وجود
    تا ابد نیز نگردد نابود
    گاه پروانه و گـه شمع شود
    گـه پراکنده‌، گهی جمع شود
    لیکن ‌این‌ «‌من‌» که بود طفل حیات
    یعنی این حافظه و ادراکات
    کر به یک عارضه شد دور از تن
    نیست باقی من و شخصیت من
    و گر این روح بقایی دارد
    وین سخن راه به جایی دارد
    همچنان کز رحم آمد بیرون
    چون ازین نشاه قدم زد بیرون
    شعلهٔ حافظه خاموش شود
    وانچه دیده است فراموش شود
    زندگی‌حاصل این آب و هواست
    منحصر درکرهٔ کوچک ماست
    زندگانی ز تصادف زاده
    واتفاقی است شگرف افتاده
    نیست روشن که در اقمار دگر
    زین تصادف شده باشند خبر
    اولی داشته بی‌چون و چرا
    لاجرم خاتمتی هست ورا
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج​


    ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
    کوچ کردی تو و آثار تو ماند
    چون کند قافله کوچ از صحرا
    می‌نهد آتشی از خویش به جا
    بار بستی تو ز سرمنزل من
    آتشت ماند ولی در دل من
    بعد عمری دل یاران بردن
    دل ما سوختی از این مردن
    چون کبوتر بچهٔ پروازی
    برگشودی پر و کردی بازی
    اوج بگرفتی و بال افشاندی
    ناگهان رفتی و بالا ماندی
    تن زار تو فرو خفت به خاک
    روح پاک تو گذشت از افلاک
    سوی افلاک شد آن روح خفیف
    هر لطیفی گذرد سوی لطیف
    بود در نظم جهان صاف و صریح
    مردنت سکته‌، ولی غیر ملیح
    موقع سکته‌ات این دور نبود
    صحبت ما و تو اینطور نبود
    خامه پوشید سیه در غم تو
    نامه شد جامه در از ماتم تو
    شعر بی‌وزن شد و قافیه خوار
    سجع و ردف و روی افتاد ز کار
    شجر فضل و ادب بی‌بر شد
    فلک دانش بی‌اختر شد
    یافت ابیات به مصرع تقلیل
    شد مطالع به مقاطع تبدیل
    قلم شاعری از کار افتاد
    ادبیات ز مقدار افتاد
    در عزای تو قلم خون بگریست
    نتوان گفت که او چون بگریست
    خامه در مرگ تو شد مویه کنان
    لیقه در سوگ تو شد موی کنان
    دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است
    وز غمت داغ مرکّب تازه است
    خامه چون شد ز عزایت خبرمن
    تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
    از سرش خون سیه بیرون ریخت
    بر ورق از بن مژگان خون ریخت
    رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
    مزه از نکته و معنی ز امثال
    رفتی و لذّت دانش بردی
    ذوق‌ها را به دماغ افسردی
    کیف از افیون و نشاط از مِی شد
    دورهٔ عشق و جوانی طی شد
    اندر آهنگ‌، دگر پویه نماند
    بر لب تار به جز مویه نماند
    فعلاتن فعل از ضرب افتاد
    ضرب هم قاعده را از کف داد
    بی‌تو رفت از غزلیات فروغ
    بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ
    بی‌تو رندی و نظربازی مرد
    راستی سعدی شیرازی مرد
    مردی و اختر ما کرد غروب
    لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
    مرده خوش‌تر که بود با هنری
    زنده در مملکت محتضری
    داشتند آرزوی صحبت تو
    مولیر و کرنی و راسین و روسو
    به تو گفتند که برخیز و بیا
    وحشی ‌و اهلی و جامی و ضیا
    گوش کردی و به ‌یک چشم زدن
    شدی آنجا که ببایست شدن
    دوستانت همگی تقدیسی
    گرد هم پارسی و پاریسی
    با چنان حوزه که آنجا داری
    چه غم از غم‌کدهٔ ما داری
    اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
    آشیان ساخته‌ای چون بلبل
    زیر سر کن ز ره مهر و وفا
    گوشه‌ای بهر پذیرایی ما
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۳۶ - تنبلی عاقبتش حمالی است​


    دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ
    نام این سنجر و آن یک هوشنگ
    هر دو همبازی و همقد بودند
    راه یک مدرسه می‌پیمودند
    بود سنجر ننر و دردانه
    باعث زحمت اهل خانه
    تا کسی حرف به سنجر می‌زد
    دهنش کج شده و عر می‌زد
    به کسی هیچ نمی‌کرد سلام
    داشت عادت به دروغ و دشنام
    صبح‌ها دیر ز جا برمی‌خاست
    پس‌نمی‌رفت سوی‌مدرسه راست
    بین ره خنده و بازی می‌کرد
    به‌ دکان دست ‌درازی می کرد
    دست‌و رو هیچ‌نمی‌شست‌به آب
    چرک می کرد ورق‌ های کتاب
    صبح‌ها هیچ سر درس نبود
    از کسی در دل او ترس نبود
    روز و شب‌ شاکی‌ از آن‌ طفل صغیر
    پدر و مادر و استاد و مدیر
    متصل خنده به مردم می‌کرد
    قلم و کاغذ خود گم می‌کرد
    بود هوشنگ‌ به عکس‌ سنجر
    پسری ساعی و با عقل و هنر
    مادرش دائم از و راضی بود
    اهل منزل همه از او خوشنود
    زودتر از همه رفتی سر درس
    از خدا در دل او بودی ترس
    درس می‌خواند شب‌ از روی کتاب
    مشق خط کرده و می‌کرد حساب
    پدرش کوشش هوشنگ چو دید
    از پی تربیتش رنج کشید
    چون که در داخله تحصیل نمود
    به سوی خارجه تعجیل نمود
    سـ*ـینه‌اش از همه علمی پرگشت
    رفت در خارجه و دکترگشت
    رفت و برگشت یکی دانشمند
    پدر و مادرش از وی خرسند
    زن گرفتند برای هوشنگ
    از ‌یکی طایفهٔ با فرهنگ
    دختری بود هنرمند و ظ‌ریف
    خوشگل‌ و باشرف‌ و پاک و عفیف
    دید هوشنگ و پسندید او را
    از همه طایفه بگزید او را
    زن و شوهر چو بهم یار شدند
    خانه‌ای خوب خریدار شدند
    روز اسباب‌کشی چون برسید
    گفت هوشنگ که حمال آرید
    بود حمالی تریاکی و خوار
    عاجز و مضطر و بیکاره و زار
    گفت هوشنگ‌: که ای بیچاره‌!
    از چه هستی تو چنین بیکاره‌؟
    از چه این‌قدر کثیفی آخر؟
    لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟
    گفت حمال که گشتم عاجز
    چون که من درس نخواندم هرگز
    مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
    مدعی مال مرا یکسره برد
    من که بی‌علم و سلندر بودم
    مدتی این در و آن در بودم
    گـه عرق خوردم و گـه بنگ زدم
    تاکه تریاکی و الدنگ شدم
    پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم
    عاقبت مفلس و اینکاره شدم
    کرد هوشنگ چو بسیار نظر
    دید او هست مثال سنجر
    گفت‌ هوشنگ‌: تو سنجر هستی‌؟
    گفت آری‌، زکجا دانستی‌؟
    گفت‌:‌ این‌بر همه‌ مردم حالی است
    تنبلی عاقبتش حمالی است
    هرکه او می کند از درس فرار
    آخرکار شود مفلس و خوار​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح​


    در سرای شوکت‌الدوله که بود
    در عزایش ناله تا چرخ کبود
    مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
    و از وجود شیخنا تجلیل یافت
    عالم نحریر و دانای زمان
    مفتی فحل توانای زمان
    آن که باشد بزم عرفان را جلیس
    بوعلی عصر خود، شیخ‌الرئیس
    ناگهان پیدا شد از یک زاویه
    هیکل نحس بهاء التولیه
    آن که او لاف خری ز اول زده
    آ‌ن که او بر خر قبل منقل زده
    آن که اندر بارهٔ او ییش از این
    شاعری گفته است این‌بیت رزین
    تا تو را من دیده‌ام شل دیده‌ام
    لات و لوت و آسمان‌جل دیده‌ام
    آمد و بنشست با مندیل زفت
    تیره‌روی‌وگنده همچون خیک نفت
    سر برون آورد از آن ماتم‌کده
    کاین منم طاوس علیین شده
    شیخ‌، ناگه صحبت از تفسیر کرد
    سرّ هجرت را همی تقریر کرد
    پیش جمع آن مقتدای نیک‌خو
    گفت سرٌ واللذین هاجروا
    شیخ دُر معرفت را نیک سفت
    لیک آن خرمهره‌ حرف‌ مفت گفت
    شیخ‌ پرحلم از غضب‌ پُرتاب شد
    بر سر او شفت وی پرتاب شد
    گفت کای دب جهول نره‌خر
    چند لاف آدمی وگر و فر
    نانجیب موذی گردن کلفت
    تابه کی گویی‌به‌محضرحرف‌مفت
    تو چه دانی علم تفسیر و لغات
    «‌خر چه داند قدر حلوای نبات‌»
    کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
    علم در دراعه و مندیل نیست
    تا به علم‌، از فاعلاتن فاعلات
    سال‌ها ره است ای بی‌علم لات
    هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
    کی تواند راند از دانش سخن
    هرکه او با تو کند گفت و شنود
    هم زبان کودکی باید گشود
    بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
    وز وقاحت مژه را بر هم نزد
    گفتی اندر بسترش خوابانده‌اند
    لای‌لایی بهر او می‌خوانده‌اند
    فحش آری کی کند در خر اثر
    کی رود درسنگ خارا نیشتر
    گفت پیغمبر که احمق ‌هرچه‌ هست‌
    او عدوی ما و غول رهزن است​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۳۸ - بیم از بحران​


    پادشاهی را یکی دستور بود
    کز خط نعمت‌شناسی دور بود
    در سیاست خاطری آگاه داشت
    لیک با بدخواه خسرو راه داشت
    بود چندان‌ عاصی‌ و بیگانه‌دوست
    کش‌ نبود از خلق‌ جز بیگانه‌، دوست
    او به‌ظاهرکدخدای خانه بود
    لیک در آن خانه خود بیگانه بود
    تا ز هر سو دشمنان ره یافتند
    سوی دارالملک شه بشتافتند
    خلق غوغاها نمودند از بلاد
    گوش شه بشنود غوغای عباد
    خواست تا کیفر دهد بدخواه را
    آن وزیر عاصی گمراه را
    مر وزبران دگر را پیش خواند
    داستان‌ها زان خــ ـیانـت‌کیش راند
    گفت‌ خود دانید کاین‌ دستور کیست
    با وجودش‌ ملک‌ را دستور چیست
    در شمال ملک غوغا کرده است
    در جنوبش فتنه برپا کرده است
    مشرق از او زیر و بالا گشته است
    خاک مغرب‌ را به خون‌ آغشته‌ است
    این شنیدستم که دستوران هله
    متفق هستند در هر مسأله
    لیک یاری در خــ ـیانـت نیک نیست
    یار خائن با دلت نزدیک نیست
    در نکویی اتفاق مهتران
    نیست جز نیکی به‌جای کهتران
    لیک‌ در زشتی خلاف است اتفاق
    در خــ ـیانـت اختلاف است اتفاق
    چون که دستوران «‌دارا» در بدی
    متفق گشتند از نابخردی
    خسرو ایران به خون اندر تپید
    کشور ایران به بدخواهان رسید
    متفق گردید با وجدانتان
    تا بیاساید ز زحمت جانتان
    اتفاق آرید تا من پر زنم
    بر وزبر زشتخو اخگر زنم
    جمله گفتند این حکایت نیک بود
    هرچه گفتی با خرد نزدیک بود
    جمله هم‌رائیم اندر طرد او
    هرچه‌ می‌خواهی‌ بکن‌ در خورد او
    روز دیگر شه به مجلس بار داد
    همگنان را رخصت احضار داد
    خواست‌ چون‌ دستور را نزدیک خویش
    آن وزیران جملگی رفتند پیش
    سـ*ـینه‌ها از بد دلی انباشته
    وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته
    یاوران آن وزیر حیله گر
    کرده تلقین بر وزیران دگر
    که نگهبانی این‌یک با شماست
    ور نه ‌ما را از شما بس شکوه‌هاست
    متفق گردید با هم تا شما
    هفت تن باشید اندر یک ردا
    چون دراین‌غوغا ملک‌رایارنیست
    نیز کس را با وزارت کار نیست
    بیم بحرانش چنان کوبد به خشم
    که بپوشد از گـ ـناه جمله چشم
    هفت‌ تن را هفت ره تحسین کند
    وز پس تحسینشان تمکین کند
    الغرض‌ چون‌ دید خسرو سوی‌شان
    راز پنهان را بخواند از رویشان
    گفت‌ هان‌ آن‌ مردک‌ مجرم کجاست‌؟
    آن خــ ـیانـت‌پیشهٔ مبرم کجاست‌؟
    جمله گفتند ای ملک ما حاضریم
    مظلمهٔ او را به گردن می‌بریم
    گوش سلطان زین سخن‌ پرزنگ شد
    سـ*ـینه‌اش از بیم بحران تنگ شد
    بسته‌ شد عزم‌ ملک‌ را چشم‌ و گوش
    خوف‌ و رعب‌ آمد به‌ جای‌ عقل‌ و هوش
    کانچنانش داده بودندی وعید
    که دلش از نام بحران می‌تپید
    زین‌ سبب برجست‌ و دامن برفشاند
    دید ه گریان‌سوی قصرخویش‌راند
    خادمی‌ بودش‌ به درگه، گفت‌:‌ چیست
    گریه و بیچارگی از دست کیست‌؟‌!
    گفت دستوران خــ ـیانـت می‌کنند
    نفع دشمن را ضمانت می‌کنند
    خواهم ار دست یکی کوته کنم
    صحبت بحران بلرزاند تنم
    گفت‌ بحران‌ را ندانستم که‌ چیست
    هم‌ مگر بحران‌ ز بدخواهان یکی‌ست‌؟‌!
    گفت بحران‌ نیست‌ جز لخـ*ـتی‌ درنگ
    که از آن بدخواه گردد تیز چنگ
    گفت خادم آه این نیرنگ چیست
    قصهٔ بحران‌ و قهر و جنگ چیست‌؟‌!
    دشمنانت‌ روز و شب گرم وصول
    ز ارتباط این وزیر بلفضول
    آن وزیران دگر شنگول او
    آب غفلت خورده ازکشکول او
    هرچه این حالت بماند مستمر
    دشمن اندر کارها گردد مصر
    بیم از این بحران مکن ای دادگر
    داری ار بیمی ز بحران دگر
    زان که آشوبی دگر اندرپی است
    کاین خرابی‌ها جلودار وی است
    هرچه‌ خواهند این‌ وزیران‌ می‌کنند
    چون‌ «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند
    این‌خود از بحران‌بسی‌ هایل‌تر است
    این‌چنین‌حالت بلای کشور است
    این بلا را گر برون باید نمود
    کار فردا را کنون باید نمود
    سیل را ز اول توان بستن به بیل
    چون فزون‌تر شد بغلطد ژنده‌پیل
    این شنیدستم که شه بیدار شد
    وز نعیم ملک برخوردار شد​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۳۹ - مخبر بی‌خبر​


    مخبر ما رفت و آمد تنگدست
    بیخبر چون گنگ خواب‌آلود مـسـ*ـت
    دفتری خالی ز اخبار جدید
    همچو چشم بنده اوراقش سفید
    لب ز بوری سوی زبرآوبخه
    وز دهانش آب حسرت ربخته
    یک نظرسوی من و دیگر نظر
    سوی‌ شاگردی که می‌خواهد خبر
    گفتم اخبار وزارتخانه چیست‌؟
    اطلاعات خود و بیگانه چیست‌؟
    چیست اوضاع اخیر اصفهان‌؟
    چیست احوالات آذربایجان‌؟
    کار مظلومین کردستان چه شد؟
    قصه کاشان و اردستان چه شد؟
    دولت از سلماس و خوی اگاه نیست
    پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست‌؟
    دانم آگه نیستی از ناصری
    کس ندید آن تلگراف آخری
    لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟
    وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟
    صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟‌!
    در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟
    از جنوب ار نیست اصلا اطلاع
    ور در آنجا نیست دعوا و نزاع
    استرآباد و قشون روس چیست‌؟‌!!
    گفتگوی گنبد قابوس چیست‌؟
    گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟
    من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟
    خود بگو مازندران حالش چیه‌؟
    انزلی و رشت احوالش چیه‌؟
    روس در قزوین چه وارد کرده است‌؟
    یا چه میزان قوه بیرون بـرده است‌؟
    من ز هر جانب از او اندر سئوال
    مخبر بیچاره سرگردان و لال
    گفتمش بیچاره گنگی یا کری‌؟‌!!
    یا تو هم‌ چون من به‌ حال دیگری‌؟‌!
    ساعت پنج است و مطلب لازم است
    از برای اول شب لازمست
    مطبعه بیکار و سرگردان شده
    روزنامه بی‌خبر، ویلان شده
    آخر آمد مخبر بیچاره جِر
    عقدهٔ حلقوم او شد منفجر
    گفت صد لعنت به شمر و حرمله
    داد از دست وزیر داخله‌!
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۰ - جُعَل​


    یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر
    ناگهان افتاد در باغ امیر
    وه چه باغی رشک گلزار فرنگ
    لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ
    یکطرف در عطرپاشی یاسمن
    یکطرف در جلوه قد نسترن
    پیچ و چایی دست در آغـ*ـوش هم
    نرگس و سنبل شده همدوش هم
    از بنفشه پر شده اطراف جوی
    همچو خط گرد عذار خوبروی
    سرو آزادش به آزادی علم
    خوبی و آزادگی انباز هم
    زلف شمشادی ز هر سو خورده فر
    اندر آن فِر، پیچ و خم‌ها مستتر
    شسته گل‌ها دست‌ و روز از جزء و کل
    لاله بر صورت زده صابون گل
    از لطائف روح در رقـ*ـص آمده
    وآن همه بهر جعل نقص آمده
    نکهت گل‌های عطری فی المثل
    موی بینی گشته از بهر جُعل
    چه‌چه مرغان مـسـ*ـت عشقباز
    همچو افعی گوش او بگرفته گاز
    شرشر آب روان از هر کنار
    پیش او چون بانگ شیر مرغزار
    سرگران از گند و بوی گل شده
    گوش، کر از وق‌وق بلبل شده
    رشحهٔ باران فروردینیش
    خیس کرد از ساق پا تا بینیش
    حرکت شن‌های نرم جوببار
    از جُعل بردند آرام و قرار
    یادش آمد کنج اصطبل ظریف
    و آن بخارات و پهن‌های لطیف
    پشکل شیکی که گردش کرده بود
    غلط‌غلطان سوی لانه بـرده بود
    آن مگس‌های طنین‌انداز مـسـ*ـت
    سوسک‌های کوچک پشکل به‌ دست
    آن هوای تیرهٔ پر دود و دم
    خوش‌تر از دشت گل و باغ ارم
    گفت آوخ این دم و این دود چیست
    این فضای نوبهارآلود چیست
    زود برگشت آن جُعل از بوستان
    رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان
    گفت ای یاران‌، به‌حق کردگار
    ما نفهمیدیم چیزی از بهار
    گر بخواهید ای رفیقان شرح او
    بهرتان گویم حدیثی مو به‌ مو
    تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی
    جرعهٔ آبی که آن را تف کنی
    این بود معنای باغ و لاله‌زار
    این بود ماهیت فصل بهار
    بود آنجا بلبلی اندر قفس
    می‌شنید این ماجرا زان بلهوس
    قهقهی زد از سر درد فراق
    زار نالید از هجوم اشتیاق
    با جُعل گفت ای پهن‌پازن جناب‌!
    ای دماغت گنده‌تر از منجلاب
    ای ز بوی گُل گریزان میل میل
    همچو از لاحول‌، عفریت ذلیل
    توکجا و دیدن باغ ازکجا
    لاله‌های سـ*ـینه پر داغ از کجا
    توکجا وگریهٔ ابر بهار
    تو کجا و اشتیاق روی یار
    گر شوی بلبل‌، بدانی باغ چیست
    عشق‌ چه‌،‌ سوز درون‌ چه‌، داغ چیست
    تودهٔ گل‌، خارت آید در نظر
    رو بغـ*ـل کن تودهٔ سرگین تر
    پشگ‌های گرد مقبول سمین
    دانه دانه جمع کن از پارگین
    گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما
    عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما
    چون جعل‌پرخاش مرغ حق شنید
    زر و زری کرد و درکنجی خزید
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ​


    باز خنگ فکرتم جولان گرفت
    فیل طبعم یاد هندستان گرفت
    تا خیالم نقش روی هند بست
    یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مـسـ*ـت
    بلبل فکرم خوش آوایی نمود
    طوطی طبعم شکرخایی نمود
    بسته‌ام پاتاوه بر پای نیاز
    تا شود در هند آن پاتاوه باز
    دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
    جان فدای خاک دامن گیر هند
    بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست
    هند را کان نمک خواندن رواست
    آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است
    خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
    هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد
    سادگی افکند و رنگ‌آلود شد
    جان فدای آن نمکزار سیاه
    بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه
    فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها
    رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها
    لشکر یونان از آنجا رم گرفت
    عبرت ازکار بنی آدم گرفت
    شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند
    عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
    ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
    فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
    ایزدی بود آشنایی‌های ما
    آشنا داند صدای آشنا
    هند و ایران آشنایان همند
    هر دو از نسل فریدون و جم اند
    آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
    در سراندیب آمد و گندم فشاند
    خاک هند از خلد دارد بهره‌ها
    رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها
    گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم
    هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
    چون «‌دیوژن‌» خم‌نشینان حقیم
    وز «‌فلاطون‌»‌ و «‌دیوژن‌» اسبقیم
    ساغری گیر از می عرفان هند
    نوش باد پارسی گویان هند
    یادی از مسعود سعد راد کن
    بعد یاد «‌رونی‌» استاد کن
    آن که چون سعدی سخنگویی نو است
    بلبل گلزار دهلی «‌خسرو» است
    خمسهٔ «‌خسرو» که تقلیدیست فرد
    با حکیم گنجوی جوید نبرد
    طبع پاکش مایه‌دار فکر بود
    صدهزاران بچه زاد و بکر بود
    با «‌حسن‌»‌ صد لطف‌ و گرمی توأم‌ است
    در کلامش آتش و گل با هم است
    بزم‌ «‌اکبر» شد ز «‌فیضی‌» فیض باب
    دکهن‌از «‌بوالفضل‌» وفیضی‌یافت آب
    طبع‌ عرفی‌ خون ‌به‌ مضمون ‌راه جست
    داد، داد لفظ و معنی را درست
    با کلیمش ساحران را نیست تاب
    کس‌نگفت‌آخرسه‌بیتش را جواب
    از نظیری و ظهوری دم مزن
    هند و ایران را دگر بر هم مزن
    گر ز تبریز است یا از اصفهان
    هست صائب طوطی هندی زبان
    خاک آمل دامنش از دست داد
    لاجرم طالب به هندستان فتاد
    چون کسی را صنعتی غالب بود
    می‌شتابد هرکجا طالب بود
    از همایون گیر تا شاه جهان
    شاعران را بود هند آرام جان
    هند بازار خرید ذوق بود
    هند یکسر عشق‌ و شور و شوق بود
    صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
    کاروان‌ها جانب دهلی شتافت
    بس روان شد کاروان در کاروان
    تنگ‌های دل پر ازکالای جان
    رشک غزنین گشت بزم اکبری
    نغمه‌خوان هر سو،‌هزاران عنصری
    بزم نورالدین‌، گلستانی دگر
    درگه نور جهان‌، جانی دگر
    بذله‌گو از شاه تا بانو همه
    پیش یک مصرع زده زانو همه
    جوشد ایهام و مثل چون موج آب
    نکته‌بر هر موج خندان چون حباب
    کار تاربخ و تتبع تازه گشت
    صنعت انشا بلند آوازه کشت
    در لغت فرهنگ‌ها پرداختند
    لعب‌ها در دین‌و حکمت باختند
    کار نقاشی بسی بالا گرفت
    خوبسی پایهٔ والاگرفت
    صنع معماری بسی پیرایه یافت
    ذوق حجاری فراوان مایه یافت
    ثروت و جاه و رفاه و خرمی
    صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
    چشم شور اختران را خیره کرد
    هرطرف‌خصمی‌بر ایشان‌چیره کرد
    گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
    هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
    نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
    رفت اگر آن کیف‌، کیفیت بجاست
    نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
    می‌زند هرکوشه دیگ علم جوش
    ور نمی‌خندد بهرگل صد، هزار
    باز نالد قمریئی بر شاخسار
    «‌غالبی‌» آمد اگر شد طالبی
    شبلیئی هست ار نباشد غالبی
    «‌بیدلی‌» گر رفت «‌اقبالی‌» رسید
    بیدلان را نوبت حالی رسید
    هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
    گفت‌: کل الصید فی جوف الفرا
    قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
    واحدی کز صدهزاران برگذشت
    شاعران گشتند جیشی تارومار
    وین مبارز کرد کار صد سوار
    عالم از حجت نمی‌ماند تهی
    فرق باشد از ورم تا فربهی
    تیغ همت راین ای هند عزیز
    با فسان جرئت و امّید، تیز
    صنعت و علم و امید و اتحاد
    کسب کن تا وارهی زین انفراد
    «‌بار دیگر از ملک پران شوی
    آنچه اندر وهم ناید آن شوی‌»
    نکته‌ای گویم‌، سخن کوته کنم
    خاطر پاک تو را آگه کنم
    شمه‌ای در حال و استقبال تو
    هان نه من گویم‌، که گفت اقبال تو
    زندگی‌جهد است‌و استحقاق نیست
    جز به علم انفس و آفاق نیست
    گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
    هرکجا این خیر را دیدی بگیر
    فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
    قوّت خوابیده‌ای‌، بیدار شو»
    ناامیدی حربهٔ اهریمن است
    پیشش امّید آسمانی جوشن است
    جوشن امّید را بر خود بپوش
    روز و شب تا جان به ‌تن ‌داری بکوش
    خویش را خوار و زبونِ کس مدان
    در نبرد زندگی واپس مدان
    زین قناعت‌پیشگی پرهیز کن
    مرکب همت به جولان تیز کن
    همت از آمال کوچک بازگیر
    تا فرازکهکشان پروازگیر
    این کسالات و تن‌آسانی بس است
    تربیت‌آموز، نادانی بس است
    زندگی جنگست و تدبیر معاش
    زندگی‌خواهی‌،‌چو مردان کن تلاش
    فقر و درویشی تباهت می‌کند
    در دو عالم روسیاهت می کند
    فقر و درویشی در استغنا نکوست
    با غنا،‌شو صوفی‌و درویش دوست
    با بزرگی و غنا درویش باش
    با تواضع پادشاه خویش باش
    کر بترسی درد و رنجت در قفاست
    خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
    جز یکی نبود سراپای وجود
    قطره قطره محو دریای وجود
    از جدایی بگذر و مأنوس باش
    قطرگی بگذار و اقیانوس باش
    جز به‌راه یکدلی سالک مباش
    محو یکتایی شو و مشرک مباش
    کفر دانی چیست‌؟ کثرت ساختن
    از یکی سوی دوتایی تاختن
    سوی‌و‌حدت پوی و دست‌از شرک‌شوی
    متحد باش و به ترک کفر گوی
    ای بهار از هند دم با من مزن
    بیش از این بر آتشم دامن مزن
    کز فراق هند بس دلخسته‌ام
    نام هند است این که بر خود بسته‌ام
    نام اصل هند باشد مه بهار
    جذب گردد که به مه بی‌اختیار
    من بهارکوچکم در ری مقیم
    دل‌طپان از فرقت هند عظیم
    طوطی بازارگانم من مدام
    طوطیان هند را گویم سلام
    ز آرزوی دیدن یاران هند
    می‌چکد از دیده‌ام باران هند
    آرزو بر نوجوانان عیب نیست
    لیک بر پیران فزون زین عیب چیست‌؟
    عمر من ‌در زحمت‌ و محنت گذشت
    می‌روم اکنون سوی پنجاه و هشت
    در چنین هنگامه چالاکی سزاست
    من نیم چالاک و دوران بیوفاست
    لاعلاج از دور بوسم روی هند
    روی گبر و مسلم و هندوی هند
    پس پیامی می‌فرستم سوی یار
    در لطافت چون نسیم نوبهار
    گویم ای هند گرامی شاد باش
    سال و ماه از بند غم آزاد باش
    از سر اخلاص داریم این پیام
    هان سخن کوتاه کردم والسلام​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شمارهٔ ۴۲ - باباشمل‌نامه​


    دوستان آمد ز ره باباشمل
    ذکر او حی علی خیر العمل
    سال پارین با سران و مهتران
    رفت و شد مهمان از ما بهتران
    رفت از ایران تا زمانی والمد
    در هتل‌ها یکه و تنها لمد
    مدتی با خوبرویان سر کند
    خستگی‌های سیاست درکند
    پر نماید چنتهٔ خالی شده
    سرخ سازد رنگ متقالی شده
    با گروه دختران چشمک زند
    در میان حوضشان پشتک زند
    فارغ از افکار ابلیسی شود
    پارسی‌گو ترک‌، پاریسی شود
    چندگاهی غیب گردد از نظر
    چند روزی دور ماند از خطر
    وارهد از دعوی ترکی‌گری
    وز هجوم و حملهٔ پیشه‌وری
    گیرد از دولت به هر کیفیتی
    خرج راهی‌، حکم ماموریتی
    فاصله گیرد جناب اوستا
    ازکشاورز و رضای روستا
    از دم فتنه برون تازد همی
    خوبش را ابن‌اللبون سازد همی
    گفت‌: کن فی الفتنه کاین اللبون
    باش چون بچه‌شتر در آزمون
    نه تو را پستی که آرندت به زیر
    نه تو را پستان کزو دوشند شیر
    راحت و آزاد چون باباشمل
    جیم شو هرجا که مشکل شد عمل
    تا چو افتد آب‌ها از آسیا
    دوستان گویند: هان بابا، بیا
    آسیا ایمن‌ شده‌ست از کندوکوب
    وقت‌شلتاق‌است برگرد از اروپ
    ای اروپا می‌روم سوی وطن
    بعد ازین جای تو، یا جای من
    ای اروپا آسیا اوراق شد
    طاقت بابا ز هجران طاق شد
    ساحت ایران به خون آغشته شد
    وان که بایدکشته گردد، کشته شد
    مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
    خلق محتاج غذای روح گشت
    ای ز طوفان جسته‌، آمد نوحتان
    تا کند حاضر غذای روحتان
    من نه آن نوحم که در کشتی نشست
    بل‌من‌آن‌نوحم که‌ازطوفان‌بجست‌
    من چو کنعان‌زادهٔ نوحم درست
    کاز پدر برگشت و راه کوه جست
    نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
    صادقانه پنجه با طوفان زدند
    من پدر را ترک کردم بیدرنگ
    راه جستم بر سرکوه فرنگ
    روز طوفان بر زبان‌: این‌المفر
    بعد طوفان خواجه برگشت‌ از سفر
    همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
    دوستان را جا بماند و زد به‌چاک
    حال فارغ کشته از هر دغدغه
    تنگ تر بسته کراوات و یقه
    شد چو آذربایجان پاک از نفاق
    خواجه وارد گشت با صد طمطراق
    گشت دایر دفتر بابا شمل
    رفت بابا بر سر شغل و عمل
    کرم‌های کار را از هر طرف
    جمع کرد و چیدشان اطراف رف
    پس میان بستند آن بیچارگان
    خدمت باباشمل را رایگان
    شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
    پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه‌
    شاعرانی فاضل و رند و جوان
    پاک‌تر ز افرشتگان آسمان
    نان خود را خورده و جان می‌کنند
    پس حلیم خواجه را هم می‌زنند
    از مناعت بر فراز فرقدان
    روز و شب «‌الفقر فخری‌»‌ بر زبان
    خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
    لیک «‌بابا» را دهد خرج فرنگ
    شعرهایی گفته چون آب روان
    از پی مضمون به هر جانب دوان
    نقش‌هایی طرح کرده چون نگار
    متقن و پرمغز و خوب و خنده‌دار
    بهر بابا بی‌محابا ساخته
    جمله را تقدیم بابا ساخته
    جیب بابا پر ز دینار و درم
    در محافل کرده از نخوت ورم
    لیکن آن بی‌دست و پای ساده‌دل
    پای سعیش مانده ز استغنا به کل
    جزمهندس کاو ببسته‌بار خوبش
    مابقی سرگشته اندرکار خویش
    باز بابا ناخلف فرزند شد
    ناخن فحشش به مخلص بند شد
    امر شد از مصدر عز و علا
    که به‌مخلص فحش بارد بر ملا
    ربشه مشروطه‌خواهان برکنند
    پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند
    زان سبب بابا شکم را داده پیش
    می‌زند دائم بر این درویش نیش
    جای ذوقیات شیرین لطیف
    می‌دهد دستور دشنام کثیف
    از خصومت می‌زند دم وز مرا
    می‌دهد فرمان فحش و افترا
    بر سر یزدان‌پرستی همچو من
    می گذارد نام غول و اهرمن
    گر من و امثال من اهریمنند
    گنجوی‌ها ریمن بن ریمنند
    من شدم اهریمن این بوستان
    تا چرا کردم دفاع دوستان
    گر دفاع دوستان اهریمنی است
    پس دفاع اجنبی را نام چیست‌؟
    جان بابا کج نشین و راست گو
    آنچه پرسم بی‌کم و بی کاست گو
    وعده صیدی بزرگت داده‌اند
    کاین‌ چنین چنگال گرگت داده‌اند
    جان بابا اهرمن می‌خوانیم
    هم‌طراز خویشتن می‌خوانیم
    گاه گویی چون ملک باشد بهار
    خالی از دوز و کلک باشد بهار
    هم ملک‌، هم اهرمن خوانی مرا
    این تناقض را نمی‌دانم چرا؟
    هرکه را باشد دل و جان ملک
    کی ‌شود در سلک دیوان منسلک
    جان بابا خویش را ارزان مده
    بشنو از من خامه را از کف بنه
    شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
    جان بابا را به ورّاجی چکار
    در اداره مال دولت بردنت
    خوشتر از نزل اجانب خوردنت
    در اداره گر بری‌ زر،‌ خشت خشت
    بهتر است از این تناقض‌های زشت​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا