بیوگرافی بازیگران ☠ بازیگران درخشان تاریخ سینما ☠

  • شروع کننده موضوع "MERDAS"
  • بازدیدها 9,073
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
بازیگران درخشان تاریخ سینما (41): ویوین لی
ویوین لی (Vivien Leigh) بازیگر بریتانیایی سینما و تئاتر بود که دو جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای بازی های درخشانش در نقش اسکارلت اوهارا در فیلم «بر باد رفته» (1939) و نقش بلانش دوبوآ در نسخه سینمایی فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» (1951) از آن خود نمود.
برترین ها: ویوین لی (Vivien Leigh) که نام دختری اش ویوین مری هارتلی بود و بعد از سال 1947 او را بانو الیویه می نامیدند، زاده 5 نوامبر 1913 و درگذشته به تاریخ 8 جولای 1967، بازیگر بریتانیایی سینما و تئاتر بود که دو جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای بازی های درخشانش در نقش اسکارلت اوهارا در فیلم «بر باد رفته» (1939) و نقش بلانش دوبوآ در نسخه سینمایی فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» (1951) از آن خود نمود. وی یک جایزه تونی نیز برای کارش در نسخه موزیکال باردوی «تُواریچ» (1963) بدست آورد.
1464935_886.jpg

ویوین در پردیس دانشکده سنت پل، در دارجیلینگ هندوستان، به دنیا آمد. وی تنها فرزند ارنست ریچارد هارتلی و گرترود مری فرانسیس بود. پدرش در سال 1882 در اسکاتلند به دنیا آمد و مادرش یک کاتولیک مومن بود که در سال 1888 در دارجیلینگ به دنیا آمده بود و می گویند ممکن است از تبار ایرلندی یا پارسی هندی بوده باشد. گرترود و ارنست در سال 1912 در کنسینگتون لندن ازدواج کرده بودند. در سال 1917 ارنست هارتلی به عنوان افسر سواره نظام هند به بانگلور منتقل شد و گرترود و ویوین در اوتاکاموند ماندگار شدند. ویوین کوچک در سه سالگی اولین اجرایش را در گروه تئاتر آماتور مادرش انجام داد. مادرش سعی می کرد عشق به ادبیات را به دخترش القا کند و در همین راستا آثار هانس کریستین اندرسون، لوئیس کارول و رودیارد کیپلینگ و همچنین داستان هایی از اسطوره های یونان و فولکلور هند را به او معرفی کرد.

در شش سالگی مادرش ویوین را از مدرسه دخترانه مذهبی لورتو در دارجیلینگ به مدرسه دخترانه مذهبی "قلب مقدس" فرستاد که در جنوب غربی لندن قرار داشت. یکی از دوستان ویوین در آن مدرسه، مورین اوسالیوان، که بعدها بازیگر شد، از ویوین شنیده بود که آرزو دارد روزی بازیگر بزرگی شود. پدر ویوین او را از آن مدرسه درآورد و او به مدت چهار سال با والدینش سفر کرد و در کشورهای مختلف اروپا به خصوص در بیاریتز و پاریس به مدرسه رفت و به زبان های فرانسوی و ایتالیایی مسلط شد. در سال 1931 بود که این خانواده به لندن بازگشتند و ویوین در «یک یانکی از کانکتیکات» یکی از فیلم های اوسالیوان بازی کرد و همان زمان بود که آرزویش برای بازیگر شدن را با والدینش در میان گذاشت. مدت کمی پس از آن پدرش او را در آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک لندن ثبت نام کرد.
1464937_277.jpg

در سال 1931 ویوین با هربرت لی هولمن یا لی هولمن، وکیلی که 13 سال از او بزرگتر بود آشنا شد. علیرغم آنکه هولمن از "آدم های تئاتری" خوشش نمی آمد، این دو در دسامبر 1932 با هم ازدواج کردند و ویوین تحصیل در آکادمی سلطنتی را رها کرد، زیرا پس از آشنایی با هولمن علاقه و توجهش به بازیگری کمرنگ شده بود. در اکنبر 1933 وی دختری به دنیا آورد که نامش را سوزان گذاشت که بعدها این دختر به خانم رابین فارینگتون تغییر نام داد.

دوستان لی به او پیشنهاد دادند که نقش کوچکی در فیلم «همه چیز خوب به نظر می رسد» بازی کند که تبدیل به اولین فیلمش شد. وی یک مدیر برنامه به نام جان گلیدون استخدام کرد که معتقد بود نام «ویوین هولمن» نام مناسبی برای یک هنرپیشه زن نیست. پس از رد کردن پیشنهادهای متعدد او، ویوین نام "ویوین لی" را به عنوان نام و نام خانوادگی حرفه ای اش برگزید. گلدوین او را به الکساندر کوردا سفارش کرد، ولی کوردا او را نپذیرفت و بهانه اش این بود که ویوین پتانسیل بازیگری ندارد. در سال 1935 در نمایش «نقاب فضیلت» به کارگردانی سیدنی کارول بازی کرد و نقدهای عالی دریافت کرد و پس از آنها مقالات و مصاحبه هایش در روزنامه ها و مجلات منتشر شد. کوردا در شب اول نمایش حضور یافت و اعتراف کرد که اشتباه کرده و با او قرارداد یک فیلم را امضا کرد.

در سال 1960 لی در مورد تردید و احساس ضد و نقیضش نسبت به تجربه تحسین های اولیه و شهرت ناگهانی اش صحبت کرد و گفت: «بعضی از منتقدین آنقدر احمق بودند که می گفتند من بازیگر بزرگی هستم. و من فکر می کردم که این چیز احمقانه ای است که آنها می گویند، زیرا این گفته چنان مسئولیتی بر دوش من انداخت که نمی توانستم بار آن را به دوش بکشم و سال ها طول کشید تا آنقدر چیز یاد بگیرم تا بتوانم به سطح آنچه آنها درباره من گفته بودند برسم. به نظرم خیلی مسئله احمقانه ای بود. آن منتقد را هنوز به یاد دارم و هرگز او را نمی بخشم.»
1464983_101.jpg

لارنس الیویه در نمایش «نقاب فضیلت» ویوین را دیده بود و پس از تبریک به خاطر اجرایش با او دوست شده بود. الیویه و لی در همان اثنای بازی در نقش دو عاشق در فیلم «انگلستان در آتش» (1937) رابـ ـطه ای را آغاز کردند، در حالی که الیویه هنوز رسماً همسر جیل اسموند بود. در این مدت، لی رمان «بر باد رفته» مارگارت میچل را خواند و از مدیر برنامه آمریکایی اش خواست تا او را به دیوید اُ. سلزنیک که می خواست فیلم آن را بسازد، معرفی کند. همان زمان ها بود که او به یک روزنامه نگار گفته بود که: «خود را می توانم در نقش اسکارلت اوهارا ببینم، الیویه نقش رت باتلر را بازی نخواهد کرد، ولی من باید نقش اسکارلت را بازی کنم. خواهید دید که این کار را می کنم.»

با رابرت تیلور، لیونل بریمور و مورین اوسالیوان در «یک یانکی در آکسفورد» (1938) بازی کرد که اولین فیلمش بود که در ایالات متحده جلب توجه کرد. در طی مدت تولید این فیلم، معروف شد به اینکه بازیگری غیرمنطقی و مشکل ساز است که تا حدودی به این دلیل بود که نقش مکملش را دوست نداشت، ولی دلیل اصلی اش این بود که ادا و اطوار و بهانه گیری هایش نتیجه بخش بودند. پس از سر و کله زدن با تهدید شکایت و دعوی بر سر حادثه ای ناچیز، کوردا به مدیر برنامه های لی گفت که به او هشدار دهد که در صورت درست نکردن رفتارش، قراردادش را تمدید نخواهد کرد. نقش بعدی اش در «پیاده رو های لندن» (1938) با چارلز لوتن بود.

الیویه تلاش می کرد که حرفه فیلمسازی خود را گسترش دهد. علیرغم موفقیت هایش در بریتانیا در ایالات متحده مشهور نبود و تلاش های قبلی برای معرفی او به مخاطب آمریکایی با شکست مواجه شده بود. با پیشنهاد نقش هیث‌کلیف در نسخه ساموئل گلدوین از «بلندی های بادگیر» (1939) با هالیوود سفر کرد و لی را در لندن تنها گذاشت. گلدوین و کارگردان فیلم، ویلیام وایلر، نقش مکمل ایزابلا را به لی پیشنهاد کردند که آن را رد کرد، زیرا نقش کثی را ترجیح می داد که به مرل ابرون سپرده شد.

هالیوود در جستجوی هنرپیشه زنی برای بازی در نقش اسکارلت اوهارا در فیلم «بر باد رفته» ساخته دیوید او. سلزنیک بود. آن زمان مایرون سلزنیک – برادر دیوید و مدیر برنامه آمریکایی لی – نماینده آژانس مایرون سلزنیک در لندن بود. در فوریه 1938، لی از مایرون سلزنیک تقاضا کرد که او را برای نقش اسکارلت اوهارا در نظر داشته باشد.

دیوید او. سلزنیک همان ماه بازی او را در «انگلستان در آتش» و «یک یانکی در آکسفورد» تماشا کرد و معتقد بود که بازی او عالی است، ولی به هیچ وجه نمی تواند اسکارلت باشد، زیرا زیادی "بریتیش" است. لی به لس آنجلس سفر کرد تا در کنار الیویه باشد و شخصاً سعی بر متقاعد کرد دیوید سلزنیک نماید. مایرون سلزنیک نماینده الیویه نیز بود و وقتی با لی ملاقات کرد، حس کرد که او ویژگی هایی که برادرش به دنبالشان بود دارد. طبق شایعات شنیده شده، مایرون سلزنیک الیویه و لی را سر صحنه آتش سوزی آتلانتا می برد تا آنها را با برادرش روبرو کند و لی را با برادرش آشنا کند و همان موقع در حضور آنها خطاب به برادرش می گوید: «هی، نابغه، با اسکارلت اوهارای فیلمت آشنا شو!» روز بعد لی یک صحنه را برای سلزنیک می خواند. آنها یک تست با جورج کوکور ترتیب داده بودند که بعد از آن وی به همسرش می نویسد: «لی همان اسکارلتی است که می خواستیم و عالی بازی می کند. حالا فقط پائولت گدار، جین آرتور، جوان بنت و ویوین لی مانده اند.» جورج کوکور (کارگردان) بازی لی را تحسین کرد و او را "وحشی باورنکردنی" خواند. خیلی زود وی نقش اسکارلت را از آن خود کرد.
1464938_504.jpg

بازی در «بر باد رفته» برای لی سخت بود. کوکور از مقام کارگردانی حذف شد و ویکتور فلمینگ جایگزینش شد که لی دائماً با او مشاجره داشت. لی و الیویا دی هاویلند مخفیانه با کوکور ملاقات کردند و در روزهای تعطیل از او راهنمایی می گرفتند که چطور نقش شان را بازی کنند. لی با کلارک گیبل و همسرش کارول لمبارد و الیویا دی هاویلند دوست شده بود. ولی با لسلی هاوارد که قرار بود چند صحنه عاطفی با او بازی کند، میانه خوبی نداشت. گاهی از او می خواستند که هفت روز هفته را اغلب تا نیمه های شب کار کند و این به استرس و ناراحتی او می افزود و در این اثنا وی دلتنگ الیویه بود که در نیویورک سیتی کار می کرد. در یک مکالمه تلفنی با الیویه به او گفته بود: «عزیزم نمی دانی چقدر از بازیگری متنفرم! دلم نمی خواهد فیلم دیگری بازی کنم!»

در زندگی نامه الیویه در سال 2006، از الیویا دی هاویلند نقل شده که وی از لی در برابر ادعاهایی مبنی بر رفتارهای شیداگونه اش در طول فیلمبرداری «بر باد رفته» دفاع کرده و گفته بود: «ویوین بسیار بسیار حرفه ای و منظم بود. وی دو نگرانی عمده داشت، یکی اینکه بهترین کارش را برای نقشی بینهایت دشوار ارائه دهد و دیگری دوری و جدایی از لری (الیویه) بود که در نیویورک به سر می برد.»

«بر باد رفته» برای لی شهرت و توجه آنی همگان را به همراه آورد، ولی از او نقل می شود که گفته: «من یک ستاره سینما نیستم، یک هنرپیشه ام. ستاره بودن – فقط ستاره سینما بودن – زندگی غلطی می طلبد که باید برای ارزش های تقلبی و برای تبلیغات زندگی کنی. هنرپیشه ها تا مدتها به یاد می مانند و همیشه نقش های شگفت انگیزی برای بازی کردن وجود دارد.» این فیلم 10 جایزه آکادمی اسکار را برد از جمله جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن را برای لی به ارمغان آورد که جایزه محفل منتقدین فیلم نیویورک برای بهترین بازیگر نقش اول زن را نیز برد.

در فوریه 1940 بود که جیل اسموند توافق کرد که از لارنس الیویه جدا شود و لی هولمن نیز قبول کرد که ویوین را طلاق دهد، هر چند که وی دوستی عمیقی با لی طی بقیه دوران عمرش داشت. اسموند حضانت تارکین، فرزند مشترکش با الیویه را گرفت، هولمن نیز حضانت سوزان، دخترش از لی، را بدست آورد. در 31 اوت 1940 الیویه و لی در مزرعه سن سیدرو در سانتا باربارای کالیفرنیا ازدواج کردند که مراسمی با حضور میزبان شان، رونالد و بنیتا کولمن و شاهدین، کاترین هپبورن و گارسون کانین بود. لی تست بازیگری برای فیلم «ربه‌کا» داده بود و امیدوار بود که با الیویه در این فیلم همبازی شود، فیلمی که آلفرد هیچکاک کارگردانش بود و الیویه نقش اصلی را بازی می کرد.
1464939_163.jpg

پس از تماشای تست لی، دیوید سلزنیک گفت: «به نظر نمی آید که او از لحاظ صداقت، سن یا معصومیت مناسب این نقش باشد.» نظری که هیچکاک و جورج کوکور، مربی لی، نیز با آن موافق بودند.
سلزنیک دریافته بود که او تا وقتی الیویه به عنوان نقش اول مرد تأیید نشده بود، هیچ علاقه ای به این نقش نداشت، بنابراین جوان فونتین را برای این نقش انتخاب کرد. وی نگذاشت که لی در «غرور و تعصب» (1940) با الیویه همبازی شود و گریر گارسون نقشی که لی برای خودش می خواست را بدست آورد. قرار بود در «پل واترلو» (1940) الیویه و لی همبازی شوند که سلزنیک رابرت تیلور را به جای الیویه آورد.

زوج الیویه فیلم «آن زن همیلتون» (1941) را ساختند و لارنس نقش هوریشیو نلسون و لی نقش اما همیلتون را بازی کردند. از آنجائیکه هنوز ایالات متحده وارد جنگ نشده بود، این فیلم یکی از فیلم های هالیوودی بود که با هدف برانگیختن احساس طرفداری از بریتانیا در میان مخاطب آمریکایی ساخته شد. این فیلم در ایالات متحده محبوب شد و در اتحاد شوروی نیز موفقیت برجسته ای بدست آورد. وینستون چرچیل یک مراسم اکران ویژه با حضور فرانکلین دی. روزولت ترتیب داد. زوج الیویه، بازیگران محبوب چرچیل شدند و به درخواست او در باقی عمرش، هر گاه آنها را به شام یا مناسبت های مختلف دعوت می کرد، می پذیرفتند.

در مارس 1943، آنها به بریتانیا بازگشتند و همان سال لی به عنوان بخشی از یک نمایش برای نیروهای مسلح مستقر در منطقه، به تور آفریقای شمالی رفت. می گویند وی برای داوطلب شدن و تلاش برای حمایت از نیروها در جنگ، یک قرارداد استودیویی به ارزش هفته ای 5000 دلار را رد کرد. لی قبل از آنکه بیمار شود و به تب و سرفه بیفتد، برای نیروهای منطقه، اجرای تئاتر و نمایش می کرد. در سال 1944 پزشکان تشخیص دادند که وی در ریه چپش دچار سل شده و چند هفته را در بیمارستان گذراند تا بهبود پیدا کند.
1464940_370.jpg

وقتی فهمید که باردار است، در حال بازی در فیلم «سزار و کلئوپاترا» (1945) بود که البته جنینش سقط شد. وی موقتاً دچار افسردگی عمیق شد تا جائیکه به زمین افتاد و تشنج هیستریکال داشت. این یکی از اولین نشانه های اختلال دوقطبی شدید او بود. بعدها الیویه نشانه های شدیدتری را مشاهده کرد که شامل چند روز فعالیت شدید و سپس یک دوره افسردگی و اختلال و از هم پاشیدگی انفجاری می شد، طوری که لی خودش هیچکدام از این وقایع را به یاد نمی آورد و به شدت از وقوع آنها خجالت زده و پشیمان می شد.

در سال 1946 با گواهی پزشک وی بهبودی لازم برای از سر گیری بازیگری را بدست آورد و در نمایش موفقی از «پوست دندان هایمان» اثر ثورنتون وایلدر درخشید، ولی فیلم هایش در این دوره، یعنی «سزار و کلئوپاترا» (1945) و «آنا کارنینا» (1948) موفقیت های تجاری بزرگی بدست نیاوردند. همه فیلم های بریتانیایی این دوره تحت تأثیر منفی تحریم از سوی هالیوود بودند.

در سال 1947، الیویه عنوان شوالیه را بدست آورد و لی همراه با او برای شرکت در مراسم، به کاخ باکینگهام رفت. وی عنوان بانو الیویه را بدست آورد. پس از طلاقشان، مطابق با رویه اطلاق عنوان داده شده به همسر مطلقه یک شوالیه، وی از لحاظ اجتماعی، با نام ویوین، بانو الیویه، مشهور شد.

لی به دنبال نقش بلانش دوبوآ در فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» ساخته تنسی ویلیامز بود و پس از آنکه ویلیامز و آیرین میر سلزنیک، تهیه کننده نمایش، او را در «مدرسه رذالت» و «آنتیگون» دیدند، برای آن نقش انتخابش کردند و الیویه کارگردانش شد. با آنکه موضوع فیلم جنجالی بود و همین قضیه بر استرس لی می افزود، ولی به شدت به اهمیت این اثر ایمان داشت. پس از 326 بار اجرای این نمایش، لی برای بازی در نقش بلانش دوبوآ در نسخه سینمایی این نمایشنامه، کارش را شروع کرد. شوخ طبعی بی ادبانه و نامناسب او باعث شد که رابـ ـطه اش با براندو خوب شود، ولی در کار کردن با الیا کازان، کارگردان فیلم، مشکل داشت، زیرا از نحوه کارگردانی او که الیویه در شکل دادن کاراکتر بلانش آغازگر آن بود، راضی نبود.

کازان دوست داشت جسیکا تندی این نقش را بازی کند و بعدها الیویا دی هاویلند را بر لی ترجیح می داد، ولی می دانست که لی در صحنه تئاتر لندن در نقش بلانش درخشیده است. بعدها کازان گفته بود که به عنوان یک بازیگر احترام زیادی برای لی قائل نیست، زیرا معتقد است وی استعداد کمی دارد. همینکه کار جلوتر رفت، کازان بینهایت اراده لی را تحسین می کرد و می گفت اگر قرار باشد لی روی شیشه شکسته بخزد تا بازی اش را به نحو احسن انجام دهد، این کار را می کند.

بازی لی در «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» نقدهای درخشانی دریافت کرد و دومین جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برایش به ارمغان آورد و جایزه بفتا برای بهترین هنرپیشه زن بریتانیایی و همچنین جایزه محفل منتقدین فیلم نیویورک برای بهترین بازیگر نقش اول زن را نیز برد. تنسی ویلیامز درباره بازی لی در این فیلم گفته بود: «لی همه آن چیزهایی که برای این نقش در نظر داشتم را روی صحنه آورد و حتی چیزهایی که حتی خوابشان را هم نمی دیدم.» ولی خود لی احساسات متفاوتی درباره ارتباطش با این کاراکتر داشت و در سال های بعد گفته بود که بازی در نقش بلانش دوبوآ او را "به سمت دیوانگی هل داده است".

در سال 1951، لی و لارنس الیویه دو نمایش درباره کلئوپاترا بازی کردند که یکی «آنتونی و کلئوپاترا» اثر ویلیام شکسپیر و دیگری «سزار و کلئوپاترا» اثر جورج برنارد شاو بودند که یک شب در میان این دو را اجرا می کردند و نقدهای خوبی کسب کرده بودند. آنها این دو نمایش را به نیویورک بردند و تا سال 1952 این نمایش را سالن زیگفلد به مدت یک فصل ادامه دادند. نقدهایی که در آنجا از کار آنها می شد نیز اکثراً مثبت بودند، ولی کنث تاینان با این نظرش این زوج را عصبانی کرد که لی استعداد متوسطی دارد که الیویه را مجبور می کند تا استعداد خودش را به خطر بیندازد. این نظر منتقدانه تقریباً داشت لی را مجدداً از پا در می آورد، زیرا او از شکست می ترسید و آرزوی رسیدن به کمال در بازیگری را داشت، به همین علت نظر این منتقد او را ناراحت کرد و باعث شد نقدهای مثبت دیگر منتقدین را نتواند ببیند.
1464941_632.jpg

در ژانوی 1953، او به سیلان سفر کرد تا با پیتر فینچ فیلم «پیاده روی فیل» را بسازد. مدتی بعد از شروع فیلمبرداری، دوباره او حمله عصبی گرفت و کمپانی پارامونت پیکچرز، الیزابت تیلور را جایگزینش کرد. الیویه او را به منزلشان در بریتانیا بازگرداند، جایی که بین دوره های بیحالی اش، لی به او اعتراف کرد که عاشق فینچ است و با او رابـ ـطه داشته است. طی چند ماه، وی به تدریج بهبود یافت. رابـ ـطه رمانتیک لی با فینچ در سال 1948 آغاز شد و چند سال ادامه یافته و محو شد و در نهایت با بدتر شدن وضعیت روانی لی، این رابـ ـطه پایان یافت.

در سال 1953، وی آنقدر بهبود یافته بود تا بتواند با الیویه در «شاهزاده خفته» بازی کند و در سال 1955 این دو یک فصل نمایش «شب دوازدهم»، «مکبث» و «تایتوس اندرونیکوس» را اجرا کردند و عموماً نقدهای خوبی از اجرای آنها شد. در سال 1955 لی در فیلم «دریایی آبی عمیق» ساخته آناتول لیتواک با کنث مور همبازی شد که میانه خوبی با هم در طوب فیلمبرداری نداشتند. در سال 1956 لی نقش اول نمایش «حباب دریای جنوب» ساخته نوئل کوارد را داشت، ولی با شروع بارداری اش، از نمایش کناره گیری کرد. چند هفته بعد جنینش سقط شد و دوباره وارد دوره افسردگی شد که ماه ها طول کشید. برای «تایتوس اندرونیکوس» با الیویه به تور دور اروپا رفت، ولی سفرشان با ناراحتی ها و عصبانیت های مداوم لی از الیویه و دیگر اعضای گروه، تلخ شد.پس از بازگشت به لندن، لی هولمن، همسر سابقش، که هنوز رویش نفوذ داشت، نزدشان ماند تا او را آرام کند.

در سال 1958 با توجه به اینکه زندگی مشترکش پایان یافته بود، لی وارد رابـ ـطه ای با جک مریویل بازیگر شد که از وضعیت سلامتی او با خبر بود و به الیویه اطمینان داد که از او مراقبت خواهد کرد. در سال 1959 وقتی با کمدی «مراقب لولو باش!» ساخته نوئل کوارد به موفقیت رسید، منتقدی که برای روزنامه تایمز کار می کرد درباره اش نوشته بود: «وی زیبا، خونسرد و دلبرا و بازیگری برای هر موقعیت است.» در سال 1960، لی و الیویه طلاق گرفتند و الیویه خیلی زود با جوان پلورایت بازیگر ازدواج کرد. وی در زندگی نامه خود نوشت که بیماری لی سالها بر زندگی مشترک آنها سایه انداخته و آن را ویران کرد.

مریویل نفوذ و تأثیر خوبی روی لی داشت، ولی علیرغم رضایت ظاهری لی، می گویند بهتر بود او زندگی کوتاه مدتی با الیویه می داشت تا اینکه زندگی طولانی مدتی با مریویل. همسر اولش هولمن نیز زمان زیادی را با او گذراند. مریویل لی را در تور استرالیا، نیوزیلند و آمریکای لاتین همراهی کرد که از جولای 1961 تا مه 1962 طول کشید و لی از نقدهای مثبتی که از اجرایش بدون الیویه می شد، لـ*ـذت می برد. ولی همچنان دوره های افسردگی اذیتش می کرد. با این حال به بازی در تئاتر ادامه داد و در سال 1963 جایزه تونی بهترین بازیگر نقش اول زن را برای موزیکال «تواریچ» بدس آورد. وی همچنین در «بهار رومی خانم استون» (1961) و «کشتی احمق ها» (1965) ظاهر شد. آخرین حضور سینمایی لی در «کشتی احمق ها» بود.

در ماه مه 1967، لی در حال تمرین برای «یک تعادل ظریف» ساخته ادوارد البی بود که دوباره بیماری سل او عود کرد. پس از چند هفته استراحت به نظر می رسید که بهبود یافته است. شب هفتم جولای 1967 مریویل او را در آپارتمان شان تنها گذاشت تا در نمایشی حضور یابد و قبل از نیمه شب به خانه بازگشت و او را خوابیده یافت. حدود 30 دقیقه بعد، یعنی هشتم جولای، وارد اتاق خواب شد و جسد لی را روی زمین یافت. وی تلاش کرده بود تا به دستشویی برود و ریه هایش از مایع پر شده و غش کرده و خفه شده بود. مریویل با خانواده لی و الیویه که به خاطر سرطان پروستات در بیمارستانی در نزدیکی آنها در حال مداوا شدن بودن، تماس گرفت.

حقایقی در مورد ویوین لی که شاید ندانید:

- ویژگی های فیزیکی شاخص لی، موهای کاملاً مشکی، چشمان سبز روشن، ابروی راست بالا بـرده و لبخند گربه وارش بود.

- وی اغلب نقش زنانی را بازی می کرد که برای رسیدن به مراد دلشان، دست به هر کاری می زنند.

- شاید مشهورترین نقش هایش، نقش اسکارلت اوهارا در فیلم «بر باد رفته» (1939) و نقش بلانش دوبوآ در فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» (1951) بود.

- در اکتبر 1997، از سوی مجله امپایر انگلستان رتبه 48 صد ستاره سینمایی برتر تمام دوران ها را بدست آورد.

- از اختلال دوقطبی رنج می برد که در آن زمان این اختلال را "افسردگی روان‌شیدایی" تشخیص داده بودند.

- از سال 1959 تا زمان مرگش در سال 1967 با جان مریوال زندگی کرد.

- به شدت سیگار می کشید و در طول فیلمبرداری «بر باد رفته» (1939) روزی چهار بسته سیگار را تمام می کرد.

- گرترود هارتلی زمانی که منتشر به دنیا آمدن فرزندش در دارجیلینگ بود، هر روز صبح 15 دقیقه به کوه های هیمالیا خیره می شد با این باور که زیبایی حیرت انگیز آنها به بچه متولد نشده اش منتقل شود.

- پس از سوزاندن جسدش در گولدرز گرین لندن، خاکسترش را در آبگیر آسیابی در نزدیکی منزلش در تیکریج میل، ساسکس، پخش کردند.

- ممکن بود نقش اسکارلت اوهارا را بازیگری به نام "آوریل مورن" بازی کند، نام صحنه ای که به مدت کوتاهی لی آن را قبل از انتخاب ویوین لی، در نظر داشت.
1464942_178.jpg

- تهیه کننده نمایش «نقاب فضیلت» (1935) به او پیشنهاد کرد که نامش را از "ویویان" به "ویویِن" تغییر دهد.

- شایعات مبنی بر آن هستند که مایرون سلزنیک، ویوین را به برادرش، دیوید او. سلزنیک، تهیه کننده «بر باد رفته» پیشنهاد داده و گفته: «هی نابغه! با اسکارلت فیلمت آشنا شو.»

- ویوین در 31 اوت 1940 در مزرعه سن سیدرو در سانتا باربارا با لارنس اولیویه ازدواج کرد و کاترین هپبورن ساقدوشش بود. این زوج ماه عسل خود را روی قایق تفریحی رونالد کولمن گذراندند.

- ویوین لی عاشق گربه ها به خصوص گربه های سیامی بود.

- ادعا می کرد که وقتی برای «بر باد رفته» تست بازیگری می داد، لباس اسکارلت هنوز از بازیگر قبلی که تست داده بود گرم بود.

- نقش مکمل ایزابلا در «بلندی های بادگیر» (1939) به او پیشنهاد شد، ولی تصمیم گرفت که قمار کرده و منتظر نقش اصلی کثی باشد. ویلیام وایلر (کارگردان) معتقد بود که او دیوانه است که این نقش را رد کرده و به او گفته بود: «هرگز نقشی بهتر از نقش ایزابلا برای شروع حرفه بازیگری در آمریکا نخواهی یافت.» مدت کوتاهی بعد از آن، ویوین نقش افسانه ای اسکارلت اوهارا را بدست آورد.

- تصویرش روی یکی از چهار تمبر یادبود صادر شده در 23 مارس 1990 به یاد فیلم های کلاسیک اکران شده در سال 1939 چاپ شد که در این تصویر او را در نقش اسکارلت اوهارا و کلارک گیبل را در نقش رت باتلر از فیلم «بر باد رفته» (1939) می بینیم. دیگر فیلم هایی که به این مناسبت از آنها تمبر صادر شد، فیلم های «بو ژست» (1939)، «دلیجان» (1939) و «جادوگر شهر اُز» (1939) بودند.

- نقش محبوبش، نقش مایرا لستر بود که در «پل واترلو» (1940) بازی کرد. وی نام شوهرش (لی) را به عنوان نام خانوادگی خودش در شروع دوران بازیگری حرفه ای اش انتخاب کرد.

- وی مادرخوانده جولیت میلز و سوزانا لی است که هر دو بازیگرند.

- می گویند از یکی از اسکارهایش به عنوان زیردری سرویس بهداشتی اش استفاده می کرده است.

- عکس لارنس الیویه را کنار تختش و روی میز توالتش نگه می داشت، حتی پس از آنکه از او طلاق گرفت. تا زمان مرگش او را "بانو الیویه" صدا می زدند.

- به شدت دلش می خواست نقش خانم دی وینتر را در فیلم «ربه‌کا» (1940) در مقابل شوهرش لارنس الیویه بازی کند، ولی تهیه کننده دیوید او. سلزنیک فکر می کرد که این نقش باعث می شود ارزشش به عنوان بازیگر نقش اسکارلت اوهارا پایین بیاید و در عوض جوان فونتین را برای این نقش انتخاب کرد. این انتخاب باعث شد رابـ ـطه حرفه ای ویوین با سلزنیک به شدت لطمه ببیند؛ نه ویوین و نه الیویه هیچکدام دیگر در فیلم های دیگر سلزنیک بازی نکردند. فونتین اولین نامزدی اسکارش را برای آن نقش گرفت.

- ویوین لی با پیتر فینچ بازیگر وارد رابـ ـطه ای شد که تقریباً زندگی زناشویی اش با لارنس الیویه را پایان داد. فیلم «وی آی پی ها» (1963) بر اساس حادثه ای از زندگی مشترک لی و الیویه ساخته شد، یعنی زمانی که لی می خواست الیویه را ترک کند و نزد فینچ برود، ولی الیویه او را دوباره شیفته کرده و نزد خود باز می گرداند.

- با آنکه لی تمام عمرش بریتانیایی تبار بود، نیاکانش فرانسوی و ایرلندی بودند.

- وی جایزه تونی بهترین بازیگر نقش اول زن سال 1963 برادوی را برای نقشش در موزیکال «تُواریچ» بدست آورد.

- وی رتبه شانزدهم "50 افسانه بزرگ سینما" را از سوی انستیتوی فیلم آمریکا (AFI) بدست آورد.

- وی روز 8 فوریه 1960، ستاره ای در پیاده روی مشاهیر بلوار هالیوود در کالیفرنیا بدست آورد.

- قرار بود در فیلم «پیاده روی فیل» (1954) با پیتر فینچ و دینا اندروز بازی کند، ولی پس از ظاهر شدن در چند صحنه، الیزابت تیلور را به جایش آوردند. دلیل عزل لی از این نقش اخلاق بدش بود، یعنی درست همان زمانی که تشخیص دادند وی افسردگی روان‌شیدایی دارد.
1464943_257.jpg

- لارنس الیویه در کتاب زندگی نامه خودش با عنوان «اعترافات یک بازیگر» نوشت که مدتی پس از جنگ جهانی دوم، لی اعلام کرد که دیگر عاشقش نیست، بلکه مثل یک برادر دوستش دارد. الیویه از لحاظ عاطفی ویران شد. آنچه او آن زمان نمی دانست این بود که این حرف لی – و روابط بعدی اش با افراد دیگر – نشانه اختلال دوقطبی اش بود که در نهایت زندگی و حرفه بازیگری اش را به باد داد. لی دلش می خواست همسر الیویه بماند، ولی از لحاظ عاطفی و رمانتیک به او علاقه ای نداشت. الیویه خودش نیز روابطی را آغاز کرد (به خصوص با کلیر بلوم در دهه پنجاه، بنابر اعترافات خود بلوم در زندگی نامه اش). در سال 1950 الیویه باید لی را به هالیوود همراهی می کرد تا مواظبش باشد و نگذارد او خود را به دردسر بیندازد تا مطمئن شود که افسردگی اش از کنترل خارج نمی شود و تولید فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» (1951) را مختل نمی کند. به همین منظور، وی نقشی در فیلم «کری» (1952) ساخته ویلیام وایلر قبول کرد که در زمان همان فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» فیلمبرداری می شد. خانواده الیویه در میان نخبگان هالیوودی محبوب بودند و الیا کازان و مارلون براندو "لَری" را خیلی دوست داشتند (به همین دلیل بود که براندو هرگز با ویوین رابـ ـطه ای برقرار نکرد، همانطور که در زندگی نامه خودش نیز نوشته بود). هیچکدام از آنها غم و حزنی که الیویه در طول مدت مراقبت از همسر بیمارش می کشید را درک نمی کردند.

- بازی ویوین در نقش اسکارلت اوهارا در «بر باد رفته» (1939) رتبه سوم «100 تا از بهترین کاراکترهای سینمایی تمام دوران ها» به روایت از مجله پرمیر را بدست آورد.

- ویوین برای کنترل افسردگی روان‌شیدایی اش باید شوک تراپی می شد. گاهی می شد که او چند ساعت پس از درمان به روی صحنه می رفت و حتی یک لحظه از اجرا کم نمی گذاشت.

- ویوین لی همیشه دست های بزرگش را پنهان می کرد. به همین دلیل دستکش را خیلی دوست داشت و بیش از 150 جفت دستکش داشت. جالب است که یکی از مشهورترین توصیفاتی که از کاراکتر اسکارلت اوهارا در رمان «بر باد رفته» می شود این است که او دست های بسیار کوچکی داشت.

- پدرش یک انگلیسی تمام عیار بود، در حالی که مادرش از تبار فرانسوی و ایرلندی بود.

- علیرغم پیکر افسانه ای اش، لی در طول دوران بازیگری اش، کمتر از بیست فیلم بازی کرد.

- وی با ریچل کمپسون، مادر ونسا ردگریو، بازیگر برنده اسکار، دوستان صمیمی بودند.

- چهار نوه به نام های آشوا، ایمی، سوفی و تسا داشت. نتیجه هایش به خصوص دخترها، شباهت ویژه ای به سوزان دارند.

- اولین بازیگر انگلیسی بود که جایزه اسکار گرفت. وی جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای «بر باد رفته» (1939) در فوریه 1940 بدست آورد.

- تا سال 2013 وی یکی از شش بازیگری بود که رکورد برد 2-0 با نامزدی اسکار دارند. دیگر بازیگران لوئیز رینر برای فیلم «زیگفلد بزرگ» (1936) و «زمین خوب» (1937)، هلن هیز برای «گـ ـناه مادلون کلودت» (1931) و «فرودگاه» (1970)؛ کوین اسپیسی برای «مظنونین همیشگی» (1995) و «زیبای آمریکایی» (1999)؛ هیلاری سوانک برای «پسرها گریه نمی کنند» (1999) و «دختر میلیون دلاری» (2004) و کریستوف والتز برای «حرامزاده های لعنتی» (2009) و «جنگوی زنجیر گسسته» (2012) بودند.

- پس از آنکه جوان کرافورد فیلمبرداری فیلم «هیس... هیس، شارلوت عزیز» (1964) را ترک کرد، نقش او به لی پیشنهاد شد که لی آن را رد کرد. الیویا دی هاویلند، همبازی لی در «بر باد رفته» برای کاراکتر ملانی، این نقش را پذیرفت.

- پدرش نام مستعار ویولینگ به او داده بود. این نام ترکیبی از نام خود او و کلمه "دارلینگ" به معنای "عزیزم" بود.
- نقش آلیس ایزگیل در فیلم «فرصتی برای پیشرفت» (1959) به او پیشنهاد شد که آن را نیز رد کرد. سیمون سینیوره به جایش انتخاب شد و سینیوره اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای بازی اش در این فیلم بدست آورد.

- وی نامادری تارکین الیویه است.

- شانزده ماه پس از به دنیا آوردن دخترش سوزان فارینگتون سر کار برگشت تا بازی در نمایش The Green Sash را از سر بگیرد.

- وی روی هفتم جولای 1967، در اثر حمله سل، و در اثر از حال رفتن از پیچیدگی های حاصل از آن، در خانه جان سپرد. همان شب چراغ های سالن تئاتر وست اند به مدت یک ساعت به یاد و احترام او خاموش شدند.
- وی در طول دوران زناشویی اش با لارنس الیویه دو بار (در سال های 1944 و 1955) باردار شد. هر دو بار جنین او سقط شد.

- برای بازی در نقش بلانش دوبوآ در «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» وی اولین جایزه اسکار بریتانیایی بهترین بازیگر نقش اول زن را در مراسم جوایز بفتا که به تازگی افتتاح شده بود در سال 1953 بدست آورد.

- یکی از 14 برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن است که شخصاً جایزه اسکار خود را دریافت نکرده اند. دیگر بازیگرانی که شخصاً جایزه شان را نگرفته اند عبارتند از: کاترین هپبورن، کلودت کولبرت، جوان کرافورد، جودی هالیدی، آنا مانیانی، اینگرید برگمن، سوفیا لورن، آن بنکرافت، پاتریشیا نیل، الیزابت تیلور، مگی اسمیت، گلندا جکسون و الن برستاین.

- وی چهاردهمین بازیگر زنی بود که جایزه اسکار را دریافت کرد؛ وی جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای فیلم «بر باد رفته» (1939) در دوازدهمین مراسم جوایز آکادمی اسکار در 29 فوریه 1940 بدست آورد.
- همراه با گلندا جکسون و بانو مگی اسمیت، وی یکی از سه هنرپیشه زن بریتانیایی است که دو بار جایزه اسکار را دریافت کرده اند.

- وی یکی از 11 هنرپیشه زنی است که جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای فیلمی بـرده است که جایزه اسکار بهترین فیلم را نیز بـرده است.

- وی سه نوه پسر به نام نویل فارینگتون، جاناتان فارینگتون و روپرت فارینگتون دارد.

- تنها فرزندش، سوزان در روز اول مارس 2015 در سن 81 سالگی از دنیا رفت.

- با آنکه او بریتانیایی تبار است، ولی هر دو اسکارش را برای بازی در نقش زیبارویان جنوبی آمریکایی بـرده است.

- دستمزد او برای بازی در فیلم «بر باد رفته» در سال 1939، 25 هزار دلار، برای بازی در فیلم «پل واترلو» در سال 1940، 100 هزار دلار، برای فیلم «آنا کارنینا» در سال 1948، 35 هزار پوند، برای فیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» در سال 1951، 100 هزار دلار و برای بازی در فیلم «دریایی عمیق آبی» در سال 1955، 65 هزار پوند بود.

نقل قول های شخصی:

- (خطاب به منتقدین درباره مصاحبه هایش برای نمایش «نقاب فضیلت» در سال 1935، دومین نمایش او روی صحنه تئاتر لندن): «گریاندن مردم از خنداندن آنها بسیار آسانتر است.»

- «بعضی از منتقدین می گویند که من هنرپیشه بزرگی هستم. فکر می کنم این حرف احمقانه ای است که از روی بدجنسی زده می شود، زیرا چنان مسئولیت و باری روی دوش من می گذارد که من نمی توانم آن را به دوش بکشم.»

- «متولدین برج عقرب خود را می سوزانند و خودخوری می کنند و توجهی به خودشان ندارند، درست مثل من. من بین خوشبختی و درماندگی می روم و می آیم و به راحتی اشکم در می آید. من آمیزه ای از اراده مادرم و خوش بینی پدرم هستم. من نیمی نجیب نما و نیمی غیر سازگار هستم و آنچه به فکرم می رسد به زبان می آورم و تظاهر به چیزی نمی کنم. من ترکیبی از تبار فرانسوی، ایرلندی و یورکشایری هستم و شاید دلیل همه خصلت های فوق همین باشد.»
1464944_631.jpg

- (وقتی از او خواستند تا نقش جوان کرافورد را در فیلم «هیس... هیس، شارلوت عزیز» (1964) بپذیرد) گفت: «نه، ممنونم. فقط می توانم قیافه جوان کرافورد را در ساعت شش صبح تحمل کنم نه قیافه بت دیویس را.»

- (درباره الکساندر کوردا) گفت: «الکس برای ما مثل یک پدر بود و هر مشکلی که داشتیم نزد او می رفتیم. وقتی از پیش او برمی گشتیم فکر می کردیم که مشکلمان حل شده است.»

- «آیا کار من با هالیوود تمام شده؟ نه هرگز. اگر فیلمی برای من باشد، حتما به هالیوود برمی گردم.»

- «هنرپیشه های زن تا مدتها به یاد می مانند و همیشه نقش های شگفت انگیزی برای بازی کردن وجود دارد.»

- (درباره وارن بیتی): «وی نوعی کشش مغناطیسی دارد که می تواند با آن مشعل ها را روشن کند.»

- «من ستاره سینمایی نیستم، من یک هنرپیشه ام. ستاره بودن زندگی غلطی می طلبد و یک ستاره برای ارزش های نادرست و برای تبلیغات زندگی می کند.»

- «اکثر ما در زندگی سازش کرده ایم. آنهایی که برای آنچه می خواهند می جنگند، ما را به هیجان می آورند.»

- «چه کسی می توانست با کلارک گیبل مشاجره یا مخالفت کند؟ میانه ما خوب بود. هر وقت کسی در صحنه «بر باد رفته» خسته یا افسرده بود، گیبل بود که آن شخص را خوشحال می کرد و حالش را عوض می کرد. بعد روزنامه ها شروع به نوشتن مطالبی مبنی بر بد بودن میانه ما کردند. این قضیه آنقدر مضحک بود که فقط می توانست یک جوک باشد. از آن زمان به بعد، خوش و بش و احوالپرسی بین کلارک و من اینطوری بود: "امروز چقدر حالت بده؟!"»

- «من تنهایی حالم خوب نمی شود. بیقرار می شوم. باید کارهای مختلفی انجام دهم. من آدم بسیار بی صبر و یکدنده ای هستم. اگر به سرم بزند که کاری را بکنم، هیچکس نمی تواند مرا متقاعد کند که آن کار را نکنم.»

- «به نظر من، کمدی از تراژدی سخت تر است و تمرین و یادگیری بهتری است. گریاندن مردم از خنداندن آنها آسانتر است.»
 
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (42): لئوناردو دی‌کاپریو
    لئوناردو ویلهلم دی‌کاپریو (Leonardo DiCaprio) زاده 11 نوامبر 1974 در لس آنجلس، کالیفرنیا، بازیگر، تهیه کننده و فعال محیط زیست است. اوایل دهه نود بود که دی کاپریو حرفه اش را با حضور در آگهی های بازرگانی تلویزیونی آغاز کرد و پس از آن در سریال های تلویزیونی مختلفی مانند «سانتا باربارا» و سیتکام «دردهای فزاینده» بازی کرد.
    برترین ها: لئوناردو ویلهلم دی‌کاپریو (Leonardo DiCaprio) زاده 11 نوامبر 1974 در لس آنجلس، کالیفرنیا، بازیگر، تهیه کننده و فعال محیط زیست است. اوایل دهه نود بود که دی کاپریو حرفه اش را با حضور در آگهی های بازرگانی تلویزیونی آغاز کرد و پس از آن در سریال های تلویزیونی مختلفی مانند «سانتا باربارا» و سیتکام «دردهای فزاینده» بازی کرد. در سال 1993 بازی در فیلم های سینمایی را با درخشیدن در فیلم «مخلوقات 3» (1991) آغاز کرد و سپس در فیلم اقتباسی «زندگی این پسر» (1993) دیده شد و بازی او در نقش اصلی فیلم های «خاطرات بسکتبال» (1995) و «رومئو + ژولیت» (1996) و همچنین بازی اش در نقش مکمل فیلم «چه چیزی گیلبرت گریپ را می خورد» (1993) تحسین شد.
    1471340_999.jpg

    با فیلم سینمایی درام رمانتیک «تایتانیک» (1997) ساخته جیمز کامرون بود که شهرت بین المللی نصیب دی‌کاپریو شد و این فیلم، پرفروش ترین فیلم سینمایی تاریخ تا آن زمان و دومین فیلم سینمایی پرفروش تاریخ تا این لحظه، پس از فیلم «آواتار» ساخته جیمز کامرون، شد.
    1471351_510.jpg

    از سال 2000 تابحال دی‌کاپریو به خاطر نقش آفرینی در ژانرهای مختلفی از فیلم ها مورد تحسین منتقدین قرار گرفته است که از آن میان می توان به «مردی با نقاب آهنین» (1998)، درام جنایی و زندگی نامه ای «اگه می تونی منو بگیر» (2002) و درام تاریخی حماسی «دار و دسته نیویورکی» (2002) اشاره کرد که شروع همکاری های گسترده او با مارتین اسکورسِزی (کارگردان) بود. بازی او در فیلم مهیج جنگی سیـاس*ـی «الماس خونین» (2006)، درام جنایی نئو نوآر «رفتگان» (2006)، فیلم مهیج جاسوسی «یک مشت دروغ» (2008)، درام «جاده انقلابی» (2008)، فیلم مهیج روانشناسانه «جزیره شاتر» (2010)، فیلم مهیج علمی-تخیلی «تلقین» (2010)، فیلم زندگی نامه ای «جی. ادگار» (2011)، فیلم وسترن «جنگوی زنجیر گسسته» (2012) و درام «گتسبی بزرگ» (2013) تحسین منتقدین را برانگیخت.
    1471335_529.jpg

    بازی دی‌کاپریو در نقش هاوارد هیوز در فیلم «هوانورد» (2004) و هیو گلس در فیلم «بازگشته» (2015) باعث شد که وی جایزه گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد در درام سینمایی و همچنین بازی اش در نقش جُردن بلفورت در فیلم سینمایی «گرگ وال استریت» (2013) باعث شد که جایزه بهترین بازیگر مرد در موزیکال یا کمدی سینمایی را از آن خود کند. وی همچنین اولین جایزه بفتای خود را برای فیلم «بازگشته» گرفت. لئوناردو تابحال شش بار نامزد جایزه اسکار شده که پنج تای آنها برای بهترین بازی و یکی برای بهترین تهیه کنندگی بود است. وی در سال 2016 جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را برای بازی در فیلم «بازگشته» بدست آورد. آخرین فیلم او مستند «پیش از سیل» (2016) درباره تغییرات آب و هوایی بود که جایزه بهترین مستند را از جوایز فیلم هالیوود دریافت کرد. دی کاپریو موسس کمپانی تولید فیلم خودش است که Appian Way Productions نام دارد و تابحال چندین فیلم را تهیه و تولید کرده است.
    1471337_755.jpg

    لئوناردو، در ۱۱ نوامبر ۱۹۷۴ در شهر لس آنجلس در ایالت کالیفرنیا متولد شد. پدرش جورج دی‌کاپریو نویسنده کتاب‌های کمیک و بازیگر-تهیه‌کننده فیلم‌های طنز و مادرش ایرملین ایندربرکن و مادربزرگش هلن ایندربرکن است. اجداد لئوناردو اهل ایتالیا و آلمان بودند و سه چهارم دی کاپریو در واقع آلمانی است. نام لئوناردو توسط مادر او و به خاطر اینکه لئو اولین بار هنگامی که مادرش داشته نقاشی لئوناردو داوینچی را در ایتالیا مشاهده می کرده در شکم مادر لگد زده، بر او گذاشته است. مادر و پدر لئو هنگامی که تنها یک سال داشت از یکدیگر طلاق گرفتند و لئوناردو همراه مادرش بیشتر در محله های اکو پارک و یا در لس فلیز زندگی کرد و بزرگ شد. مادر بزرگ مادری دی کاپریو، هلن ایندربرکن، در یلنا اسمیرنوا متولد شد، یک روسی مهاجر به آلمان بود. در مصاحبه ای در روسیه، دی کاپریو خود را "نیمه روسی" خواند و گفت که پدربزرگ و مادربزرگش روس بوده اند. پدر و مادرش در کالج با هم آشنا شده و در نهایت به لس آنجلس نقل مکان کرده اند.

    وی به دبستان سیدز و پس از چهار سال تحصیل در مرکز مطالعات غنی لس آنجلس، به دبیرستان جان مارشال رفت. پس از سال سوم ترک تحصیل کرد و در نهایت دیپلم عمومی اش را گرفت. دی کاپریو بخشی از کودکی اش را نزد ویلهلم وو هلن، پدربزرگ و مادربزرگ مادری اش در آلمان گذراند. وی زبان های آلمانی و ایتالیایی را به راحتی صحبت می کند.
    1471338_807.jpg

    آغاز کار لئوناردو در ۱۹۸۹ با بازی در نقش گری بکمن در سریال تلویزیونی بود در همین هنگام بود که با یکی دیگر از بازیگران سینما، توبی مگوایر آشنا شد و دوستی شان تاکنون پا بر جا ‌است. دی کاپریو در واقع در سال ۱۹۹۱ با فیلم ترسناک و علمی-تخیلی «مخلوقات 3» پا به عرصه سینما گذاشت. او بازیگری را در ۵ سالگی با بازی در سریال تلویزیونی «رامپر روم» آغاز کرد، اما به علت رفتارش از پروژه اخراج شد و پس از آن تصمیم گرفت تا تحصیلاتش را به طور جدی آغاز کند و به مدرسه جان مارشال پیوست.

    وی در سال ۱۹۹۲ پیشرفت چشم گیری کرد و توسط رابرت دنیرو از بین چهارصد جوانی که برای تست بازی در فیلم «زندگی این پسر» شرکت کرده بودند، انتخاب شد و در آن فیلم در کنار الن بارکین و خود رابرت دنیرو به ایفای نقش پرداخت. در ابتدای دوران کارش مدیر آژانس و مدیر برنامه‌هایش به او گوشزد کردند که نام «لئوناردو» بیش از حد غیر انگلیسی و خارجی است و او باید نامش را به لنی ویلیامز تغییر دهد اما لئوناردو نپذیرفت و با بازی در فیلم «زندگی این پسر» در سال ۱۹۹۳ به صورت جدی تر وارد سینما شد.
    1471348_623.jpg

    اواخر سال ۱۹۹۳ با ایفای نقش یک معلول ذهنی در فیلم «چه چیزی گیلبرت گریپ را می‌خورد» در کنار جانی دپ قرار گرفت و خوش درخشید که موفق شد برای ایفای نقش گیلبرت گریپ، نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در سن نوزده سالگی شود. در سال ۱۹۹۶ دی‌کاپریو در نقش رومئو در فیلم جدید «رومئو و ژولیت» اثر شکسپیر حاضر گشت و موفق به برنده شدن خرس نقره‌ای جشنواره فیلم برلین شود. اما با این همه فعالیت و کارنامه خوب فیلم پر سر و صدای «تایتانیک» (۱۹۹۷) ساخته جیمز کامرون بود که او را تبدیل به فوق ستاره‌ای در دنیای هالیوود کرد. دی کاپریو در این فیلم، نقش یک جوان ۲۰ ساله از آمریکای شمالی را بر عهده داشت که برنده دو بلیط برای حضور در کشتی سلطنتی تایتانیک می‌شود.
    1471346_527.jpg

    دی کاپریو در ابتدا از پذیرفتن این نقش امتناع کرد ولی سرانجام با اصرار و تشویق‌های جیمز کامرون، که به توانایی او در ایفای این نقش ایمان داشت، نقش را پذیرفت. بر خلاف انتظارات، این فیلم موفقیتی بی نظیر در گیشه‌ها کسب کرد و با فروشی بیش از ۱٫۸۴۳ میلیارد دلار آمریکا، در رده بالاترین فیلم پر فروش آن زمان و تاریخ سینما قرار گرفت. این فیلم، دی کاپریو را در کنار محبوب‌ترین بازیگرانی که عمده هوادارانشان زنان و دختران جوان بودند، قرار داد. او برای بازی در این نقش نامزد جوایز بسیاری از جمله جایزه گلدن گلوب و جایزه سینمایی ام‌تی‌وی شد.

    بعد از موفقیت بزرگ «تایتانیک» او حضوری نه چندان دلچسب در فیلم «شهرت» وودی آلن داشت و بعد از آن نیز در سال ۲۰۰۰ یعنی ۴ سال بعد از «تایتانیک» در مصاحبه‌ای با مجله تایم اقرار کرد که دوران تایتانیک برای او سخت‌ترین دوران بوده‌ است. لئوناردو می‌گوید: «در زمان تایتانیک هیچ گونه رابـ ـطه‌ای با خود نتوانستم برقرار کنم، دیگر به آن شهرت دست نخواهم یافت و انتظار مجددش را هم ندارم و چیزی نیست که من حال به دنبالش باشم». بعد از آن لئوناردو در فیلم «ساحل» ظاهر شد فیلمی که نه از نظر منتقدان و نه از نظر تماشاگران راضی‌کننده نبود و با شکست تجاری شدید مواجه شد.

    در سال ۲۰۰۲ دی‌کاپریو خود را کمی از دنیای پر زرق و برق هالیوود و عکس‌های کلیشه‌ای مجلات دور کرد و تمرکزش را به روی دو اثر موفق «اگه می‌تونی منو بگیر» به کارگردانی استیون اسپیلبرگ با بازی تام هنکس و «دار و دسته های نیویورکی» به کارگردانی مارتین اسکورسِزی با بازی دنیل دی-لوئیس قرار داد که هر دو فیلم مورد توجه منتقدین قرار گرفتند.

    او برای ایفای نقش فرانک جونیور در فیلم «اگه می‌تونی منو بگیر» نامزد جایزه گلدن گلوب شد. بعد از آن نوبت به اثر قابل توجه «هوانورد» که بر اساس زندگی واقعی هاوارد هیوز، کارگردان و هوانورد معروف آمریکایی، ساخته شده بود رسید. دومین کار مشترک اسکورسِزی دومین نامزدی جایزه اسکار را به عنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد برای او به ارمغان آورد و همچنین وی موفق به دریافت جایزه گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد درام شد.
    1471342_861.jpg

    دی‌کاپریو در سال ۲۰۰۵ مشغول همکاری سومش با اسکورسِزی در فیلم «رفتگان» با حضور ستارگان دیگری چون جک نیکلسون، الک بالدوین و مت دیمون شد. وی در سال ۲۰۰۶ برای بازی در فیلم «الماس خونین» جلوی دوربین ادوارد زوئیک رفت. دی کاپریو برای سومین بار برای بازی در فیلم «الماس خونین» نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد. با موفقیت در سال ۲۰۰۶ به استراحتی کوتاه پرداخت و مشغول ساختن فیلمی در مورد محیط زیست شد و این فیلم را به جشنواره فیلم کن برد. او سال ۲۰۰۸ را با بازی در فیلم «یک مشت دروغ» ریدلی اسکات آغاز کرد. همچنین او در فیلم «جاده انقلابی (۲۰۰۸) یک بار دیگر با کیت وینسلت همبازی شد. در سال ۲۰۱۰ او در دو فیلم «جزیره شاتر» و «تلقین» حضور یافت که هردو پرفروش‌ترین فیلم‌های سال شناخته شدند. درآمد او در سال ۲۰۱۰ به ۶۰ میلیون دلار رسید. این دو فیلم پشت سر هم جزو فیلم‌های موفق او و کارگردان‌ هایشان بوده‌ اند.

    دی کاپریو همکاری خود با اسکورسِزی را در فیلم روان شناختی مهیج «جزیره شاتر» که بر اساس رمانی با همین نام نوشته دنیس لهین بود ادامه داد. «جزیره شاتر» با بودجه‌ای معادل ۴۱ میلیون دلار آمریکا فروش بی نظیری در گیشه‌ها داشت و بیشترین موفقیت دی کاپریو و اسکورسزی در گیشه‌ها تا آن زمان نام گرفت. همچنین وی در فیلم علمی-تخیلی «تلقین» کریستوفر نولان نیز که درباره رویاهای فردی و وارد کردن رؤیا به ذهن بود، بسیار درخشید. لئو، در نقش دام کاب یک خارج کننده اطلاعات و واردکننده رویاهای خاص به ذهن افراد در این فیلم نقش آفرینی نمود. او اولین بازیگری بود که برای ایفای نقش در این فیلم توسط نولان انتخاب شد. این فیلم بسیار مورد توجه منتقدان قرار گرفت و در روز اول اکران ۲۱ میلیون و در آخر همان هفته ۶۲٫۷ میلیون دلار آمریکا فروش داشت.

    لئوناردو در سال ۲۰۱۱ به استراحت پرداخت و در سال ۲۰۱۲ در فیلم «نگوی زنجیر گسسته» ساخته کوئنتین تارانتینو به بازی پرداخت و در سال ۲۰۱۳ در دو فیلم «گتسبی بزرگ» که براساس رمانی به همین نام ساخته باز لورمان و «گرگ وال استریت »ساخته مارتین اسکورسِزی که بر اساس کتاب دلال بزرگ جردن بلفورت ساخته شده بود جلوی دوربین رفت و بازی درخشانی را به نمایش گذاشت.

    او که در این فیلم به عنوان تهیه‌کننده نیز حضور داشت، پنجمین همکاری خود را با اسکورسِزی تجربه کرد. برای لئوناردو بازی در «گرگ وال استریت» چهارمین نامزدی جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد و همچنین به دلیل آنکه یکی از تهیه‌کنندگان این فیلم بود پنجمین نامزدی جایزه اسکار برای بهترین فیلم را به ارمغان آورد. در سال ۲۰۱۳ وی تهیه کنندگی دو فیلم «رانر رانر» و «خارج از کوره» را بر عهده گرفت. دی کاپریو در سال ۲۰۱۵ با فیلم «بازگشته» آلخاندرو گونزالز اینیاریتو بار دیگر به عنوان یک بازیگر قدرتمند مورد توجه قرار گرفت و در ابتدا جایزه گلدن گلوب، جایزه انجمن منتقدان فیلم شیکاگو، جایزه بفتا و جایزه ستلایت را از آن خود کرد. او در ادامه برای ششمین بار نامزد جایزه اسکار شد و توانست این بار برای اولین بار جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به دست آورد.
    1471362_261.jpg

    پس از موفقیت فیلم «تایتانیک» در سال 1997، دی کاپریوی 24 ساله در سال 1998 بنیاد لئوناردو دی کاپریو را تأسیس کرد که سازمانی غیرانتفاعی است که وظیفه اش بالا بردن آگاهی در مورد محیط زیست است. با آنکه این سازمان به تمام جنبه های محیط زیست می پردازد، ولی تمرکز آن بر گرم شدن جهانی و محافظت از تنوع زیستی کره زمین و حمایت از انرژی های تجدیدشونده است. این سازمان در پروژه هایی در بیش از 40 کشور کار کرده و دو مستند کوتاه اینترنتی به نام های «سیاره آبی» و «گرم شدن جهانی» تهیه کرده است. دی کاپریو در سال 2000 ریاست جشن ملی «روز زمین» را بر عهده داشت و در این روز با رئیس جمهور بیل کلینتون مصاحبه کرد و این دو در مورد برنامه هایی برای پرداختن به گرم شدن جهانی و محیط زیست گفتگو کردند.

    در سال 2007 وی نقش مهمی در «ساعت یازدهم»، مستندی درباره رابـ ـطه مردم با طبیعت و گرم شدن جهانی داشت. وی یکی از تهیه کنندگان و نویسندگان این مستند و راوی آن بود. از مزایده ای که در سال 2013 برگزار کرد، حدود 40 میلیون دلار برای بنیاد خویش جمع آوری نمود. این مزایده بزرگترین و پرسودترین مراسم خیریه زیست محیطی بود که تابحال برگزار شده است. دی کاپریو می گوید: «گرم شدن جهانی چالش زیست محیطی شماره یک دنیا است.»

    در جولای 2016 بنیاد او مبلغ 15.6 میلیون دلار دریافت کرد تا از حیات وحش و حقوق بومیان آمریکا محافظت کرده و با تغییرات جوی مبارزه کند. در جولای 2017 یک مزایده نیکوکارانه و کنسرت سلبریتی ها از سوی این بنیاد برگزار شد که بیش از 30 میلیون دلار در روزهای آغازین جمع کرد. وزیر کشور ایالات متحده، جان کری، و دی کاپریو در سپتامبر 2016 در کنفرانس «اقیانوس ما» در وزارت کشور ایالات متحده ملاقات کردند. در مراسم اسکار 2007، دی کاپریو و ال گور، معاون سابق رئیس جمهور، حضور یافتند و اعلام کردند که آکادمی اسکار رویه های هوشمند زیست محیطی را برای برگزاری مراسم انتخاب کرده است. در سال 2014 وی به عنوان نماینده سازمان ملل در تغییرات جوی انتخاب شد و همان سال برای نشست تغییرات جوی سازمان ملل سخنرانی کرد. در آوریل 2016 نیز در سازمان ملل، قبل از امضای توافقنامه تغییرات آب و هوایی پاریس سخنرانی نمود.
    1471354_118.jpg

    وی در مستند «قبل از سیل» (2016) که به بررسی جنبه های مختلف گرم شدن جهانی می پردازد حضور یافت و تهیه کنندگی آن را نیز بر عهده گرفت. هنگامی که در مراسم اسکار 2016 می خواست جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد خود را دریافت کند، اینطور سخنرانی کرد: «تغییرات جوی واقعی است و همین حال دارد اتفاق می افتد. این ضروری ترین تهدیدی است که که کل گونه ما با آن روبرو است و باید همه با هم کار کنیم و معطل نکنیم. باید از رهبران دنیا که از سوی آلوده کنندگان بزرگ حرف نمی زنند، بلکه به نیابت از تمام بشریت حرف می زنند، حمایت کنیم، برای مردم بومی دنیا، برای میلیاردها و میلیاردها مردم محرومی که در این دنیا هستند و تحت تأثیر این قضیه قرار می گیرند. برای بچه های بچه هایمان و برای مردمی که صدایشان در میان سیاست های آزمندانه خفه شده است.»

    در نوامبر 2010 دی کاپریو 1 میلیون دلار به جامعه محافظت از حیات وحش در نشست ببر روسیه، بخشید. اصرار و پافشاری وی در رسیدن به این مراسم آنقدر زیادی بود که پس از دو بار تأخیر در پروازش، ولادیمیر پوتین، نخست وزیر روسیه، او را «موژیک» یا «یک مرد واقعی» خواند. در اوایل سال 2016 در دیدار با پاپ فرانسیس، وی در مورد مسائل زیست محیطی با پاپ گفتگو کرد. چند روز بعد پاپ که احتمالاً تحت تأثیر دیدار با دی کاپریو بوده، گفت که در فیلم نیکوکارانه، «فراتر از آفتاب» بازی خواهد کرد. این اولین تجربه بازیگری او خواهد بود و اولین بار در تاریخ خواهد بود که یک پاپ در یک فیلم بلند دیده می شود. سودهای حاصل از این فیلم به خیریه های آرژانتین اهدا خواهد شد. در اکتبر 2016، دی کاپریو با مارک رافلو در داکوتای شمالی، همکاری کردند تا از مخالفت قبیله استندینگ راک با خط لوله داکوتا اکسس حمایت کنند. در آوریل 2017 دی کاپریو با حضور در راهپیمایی جوی مردم، نسبت به عدم عملکرد دونالد ترامپ در خصوص تغییرات جوی، اعتراض نمود.
    1471343_253.jpg

    زندگی شخصی لیو دی‌کاپریو بطور وسیعی در رسانه ها دنبال می شود و تحت پوشش خبری جهانی قرار دارد. در میان افرادی که دی‌کاپریو تابحال با آنها رابـ ـطه داشته می توان به بیژو فیلیپس در اواخر دهه نود، کریستن زانگ (مدل) و اما میلر (مدل و شخصیت اجتماعی بریتانیایی) اشاره کرد. در سال 2000 او با ژیزل باندچن، سوپرمدل برزیلی (پردرآمدترین سوپرمدل دنیا) آشنا شد که تا سال 2005 با او بود. بین سال های 2005 تا 2011 نیز با بار رافائلی، مدل اسرائیلی دوست بود. وی همچنین با بلیک لایولی (بازیگر آمریکایی)، تونی گارن (سوپرمدل آلمانی ویکتوریاز سیکرت)، اِرین هثرتون (سوپرمدل آمریکایی ویکتوریاز سیکرت)، امبر والتا (سوپرمدل و بازیگر آمریکایی)، هلنا کریستنسن (مدل دانمارکی)، کلیر دینز (بازیگر آمریکایی)، نائومی کمپل (سوپرمدل آمریکایی)، ریحانا (خواننده آمریکایی)، ایوا هرزیگووا (مدل چک) و عده ای دیگر رابـ ـطه کوتاه مدتی داشته است. او مدتی نیز با نینا اگدل، مدل دانمارکی، رابـ ـطه داشت.

    حقایقی در مورد لئوناردو دی کاپریو که شاید ندانید:

    1. در آوریل 1999 هنگام فیلمبرداری «ساحل» (2000) در ساحل تایلند، لئوناردو و دیگران نزدیک بود در اثر بادها و امواج قوی قایقشان واژگون شود که خوشبختانه کسی آسیبی ندید.

    2. اولین پیام بازرگانی که لئو بازی کرد درباره شیر بود.

    3. در اکتبر 1997، در لیست مجله امپایر انگلستان درباره «100 ستاره سینمایی تمام دوران ها» رتبه 75 را بدست آورد.

    4. در سال 1996، قرار بود در یک فیلم سینمایی درباره جیمز دین (بازیگر) بازی کند، ولی این نقش را رد کرد، زیرا حس می کرد که به اندازه کافی برای این فیلم تجربه ندارد.

    5. برای نقش دیک گریسون/رابین در فیلم «بتمن برای همیشه» (1995) تست بازی داد که در نهایت این نقش به کریس اودانل رسید.

    6. مجله پیپل در سال 1998، او را یکی از 50 انسان زیبای کل دنیا نامید.

    7. قرار بود در فیلم «روانی آمریکایی» (2000) بازی کند، ولی به خاطر تداخل برنامه هایش نتوانست و در نهایت کریستین بیل این نقش را گرفت.

    8. در ژانویه 1999، وکلایش درخواست ثبت کپی رایت نام دی کاپریو به نام خودش را دادند.

    9. در انتخابات سال 2004 علناً از جان کری حمایت کرد. وی در 11 ایالت سفر کرد و 20 سخنرانی درباره محیط زیست انجام داد و توضیح داد که چگونه دولت بوش به محیط زیست آسیب رسانده است.
    1471363_811.jpg

    10. برای نقش پیتر پارکر/مرد عنکبوتی در فیلم سینمایی «مرد عنکبوتی» (2002) در نظر گرفته شده بود، که در نهایت این نقش به توبی مگوایر رسید.

    11. رابرت دنیرو و جک نیکولسون بازیگران مرد محبوب او هستند.

    12. برای نقش آناکین اسکای واکر در فیلم «جنگ ستارگان: اپیزود دوم – حمله کلون ها» (2002) در نظر گرفته شده بود، که در نهایت این نقش به هیدن کریستنسن رسید.

    13. دوست صمیم کیت وینسلت و ماریون کوتیار و همچنین تام هاردی و وینسنت گالو است.

    14. یکبار گفت که بازی در نقش آرنی در «چه چیزی گیلبرت گریپ را می خورد» (1993) سرگرم کننده ترین دوران عمرش بوده است.

    15. با لوکاس هاس، مارک والبرگ، کوین کانلی و آلن تیک دوست صمیمی است.

    16. دو نقش آفرینی محبوب او، بازی رابرت دنیرو در نقش تراویس بیکل در «راننده تاکسی» (1976) و بازی جیمز دین در نقش کل تراسک در «شرق بهشت» (1955) هستند.

    17. کارگردان محبوبش مارتین اسکورسزی است.

    18. در سال 2007 مجله امپایر او را در رتبه 36 جذابترین ستاره های سینمایی قرار داد.

    19. دی کاپریو و همچنین کیت وینسلت و جیمز کامرون قول دادند که از آینده مالی آخرین بازمانده تایتانیک یعنی میلوینا دین حمایت کنند، پس از آنکه گزارش شد که وی را مجبور کرده اند که یادگاری هایش را بفروشد تا هزینه آسایشگاهش پرداخت شود.

    20. دی کاپریو پس از پایان فیلمبرداری «جاده انقلابی» (2008) برای کیت وینسلت حلقه طلایی خرید که وینسلت تا این لحظه نوشته داخل حلقه را فاش نکرده است.

    21. هنرپیشه زن محبوب دی کاپریو مریل استریپ است.

    22. سه بار روی جلد مجله جی کیو رفته است: دسامبر 2006، دسامبر 2008 و اکتبر 2011.

    23. با کارگردانان تحسین شده متعددی کار کرده که عبارتند از: مارتین اسکورسزی، استیون اسپیلبرگ، وودی آلن، کلینت ایستوود، ریدلی اسکات، جیمز کامرون، کریستوفر نولان، کوئنتین تارانتینو، آلخاندرو گونزالز اینیاریتو، سم مندز، دنی بویل، ل*ـاس هالستروم، باز لورمان، سمی ریمی و ادوارد زویک.

    24. یک لیبرال دمکرات وفادار است که هم شخصاً هم از لحاظ مالی در کمپین ها و انتخابات بیل کلینتون، ال گور، جان کری و باراک اوباما فعال بوده است.

    25. دی کاپریو، تیلدا سوئینتن، ماریون کوتیار، اما تامپسون، تام هنکس، دنیل بروهل، جیک جیلنهال و ایمی آدامز، تنها بازیگرانی هستند که نامزدی جوایز گلدن گلوب، SAG، بفتا و منتخب منتقدین را برای نقش آفرینی در یک فیلم بدست آورده و نامزد جایزه اسکار برای آن فیلم نشده اند.

    26. دی کاپریو نقش استیو جابز را در فیلم «استیو جابز» (2015) را رد کرد. مایکل فسبندر به جایش آن نقش را گرفت.

    27. عاشق سفر به اسپانیا و یاد گرفتن زبان اسپانیایی برای خواندن ادبیات به زبان اسپانیایی است.
    1471359_845.jpg

    28. در یک مزایده خیریه در کن، پاریس هیلتون را شکست داد و یک کیف دستی شنل را با بالاترین پیشنهاد خرید تا آن را به مادرش بدهد.

    29. در رزومه اش 8 کارگردان دارد که جایزه اسکار بهترین کارگردانی را دریافت کرده اند: جیمز کامرون، وودی آلن، دنی بویل، مارتین اسکورسزی، استیو اسپیلبرگ، سم مندز، کلینت ایستوود و آلخاندرو گونزالز اینیاریتو.

    30. وی طرفدار سرسخت انیمه است.

    31. به ندرت مهمان برنامه های تاک شو می شود، بجز شوی الن دی جنرس.

    32. دستمزدش برای فیلم «چه چیزی گیلبرت گریپ را می خورد» (1993) 75 هزار دلار، برای «برنده و بازنده» (1995) 150 هزار دلار، برای «خاطرات بسکتبال» (1995) یک میلیون دلار، برای «تایتانیک» (1997) دو میلیون و 500 هزار دلار، برای «ساحل» (2000) 20 میلیون دلار، برای «دار و دسته های نیویورکی» (2002) 18 میلیون دلار + امتیازات ناخالص، برای «اگه می تونی منو بگیر» (2002) 20 میلیون دلار، برای «هوانورد» (2004) 20 میلیون دلار، برای «رفتگان» (2006) 20 میلیون دلار، برای «الماس خونین» (2006) 20 میلیون دلار، برای «تلقین» 59 میلیون دلار (شامل دستمزد و سود ناخالص جهانی + سهم از درآمد حاصل از فروش دی وی دی و پخش در نمایش خانگی)، برای «جی. ادگار» (2011) 2 میلیون دلار، برای «گتسبی بزرگ» (2013) 20 میلیون دلار، برای «گرگ وال استریت» (2013) 25 میلیون دلار (شامل پاداش ها)، برای فیلم کوتاه «تست» (2015) 13 میلیون دلار و برای «بازگشته» (2015) 20 میلیون دلار بوده است.
    1471356_766.jpg

    نقل قول های شخصی:

    - «بهترین مزیت بازیگری برای من این است که می توانم خود را در کاراکتر دیگری رها کنم و برای این کار دستمزد هم بگیرم. این خروجی بسیار خوبی برای من است. در مورد خودم باید بگویم که مطمئن نیستم خود را شناخته ام یا خیر. به نظرم می آید که هر روز در حال تغییر هستم.»

    - «انسان می تواند یک ستاره سینمایی بی هدف و بیهوده باشد، یا می تواند سعی کند که جنبه های مختلف شرایط انسانی را گسترش و بهبود بخشد.»

    - «من واقعاً خیلی ریخت و پاش ندارم. سوار جت شخصی نمی شوم و بادیگارد ندارم و چیزهای دیوانه وار نمی خرم. در چند جا خانه و آپارتمان دارم. یک ساعت بسیار گرانقیمت خریده ام و می خواهم یک پوستر سینمایی بسیار گران، یعنی پوستر اصل فیلم «دزد بغداد» (1940) را بخرم. من عاشق پوسترهای فیلم های سینمایی هستم.»

    - (درباره مارتین اسکورسزی): «مارتین خیلی چیزها را وارد فرم هنری فیلم کرد و از آن دسته آدم ها نیست که بخاطر اسکار نگرفتن ناراحت شود، هرچند که خیلی خنده دار است که پس از این همه سال هنوز جایزه اسکار را به او نداده اند. نظر منتقدین درباره «هوانورد» (2004) هر چه باشد، من واقعاً فکر می کنم که یک شاهکار هنری است و باز هم مارتین یک فیلم کلاسیک خلق کرده است.»

    - «اولین دوستی ام با دختری به نام سِسی بود. ما رابـ ـطه تلفنی زیبایی در طول تابستان داشتیم. وقتی او به خانه برگشت و قرار گذاشتیم که بیرون برویم و فیلم ببینیم، وقتی او را دیدم وحشتزده شده بودم. حتی نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم و حرف بزنم.»

    - «نمی دانم آیا هیچوقت ازدواج خواهم کرد یا نه. اگر 10 یا 20 سال با کسی زندگی نکنم، احتمالاً با او ازدواج نمی کنم. ولی مردم ریسک می کنند و موفق می شوند. فکر نمی کنم جرأت رومئو را داشته باشم.»

    - «من خیلی تقلب می کردم، چون نمی توانستم بنشینم و مشق هایم را بنویسم و درس بخوانم. معمولاً می رفتم کنار کسی می نشستم که بینهایت باهوش بود.»

    - «دوست دارم به نهنگ ها، شیرهای دریایی و دلفین ها کمک کنم. وقتی در حال بازیگری هستم و به ما وقت استراحت می دهند، اولین کاری که در لیستم دارم، وقت گذراندن کنار دریا است.»
    1471347_686.jpg

    - «من و مادرم در هالیوود در محله غربی که جای قاچاقچی ها و زنان بدکاره بود زندگی می کردیم. خیلی ترسناک بود. خیلی کتک خوردم. یادم می آید که پنج ساله بودم و مردی با کت بلند، سرنگ و کراک مرا در گوشه ای گیر انداخت. آن زمان ها با دیدن این اوضاع و شرایط در محله مان، دیدن معتادان به هروئین و ...، باعث می شد که نسبت به مصرف مواد، حواسم جمع باشد. وقتی اولین قدم را به سمت مواد برداری، مواد مخـ ـدر بقیه زندگی ات را از آن خود می کند. دیگر خودت نیستی. این چیزی است که هرگز نخواسته ام. وقتی بچه بودم دوستان زیادی نداشتم. فقط من بودم و والدینم. ولی بخاطر آنها بود که محله مان تأثیری روی من نگذاشت. پدرم مرا به هنرمندان معرفی می کرد و مادرم تمام سعی اش را می کرد تا مرا به بهترین مدرسه ها بفرستد.»

    - «من زنانی را می پسندم که باهوش، کمی شوخ و زیبا با شخصیتی زیباتر هستند.»

    - «سبز تیره رنگ مورد علاقه من است. زیرا رنگ طبیعت، رنگ پول و رنگ خزه ها است.»

    - «من کاملاً پاک هستم و هرگز هیچ موادی را تجربه نکردم. این حرف به هیچ وجه دروغ نیست.»

    - «مهمترین چیز برای من در حال حاضر زندگی کردن در کنار دوستان و خانواده ام است. آنها مرا با عنوان لیو می شناسند، نه لئوناردو دی کاپریو. این تنها چیزی است که مرا تا اینجا سر پا نگه داشته است.»

    - «حتی یک لحظه هم فکر نکنید که من شبیه به هیچیک از کاراکترهایی که بازی می کنم هستم. به همین دلیل اسمش را بازیگری گذاشته اند.»

    - «من به فرهنگ روسیه و سینمای روسیه احترام می گذارم، به خصوص به آیزنستاین، آندری تارکوفسکی و سرگئی پاراجانوف.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (43): ریتا هیورث
    مارگاریتا کارمن کانسینو یا ریتا هیورث (Rita Hayworth)، زاده 17 اکتبر 1918 و درگذشته به تاریخ 14 مه 1987، بازیگر و رقصنده آمریکایی بود. در دهه چهل مشهور شد و یکی از ستاره های برتر آن دهه نام گرفت و در طول دوران 37 ساله بازیگری اش، 61 فیلم سینمایی بازی کرد.
    برترین ها: مارگاریتا کارمن کانسینو یا ریتا هیورث (Rita Hayworth)، زاده 17 اکتبر 1918 و درگذشته به تاریخ 14 مه 1987، بازیگر و رقصنده آمریکایی بود. در دهه چهل مشهور شد و یکی از ستاره های برتر آن دهه نام گرفت و در طول دوران 37 ساله بازیگری اش، 61 فیلم سینمایی بازی کرد. مطبوعات به او لقب «الهه عشق» داده بودند، زیرا وی بت سینمایی جذاب و شیک دهه چهل بود. شاید مشهورترین بازی اش در فیلم نوآر «گیلدا» محصول سال 1946 در مقابل گلن فورد باشد که در آن فیلم به عنوان اولین نقش دراماتیک مهمش، نقش زنی افسونگر را بازی کرد. فرد استیر که با او در دو فیلم همبازی بوده، وی را شریک رقـ*ـص محبوبش نامیده بود. موفقیت بزرگ او در موزیکال رنگی «دختر مدل» (1944) با جین کلی بود. طبق نظرسنجی های موسسه فیلم آمریکا، او یکی از 25 ستاره سینمایی برتر تمام دوران ها است.
    1481806_843.jpg

    مارگاریتا در سال 1918 در محله بروکلین نیویورک به دنیا آمد و بزرگترین فرزند دو رقصنده بود. پدرش ادواردو کانسینو سینیور، اهل شهری نزدیک شهر سویا در اسپانیا بود. مادرش ولگا هیورث، یک آمریکایی از تبار ایرلندی-انگلیسی بود. این زوج در سال 1917 ازدواج کرده بودند و دو پسر نیز به نام های ادواردو کانسیون جونیور و ورنون کانسینو داشتند. پدر مارگاریتا می خواست او یک رقصنده حرفه ای شود، در حالیکه مادرش آرزو داشت وی هنرپیشه شود. آنتونیو کانسینو، پدربزرگ پدری اش، یک رقصنده اسپانیایی کلاسیک مشهور بود. وی رقـ*ـص بولرو را محبوب کرد و مدرسه رقـ*ـص او در مادرید در دنیا شهرت داشت. ریتا بعدها می گفت: «وقتی سه سال و نیمم شد... درست همان زمانی که می توانستم روی پاهایم بایستم، به من درس رقـ*ـص داده می شد... خیلی آن را دوست نداشتم، ولی جرأت نداشتم این موضوع را به پدرم بگویم، بنابراین کلاس ها را شروع کردم و فقط تمرین می کردم و تمرین می کردم. دوران دختری ام به تمرین رقـ*ـص گذشت.»

    به مدت چند سال در مجتمع تالار کارنگی، هر روز در کلاس های رقـ*ـص شرکت کرد، جایی که عمویش آنخل کانسینو به او درس می داد و در شش سالگی اجرای عمومی انجام داد. در سال 1926 در سن هشت سالگی در «لا فیستا» فیلم کوتاهی از وارنر برادرز ظاهر شد. در سال 1927 پدرش خانواده شان را به هالیوود برد. وی معتقد بود که رقـ*ـص می تواند بخشی از فیلم های سینمایی شود و خانواده آنها می تواند بخشی از آن باشد. وی استودیوی رقـ*ـص خود را تأسیس کرد، جایی که به ستاره هایی مانند جیمز کاگنی و جین هارلو درس داد. در دوران رکود بزرگ، تمام سرمایه اش به باد رفت، زیرا توجه اقتصادی به کلاس های رقـ*ـص محو شد و از بین رفت.

    در سال 1931 ادواردو کانسینو با دختر 12 ساله اش نمایشی به نام کانسینوهای رقصان راه انداختند. از آنجائیکه طبق قوانین کالیفرنیا، مارگاریتا خیلی جوان بود و نمی توانست کار کند، پدرش او را با خود به آن سوی مرز، یعنی تیهوانا در مکزیک برد. اوایل دهه سی بود که این شهر مکان توریستی محبوب مردمی شد که از لس آنجلس می آمدند. از آنجائیکه مارگاریتا همیشه در حال کار کردن بود هرگز دیپلم متوسطه اش را نگرفت، ولی کلاس نهم را در دبیرستان همیلتون در لس آنجلس تمام کرد.
    1481792_231.jpg

    در 16 سالگی نقش کوچکی در فیلم «کروز دیابلو» (1934) بازی کرد که باعث شد نقش کوچک دیگری در «این کالینته» (1935) بدست آورد و با دولورس دل ریو، هنرپیشه مکزیکی همبازی شود. او همراه با پدرش اجرا می کرد و وینفیلد شیهان، رئیس کمپانی فاکس فیلم او را در کالینته کلاب دید و خیلی زود یعنی حدود یک هفته بعد، تست بازی برای یک فیلم سینمایی برایش ترتیب داد. شیهان که تحت تأثیر شخصیت روی پرده او قرار گرفته بود، قراردادی کوتاه مدت با فاکس، تحت نام ریتا کانسینو، برایش امضا کرد. در مدتی که ریتا با فاکس همکاری می کرد، در نقش های غیرمهمی ظاهر می شد و بیشتر با نقش خارجی جذاب در فیلم ها دیده می شد. اواخر سال 1934، در 16 سالگی، در فیلم «جهنم دانته» با اسپنسر تریسی همبازی شد و در فوریه 1935 با او قرارداد بستند.

    در فیلم «زیر نور ماه پامپاس» (1935) اولین نقش مصوت خود را اجرا کرد. در «چارلی چن در مصر» (1935) نقش یک دختر مصری را بازی کرد و در «اودی» (1935) نقش یک رقصنده روس را اجرا نمود. شیهان داشت او را برای نقش اصلی فیلم رنگی «رامونا» (1936) تربیت می کرد تا تبدیل به دولورس دل ریوی بعدی کمپانی فاکس فیلم شود. در پایان قرارداد شش ماهه اش، کمپانی فاکس ادغام شده و تبدیل به کمپانی قرن بیستمی فاکس شد و تهیه کننده اجرایی آن داریل اف. زانوک شد. زانوک که علاقه اش به ریتا به اندازه شیهان نبود، لورتا یانگ را به جایش برای فیلم «رامونا» انتخاب کرد و قرارداد ریتا را تمدید نکرد. ادوارد سی. جادسون که یک فروشنده و بنیانگذار بود، پتانسیل ریتا برای ستاره شدن را حس کرد و برایش کار آزاد در فیلم های استودیویی کوچک و یک نقش ناچیز در فیلم «با نرو وولف آشنا شو» (1936) از کلمبیا پیکچرز پیدا کرد. هری کوهن، رئیس این استودیو با ریتا قرارداد هفت ساله ای بست و او را در نقش های کوچک امتحان کرد.
    1481791_695.jpg

    کوهن نظرش این بود که چهره او زیادی مدیترانه ای است که این مانع از آن می شود که برای نقش های نامعمول که تعدادشان کم است انتخابش کنند. می گویند وی به ریتا می گفته که نام خانوادگی اش هم زیادی اسپانیایی است. جادسون به توصیه کوهن عمل کرد و ریتا کانسینو تبدیل به ریتا هیورث شد و علیرغم شوک پدرش از این کار، نام دختری مادرش را انتخاب کرد. حالا دیگر با نامی که بیشتر بر تبار بریتانیایی-آمریکایی اش تأکید داشت، مردم او را "آمریکایی" کلاسیک تری می دیدند. با تشویق کوهن و جادسون، هیورث رنگ موهایش را قرمز تیره کرد و با الکترولیز خط رویش موهایش را نیز بالا برد تا پیشانی اش بزرگتر شود.

    هیورث در پنج فیلم کوچک کلمبیا پیکچرز و سه فیلم مستقل غیر مهم دیگر در سال 1937 بازی کرد. سال بعد در پنج فیلم کلمبیا پیکچرز ظاهر شد. در سال 1939 کوهن هاوارد هاکس را مجبور کرد که از هیورث برای نقش کوچک ولی مهمی در درام هوانوردی «فقط فرشته ها بال دارند» استفاده کند که در آن مقابل کری گرانت و جین آرتور نقش آفرینی نمود. با موفقیت این فیلم در گیشه، نامه های طرفداران به سوی اداره تبلیغات کلمبیا پیکچرز سرازیر شد. کوهن حالا دیگر هیورث را اولین و جدیدترین ستاره رسمی اش می دید. این استودیو هرگز قبلاً با ستاره هایش قرارداد نبسته بود بجز با جین آرتور که سعی داشت از آن جدا شود.

    کوهن در سال 1940 هیورث را در فیلم های بلندی مانند «موزیک در قلب من»، «بانوی موردنظر» و «فرشته های برادوی» بازی داد. همان سال وی برای اولین بار تصویرش روی جلد مجله لایف رفت. کوهن هیورث را به کمپانی مترو-گلدوین-مایر قرض داد تا در فیلم «سوزان و خدا» در مقابل جوان کرافورد بازی کند. زمانی که هیورث به کمپانی وارنر برادرز قرض داده شده بود، در فیلم «بلوند توت فرنگی» برای دومین بار نقش اول را بازی کرد و کم کم محبوبیتش بیشتر شد و تبدیل به یکی از جذابترین هنرپیشه های زن هالیوود شد. وارنر برادرز آنقدر تحت تأثیر بازی او بود، که سعی کرد قراردادش را از کلمبیا بخرد، ولی کوهن اجازه این کار را نداد.
    1481790_110.jpg

    موفقیت هیورث باعث شد که نقش مکمل فیلم «خون و شن» (1941) را مقابل تایرون پاور و لیندا دارنل با کمپانی فاکس بدست آورد، استودیویی که شش سال پیش او را رها کرده بود. در یکی از مهمترین نقش های سینمایی اش، هیورث نقش دونا سول دس موئیر، را بازی کرد که یکی از اولین زنان جذاب و دلفریب سینما بود. سپس به کلمبیا پیکچرز بازگشت و در موزیکال «هرگز ثروتمند نخواهی شد» (1941) در مقابل فرد استیر قرار گرفت که یکی از پرهزینه ترین فیلم هایی بود که تا آن زمان کلمبیا ساخته بود. این فیلم بسیار موفق بود و این استودیو سال بعد فیلم دیگری با بازی استیر و هیورث ساخت که نامش «هرگز دوست داشتنی تر نبودی» بود. پیتر لوینسون، در زندگی نامه استیر می نویسد، ترکیب رقـ*ـص استیر و هیورث «نیروی مغناطیسی مطلق روی پرده سینما» بود.

    با آنکه استیر 10 فیلم با جینجر راجرز، دیگر شریک رقـ*ـص اصلی اش، بازی کرده بود، ولی جذابیت هیورث از مهارت فنی جالب راجرز بیشتر بود و بر آن می چربید. لوینسون می گوید: «دلفریبی ریتا با بلوغ و جذابیت فرد کاملاً سازگار بود.» در ماه اوت 1941 هیورث در فتوشوت آیکونیک مجله لایف ظاهر شد.

    هیورث در یکی از مشهورترین فیلم هایش در موزیکال رنگی «دختر مدل» بازی کرد که در سال 1944 اکران شد. این فیلم او را به عنوان ستاره برتر دهه چهل تثبیت کرد و او تبدیل به اولین زن از شش زنی شد که روی پرده سینما با جین کلی و فرد استیر حرکات موزون اجرا کردند. هیورث در سال 1970 در مصاحبه ای گفت: «فکر می کنم تنها جواهرات زندگی من، فیلم هایی هستند که با فرد استیر بازی کردم و فیلم «دختر مدل» هم همینطور.» از سال 1944 به مدت سه سال متوالی، هیورث یکی از جذابیت های باکس آفیس دنیا محسوب می شد. وی در رقـ*ـص های باله، تپ، بال روم و روتین های اسپانیایی مهارت داشت. کوهن به نشان دادن استعدادهای او روی پرده سینما ادامه داد. کلمبیا وی را در فیلم های رنگی «امشب و هر شب» (1945) با لی بومن و «پائین روی زمین» (1947) با لری پارکس بازی داد.
    1481786_822.jpg

    جذابیت و زیبایی هیورث بیشتر در فیلم نوآر «گیلدا» (1946) ساخته چارلز ویدور در کنار گلن فورد مشهود است. نقشی که او برای آن پیراهن ساتن مشکی و دستکش پوشید و اجرای فوق العاده ای داشت که باعث شد به عنوان «زن افسونگر» تبدیل به یک آیکون فرهنگی شود. نقش آفرینی هیورث در فیلم «بانویی از شانگهای» (1947) ساخته اورسون ولز از سوی منتقدین تحسین شد. شکست فیلم در گیشه به کوتاه کردن موهای قرمز زیبای هیورث و بلوند شدنش برای این نقش نسبت داده شد. با کوهن در این باره مشورت نشده بود و از اینکه چهره هیورث را برای یک نقش تغییر داده بودند بینهایت خشمگین بود.

    فیلم بعدی اش «عشق های کارمن» (1948) نام داشت که در آن با گلن فورد همبازی بود و اولین فیلم مشترک کلمبیا و کمپانی تولید فیلم هیورث به نام بکورث کورپوریشن بود. این فیلم پولسازترین فیلم کلمبیا در آن سال بود. وی درصدی از سود فروش این فیلم و همه فیلم های بعدی اش تا سال 1954 را کسب کرد و در نهایت کمپانی اش را منحل کرد تا بدهی هایش را بپردازد. در سال 1948 در اوج شهرتش، به کن سفر کرد و با شاهزاده علی خان آشنا شد. آنها یک سال نامزد بودند و در ماه مه 1949 ازدواج کردند. هیورث هالیوود را ترک کرد و به فرانسه رفت و قراردادش با کلمبیا را فسخ کرد. از آنجائیکه او یکی از سلبریتی های مشهور دنیا بود، مراسم عروسی و نامزدی اش در کل دنیا پوشش مطبوعاتی وسیعی دریافت کرد. چون هنوز رسماً همسر اورسون ولز بود، واکنش های منفی به نامزدی اش با شاهزاده علی خان دریافت کرد و بسیاری از طرفداران آمریکایی اش فیلم های او را بایکوت کردند.

    وی اولین هنرپیشه زن هالیوودی بود که با ازدواج با علی خان تبدیل به یک پرنسس شد. در ماه دسامبر 1949 وی دختری به نام پرنسس یاسمین آقا خان به دنیا آورد. با آنکه هیورث از شروع یک زندگی جدید در خارج از کشورش و دور از هالیوود، احساس اضطراب و نگرانی می کرد، سبک زندگی بریز و بپاش علی خان و وظایف او برای هیورث دشوار بود. وی تقلا می کرد تا با دوستان همسرش کنار بیاید و در عین حال یاد گرفتن زبان فرانسه برایش سخت بود. علی خان در محافل به عنوان یک مرد زن باز بدنام شده بود و مشکوک بود به اینکه در طول دوران زناشویی به هیورث خــ ـیانـت کرده است. در سال 1951، هیورث دو دخترش را برداشت و به نیویورک رفت. با آنکه این زوج برای مدت کوتاهی آشتی کردند، ولی در نهایت در سال 1953 رسماً طلاق گرفتند.

    پس از طلاق از خان، ریتا هیورث مجبور شد به هالیوود بازگردد تا در فیلم «رابـ ـطه در ترینیداد» (1952) در کنار گلن فورد بازی کند. وینست شرمن، کارگردان فیلم می گفت که هیورث از بازگشت به هالیوود و بازی در یک فیلم دیگر ترسیده بود و دائماً با هری کوهن، رئیس کلمبیا مشاجره داشت. با این حال این فیلم که تبلیغات زیادی برایش شده بود، 1 میلیون دلار بیشتر از فیلم موفق قبلی هیورث، یعنی «گیلدا»، فروش کرد. وی به بازی در یک سری فیلم های موفق ادامه داد. در سال 1953 دو فیلم به نام های «سالومه» با چارلز لافتون و استوارت گرینجر و «دوشیزه سیدی تامپسون» با خوزه فرر و الدو ری داشت. بازی اش در فیلم دوم تحسین منتقدین را برانگیخت.
    1481788_479.jpg

    وی چهار سال روی پرده سینما ظاهر نشد که دلیلش ازدواج پر تلاطم با دیک هیمس (خواننده) بود. در دوران ازدواجش با هیمس، تبلیغات منفی علیه او شد که جذابیت و محبوبیش را کم کرد. زمانی که برای فیلم «آتش زیر عرشه» (1957) با رابرت میچام و جک لمون، به سینما بازگشت، کیم نواک تبدیل به ستاره برتر کلمبیا شده بود. آخرین موزیکالش «رفیق جوئی» (1957) با فرانک سیناترا و کیم نواک بود. بعد از این فیلم، هیورث برای همیشه کمپانی کلمبیا را ترک کرد.

    برای بازی در فیلم «میزهای جداگانه» (1958) در کنار برت لنکستر و دیوید نیون و همچنین «داستان صفحه اول» (1960) با آنتونی فرانسیوسا از سوی منتقدین تحسین زیادی بدست آورد. وی با بازی در فیلم های دهه شصت ادامه داد و در سال 1962 تئاترش در برادوی به خاطر مسائل جسمی که هرگز فاش نشد، لغو شد. در «دام پولی» (1964) برای آخرین بار با دوست خوبش، گلن فورد، همبازی شد. وی تا اوایل دهه هفتاد به بازی در فیلم ها ادامه داد. در سال 1971 مهمان شوی کارول برنت شد که تبلیغات زیادی برایش شد. آخرین فیلمش، «خشم خدا» نام داشت که در سال 1972 اکران شد.

    هیورث مجموعاً پنج بار ازدواج کرد و طلاق گرفت. وی می گفت: «من آدم خوب و نرمخویی هستم، ولی مجذوب شخصیت های بدجنس می شوم.» در سال 1937 در هجده سالگی با ادوارد جادسون ازدواج کرد که تقریباً دو برابر او سن داشت. جادسون نقش مهمی در بازیگر شدنش ایفا کرد. قبل از آنکه به او پیشنهاد ازدواج بدهد، مدیر برنامه هایش شد و به او کمک کرد تا حرفه بازیگری اش را ادامه دهد. ولی مدتی بعد او را مجبور کرد که مبلغ زیادی پول به او قرض دهد. هیورث تحت تهدیدهای آزار جسمانی، قول داد 12000 دلار به جادسون بدهد. در فوریه 1942 همراه با شکایتی وی تقاضای طلاق داد. وقتی هیورث از جادسون جدا شد تقریباً هیچ پولی نداشت و در منزل دوستش هرمس پن غذا می خورد.

    1481787_869.jpg
    در سپتامبر 1943 بود که او با اورسون ولز ازدواج کرد. هیچکدام از همکارانش تا روز قبل از عروسی از مراسم اطلاعی نداشتند و در روز عروسی ریتا یک کت و شلوار بژ با بلوز یقه حلزونی سفید و تور سر پوشید. چند ساعت پس از مراسم زن و شوهر به استودیو برگشتند تا کار کنند. ولز و هیورث صاحب دختری به نام ربه‌کا شدند که در دسامبر 1944 به دنیا آمد و در اکتبر 2004 در سن 59 سالگی از دنیا رفت. آنها در دوران زندگی مشترکشان مشکلاتی داشتند که هیورث علتش را عدم تمایل ولز به محدود شدن به قید و بند ازدواج می دانست. وی اورسون ولز را عشق بزرگ زندگی اش می خواند. در نوامبر 1947 از او جدا شد.

    در سال 1948 هیورث بازیگری را ترک کرد تا با شاهزاده علی خان، پسر سلطان محمد شاه، آقا خان سوم، رهبر فرقه اسماعیلیه شیعه اسلامی ازدواج کند. آنها در ماه مه 1949 ازدواج کردند. لباس عروس هیورث تحت تأثیر کلکسیون سال 1947 دیور طراحی شده بود. علی خان و خاندانش به شدت درگیر مسابقات اسب دوانی، و خرید و فروش و مسابقه دادن اسب ها بودند و هیورث هیچ علاقه ای به این سرگرمی نداشت. در سال 1951 علی خان با جوان فونتین در یک کلوب شبانه دیده شد و هیورث تهدید کرد که او را طلاق خواهد داد. بدین منظور به نوادا نقل مکان کرد تا منزل رسمی برای تقاضای طلاق داشته باشد. در سپتامبر 1951 تقاضای طلاق داد و از علی خان جدا شد.

    وقتی هیورث و دیک هیمس برای اولین بار با هم آشنا شدند، هیمس هنوز متأهل بود و حرفه خوانندگی اش رو به زوال رفته بود. وقتی هیورث در کلاب ها حضور می یافت، حضار بیشتری برای هیمس می آمدند. هیمس شدیداً به پول نیاز داشت، زیرا دو تا از همسران سابقش برای نفقه مراقبت از بچه ها پول او را تمام کرده بودند. وضعیت مالی او آنقدر وخیم بود که اگر به کالیفرنیا باز می گشت دستگیرش می کردند. در ماه جولای 1954 همسر سابقش درخواست بازداشت او را به خاطر بدهی 3800 دلاری نفقه داده بود. یک هفته قبلش هم دیگر همسر سابقش درخواست بازداشت هیمس به خاطر بدهی 4800 نفقه مراقبت از سه فرزندش را داده بود. در نهایت این هیورث بود که همه بدهی های هیمس را پرداخت کرد.

    هیمس در آرژانتین به دنیا آمده بود و مدرک محکمی بر شهروند آمریکا بودن نداشت. مدت کوتاهی پس از ملاقات با هیورث، مقامات آمریکایی ترتیب دیپورت کردن او به آرژانتین را دادند. وی امیدوار بود که هیورث از شهرتش برای مجاب کردن آنها و نگه داشتنش در آمریکا استفاده کند. وقتی هیورث مسئولیت این کار را پذیرفت رابـ ـطه ای بین آنها شکل گرفت که به ازدواج انجامید. این دو در سپتامبر 1953 در ل*ـاس وگاس ازدواج کردند. مدتی بعد به علت بدهی های هیمس به سازمان مالیات آمریکا و بدهی به همسران سابقش و پول کم آوردن هیورث به علت عقب افتادن نفقه از علی خان، مشکلات این زوج بیشتر و بیشتر شد. پس از دو سال زندگی پر تلاطم، در سال 1955 در یک کلوب شبانه در لس آنجلس، هیمس در میان عموم مردم به هیورث سیلی زد. وی وسایلش را جمع کرد و از خانه رفت و دیگر هرگز برنگشت.

    در سال 1958 بود که هیورث رابـ ـطه ای را با جیمز هیل (تهیه کننده فیلم) آغاز کرد و در فوریه آن سال با وی ازدواج کرد. هیل او را در یکی از مهمترین فیلم هایش یعنی «میزهای جداگانه» بازی داد. این فیلم محبوب شد و بسیار مورد تحسین قرار گرفت. در سپتامبر 1961 هیورث تقاضای طلاق داد و دلیلش را بی رحمی روانی شدید هیل عنوان کرد. هیل بعدها در زندگی نامه اش نوشت که دلیل جدایی آنها این بوده که هیل می خواست ریتا به بازیگری ادامه دهد، ولی ریتا دلش می خواسته که هر دویشان از هالیوود کناره گیری کنند.
    ریتا در فوریه 1987 وارد حالت نیمه کما شد و سه ماه بعد، در ماه مه 1987 در سن 68 سالگی
    به علت پیچیدگی های مربوط به بیماری آلزایمر در خانه اش در منهتن نیویورک از دنیا رفت.
    1481785_273.jpg

    حقایقی در مورد ریتا هیورث که شاید ندانید:

    1. هیورث دختر شیک و جذاب دهه چهل بود و آیکون زیبایی برای زنان بود. وی با قد 1.68 و وزن 54 کیلو، شریک ایده آل رقـ*ـص بازیگرانی همچون فرد استیر بود. وی هشت بار برای هشت فیلم رنگ موهایش را تغییر داد.

    2. در سال 1949 لب های هیورث از سوی محفل هنرمندان آمریکا، زیباترین و بهترین لب های دنیا نامیده شد. وی قرارداد مدلینگ با مکس فاکتور داشت تا رژ لب های ترو کالر آن را تبلیغ کند.

    3. وی برای بازی در فیلم «دنیای سیرک» (1964) نامزد جایزه گلدن گلوب بهترین هنرپیشه نقش اول زن در فیلم درام شد.

    4. در سال 1999 بر اساس نظرسنجی موسسه فیلم آمریکا، وی یکی از 25 ستاره زن بزرگ سینمای کلاسیک هالیوود نامیده شد.

    5. ریتا هیورث با موهای بلوند توت فرنگی و پیکر پر و صدای نرم و عمیق و جذابش شناخته می شد.

    6. در سال 1999، گالای خیریه سالانه ریتا هیورث که توسط دخترش پرنسس یاسمین خان مدیریت می شد، حدود 1.8 میلیون دلار برای بنیاد آلزایمر جمع کرد.

    7. وی چهار بار روی جلد مجله لایف رفت.

    8. دوبله آواز خوانی او توسط نن وین، مارتا میرز، آنیتا الیس و جو آن گریر انجام می شد.

    9. در سال 1995 از سوی مجله امپایر به عنوان یکی از 100 ستاره جذاب تاریخ سینما انتخاب شد و رتبه 54 را بدست آورد.
    1481783_618.jpg

    10. موهای قرمز معروفش رنگ اصلی و طبیعی نداشتند زیرا موهای طبیعی او مشکی بود. وقتی با استودیوی کلمبیا قرارداد بست، روسای این استودیو به این نتیجه رسیدند که پیشانی وی زیادی کوتاه است و با الکترولیز دردناکی طی چند سال، خط رویش مویش را بالا بردند.

    11. در دعوایش با گلن فورد در فیلم «گیلدا» (1946) دو تا از دندان های فورد را شکست.

    12. وی اولین انتخاب تهیه کنندگان فیلم «کازابلانکا» (1942) بود، ولی آنها نتوانستند ریتا را بگیرند و به اینگرید برگمن قانع شدند.

    13. کاراکتر ماریا وارگاس (با بازی ایوا گاردنر) در فیلم «کنتس پابرهنه» ساخته جوزف ال. منکیویتس (1954) بر اساس شخصیت او ساخته شد.

    14. وی اولین هنرپیشه جذابی بود که روی یکی از پوسترهای فیلم «رستگاری در شاشنک» (1994) ظاهر شد. دو هنرپیشه جذاب دیگر مرلین مونرو و راکل ولچ بودند.

    15. وی یکی از ستاره های سینمایی است که در آهنگ Vogue با صدای مدونا از او نام بـرده شده است.

    16. در فیلم «ریتا هیورث: الهه عشق» لیندا کارتر نقش او را بازی کرد.

    17. وی دخترخاله جینجر راجرز و خواهرزاده وینتون هیورث است.

    18. در فوریه 1960 ستاره ای در پیاده روی مشاهیر هالیوود در خیابان واین در هالیوود، کالیفرنیا به او اهدا شد.

    19. وی در تمام طول عمرش لیبرال دمکرات بود.

    20. او و آخرین همسرش، جیمز هیل، هر دو از پیچیدگی های ناشی از بیماری آلزایمر از دنیا رفتند.

    21. او و چهار بازیگر دیگر یعنی ورونیکا لیک، جولی لاندن و لورن باکال، چهار منبع الهام برای خلق کاراکتر جسیکا ربیت بودند.

    22. وی اولین چهره عمومی بیماری آلزایمر است. در دهه شصت وی کم کم دیالوگ هایش را از یاد می برد. اطرافیانش فکر می کردند که دلیلش مصرف الـ*کـل است، ولی حالا همه می دانند که آن زمان وی در مراحل اولیه بیماری آلزایمر بوده است.

    23. لقب ریتا هیورث «الهه عشق» بود.
    1481782_612.jpg

    نقل قول های شخصی ریتا هیورث:

    - «من هرگز به خودم به عنوان الهه عشق و زیبایی نگاه نکرده ام. من بیشتر کمدینی بوده ام که رقـ*ـص بلد است.»

    - «آنچه در طول زندگی ام مرا حیرت زده کرد، زندگی هایی نبوده اند که با شکست مواجه شده اند، بلکه ازدواج هایی بوده اند که موفق شده اند.»

    - «جنبه جالب بازیگری این است که می توانید فرد دیگری باشید.»

    - هر بازیگر، کارگردان و هر کسی به اسکار نیاز دارد. باید آن مجسمه کوچک هالیوودی را بدست آورید وگرنه هیچ چیز نیستید!»

    - «من اصولاً آدم خوب و نرمخویی هستم، ولی مجذوب و شیفته شخصیت های بدجنس می شوم.»

    - «هیچکس نمی تواند 24 ساعت شبانه روز گیلدا باشد.»

    - «همه ما در چنگ سرنوشت خویش گرفتاریم و هیچ راهی برای گریز از آن نداریم.»

    - «هر چه باشد دختر دختر است و حس خوشایندی است که به شما بگویند در دختر بودن موفقید.»

    - «امروزه بیش از پیش بازیگران را از میان مدل های حرفه ای انتخاب می کنند و نتیجه اش این می شود که ستاره های امروزی خوب لباس می پوشند و از قبل آراسته ترند، ولی بعید می دانم هنرپیشه های بهتری باشند.»

    - «من حقیقتاً رقصنده بسیار مجربی هستم. من هنرپیشه خوبی هستم و عمق دارم. حس دارم. ولی به اینها اهمیتی نمی دهند. همه آنچه می خواهند چهره است.»

    - (در مورد سنین پیری): «سنی است که یک زن از ویتامین آ تا ای را می خورد و هنوز شبیه ویتامین کا است.»

    - «فکر می کنم تنها جواهرات زندگی ام فیلم هایی هستند که با فرد استیر بازی کرده ام.»

    - «فقط به این دلیل که همسر علی خان هستم، مردم فکر می کنند که ثروتمندم. ولی اینطور نیست. من هرگز یک شاهی هم از علی خان یا شوهرهای دیگرم نگرفتم.»

    - «فیلم ها در زمانی که من آنها را بازی می کردم خیلی بهتر از فیلم های امروزی بودند.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (44): کرک داگلاس
    کرک داگلاس (Douglas) زاده 9 دسامبر 1916، بازیگر، تهیه کننده، کارگردان و نویسنده آمریکایی است که یکی از آخرین بازماندگان دوران طلایی صنعت فیلمسازی است.
    برترین ها: کرک داگلاس (Douglas) زاده 9 دسامبر 1916، بازیگر، تهیه کننده، کارگردان و نویسنده آمریکایی است که یکی از آخرین بازماندگان دوران طلایی صنعت فیلمسازی است. پس از سپری کردن دوران کودکی فقیرانه ای با پدر و مادری مهاجر و شش خواهر، وی با فیلم «عشق عجیب مارتا ایورس» (1946) با باربارا استنویک همبازی شد که این اولیه تجربه بازیگری اش بود. خیلی زود داگلاس در دهه های پنجاه و شصت تبدیل به ستاره باکس آفیس شد و به عنوان بازیگر اصلی درام های جدی از جمله فیلم های وسترن و جنگی شناخته شد. وی در طول دوران بازیگری اش در بیش از 90 فیلم سینمایی ظاهر شد. داگلاس به سبک بازیگری انفجاری اش مشهور است.
    1498592_247.jpg

    از طریق محبوبیت کاراکتری که داگلاس در نقش اصلی فیلم «قهرمان» (1949) بازی کرد بود که تبدیل به یک ستاره بین المللی شد و اولین نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را بدست آورد. دیگر فیلم هایی که در اوایل دوران حرفه ای اش بازی کرد عبارت بودند از: «مرد جوان با یک شیپور» (1950) که در مقابل لورن باکال و دوریس دی ایفای نقش کرد؛ «تک‌‌خال در حفره» (1951) در مقابل جان استرلینگ؛ و «یک داستان کارآگاهی» (1951). وی دومین نامزدی اسکارش را برای نقش دراماتیک فیلم «بد و زیبا» (1952) در مقابل لانا ترنر و سومین نامزدی اش را بخاطر بازی در نقش ونسان ونگوگ در فیلم «شور زندگی» (1956) بدست آورد.

    در سال 1955 و کمپانی بریانا پروداکشنز را تأسیس کرد که فیلم های متنوعی از «راه های افتخار» (1957) گرفته تا «اسپارتاکوس» (1960) را تولید کرد. در این دو فیلم، وی خودش نقش آفرینی کرد و با استنلی کوبریک که آن زمان کارگردان گمنامی بود همکاری نمود. داگلاس به از بین بردن "لیست سیاه هالیوود" کمک زیادی کرد، بدین ترتیب که از دالتون ترامبو خواست برای «اسپارتاکوس» تیتراژ رسمی روی پرده بنویسد. کرک در «شجاعان تنها هستند» (1962) که یک فیلم کالت کلاسیک محسوب می شود، و همچنین در «هفت روز در ماه مه» (1964) در مقابل برت لنکستر که با او در هفت فیلم همبازی بوده، نقش آفرینی کرد و تهیه کنندگی آنها را نیز خودش انجام داد. در سال 1963، در تئاتر برادوی «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»، داستانی که آن را خریده بود، و بعدها آنها را به پسرش مایکل داگلاس داد و تبدیل به یک فیلم برنده اسکار شد (با عنوان «دیوانه از قفس پرید» (1975))، درخشید.

    به عنوان یک بازیگر و آدم خیر و نیکوکار، داگلاس سه نامزدی جایزه اسکار بدست آورد و یک اسکار برای دستاورد یک عمر از آن خود کرد و همچنین مدال آزادی ریاست جمهوری را نیز کسب کرد. به عنوان یک نویسنده، وی تابحال ده رمان و زندگی نامه نوشته است. در حال حاضر وی رتبه هفدهم لیست بزرگترین افسانه های سینمایی مرد سینمای کلاسیک هالیوود از سوی موسسه فیلم آمریکا (AFI) را در اختیار دارد و بالاترین رتبه افراد زنده آن لیست متعلق به خود اوست.

    اگر بخواهیم دقیقتر و ریزتر به اوایل دوران زندگی داگلاس بپردازیم، باید بگوییم وی با نام بلاروسی ایسور دانیلویچ در امستردام نیویورک به دنیا آمد. کرک، پسر بریانا و هرشل دانیلویچ بود که والدینش مهاجرین منطقه چاووسی در امپراتوری روسیه (بلاروس امروزی) بودند. عمویش که زودتر از آنها به آمریکا مهاجرت کرده بود نام خانوادگی دمسکی را انتخاب کرده بود که خانواده آنها نیز از همان نام استفاده کرد. داگلاس با نام ایزی دمسکی بزرگ شد و در طول جنگ جهانی دوم بود که قبل از وارد شدن به نیروی دریایی ایالات متحده، بطور رسمی و قانونی نامش را به کرک داگلاس تغییر داد.

    در زندگی نامه ای که در سال 1988 با عنوان «پسر کهنه فروش» منتشر کرد، از دشواری هایی که او و والدین و شش خواهرش در سال های اولیه زندگی شان در امستردام نیویورک تحمل می کردند، نوشته است: «پدرم، که در روسیه تاجر اسب بود، یک اسب و یک گاری کوچک خرید و کهنه فروش شد، لوازم کهنه، آهن و فلزات قراضه را به قیمت بسیار پایین می خرید... حتی در خیابان ایگل که فقیرنشین ترین منطقه شهر بود و همه خانواده ها زندگی دشواری داشتند، کهنه فروشی پایین ترین طبقه مردم بود و من پسر کهنه فروش بودم.»

    کرک بزرگتر که شد به کارگردان آسیاب خوراکی می فروخت تا پول کافی برای خرید شیر و نان برای خانواده اش جمع کند. بعدها به پخش روزنامه پرداخت و در دوران جوانی به بیش از چهل شغل مختلف پرداخت تا اینکه بالاخره بازیگری را شروع کرد. وی زندگی کردن در خانواده ای با شش خواهر را خفه کننده تلقی می کرد و می گفت: «به شدت دلم می خواست از خانه بروم. به عبارتی گویی زیرم آتش روشن کرده بودند.» در دبیرستان پس از بازی در چند نمایش تئاتر، می دانست که دلش می خواهد یک بازیگر حرفه ای شود. از آنجائیکه توانایی مالی کافی برای پرداخت شهریه دانشگاه را نداشت، با رئیس دانشگاه سنت لارنس صحبت کرد و کارنامه دبیرستانش را به او نشان داد. وی برای پرداخت شهریه دانشگاه وام گرفت که با کار نیمه وقت باغبانی و سرایداری اقساط این وام را پرداخت می کرد. کرک در تیم کشتی نیز عضو برجسته ای بود و از طریق کشتی گرفتن در کارناوال تابستانی، پول در می آورد.
    1498579_214.jpg

    استعداد بازیگری داگلاس در آکادمی هنرهای دراماتیک واقع در شهر نیویورک سیتی کشف شد که باعث شد او بورس ویژه ای دریافت نماید. یکی از همکلاسی هایش بتی جوان پرسک بود (که بعدها با نام لورن باکال مشهور شد) و در شروع حرفه بازیگری داگلاس نقش بسیار مهمی ایفا کرد. باکال از کرک خوشش می آمد و آنها مدتی با هم دوست بودند. یک همکلاسی دیگر او که دوست باکال بود، دایانا دیل نام داشت که بعدها همسر اول کرک شد. در مدت زمانی که با هم بودند، باکال دریافت که داگلاس هیچ پولی در بساط ندارد و حتی یک بار شب را در زندان گذرانده چون جایی برای خوابیدن نداشته است.

    حتی یک بار باکال کت عمویش را به داگلاس داد تا گرم شود. گاهی فقط برای اینکه بتواند او را ببیند، یکی از دوستانش یا مارش را به رستورانی که کرک در آن گارسونی می کرد می کشاند. داگلاس به او گفته بود آرزویش این است که روزی خانواده اش را به نیویورک بیاورد تا او را روی صحنه تئاتر ببینند. بعدها باکال می گفت که آن زمان آرزوی خودش این بوده که با او باشد، ولی ظاهراً کرک او را نمی خواسته، زیرا باکال زیادی برای او جوان بوده، هر چند که در دوستی با او چیزی کم نگذاشته بود. تفاوت سنی این دو هشت سال بیشتر نبود.

    داگلاس از زمانی که در مهد کودک بود و شعر «سـ*ـینه سرخ بهاری» را خواند و تشویق شد، دلش می خواسته بازیگر شود. وی در سال 1941 یعنی مدت کوتاهی پس از آنکه این کشور وارد جنگ جهانی دوم شد، وارد نیروی دریایی ایالات متحده شد و افسر ارتباطات در مبارزات ضد زیر دریایی شد. در سال 1944 بود که به علت جراحات جنگی، از خدمت مرخص شد. در نوامبر 1943 با دایانا دیل ازدواج کرد. آنها صاحب دو پسر به نام های مایکل، متولد 1944 و جوئل، متولد 1947 شدند و در سال 1951 از هم جدا شدند.

    پس از پایان جنگ، داگلاس به نیویورک سیتی بازگشت و در رادیو، تئاتر و پیام های بازرگانی کار پیدا کرد. در کار رادیو، وی در چند سریال رادیویی آبکی صداپیشگی کرد که حالا تجربه آن کارها را بسیار باارزش قلمداد می کند، زیرا مهارت استفاده از صدا برای یک بازیگر مهارت مهمی است و حالا افسوس می خورد که چرا همین راه هایی که او رفته است دیگر برای افراد دیگر وجود ندارد. شروع بازی در صحنه تئاتر زمانی برایش رقم خورد که به جای ریچارد ویدمارک برای بازی در نمایش «ببوس و بگو» (1943) انتخاب شد که باعث شد نقش های بعدی را بدست آورد.

    داگلاس نقشه کشیده بود که بازیگر تئاتر شود، تا اینکه دوستش لورن باکال به او کمک کرد تا اولین نقش سینمایی اش را بدست آورد، بدین ترتیب که او را به هل والیس (کارگردان) که به دنبال بازیگر مرد مستعد جدیدی بود، معرفی کرد. فیلم والیس، «عشق عجیب مارتا ایورس» (1946) با باربارا استنویک، اولین حضور سینمایی داگلاس شد. وی نقش مرد جوان بی اعتماد به نفسی را بازی کرد که حسادت او را می خورد و زندگی اش تحت تسلط زن بی رحمی بود که از او چند سال بزرگتر بود. این آخرین باری بود که داگلاس نقش یک مرد ضعیف و بیچاره را بازی کرد. منتقدین ارزیابی کرده بودند که داگلاس در همان فیلم اولش، نشانه های "یک بازیگر طبیعی و ذاتی سینمایی" را از خود نشان داده است.

    وجهه داگلاس به عنوان مردی سرسخت در هشتمین فیلمش یعنی «قهرمان» (1949) ساخته شد و استنلی کریمر او را برای بازی در نقش یک بوکسور خودخواه انتخاب کرد. با این حال با قبول این نقش، کرک قمار کرده بود، زیرا باید پیشنهاد درخشیدن در فیلمی با بودجه بالا از ام جی ام، یعنی «گناهکار بزرگ» را رد می کرد که البته برایش سه برابر بیشتر دستمزد به همراه داشت.

    ری دیدینگر، مورخ سینما، می گوید: «کرک فیلم «قهرمان» را یک ریسک بزرگ می دانست، که البته فرصتی استثنائی نیز بود... داگلاس این نقش را پذیرفت و قطعاً در آن درخشید.» فدریک رومانو، یک مورخ سینمایی دیگر بازی داگلاس در این فیلم را «بینهایت اوریجینال» خواند و گفت: «داگلاس روی رینگ تمرکز بسیار زیادی دارد. فوکوس شدید او روی حریفش بیننده را روی رینگ می آورد. شاید بهترین جلوه بازی او در این فیلم، نعره های خاص و اخم و تخمش باشد... وی بیننده را متقاعد می کند که او روی این رینگ یک هدف بزرگ دارد.» داگلاس اولین نامزدی اسکارش را دریافت کرد و خود فیلم شش نامزدی در کل بدست آورد.

    بعد از این فیلم بود که او تصمیم گرفت به عنوان یک ستاره به موفقیت دست یابد و به همین منظور می بایست با شدت و حدت بیشتری تلاش می کرد و بر کمرویی ذاتی اش غلبه می کرد و نقش های قویتری انتخاب می کرد. بعدها در این باره می گفت: «فکر نمی کنم بدون غرورم بازیگر خوبی می شدم. من اصلاً علاقه ای به این ندارم که بازیگر فروتنی باشم.» همان اوایل دوران بازیگری اش، داگلاس خصلت مستقل بودنش را ثابت کرد و حتی قراردادهای استودیویی اش را طوری تنظیم می کرد تا کنترل و تسلط کامل به پروژه هایش داشته باشد و در نهایت کمپانی فیلمسازی خودش را به نام بریانا پروداکشنز تأسیس نمود که نام این کمپانی از نام مادرش گرفته شده بود. در سال 1947 داگلاس فیلم «از درون گذشته» را ساخت. وی در این فیلم در کنار رابرت میچام و جین گریر نقش آفرینی کرد. در سال 1949 با نمایش «سه خواهر» وارد برادوی شد که تهیه کننده اش کاترین کورنل بود.

    در دهه های پنجاه و شصت، داگلاس دیگر ستاره مسلم باکس آفیس بود و در مقابل هنرپیشه های زن پیشروی آن دوران بازی کرده بود. در اولین فیلم وسترنش، «در امتداد مرگ و زندگی» (1951) نقش یک افسر صلح مرزی را بازی کرد و خیلی زود با اسب سواری و بازی در نقش هفت تیرکش ها آشنا شد و در چندین و چند وسترن نقش آفرینی کرد. وی فیلم «شجاعان تنها هستند» (1962) که در آن نقش کابویی را بازی می کند که با اصول خودش زندگی می کند، را فیلم محبوبش می نامد. این فیلم که فیلمنامه نویسش دالتون ترامبو است، مورد تحسین منتقدین نیز قرار گرفت، ولی در گیشه موفق نبود، چون بازاریابی و تبلیغات خوبی برایش نشده بود.

    در سال 1950، داگلاس نقش ریک مارتین را در فیلم «مرد جوان با یک شیپور» بازی کرد که بر اساس رمانی به همین نام اثر دوروتی بیکر و با الهام از زندگی بیکس بیدربک، کورنت نواز جاز، ساخته شده بود. دوریس دی در نقش جو بازی کرده بود، زن جوانی که شیفته یک موزیسین جاز می شود. این درست بر عکس زندگی واقعی این دو بود، زیرا دوریس دی داگلاس را خودخواه و فیلم را بینهایت کسل کننده می خواند.
    1498575_483.jpg

    در سال 1951 بود که کرک در فیلم «تک‌خال در حفره» نقش گزارشگر روزنامه ای را بازی کرد که به دنبال یه داستان بزرگ برای گزارش کردن بود. این فیلم اولین تجربه بیلی وایلدر به عنوان نویسنده و تهیه کننده بود. موضوع و داستان فیلم در آن برهه، جنجالی بود و مخاطب آمریکایی از آن خوشش نیامد. این فیلم در جشنواره فیلم ونیز جایزه بهترین فیلم خارجی را برد. البته محبوبیت آن در سال های اخیر افزایش یافته و حتی در بعضی از نظرسنجی ها آن را در لیست 500 فیلم برتر تاریخ قرار داده اند. وودی آلن این فیلم را یکی از فیلم های محبوبش خوانده است. به عنوان ستاره و قهرمان فیلم، شدت و حدت داگلاس در بازیگری در این فیلم تحسین شده است.

    داگلاس در سال 1951 فیلم دیگری با عنوان «یک داستان کارآگاهی» بازی کرد که نامزد چهار جایزه اسکار از جمله اسکاری برای لی گرنت در اولین فیلمش شد. گرنت می گفت داگلاس "شگفت انگیز" بود، هم در بازی اش و هم خودش. وی یک ستاره بزرگ است. جذاب، خشن و حیرت انگیز. برای آماده شدن برای این نقش، وی چندین روز را در اداره پلیس نیویورک گذراند و حتی در بازجویی ها شرکت می کرد.

    در «بد و زیبا» (1952) یکی دیگر از سه فیلمی که نامزد جایزه اسکار شد، داگلاس نقش تهیه کننده فیلم یکدنده ای را بازی می کند که از بازیگران، نویسنده ها و کارگردانانش سوءاستفاده می کند و آنها را بازیچه دست خود قرار می دهد. باکال و دوریس دی در زندگی او دو نوع زن بسیار متفاوت از هم بودند. در «مرد جوانی با یک شیپور» (1950) وی نقش یک موزیسین جاز را بازی می کند و هوگی کارمایکل (آهنگساز-پیانیست) نقش مکمل را ایفا می کند تا به فیلم رئالیسم بیشتر بخشیده باشد و به داگلاس در ایفای نقش یک موزیسین کمک کند. در سال 1954 داگلاس در «اولیس» درخشید که از روی شعر حماسی هومر ساخته شده بود و سیلوانا مانگانو در نقش پنه‌لوپه و سیرس و آنتونی کوئین در نقش آنتینوس بازی کردند. ماریو کامرینی (کارگردان) و فرانکو بروساتی با هم فیلمنامه آن را نوشتند.

    در «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» (1954) داگلاس نشان داد که علاوه بر نقش های جدی و مصمم می تواند نقش هایی که مستلزم حالتی کمیک و سبک تر هستند را نیز به خوبی از آب درآورد. در این فیلم اقتباسی از رمان ژول ورن، وی نقش ملوانی خوشبین و ساده دل را بازی می کند که درست نقطه مقابل ناخدا نیموی کم حرف و متفکر است. این فیلم یکی از موفق ترین فیلم های اکشن-زنده والت دیزنی و یک فیلم بسیار موفق در گیشه بود. وی در فیلم وسترن «مردی بدون ستاره» و همچنین در «برای عشق یا پول» (1963) وی توانست کاراکترهای کمیک مشابهی را جان بخشد.

    در اولین حضور تلویزیونی اش، داگلاس مهمان موزیکال (در نقش خودش) برنامه جک بنی (1954) شد. در سال 1955 وی کمپانی خودش را تأسیس کرد و برای این کار می بایست قراردادهایش با هل والیس و وارنر برادرز را فسخ می کرد. وی شروع به تهیه کنندگی و درخشیدن در فیلم های خودش کرد که شامل «راه های افتخار»، «وایکینگ ها»، «اسپارتاکوس»، «شجاعان تنها هستند» و «هفت روز در ماه مه» می شد.

    با آنکه «راه های افتخار» در گیشه موفق نبود، از آن زمان به بعد تبدیل به یکی از بهترین فیلم های ضد جنگ و یکی از اولین فیلم های استنلی کوبریک کارگردان شد. داگلاس که زبان فرانسه را به روانی صحبت می کرد، در این فیلم نقش یک افسر فرانسوی مهربان را در طول جنگ جهانی اول بازی می کند که سعی می کند سه سرباز را از جوخه آتش نجات دهد. نمایش این فیلم تا سال 1976 در فرانسه ممنوع بود. قبل از آنکه تولید فیلم آغاز شود، داگلاس و کوبریک باید مشکلات مهمی را بین خودشان حل می کردند که یکی از آنها دوباره نویسی فیلمنامه توسط کوبریک بدون اطلاع دادن به داگلاس بود.
    1498577_144.jpg

    این منجر به اولین مشاجره جدی آنها شد طوری که داگلاس می گوید: «استنلی را به اتاقم خواستم. از عصبانیت سرش هوار می کشیدم. هر دشنامی که می دانستم نثارش کردم. من دستمزدم را بر اساس فیلمنامه اصلی و اولیه گرفته بودم، نه آن چرندیات! فیلمنامه را به آن سوی اتاق پرت کردم و گفتم: "یا با فیلمنامه اصلی این فیلم را می سازیم یا اصلاً این فیلم را نمی سازیم." استنلی حتی پلک هم نزد. در نهایت با فیلمنامه اولیه فیلم را ساختیم. من معتقدم این فیلم یک فیلم کلاسیک و یکی از مهمترین فیلم هایی است که تابحال ساخته شده و حتی به نظر من مهمترین فیلمی که تابحال کوبریک ساخته است.»

    داگلاس در فیلم های بسیاری با نوآنس های متفاوت، نقش مردان ارتشی را ایفا نموده است که از آن میان می توان به «رابـ ـطه فوق سری» (1957)، «شهر بی رحم» (1961)، «قلاب» (1963)، «هفت روز در ماه مه» (1964)، «قهرمانان تلمارک» (1965)، «در مسیر زیانبار» (1965)، «سایه غول آسا بیفکن» (1966)، «پاریس می سوزد» (1966)، «شماره معکوس نهایی» (1980) و «زحل 3» (1980) اشاره نمود. سبک بازیگری متمایز کرک داگلاس باعث شد که تبدیل به شخصیت محبوب مقلدین تلویزیونی از جمله فرانک گورشین، ریچ لیتل و دیوید فرای شود.

    نقش او به عنوان ونسان ونگوگ در فیلم «شور زندگی» (1956) به کارگردانی وینسنت مینلی ساخته شده بر اساس کتاب پرفروش ایروینگ استون، بیشتر در فرانسه فیلمبرداری شد. داگلاس نه تنها از لحاظ ظاهری به ونگوگ بسیار شبیه بود، بلکه تلاطم درونی این نقاش را بهتر از بازیگر دیگری منتقل می کرد. بعضی از منتقدین بازی او را مشهورترین نمونه از نقش آفرینی «هنرمند زجر کشیده ای» می دانند که از طریق آثارش به دنبال یافتن آرامش از میان دردهای زندگی است.

    داگلاس برای بازی در این نقش نامزد جایزه اسکار شد و همبازی اش، آنتونی کوئین، جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد در نقش مکمل را برای ایفای نقش پل گوگن، دوست ونگوگ، بدست آورد. داگلاس یه جایزه گلدن گلوب برای این فیلم برد، با این حال مینلی گفته بود که داگلاس می بایست اسکار را می برد: «کرک بازی متأثرکننده و به یاد ماندنی ای از این نقاش ارائه داد، مردی با نیروی خلاقیت عظیم که از استرس عاطفی، ترس و وحشت دیوانگی سرچشمه می گرفت.» خود داگلاس بازی در نقش ونگوگ را تجربه ای دردناک قلمداد می کرد: «نه تنها من به ونگوگ شباهت داشتم، بلکه درست همسن او بودم وقتی که خودکشی کرد.»
    1498571_351.jpg

    در سال 1960 داگلاس نقش اصلی فیلمی را بازی کرد که به زعم بسیاری، نقطه عطف حرفه او بود. وی اسپارتاکوس را در فیلم «اسپارتاکوس» جان بخشید، فیلمی که تیمی از بازیگرانی درخشان و ستاره داشت. وی تهیه کننده اجرایی این فیلم نیز بود که فقط هزینه تولید آن 12 میلیون دلار بود و پرهزینه ترین فیلمی بود که تا آن زمان ساخته شده بود. وی ابتدائاً آنتونی مان را برای کارگردانی انتخاب کرد، ولی خیلی زود او را با استنلی کوبریک که قبلاً در «راه های افتخار» با او همکاری کرده بود، جایگزینش کرد.

    وقتی که فیلم اکران شد، داگلاس تمام قدردانی اش را از فیلمنامه نویس یعنی دالتون ترامبو که آن زمان در "لیست سیاه هالیوود" بود، کرد و بدین ترتیب به قرار گرفتن او در این لیست پایان داد. وی آن زمان در این باره گفته بود: «من بیش از 85 فیلم ساخته ام، ولی تنها چیزی که تابحال به آن افتخار کرده ام، شکستن لیست سیاه است.» هر چند که تهیه کننده فیلم یعنی ادوارد لوئیس و خانواده دالتون ترامبو علناً این ادعای داگلاس را زیر سوال بردند. در فیلم «ترامبو» که در سال 2015 ساخته شد، نقش داگلاس را دین اوگورمن بازی می کند.

    داگلاس حقوق مربوط به رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» را از نویسنده اش، کن کیسی، خرید و در سال 1963 آن را تبدیل به تئاتری کرد که خودش در آن بازی کرد و به مدت 5 ماه در برادوی اجرا شد. نقدهایی که بر آن صورت گرفت مختلط بودند. داگلاس حق تولید فیلم را نیز برای آن بدست آورد، ولی پس از گذشت یک دهه که نتوانست برایش تهیه کننده ای بیابد، حقوق ساخت فیلم آن را به پسرش مایکل داد. در سال 1975 نسخه سینمایی این کتاب توسط مایکل داگلاس و شول زائنتز با درخشش جک نیکولسون تهیه شد، زیرا آن زمان کرک برای کاراکتر این فیلم زیادی مسن بود. این فیلم که با عنوان «دیوانه از قفس پرید» در کشورمان مشهور است، برنده 5 جایزه اسکار از جمله جایزه ای برای نیکولسون شد.

    داگلاس طی دهه های بعدی هفت فیلم با برت لنکستر: «تنها پیاده روی می کنم» (1948)، «جدال در اوکی کُرال» (1957)، «مرید شیطان» (1959)، «فهرست آدریان مسنجر» (1963)، «هفت روز در ماه مه» (1964)، «پیروزی در انتبه» (1976) و «مردان سرسخت» (1986) همکاری کرد که باعث شد عموم مردم این تصور برایشان پیش آید که این دو یک تیم و زوجی جدانشدنی هستند. در این فیلم ها همیشه داگلاس در سایه لنکستر قرار می گرفت و به استثنای «تنها پیاده روی می کنم» که در آن داگلاس نقش شرور فیلم را بازی می کرد، نقش هایشان کم و بیش به یک اندازه اهمیت داشت.

    هر دوی آنها در یک دوره وارد هالیوود شدند و در چهارمین فیلمشان همبازی شدند، هر چند که داگلاس نقش مکمل را ایفا می کرد. هر دوی آنها بازیگر-تهیه کنندگانی شدند که در هالیوود به دنباله حرفه های مستقل بودند.

    جان فرانکن‌هایمر که کارگردانی فیلم مهیج سیـاس*ـی «هفت روز در ماه مه» در سال 1964 به عهده او بود، در گذشته میانه خوبی با لنکستر نداشت و اصلاً او را برای این فیلم نمی خواست. با این وجود داگلاس بر این باور بود که لنکستر برای این نقش مناسب است و بدین ترتیب بود که رنگین ترین نقش به وی داده شد. بعدها داگلاس می گفت: «معلوم شد که برت لنکستر و من در این فیلم عالی بازی کردیم.»

    در «سازش» (1969) درامی به کارگردانی الیا کازان، ساخته شده بر اساس رمانی از وی تحت همین نام، داگلاس نقش مدیر تبلیغاتی آشفته ای را در کنار فی داناوی ایفا کرد. با آنکه فیلم در گیشه موفق نبود و بیشتر نقدهای منفی از سوی منتقدین دریافت کرده بود، داناوی حس می کرد که نقدها عادلانه نبوده اند و بعدها در زندگی نامه اش نوشته بود: «من نمی توانم درک کنم که چرا منتقدین بازی کرک را کوبیده بودند، زیرا به نظر من نقش آفرینی او در این فیلم شگفت انگیز بود. وی آدم باهوشی در حرفه بازیگری است و رویکردی عمل گرایانه نسبت به بازیگری دارد، طوری که باعث شد فلسفه ای در من درباره بازیگری شکل بگیرد.»

    بین سال 1970 و سال 2008، داگلاس نزدیک به 40 فیلم ساخت و در برنامه های تلویزیونی مختلفی ظاهر شد. در سال 1970، وی در فیلم وسترن «مرد شیادی بود...» با هنری فوندا همبازی شد که تهیه کنندگی و کارگردانی این فیلم را جوزف ال. منکیویس به عهده داشت. در سال 1973 وی اولین فیلمش را با نام «اسکالاواگ» کارگردانی کرد. در سال 1973 نیز در نسخه موزیکال تلویزیونی «دکتر جکیل و آقای هاید» ظاهر شد.

    برای فیلم «گروه مسلح» (1975) روی صندلی کارگردانی بازگشت که در آن در کنار بروس درن درخشید. در سال 1978 همراه با جان کاساویتس و ایمی ایروینگ در فیلم ترسناکی به نام «خشم» به کارگردانی برایان دی پالما ظاهر شد. در سال 1980 در «شمارش معکوس نهایی» درخشید که در آن فیلم نقش افسر فرمانده ناو هواپیمابر یو اس اس نیمیتز را بازی کرد که به زمان گذشته در سال 1941 و هنگام حمله به پرل هاربور سفر می کند. این فیلم را پسر پیتر داگلاس تهیه کرد. در سال 1982 وی در «مردی از رودخانه برفی» نقش آفرینی کرد که فیلمی استرالیایی بود که چندین و چند جایزه دریافت کرد و منتقدین آن را تحسین کردند. این آخرین همکاری داگلاس و لنکستر پس از چهل سال شراکت بود.

    در سال 1986 وی همراه با آنجلا لنسبری در مراسم یادبود نیویورک فیلارمونیک به مناسب صدمین سالگرد مجسمه آزادی، مجری گری نمود. این سمفونی را زوبین مهنا رهبری نمود. در سال 1988 داگلاس در اقتباس تلویزیونی از «وارث باد» در مقابل جیسون روباردز و جین سیمونز قرار گرفت و این فیلم دو جایزه امی کسب کرد. در دهه نود داگلاس به درخشیدن در فیلم های بلند ادامه داد که از میان آنها می توان به «راز» در سال 1992 اشاره کرد که فیلمی تلویزیونی درباره یک پدربزرگ و نوه اش بود که هر دو با دیلکسی سر و کله می زدند. همان سال وی در کمدی «حریص» نقش عموی مایکل جی. فاکس را بازی کرد. در ویدئوی آهنگ «باغ الله» به خوانندگی دان هنلی نقش شیطان را ایفا کرد.
    1498572_313.jpg

    در سال 1996 پس از سکته ای شدید که قدرت تکلم را از او گرفت، داگلاس هنوز هم می خواست فیلم بسازد. وی سالها تحت درمان بود و در سال 1999 فیلم «الماس ها» را ساخت که در آن نقش مشت زدن پیری را بازی کرد که به تازگی سکته کرده بود. در این فیلم با دوست قدیمی اش یعنی لورن باکال همبازی بود.

    در سال 2003، مایکل و جوئل داگلاس تهیه کنندگی فیلم «ارثی است» را انجام دادند که علاوه بر کرک، اعضای دیگر خانواده نیز، از جمله مایکل، پسر مایکل و همسر سابقش، دایانا دیل، در آن حضور داشتند. در مارس 2009، داگلاس شوی یک نفره زندگی نامه ای «قبل از آنکه فراموش کنم» را در کالور سیتی کالیفرنیا ساخت. این فیلم تبدیل به مستندی شد که اولین بار در ژانویه 2010 به نمایش در آمد.

    داگلاس دو بار ازدواج کرد که بار اول با دایانا دیل در نوامبر 1943 بود که در سال 1951 طلاق گرفتند و دو پسر به نام های مایکل داگلاس (بازیگر) و جوئل داگلاس (تهیه کننده) داشتند و بار دوم در پاریس بود، یعنی زمانی که وی با آن بایدنز، در طول فیلمبرداری فیلم «شور زندگی» آشنا شد. این زوج در سال 1954 ازدواج کردند و در سال 2014 شصتمین سالگرد ازدواجشان را در بورلی هیلز جشن گرفتند. آنها دو پسر به نام های پیتر (تهیه کننده) و اریک (بازیگر) دارند. اریک در سال 2004 به علت اوردوز الـ*کـل و دارو از دنیا رفت.

    امور نیکوکارانه بخش زیادی از زندگی داگلاس را به خود اختصاص داده اند. وی و همسر دومش از طریق بنیاد خیریه خود میلیون ها دلار برای امور نیکوکارانه اختصاص داده اند. آخرین کمک های نیکوکارانه آنها بالغ بر 2.3 میلیون دلار به بیمارستان کودکان لس آنجلس جهت خرید ربات جراحی و همچنین وقف فلوشیپ کرک داگلاس در موسسه فیلم آمریکا بوده است. در اکتبر 2015 این زوج 5 میلیون دلار دیگر به مرکز زنان لس آنجلس میشن بخشیدند تا حمایت 15 دلاری خود در سه سال گذشته از این مرکز را تقویت کرده باشند. در سال 2015 داگلاس به هالیوود ریپورتر گفت که تعهد او به امور خیریه از دوران کودکی اش آغاز شد. وی شاهد آن بود که مادرش به دیگران غذا می داد با آنکه خودشان به این غذا احتیاج داشتند.

    حقایقی درباره کرک داگلاس که شاید ندانید:

    1. کرک داگلاس را اغلب با صدای خاص و چال چانه اش می شناسیم. وی اغلب نقش مردان عصبانی و بانفوذ را بازی می کرد، کاراکترهایی که دوست داشتنی نبودند ولی همیشه بیننده را تحت تأثیر قرار می دادند.

    2. در اکتبر 1997 وی از سوی مجله امپایر رتبه 53 «100 ستاره سینمایی برتر تمام دوران ها» را بدست آورد.

    3. در ژانویه 1996 سکته ای کرد که منجر به مشکل تکلم در او شد و طی سال ها با گفتار درمانی توانست این مشکل را به تدریج حل کند.

    4. در روز هفدهم ژانویه 1981 از سوی جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت ایالات متحده مدال ریاست جمهوری آزادی را دریافت کرد که برترین افتخاری است که یک شهروند آمریکایی می تواند به آن دست یابد.

    5. دو نقش برنده اسکار را رد کرد: یکی نقش لی ماروین در «کت بالو» (1965) بود و دیگری نقش ویلیام هولدن در فیلم «استالاگ 17» (1953).

    6. وی چهار پسر به نام های مایکل، اریک، جوئل و پیتر دارد.

    7. فقط با گفتن معادل انگلیسی «قهوه» در پایان یک پیام بازرگانی تلویزیونی ژاپنی در دهه هشتاد، 50 هزار دلار گرفت.

    8. زبان های آلمانی و فرانسه را به راحتی صحبت می کند.

    9. در فوریه 1991 از حادثه سقوط هلیکوپتر جان سالم به در برد که در این حادثه دیگر سرنشینان کشته شدند و او فقط کمرش آسیب دید.

    10. با مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه سنت لارنس در کانتون نیویورک دانش آموخته شد و در سال 1939 ممتاز کلاسش شد.
    1498574_544.jpg

    11. مدال افتخار دانشگاه کالیفرنیا را در تاریخ 14 ژوئن 2002 طی مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان تئاتر، فیلم و تلویزیون دریافت نمود. دیگر دریافت کنندگان این مدال افتخار، جیمی کارتر و بیل کلینتون، رؤسای جمهوری
    سابق ایالات متحده و همچنین لارنس الیویه و کارول برنت بازیگر بوده اند.

    12. وی پدرشوهر کاترین زتا-جونز است.

    13. در اصل قرار بود در فیلم «اولین خون» (1982) نقش سرهنگ سم تراتمن را بازی کند، ولی وی پروژه را ترک کرد، زیرا می خواست تغییرات اساسی در فیلمنامه اعمال شود. به خصوص اینکه جان رمبو به دست تراتمن کشته می شود، همانطور که این کاراکتر در نسخه رمان این فیلم کشته شد. نویسندگان قبول نکردند و در نهایت این نقش به ریچارد کرنا رسید.

    14. موسسه فیلم آمریکا در فهرست «50 افسانه سینمایی برتر» خود، رتبه 17 به او داد.

    15. در بسیاری از فیلم هایش از پاشنه مصنوعی استفاده می کرد تا قدش در فیلم بلندتر دیده شود. یک بار محض شوخی، برت لنکستر پاشنه های مصنوعی اش را در محل فیلمبرداری پیدا کرده و آنها را پنهان کرد که ظاهراً این بازیگر قد کوتاه را بینهایت خشمگین کرده بود.

    16. در اوت 1986 پس از بیهوش شدن در یک رستوران، برای قلبش پیس میکر (ضربان ساز) کار گذاشتند.

    17. در سال 1980 رئیس هیئت داوران جشنواره فیلم کن بود.

    18. در سال 1970 عضو هیئت داوران جشنواره فیلم کن بود.

    19. در هشت فیلم با برت لنکستر همبازی بود: «تنها پیاده روی می کنم» (1947)، «جدال در اوکی کرال» (1957) و «مرید شیطان» (1959)، «فهرست آدریان مسنجر» (1963)، «هفت روز در ماه مه» (1964)، «پیروزی در انتبه» (1976)، «مردان مرده چهارخانه نمی پوشند» (1982) و «مردان عاقل» (1986).

    20. در سال 2005 بر خلاف توصیه پزشکان، هر دو کاسه زانوانش را عوض کرد که البته عملش موفقیت آمیز بود.

    21. پس از آنکه پسرش مایکل از صحنه تئاتر «درخت تابستانی» اخراج شد، کرک کل سال تئاتر و حقوق فیلم آن را خریداری کرد و آن را به مایکل داد تا در آن نقش آفرینی کند.

    22. وی پدربزرگ هفت نوه به نام های کامرون داگلاس، دیلان مایکل داگلاس، کاریس زتا داگلاس، (هر سه فرزندان مایکل)، کلسی داگلاس، تایلر داگلاس، رایان داگلاس و جیسون داگلاس (فرزندان پیتر) است.
    1498568_542.jpg

    23. اگر به توصیه همسرش آن داگلاس نبود، در سال 1958 وی سواری جت شخصی مایک تاد (تهیه کننده) می شد که دچار حادثه شد و سقوط کرد و همه سرنشینانش کشته شدند. همسر تاد یعنی الیزابت تیلور (بازیگر) نیز قرار بود در این جت باشد، که به خاطر سرماخوردگی شدید سفرش لغو شده بود.

    24. در سال 1950 عادت کشیدن دو تا سه بسته سیگار در روز را ترک کرد. بعدها پدرش در سال 1955 در سن 72 سالگی در اثر سرطان ریه درگذشت.

    25. در ژوئن 2004، در مراسم تشییع جنازه رونالد ریگان، رئیس جمهور سابق آمریکا، همراه با چارلتون هستون، تام سلک و آرنولد شوارتزنگر، فرماندار کالیفرنیا، شرکت نمود.

    26. در مراسم اکران نخست فیلم «غـ*ـریـ*ــزه اصلی» (1992) که پسرش مایکل در آن بازی کرده بود، حضور یافت.

    27. رئیس جمهور هری اس. ترومن، الگوی او بود.

    28. در فوریه 1960 ستاره ای در پیاده روی مشاهیر بلوار هالیوود به او اهدا شد.

    29. کاربر فعال اینترنت است و در مای اسپیس حساب کاربری دارد.

    30. مربی بازیگری اش، گری کوپر بوده است.

    نقل قول های شخصی:

    - «برای رسیدن به چیزهایی که می خواهید، باید به اندازه کافی شجاعت شکست خوردن را داشته باشید.»

    - «من از فقر مطلق آمده ام، و چاره ای جز پیشرفت و ترقی نداشتم.»

    - «فیلم ساختن شکلی از خودشیفتگی است.»

    - «مردم دائماً از روزهای قدیم حرف می زنند و می گویند که فیلم های قدیمی فیلم های بهتری بودند و بازیگران قدیمی مستعدتر بودند، ولی به نظر من اینطور نیست. تنها چیزی که درباره روزهای قدیم می توانم بگویم این است که آن روزها دیگر گذشته اند.»

    - «من همیشه به پسرانم می گویم که آنها مزیت های به دنیا آمدن در فقر مطلق را تجربه نکرده اند.»
    1498565_895.jpg

    - «معتقدم نیمی از موفقیت در زندگی از تلاش برای یافتن آنچه واقعاً می خواهید انجام دهید می آید. بعد از آن باید جلو بروید و آن کار را انجام دهید.»

    - «زندگی مثل فیلمنامه فیلم های سینمایی و به همان اندازه مبتذل و پیش پا افتاده است. اگر داستان زندگی من را به من می دادند تا فیلمش را بسازم، حتماً آن را رد می کردم.»

    - «اگر می خواهید مردی را بشناسید، از دیدن اینکه او با چه کسی ازدواج کرده، چیزهای زیادی درباره اش خواهید دانست.»

    - «دوست دارم پسرانم از من بهتر باشند، زیرا این شکلی از ابدی شدن است.»

    - «من چهار فیلم با جان وین بازی کردم، ما زوج عجیب و غریبی بودیم. زیرا او جمهوری خواه بود و من دمکرات و دائماً در حال بحث بودیم.»

    - (در دسامبر 2006) «اسم من کرک داگلاس است. شاید مرا بشناسید. اگر مرا نمی شناسید، اسمم را در گوگل جستجو کنید. من یک ستاره سینمایی بودم. پدر مایکل داگلاس و پدرشوهر کاترین زتا-جونز هستم. امروز سالروز تولد نود سالگی ام است و پیامی برای جوانان آمریکا دارم. روز تولد نود سالگی روز ویژه ای است. در مورد من، این روز ویژه نیست، بلکه معجزه آسا است، زیرا من از جنگ جهانی دوم، یک حادثه سقوط هلیکوپتر، یک سکته و جراحی دو کاسه زانوهایم، زنده بیرون آمده ام. رسم بر این است که کسی که تولدش است، کنار کیک تولدش می ایستد و یک آرزوی قلبی برای آینده اش می کند و سپس شمع های روی کیک را فوت می کند.

    - من این رسم را به مدت 89 سال اجرا کردم، ولی در روز تولد 90 سالگی ام، تصمیم گرفتم رسم شکنی کرده و به جای آرزوی قلبی، می خواهم آرزویم برای کل دنیا را به زبان آورم. بیایید با واقعیت روبرو شویم: دنیا بسیار آشفته شده است و شما وارث آن هستید. نسل جدید جلوتر از دیگران قرار دارد. شما گروهی هستید که با مشکلات متعددی از جمله فقر، گرم شدن جهان، نسل کشی، ایدز و بمب گذاران انتحاری و غیره روبرو هستید. این مشکلات وجود دارند و دنیا در مقابل آنها سکوت اختیار کرده است. ما کار زیادی برای حل این مشکلات نکرده ایم. حالا این دنیا را به شما واگذار می کنیم. باید آن را درست کنید، زیرا این وضعیت غیر قابل تحمل است.

    - باید شورش کنید، حرفتان را بزنید، بنویسید، رأی دهید، و به مردم و دنیایی که در آن زندگی می کنید، اهمیت دهید. ما در بهترین کشور دنیا زندگی می کنیم. می دانم، والدین من مهاجرین روس بوده اند. آمریکا کشوری است که "همه"، علیرغم نژاد، دین یا سن شان شانس دارند. من این شانس را داشته ام. شما نسلی هستید که بیشترین ضربه را می خورید و نسلی هستید که می توانید تغییر ایجاد کنید. من عاشق این کشورم زیرا از فقر آمده ام. توانسته ام وارد دانشگاه شوم و بازیگری را حرفه خود سازم، رشته ای که آن را دوست دارم.

    - در این کشور هیچ ضمانتی وجود ندارد که شما حتماً موفق خواهید شد. ولی همیشه شانس موفق شدن را دارید. هیچ چیز نباید مانع موفقیت شما شود. باید کاری کنید که چیزی سر راه پیروزی شما قرار نگیرد. وقتی شمع هایم را فوت می کنم... شاید خیلی زمان ببرد... ولی آن لحظه به شما فکر می کنم.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (45): ژرار دوپاردیو
    ژرار زاویه مارسل دُپاردیو یا ژرار دوپاردیو (Gérard Depardieu) زاده 27 دسامبر 1948، بازیگر، فیلمساز و تاجر فرانسوی و یکی از پر کار ترین هنرپیشه های کاراکتر در تاریخ سینما است که از سال 1967 تابحال حدود 170 فیلم کار کرده است.
    برترین ها: ژرار زاویه مارسل دُپاردیو یا ژرار دوپاردیو (Gérard Depardieu) زاده 27 دسامبر 1948، بازیگر، فیلمساز و تاجر فرانسوی و یکی از پر کار ترین هنرپیشه های کاراکتر در تاریخ سینما است که از سال 1967 تابحال حدود 170 فیلم کار کرده است. دوپاردیو به خاطر نقش آفرینی در فیلم های «آخرین مترو» (1980) که برایش جایزه سزار بهترین بازیگر نقش اول مرد را دریافت کرد، فیلم «پلیس» (1985) که برایش جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم ونیز را دریافت نمود، «ژان دو فلورت» (1986) و «سیرانو دو برژراک» (1990) که جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد را از جشنواره فیلم کن، دومین جایزه سزارش و از همه مهمتر نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را کسب کرد، مورد تحسین و تمجید فراوان منتقدین قرار گرفته است.
    1508580_626.jpg

    در فیلم کمدی «گرین کارت» (1990) ساخته پیتر ویر ایفای نقش نمود که جایزه گلدن گلوب را گرفت و پس از آن در فیلم های هالیوودی با بودجه های بالا مانند فیلم «1492: فتح بهشت» (1992) ساخته ریدلی اسکات، «هملت» (1996) ساخته کنث برانا، «مردی با نقاب آهنی» (1998) ساخته رندال والاس و «زندگی پای» (2012) ساخته انگ لی، درخشید. وی نشان شوالیه لژیون دونور و نشان ملی لیاقت را دارد. از ژانویه 2013 از سوی ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، شهروندی روسیه به وی اعطا شد و در همان ماه دوپاردیو سفیر فرهنگی مونته نگرو نیز شد. در کل، طی دوران حرفه ای اش، دوپاردیو 17 بار نامزد جایزه سزار بهترین بازیگر نقش اول مرد شده و دو بار این جایزه را در سال های 1981 و 1991 بـرده است. وی در سال 1990 برای نقشش در فیلم «سیرانو دو برژراک» نامزد جایزه اسکار نیز شد.

    ژرار در شاتورو در منطقه اندر، فرانسه به دنیا آمد. وی یکی از پنج فرزند آن ژَن ژوزف و رنه ماکسیم لیونل دوپاردیو (فلزکار و آتش نشان داوطلب) است. او که در سن 13 سالگی ترک تحصیل کرده بود، شغلی در یک چاپخانه پیدا کرد، ولی دله دزدی نیز می کرد که باعث شد بالاخره دستگیر شود، ولی با آزادی مشروط از زندان رهایی یافت. در سن 16 سالگی، دپاردیو شاتورو را به مقصد پاریس ترک کرد و بازیگری را در سالن تئاتر کمدی جدیدی به نام "کافه دو لا گار" در کنار پاتریک دوور، رومن بوتِی، سوتا، کُلوش و میو-میو آغاز نمود. رقـ*ـص را نیز از ژان-لوران کوشه یاد گرفت.

    اولین فیلمی که ژرار در آن دیده شد، فیلم کمدی «مکان رفتن» ساخته برتران بلیه در سال 1974 بود و از دیگر فیلم های مهمی که او در آنها بازی کرده می توان به فیلم تاریخی حماسی «1900» (1976) ساخته برناردو برتولوچی در کنار رابرت دنیرو و «آخرین مترو» (1980) ساخته فرانسوا تروفو اشاره نمود که برای این فیلم آخر ژرار اولین جایزه سزار بهترین بازیگر مرد خود را دریافت کرد.

    پروفایل بین المللی دوپاردیو با ایفای نقش کشاورز گوژپشت بخت برگشته ای در فیلم «ژان دو فلورت» (1986) ارتقا یافت و نقش آفرینی درخشانش در «سیرانو دو برژراک» (1990) برایش تحسین منتقدین را به همراه آورد و برای این فیلم دومین جایزه سزار بهترین بازیگر نقش اول مرد، جایزه جشنواره کن بهترین بازیگر مرد و نامزدی جایزه اسکار را کسب کرد.

    در کمدی رمانتیک انگلیسی زبان «گرین کارت» (1990) ساخته پیتر ویر، درخشید و برای این درخشش جایزه گلدن گلوب را گرفت. از آن پس در فیلم های انگلیسی زبان بسیاری از جمله «1492: فتح بهشت» (1992) ساخته ریدلی اسکات، «هملت» (1996) ساخته کنث برانا و «زندگی پای» (2012) ساخته انگ لی، بازی کرد. اخیراً نیز نقش اوبلیکس را در چهار فیلم اکشن-زنده «آستریکس» ایفا نموده که می گویند در این سری فیلم ها بوده که ملانی لوران در سن 14 سالگی کشف شده است.
    1508581_436.jpg

    در سال 2008 در فیلم «بابیلون ای. دی» و در سال 2009 دوپاردیو اجرای نادری در «نفرت» ساخته ساردو در جشنواره رادیو فرانس و مونپلیه لانگدوک روسیون همراه با فنی اردان داشت که در نهایت در فرانس موزیک پخش شد. در سال 2013 وی در فیلم مستقلی با عنوان «خداحافظی با احمق ها» درخشید. دوپاردیو به عنوان کاراکتر اصلی «انتورپ» نمایشی در «سه گانه اروپایی ها» (بروژ، انتورپ، تروورن) اثر فیلمنامه نویسی بریتانیایی، نیک آود، ایفای نقش کرده است.

    دوپاردیو در سال 1970 با الیزابت گوئینیو ازدواج کرد که از او صاحب دو فرزند به نام های گیوم و ژولی شد که هر دو بازیگر شدند. در ژانویه 1992 که از همسرش الیزابت جدا شده بود، از کارین سیلا (مدل) صاحب دختری به نام رکسان شد. در سال 1996 الیزابت را طلاق دارد و با کارول بوکه دوست شد که این دوستی از سال 1997 تا 2005 ادامه داشت. در جولای 2006 صاحب پسری به نام ژان، از هلن بیزو (طراح جواهرات)، شد. از سال 2005 تاکنون وی با کلمانتین ایگو زندگی می کند.
    1508583_270.jpg

    در اکتبر 2008، پسر دوپاردیو، گیوم، در سن 37 سالگی در اثر سـ*ـینه پهلو از دنیا رفت. عفونت ناشی از پیچیدگی پس از جراحی قطع پای گیوم بود. مصرف مواد مخـ ـدر سلامت او را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و تصادف با موتورسیکلت منجر به چندین عمل جراحی شد تا بتوانند پایش را حفظ کنند. عفونت های پس از جراحی پیچیدگی های زیادی بوجود آورد که در نهایت مجبور شدن پای گیوم را قطع کنند.

    در سال های اخیر، دوپاردیو به خاطر رفتارهایش توجه رسانه ها و مسئولین دولتی را جلب کرده است. در ماه اوت 2012، وی متهم به ضرب و شتم و مشت زدن به یک موتورسوار در پاریس شد. در نوامبر 2012 به خاطر رانندگی تحت تأثیر الـ*کـل بازداشت شد. وی از سال 2012 تاکنون رسماً مقیم بلژیک است. ژان-مارک آیرو، نخست وزیر فرانسه، این عمل او را مورد انتقاد قرار داد. در دسامبر 2012 دوپاردیو علناً اعلام کرد که می خواهد پاسپورت فرانسوی خود را پس بدهد.

    در ژانویه 2013، ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، حکمی اجرایی امضا کرد و طی آن شهروندی روسیه را به دوپاردیو اعطا کرد. ژرار در مصاحبه بعدی اش، به منتقدین پوتین حمله کرد و حتی در زندگی نامه اش گفت که پوتین فوراً از جنبه شرورانه او خوشش آمده است. در ژانویه 2013 وی سفیر فرهنگی مونته نگرو شد. در تابستان 2015، به علت مسائل سیـاس*ـی بین روسیه و اوکراین، تماشای فیلم ها و نمایش های دوپاردیو در تلویزیون و سینمای اوکراین ممنوع اعلام شد.

    حقایقی درباره ژرار دوپاردیو که شاید ندانید:

    1. در زمان فیلمبرداری فیلم «آستریکس و اوبلیکس علیه سزار» (1999) در پاریس با موتورسیکلتش تصادف کرد و در بیمارستان بستری شد.

    2. در سال 1990 در فرانسه محکوم به دو ماه زندان و ضبط گواهینامه رانندگی اش به خاطر رانندگی در حالت مـسـ*ـتی شد.

    3. پس از حمله قلبی در جولای 2000، تحت عمل جراحی بایپاس قلب فوری قرار گرفت.

    4. الیز، همسر گیوم دوپاردیو، در ژانویه 2001 دختری به دنیا آورد که ژرار را پدربزرگ کرد.

    5. دوپاردیو نام خانوادگی رایجی در مرکز فرانسه است.
    1508582_412.jpg

    6. مجله تایم به اشتباه ادعا کرده بود که دوپاردیو در 9 سالگی در آزار جنـ*ـسی یک نفر مشارکت داشته و این ادعا بر اساس مصاحبه ای مطرح شده بود که 13 سال قبل انجام شده بود و این ادعا ناشی از ترجمه نادرست
    این مصاحبه بود. از آن به بعد دوپاردیو نسبت به ترجمه حرف هایش بسیار حساس و دقیق است.
    7. در سال 1992 دوپاردیو رئیس هیئت داوران در جشنواره فیلم کن بود.

    8. صاحب دو رستوران در میدان گایون پاریس به نام های «لا فونتن گایون» و «لکای دو لا فونتن» است.

    9. در اکتبر 2005 اعلام کرد که قصد دارد از بازیگری بازنشسته شود و گفت که معتقد است به اندازه کافی فیلم ساخته و حالا می خواهد روی علایق دیگرش تمرکز کند.

    10. بیش از 30 سال است که با رابرت دنیرو دوستی نزدیکی دارد، زیرا این دو در فیلم «1900» (1976) ساخته برناردو برتولوچی همبازی بودند.

    11. برای نقش مکس در فیلم گانگستری «روزی روزگاری در آمریکا» (1984) به کارگردانی سرجو لئونه در نظر گرفته شده بود. دوپاردیو گفته بود که لهجه آمریکایی اش را درست می کند تا بتواند در این نقش بازی کند، که در نهایت این نقش به جیمز وودز رسید.

    12. دوپاردیو زبان ایتالیایی را به روانی تکلم می کند.

    13. بازیگر محبوب و دوست صمیمی فیدل کاسترو، رهبر کوبا، است.

    14. در فرانسه، ایتالیا، آرژانتین، موروکو و الجزایر، مالک تاکستان های بسیاری است.

    15. سنت آگوستن، اسقف، فیلسوف و دانشمند که بین سال های 354 تا 430 در دهکده هیپو رجیوس در شمال آفریقا می زیست را می ستاید.

    16. در سال 2005 گرانقیمت ترین بازیگر فرانسوی شد و دستمزدش 800 هزار یورو برای هر فیلم بود.

    17. به پاس کمک های شایانش به فرهنگ فیلم و سینما، عضو موسسه فیلم بریتانیا شد.

    18. نقش اصلی فیلم اکشن «مالون» (1987) به او پیشنهاد شد که آن را رد کرد. این نقش به کریستوفر لامبرت نیز پیشنهاد شد که او نیز آن را رد کرد. در نهایت این نقش به برت رینولدز رسید.

    19. در دو فیلم بازسازی شده که قبلاً خوزه فرر در آنها بازی کرده بود، ظاهر شده است. فیلم اول «سیرانو دو برژراک» بود که دوپاردیو در آن از فرر موفق تر ظاهر شد. فرر بعدها نقش تفنگدار اتوس را در «تفنگدار پنجم» (1979) ایفا کرد و دوپاردیو نقش تفنگدار پورتوس را در فیلم «مردی با نقاب آهنین» (1998) جان بخشید. هر دوی این فیلم ها بر اساس «کنت براژلون» ساخته شده بودند. در «بانو و سه تفنگدار» (2004) پسرش، گیوم
    دوپاردیو، نقش اتوس را بازی کرد، نقشی که قبلاً فرر بازی کرده بود.
    20. در کمپین انتخابات ریاست جمهوری سال 2012، از نیکولا سارکوزی حمایت کرده بود.

    21. در ژانویه 2013، ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، به ژرار دوپاردیو شهروندی روسیه را داد، یعنی زمانی که جدال تلخ دوپاردیو بر سر مالیات با دولت فرانسه، باعث شده بود که او پاسپورتش را به دولت پس بدهد.

    22. در دسامبر 2012، دوپاردیو به عنوان خودتبعیدی به بلژیک نقل مکان کرد تا از مالیات فرانسه فرار کند. وی پاسپورت فرانسوی و کارت تأمین اجتماعی خود را تسلیم دولت کرد. در نامه سرگشاده ای به نخست وزیر،
    دوپاردیو نوشته بود که دیگر کاری در فرانسه ندارد و دولت وقت فرانسه را به تمایل به مجازات کردن موفقیت انسان ها محکوم نمود. گفته می شود که از دسامبر 2012 تاکنون شهروندان فرانسوی منتظر دریافت شهروندی بلژیک هستند که دلیل اصلی آنها، مسائل مالی و مالیاتی است.

    23. دوپاردیو در پنج فیلم بازی کرده که همه آنها جایزه سزار بهترین فیلم را دریافت کرده اند: «آخرین مترو» (1980)، «کامیل کلودل» (1988)، «زیادی زیبا برای تو» (1989)، «سیرانو دو برژراک» (1990) و «همه صبح های دنیا» (1991).

    24. بیش از هر بازیگر دیگری، نامزدی جایزه سزار را دارد.
    1508586_551.jpg

    25. وقتی در ساحل شهر کن در طول جشنواره فیلم ناجی بود، عاشق بازیگری شد و به پاریس رفت تا در این رشته تعلیم ببیند.

    26. او کاراکترهای متعددی از ادبیات کلاسیک فرانسه را جان بخشیده است. نقش اصلی «سیرانو دو برژراک» (1990)، نقش پورتوس در «مردی با نقاب آهنین» (1998)، نقش ادموند دانته در «کنت مونت کریستو» (1998) و نقش ژان والژان در «بینوایان» (2000) از جمله آنها هستند.

    27. دو نقش مشترک با فرانک فینلی دارد: (1) فینلی نقش ژان والژان را در «بینوایان» (1967) بازی کرد در حالیکه دوپاردیو همین نقش را در نسخه سال 2000 «بینوایان» ایفا نمود. (2) فینلی نقش پورتوس را در «سه تفنگدار» (1973)، «چهار تفنگدار: انتقام بانو» (1974) و «بازگشت تفنگداران» (1989) بازی کرد، در حالیکه دوپاردیو همین نقش را در «مردی با نقاب آهنین» (1998) جان بخشید.

    28. وی پدربزرگ بیلی و الفرد (پسران ژولی) و لوئیز دوپاردیو است.

    29. تا قبل از عمل جراحی قلبش در سال 2000، روزی سه پاکت سیگار می کشید.

    30. تا به امروز دوپاردیو و کاترین دُنُو در 10 فیلم همبازی بوده اند: «آخرین مترو» (1980)، «دوستتان دارم» (1980)، «انتخاب سلاح» (1981)، «قلعه ساگان» (1984)، «جایی عجیب برای ملاقات» (1988)، «یکصد و یک شب» (1995)، «تغییر زمان» (2004)، «پوتیش» (2010)، «آستریکس و اوبلیکس: خدا حافظ خاک بریتانیا» (2012) و «سیب خوب» (2017).

    نقل قول های شخصی:

    - «من هیچوقت واقعاً از کاراکترهایی که بازی می کنم خوشم نمی آید. بعدها عاشق آنها می شوم.»
    1508585_480.jpg

    - «دلم می خواهد بیشتر درگیر کارهای تاکستان هایم در سراسر دنیا باشم و دوست دارم وقت بیشتری با افرادی بگذرانم که در این تاکستان ها کار می کنند. باید آنجا باشید تا به آنها تفهیم کنید که چه می خواهید. نمی توانید از آن سوی خط تلفن به آنها بگویید که چه می خواهید. آرزویم این است که به درختانم برسم و مثل یک هنرمند مشغول به کار باشم. دوست دارم سنت های قدیمی و رسم ورسوم را دوباره کشف کنم، هر چند
    که فناوری جدید را کتمان نمی کنم. ما باید با هماهنگی طبیعت و فناوری جلو برویم.»

    - «اصالت یعنی توانایی گوش دادن به آنچه طبیعت برای گفتن دارد. گوش دادن به معنای آن نیست که هیچوقت اشتباه و خطا نکنیم، مهمتر از آن این است که از خطاهایمان درس بگیریم.»

    - ترجیح می دهم وقتم را با پرورش دهندگان انگور بگذرانم تا با بازیگران. در صنعت فیلمسازی، همه پول ها روی تلویزیون و حماقت سینمای آمریکا متمرکز است. فیلم های معدودی مثل فیلم های کن لوک یا کلود شابرول مانده اند. سینما مرده است و به پایان رسیده است. دیگر چه کسی به سینما می رود؟ بچه ها به سینماها می روند. افراد بالای 30 سال ترجیح می دهند در خانه بمانند و تلویزیون تماشا کنند.»

    - «آشپزی کار سختی نیست. همه انسان ها ذائقه دارند، فقط این موضوع را نمی دانند. حتی اگر یک سرآشپز حرفه ای نباشید، چیزی نمی تواند جلویتان را بگیرد که فرق بین آنچه خوشمزه است و آنچه خوشمزه نیست را درک کنید. وحشتناک ترین چیز درباره صنعتی سازی کشاورزی و زنجیره غذایی همین است. امروزه بچه هایمان را طوری بزرگ می کنیم که فرق بین گوشت بره و خرگوش و گاو را نمی دانند.»

    - «می خواهم فیلمسازی را کنار بگذارم. می خواهم همه چیز را بگذارم و بروم. چیزی برای از دست دادن ندارم. من 170 فیلم بازی کردم و دیگر چیزی برای ثابت کردن ندارم. نمی خواهم به همین روال تا آخر عمر ادامه بدهم. من خیلی شیک کارم را با توماس گیلو (کارگردان) به پایان رساندم، کسی که موفقیت های زیادی داشته است. من کارم را با استایل کنار می گذارم و بازنشسته می شوم و این برایم شگفت انگیز است.»

    - «من اهمیتی به فیلم های هالیوودی نمی دهم. فیلم های هالیوودی قبلاً در دهه پنجاه، خیلی خوب بودند. حالا می بینید که این فیلمسازان انگلیسی هستند که بهترین کارها را ارائه می دهند. ریدلی اسکات که فیلم «گلادیاتور» (2000) و «زیبای آمریکایی» (1999) را ساخت و جایزه اسکار را برد، اهل لندن است.»

    - «هالیوود فقط برای فیلم های درجه دو خوب است. بهترین فیلم ها را اروپا می سازد. ما همه استعدادها را داریم، ولی به پول آمریکایی نیازمندیم!»

    - (درباره ژولیت بینوش در سال 2010): «می توانید لطفاً برایم توضیح دهید که راز این هنرپیشه زن چیست؟ واقعاً دلم می خواهد بدانم چرا این همه سال او را مورد احترام قرار داده اند. او هیچ چیز ندارد. واقعاً هیچ چیز! او هیچ است. در مقایسه با او، ایزابل آجانی بازیگر بهتری است حتی اگر کمی دیوانه باشد. یا فنی اردان که شگفت انگیز و واقعاً تأثیرگذار است. ولی بینوش؟ واقعاً نمی دانم چه استعدادی دارد!»

    - «نقشی که بازی می کنید مهم نیست، این افرادی که با آنها کار می کنید هستند که اهمیت دارند. من اهمیتی به نقش ها نمی دهم. من هیچ آرزویی درباره حرفه بازیگری ندارم. هیچوقت نداشته ام. من در حال زندگی می کنم. فقط می خواهم زندگی کنم و نسبت به انسان ها کنجکاوم. این کاری بوده که از بچگی انجام داده ام. کاری که به عنوان یک بازیگری می کنم همین است، فرصتی برای آشنا شدن با انسان ها. یکی از مزایای شغلم این است که با آدم های زیادی تماس دارم.»

    - «فرانسه تبدیل به دیزنی لندی برای خارجی ها شده است، پر از احمق هایی که برای توریست ها پنیر و نوشیدنی درست می کنند. دیگر آزادی وجود ندارد.»

    - «دنیا تحت سلطه صنعت سرگرمی آمریکا است. همه ستاره ها آمریکایی هستند و فیلم هایشان پر از جلوه های ویژه است و بقیه دنیای سینما فقط در تقلای بقا هستند.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (46): مارلنه دیتریش
    ماری مگدالن "مارلنه" دیتریک یا به آلمانی دیتریش (Marlene Dietrich) زاده 27 دسامبر 1901 و درگذشته به تاریخ 6 مه 1992، هنرپیشه و خواننده آلمانی بود که شهروندی آمریکایی و آلمانی را با هم داشت.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: ماری مگدالن "مارلنه" دیتریک یا به آلمانی دیتریش (Marlene Dietrich) زاده 27 دسامبر 1901 و درگذشته به تاریخ 6 مه 1992، هنرپیشه و خواننده آلمانی بود که شهروندی آمریکایی و آلمانی را با هم داشت. طی مدت طولانی حرفه اش که از دهه ده تا دهه هشتاد طول کشید، وی با باز خلق مجدد خویش، محبوبیتش را حفظ نمود. در دهه بیست در برلین، دیتریش روی صحنه تئاتر و همچنین در فیلم های صامت کار کرد. بازی اش در نقش لولا-لولا در فیلم «فرشته آبی» (1930) برایش شهرت بین المللی به همراه آورد و منجر به آن شد که با کمپانی پارامونت پیکچرز قرارداد ببندد.
    1521652_216.jpg

    وی در فیلم های هالیوودی نظیر «مراکش» (1930)، «شانگهای اکسپرس» (1932) و «آرزو» (1936) درخشید. مارلنه روی شخصیت جذاب و ظاهر فریبنده اش سرمایه گذاری کرده بود و بدین ترتیب تبدیل به یکی از گرانقیمت ترین هنرپیشه های زن دوران خود شد. در طول جنگ جهانی دوم، وی در ایالات متحده یکی از بازیگران بسیار مشهور و با پرستیژ بود. با آنکه فیلم های کمی پس از جنگ بازی کرد، وی بیشتر دهه پنجاه و هفتاد را به اجرای زنده روی صحنه تئاتر می پرداخت.

    دیرتیش به خاطر تلاش های بشردوستانه در طول جنگ، اسکان تبعیدی های آلمانی و فرانسوی و نیز حمایت مالی و حتی دفاع از گرفتن تابعیت آمریکایی برای آنها تحسین می شد. برای کارهایش جهت بهبود روحیه در خطوط مقدم جبهه، وی افتخارات بسیاری از سوی دولت های آمریکا، فرانسه و بلژیک کسب نمود. در سال 1999 موسسه فیلم آمریکا او را نهمین هنرپیشه از بزرگترین و درخشان ترین ستاره های زن سینمای کلاسیک هالیوود نامید.

    دیتریش در روز 27 دسامبر 1901 در محله روت اینسل در شونبرگ که حالا منطقه ای در برلین است، به دنیا آمد. او دختر کوچک ویلهلمینا الیزابت جوزفین و لوئی اریک اتو دیتریش بود که در دسامبر 1898 ازدواج کرده بودند و دختر بزرگشان الیزابت یک سال از مارلنه بزرگتر بود. مادرش از خانواده ثروتمندی در برلین بود که کارخانه ساعت سازی و جواهرسازی داشتند. پدرش افسر پلیس بود که در سال 1907 از دنیا رفت. بهترین دوستش، ادوارد فون لوش، که ستوان یکم اشرافی بود، با ویلهلمینا دوست شد و در سال 1916 بود که با او ازدواج کرد، ولی خیلی زود بخاطر جراحت هایی که در جنگ جهانی اول برداشت، از دنیا رفت. فون لوش هیچگاه رسماً دختران دیتریش را به فرزندی نپذیرفت، بنابراین نام خانوادگی آنها به فون لوش تغییر نکرد.
    1521657_957.jpg

    خانواده دیتریش، وی را "لِنا" یا "لِنه" صدا می کردند. حدوداً 11 ساله بود که دو اسم خود را ادغام کرد و اسم "مارلنه" را ساخت. دیتریش بین سال های 1907 تا 1917 در مدرسه دخترانه آگوست-ویکتوریا تحصیل کرد و از سال 1918 از مدرسه ویکتوریا-لوئیز-شول (که امروزه نامش گوته-ژیمنازیوم برلین-ویلمرزدورف است) فارغ التحصیل شد. وی در نوجوانی نواختن ویولن را آموخت و به شعر و تئاتر علاقمند شد. صدمه به مچش باعث شد که آرزوی ویولونیست کنسرت شدنش به باد برود و در سال 1922 اولین شغلش را بدست آورد و در سالن سینمایی در برلین برای فیلم های صامت، در بخش کنسرت سالن، ویولن می نواخت.

    یکی از اولین نقش آفرینی هایش روی صحنه تئاتر، به عنوان خواننده گروه کر در تور سرگرمی گوئیدو تیلشر و در نمایش های ترکیبی رودولف نلسون در برلین بود. در سال 1922، دیتریش تست بازیگری برای یک کارگردان تئاتر و همچنین برای آکادمی درام مکس رینهارت انجام داد که در این تست ها موفق نبود. ولی خیلی زود در این سالن ها به عنوان خواننده گروه کر و بازی در نقش های کوچک و ناچیز در نمایش ها استخدام شد. در ابتدا توجه خاصی به او نمی شد. اولین فیلمش، «ناپلئون کوچک» (1923) بود که نقش ناچیزی در آن ایفا کرد.

    روی صحنه فیلمبرداری «تراژدی عشق» (1923) بود که با همسر آینده اش، رودولف سیبر، آشنا شد. این دو در مه 1923 طی مراسمی رسمی در برلین ازدواج کردند. تنها فرزند مارلنه، دختری به نام ماریا الیزابت سیبر نام داشت که در 13 دسامبر 1924 به دنیا آمد.

    در طول دهه بیست، دیتریش به نقش آفرینی در تئاتر و سینما هم در برلین و هم در وین ادامه داد. در تئاتر نقش هایی با اهمیت های متنوع بازی کرد که از آن میان می توان به «جعبه پاندورا» کار فرانک ودکیند، «رام کردن زن سرکش»، «رویای شب نیمه تابستان» اثر ویلیام شکسپیر، و همچنین «بازگشت به متو شالح» و «پیوند بدفرجام» اثر جورج برنارد شاو، اشاره نمود. در موزیکال ها و نمایش های ترکیبی همچون «برادوی»، Es Liegt in der Luft و Zwei Krawatten بود که بیشترین توجه را به خود جلب کرد. در اواخر دهه بیست دیتریش دیگر آنقدر مشهور شده بود که نقش های مهمی در فیلم های سینمایی بازی می کرد و نقش هایی در «کافه الکتریک» (1927)، «دستتان را می بوسم، بانو» (1928) و «کشتی ارواح گمشده» (1929) ایفا نمود.
    1521654_676.jpg


    در سال 1929 دیتریش نقش لولا لولا را بدست آورد که باعث پیشرفتش در دنیای سینما شد. لولا لولا خواننده جذاب و فریبنده ای بود که باعث شد مدیر مدرسه محترمی (با بازی امیل جنینگز) اخراج شود. جوزف فون استرنبرگ این فیلم را کارگردانی کرد و بعدها افتخار کشف کردن دیتریش را متعلق به خود دانست. البته این فیلم بخاطر آهنگی که دیتریش خودش خوانده بود نیز معروف شد و بعدها دیتریش این آهنگ (Falling in Love Again) را برای الکترولا و در دهه سی برای پولیدور و دکا رکوردز ضبط نمود.

    در سال 1930 به لطف موفقیت بین المللی «فرشته آبی» و با تشویق و تبلیغ جوزف فون استرنبرگ که خود در هالیوود شناخته شده بود، دیتریش با قراردادی که با پارامونت پیکچرز بست، به ایالات متحده نقل مکان کرد. این استودیو می خواست او را به عنوان پاسخی آلمانی به هنرپیشه سوئدی جذاب کمپانی مترو-گلدوین-مایر، یعنی گرتا گاربو، وارد بازار کند. استرنبرگ با هدایای مختلفی از جمله یک خودروی رولز رویس فانتوم 2 از دیتریش استقبال کرد که این خودرو بعدها در اولین فیلم آمریکایی این دو یعنی «مراکش» نمایش داده شد.
    1521653_649.jpg

    بین سال های 1930 تا 1935، دیتریش در شش فیلم به کارگردانی فون استرنبرگ در پارامونت درخشید. این دو همکاری خوبی در خلق تصویری از یک زن افسونگر اسرارآمیز و دلفریب داشتند. استرنبرگ دیتریش را تشویق می کرد تا وزنش را کم کند و به عنوان یک مربی به شدت با او تمرین بازیگری می کرد. مارلنه گاهی چنان اوامر سختگیرانه او را اجرا می کرد که دیگر بازیگران به اندازه او از این کارگردان حرف شنوی نداشتند و در مقابل اوامرش مقاومت می کردند.

    در «مراکش» (1930) دیتریش بار دیگر به عنوان یک خواننده به بازی گرفته شد. این فیلم بیشتر به خاطر سکانسی در آن مشهور است که در آن مارلنه آهنگی را با کراوات سفید مردانه می خواند که برای آن زمان بسیار جذابیت داشت. این فیلم برایش تنها نامزدی جایزه اسکار عمرش را به ارمغان آورد. بعد از «مراکش»، در فیلم «روسیاه» (1931) نقش جاسوسی شبیه به ماتا هاری را بازی کرد که این فیلم به موفقیت عظیمی رسید.

    «شانگهای اکسپرس» (1932) که منتقدین آن را «گراند هتل روی چرخ» نامیده بودند، بزرگترین موفقیت دیتریش و استرنبرگ در باکس آفیس بود که پرفروش ترین فیلم سال 1932 شد. دیتریش و استرنبرگ دوباره در فیلم رمانتیک «ونوس بلوند» (1932) همکاری کردند. بعد از سه سال وقفه در بازیگری، دیتریش اولین بار بدون استرنبرگ در فیلم درام رمانتیک «غزل غزل ها» (1933) به کارگردانی روبن مامولیان، در نقش یک روستایی ساده لوح آلمانی نقش آفرینی کرد. دو فیلم آخر دیتریش و استرنبرگ، «امپراتریس سرخ‌پوش» (1934) و «شیطان یک زن است» (1935) کم فروش ترین فیلم های آنها بودند. دیتریش بعدها می گفت که در فیلم «شیطان یک زن است» در زیباترین دوران عمرش بوده است.

    استرنبرگ استعدادی استثنائی در نورپردازی و عکاسی از دیتریش با حداکثر کیفیت و گیرایی داشت. وی سبک خاص خودش را در استفاده از نور و سایه داشت که نمونه اش را در «شانگهای اکسپرس» شاهد بودیم. این به علاوه حساسیت و توجه فراوان به طراحی صحنه و لباس، باعث می شد که فیلم هایی که این دو در کنار هم می ساختند تبدیل به خوش استایل ترین فیلم های تاریخ سینما از لحاظ بصری شوند. منتقدین همیشه بر سر اینکه موفقیت این فیلم ها بیشتر به خاطر استرنبرگ بوده یا دیتریش با هم اختلاف داشتند، ولی اکثراً بر این موضوع توافق داشتند که هیچیک از آنها پس از اخراج شدن استرنبرگ توسط پارامونت پیکچرز و قطع همکاری این دو، به چنین سطحی از موفقیت نرسید. همکاری یک کارگردان و یک هنرپیشه در خلق هفت فیلم هنوز هم در تاریخ سینما بینظیر است.

    اولین فیلم دیتریش بعد از پایان شراکتش با استرنبرگ، فیلم «آرزو» (1936) ساخته فرانک بورزاگ بود که موفقیت تجاری آن به دیتریش فرصتی داد تا بازی در یک کمدی رمانتیک را نیز امتحان کند. پروژه بعدی اش، «عاشق یک سرباز شدم» (1936) به علت مشکلات فیلمنامه، سر در گمی در زمان بندی و تصمیم استودیو به اخراج کارگردانش، ارنست لوبیچ، به جایی نرسید.

    پیشنهادات گزافی که به دیتریش می شد، باعث شد که او از پارامونت جدا شده و اولین فیلم رنگی اش، «باغ الله» (1936) را با دستمزدی برابر با 200 هزار دلار، برای تهیه کننده مستقلی به نام دیوید او. سلزنیک، و نیز نمایش «شوالیه بدون زره» (1937) ساخته الکساندر کوردا، با دستمزد 450 هزار دلاری، بازی کند و بدین ترتیب یکی از گرانقیمت ترین ستاره های سینما شود. با آنکه هر دوی این فیلم ها در باکس آفیس موفق بودند، هزینه های او زیاد بود و محبوبیتش نزد عموم کم شده بود. در این زمان، دیتریش رتبه 126 رنکینگ باکس آفیس را داشت و در مه 1938 سینماداران آمریکایی وی را «سم باکس آفیس» نامیده بودند، لقبی که به گرتا گاربو، جوان کرافورد، می وست، کاترین هپبورن، نورما شیرر، دولورس دل ریو و فرد استیر و ... نیز داده شده بود.

    وقتی مارلنه در لندن به سر می برد، مقامات حزب نازی به او قراردادهای پر سود و وسوسه انگیزی پیشنهاد کردند البته در صورتی که قبول کند به عنوان یک ستاره سینمایی سرشناس در رژیم رایش سوم، به آلمان بازگردد. او این پیشنهادات را رد کرد و در سال 1937 درخواست تابعیت آمریکایی داد و برای بازی در فیلم «فرشته» (1937) به پارامونت بازگشت، فیلم رمانتیک دیگری که ارنست لوبیچ کارگردانی آن را به عهده داشت، ولی استقبال ضعیفی از آن شد و باعث شد پارامونت بقیه قرارداد دیتریش را بخرد.

    1521655_875.jpg

    در سال 1939، با تشویق های جوزف فون استرنبرگ، وی پیشنهاد جو پسترناک برای بازی در کمدی وسترن «دستری دوباره می راند»، در نقش فرنچی، در مقابل جیمز استوارت، را پذیرفت. دستمزد دیتریش برای این فیلم بسیار پایینتر از آن چیزی بود که وی به آن عادت داشت. این نقش موجب احیای حرفه بازیگری او شد و وقتی آهنگی که برای این فیلم خوانده بود را برای استودیوی دکا خواند و ضبط کرد، تبدیل به یک آهنگ مشهور و موفق شد. وی در «هفت گناهکار» (1940) و «اسپویلرها» هر دو در مقابل جان وین، نقش های مشابهی بازی کرد.

    دیتریش دیگر هرگز آن موفقیت سابق را در سینما بدست نیاورد، ولی به بازی در فیلم ها ادامه داد و با کارگردانان برجسته ای همچون آلفرد هیچکاک، فریتز لنگ، اورسون ولز و بیلی وایلدر در فیلم هایی همچون «رابـ ـطه خارجی» (1948)، «ترس صحنه» (1950)، «مزرعه بدنام» (1952)، «شاهدی برای تعقیب» (1957) و «نشانی از شر» (1958) نقش آفرینی نمود.

    می گویند دیتریش عقاید سیـاس*ـی خودش را داشته و جرأت بیان آنها را نیز داشته است. در مصاحبه ها دیتریش اظهار داشته بود که نماینده های حزب نازی با او ارتباط برقرار کرده و پیشنهاد کرده اند که به آلمان بازگردد و او پیشنهادشان را رد کرده است. اواخر دهه سی، دیتریش با بیلی وایلدر و چند آلمانی دیگر صندوقی تأسیس کرد تا به یهودیان و دگراندیشان کمک کند تا از آلمان فرار کنند. در سال 1937، تمام دستمزدش از «شوالیه بدون زره» که معادل 450 هزار دلار بود را بخشید تا به پناهندگان کمک کند. در سال 1939 وی شهروند آمریکا شد و از تابعیت آلمانی اش چشم پوشید.

    در دسامبر 1941، آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شد و دیتریش یکی از اولین سلبریتی هایی شد که اوراق قرضه جنگ می فروختند. از ژانویه 1942 تا سپتامبر 1943 وی آمریکا را گشت و فقط طی این تور با 250 هزار سرباز در ساحل اقیانوس آرام دیدار کرد و می گویند بیشتر از هر ستاره دیگری در آمریکا اوراق قرضه فروخت. دیتریش در نوامبر 1947 مدال آزادی را دریافت کرد و اظهار داشت که این بزرگترین دستاورد و افتخار اوست. دولت فرانسه نیز نشان لژیون دونور به خاطر تلاش هایش در جنگ به او اعطا کرد.

    با پایان جنگ، دیتریش چند فیلم موفق دیگر بازی کرد. دو فیلم به کارگردانی بیلی وایلدر، «رابـ ـطه خارجی» (1948) و «شاهدی برای تعقیب» (1957) با تایرون پاور، دو فیلم برجسته در این دوران بودند. وی در دو فیلم اورسون ولز به نام های «نشانی از شر» (1958) و «مجازات در نورمبرگ» (1961) در نقش های مکمل قوی و مهمی نقش آفرینی نمود. با کمرنگ شدن حرفه اش، دیتریش اواسط دهه پنجاه به خوانندگی پرداخت و تور دور دنیا برگزار کرد، از ل*ـاس وگاس گرفته تا پاریس، طرفدارانش را با آهنگ هایش سرگرم می کرد. در سال 1960 در آلمان اجرا داشت، که اولین بازدیدش از این کشور پس از پایان جنگ بود. البته بازگشتش با مخالفت هایی روبرو شد، ولی در کل استقبال گرمی از او شد. همان سال، اتوبیوگرافی او با عنوان «الفبای دیتریش» منتشر شد.

    تا اواسط دهه هفتاد، وی دیگر کاملاً بازیگری را کنار گذاشته بود. پس از آن به پاریس نقل مکان نمود و بقیه عمرش را در انزوا در این شهر سپری کرد. اواسط دهه هشتاد، بر فیلم مستند ماکسیمیلیان شل درباره او به نام «مارلنه» (1984) نقدی صوتی منتشر کرد، ولی حاضر نشد جلوی دوربین برود و نظرش را بگوید. دیتریش در ششم مه 1992، در منزلش در پاریس از دنیا رفت. او را در کنار مزار مادرش در برلین دفن کردند. وی دختری به نام ماریا و چهار نوه داشت که دخترش اواسط دهه نود، زندگی نامه ای درباره مادرش مشهورش تحت عنوان «مارلنه دیتریش» منتشر کرد.

    حقایقی در مورد مارلنه دیتریش که شاید ندانید:

    1. نام مستعارش لی‌لی مارلنه بود.

    2. از مشخصه های وی می توان به صدا زیر و جذاب و پاهایش اشاره کرد. او همیشه ظاهری شیک و لاکچری داشت و تاکسیدو، کلاه بلند مردانه و کت و شلوارهای مردانه به تن می کرد و عطر محبوبش که همیشه استفاده می کرد Bandit by Robert Piguet بود.

    3. در سال 1947 از سوی وزارت جنگ آمریکا، مدال آزادی را به خاطر سرگرم کردن نیروهای آمریکایی طی جنگ جهانی دوم و موضع سرسختانه اش در مقابل نازیسم دریافت نمود.

    4. کشور فرانسه عنوان شوالیه لژیون دونور به او اعطا کرد.

    5. اموالش که شامل 300 هزار قطعه اثاثیه می شد، از سوی شهر برلین آلمان، به قیمت 8 میلیون مارک آلمان مزایده شد.

    6. مجله امپایر در سال 1995، او را یکی از 100 ستاره جذاب تاریخ سینما (رتبه 60) خواند.

    7. بین برداشت فیلم ها برش لیمو در دهان می گذاشت تا عضلات دهانش را منقبض نگه دارد.

    8. هرگز بدون آینه روی صحنه حاضر نمی شد تا بتواند مرتباً آرایش و موهایش را چک کند.
    1521656_456.jpg


    9. به عنوان هدیه بخشش، کلکسیون وسیع اشیای خاطره انگیزش را برای شهر برلین به یادگار گذاشت.

    10. از برند مکس فاکتور خواسته بود که نیم اونس گرد طلا به کلاه گیس هایش بپاشند تا حین فیلمبرداری موهای مصنوعی اش بدرخشند.

    11. مارلنه از بیماری باسیلوفوبیا (ترس از میکرب ها) رنج می برد.

    12. در سپتامبر 1975، زمین خورد و پای چپش در طی نمایشی در سیدنی استرالیا شکست و این آخرین تئاتر عمرش شد.

    13. در 6 مارس 1937 شهروند آمریکا شد.

    14. ده سال پس از مرگش، برلین – شهر زادگاه دیتریش که بیشتر عمرش را دور از این شهر گذراند – وی را شهروند افتخاری اعلام کرد. در آوریل 2002، قوه مقننه این شهر، افتخار «سفیر آلمان دمکراتیک و انسانی و دوستدار آزادی» را به وی اعطا کرد. در این اعلامیه گفته شده بود که این نمادی از آشتی شهر برلین با مارلنه است.

    15. دیتریش معتقد بود که پاها زشت ترین عضو بدن انسان هستند و بنابراین همیشه به نحوی آنها را می پوشاند.

    16. اینترتینمنت ویکلی به او رتبه 43 بزرگترین ستاره های سینمایی تمام ادوار را داد.

    17. در سال 1968 وی جایزه ویژه تونی را بدست آورد.

    18. موسسه فیلم آمریکا رتبه نهم از پنجاه نفر بزرگترین افسانه های سینمایی را داد.

    19. اولین هنرپیشه آلمانی بود که نامزد جایزه اسکار شد.

    20. یکی از چندین هنرپیشه سینما است که در آهنگ «ووگ» به خوانندگی مدونا از او یاد شد.

    21. آخرین دهه از عمرش را در آپارتمانش در خیابان مونتنی پاریس گذراند و در این دوران در میان عموم مردم دیده نشد، ولی به خوبی نامه می نوشت و تلفنی حرف می زد. در سال 1984 بازیگر برنده جایزه اسکار، ماکسیمیلیان شل، او را مجاب کرد تا برای یک مستند با او مصاحبه کند، ولی جلوی دوربین ظاهر نشد.

    22. به گفته دخترش ماریا ریوا، دیتریش نفرت فراوانی از لورتا یانگ داشت.
    1521661_728.jpg

    نقل قول های شخصی:

    - «من هرگز از کار کردن در فیلمی لـ*ـذت نبردم.»

    - «قبل از آنکه با گفتن رازی به دوستت، باری بر شانه هایش بگذاری، دو بار فکر کن.»

    - «من هنرپیشه نیستم. من یک شخصیتم.»

    - (در سال 1969) «قطعاً من ضد جنگ هستم. فکر نمی کنم در این دنیا کسی باشد که طرفدار جنگ باشد، منظورم زن ها است. شاید ژنرال ها طرفدار جنگ باشند. سربازان حرفه ای شاید باشند، نمی دانم. ولی هرگز زنی را ندیدم که طرفدار جنگ باشد و طبیعتاً من مخالف جنگ هستم. من معتقدم اگر به شما حمله کنند، باید مقاومت کنید، باید از خودتان دفاع کنید.»
    1521658_754.jpg

    - (در پاسخ به سوالی درباره رمز موفقیتش) «رمز؟ رمزی وجود ندارد. من سخت تلاش می کنم و رمزم همین است. مردم بر این باورند که کار من کیفیت دارد. شاید اینطور باشد. چطور این را می دانم؟ تنها چیزی که می دانم این است که وارد صحنه می شوم، آرام می ایستم و می خوانم. فکر می کنم مردم دیتریش را دوست دارند، نه دیتریش خواننده. آنها پول می دهند تا آنچه هستم را ببینند.»

    - (در سال 1969) «موفقیت در آمریکا برای یک مرد و همسر و خانواده اش اهمیت زیادی دارد. این باور عمومی وجود دارد که موفقیت مساوی است با خوشبختی. ولی به نظر من اینطور نیست، این دو اصلاً با هم جور نیستند. آمریکایی ها سخت تلاش می کنند تا موفق شوند و برای رسیدن به آن، یا هر چیز دیگری، پول بیشتر یا ترفیع، هر کاری می کنند. ولی لـ*ـذت های زندگی را به خاطر بدست آوردن این چیزها از دست می دهند. در اروپا
    اگر کسی ماشین داشته باشد، آن را 15 سال نگه می دارد، برق می اندازد و می شوید و آن را دوست دارد، ولی مردم اینجا ماشین هایشان را دوست ندارند، چون می دانند که سال آینده قرار است ماشین نویی بخرند. و همه چیز اینجا قسطی است. کسی صاحب چیزی نیست. و دائماً چیزهایی می خرند که نیاز دارند، چون قسطی است ولی برایشان خوشبختی نمی آورد. مال و اموال برای کسی خوشبختی نمی آورد.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (48): چارلی چاپلین
    سِر چارلز اسپنسر چاپلین، زاده 16 آوریل 1889 و درگذشته به تاریخ 25 دسامبر 1977، بازیگر کمدی، فیلمساز و آهنگساز انگلیسی بود که در دوران فیلم های صامت به شهرت رسید.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: سِر چارلز اسپنسر چاپلین، زاده 16 آوریل 1889 و درگذشته به تاریخ 25 دسامبر 1977، بازیگر کمدی، فیلمساز و آهنگساز انگلیسی بود که در دوران فیلم های صامت به شهرت رسید. چاپلین از طریق شخصیت سینمایی "آواره"اش آوازه جهانی پیدا کرد و تا به امروز یکی از مهمترین چهره های تاریخ صنعت فیلمسازی محسوب می شود. وی از کودکی تا یک سال قبل از مرگش در سال 1977 یعنی حدوداً بیش از 75 سال در این صنعت کار کرد و در طول دوران فعالیت هنری‌اش، سه بار موفق به گرفتن جایزه اسکار شد.

    کودکی چاپلین در لندن و در فقر و سخت گذشت. چاپلین خود ادعا می‌کرد که در سال ۱۸۸۹ در محله‌ای در جنوب لندن متولد شده‌است؛ یعنی تنها چهار روز پیش از تولد هیتلر که چاپلین وی را در دیکتاتور بزرگ مورد تمسخر قرار داد. اما سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا، فرانسه و ایالات متحده که در مورد وی تحقیق کرده‌اند تاکنون به مدرک دقیقی مبنی بر مکان و زمان تولد وی دست نیافته‌اند. خانواده چاپلین بیش از ۴۰ سال پس از مرگ وی نامه‌ای در کشویی قفل‌شده پیدا کردند که در آن اشاره شده ‌بود که چاپلین در کمپ کولی ها در اسمسویک در نزدیکی بیرمنگام متولد شده ‌است.
    1543148_525.jpg

    پلیس فدرال آمریکا معتقد بود چارلی چاپلین در واقع یک یهودی روس با نام اصلی اسرائیل تورنشتین بوده‌ است. از سوی دیگر، اسکاتلندیارد با ارائه اطلاعاتی از سوی یک منبع اظهار کرد که ممکن است وی در فرانسه متولد شده ‌باشد. اما اداره اطلاعات بریتانیا هیچ‌گاه نتوانست مدارک تولد مربوط به چنین شخصی را پیدا کند و با وجود تحقیقات وسیع، هیچ نوعی مدارک و شواهدی در جهت اثبات این ادعاها پیدا نکرد. قدیمی‌ترین مدرکی که از وی پیدا شده ‌است، گذرنامه‌ای است که در سال ۱۹۲۰ صادر شده ‌است.

    والدین چاپلین هر دو هنرمندانی در سالن بزرگ لندن بودند و هر دو بازیگر و آوازه خوان، اما پیش از آنکه چاپلین سه ساله شود از هم جدا شدند. مشهور است که نام مادر چاپلین هنا است. چارلی آواز خواندن را از مادرش آموخت. پدرش الکلی شد و کمتر با چارلی ارتباط داشت. بعدها مادر چاپلین دچار بیماری روانی شد و در یک آسایشگاه در حوالی لندن بستری گردید. مستخدمه پدر، چارلی را به همراه برادرش به مدرسه فرستاد و پدر چارلی زمانی که او ۱۲ ساله بود درگذشت. بیماری مادر چاپلین از آنجایی آغاز شد که در یکی از اجراهای زنده تئاتر در لندن که برای سربازان اجرا می‌شد، یکی از اجسامی که سربازان مـسـ*ـت به روی صحنه پرتاب می‌کردند به سر مادرش برخورد کرد و مادر چاپلین خون‌آلود و اشک‌ریزان به پشت صحنه رفت و چاپلین پنج‌ساله به روی صحنه آمد تا تماشاچیان عصبانی را با خواندن آهنگی سرگرم و آرام کند.

    با بستری‌شدن مادر، چارلی و برادرش رابـ ـطه عمیق‌تری پیدا کردند و هر دو با استعداد بالایی که داشتند در همین سالن قدیمی که پدر و مادرشان در آن کار می‌کردند، مشغول به کار شدند. در سال ۱۹۲۸ مادر چارلی ۷ سال پس از انتقال وی توسط پسرانش به هالیوود درگذشت. سال‌های پس از مرگ مادر و فقر و استیصال برادران چاپلین تأثیر زیادی بر فضای فیلم‌های چاپلین در سال‌های بعد گذاشت. بعدها چارلی از وجود برادری ناتنی از سمت مادر آگاه می‌شود به نام «ویلر دریدن» که بعدها این برادر به برادران دیگر در هالیوود و استودیو چاپلین می‌پیوندد. چاپلین درمورد مادرش می‌گفت: «اگر مادرم نبود شک دارم که می‌توانستم در پانتومیم موفقیتی کسب کنم. او یکی از بزرگترین هنرمندان پانتومیم بود که تاکنون دیده‌ام.»

    چاپلین از سال ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲ به‌همراه فرد کارنو سراسر آمریکا را دوره کرد و نمایش تئاتر اجرا می‌کرد. چاپلین در زمان همکاری با شرکت کارنو در آمریکا هم‌اتاقی استن لورل بود. استنلی به انگلیس بازگشت اما چاپلین در آمریکا ماند. در سال ۱۹۱۳ بازی چاپلین مورد توجه یکی از فیلم‌سازان قرار گرفت و از آن پس با شرکت فیلم‌سازی کی استون همکاری کرد. وی نخستین فیلم خود را با نام «ساختن یک زندگی» که فیلمی کمدی بود در سال ۱۹۱۴ آغاز کرد.
    1543145_118.jpg

    چاپلین در این شرکت و با این فیلم به‌سرعت به شهرت رسید. برای آنکه خود را از دیگر بازیگران در سنت فیلمز متمایز سازد، تصمیم گرفت که کاراکتر منحصر بفردی بازی کند و بدین ترتیب بود که «آواره کوچولو» به دنیا آمد و بینندگان برای اولین بار در «مسابقه اتومبیلرانی در ونیز» (1914) با این شخصیت آشنا شدند.

    در سال ۱۹۱۴ با شرکت کی استون چاپلین سه فیلم بازی کرد و به موفقیت‌های چشمگیری رسید. فیلم‌های نخست به سبک مک سنت که کارگردان بود، از فضای کمدی جسمی و ژست‌های اغراق‌شده استفاده می‌کرد. کم‌کم چاپلین برای این شرکت فیلم‌سازی کرد و به‌عنوان کارگردان فیلم‌های کوتاه بیش از ۳۴ فیلم ساخت. چاپلین مورد توجه بسیاری از فیلم‌سازان و نویسندگان قرار گرفت. شخصیت چاپلین بیشتر به عنوان «آواره» شهرت یافت که در زبان‌های مختلف دنیا مفهومی به مانند فردی ولگرد با رفتارهای پیچیده اما بزرگ منشانه داشت.

    در سال ۱۹۱۵ چاپلین با کمپانی اسانای قرارداد بست و مشغول ساخت فیلم‌های بلندتری شد و قرار شد هفته ای 1250 دلار دستمزد بگیرد. در این دوران و با کمپانی اسانای بود که چاپلین برادرش سیدنی را به عنوان مدیر برنامه هایش استخدام کرد و به شهرت رسید. در سال اول کارش با این کمپانی وی 14 فیلم از جمله فیلم «آواره» (1915) را ساخت. این فیلم که عموماً اولین فیلم کلاسیک چاپلین شناخته می شود، کاراکتر چاپلین را به عنوان یک قهرمان غیرمنتظره که جان دختر کشاورزی را از دار و دسته دزدان نجات می دهد، به خوبی تثبیت می کند.

    در 26 سالگی، چاپلین دیگر تبدیل به یک سوپراستار شده بود. در سال ۱۹۱۶ شرکت فیلمسازی موچوال با چاپلین قرارداد بست که سالی 670 هزار دلار به او دستمزد می داد و باعث شد که او ثروتمند شود، ولی انگیزه های هنری اش کمرنگ نشد و در مدت ۱۸ ماه وی ۱۲ فیلم بلند کمدی برای آنها ساخت که در این نوع، از ویژگی ممتازی در تاریخ سینما برخوردار بودند. در واقع تمام فیلم‌هایی که در این شرکت ساخته شد، به یک اثر کلاسیک سینمای کمدی تبدیل شدند. از آن میان می توان به «ساعت یک بامداد» (1916)، «سرسره بازی» (1916)، «خانه به دوش» (1916) و «خیابان آرام» (1917) اشاره نمود.

    در پایان این سال‌ها آمریکا وارد جنگ جهانی شد و چاپلین دوره جدیدی از سینمای خود را با دوستانش آغاز کرد. چاپلین از سال ۱۹۱۸ در استودیوی خود مشغول به کار شد. تمام فیلم‌های پیشین، دوباره ویرایش و تدوین شدند و در سال‌های مختلف موسیقی و تدوین جدید برای آنها صورت گرفت.
    1543149_162.jpg

    چاپلین در کارش یک کمالگرای بی رحم بود و عشقش به تجربه کردن اغلب به معنای آن بود که برداشت های بیشماری باید انجام می شد و دوباره سازی کل صحنه در کار او چیز عجیبی نبود و گاهی فیلمش را با یک بازیگر نقش اصلی آغاز می کرد و وقتی در میانه راه می دید که در انتخاب بازیگر اشتباه کرده، بازیگر جدیدی انتخاب کرده و فیلم را از نو می ساخت.

    در دهه بیست، حرفه اش بیش از پیش شکوفا شد و در این دهه فیلم های مهمی از جمله «پسربچه» (1921)، «زائر» (1923)، «زن پاریسی» (1923)، «جویندگان طلا» (1925)، «سیرک» (1928) را ساخت که «جویندگان طلا» فیلمی بود که بعدها درباره اش می گفت که دلش می خواهد با آن از او یاد کنند.

    در دهه سی وی به ساختن فیلم های جالب و جذاب ادامه داد. در سال 1931 فیلم «روشنایی های شهر» را ساخت که موفقیت چشمگیر تجاری و کیفی از دید منتقدین داشت و آهنگسازی آن را نیز خود چاپلین انجام داده بود. با فیلم «عصر جدید» (1936) که مستندی هجوآمیز درباره زیرساخت های اقتصادی و سیـاس*ـی دنیا بود، تحسین بیشتری کسب کرد. البته این فیلم که صامت بود، تا حدودی حاصل تور 18 ماهه دور دنیا بود که چاپلین بین سال های 1931 و 1932 داشت و در طی آن شاهد ترس های اقتصادی حاد و افزایش شدید ناسیونالیسم در اروپا و مناطق دیگر بود.

    در «دیکتاتور بزرگ» (1940) که مرکزیت داستانش استهزای تند و تیز رژیم های هیتلر و موسولینی بود، چاپلین بلندتر حرف هایش را زد و درباره این فیلم در همان دوران گفته بود: «می خواهم بازگشت مهربانی و شرف را ببینم. من فقط یک انسانم که می خواهد کشورش دمکراسی واقعی را ببیند.»

    البته چاپلین برای کل جامعه محبوب نبود. روابط رمانتیک او باعث شده بود که زنان رفتار او را سرزنش کنند و همین موضوع باعث شد که از ورود به ایالات متحده منع شود. وی جدای از حرفه اش، به خاطر زندگی شخصی اش نیز شهرت زیادی یافته بود. روابطش با بازیگرانی که در فیلم هایش بازی می کردند، متعدد بود و بعضی از آنها عاقبت بهتری نسبت به بقیه داشتند. در سال 1918 وی با میلدرد هریس 16 ساله ازدواج کرد و این زندگی مشترک فقط دو سال طول کشید. در سال 1924 وی دوباره با بازیگری 16 ساله به نام لیتا گری که در فیلم «جویندگان طلا» بازی کرده بود، ازدواج کرد. این ازدواج به خاطر بارداری ناخواسته ای بود که در نتیجه باعث شد این دو ازدواج کرده و صاحب دو پسر به نام های چارلز جونیور و سیدنی شوند. این دو در سال 1927 از هم جدا شدند.

    در سال 1936 چاپلین دوباره ازدواج کرد و این بار با بازیگری به نام پائولت گدار بود که زندگی مشترک شان تا سال 1942 ادامه یافت و در نهایت منجر به شکایت از سوی بازیگر دیگری به نام جوان بری شد و در تست های انجام شده معلوم شد که شکایت این بازیگر از چاپلین مبنی بر اینکه وی پدر فرزندش است، بی پایه بوده است، با این حال هیئت ژوری دستور داد که نفقه آن بچه را چاپلین بدهد. در سال 1943 وی با دختر 18 ساله ای به نام اونا اونیل، دختر یوجین اونیل (نمایشنامه نویس) ازدواج کرد. کسی انتظارش را نداشت که این ازدواج منجر به خوشبختی این دو شود و آنها صاحب 8 فرزند در طول مدت زندگی مشترک شان شوند.

    با شروع جنگ سرد، چاپلین صدایش را بر روی بی عدالتی هایی که می دید به نام مبارزه با کمونیسم در کشور منتخبش یعنی ایالات متحده صورت می گیرد، پایین نیاورد. وی خیلی زود هدف انتقاد محافظه کاران حزب راست قرار گرفت. نماینده می‌سی‌سی‌پی برای دیپورت کردن او تلاش کرد و در سال 1952 دادستان کل ایالات متحده اعلام کرد که چاپلین که آن زمان برای تعطیلات به بریتانیا رفته بود، دیگر اجازه بازگشت به ایالات متحده را ندارد، مگر آنکه «شایستگی اخلاقی اش» را ثابت کند. چاپلین که از این قضیه خشمگین شده بود، ایالات متحده را وداع گفت و در مزرعه کوچکی در سوئیس ساکن شد.

    نزدیک به پایان عمرش، وی برای بار آخر در سال 1972 به ایالات متحده سفر کرد و جایزه اسکار افتخاری به او اهدا شد. این سفر 5 سال پس از آخرین فیلم چاپلین یعنی «کنتسی از هنگ کنگ» (1967) بود که اولین و تنها فیلم رنگی این فیلمساز بود. علیرغم تیم بازیگران قوی این فیلم که شامل مارلون براندو و سوفیا لورن می شد، در باکس آفیس چندان موفق نبود. در سال 1975 چاپلین از سوی ملکه الیزابت عنوان شوالیه دریافت کرد.
    1543165_691.jpg

    در ساعات اولیه صبح 25 دسامبر 1977، چارلی چاپلین در منزلش در کورسیه-سور-ووه، در سوئیس، از دنیا رفت. همسرش، اونا، و هفت فرزندش در زمان درگذشتش کنار بسترش بودند. جسد چاپلین مدتی پس از تدفینش در کنار دریاچه ژنو در سوئیس، توسط دو نفر دزدیده شد که برای بازگرداندن آن 400 هزار دلار طلب کردند، ماجرایی که شاید از فیلم های خود او الهام گرفته شده باشد. دزدان جسد چاپلین دستگیر شدند و 11 هفته بعد جسد چاپلین بازگردانده شد.

    حقایقی در مورد چارلی چاپلین که شاید ندانید:

    1. مشخصه ظاهری کاراکتر او سبیل هیتلری، کلاه و عصایش بود. حالت های چهره اش به شدت نمایانگر احساساتش بود و اردک وار راه می رفت.

    2. می گویند چاپلین باورهای سیـاس*ـی لیبرال داشته است.

    3. چه داخل فیلم هایش چه خارج از آنها، به زنان بسیار جوانتر از خودش که اغلب معصوم و غصه دار بودند، علاقه داشت.

    4. علیرغم آنکه در فیلم هایش می بینیم چشم های تیره دارد، رنگ واقعی چشمان چارلی آبی روشن بود.

    5. وی نگاتیو اوریجینال فیلم «مرغ دریایی» (1933) را مقابل چشمان دیگران از بین برد. این فیلم هرگز منتشر نشد، که احتمالاً دلیلش بازی بد ادنا پرویانس، بازیگر نقش اول فیلم بوده است.

    6. وی پدربزرگ دولورس چاپلین، کارمن چاپلین، کیرا چاپلین، اونا چاپلین، اورلیا تیه‌ره و جیمز تیه‌ره است.

    7. تا مدتها پس از ثروتمند شدنش، در اتاق قدیمی هتلی زندگی می کرد و چک های دستمزدش را ماه ها در صندوقی نگه می داشت.
    1543152_792.jpg

    8. معتقد بود که دوران کاری اش با موچوال، خوشایندترین دوران کاری اش بود.

    9. مجله امپایر انگلستان در اکتبر 1997 او را در رتبه 79 «صد ستاره سینمایی برتر تمام دوران ها» قرار داد.

    10. وقتی با میلدرد هریس 17 ساله ازدواج کرد، خود 29 سال داشت. 35 ساله بود که با لیتا گری 16 ساله ازدواج کرد. هنگام ازدواج با پائولت گدار 26 ساله، چارلی 47 ساله بود و در 54 سالگی با اونا اونیل 17 ساله پیوند زناشویی بست.

    11. میلدرد هریس مادر اولین فرزندش بود که نامش را نورمن اسپنسر گذاشتند و نام مستعار «موش کوچولو» را به این نوزاد پسر داده بودند. هر چند که این بچه با معلولیت های شدید به دنیا آمده بود و فقط سه روز زنده ماند.

    12. داستانی درباره چاپلین هست که به کرات تعریف شده و می گویند وی در مسابقه شباهت به چارلی چاپلین شرکت کرده و در این مسابقه سوم شده است! در بعضی از ورژن های این داستان، می گویند وی دوم شده است!

    13. استن لورل، در صحنه فیلم های انگلیسی، بازیگر علی البدل چاپلین بود.

    14. وقتی استن لورل و چارلی چاپلین به آمریکا نقل مکان کردند، در هتلی ارزان، هم اتاقی بودند. از آنجائیکه در آن هتل، آشپزی ممنوع بوده، چاپلین ویولن می نواخت تا صدای غذا درست کردن لورل را کسی نشنود.

    15. تیپ "آواره" را با کمک شلوار راسکو "فتی" آربوکل، کفش های فورد استرلینگ، کت کوتاه چارلز ایوری و تکه کاغذی از مک اسوین (که بعدها سبیل آواره شد) خلق کرد. تنها آیتمی که متعلق به خودش بود، عصایش بود.

    16. عصا و کلاه چاپلین در سال 1987 به قیمت 150 هزار دلار فروخته شد.

    17. در جولای 1925، چارلی چاپلین اولین بازیگری شد که چهره اش روی جلد مجله تایم چاپ شد.

    18. پس از آنکه جسدش را از دزدان پس گرفتند، آن را در گاوصندوقی که دورش را سیمان کشیده بودند، تدفین کردند.

    19. چاپلین موزیسین قهاری بود که در سال های آخرش، فیلم هایش را با آهنگ هایی که خودش ساخته بود، دوباره منتشر کرد.

    20. با آنکه آدولف هیتلر طرفدار پر و پا قرص چاپلین نبود – زیرا به اشتباه به او اطلاع داده بودند که چاپلین یهودی است و در نتیجه هیتلر از او خوشش نمی آمد – ولی به خوبی مطلع بود که آن دوران چقدر چارلی در کل دنیا محبوبیت دارد و به همین دلیل بود که از سبیل چاپلین تقلید کرد و سبیلی شبیه به کاراکتر او گذاشت، و بر این باور بود که با این کار نزد مردم عزیز می شود.

    21. در کودکی چاپلین به خاطر بیماری جدی، هفته ها در رختخواب بود و شب ها مادرش کنار پنجره می نشست و آنچه بیرون اتفاق می افتاد را برایش بازی می کرد. این دلیل عمده کمدین شدن چارلی بود.

    22. موسسه فیلم آمریکا رتبه دهم لیست 50 افسانه سینمایی بزرگ دنیا را به او داد.

    23. در تمام سال های کار و زندگی اش در آمریکا، هرگز شهروند این کشور نشد.

    24. حدود 500 ملودی از جمله «لبخند بزن» و «این ترانه من است» را ساخت.

    25. عاشق تنیس بود و گلف را بازی ای توصیف می کرد که اصلاً تحملش را نداشت.

    26. مارلون براندو که در آخرین فیلم چاپلین یعنی «کنتسی از هنگ کنگ» (1967) نقش اصلی فیلم را بازی کرد، همیشه کار چاپلین را بینهایت تحسین می کرد و او را "احتمالاً مستعدترین مردی که سینما تابحال داشته" می نامید. ولی این دو سوپراستار در طول فیلمبرداری اصلاً میانه خوبی نداشتند و براندو در زندگی نامه اش چاپلین را "سادیستیک ترین مردی که تابحال دیده" توصیف کرده بود. چاپلین نیز به نوبه خود گفته بود که کار کردن با براندو "غیرممکن" است.

    27. نمایش فیلم «دیکتاتور بزرگ» (1940) ساخته چاپلین در آلمان ممنوع شده بود.

    28. به گفته دخترش جرالدین چاپلین، چارلی در سال های آخر عمرش، نگران بود که پس از مرگش کسی از او یادی نکند. همین موضوع باعث شد که اجازه دهد کاراکتر بینظیر آواره در دهه هفتاد برای تبلیغات چند محصول تجاری مورد استفاده قرار گیرد.

    29. با آنکه نابغه سینما بود، ولی هرگز برای بازیگری جایزه اسکار نگرفت و تنها اسکارش را به عنوان آهنگساز دریافت کرد.
    1543146_678.jpg


    30. تنها کسی بود که هنگام دریافت جایزه اسکار افتخاری اش، در مراسم اسکار 12 دقیقه ایستاده برایش کف زدند. این طولانی ترین مدت تشویق حضار در طول تاریخ جوایز اسکار است.

    نقل قول های شخصی:

    - «تنها چیزی که برای ساختن کمدی نیاز دارم، یک پارک، یک افسر پلیس و یک دختر زیباست.»

    - «همان لحظه ای که بلیت می خرید، وارد دنیای دیگری می شوید.»

    - «من همیشه و تا ابد فقط یک چیز می مانم و آن دلقک است. دلقک بودن مرا در سطحی بالاتر از سیاستمداران قرار می دهد.»

    - «غمگین ترین چیزی که می توانم تصورش را بکنم، عادت کردن به تجملات است.»

    - (وقتی به او اطلاع دادند که آدولف هیتلر دو بار نمایش «دیکتاتور بزرگ» (1940) را تماشا کرده) «حاضرم هر چه دارم بدهم و بدانم که نظرش چه بوده است.»

    - تمام فیلم هایم حول این ایده می چرخند که به دردسر بیفتم و شانس آن را پیدا کنم که در تلاش برای دیده شدن به عنوان یک جنتلمن نرمال، بینهایت جدی شوم.»

    - «شکست اهمیتی ندارد. شجاعت می خواهد که خودتان را احمق جلوه دهید.»

    - «کمدی مطالعه ای جدی است، ولی نباید آن را جدی گرفت. شاید این به نظرتان پارادوکس باشد، ولی اینطور نیست. مطالعه جدی می خواهد تا کاراکترها را یاد بگیرید و کار سختی است.»

    - «یکی از چیزهایی که خیلی زود در کار تئاتر یاد گرفتم این بود که مردم رضایت زیادی می گیرند از اینکه ببینند ثروتمندان بدترین چیزها برایشان اتفاق می افتد. دلیلش هم این است که نه دهم جمعیت دنیا را فقرا تشکیل می دهند و آنها از ثروتمند بودن یک دهم دیگر نفرت پنهانی دارند.»

    - «طبیعی بودن، پیش نیاز اصلی کمدی است. کمدی باید واقعی و شبیه به زندگی باشد. من باور اکید به رئالیسم دارم. چیزهای واقعی سریعتر مورد پسند مردم قرار می گیرند. کمدی من همان زندگی واقعی است و کمی اغراق در آن شده است تا چیزهایی که شاید کمی پنهان اند بیرون کشیده شوند.»

    - «تنها دشمن من زمان است.»

    - «معتقدم اگر روزی کار نکرده باشم، شب لیاقت شام را ندارم.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (49): آنتونی کوئین
    آنتونیو رودولفو کوئین اوکساکا، زاده 21 آوریل 1915 و درگذشته به تاریخ 3 ژوئن 2001، که بیشتر به نام آنتونی کوئین معروف است، بازیگر، نقاش و نویسنده مکزیکی-آمریکایی بود که در فیلم های تجاری موفق و فیلم های تحسین شده بسیاری نقش آفرینی نمود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: آنتونیو رودولفو کوئین اوکساکا، زاده 21 آوریل 1915 و درگذشته به تاریخ 3 ژوئن 2001، که بیشتر به نام آنتونی کوئین معروف است، بازیگر، نقاش و نویسنده مکزیکی-آمریکایی بود که در فیلم های تجاری موفق و فیلم های تحسین شده بسیاری از جمله «جاده»، «توپ های ناوارون»، «زوربای یونانی»، «توپ های سان سباستین»، «لورنس عربستان»، «رسالت» (یا «محمد رسول الله») و «شیر صحرا» (یا «عمر مختار») و ... نقش آفرینی نمود. وی دو بار جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد در نقش مکمل را برای فیلم های «زنده باد زاپاتا!» در سال 1952 و «شور زندگی» در سال 1956 از آن خود کرد.
    1550235_919.jpg

    کوئین در محله فقیرنشینی در چی‌واوا مکزیک و در دوران انقلاب مکزیک به دنیا آمد. مادرش مانوئلا "نلی" اُکساکا، مکزیکی بود و پدرش فرانسیسکو "فرانک" کوئین مهاجر ایرلندی بود. فرانسیسکو کوئین در مکزیک، از پدر مهاجر ایرلندی اهل شهرستان کورک و مادری مکزیکی متولد شد. فرانک کوئین با پانچو بی‌یا، انقلابی مکزیکی، همراه شد و بعد ها به لوس آنجلس شرقی در همسایگی سیتی ترس نقل مکان کرد و در یک استودیوی فیلمسازی به کار فیلم‌برداری پرداخت. کوئین در اتوبیوگرافی خود، «گـ ـناه اصلی: خودنگاری توسط آنتونی کوئین»، انکار می کند که پسر یک "ماجراجوی ایرلندی" است و آن داستان را به روزنامه نگاران هالیوودی نسبت داد.

    زمانی که شش ساله بود، به کلیسای کاتولیک می رفت (حتی فکر می کرد می خواهد کشیش شود). با این حال، در یازده سالگی، به پنتطیکاستیسم پیوست و عضو کلیسای بین المللی انجیل چهارضلعی (پیروان ایمی سمپل مکفرسون) شد. او مدتی در گروه کلیسا بازی می کرد و زیر نظر این مبلغ مشهور، خطیب کارآموز بود. کوئین زمانی دربارۀ مکفرسون مسحورکننده، که حرکت الهام بخش دست های از هم گشودۀ زوربا را به او نسبت داده، گفت: «من بیشتر بازیگران زن بزرگ زمان خود را شناخته ام، و هیچ یک از آنها نمی تواند به او برسد».

    کوئین ابتدا در ال پاسو تگزاس و سپس در بویل هایتس و اکو پارک لوس آنجلس بزرگ شد. دبیرستان را قبل از فارغ التحصیلی رها کرد. دبیرستان توسان در آریزونا، سال ها بعد، به او یک دیپلم افتخاری دبیرستان اعطا کرد.
    وی در جوانی، برای به دست آوردن پول، بوکس حرفه ای بازی می کرد و سپس نزد فرانک لوید رایت، به تحصیل در رشتۀ هنر و معماری پرداخت. این دو مرد با هم دوست شدند. زمانی که کوئین مطرح کرد که قصد دارد بازیگر شود، رایت او را تشویق کرد. کوئین گفت یک استودیوی فیلمسازی هفته ای 800 دلار به او پرداخت می کند و او نمی داند چکار کند. رایت جواب داد، «قبولش کن، تو پیش من هرگز به این همه پول نمی رسی.» کوئین در مصاحبه ای در سال 1999 گفت که مبلغ قرارداد فقط 300 دلار در هفته بود.

    مدت کمی بعد از اجرا در صحنه، در سال 1936، کار در سینما را با بازی در نقش های مکمل آغاز کرد. در این سال، «جلگه نشین»، در نقش یک سرخپوست شاین در کنار گری کوپر، «قول مردانه» (که اولین فیلمش بود) و «راه شیری» را بازی کرد. او در فیلم های پارامونت، از جمله «دانستن آن خطرناک است» (1938) و «راه مراکش» (1942)، نقش تبهکارهایی از اقوام مختلف و در «آنها در حال نبرد مردند»، در کنار ارول فلین نقش خوشایند تر "اسب دیوانه" (یکی از رهبران سرخپوستان آمریکا) را بازی کرد.
    1550242_277.jpg

    در سال 1947، او در بیش از پنجاه فیلم ظاهر شد و در آنها نقش سرخپوست ها، دُن های مافیایی، رئیس های اهل هاوایی، مبارزان آزادی خواه فیلیپینی، چریک های چینی، و شیخ های عرب را بازی کرد، اما هنوز یک ستارۀ مهم نبود. او به برادوی بازگشت و در تئاتر «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» نقش استنلی کووالسکی را اجرا کرد. در 1947، رسماً شهروند ایالات متحده شد.

    وی در ابتدای دهۀ 1950، با تخصص در نقش های خشن، به هالیوود بازگشت و در مجموعه ای از فیلم های ماجراجویی ردۀ B مانند «نقاب انتقام جو» (1951) حضور یافت. موفقیت بزرگ او به بازی در مقابل مارلون براندو در «زنده باد زاپاتا» (1952) اثر الیا کازان برمی گردد. بازی کوئین در نقش برادر زاپاتا او را برندۀ اسکار نقش مکمل کرد، در حالی که براندو اسکار بهترین بازیگر نقش اول را به گری کوپر (برای فیلم «نیمروز») باخت.

    کوئین اولین مکزیکی-آمریکایی بود که برندۀ اسکار شد. او در چندین فیلم ایتالیایی ظاهر شد، از جمله در «جاده» (1954) به کارگردانی فدریکو فللینی در مقابل جولیتا مازینا، که یکی از بهترین بازی های خود را در نقش یک معرکه گیر کندذهن، رذل و ناخوشایند به نمایش می گذارد. او دومین اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل خود را برای بازی در نقش پل گوگن نقاش در «شور زندگی» (1956) اثر وینسنت مینلی دریافت کرد. سال بعد، برای بازی در «باد وحشی است» به کارگردانی جورج کیوکر، نامزد دریافت اسکار شد. او در «بی گناهان وحشی» (1959) در نقش اینوک، اسکیمویی گرفتار بین دو فرهنگ مخالف، نقش آفرینی کرد.

    با پایان دهه و بالا رفتن سن، کم کم به بازیگر نقش های اصلی تبدیل شد. هیکلش پر شد، صورتش که زمانی صیقلی و سبزه بود، در اثر پختگی خشن تر شد. وی در «توپ های ناوارون» (1961) نقش یک مبارز نیروی مقاومت یونانی، در «مرثیه برای یک سنگین وزن» (1962) نقش یک بوکسور پا به سن گذاشته و در «لورنس عربستان» (1962) نقش بادیه نشینی به نام شیخ عوده ابو طایه را بازی کرد. همان سال، در فیلم «باراباس»، بر اساس رمانی نوشتۀ پار لاگرکویست، نقش اصلی را بر عهده داشت.
    1550241_173.jpg

    موفقیت «زوربای یونانی» در سال 1964 به نامزدی دیگری برای اسکار بهترین بازیگر نقش اول منجر شد. فیلم های دیگر او عبارت بودند از «ساعت بیست و پنج»، «مغ»، «نبرد سان سباستین» و «کفش های ماهیگیر». در 1969، او در «راز سانتا ویتوریا» با آنا مانیانی هم بازی شد؛ هر دوی آنها نامزد دریافت جایزۀ گلدن گلوب شدند.

    او در نمایش «بکت» (1960) در برادوی در نقش شاه هنری دوم در مقابل لارنس الیویه در نقش تامس بکت، ظاهر شد و بسیار تحسین شد. داستان نادرستی در سال های بعد به وجود آمد که بر اساس آن کوئین و الیویه در طول اجرای نمایش، نقش ها را با هم عوض کردند و کوئین نقش بکت و الیویه نقش پادشاه را بازی کرد. در حقیقت، کوئین نمایش را به خاطر بازی در یک فیلم ترک کرده و هرگز نقش بکت را بازی نکرد، و کارگردان نمایش، پیتر گلنویل، پیشنهاد یک تور جاده ای را مطرح کرد که در آن الیویه نقش هنری را بازی کند. الیویه با خوشحالی موافقت کرد و آرتور کندی نقش بکت را در این تور و اجرای مجدد کوتاهی در برادوی به عهده گرفت.

    در سال 1971، بعد از موفقیت یک فیلم تلویزیونی به نام «شهر»، که در آن کوئین نقش شهردار تامس جفرسون آلکالا را بازی کرد، در سریال «مرد و شهر» نقش آفرینی کرد. حضور های بعدی وی در تلویزیون پراکنده بود، از جمله در سریال کوتاه «عیسای ناصری».

    در سال 1976، او در فیلم «محمد رسول الله» (که به «رسالت» نیز معروف است)، دربارۀ پیدایش دین اسلام، در نقش حمزه, عموی معظم حضرت محمد، پیامبر اسلام، خوش درخشید. در 1981، در «شیر صحرا»، نقش شخصیت واقعی به نام عمر مختار، رهبر بادیه نشین، را که در صحرای لیبی با نیروهای ایتالیایی بنیتو موسولینی مبارزه کرد، بر عهده گرفت.

    در سال 1983، نقش زوربای یونانی را در 362 اجرا در نسخۀ موزیکال موفقی به نام «زوربا» در مقابل هم بازی خود لیلا کدرووا در نقش مادام هورتنس تکرار کرد. کوئین این نقش را هم در برادوی و هم در مرکز کندی در واشینگتن دی سی اجرا کرد.

    فعالیت سینمایی کوئین در سال های 1990 کمتر شد، با این حال به طور پیوسته به کارش ادامه داد و در «انتقام» (1990)، «تب جنگل» (1991)، «آخرین قهرمان فیلم اکشن» (1993)، «پیاده روی در میان ابرها» (1995) و «هفت خدمتکار» (1996) ظاهر شد.

    کوئین در سال 1994، نقش زئوس را در پنج فیلم تلویزیونی دربارۀ سفرهای افسانه ای هرکول بازی کرد. این فیلم ها به ترتیب عبارت بودند از «هرکول و زنان آمازون»، «هرکول و قلمرو از دست رفته»، «هرکول و دایرۀ آتش»، «هرکول در سرزمین مردگان» و «هرکول در هزارتوی مینوتور».

    وی از کودکی به نقاشی و طراحی علاقه داشت. در سال های نوجوانی، در مسابقه های هنری مختلف در کالیفرنیا برنده شد و در دبیرستان پلی تکنیک لس آنجلس، بر مطالعۀ طراحی تمرکز نمود. بعدها، با یک کمک هزینۀ تحصیلی که به خاطر بردن جایزۀ اول در یک مسابقۀ طراحی معماری، به دست آورده بود، زیر نظر فرانک لوید رایت آموزشی کوتاه دید. او، به توصیۀ رایت، به منظور گفتار درمانی پس از عمل، در کلاس های بازیگری شرکت کرد و این کلاس ها به بازیگری حرفه ای انجامید که بیش از شش دهه طول کشید.

    کوئین به جز کلاس های هنری در شیکاگو در سال های 1950، هرگز در آموزشگاه هنری شرکت نکرد؛ با این حال، با بهره بردن از کتاب ها، موزه ها و جمع آوری یک مجموعۀ بزرگ، موفق شد خود را با زبان هنر مدرن به خوبی آموزش دهد. در سال های ابتدایی 1980، آثار او چشم گالری داران مختلف را گرفت و در نمایشگاه های بین المللی، در نیویورک، لس آنجلس، پاریس و مکزیکو سیتی به نمایش درآمد. آثار او هم اکنون در مجموعه های عمومی و شخصی سراسر دنیا به چشم می خورد.

    او دو کتاب خاطرات به نام های «گـ ـناه اصلی» (1972) و «تانگوی مرد تنها» (1997)، تعدادی نمایشنامه، و تعدادی داستان های منتشر نشده نوشته است که هم اکنون در مجموعۀ آرشیو او قرار دارند.

    همسر اول کوئین، دختر خواندۀ سسیل بی دمیل، کاترین دمیل بازیگر بود؛ آنها در 1937 ازدواج کردند. این زوج صاحب پنج فرزند شدند: کریستوفر، کریستینا، کاتالینا، دانکن و والنتینا. فرزند اول آنها، کریستوفر، در دو سالگی در حوضچۀ زنبق همسایه غرق شد. کوئین و دمیل در سال 1965طلاق گرفتند و کوئین در سال 1966، با یولاندا آددولوری، طراح لباس ایتالیایی، ازدواج کرد. آنها سه فرزند داشتند: فرانچسکو، دنی و لورنزو. ازدواج او با آددولوری سرانجام در آگوست 1997 به پایان رسید. او سپس در دسامبر 1977، با کاترین بنوین ازدواج کرد و تا زمان مرگ کوئین در ژوئن 2001 با هم زندگی کردند.
    1550239_801.jpg

    کوئین سال های آخر زندگی را در بریستولِ رود آیلند گذراند. او در 86 سالگی، در اثر مشکل تنفسی، سـ*ـینه پهلو و سرطان سر و گردن در بوستون، ماساچوست درگذشت.

    در محل تولد او، چی‌واوای مکزیک، مجسمه ای از او وجود دارد که او را در حال اجرای رقـ*ـص معروف "زوربای یونانی" نشان می دهد. یک نقاشی دیواری 70 فوتی به نام "آنتونی کوئین" یا "پاپ برادوی" (1984) توسط اِلوی تورز، روی ساختمانی در خیابان سوم غربی لوس آنجلس کالیفرنیا نقاشی شده است. در دوم ژانویۀ 1982، کتابخانۀ عمومی بلویدیر کانتی در لوس آنجلس غربی به افتخار آنتونی کوئین تغییر نام داد. کتابخانۀ کنونی در مکان خانۀ قبلی خانوادۀ او قرار دارد.

    خلیج و ساحلی به نام آنتونی کوئین در رودس یونان، درست در 4.3 کیلومتری جنوب دهکدۀ فالیراکی وجود دارد. این زمین را کوئین در زمان فیلم برداری توپ های ناوارون در رودس خریداری کرده است، به هر حال، در سال 1984، دولت یونان به دلیل تغییری که در قانون مالکیت صورت گرفت، بازیافت شد. شورای ملی لاراسا جایزۀ آنتونی کوئین برای عملکرد ممتاز در سینما را به عنوان یکی از جایزه های آلما (جایزه هنرهای تجسمی آمریکای لاتین) اهدا می کند.

    حقایقی در مورد آنتونی کوئین که شاید ندانید:

    1. او بیش از هر بازیگر برندۀ اسکار دیگری در فیلم هایی با حضور بازیگران دیگر برندۀ اسکار ظاهر شده است – در مجموع، 46 هم بازی برندۀ اسکار (28 مرد و 18 زن) داشته است.


    2. مجبور شد برای بازی در فیلم «مغ» (1968) سرش را بتراشد. او بیمه نامه ای در برابر خطر رشد نکردن دوبارۀ موهایش تنظیم کرد.

    3. قبل از شروع به حرفۀ بازیگری، شغل های عجیب و غریبی داشت، مثلاً قصاب، بوکسور، واعظ خیابانی و کارگر کشتارگاه بود.

    4. دومین اسکار خود را برای فیلمی برد که در مجموع تنها 23 دقیقه و 40 ثانیه در آن حضور داشت.

    5. کودکی خود را در محلۀ لس آنجلس شرقی با برق انداختن کفش ها و فروختن روزنامه سپری کرد.

    6. کارهای فرعی او نقاشی و مجسمه سازی بودند.

    7. قرار بود در سال 1991، در فیلم نوسترومو به کارگردانی دیوید لین بازی کند، اما با مرگ لین، تولید فیلم متوقف شد.

    8. برای به دست آوردن پول بیشتر در مسابقۀ رقـ*ـص شرکت کرد و تندیس هایی را که دریافت کرده بود، فروخت.

    9. در سال 1961، برای بازی در «بکت»، نامزد دریافت جایزۀ تونی بهترین بازیگر مرد (تئاتر) برادوی شد.

    10. در 1972، اعلام کرد که دوست دارد نقش هنری کریستف، امپراتور هائیتی در قرن نوزدهم را بازی کند. با اعلام آن، چندین بازیگر برجستۀ سیاهپوست، از جمله آسی دیویس و الن هالی، اعلام کردند که آنها مخالف بازی یک "سفید پوست" در نقش یک "سیاهپوست" هستند. دیوید اظهار کرد، «فرزندان من نیاز به قهرمانان سیاهپوست دارند تا رفتار خود را از آنان الگو برداری کنند. هنری کریستف یک قهرمان معتبر سیاهپوست است. تونی، با تمام استعدادش که من تحسینش می کنم، با این کار به خود و فرزندان من زیان بزرگی خواهد رساند، زیرا ممکن است آنها را متقاعد کند که تنها یک سفیدپوست، و تونی برای من یک سفید پوست به حساب می آید، توانایی بازی در نقش یک قهرمان سیاهپوست را دارد.»

    11. از مایکل چخوف در هالیوود آموزش بازیگری دید.
    1550234_534.jpg

    12. بر اساس بررسی جوزف مک براید در مورد جان فورد، این کارگردان (فورد) اصرار داشته از ریچارد بون و کوئین در نقش گُرگ کوچک و چاقوی کند در فیلم «پاییز شاین» (1964) استفاده کند، زیرا هر دوی آنها خون بومیان آمریکایی را در رگ دارند. در عوض، ریکاردو مونتالبان و گیلبرت رولاند که تبار مکزیکی داشتند، انتخاب شدند.

    13. در حالی که در بسیاری از زندگینامه ها آمده که کوئین جوان، که پسر پدری ایرلندی و مادری مکزیکی بود، در خیابان های لس آنجلس شرقی بزرگ شده است، حقیقت این است که او در اکو پارک، محلۀ دبیرستان های پلی تکنیک و بلمونت، رشد کرده است. در سال های بعد، او تعریف می کند که چطور، زمانی که در اکو پارک به سر می برد، جوانهای خشن آمریکای لاتین به خانه اش می آمدند و برای نزاع با دار و دسته های ایرلندی از او کمک می خواستند و کمی بعد در همان روز، مشت زن های جوان ایرلندی به دیدنش می آمدند تا برای مبارزه با مکزیکی ها از او کمک بگیرند. او همیشه برای این که جبهۀ خود را مشخص کند از مادرش می خواست تا این جوانان مجرم را از خانه اش بیرون کند، و پس از آن یکی از سرگرمی هایش، یعنی طراحی یا نوشتن را از سر می گرفت.

    14. با تهیه کننده و کارگردان افسانه ای، سسیل بی. دمیل خوب کنار نمی آمد، هر چند بعد ها با هم رابـ ـطه ای نسبی برقرار کردند و دمیل اولین پدر زن او شد.

    15. یکی از اندک بازیگرانی بود که در طول فعالیت حرفه ای خود، به راحتی بین نقش های اول و مکمل حرکت می کرد. کوئین ایرلندی مکزیکی، در هر دو دسته بندی نقش ها، در گستره ای از شخصیت ها و قومیت ها، از جمله آمریکایی، عرب، باسک، چینی، انگلیسی، فرانسوی، یونانی، اهل هاوایی، عبری، هون، ایرلندی، ایتالیایی، مکزیکی، مغول، بومی آمریکا، فیلیپینی، پرتغالی، اسپانیایی و اوکراینی به ایفای نقش پرداخت.

    16. هر زمانی که جان بریمور، دوست بازیگر مسن ترش نیاز به تزریق خون پیدا می کرد، به او خون اهدا می کرد.

    17. در فوریۀ 1990، چهار بار عمل بای پس قلب انجام داد.

    18. او در زمان انقلاب مکزیک به دنیا آمد و پدرش در ارتش انقلابی مکزیکی، پانچو بی‌یا، سرباز بود. بعد از انقلاب، که خانواده اش به لس آنجلس نقل مکان کردند، پدرش در استودیوی فیلم سازی سلیگ، به شغل فیلمبرداری پرداخت. کوئین اغلب همراه پدرش به استودیو می رفت؛ در آنجا با بازیگرانی مانند تام میکس و جان بریمور آشنا شد و دوستی خود را با آنها تا بزرگسالی ادامه داد.

    19. کیانو ریوز را بسیار دوست می داشت. آنها در حین فیلمبرداری فیلم «پیاده روی در میان ابرها» (1995) با هم دوست شدند.

    20. با مورین اُهارا دوستان خوبی بودند؛ آنها در شش فیلم با هم همبازی بودند: «قوی سیاه» (1942)، «بوفالو بیل» (1944)، «سندباد دریانورد» (1947)، «در برابر همۀ پرچم ها» (1952)، «گاوباز شگفت انگیز» (1955) و «فقط تنها» (1991).

    21. با ایرنه پاپاس در هفت فیلم همکاری داشت؛ «آتیلا» (1954)، «توپ های ناوارون» (1961)، «زوربای یونانی» (1964)، «رویای پادشاهان» (1969)، «قتل جولیوس سزار» (1972)، «رسالت» (1976) و «شیر صحرا» (1980).

    22. در 8 فوریۀ 1960، ستاره ای در پیاده روی شهرت هالیوود به او اهدا شد.

    23. همسر دوم خود، یولاندا آددولوری، دستیار لباس را زمانی که در رم مشغول فیلمبرداری «باراباس» (1961) بودند، ملاقات کرد.

    24. پدرش، زمانی که وی 9 ساله بود، در تصادف موتور کشته شد.

    25. اولین شغلش در هالیوود، نگهداری از حیوانات در استودیوی سلیگ بود.

    26. در سال 2015، به سالن مشاهیر میراث رود آیلند راه یافت.

    27. ترانۀ مانفرد مان با نام "کوئین نیرومند (کوئین اسکیمو)" (The Mighty Quinn (Quinn the Eskimo)) بر اساس شخصیت کوئین در فیلم «بی گناهان وحشی» ساخته شد.

    28. دچار تنگنا هراسی (ترس شدید از فضاهای تنگ) بود و مخصوصاً از آسانسور وحشت داشت.

    نقل قول های شخصی:

    • «در اروپا، بازیگر هنرمند به حساب می آید. در هالیوود، اگر کار نکند، ولگرد و مفت خور است.»
    1550238_781.jpg

    • «[زمانی که دربارۀ قومیت او از وی سؤال شد] هیچ فرقی نمی کند، چرا که من یکی از افراد این جهان هستم.»

    • «در آخر فیلم ها، هرگز دختری به من نمی رسد. در عوض یک کشور به دست می آورم. آنها گفتند من به درد بازی در نقش سرخپوست ها می خورم.»

    • «من نمی توانم بازنشسته شوم. منظورم این است که کارم را از وقتی که یک سال و نیمه بودم شروع کرده ام و در تمام زندگی ام کار کرده ام.»

    • «[در سال های 1980] من این روز ها مردان زیادی نمی بینم. افراد زیادی می بینم که با کت های کوچکشان در تلویزیون به این طرف و آن طرف می روند، اما مردان زیادی نمی بینم.»

    • «من هرگز آن بچه [با اشاره به خودش] را راضی نکردم، اما فکر می کنم من و او الان با هم معامله ای کرده ایم. این مثل بالا رفتن از کوه است. من او را بالای اورست نبردم، اما بالای کوه ویتنی بردم. و فکر می کنم که این چیز بدی نیست.»

    • «من در میان طوفانی از تصاویر زندگی کرده ام، اما در قابی یخ زده از این جا بیرون خواهم رفت.»

    • «[دربارۀ اینگرید برگمن] به عقیدۀ من مردی نبود که از یک مایلی او بگذرد و عاشقش نشود.»

    • «[دربارۀ مارلون براندو] من استعداد مارلون را تحسین می کنم، اما به رنج و دردی که آن را به وجود آورده رشک نمی برم.»

    • «[در مورد «زوربای یونانی» (1964)] هیچکس نمی خواست این نقش را بازی کند. برل آیوز و برت لنکستر آن را رد کردند. گفتند "کی به پیرمردی که عاشق یک پیر زن از کار افتاده می شود، اهمیت می دهد؟»

    • «[در 1962] ده سال پیش، بازیگری نبود که به براندو رشک نبرد. او باشکوه بود. پتانسیل او بسیار زیاد بود. اما چه اتفاقی افتاد؟ او به هالیوود رفت و به جای مبارزه با غول ها، با کوتوله ها جنگید.»

    • «[دربارۀ اسپنسر تریسی] اسپنسر تریسی بازیگر خطرناکی است. شما هیچ وقت نمی دانید می خواهد چه کار کند. یکی از اندک بازیگرانی است که هرگز نمی توانید صحنه ای از او بدزدید. او و الیویه و ژان گابن.»

    • «زمانی که تازه شروع به کار در سینما کردم، به صحنه دزد معروف شدم. یک بار با ستارۀ معروفی در یک فیلم بازی می کردم و در یک صحنه می بایست پشت او می ایستادم. این بازیگر به کارگردان گفت: "حالا این کوئین را نگاه کن. من نمی خواهم او پشت سر من صحنه را بدزدد." کارگردان مرا روی یک صندلی قرارداد و من فقط همانجا نشستم. روز بعد که راش ها را نگاه می کردیم، آن ستاره گفت: "ببین، من که بهت گفتم! نگاهش کن!" کارگردان فریاد زد: "ولی او که فقط نشسته!" ستاره جواب داد: "شاید اینطور باشد، ولی او دارد فکر می کند!"»

    • «[دربارۀ مارلون براندو] ما فراموش می کنیم او چطور بازیگری را متحول کرد. به خطرهایی که کرد، نگاه کنید. به همۀ آن ستاره هایی فکر کنید که با کم کاری به خودشان خــ ـیانـت کردند.»

    • «[در 1996] نقاش نشانه های خود را باقی می گذارد. و من به تازگی دو مجسمه در رود آیلند نصب کرده ام که دارم رویشان کار می کنم، و فکر می کنم این کار مرا ماندگارتر خواهد کرد. می خواهم بگویم، چه کسی زوربا را به یاد می آورد؟ هیچ کس زوربا را به یاد نمی آورد. هیچ کس مرثیه ای برای یک سنگین وزن را به یاد نمی آورد.»

    • «یکی از دلایل این که تمام آن نقش های یونانی و عرب را بازی کردم، این بود که سعی می کردم خودم را یک مرد جهانی معرفی کنم. من در یونان، فرانسه، ایران و تمام دنیا، اسپانیا زندگی کردم و تلاش کردم گوشه ای پیدا کنم که بتوانم در نهایت در آنجا پذیرفته شوم.»

    • «مادر و پدر من هر دو هنگام مبارزه در زمان انقلاب جوان بودند، و ما همیشه یک زندگی مکزیکی داشتیم، حتی وقتی که به تگزاس رفتیم. ولی مکزیکی بودن، وقتی که اسمت کوئین است، کار دلپذیری نیست. اگر اسمت گونزالس یا مونتویا یا چیز دیگر نباشد، تو را به عنوان یک مکزیکی به رسمیت نمی شناسند.»

    • «فکر می کنم که خوش شانسم. من با استعداد کم و انگیزه و اشتیاق زیاد به دنیا آمده ام.»

    • «من عقیده دارم – و از گفتن آن ترسی ندارم – که مردان امروزه تا حدی از دست رفته اند. آنها نمی دانند کجای این جریان آزادی زنان هستند. مرد یعنی مسئولیت. فکر می کنم این چیزی است که من معرف آنم: مسئولیت.»

    • «اندازۀ بازیگر باعث ایجاد تفاوت می شود. من 6.2 فوت (85/1 متر) هستم و در زندگی با مردی با قد 5.3 فوت یا 5.10 فوت فرق زیادی دارم.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۰): مارلون براندو
    مارلون براندو جی. آر.، زاده 3 آوریل 1924 و درگذشته به تاریخ 1 جولای 2004، بازیگر و کارگردان آمریکایی بود که بیش از هر بازیگر دیگری در تاریخ سینما، رئالیسم را وارد بازیگری سینما نمود و پیش‌کسوت سبک معروف «متد اکتینگ» بود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: مارلون براندو جی. آر.، زاده 3 آوریل 1924 و درگذشته به تاریخ 1 جولای 2004، بازیگر و کارگردان آمریکایی بود که بیش از هر بازیگر دیگری در تاریخ سینما، رئالیسم را وارد بازیگری سینما نمود و پیش‌کسوت سبک معروف «متد اکتینگ» بود که بلافاصله پس از او بازیگرانی مانند جیمز دین و مونتگومری کلیفت و سالها بعد پل نیومن، داستین هافمن، آل پاچینو و رابرت دنیرو این سبک را در سینمای آمریکا تثبیت کردند. براندو سیستم بازیگری استانیسلاوسکی را با آموزش دیدن نزد استلا ادلر در دهه چهل، بیش از پیش محبوب کرد.

    1555423_290.jpg

    وی یکی از بزرگترین، بانفوذترین و درخشان ترین هنرپیشه های تمام ادوار محسوب می شود و بیشتر به خاطر بازی در نقش تری مالوی در فیلم «در بارانداز» (1954) که برای آن برنده جایزه اسکار شد و نقش دُن ویتو کورلئونه در فیلم جاویدان «پدرخوانده» (1972) مشهور است. وی به خاطر نقش آفرینی در فیلم های دیگری همچون «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» (1951)، «زنده باد زاپاتا!» (1952)، «جولیوس سزار» (1953)، «وحشی» (1953)، «مردها و عروسک ها» (1955)، «سایونارا» (1957)، «آخرین تانگو در پاریس» (1972) و «اینک آخرالزمان» (1979) شهرت دارد. براندو در بسیاری از حوزه ها فعال بود و به خصوص برای جنبش حقوق مدنی و جنبش های مختلف مربوط به بومی های آمریکایی (سرخپوستان) فعالیت می کرد.

    موسسه فیلم آمریکا، براندو را چهارمین بازیگر درخشان و بزرگ تاریخ سینما در میان ستاره هایی که اولین نقش آفرینی سینمایی شان در سال 1950 یا قبل از آن بوده، نامیده است. وی یکی از چهار بازیگر حرفه ای (در کنار چارلی چاپلین، رونالد ریگان و مریلین مونرو) است که در سال 1999 از سوی مجله تایم به عنوان یکی از صد انسان مهم قرن از او یاد شده است. وی در جولای 2004 در سن 80 سالگی در اثر نارسایی تنفسی از دنیا رفت.

    مارلون براندو جونیور، در روز سوم آوریل ۱۹۲۴ در اوماهای نبراسکا چشم به جهان گشود، مادرش، دوروتی جولیا، بازیگر تئاتر بود و پدرش، مارلون براندو سینیور، در تولید مواد شیمیایی فعالیت داشت. وی دو خواهر بزرگتر به نام های جاسلین و فرانسیس داشت. نیاکانش از تبار آلمانی، هلندی، انگلیسی و ایرلندی بودند. یکی از نیاکانش به نام ویلهلم براندو اوایل قرن هجدهم از آلمان به نیویورک مهاجرت کرد. براندو به عنوان یک مسیحی بزرگ شد.

    مادرش که دودی به او می گفتند، فردی غیرعادی در زمان خودش بود: سیگار می کشید، شلوار می پوشید و رانندگی می کرد. او که بازیگر و گرداننده تئاتر بود، به هنری فوندا کمک کرد تا بازیگر شود. ولی خودش الـ*کـل مصرف می کرد و اغلب شوهرش او را در شیکاگو شب های دیروقت به خانه می آورد.

    براندو در اتوبیوگرافی اش «آوازهایی که مادرم به من آموخت»، زمانی که از مادرش می نویسد، اظهار ناراحتی می کند: «نگرانی که می خوارگی وی ایجاد می کرد، این بود که او مـسـ*ـت شدن را به مراقبت از ما ترجیح می داد.» دودی و پدر براندو سرانجام به "الکلی های گمنام" (سازمان ترک الـ*کـل) پیوستند. براندو نسبت به پدرش کینۀ بیشتری در دل داشت، او می گوید: «من هم اسم او بودم، اما هیچ کدام از کار های من او را خوشحال نمی کرد و برایش جالب نبود. او از این که به من بگوید نمی توانم هیچ کاری را درست انجام دهم، لـ*ـذت می برد. عادت داشت به من بگوید که به هیچ جایی نخواهم رسید.»

    والدین او، زمانی که کار پدرش به شیکاگو منتقل شد، به اوانستون ایلینوی رفتند، اما زمانی که براندو 11 ساله بود، از هم جدا شدند. مادرش سه فرزند خود را به سانتا آنای کالیفرنیا برد و در آنجا بچه ها با مادرشان زندگی کردند. در 1937، والدین براندو با هم آشتی کردند و با هم به لیبرتی ویل ایلینوی، شهر کوچکی در شمال شیکاگو، نقل مکان کردند. او در سال 1939 و 1941، به عنوان راهنما در تنها سالن سینمای آن شهر، به نام لیبرتی، کار می کرد.

    براندو، که نام مستعارش در کودکی "باد" بود، از جوانی مقلد بود. او توانایی را در خود پرورش داد که بر اساس آن، حرکات و حالت های همبازی هایش را در ذهن خود ثبت می کرد و آن حرکات را، در حالی که شخصیت آنها را به خود می گرفت، به طرزی تماشایی نمایش می داد. او به والی کاکس، پسری در همسایگی شان، معرفی شد و آن دو تا زمان مرگ کاکس در 1973، نزدیک ترین دوست یکدیگر بودند. در فیلم زندگینامه ای تی سی ام، «براندو، مستند»، دوست دوران کودکی براندو به نام جورج انگلاند به یاد می آورد که تقلید صدای گاوها و اسب های مزرعۀ خانوادگی برای پرت کردن حواس مادرش از نوشیدن الـ*کـل، اولین کار بازیگری براندو بود.

    خواهرش جاسلین اولین کسی بود که با تحصیل در آکادمی هنرهای دراماتیک آمریکا در نیویورک، حرفۀ بازیگری را دنبال کرد. او در برادوی و سپس در سینما و تلویزیون ظاهر شد. خواهر دیگرش فرانسیس دانشگاه کالیفرنیا را برای تحصیل در نیویورک ترک کرد. براندو یک سال در مدرسه در جا زده و بعد به خاطر موتورسواری در راهرو های مدرسه از دبیرستان لیبرتی ویل اخراج شد.
    1555424_342.jpg

    او به آکادمی نظامی شاتک فرستاده شد، جایی که پدرش نیز قبلاً در آن جا تحصیل کرده بود. براندو در تئاتر مهارت یافت و در مدرسه خوب عمل کرد. در سال آخر (1943)، به خاطر نافرمانی از سرهنگ ارتشی مأمور سرکشی به مانورها، عفو مشروط گرفت. او در اتاقش توقیف شد، اما مخفیانه به شهر فرار کرد و بعد دستگیر شد. دانشکده تصمیم گرفت او را اخراج کند، اما دانشجویان که فکر می کردند که اخراج تنبیه خیلی شدیدی است، از او حمایت کردند. سال بعد، او را دوباره به مدرسه فرا خواندند، اما او تصمیم گرفت دبیرستان را رها کند.

    در تابستان، به کار حفر گودال که پدرش برایش دست و پا کرده بود، پرداخت. او سعی کرد وارد ارتش شود، اما در معاینات جسمی مشخص شد که مصدومیت او در فوتبال در شاتک زانوی او را معیوب کرده است. در دسته بندی 4-F (ثبت نام کننده برای خدمت نظامی پذیرفته نیست) قرار گرفت و به ارتش راه نیافت.

    براندو تصمیم گرفت به دنبال خواهرانش، به نیویورک برود و در مدرسۀ حرفه ای آمریکا در شاخۀ تئاتر، بخشی از کارگاه آموزشی نمایش در دانشگاه خصوصی نیو اسکول، زیر نظر اروین پیسکاتور، کارگردان تأثیرگذار آلمانی، تحصیل کند. در مستندی ساختۀ 1988، به نام «مارلون براندو: یک وحشی»، خواهر براندو یعنی جاسلین به یاد می آورد: «او در تئاتری مدرسه ای شرکت داشت و از آن لـ*ـذت برد ... بنابراین تصمیم گرفت به نیویورک برود و بازیگری بخواند، چون تنها چیزی بود که از آن لـ*ـذت بـرده بود. در آن زمان 18 ساله بود.» در برنامۀ «بیوگرافی» از شبکۀ اِی اند ای، در قسمت مربوط به براندو، جورج انگلاند گفت که براندو در نیویورک به سمت بازیگری کشیده شد، چون در آنجا پذیرفته شده بود. از او انتقاد نمی شد. اولین بار در زندگی اش بود که چیزهای خوبی دربارۀ خودش می شنید.

    براندو شاگرد مشتاق و طرفدار استلا ادلر بود که شیوه های سیستم استانیسلاوسکی را از وی آموخت. این شیوه بازیگر را تشویق می کرد هر دو جنبۀ درونی و بیرونی را استخراج کند تا به شخصیت تصویر شده عینیت کامل ببخشد. بینش قابل توجه و حس واقع گرایی براندو از همان ابتدا آشکار بود. ادلر به یاد می آورد که زمان آموزش به براندو، از شاگردانش خواسته بود نقش مرغ را بازی کنند، و سپس اضافه کرده بود که یک بمب هسته ای در حال افتادن روی آنها است. بیشتر شاگردان قد قد کنان و وحشیانه به این طرف و آن طرف فرار کردند، اما براندو آرام نشست و وانمود کرد که در حال تخم گذاشتن است. وقتی ادلر از براندو پرسید چرا این راه را انتخاب کردی، او گفت: «من مرغم، چه می دانم بمب چیست؟» با آنکه همه او را بازیگر متد می دانستند، وی موافق نبود. او ادعا کرد که از آموزش های لی استراسبرگ بیزار است:

    «بعد از این که تا اندازه ای به موفقیت رسیدم، لی استراسبرک سعی کرد ادعا کند بازیگری را او به من آموخته است. او هرگز چیزی به من نیاموخت. ... او مرد جاه طلب و خودخواهی بود که از کسانی که در کلاس های اکتورز استودیو شرکت می کردند بهره کشی می کرد و سعی می کرد خود را در بازیگری مثل یک پیشگو و راهنمای مذهبی نشان دهد. بعضی ها او را می پرستیدند، ولی من هرگز نفهمیدم چرا. من بعضی وقت ها، صبح های شنبه که الیا کازان درس می داد به اکتورز استودیو می رفتم، دختر های زیبای زیادی هم آنجا بودند، اما استراسبرگ هرگز به من درس بازیگری نداد. استلا (ادلر) این کار را کرد و بعد ها هم کازان.»

    مارلون براندو اولین کسی بود که شیوه ای طبیعی وارد بازیگری کرد. به گفتۀ داستین هافمن در کلاس آموزشی آنلاینش، براندو عادت داشت با فیلمبردارها و همکاران بازیگرش در مورد تعطیلات آخر هفته حرف بزند، حتی بعد از این که کارگردان دستور حرکت می داد. به محض این که براندو احساس می کرد می تواند دیالوگش را به همان اندازۀ گفتگوها، طبیعی ادا کند، شروع به گفتن دیالوگ می کرد. او در مستند «به من گوش کن براندو» (2015) می گوید قبل از آن بازیگران مثل غلات صبحانه بودند. او آنها را قابل پیش بینی می نامید. شاید منتقدها بعدها می گفتند این براندو بود که پیچیده بود، اما بازیگرانی که روبروی او بازی کرده اند می گویند این فقط بخشی از روش او بود.

    براندو از مهارت های شیوۀ استانیسلاوسکی در اولین نقش هایش در تئاترهای تابستانی در سِیویل نیویورک، در لانگ آیلند استفاده کرد. او در نمایش های کمی که حضور داشت، الگویی از رفتار دمدمی مزاج و نافرمان ایجاد کرد. رفتار او باعث شد او را از گروه بازیگران نمایش نیو اسکول در سیویل بیرون بیاندازند، اما خیلی زود بعد از آن در نمایشی محلی در همان جا کشف شد. سپس، در 1944، با بازی در درام تلخ و شیرین «به یاد می آورم مادر»، در نقش پسر میدی کریستیانس، به برادوی راه یافت. لانت ها از براندو خواستند در نمایش «ای معشوقۀ من» نقش پسر آلفرد لانت را بازی کند و حتی لانت در تمرین ها او را راهنمایی می کرد، اما خوانش براندو در طول تمرین به قدی بی قاعده بود که آنها نتوانستند او را استخدام کنند. منتقدان درام نیویورک او را به خاطر بازی در نقش یک کهنه سرباز مضطرب در «کافه تراکلاین»، "امیدبخش ترین بازیگر جوان" نامیدند، هر چند این نمایش از نظر تجاری شکست خورد.

    در 1946، با رد دستمزد های بالاتر از نرخ انجمن صنف بازیگران تئاتر، در برادوی در نقش قهرمانی جوان در درام سیـاس*ـی «پرچمی متولد می شود» ظاهر شد. در همان سال، در کنار کاترین کورنل در اجرای دوبارۀ «کاندیدا»، یکی از نقش های مهم او، نقش مارچبنکس را بازی کرد. کورنل او را در اجرای «آنتیگونه» اثر ژان آنویی نیز برای نقش پیام رسان انتخاب کرد. همچنین او این بخت را داشت که یکی از شخصیت های اصلی اولین اجرای «مرد یخین می آید» نوشتۀ یوجین اونیل را بازی کند، اما بعد از این که هنگام خواندن این نمایشنامۀ حجیم خوابش برد و آن را "نوشته ای بی مهارت با ساختاری ضعیف" توصیف کرد، نقش را رها کرد.

    در سال 1945، مشاور براندو به او پیشنهاد داد نقش مقابل تلولا بنکهِد را در «عقاب دو سر دارد» به تهیه کنندگی جک ویلسون، بازی کند. بنکهد نقش بلانش دوبوآ را در «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» رد کرده بود، ویلیامز این نقش را برای او نوشته بود تا نمایش را در فصل 1946-1947 به تور ببرد. بنکهد، با وجود این که (مانند بیشتر پیشکسوتان برادوی) متد اکتینگ را تحقیر می کرد، پتانسیل براندو را تشخیص داد و موافقت کرد که او را دعوت به کار کند، حتی اگر در تمرین ها ضعیف عمل می کرد. آن دو در تور قبل از برادوی به شدت با هم اختلاف پیدا کردند، زیرا او براندو را یاد مادرش می انداخت، هم سن او بود و مشکل الـ*کـل نیز داشت.

    ویلسون رفتار براندو را بسیار تحمل می کرد، اما زمانی که در تمرین لباس کمی قبل از افتتاح نمایش در 28 نوامبر 1946، براندو زیر لبی حرف می زد، ویلسون طاقتش تمام شد. او فریاد زد: «برای من مهم نیست مادربزرگ تو و آن متد مزخرف چه کار کرده، می خواهم بدانم تو می خواهی چکار کنی!» براندو در مقابل صدایش را بالا برد و با قدرت و اشتیاقی عالی بازی کرد. یکی از بازیگران به یاد می آورد که: «حیرت آور بود. همه او را در آغـ*ـوش گرفتند و بوسیدند. او قدم زنان به پشت صحنه آمد و به من گفت تا نعره نکشی، فکر می کنند نمی توانی بازی کنی.»

    اما منتقدان به آن مهربانی نبودند. منتقدی که بر اجرای او در افتتاح نمایش نقد نوشته بود، عقیده داشت که براندو «هنوز در حال ساختن شخصیت خود است، اما در حال حاضر در بیان آن موفق نیست.» منتقدی از بوستون دربارۀ صحنۀ طولانی مرگ او گفت: «براندو شبیه ماشینی است که در مرکز منهتن دنبال جای پارک می گردد.» او در اجراهای بعدی نقدهای بهتری دریافت کرد، آما آنچه که همکاران او به یاد آوردند، اشاره های گاه به گاه به استعداد او بود که در آینده ممکن بود آشکار شود. بنکهد در مصاحبه ای در 1962 اعتراف کرد: «چند بار پیش آمد که او واقعاً باشکوه بود. او بازیگر جوان ماهری بود، اما فقط زمانی که می خواست. بیشتر وقت ها من حتی صدای او را روی صحنه نمی شنیدم.»

    براندو با حالت ها و رفتارهای عجیب در صحنه، بی علاقگی خود را به نمایش نشان می داد. مشاور صحنۀ بنکهد اظهار کرد: «او هر کاری را در دنیا امتحان کرد تا کارهای او (بنکهد) را خراب کند. تقریباً او را دیوانه کرد: خودش را می خاراند، دست توی دماغش می کرد، همه کار می کرد.» بعد از چند هفته که در راه گذراندند، به بوستون رسیدند و در آن زمان بود که بنکهد حاضر بود او را اخراج کند. این کار یکی از بزرگ ترین موهبت های حرفۀ او به شمار می رود، چون او را آزاد کرد تا نقش استنلی کووالسکی را در «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» نوشتۀ تنسی ویلیامز، به کارگردانی الیا کازان بازی کند. بنکهد او را برای نقش استنلی به ویلیامز توصیه کرد، چون فکر می کرد برای این نقش کاملاً مناسب است.

    پییرپونت می نویسد جان گارفیلد اولین انتخاب برای این نقش بود، اما "خواسته های ناممکنی داشت." این تصمیم کازان بود که عقب نشینی کند و براندوی بسیار کم تجربه تر (و از نظر تکنیکی بسیار جوان تر برای این نقش) را انتخاب کند. ویلیامز در نامه ای به تاریخ 29 آگوست 1947، به مشاور خود آدری وود می گوید: «قبل از این به فکرم نرسیده بود انتخاب یک بازیگر خیلی جوان برای این نقش، چه ارزش فوق العاده ای ممکن است داشته باشد. این باعث انسانی شدن شخصیت استنلی می شود، به طوری که بیشتر به بی رحمی و بی عاطفگی جوانی می پردازد تا به یک پیرمرد سنگدل... این ارزش جدید از خوانش براندو بر آمد که بهترین خوانشی بود که تا به حال شنیده ام.»
    1555421_860.jpg

    براندو شخصیت بوکسوری به نام راکی گرازیانو، که او را در یک باشگاه محلی دیده بود، را مبنای بازی اش در نقش کووالسکی قرار داد. گرازیانو نمی دانست براندو کیست، اما با بلیط هایی که این بازیگر جوان برایش تهیه کرده بود، در سالن تئاتر حاضر شد. او گفته: «پرده بالا رفت و روی صحنه آن پسر عوضی هم باشگاهی ام را دیدم که داشت نقش مرا بازی می کرد.»

    اولین نقش سینمایی براندو یک کهنه سرباز نیمه فلج آزرده در فیلم «مردان» (1950) بود. او یک ماه در بیمارستان ارتشی در ون نایز خوابید تا برای نقش آماده شود. در سال 1951، نقش استنلی کووالسکی را در نسخل سینمایی «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» تکرار کرد. این نقش یکی از بزرگ ترین نقش آفرینی های براندو محسوب می شود. این نقش اولین نامزدی جایزۀ اسکار بهترین بازیگر را برای وی به دنبال داشت.

    او سال پس از آن نیز برای فیلم «زنده باد زاپاتا!» (1952)، روایتی تخیلی از زندگی امیلیانو زاپاتا، انقلابی مکزیکی، نامزد اسکار شد. این فیلم به کارگردانی الیا کازان و بازی آنتونی کوئین، زندگی دهقانی، به قدرت رسیدن زاپاتا در ابتدای قرن بیستم و مرگ او را بازگو می کرد. براندو برای آمادگی خود در ایفای این نقش به مکزیک و شهر زادگاه زاپاتا رفت تا در آنجا نحوۀ صحبت کردن مردم، رفتار و حرکات آنها را مطالعه کند. اغلب منتقدها بیشتر به بازیگر پرداختند تا به فیلم، و تایم و نیوزویک نقدهای ستایش آمیزی منتشر کردند.

    فیلم بعدی براندو، «جولیوس سزار» (1953)، نقدهای بسیار خوبی دریافت کرد. وی در این فیلم نقش مارک آنتونی را بازی می کرد. در حالی که بیشتر افراد استعداد براندو را به رسمیت شناختند، برخی منتقدان عقیده داشتند او زیر لبی صحبت می کند و بسیاری نیز در مورد چشم انداز موفقیت وی مردد باقی ماندند. براندو در این فیلم به کارگردانی جوزف ال. منکییویچ و در کنار بازیگر انگلیسی تئاتر، جان گیلگود، بازی تأثیرگذاری از خود نشان داد، به ویژه در صحنۀ مربوط به سخنرانی مارک آنتونی. گیلگود به اندازه ای متأثر شده بود که به براندو پیشنهاد داد یک فصل کامل در تئاتر همرسمیث کار کند، اما وی نپذیرفت.

    در سال 1953، براندو در «وحشی» نیز بازی کرد و در آن سوار موتور خودش، ترایمف تاندربرد 6T می شد. به دلیل خشونت های بی دلیلی که در فیلم مشاهده می شد، در آن زمان از این فیلم انتقاد شد؛ تایم نوشت: «فیلم در روشنگری در مورد مشکلات عمومی تأثیری ندارد، بلکه فقط باعث آزاد شدن آدرنالین در رگ های تماشاگران می شود.» براندو با لسلو بندِک، کارگردان مجار فیلم موافق نبود و با همبازی اش، لی ماروین، کنار نمی آمد.
    در برابر سرگشتگی براندو، این فیلم الهامبخش سرکشی نوجوانان بود و او را به الگویی برای نسل در حال پیدایش راک اند رول و ستاره هایی مانند جیمز دین و الویس پریسلی تبدیل کرد. بعد از نمایش این فیلم، فروش کت های چرمی و شلوار های جین آبی به سرعت بالا رفت. مدتی بعد در همان سال، براندو در نمایش «اسلحه ها و مرد» نوشتۀ جورج برنارد شا، به کارگردانی لی فولک بازی کرد. فولک با غرور به مردم می گفت که براندو یک پیشنهاد 10000 دلار در هفته را رد کرده تا با 500 دلار در هفته، در نمایش او در بوستون بازی کند. این آخرین بار بود که او در تئاتر روی صحنه رفت.

    در 1954، براندو در درام جنایی «در بارانداز»، دربارۀ خشونت اتحادیه ای و فساد در میان کارگران لنگرگاه، بازی کرد. کارگردان فیلم الیا کازان و نویسندۀ آن باد شولبرگ بود و بازیگرانی مثل کارل مالدن، لی جی. کاب، راد استایگر و ایوا مری سینت در آن حضور داشتند. براندو برای بازی در نقش یک کارگر ایرلندی آمریکایی بارانداز به نام تری مالوی در این فیلم برندۀ اسکار شد. نقش آفرینی او، با تأثیر از تفاهمش با ایوا مری سینت و کارگردانی کازان، به عنوان یک شاهکار ستایش شد.

    «در بارانداز» به محض نمایش، نقدهای مساعدی از منتقدان دریافت کرد و با به دست آوردن حدود 4.2 میلیون دلار از گیشۀ آمریکای شمالی، موفقیتی تجاری رقم زد. براندو در «دزیره» (1954) نقش ناپلئون را بازی کرد. به گفتۀ همبازی اش جین سیمونز، قرارداد براندو او را مجبور به بازی در این فیلم کرد. او برای این نقش خیلی کم تلاش می کرد و می گفت که فیلمنامه را دوست ندارد و بعد هم کل فیلم را "سطحی و ملال انگیز" خواند. او مخصوصاً کارگردان فیلم، هنری کستر را تحقیر می کرد. براندو و سیمونز یک بار دیگر در اقتباس سینمایی از نمایش موزیکال «مردان و عروسک ها» (1955) به هم پیوستند. این فیلم اولین و آخرین کار موزیکال براندو بود.

    در سال 1956، در «چایخانۀ ماه اوت»، نقش ساکینی، مترجم زبان ژاپنی ارتش آمریکا در ژاپن پس از جنگ، را بازی کرد. در «سایونارا» (1957) در نقش افسر نیروی هوایی آمریکا ظاهر شد. این فیلم به خاطر بحث آشکار دربارۀ ازدواج بین نژادی بحث انگیز بود، اما با دریافت 10 نامزدی جایزۀ اسکار، از جمله نامزدی براندو برای بهترین بازیگر مرد، موفقیت بزرگی کسب کرد. در نهایت فیلم موفق شد 4 اسکار دریافت کند. وی با شراکت پارامونت، شرکت فیلمسازی خود را با نام پنبیکر تأسیس کرد و هدف آن را تولید فیلم هایی اعلام کرد که حاوی «ارزش اجتماعی باشند که باعث بهبود دنیا شوند.» نام شرکت به افتخار مادرش انتخاب شد که در سال 1954 درگذشته بود.

    در سال 1958، در «شیرهای جوان» بازی کرد؛ او برای این نقش موهایش را بلوند کرد و لهجۀ آلمانی را تقلید کردکه بعدها اقرار کرد که متقاعد کننده نبوده است. این فیلم بر اساس رمان اروین شا ساخته شد و بازی یراندو در نقش کریسشن دیستل برای آن زمان بحث انگیز بود. این تنها بازی براندو در فیلمی بود که دوست و رقیب او، مونتگمری کلیفت، در آن حضور داشت (هر چند آنها هیچ صحنۀ مشترکی با هم نداشتند). وی در پایان دهه در «فراری» (1960) در مقابل آنا مانیانی ظاهر شد. فیلم بر اساس نمایشنامۀ دیگریی از تنسی ویلیامز ساخته شد اما در واقع به موفقیت «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» نبود.

    براندو در سال 1961، کار کارگردانی را با وسترن «سرباز های یک چشم» آغاز کرد. این فیلم را در اصل استنلی کوبریک کارگردانی می کرد، اما خیلی زود از این کار اخراج شد. بعد از آن، پارامونت براندو را کارگردان فیلم کرد. او نقش شخصیت اول ریو را بازی می کرد و کارل مالدن نقش دَد لانگورث را بر عهده داشت. تمایل براندو به برداشت های زیاد و شخصیت سازی اش در مقام بازیگری بر کارگردانی او تأثیر گذاشت و فیلم خیلی زود از بودجه اش فراتر رفت. پارامونت انتظار داشت فیلم سه ماهه تمام شود، اما فیلمبرداری به شش ماه و هزینه به بیش از شش میلیون دلار افزایش یافت. بی تجربگی براندو در تدوین فیلم نیز پس تولید را به تأخیر انداخت و در نهایت، پارامونت کنترل فیلم را بر عهده گرفت. «سرباز های یک چشم» نقد های ضعیفی از منتقدان دریافت کرد و در گیشه نیز شکست خورد.
    1555436_681.jpg

    تنفر شدید براندو از صنعت فیلمسازی، بنا به گفته ها، در زمان بازی در فیلم بعدی اش، بازسازی کمپانی ام جی ام از «شورش در کشتی بونتی» به نهایت رسید. این بازیگر متهم به خرابکاری عمدی در همۀ جنبه های تولید فیلم شد. این فیلم تقریباً ام جی ام را واژگون کرد. با آنکه در واقع، دلایل دیگری غیر از رفتار براندو مانع راه این پروژه شده بود، این اتهامات تا مدتها همراه براندو بود و باعث شد استودیوها از شهرت پر دردسر او بترسند. منتقدان نیز شروع به توجه کردن به بالا و پایین رفتن وزن او کردند.

    براندو که سرگرم زندگی خصوصی خود بود و از حرفۀ خود ناامید شده بود، کم کم بازیگری را وسیله ای برای اهداف مالی خود می دید. او که قبلاً با استودیوهای فیلمسازی قرارداد های کوتاه مدت می بست، در 1961، یک قرارداد برای 5 فیلم با استودیوی یونیورسال بست. «آمریکایی زشت» (1963) اولین این فیلم ها بود. این فیلم که در آن خواهر براندو، جاسلین نیز حضور داشت، به طور منصفانه ای مثبت ارزیابی شد، اما در گیشه شکست خورد. تمام فیلم های دیگر براندو در یونیورسال در این دوره، «داستان ساعت خواب» (1964)، «آپالوزا» (1966)، «کنتسی در هنگ کنگ» (1967) و «شب روز بعد» (1969)، شکست های تجاری و انتقادی بودند. به ویژه «کنتسی از هنگ کنگ» براندو را که مشتاق کار کردن با یکی از قهرمان هایش، چارلی چاپلین کارگردان بود، ناامید کرد.

    با این که براندو در سال های 1960، بیشتر جذابیت انتقادی و تجاری خود را از دست داد، هنوز هم نقش های به یاد ماندنی می آفرید. «تعقیب» (1966) و «انعکاس در چشمان طلایی» (1967) فیلم هایی بودند که نقد های مثبتی دریافت کردند. وی «بسوزان!» (1969) را فیلم مورد علاقۀ خود نامیده است. او یک فصل تمام را در زندگینامۀ خود به این فیلم پرداخته و کارگردان آن، ژیللو پونته کوروو را در کنار کازان و برناردو برتولوچی، بهترین کارگردانی می داند که تا آن زمان با او کار کرده است. منتقدان از این فیلم که به طور بی قاعده ای بر اساس وقایع تاریخی گوادلوپ ساخته شده، خصمانه استقبال کردند.

    بازی براندو در نقش دُن ویتو کورلئونه در «پدر خوانده»، اقتباس فرانسیس فورد کوپولا از رمان پرفروش سال 1969 نوشتۀ ماریو پوزو، نقطۀ عطفی در حرفۀ او بود که وی را به جمع ده بازیگر برتر بازگرداند و دومین اسکار بهترین بازیگر را برایش رقم زد.

    کوپولا برای این نقش فهرستی از بازیگران آمریکایی ایتالیایی تهیه کرده بود. اما در نهایت به این نتیجه رسید که بهتر است به بهترین بازیگر دنیا فکر کند. بنابراین به نام لارنس الیویه و براندو رسید که بزرگ ترین بازیگران آن دوران بودند. کوپولا و رابرت ایوانز، تهیه کنندۀ پارامونت، براندو را انتخاب کردند. اما پارامونت به خاطر شهرت براندو در پر دردسر بودن و شکست های وی در گیشه، مخالف بود. سرانجام بعد از کشمکش های زیاد، پارامونت با چند شرط با انتخاب براندو موافقت کرد.

    منتقدان بر بازی براندو نقدهای درخشانی نوشتند. او برندۀ اسکار بهترین بازیگر مرد شد، اما جایزه را رد کرد و به این ترتیب (بعد از جورج سی. اسکات) دومین بازیگری بود که جایزۀ بهترین بازیگر را قبول نکرد. او مراسم را تحریم کرد، و در عوض یک فعال حقوق بومیان آمریکا به نام ساچین لیتل فدر را که در لباس کامل آپاچی برای بیان دلایل خود فرستاد. این دلایل بر مخالفت او با طرز نمایش دادن سرخپوستان آمریکایی در هالیوود و تلویزیون، استوار بود.

    این بازیگر در ادامه در فیلم «آخرین تانگو در پاریس» (19722) در مقابل ماریا اشنایدر ظاهر شد. این فیلم بحث انگیز موفقیت بزرگی به دست آورد و براندو برای آخرین بار در فهرست 10 بازیگر برتر گیشه قرار گرفت. اعضای هیأت انتخاب آکامی باز هم براندو را نامزد دریافت جایزۀ بهترین بازیگر کردند که این هفتمین نامزدی وی بود. با این که او برندۀ جایزۀ انجمن منتقدان نیویورک در 1973 شد، در مراسم حاضر نشد و نماینده ای هم برای دریافت جایزه اعزام نکرد.

    در سال 1976، براندو به همراه دوستش جک نیکولسون در «آب بندهای میسوری» به کارگردانی آرتور پن ظاهر شد. در 1977، با بازی در نقش جورج لینکلن راکول در سریال کوتاه «ریشه ها: نسل های آینده»، حضوری کوتاه در تلویزیون داشت. در 1978، در فیلم «سوپرمن» نقش پدر سوپرمن را بازی کرد. وی در فیلم حماسی فرانسیس فورد کوپولا در مورد جنگ ویتنام، «اینک آخرالزمان»، نقش کلنل والتر ای. کرتز را بر عهده گرفت. او نقش یک افسر ویژۀ نیروهای ویژه ارتش ایالات متحده، با مدال های فراوان، را به عهده دارد که در حین انجام عملیات خود در کامبوج از دین خود بر می گردد و پس از آن از سوی ارتش ایالات متحده به اندازۀ ویتنامی ها، تهدید می شود. فیلم، و همینطور بازی براندو، به محض اکران تحسین منتقدان را بر انگیخت.

    براندو بعد از حضور در «فرمول» (1980)، در نقش آدام استیفل سرمایه دار نفت، که نقدهای ضعیفی دریافت کرد، کناره گیری خود را از بازیگری اعلام کرد. بااین حال، در سال 1989، با فیلم «فصل سفید خشک»، بر اساس رمان ضد آپارتاید آندره برینک، به سینما بازگشت. وی برای این فیلم ستایش شد و نامزدی جایزۀ اسکار بهترین بازیگر مکمل مرد را به دست آورد و همچنین برندۀ بهترین بازیگر جشنوارۀ فیلم توکیو شد. وی همچنین در کنار دوست خود، جانی دپ، در «دن خوان دی مارکو» (1995) و فیلم بحث انگیز دپ با نام «شجاع» (1997) حضور یافت. کارهای بعدی، از جمله «کریستف کلمب: اکتشاف» (1992)، «جزیرۀ دکتر مورو» (1996) و «پول آزاد» (1998)، بدترین نقدهای دوران حرفه ای او را به دنبال داشتند. اما، آخرین فیلم کامل شدۀ او، «امتیاز» (2001)، در کل خوب ارزیابی شد. او در این فیلم با رابرت دنیرو همبازی بود.
    1555415_520.jpg

    بدنامی، زندگی خانوادگی آشفته و چاقی بیش از حد براندو بیش از حرفه اش در آخرین سال های زندگی، جلب توجه می کرد. او در اواسط دهۀ 1990، 140 کیلو وزن داشت و به دیابت نوع 2 مبتلا بود. در آوریل 2001، وی به دلیل سـ*ـینه پهلو در بیمارستان بستری شد. در سال 2004، با کارگردان تونسی رضا الباهی قراردادی امضا کرد و پیش تولید پروژه ای را که قرار بود «براندو و براندو» نام گیرد، آغاز کرد.

    تا یک هفته قبل از مرگ، او روی فیلمنامه ای که پیش بینی می شد ژوئیه یا اوت 2004، شروع شود، کار کرد. تولید کار به دلیل مرگ براندو در ژوئیۀ 2004، متوقف شد و الباهی اعلام کرد که کار را به احترام وی و با عنوان جدید «شهروند براندو» ادامه خواهد داد. براندو در 1 ژوئیۀ 2004، در اثر مشکل تنفسی ناشی از فیبروز ریوی و نارسایی احتقانی قلب درگذشت. او از ضعف بینایی حاصل از دیابت و سرطان کبد نیز رنج می برد. پیکر براندو سوزانده شد و خاکسترش در کنار خاکستر دوست دوران کودکی اش، والی کاکس (بازیگر و کمدین)، و دوست نزدیک دیگرش، سم گیلمن، قسمتی در تاهیتی و قسمتی نیز در درۀ مرگ افشانده شد.

    براندو به خاطر زندگی شخصی چندگانه اش و تعداد زیاد همسرانش، دوستان و فرزندانش معروف بود. او پدر 11 فرزند است که 3 نفر از آنها را به فرزندی پذیرفته است. وی در 1957، با آنا کشفی (بازیگر) ازدواج کرد. کشفی متولد کلکته بود و در سال 1947 از هند به ویلز نقل مکان کرد. آنها پسری به نام کریسشن داشتند و در سال 1959 از هم طلاق گرفتند. در سال 1960، با موویتا کاستاندا، بازیگری مکزیکی آمریکایی که 7 سال از خودش بزرگتر بود، ازدواج کرد. آنها در 1962 طلاق گرفتند. این زوج صاحب دو فرزند شدند به نام های مایکو و ربه‌کا.

    تاریتا تریپایا، بازیگر اهل تاهیتی، که در فیلم «شورش در کشتی بونتی» با براندو همبازی بود، در ماه اوت سال 1962، سومین همسر او شد. او 20 ساله و 18 سال کوچکتر از براندو بود، که به گفتۀ خودش شیفتۀ سادگی این دختر جوان شد. او مادر دو تن از فرزندان براندو، به نام های سایمن تیهوتو و تاریتا شاین است. براندو دختر تاریتا، میمیتی و خواهرزادۀ او رایاتوآ را به فرزندی پذیرفت. این زوج نیز در سال 1972 طلاق گرفتند.

    حقایقی در مورد مارلون براندو که شاید ندانید:

    1. در دوران جوانی اش، اغلب به کاراکترهای جوان یاغی درک نشده جان می بخشید و بعدها نقش بزهکاران بانفوذ و قدرتمند را بازی می کرد.

    2. صدایش به طرز عجیبی منحصر بفرد بود و تنالیته تودماغی شدید داشت که در من من هایش شنیده می شد.

    3. پیشرو استفاده از «متد اکتینگ» بود.

    4. اغلب دیالوگ بداهه می گفت.

    5. مشهور است به اینکه کار کردن با او بینهایت دشوار است.

    6. در همه فیلم هایش بالاترین دستمزد را دریافت می کرد، حتی اگر نقش اول را نداشت یا بیش از دیگران در فیلم دیده نمی شد.

    7. مجله امپایر انگلستان در سال 1997، او را در رتبه 13 «100 ستاره سینمایی برتر تمام ادوار» قرار داد.

    8. پسر بزرگش، کریسشن براندو، به جرم قتل نامزد خواهر ناتنی اش در سال 1990 بازداشت شد و در مارس 1991 به 10 سال زندان محکوم شد و در ژانویه 1996 آزاد شد.

    9. دو سال پیش از اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای بازی در «پدرخوانده» (1972) را رد کند، به آکادمی اسکار درخواست داده بود که جایزه اسکاری که برای بازی در «در بارانداز» (1954) را بـرده بود و آن را دزدیده بودند را جایگزین کنند. قبل از آنکه اسکارش را بدزدند، براندو از این مجسمه به عنوان زیردری استفاده می کرد.

    1555426_251.jpg

    10. از سال 1996 تا روز مرگش در سال 2004، مالک جزیره ای شخصی در اقیانوس آرام بود که یک جزیره مرجانی پلینزی به نام تتیاروآ بود.

    11. وی اهل اوماهای نبراسکا بود. مادرش زمانی به هنری فوندا درس تئاتر می داد که فوندا نیز اهل نبراسکا بود.

    12. در خیابان «بد بوی درایو» (با نام اصلی موهالند درایو) در بورلی هیلز کالیفرنیا ساکن بود، که نامگذاری این خیابان (پسران بد) به خاطر ساکنین آن یعنی جک نیکولسون، وارن بیتی و براندو است.

    13. پسرش مایکو، زمانی بادیگارد مایکل جکسون بود. از آن پس جکسون و براندو دوستان صمیمی شده بودند.

    14. دخترش شاین در سال 1995 در سن 25 سالگی خودکشی کرد.

    15. همیشه در فیلم هایش از کارت های کوچکی که دیالوگ هایش روی آنها نوشته شده بود استفاده می کرد، چون نمی خواست دیالوگ هایش را حفظ کند. در «سوپرمن» (1978) دیالوگش را روی پوشک بچه نوشته بودند.

    16. از دبیرستان اخراجش کردند، چون با موتورسیکلت در راهروها رانندگی می کرد.
    1555420_771.jpg

    17. امضایش یکی از با ارزش ترین چیزها برای کلکسیونرها بود، آنقدر که چک هایی که می نوشت را اغلب وصول نمی کردند، زیرا امضای براندو از مبلغی که در چک نوشته شده بود، با ارزش تر بود.

    18. اولین همسرش، آنا کشفی، بود که از او پسری به نام کریسشن داشت. دومین همسرش موویتا کاستنادا نام داشت که نقش مقابل ستوان بیام را در فیلم «شورش در کشتی بونتی» (1962) بازی کرد. سومین همسرش تاریتا تریپیا بود که نقش مقابل ستوان فلچر کریسشن را در فیلم «شورش در کشتی بونتی» (1962) بازی کرد.

    19. تبار انگلیسی و کمی تبار هلندی، فرانسوی، آلمانی، ایرلندی، اسکاتلندی و ولزی داشت. یکی از نیاکان مادری اش مایلز جوزف گاهان نام داشت که از ایرلند به ایالات متحده مهاجرت کرده بود.

    20. به اقلیت های بسیاری در آمریکا از جمله آفریقایی-آمریکایی ها، آسیایی-آمریکایی ها، اسپانیایی-آمریکایی ها و نیز سرخپوستان بومی آمریکایی کمک های شایانی کرد.

    21. راسل کرو ترانه ای درباره براندو به نام I Wanna Be Marlon Brando نوشته و خوانده است.

    22. به او پیشنهاد کردند که نقش ویتو کورلئونه در «پدرخوانده: قسمت دوم» (1974) و نقش جور ال در «سوپرمن 2» (1980) را از سر بگیرد که هر دو پیشنهاد را رد کرد به این دلیل که وقتی نقشی را بازی کرده و تمام می کرد، دیگر آن را کنار می گذاشت و کاری به آن نداشت.

    23. در یکی از کلاس های بازیگری، وقتی به دانشجویان گفتند که نقش مرغی را بازی کنند که صدای آژیر موشک باران را شنیده، بیشتر دانشجویان دست هایشان را به جای بال حرکت داده و در حالت ترس و هل شدن، این طرف و آن طرف می رفتند، ولی براندو ساکن ایستاده و به سقف خیره شده بود. وقتی از او پرسیدند که دلیل این کارش چیست گفته بود: «من مرغم. نمی دانم آژیر موشک باران چیست.»

    24. در آوریل 2001 به او پیشنهاد شد که در «فیلم سینمایی ترسناک 2» (2001) نقش کشیشی را بازی کند که فیلمبرداری صحنه مربوط به او 4 روز بیشتر زمان نمی برد و برای این نقش کوتاه 2 میلیون دلار به او پیشنهاد کردند، ولی به علت سـ*ـینه پهلو در بیمارستان بستری شد و نتوانست در این فیلم حضور یابد. در نتیجه این نقش به جیمز وودز داده شد.

    25. ظاهراً علاقمند به بازی در نقش پابلو پیکاسو در فیلمی بوده که هرگز ساخته نشد. وی برای این نقش رژیم کاهش وزن با موز گرفته بود.

    26. در اتوبیوگرافی اش، گفته بود که در طول فیلمبرداری «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» (1951) مجذوب ویوین لی شده بود. ولی جلوی خودش را گرفت و سعی بر فریب دادن لی نکرد، زیرا شوهر لی، یعنی لارنس الیویه، را مرد خوبی می دانست.

    27. مسئولین استودیوی پارامونت می خواستند که در فیلم «گتسبی بزرگ» (1974) نقش جی گتسبی را بازی کند، ولی براندو درخواست دستمزد 4 میلیون دلاری کرده بود که در آن زمان کسی تصور چنین دستمزدی را نیز نمی توانست بکند، در نتیجه چنین اتفاقی نیفتاد.

    28. فرانسیس فورد کوپولا (کارگردان) پس از تمام کردن فیلم «پدرخوانده: قسمت دوم» (1974) می خواست براندو در نقش پرستون تاکر جونیور در فیلم زندگی نامه ای جدیدی که می خواست بسازد بازی کند. براندو علاقه ای به این نقش نداشت، ولی در فیلم «اینک آخرالزمان» (1979) کوپولا بازی کرد. وقتی بالاخره کوپولا فیلم زندگی نامه ای «تاکر: مرد و رویایش» (1988) را ساخت، جف بریجز را برای این نقش انتخاب کرد.

    29. طرفدار پر و پا قرص موسیقی آفریقایی-کارائیبی بود.

    30. بهترین دوستش والی کاکس بود که از بچگی با هم دوست بودند و بعدها در دهه چهل در نیویورک دوباره با هم ملاقات کردند و آنطور که براندو در زندگی نامه اش نوشته، روزی نمی گذشت که او به والی فکر نمی کرد. او آنقدر به والی نزدیک بود که حتی پیژامه ای که والی در آن مرد را پیش خود نگه داشته بود.

    31. اوایل دهه چهل با کاترین دانهام در نیویورک در رشته رقـ*ـص مدرن تحصیل کرد و برای مدت کوتاهی می خواست رقصنده شود.

    32. مونتگومری کلیفت را دوست خود و بازیگر بسیار خوبی می دانست. آنها رقیب یکدیگر نبودند، آنطور که عموم مردم در دهه پنجاه تصورش را می کردند. پس از آنکه کلیفت در سال 1966 در اثر حمله قلبی از دنیا رفت، براندو نقش او را در «انعکاس در چشمان طلایی» (1967) ادامه داد.

    33. کمی قبل از مرگش در سال 2004، به کمپانی EA Games اجازه استفاده از صدایش برای بازی ویدئویی «پدرخوانده» (2006) را داد.

    34. اغلب جانی دپ که دوست صمیمی اش بود را مستعدترین بازیگر نسل خود می نامید.

    35. مادرش به او حیوان خانگی عجیبی داد: راکونی که اسمش را راسل گذاشت.

    36. عاشق بوکس بود. زمانی که در نسخه تئاتری «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» نقش استنلی کووالسکی را بازی می کرد، اغلب یکی از کارکنان صحنه را مجاب می کرد تا بین پرده ها، با او در اتاقی زیر صحنه، تمرین بوکس کند.

    37. معتقد بود که می تواند با مدیتیشن، استرس زندگی و درد جسمانی اش را کنترل کند. آنقدر از این کارش مطمئن بود که می خواست آن را ثابت کند. طی یک عمل جراحی سرپایی، از پزشک خود خواست که بدون بیحسی عمل را انجام دهد، ولی پزشک به خاطر اخلاق پزشکی از این کار سر باز زد. با این حال براندو که می خواست پز مهارتش را به پزشکان بدهد، از آنها خواست که فشارش را بگیرند. وی از طریق مدیتیشن توانست تا 20 درجه فشارش را پایین بیاورد.


    38. آهنگ Goodbye Marlon Brando اثر التون جان، از بازنشستگی براندو در سال 1980 الهام گرفته شده است.

    39. کمی قبل از مرگش، پزشکان به او گفته بودند که اگر می خواهد عمرش طولانی تر شود، باید در ریه هایش لوله های اکسیژن بر بگذارند که او قبول نکرد و ترجیح داد مرگ طبیعی داشته باشد.
    1555422_746.jpg

    40. در زمان مرگش در 80 سالگی، براندو از نارسایی قلبی، دیابت پیشرفته و فیبروز ریوی (صدمه به بافت داخل ریه ها در اثر سـ*ـینه پهلویی که در سال 2001 گرفته بود) رنج می برد. در کبدش نیز توموری پیدا کرده بودند که عمرش قد نداد تا تحت عمل جراحی قرار گرفته و تومور را در بیاورند.

    41. نقش آفرینی اش در نقش تری مالوی در فیلم سینمایی «در بارانداز» (1954) از سوی مجله پریمیر، رتبه دوم «100 نقش آفرینی برتر تمام ادوار» در سال 2006 قرار گرفت.

    42. نقش آفرینی افسانه ای اش در نقش ویتو کورلئونه در فیلم سینمایی «پدرخوانده» (1972) از سوی مجله پریمیر، رتبه اول برترین کاراکترهای سینمایی تمام ادوار را گرفت.

    43. آخرین نقشی که به او پیشنهاد شد، نقش ریبرن در فیلم «مردی در آتش» (2004) بود یعنی کمتر از یک سال قبل از مرگش و در نهایت این نقش به کریستوفر واکن داده شد.

    44. از جان اف. کندی در انتخابات ریاست جمهوری سال 1960 حمایت کرد.

    45. تصمیم براندو مبنی بر فرستادن بازیگری مکزیکی به نام ماریا کروز – که خود را ساچین لیتل فدر معرفی می کرد – برای قبول نکردن اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای فیلم «پدرخوانده» (1972) در چهل و پنجمین مراسم جوایز اسکار (1973) محکومیت گسترده ای به همراه آورد. در این مراسم کلینت ایستوود اظهار داشت که نمی داند این اسکار را به همه کابوی هایی که در وسترن های جان فورد کشته شدند اهدا می کند یا خیر. مایکل کین که نامزد اسکار برای بازی در «کارآگاه» (1972) شده بود، با عصبانیت کارهای براندو را محکوم کرد در حالیکه راک هادسون اظهار داشت: «گاهی سکوت کردن، شیواترین و سلیس ترین سخن است.»

    46. براندو سال های سال با مایکل جکسون دوستان صمیمی بودند، و حتی وی در موزیک ویدئوی You Rock My World در سال 2001 حضور یافت. آخرین باری که براندو آلاچیقش در هالیوود را ترک کرد، برای ماندن در مزرعه نورلند جکسون در تابستان 2003 بود.

    47. براندو در سال های آخر عمرش کاربر فعال اینترنت بود و اغلب به چت روم ها سر می زد و بحث راه می انداخت.

    48. نقش برنده اسکار چارلتون هستون در فیلم «بن هور» (1959) را رد کرد.

    49. با چهار رئیس جمهور ایالات متحده یعنی جیمز مدیسون، جان تایلر، زاکاری تیلور و جیمی کارتر و همچنین با ژنرال جورج اس. پتون، نسبت فامیلی داشت.

    50. موسسه فیلم آمریکا براندو را چهارمین ستاره مرد بزرگ تمام ادوار نامید (1999).

    51. کمدین های محبوبش چارلز چاپلین، استن لورل و الیور هاردی، دبلیو. سی. فیلدز، والی کاکس، وودی آلن و دان ریکلز بودند.

    52. جانی دپ را تشویق کرد تا برای خودش جزیره ای شخصی درست مثل جزیره خودش در تاهیتی بخرد.

    53. بت هایش فردریک مارچ، جان بریمور و اسپنسر تریسی بودند.

    54. خاکسترش را در تاهیتی و دره مرگ پخش کردند.

    55. جنجال مربوط به ساچین لیتل فدر در مراسم اسکار منجر به آن شد که آکادمی اسکار قوانین سختگیرانه تری وضع کند که نامزدها نتوانند برای قبول جایزه شان روی صحنه یا صحبت کردن با حضار، فرد دیگری را به جای خود بفرستند و تنها اهداکننده جایزه اجازه دارد جایزه را به نیابت از برنده دریافت نماید. البته استثنائاتی برای کسانی که واقعاً به علت بیماری یا مرگ نتوانند در مراسم حضور یابند صورت می گیرد.

    56. براندو نام مستعار «باد» را برای خود انتخاب کرد تا با پدرش که از او نفرت داشت، اشتباه گرفته نشود.

    57. بین سال های 1981 و 1983، براندو پیشنهادهای مولتی میلیون دلاری برای بازی در نقش ال کاپون، پابلو پیکاسو و کارل مارکس دریافت می کرد که همه آنها را رد کرد.

    58. در فوریه 1960 در پیاده روی مشاهیر هالیوود در خیابان واین 1765 در هالیوود کالیفرنیا، ستاره ای به او اهدا شد.

    نقل قول های شخصی:

    - «تنها چیزی که یک بازیگر به مردمش مدیون است، این است که حوصله آنها را سر نبرد.»

    - «یک بازیگر حداکثر یک شاعر و حداقل یک سرگرم کننده است.»

    - «چیزی که از هر چیز دیگری حال بهم زدن تر است، تماشای بازیگران در تاک شوهای تلویزیونی است که درباره زندگی شخصی شان صحبت می کنند.»

    - «هر چه حساس تر باشید، بیشتر مورد وحشی گری قرار می گیرید، زخم بر می دارید و هرگز به کمال نمی رسید. به خودتان اجازه ندهید که به خاطر احساسات بسیاری که دارید، آنها را سرکوب کنید.»

    - (درباره فرانک سیناترا): «از آن دسته مردانی است که وقتی می میرند یک راست به بهشت می روند و سر خدا را برای اینکه کچل آفریده شده اند، درد می آورند.»

    - (درباره نقش فراموش نشدنی دُن ویتو کورلئونه در فیلم «پدرخوانده» محصول سال 1972): «به خانه رفتم و تمرین کردم تا کنجکاوی ام درباره اینکه آیا می توانم نقش یک ایتالیایی را بازی کنم، ارضـ*ـا کنم. کمی میکاپ انجام دادم و در لُپ هایم کلینکس گذاشتم و ابتدا جلوی آینه تمرین کاراکترسازی کردم، بعد روی مانیتور تلویزیون این تمرین را انجام دادم. پس از کار بر روی آن، به این نتیجه رسیدم که می توانم کاراکتر را طوری درآورم که به داستان بخورد. مسئولین پارامونت فیلم این تمرین را دیدند و خوششان آمد، و اینطور شد که من پدرخوانده شدم.»


    - «افسوس در زندگی بیهوده است. گذشته در گذشته مانده و تنها چیزی که داریم حال است.»

    - (درباره پیامدهای نقش «پدرخوانده»): «بعد از این نقش، با چند مافیایی آشنا شدم و همه آنها به من گفتند که عاشق این فیلم شده اند، زیرا نقش پدرخوانده را با شرف ایفا کردم. حتی امروزه وقتی به لیتل ایتالی می روم، نمی گذارند دست به جیب ببرم.»
    1555413_399.jpg

    - «بازیگری حرفه ای بیهوده و پوچ است.»

    - (درباره کارگردانی): «یکبار انجامش دادم. خیلی سخت بود. تا حد مرگ باید کار کنید. صبح ها زودتر از همه باید بیدار شوید... باید صحنه ها را در ذهنتان بسازید و بداهه پردازی کنید و مغزتان دیوانه وار کار می کند.»

    - «حقیقت ساده ای هست که همه ما از تکنیک های بازیگری برای رسیدن به اهدافی که به دنبالشان هستیم استفاده می کنیم...»

    - «از آن دسته آدم هایی هستم که معتقدند اگر در این زندگی آدم خیلی خوبی هستم، وقتی بمیرم به فرانسه خواهم رفت.»

    - «تنها دلیل اینکه در هالیوود هستم این است که شجاعت اخلاقی برای رد کردن پول را ندارم.»

    - «برایم مهم نیست که چاق هستم. هنوز هم همان مقدار پول را می گیرم.»

    - «هرگز میزان استعداد کسی را با میزان دستمزدش نسنجید.»

    - «هامفری بوگارت در همه فیلم هایش خودش را بازی کرد. کلارک گیبل همیشه کلارک گیبل را بازی می کرد.»

    - (درباره داستین هافمن): «معتقدم که استعداد دارد. باید از کاراکتر عصبی ای که در «کابوی نیمه شب» (1969) بازی کرد دور شود. بعد از آن می توانیم ببینیم که یک بازیگر کامل است.»

    - (درباره مریلین مونرو): «مریلین فرد حساسی بود که مورد سوء تفاهم واقع شده بود و بر خلاف آنچه تصورش را می کنند، درک بالاتری داشت. سرکوبش کرده بودند، ولی هوش عاطفی نیرومندی داشت. او از درک بالایی از احساسات دیگران برخوردار بود و این نوعی عالی از هوش است. ما رابـ ـطه داشتیم و تا زمان مرگش در سال 1962 گهگاهی یکدیگر را می دیدیم. گمانه زنی هایی وجود داشت مبنی بر اینکه او در هفته مرگش، با رابرت اف. کندی دیدار داشت و آشفته بود، زیرا کندی می خواست به رابـ ـطه بین شان پایان دهد. ولی به نظر من مریلین افسرده نیامد، و اگر با کندی رابـ ـطه داشت، قطعاً مرا برای شام دعوت نمی کرد. مطمئنم مریلین خودکشی نکرده و همیشه معتقد بودم که به قتل رسیده است.»

    - «در یک پارتی مریلین را دیدم. در حالیکه همه مشغول رقـ*ـص و عیاشی بودند، او گوشه ای نشسته بود و پیانو می نواخت.»

    - «فکر نمی کنم هیچ فیلمی را بتوان اثر هنری تلقی کرد.»

    - (درباره لئوناردو دی کاپریو): «شبیه دخترها است.»

    - (به برناردو برتولوچی درباره نقشش در «آخرین تانگو در پاریس» محصول سال 1972): «هرگز دوباره چنین فیلمی نخواهم ساخت. برای اولین بار حس کردم به خود درونی ام تعدی شده است. این آخرین بار بود.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۱): جیمز دین
    جیمز بایرُن دین، زادۀ 8 فوریه 1931 و درگذشته به تاریخ 30 سپتامبر 1955، بازیگر آمریکایی بود که از او به عنوان نماد فرهنگی سرخوردگی نوجوانی و بیگانگی اجتماعی یاد می شود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: جیمز بایرُن دین، زادۀ 8 فوریه 1931 و درگذشته به تاریخ 30 سپتامبر 1955، بازیگر آمریکایی بود که از او به عنوان نماد فرهنگی سرخوردگی نوجوانی و بیگانگی اجتماعی یاد می شود، همانگونه که در عنوان بندی مشهورترین فیلمش «شورش بی دلیل» (1955)، که در آن نقش نوجوان مشکل داری به نام جیم استارک را بازی می کرد، این نکته ذکر شده است. دو نقش دیگری که او را تبدیل به ستاره کردند، کال ترسک گوشه گیر در «شرق بهشت» (1955) و جت رینک، کارگر عبوس مزرعه در «غول» (1956) بود.
    1567610_992.jpg

    بعد از این که در یک تصادف رانندگی کشته شد، به اولین بازیگری تبدیل شد که پس از مرگ، نامزد دریافت جایزۀ اسکار بهترین بازیگر مرد شد، و تنها بازیگری است که دو بار پس از مرگش نامزد جایزۀ بهترین بازیگر مرد شده است. در سال 1999، موسسۀ فیلم آمریکا او را در فهرست «100 سال ... 100 ستاره»، در میان بهترین ستاره های مرد عصر طلایی هالیوود، در رتبۀ هجدهم قرار داد.

    جیمز دین در 8 فوریۀ 1931، در ماریون ایندیانا به دنیا آمد. او تنها فرزند وینتن دین و میلدرد مری ویلسن بود. والدین او بیشتر از تبار انگلیسی و به میزان کمتری هم از تبارهای آلمانی، ایرلندی، اسکاتلندی و ولزی بودند. شش سال پس از این که پدر دین کشاورزی را رها کرد تا دندانساز شود، او و خانواده اش به سانتا مونیکای کالیفرنیا نقل مکان کردند. در مدرسۀ ابتدایی مک کینلی درس خواند. خانواده اش سال های زیادی در آن شهر ماندند و او ظاهراً به مادر خود بسیار نزدیک بوده است. به گفتۀ مایکل دی آنجلیز، مادر دین تنها کسی بود که می توانست او را درک کندر سال 1983، او ناگهان دچار شکم درد حاد شد و خیلی زود شروع به از دست دادن وزن کرد. و زمانی که دین تنها نه سال داشت، در اثر سرطان رحم درگذشت.

    پدر دین که توانایی مراقبت از پسرش را نداشت، او را به عمه اش اورتنس و همسرش مارکوس وینسلو سپرد که در مزرعه ای در فیرماونت ایندیانا زندگی می کردند. وی در جنگ جهانی دوم به خدمت ارتش درآمد و سپس دوباره ازدواج کرد. دین در نوجوانی، به دنبال مشاوره و دوستی با یک کشیش متدیست محلی به نام کشیش جیمز دیویرد بود که به نظر می رسد تأثیر زیادی بر علاقۀ دین به گاوبازی، اتومبیلرانی و تئاتر در آینده داشته است.

    عملکرد کلی دین در مدرسه استثنایی بود و او دانش آموز محبوبی بود. در تیم های بیسبال و بسکتبال بازی کرد، درام خواند و در مسابقۀ سخنرانی عمومی انجمن سخنرانی دبیرستانی ایندیانا شرکت کرد. بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان فیرماونت در مه 1949، با سگ خود، مکس، به کالیفرنیا بازگشت تا با پدر و نامادری اش زندگی کند. او در کالج سانتا مونیکا ثبت نام کرد و دورۀ مقدماتی حقوق را گذراند. برای یک ترم به دانشگاه یو سی اِل اِی منتقل شد و رشتۀ خود را به درام تغییر داد که این کار به جدایی او از پدرش انجامید. زمانی که در این دانشگاه بود، از میان 350 نفر، برای نقش مالکوم در «مکبث» انتخاب شد. در آن زمان، بازیگری در کارگاه آموزشی جیمز ویتمور را نیز شروع کرد. در ژانویۀ 1951، دانشگاه را رها کرد تا تمام وقت به بازیگری بپردازد.

    اولین حضور دین در تلویزیون، بازی در پیام بازرگانی پپسی کولا بود. اولین نقش تلویزیونی او، نقش یوحنا حواری محبوب در «تپۀ شمارۀ یک»، نمایش تلویزیونی ویژۀ عید پاک دربارۀ رستاخیز مسیح بود. او در طول تولید این برنامه، در مزرعۀ فیلم آیورسن در ناحیۀ چتسورث لوس آنجلس، که نمونه ای از مقبرۀ مسیح در آن ساخته شده بود، کار می کرد. پس از آن، چند نقش کوتاه در فیلم های سینمایی به دست آورد: مثل یک سرباز در «سرنیزه های استوار»، یک کمک بوکسور در «مراقب باش ملوان» و جوانی در «کسی دختر مرا دیده؟».

    دین در زمانی که تلاش می کرد در هالیوود کار پیدا کند، در استودیوی سی بی اس متصدی پارکینگ بود و در همین دوران بود که با راجرز براکت، کارگردان رادیویی یک آژانس تبلیغاتی آشنا شد، کسی که او را در انتخاب شغل و پیدا کردن جایی برای ماندن کمک و راهنمایی کرد.
    1567608_182.jpg

    در ژوئیۀ 1951، در نمایش رادیویی «معروف به جِین دو» به تهیه کنندگی براکت ظاهر شد. در اکتبر 1951، به دنبال تشویق جیمز ویتمور (بازیگر) و توصیۀ مربی اش راجرز براکت، به نیویورک نقل مکان کرد. در آنجا مدتی با برنامه های مسابقات تلویزیونی همکاری کرد. او در چند قسمت از سریال های تلویزیونی سی بی اس مانند «تار عنکبوت»، «استودیوی یک» و «ویدیو تئاتر لوکس» نیز ظاهر شد و پس از آن در اکتورز استودیو پذیرفته شد تا زیر نظر لی استراسبرگ متد اکتینگ را بیاموزد.

    دین خشنود از این دستاورد، در نامه ای به خانواده اش از اکتورز استودیو به عنوان "بزرگ ترین مدرسۀ تئاتر" یاد می کند و می نویسد: «اینجا جایگاه افراد بزرگی چون مارلون براندو، جولی هریس، آرتور کندی، میلدرد دانک، ایلای والک و .. است. افراد خیلی کمی به آن راه می یابند ... این بهترین اتفاقی است که می تواند برای یک بازیگر بیفتد. من یکی از جوان ترین بازیگران اینجا هستم.» او در آنجا همکلاسی و دوست صمیمی کارول بیکر بود که در کنار هم در «غول» (1956) هنرنمایی کردند.

    دین در حرفۀ خود پیشرفت کرد و در قسمت های زیادی از بعضی سریال های تلویزیونی اوایل دهۀ 1950، مانند «تئاتر تلویزیونی کرافت»، «رابرت مونتگمری تقدیم می کند»، «ساعت فولاد ایالات متحده»، «خطر» و «تئاتر جنرال الکتریک» بازی کرد. دین در یکی از اولین نقش هایش، برای سریال «اتوبوس» در قسمت "شکوه در گل"، نقش جوان ناراضی را دارد که بعدها در «شورش بی دلیل» آن را بازی کرد. نقدهای مثبتی که دین در سال 1954 برای بازی در نقش بشیر، نوکر اهل آفریقای شمالی، در اقتباسی تئاتری از رمان «رذل» آندره ژید دریافت کرد، به دعوت هایی از سوی هالیوود ختم شد.

    در 1953، الیا کازان دنبال بازیگری متکی به خود می گشت که نقش پیچیدۀ کال ترسک را برای اقتباس پل آزبرن از رمان «شرق بهشت» جان استاینبک بازی کند. این رمان طولانی به خانواده های ترسک و همیلتون، در طول سه نسل، و به ویژه به دو نسل آخر در سالیناس ولی کالیفرنیا، از اواسط قرن نوزدهم تا پایان سال های 1910، می پردازد. فیلمنامۀ فیلم، بر خلاف کتاب، به بخش آخر داستان، و بیشتر به شخصیت کال، توجه دارد. کال در ابتدا گوشه‌گیر تر و آشفته تر از برادرش آرون به نظر می رسد و معمای مادر ظاهراً مردۀ آنها کال را پریشان خاطر کرده، تا این که می فهمد او زنده است. نقش مادر وی را جو وان فلیت بازی کرده است.

    قبل از انتخاب بازیگر نقش کال، الیا کازان گفته بود که "یک براندو" برای این نقش لازم دارد و آزبرن بازیگر جوان نسبتاً گمنام، جیمز دین، را پیشنهاد کرده بود. دین با استاینبک ملاقات کرد و او با این که شخصاً از این جوان دمدمی و پیچیده خوشش نیامد، عقیده داشت که برای نقش کاملاً مناسب است. دین انتخاب شد و 8 آوریل 1954، نیویورک را ترک کرد و برای آغاز فیلمبرداری عازم لس آنجلس شد. بخش زیادی از نقش آفرینی دین در این فیلم، خارج از فیلمنامه است، مثل رقـ*ـص او در مزرعۀ لوبیا و یا زمانی که (بعد از جستجوی مادرش در مانتری) روی سقف قطار، حالت جنینی به خود می گیرد.

    مشهورترین بداهۀ فیلم وقتی رخ داد که پدر کال 5000 دلاری را که کال از راه احتکار لوبیا قبل از جنگ جهانی اول به دست آورده بود، نپذیرفت. دین به جای این که طبق فیلمنامه با دویدن از پدرش دور شود، به طور غریزی به سمت مسی می چرخد و با هیجان به سمت او خیز بر می دارد و گریه کنان او را در آغـ*ـوش می کشد. کازان این حرکت و عکس العمل بهت آمیز مسی را در فیلم حفظ کرد. عملکرد دین در این فیلم تضمینی بر بازی او در نقش جیم استارک در «شورش بی دلیل» بود. هر دو شخصیت قهرمان های خشمگین و طرد شده ای اند که ناامیدانه به دنبال جلب تأیید پدرانشان هستند.

    دین، به پاس نقش آفرینی در «شرق بهشت» (1955)، پس از مرگ نامزد جایزۀ بهترین بازیگر نقش اصلی مرد در مراسم اسکار 1956 شد، اولین نامزدی رسمی بازیگری در تاریخ جوایز آکادمی. «شرق بهشت» تنها فیلمی با بازی دین بود که وی در زمان زندگی خود شاهد اکران آن بود. وی به سرعت این نقش خود را با یک نقش اول در «شورش بی دلیل» (1955) ادامه داد، فیلمی که در میان نوجوانان بسیار محبوب شد. این فیلم با عبارت "نمایشی دقیق از خشم نوجوانان" توصیف شده است.

    دین در «غول» که پس از مرگ وی در 1956 اکران شد، نقش مکمل الیزابت تیلور و راک هادسن را بازی کرد. این به خاطر تمایل او به اجتناب از تکرار نقش نوجوان سرکش مثل کال ترسک و جیم استارک بود. در این فیلم، وی نقش جت رینک، مزرعه داری تگزاسی را بازی می کند که دست به استخراج نفت می زند و ثروتمند می شود. نقش آفرینی او از این لحاظ قابل توجه بود که برای بازی در صحنه های پایانی فیلم که به میانسالی شخصیت رینک مربوط است، موهایش را خاکستری کرد و قسمت هایی از آن را تراشید تا به نظر برسد دچار ریزش مو شده است.
    1567607_235.jpg

    «غول» آخرین فیلم دین بود. در پایان فیلم، قرار بود وی در یک مهمانی، در حالت مـسـ*ـتی سخنرانی کند؛ این صحنه "شام آخر" لقب گرفت، چون آخرین صحنه ای بود که قبل از مرگ ناگهانی اش بازی کرد. از آنجا که دین دوست داشت این صحنه واقعی تر باشد و برای برداشت این صحنه واقعاً مـسـ*ـت کرده بود، به قدری نامفهوم حرف می زد که کارگردان فیلم، جورج استیونس، تصمیم گرفت نیک آدامز، که نقش کوچکی هم در فیلم داشت، این قسمت را دوبله کند، چرا که دین قبل از تدوین فیلم درگذشته بود. او برای بازی در این فیلم، در بیست و نهمین مراسم جوایز آکادمی برای دومین بار پس از مرگش، نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر شد.

    در سال 1954، دین به اتومبیلرانی حرفه ای علاقمند شد. او پس از اتمام فیلمبرداری «شرق بهشت» چندین خودرو خرید، از جمله یک ترایمف تایگر T110 و یک پورشه 356. درست قبل از شروع فیلمبرداری «شورش بی دلیل»، در اولین رویداد حرفه ای خود، در مسابقات جاده‌ای پالم اسپرینگز، که در پالم اسپرینگز کالیفرنیا و در تاریخ 26-27 مارس 1955 برگزار شد، شرکت کرد. دین مقام اول را در ردۀ تازه کار و مقام دوم را در رویداد اصلی به دست آورد. مسابقه اش در بیکرزفیلد یک ماه بعد ادامه داشت، و او در ردۀ خود مقام اول و در ردۀ سراسری مقام سوم را به دست آورد. وی امید داشت در رقابت ایندیاناپولیس 500 شرکت کند، اما حجم زیاد برنامه هایش این امر را غیرممکن ساخت.

    در آخرین مسابقه، در سانتا باربارا در روز30 مه 1955، به خاطر خرابی پیستون از ادامۀ مسابقه باز ماند. از آنجا که برادران وارنر او را از شرکت در هر گونه مسابقه ای در زمان تولید فیلم «غول» محروم کردند، این دورۀ کوتاه اتومبیلرانی حرفه ای ناتمام ماند. پس از پایان فیلمبرداری، او تصمیم گرفت دوباره مسابقه دهد.

    دین که مشتاق بازگشت به "چشم انداز های رهایی بخش" مسابقات اتومبیلرانی بود، برای رقابت در مسابقه ای در سالیناس کالیفرنیا در 30 سپتامبر 1955، برنامه ریزی کرد. بیل هیکمن بدلکار و سنفورد راث عکاس و رولف ووتریش مکانیک آلمانی کارخانۀ پورشه نیز همراه او بودند. ووتریش که دین را تشویق کرده بود اتومبیل را از لس آنجلس تا سالیناس براند تا ماشین گرم شود، همراه او در این پورشه بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر، دین مجوز سرعت را گرفت و هیکمن نیز در اتومبیلی دیگر به دنبال او می راند.

    زمانی که گروه از جادۀ 466 ایالات متحده به سمت محل رویداد عازم شدند، ساعت 5:15 بعد از ظهر، یک فورد تودر 1950، جلوتر از پورشه در حال عبور از محل دور زدن تقاطع بود. دین نتوانست به موقع ترمز کند و ماشینش به سمت رانندۀ فورد برخورد کرد و روی آسفالت جاده به سمت حاشیۀ بزرگراه تغییر مسیر داد. مسافر دین، ووتریش، از ماشین به بیرون پرتاب شد، اما خودش در اتومبیل گرفتار شد و دچار جراحت های مرگبار زیادی از جمله شکستگی گردن شد. رانندۀ فورد، دانلد ترناپسید، با کمترین جراحت از ماشین آسیب دیده اش خارج شد. چند رهگذر شاهد تصادف بودند و برای کمک به او توقف کردند. زنی که تجربۀ پرستاری داشت به دین رسیدگی کرد و نبض ضعیفی تشخیص داد، اما به نظر می رسید مرگ آنی بوده است. کمی بعد از این که در ساعت 6:20 بعد از ظهر، با آمبولانس به بیمارستان پاسو روبلز منتقل شد، مرده تشخیص داده شد.

    با این که در ابتدا، جزئیات مرگ دین به کندی به روزنامه های شرق ایالات متحده رسید، رادیو و تلویزیون به سرعت آنها را منتشر کردند. در 2 اکتبر، رسانه های محلی و خارجی مرگ او را به طور گسترده پوشش دادند. مراسم تشییع جنازه دین در روز 8 اکتبر 1955، در کلیسای فیرماونت فرندز در فیرماونت کالیفرنیا برگزار شد. تابوت، برای پنهان ماندن آسیب های شدید او، بسته باقی ماند. حدود 600 عزادار در این مراسم شرکت داشتند و 2400 نفر دیگر از هواداران نیز طی مراسم، در بیرون ساختمان گرد هم آمدند. وی در گورستان پارکی در فیرماونت به خاک سپرده شد.

    سه روز بعد، رسیدگی به موضوع مرگ دین در سالن شهرداری پاسو روبلز صورت گرفت و در آن هیأت منصفه حکمی صادر کردند که بر اساس آن دین به دلیل سرعت زیاد، کاملاً مقصر و ترناپسید بی گـ ـناه بوده است. با این حال، بنا به مقاله ای در لس آنجلس تایمز در 1 اکتبر 2005، افسر پلیس سابق بزرگراه کالیفرنیا که به صحنۀ تصادف فراخوانده شده بود، ران نلسون، گفت: «لاشۀ اتومبیل و وضعیت بدن دین نشان می داد که سرعت او در زمان تصادف به 55 مایل در ساعت نزدیک تر بوده است».
    1567603_229.jpg

    نوجوانان آمریکایی اواسط دهۀ 1950، زمانی که فیلم های اصلی دین ساخته شد، با او و نقش هایی که بازی کرد، مخصوصاً با جیم استارک در «شورش بی دلیل» بزرگ شدند. این فیلم معضل نوجوان آن زمانه را که احساس می کند هیچ کس حتی هم نسل هایش نمی توانند او را درک کنند، به تصویر می کشد. هامفری بوگارت، پس از مرگ او، دربارۀ وجهه عمومی و میراث او چنین اظهار نظر کرد: «دین دقیقاً در زمان درست درگذشت. او پشت سر خود یک اسطوره به جا گذاشت. اگر زنده می ماند، هرگز نمی توانست پا به پای این محبوبیت پیش رود.»

    جیمز دین نماد نمایش های تلویزیونی، فیلم ها، کتاب ها و تئاتر های زیادی بوده است. فیلم «30 سپتامبر 1955» (1977) واکنش شخصیت های مختلف شهر کوچکی در جنوب آمریکا به مرگ دین را به تصویر می کشد.

    نمایشنامۀ «جیمی دین، جیمی دین، به فایو اند دایم برگرد»، نوشتۀ اد گراچیک، گردهمایی هواداران دین را در بیستمین سالگرد مرگش نشان می دهد. رابرت آلتمن آن را در 1982 به صحنه برد، اما استقبال از آن ضعیف بود و بعد از 52 اجرا متوقف شد. در حالی که این نمایش هنوز در برادوی اجرا می شد، آلتمن اقتباسی سینمایی از آن انجام داد که در نوامبر 1982، توسط سـ*ـینه‌کام پیکچرز به نمایش درآمد.

    در 20 آوریل 2010، قسمت گمشدۀ بلندی از «تئاتر جنرال الکتریک» به نام «ساعت های تاریک تاریک» که دین را در اجرایی به همراه رونالد ریگان نشان می داد، توسط وِین فدرمن، نویسندۀ ان بی سی، هنگام کار روی سابقۀ ریگان در تلویزیون، کشف شد. این قسمت که در اصل روز 12 دسامبر 1954 پخش شده بوده، توجه بین المللی را برانگیخت و بخش های برجستۀ آن در رسانه های ملی مختلف از جمله خبر عصرگاهی سی بی اس، خبر شبانگاهی ان بی سی و صبح به خیر آمریکا به نمایش درآمد. بعدها مشخص شد که مقداری از این قسمت، اولین بار در مستند سال 2005، با نام «جیمز دین: تا ابد جوان» نشان داده شده است.

    مفسران بسیاری ادعا کرده اند که جیمز دین تأثیری منحصر به فرد بر گسترش موسیقی راک اند رول داشته است. به گفتۀ دیوید آر. شاموِی، پژوهشگر فرهنگ آمریکایی و نظریۀ فرهنگی در دانشگاه کارنگی ملن، جیمز دین اولین چهرۀ نمادین طغیان جوانی و "پیشرو سیاست هویت جوانی" بود. شخصیتی که دین در فیلم هایش، به ویژه «شورش بی دلیل»، طرحریزی کرد، بر الویس پرسلی و بسیاری از موسیقیدان های دیگر بعد از او، از جمله راکرهای آمریکایی ادی کاکرن و جین وینسنت، تأثیر گذاشت.

    لورنس فراسچلا و ال وایسل در کتابشان «سریع زندگی کن، جوان بمیر: رانندگی وحشیانۀ شورشی بی دلیل» نوشتند: «عجیب است، با این که فیلم شورش در میان ترانه هایش هیچ موسیقی راکی نداشت، حساسیت فیلم – و به ویژه حالت جسورانه و خونسردی سادۀ جیمز دین – تأثیر بزرگی بر راک داشته است. رسانه های موسیقی اغلب دین و راک را به طور انکار ناپذیری مرتبط دانسته اند [...] مجلۀ میوزیک کانکشن پا را فراتر نهاده و دین را اولین ستارۀ راک می نامد.»

    از آنجا که راک اند رول به نیرویی انقلابی تبدیل شد و بر فرهنگ کشورهای سراسر دنیا تأثیر گذاشت، جیمز دین شهرتی اسطوره ای به دست آورد که جایگاه او را به عنوان نماد راک اند رول تثبیت کرد. خود دین به طیف وسیعی از موسیقی گوش می داد، از موسیقی قبیله ای آفریقا گرفته تا کلاسیک های مدرن مثل استراوینسکی و بارتوک تا خواننده های معاصر خودش مانند فرانک سیناترا. در حالی که گیرایی و کاریزمایی که دین در فیلم ها نمایش می داد، مردم را از هر سن و جنسیتی جذب می کرد، شخصیت او از سرکشی جوانی، الگویی برای نسل های آینده فراهم کرد تا بر اساس آن خود را شکل دهند.

    دین و پرسلی اغلب در ادبیات و روزنامه نگاری دانشگاهی به عنوان تجسم سرخوردگی جوانان سفیدپوست آمریکایی از ارزش های والدینشان معرفی شده اند و به عنوان آواتارهای ناآرامی همه گیر جوانی نسبت به سبک و گرایش راک اند رول نشان داده شده اند. تاریخ نویس راک، گریل مارکوس، آنها را نمادهای هویت نوجوانان بومی می داند که تصویری فراهم آوردند که جوانان دهۀ 1950 توانستند با آنها ارتباط یابند و از آنان تقلید کنند. پل آنتونی جانسن در کتاب خود، «مکان های متروک، زمین خطرناک: نیکلاس رِی در سینمای آمریکا» نوشت که بازی جیمز دین در شورش بی دلیل یک "الگوی اجرایی برای پرسلی، بادی هالی و باب دیلن، همۀ کسانی که عناصر نقش آفرینی دین را برای شخصیت های ستاره ای خود که با دقت ساخته و پرداخته اند، وام گرفته اند" فراهم کرد. فراسچلا و وایسل نوشتند: «از آنجا که موسیقی راک به شیوۀ بیان مشخص جوان دهۀ 1960 تبدیل شد، تأثیر فیلم شورش به نسلی جدید منتقل شد.»

    هنرمندان راک مختلف از بادی هالی تا باب دیلن و دیوید بووی تأثیر سازندۀ جیمز دین را در نظر داشتند. سم شپرد بازیگر و نمایشنامه نویس در سال 1986 با دیلن مصاحبه کرد و بر اساس گفتگوهایشان نمایشنامه ای نوشت که در آن دیلن از تأثیر زودهنگام جیمز دین بر خودش می گوید. باب دیلن جوان، که هنوز در دوران موسیقی محلی بود، به عمد تصویری از جیمز دین را روی جلد آلبوم خود،The Freewheelin' Bob Dylan ، و بعد ها روی Highway 61 Revisited تداعی کرد و به این ترتیب تصویری را ترویج داد که باب اسپیتس زندگینامه نویس او اسم آن را "جیمز دین با گیتار" گذاشت. از نام جیمز دین در بسیاری از ترانه های راک یاد شده است، که از جمله معروف ترین آنها ترانه های A Young Man Is Gone توسط گروه بیچ بویز (1963)، James Dean توسط ایگلز (1974) و James Dean توسط گو گو دالز (1989) هستند.

    حقایقی درباره جیمز دین که شاید ندانید:

    1. قد جیمز دین 1.70 بود و چشم های آبی و موهای قهوه ای روشن داشت. وی اغلب نقش جوانان خشمگین را بازی می کرد، و بیشتر با کاراکترهای شدیداً مشکل دار ولی خوش ذات شناخته می شد.

    2. مجله امپایر در سال 1995، جیمز دین را یکی از «100 ستاره جذاب تاریخ سینما» معرفی کرد.
    1567609_273.jpg

    3. در اکتبر 1997، مجله امپایر انگلستان وی را در لیست «100 ستاره سینمایی برتر تمام ادوار» قرار داد.

    4. شرکت Failure Analysis Associates که در منلو پارک کالیفرنیا مستقر است، تمامی جزئیات تصادف جیمز را در زمانی مشابه در روز 30 سپتامبر شبیه سازی و بازسازی نمود و به این نتیجه رسید که سرعت جیمز در زمان تصادف چیزی حدود 88 تا 90 کیلومتر بر ساعت بوده و بنابراین آنطور که شایعات می گویند، وی در حال گاز دادن و سرعت غیرمجاز گرفتن نبوده است.

    5. بیشتر روابطی که می گویند با ستاره های هالیوودی داشته، اغلب ساخته و پرداخته بخش روابط عمومی وارنر برادرز بود.

    6. پس از مرگ نابهنگامش، در قبرستان پارک در فیرماونت ایندیانا دفن شد، جایی که حدوداً 3700 کیلومتر با محل تصادفش فاصله دارد.

    7. می گویند دین به شدت عاشق پیر آنجلی بوده و قرار بوده این دو با هم ازدواج کنند، ولی مادر پیر مانع این ازدواج شده، زیرا دین کاتولیک نبود و در نتیجه مادر پیر ترتیب ازدواجش با ویک دامون را داد. قبل از آنکه پیر خودکشی کند در نامه ای نوشته بود که دین تنها مردی بوده که وی واقعاً عاشقش بوده است.

    8. دین مدت کوتاهی با کاترین دانهم درس رقـ*ـص گرفت.

    9. درست دو ساعت و 15 دقیقه قبل از تصادف مرگبارش، جریمه سرعت غیرمجاز دریافت کرد.

    10. وی تابحال موضوع ترانه ها و آهنگ های چند خواننده از جمله آهنگ James Dean از گروه ایگلز و آهنگ Mr. James Dean از هیلاری داف بوده و در ترانه ها و آهنگ های بسیاری از خوانندگان دنیا از او یاد شده است که از میان آنها می توان به آهنگ های Vogue از مدونا، Speechless از لیدی گاگا، Rather Die Young از بیانسه، Blue Jeans از لانا دل ری، Style از تیلور سوئیفت و Ghost Town از آدام لامبرت اشاره نمود..

    11. وی اولین بازیگری بود که پس از مرگش نامزد جایزه اسکار شد که برای فیلم «شرق بهشت» (1955) بود، ولی این جایزه را نبرد. دیگر بازیگرانی که پس از مرگشان نامزد جایزه اسکار شدند، اسپنسر تریسی، پیتر فینچ، ماسیمو ترویسی و هیث لجر بودند.
    1567635_998.jpg

    12. جیمز دین قبل از مرگش وصیت نامه ای ننوشت، بنابراین بیشتر اموالش به پدرش، وینتون دین، رسید که البته رابـ ـطه او با پدرش در آن زمان خوب نبود.

    13. لیز شرایدن در کتابش ادعا کرده است که او و جیمز دین نامزد بوده اند.

    14. مارلون براندو، در اتوبیوگرافی خود که در سال 1994 منتشر شد، نوشته است که او برای جیمز دین مانند بت بوده است و دین سبک بازیگری و زندگی اش را از او تقلید کرده است.

    15. الیا کازان در اتوبیوگرافی خود که در سال 1988 منتشر شد نوشته است که در طول فیلمبرداری «شرق بهشت» (1955) مجبور بوده منزلی نزدیک به منزل خودش برای دین بگیرد تا جلوی چشمش باشد، زیرا تفریحات شبانه دین تمامی نداشته است.

    16. الیا کازان معتقد بود که اگر دین زنده می ماند نمی توانست میزان پیشرفت و موفقیتی که در حرفه اش داشت را ادامه دهد و احتمالاً نزول می کرد، زیرا به اندازه کافی آموزش ندیده بود و زیادی به غـ*ـریـ*ــزه اش تکیه می کرد، بر خلاف بتش، مارلون براندو که بر خلاف باور عمومی، به خوبی توسط استاد بازیگری اش، استلا ادلر، آموزش دیده بود و بر آن آموزش تکیه می کرد و کاراکترهایش را خلق می کرد.

    17. کتاب محبوبش «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت-اگزوپری بود.

    18. موسسه فیلم آمریکا وی را در رتبه 18 «پنجاه افسانه سینمایی برتر تمام ادوار» قرار داده است.

    19. دین عاشق کتاب خواندن و شوخی کردن با دوستانش بود.

    20. وی عاشق مسابقه با اتومبیل بود و یک خودروی اسپورت پورشه اسپایدر 1955 خریده بود که یکی از 90 خودروی ساخته شده با مدل 1955 بود.

    21. در جوانی، دو تا از دندان های جلویی اش را در تصادف موتورسیکلت از دست داد.

    22. رونالد ریگان، رئیس جمهور سابق آمریکا، به جیمز دین لقب «عصیانگر آمریکا» داده بود.

    23. به سبک های متنوعی در موسیقی علاقه داشت که از آن میان می توان به موسیقی قبیله ای آفریقا، موسیقی آفریقایی-کوبایی، جاز و بلوز، پاپ و موسیقی کلاسیک اشاره کرد.

    24. قبل از مرگ نابهنگامش، قرارداد بازی در دو فیلم «کسی آن بالا مرا دوست دارد» (1956) محصول ام جی ام و «تیرانداز چپ دست» محصول وارنر برادرز، بسته بود که پس از مرگ دین، این نقش ها به پل نیومن رسید و باعث شد نیومن تبدیل به یک ستاره شود. اگر دین زنده می ماند، نیومن به این زودی ستاره نمی شد، زیرا این دو قبلاً هم برای بازی در «شرق بهشت» (1955) رقیب یکدیگر بودند.

    25. دین قبل از مرگش، با کمپانی وارنر برادرز، قرارداد نه فیلمی 1 میلیون دلاری بسته بود.

    26. دین حیوانات را دوست داشت و الیزابت تیلور یک گربه سیامی به نام مارکوس به او هدیه داده بود.

    27. به شدت نزدیک بین بود و وقتی روی صحنه فیلمبرداری نبود، عینک ته استکانی به چشم می زد.

    28. وی بزرگترین بت الویس پرسلی بود.

    29. درست مثل دین که مارلون براندو را می پرستید، الویس دین را می پرستید و عاشقش بود. الویس ساعت ها درباره جیمز دین با دوستانش حرف می زد و دوست داشت پا جای پای او بگذارد.

    30. پدرش وارث اموال او پس از مرگش شد که آن زمان پس از کسر مالیات، حدود 96 هزار دلار بود.

    31. رولف ووتریش، مکانیک آلمانی که در زمان تصادف، روی صندلی کناری دین نشسته بود، پس از برخورد با خودروی دیگر، به بیرون پرت شد و جراحت برداشت. پس از مرگ دین، ووتریش در اثر ضربه این حادثه، دچار افسردگی شد و چند بار اقدام به خودکشی کرد. وی در سال 1981 در تصادفی مشابه با تصادفی که دین طی آن از دنیا رفته بود، کشته شد.

    32. جیمز دین یکی از دوستان صمیمی الیزابت تیلور بود.
    1567601_598.jpg

    33. سنگ قبرش دو بار دزدیده شده و بازگردانده شد.

    34. وی نقاشی ماهر بود و در کلاس هنر کارهایش تحسین می شد.

    35. چندین بار گفته بود که دوست ندارد بیش از 30 سال زندگی کند.

    36. قبل از آنکه در بازیگری پیشرفت کند، شب ها در ماشینش می خوابید، زیرا توانایی مالی اجاره مکانی برای خوابیدن را نداشت.

    37. پس از مرگش، در فوریه 1960، ستاره ای به او در پیاده روی مشاهیر هالیوود به آدرس شماره 1719 بلوار هالیوود کالیفرنیا اهدا شد.

    نقل قول های شخصی:

    - «انسان های مهربان قویترین انسان ها هستند.»

    - «طوری رویاپردازی و آرزو کنید که گویی تا ابد زنده هستید و طوری زندگی کنید که گویی امروز می میرید.»

    - «وقتی بازیگر صحنه ای را درست آنطور که کارگردان دستور می دهد بازی می کند، این بازیگری نیست، بلکه پیروی کردن از دستورات است. هر فردی که واجد شرایط فیزیکی باشد می تواند از پس این کار برآید. بنابراین وظیفه یک کارگردان فقط کارگردانی و نشان دادن راه است. بعد از آن است که بازیگر سکان را بدست می گیرد. وی باید اجازه داشته باشد که فضا را کنترل کند و آزادی ابراز خودش در آن نقش را داشته باشد. بدون آن فضا، بازیگر چیزی جز یک ربات بی مغز با سـ*ـینه ای پر از کلیدها و دکمه های کنترل نیست.»

    - «اگر انسانی بتواند پلی روی فاصله مرگ و زندگی بزند... یعنی اگر بتواند پس از مرگش هم زنده بماند، آنگاه شاید بتوان گفت که او انسان بزرگی بوده است.»

    - «فکر می کنم تنها دلیل وجود انسان ها و زندگی کردن در این دنیا، کشف کردن باشد.»

    - «بازیگر بودن، تنهاترین چیز در این دنیاست. شما با تمرکز و تصورتان تنها هستید و این تنها چیزی است که دارید.»

    - (درباره ریسک مسابقه دادن با اتومبیل): «راه بهتری برای مردن هم هست؟ مردن در تصادف با اتومبیل، سریع و تمیز است و شما با شعله های افتخار از این دنیا می روید!»

    - «بازیگر خوبی بودن اصلاً آسان نیست. مرد بودن سخت تر است. قبل از آنکه بمیرم، می خواهم هر دوی اینها باشم.»
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    12
    بازدیدها
    243
    پاسخ ها
    54
    بازدیدها
    6,613
    بالا