مطالب طنز ◘◙◘ طــــــــــنز نوشته های ((من)) ◘◙◘

  • شروع کننده موضوع SHinee
  • بازدیدها 86,066
  • پاسخ ها 7,431
  • تاریخ شروع
  • برچسب ها
    جوک
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Marzieh.M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/14
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
19,258
امتیاز
769
عاقـــــــــاااا دیروز رفتم سلمونی.از قضا من موهای خیلی چربی دارم ^_^
حالا مکالمه ما
ارایشگره:موهای خیلی چربی داریا!!!
من:اخ اخ اره گفتی.اعصاب برام نزاشته .هر روز باید برم سرمو بشورم
ارایشگره:خب چرا چیز نمیزنی...
من:چی؟
ارایشگره: تـــــاید .......... (o-O)
حالا جالبیش اینجاست که بعدش داشت تعریف میکرد که برا هرکی این نسخه رو پیچیده جواب داده. میگفت بابامم فقط تاید میزنه و صابون داروگر :aiwan_lightsds_blum:))))
دو دل بودم گفتم میام اینجا میگم اگه بالای 800 تا لایک خورد میرم تست میکنم ^_^
تروخدا لایک نکنینا.کچل میشم:aiwan_lightsds_blum:)
 
  • پیشنهادات
  • Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    امروز مترو دروازه دولت سوار شدم...
    یه لحظه احساس کردم رفتم تو حرم امام رضا!!!
    در این حد ینی شلوغ بودهاااا


    میشه لایک کنی عایا؟
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    داشتم با مامانم راجبه مخاطب خاصم صحبت میکنم
    هییییی داشتم ازش تعریف میکردم
    داشتم راضیش میکردم برین برای تحقیقات که طرف یه دختر فرشتست
    یهو داداشم که 13سالشه اومده میگه:خب شیطون,حالا عکسشو بده ببینم چی مخ زدی!!!
    مامانم هنوز داره میخنده
    ما هم بچه بودیم والا!
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    بابای من بهم گفته چه جوری ثروتمند شده.^_^
    یه روز یه سیب تو خیابون پیدا می کنه،اونو200تومن می فروشتش.
    خب بعدش؟
    بعد با اون 200 تومن دو تا سیب می خره.
    بعد هر کدومو 400 تومن می فروشتش.
    خب بعدش؟
    بعد عموش می میره.بهش ارث می رسه :l
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    واقعی:
    یبار رفته بودیم خونه ی یکی از اقوام دورمون، اسم آقا مهدی بود و اسم پسر کوچولوشم امیرحسین!
    مامانم اومد اظهار ( اذهار؟ ازهار؟ اذحار؟ .... حالا هرچی!) لطف کنه به بچهه، گفت مهدی جوووون بیا بغلم عزیزم!
    آقاهه اینطوری شده بود0_0
    ما هم که داشتیم منفجر میشدیم از خنده!اصن یه وضیا!!
    مامان تیزهوشه ما داریم؟ ^_^
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    الان یه بالش گرفته بودم جلوی کولر که خنک بشه بزارم زیر سرم کیف کنم..داداشم اومده بلند داد میزنه :ماااااااااااامااااااااااااان مااامااان این رو بالشش جیش کرده گرفته جلوی کولر خشک شه تو نفهمی ..o.O
    لایک هم نکردین عیب نداره برای سلامتی داداشم دعا کنید :)
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤✿✘(O L O)✘✿❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
    این از شهردار شهر ما
    دیروز شهردار شهرمون اومد برامون درباره فاضلاب شهر حرف بزنه شخصیت خودشو برد زیر سوال
    آخه گفت
    ببینید شهروندانه گرامی ، فاضلاب این شهر مثل آب خوردنه برا من
    :|
    هیچی دیگه بعدش اومد درستش کنه گفت :
    در واقع فاضلاب شما تو مشت منه
    :|
    شهردار شهر است گاهی دلش فاضلاب میخواهد
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    تو اتوبوس نشسته پودم پیرزنه ازم پرسید: مادر کجا درس میخونی؟
    گفتم: اهواز مادرجون.
    گفت: شیراز؟
    گفتم: نه اهواز.
    گفت: آها کجای شیراز میخونی؟
    گفتم: اهوازمیخونم
    گفت: گفتی کجای شیراز؟
    دیدم زشته صدامو بلندکنم گفتم: آره شیراز میخونم
    گفت: پس چرا هی میگی اهواز !؟
    قیافه ی منو دیگه خودتون تصور کنین!!!
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    امروز خسته و هلاک و تشنه و گشنه و روزه داشتم از سرکار برمیگشتم. یهو یه موتوری دوترک نزدیکم نگه داشت و گفت داداش بیا اینجا. فهمیدم خفتگیریه ولی نه توان درگیر شدن داشتم نه حال فرار کردن. فقط خیلی ببیحال گفتم نمیام. یارو برگشت به رفیقش گفت بیا بریم سراغ یکی دیگه این الان میمیره قتل هم به پروندمون اضافه میشه.
    هیچی دیگه گازشو گرفتن رفتن :aiwan_lightsds_blum:))))))))
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    می خواستیم ناهار بخوریم، گودزیلای خواهرم عوض غذا داشت ماست می خورد.
    بهش گفتم به نظر من که نمیشه جای غذا ماست خالی خورد.
    برگشت بهم گفت به نظر تو نمیشه، به نظر من میشه!!!
    من :|
    گودزیلا ^_^
    بقیه حضار D:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    130
    بازدیدها
    2,615
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    366
    بالا