شعر منظومه‌های ملک الشعرای بهار | کارنامۀ زندان

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863

در صفت زن خوب​



زن‌شناسم به روی همچو نگار
مالک ملک و درهم و دینار

مشربی باز و فکرتی روشن
بی عقیدت به گلخن و گلشن

شوهری زشت و ابله و بدخو
با زنان بلایه‌ هم‌زانو

این‌چنین زن اگر رود به حریف
یاگزیند یکی رفیق ظریف

هست کمتر به فتوی بنده
در بر عقل و عرف شرمنده

پای مذهب نیاید ار به میان
نتوان کرد سر منع بیان

هست بهرش گشاده راه ورود
منع‌ مفقود و مقتضی موجود

با چنین حال پارساکیش است
پاسدار شرافت خویش است

ترک عهد وفا نکرده هنوز
دست از پا خطا نکرده هنوز

اینت اعجوبه و دلیر زنی
قهرمانی بزرگ و شیرزنی

افتخار رجال و فخر نساست
او نه زن‌، سرو بوستان وفاست

راستی کفش پای این سره‌زن
به از آن مرد ابله کودن

که به چونین زنی وفا نکند
خاک پایش به دیده جا نکند
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    صفت زن بد​


    نیز دانم زنی ثقیل وگران
    در عزای حسین‌، جامه‌دران

    خاندانش مقدس و مومن
    شوی برنا و خود کثرالسن

    پای‌بند امید و بستهٔ بیم
    به نعیم بهشت و نار جحیم

    بوده زایر به کربلا و حرم
    ننموده رخی به نامحرم

    شوهری‌ مهربان‌ و خوب و ظریف
    پاکدامان و گرم‌جوش و حریف

    با همه زفتی و گرانی زن
    شوی قانع به مهربانی زن

    این زن ار لغزشی کند شومست
    در بر عقل و شرع‌، مذمومست

    با چنین حال‌، دیو راهزنش
    کرده جا در میان پیرهنش

    چادری نیمدار کرده بسر
    با کنیزی نهاده پای بدر

    شوی غافل ز کار همخوابه است
    به گمانش که زن به گرمابه است

    لیک آن قحبه خفته زیر کسان
    صبح تا ظهر خورده ...کسان

    دل‌ ازین‌ روسپی گسیختنی است
    خونش‌درهرطریقه‌ربختنی‌است
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    در طبیعت زن​



    راست خواهی زنان معمایند
    پیچ در پیچ و لای بر لایند

    زن بود چون پیاز تو در تو
    کس ندارد خبر ز باطن او

    نیست زن پای‌بند هیچ اصول
    بجز از اصل فاعل و مفعول

    خویش را صد قلم بزک کردن
    غایتش زادن است و پروردن

    در طبیعت طبیعتی ثانی است
    کارگاه نتاج انسانی است

    زن به‌معنی طبیعتی دگر است
    چون‌ طبیعت‌ عنود و کور و کر است

    هنرش جلب مایه و زاد است
    شغل او امتزاج و ایجاد است

    آورد صنعتی که جان دارد
    هرچه دارد برای آن دارد

    شود از هر جدید و تازه کسل
    جز از آن تازه کاو رباید دل

    دل رباید که افتدش کاری
    و افکند طرح جان جانداری
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    گل و پروانه​


    بامدادان به ساحت گلزار
    بنگر آن جلوهٔ گل پر بار

    گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
    تا کشد جرعه‌ای ز ساغر دوست

    گل که پروانه را به خویش کشد
    هم ز پروانه جرعه بیش کشد

    هست پروانه قاصد جانان
    به گل آرد خبر ز عالم جان

    گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
    زی گل آرد خمیرهٔ دل او

    هست بی‌شک خمیرمایهٔ گل
    صنع استاد کارخانهٔ کل

    چیست گل‌، کارگاه زیبایی
    مایهٔ حیرت تماشایی

    کیست پروانه‌، رهزن گلزار
    غافل از این بنای پر اسرار

    می‌رود پرزنان به سوی حبیب
    می‌زند بـ..وسـ..ـه‌ها به روی حبیب

    چون زند بـ..وسـ..ـه‌ای به وجه حسن
    گل از آن بـ..وسـ..ـه گردد آبستن

    ور تو پروانه را ببندی پر
    مایه گیرد گل از طریق دگر

    بامدادان نسیم برخیزد
    با گل نازنین درآمیزد

    زان وزنده نسیم نافه گشا
    بارور گردد آن گل رعنا

    چون که دوشیزگیش گشت تمام
    مایه در تخمدان گرفت مقام

    حاصل آید ازین میانه نتاج
    وز سر سرخ گل بریزد تاج

    گل خندان بپژمرد ناگاه
    شود آن زیب و رنگ و بوی‌، تباه

    این‌ همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
    مـسـ*ـتی و عاشقی و راز و نیاز

    بهر آنست تا ز گلشن جان
    نگسلد جلوهٔ رخ جانان
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شعور پنهان و شعور آشکار​


    دو شعور است در نهاد بشر
    آن غریزی و این به علم و خبر

    آن نهانست و این دگر پیدا
    و آن نهانی بود به امر خدا

    آن شعوری که از برون در است
    پاسدار تمدن بشر است

    و آن کجا ناپدید و پنهانیست
    پاسبان نژاد انسانیست

    دین و آیین و دانش و فرهنگ
    از شعور برون پذیرد رنگ

    لیک‌ جان‌ها از این‌ شمار جداست
    کار جان با شعور ناپیداست

    آنچه را روح و نفس و دل خوانی
    هست جای شعور پنهانی

    مغز جای شعور مکتسب است
    لیک دل جایگاه فیض رب است

    هست‌ پُر زین شعور، قلب زنان
    چون شنیدی کشیده دار عنان

    با زنی بشکامه گفتم من
    کاز چه با خویشتن شدی دشمن

    شوهری داشتی و سامانی
    آبروبی و لقمهٔ نانی

    کودکانی ز قند شرین‌تر
    گونه‌هاشان ز لاله رنگین‌تر

    از چه رو پشت پا زدی همه را
    به‌قضا و بلا زدی همه را

    دادی از دست کودکان عزیز
    آبرو ربختی ز شوهر نیز

    دادی از روی خواهــش نـفس و بیداد
    آبروی قبیله‌ای بر باد

    شده‌ای هرکسی و هر جایی
    روز و شب گرم صورت‌ آرایی

    زود ازین ره تکیده خواهی شد
    چون انار مکید خواهی شد

    چون شدی پیر، دورت اندازند
    زنده زنده به گورت اندازند

    خویش‌ را جفت غم چراکردی‌؟‌!
    بر تن خود ستم چرا کردی‌؟

    پاسخم داد زن‌: که گفتی راست
    لیکن آخر دلم چنین می‌خواست

    نیست زن را به کار سر، سروکار
    کار او با دل است و این سره کار

    عقل را مغز می‌دهد یاری
    عشق را دل کند هواداری

    هرکه با عشق طرح الفت ریخت
    رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت

    زن و عشق و دل وشعور نهان
    مرد و عقل و نظام کار جهان

    من ندانم پی صلاح بشر
    زبن دو مذهب کدام اولی‌تر

    گر دل و مغز هر دو یار شدی
    عقل با عشق سازگار شدی

    جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
    آشتی آمدی و رفتی جنگ

    مام نگریستی به کشته پسر
    کس نخفتی گرسنه بر بستر

    نشدی دربدر زن بیوه
    شده از مرگ شوی کالیوه

    و آن تفنگی که می‌زند بدو میل
    چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    خاتمهٔ کتاب شهید بلخی​


    بود روزی شهید بنشسته
    درکتبخانه در به رخ بسته

    نسخها چیده از یمین و یسار
    بود سرگرم سیر آن گلزار

    ناگه آمد ز در، گرانجانی
    خشک‌ مغزی‌، عظیم نادانی

    گفت با شیخ‌، کای ستوده لقا
    از چه ایدر نشسته‌ای تنها

    شیخ برداشت از مطالعه سر
    وز شکرخنده ربخت گنج گهر

    کفت آری چو خواجه پیدا شد
    بنده تنها نبود و تنها شد

    هرکرا نور معرفت به سرست
    گرچه‌تنهاست‌یک‌جهان‌بشرست

    وان که را مغز بی‌فروغ و بهاست
    در میان هزارکس تنهاست

    ثمر عمر، عقل و تجربت است
    تجربت بیخ علم و معرفت است

    این همه علم‌ها که مشتهرند
    حاصل زندگانی بشرند

    در کتب حرف‌ها که انبارست
    جوهر و مایه‌های اعمارست

    عمرها را اگر عیارستی
    صفحهٔ علم پیلوارستی

    هرکتابی کش از خرد بهریست
    نقد عمری و حاصل دهریست

    بر نادان کتاب‌، کانایی است
    زی حردمند، جان دانایی است

    پیش او عقده بر زبان دارد
    پیش این زنده است و جان دارد

    هرکرا با کتاب کار افتاد
    عمرش‌از شصت تا هزار افتاد

    وان که‌ در خلوتش کتب‌ خوانیست
    خاطرش فارغ از پریشانی است

    هرکه شد باکتاب یار و ندیم
    یاد نارد ز دوستان قدیم

     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا