بیوگرافی بازیگران ☠ بازیگران درخشان تاریخ سینما ☠

  • شروع کننده موضوع "MERDAS"
  • بازدیدها 9,072
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۱): جیمز دین
جیمز بایرُن دین، زادۀ 8 فوریه 1931 و درگذشته به تاریخ 30 سپتامبر 1955، بازیگر آمریکایی بود که از او به عنوان نماد فرهنگی سرخوردگی نوجوانی و بیگانگی اجتماعی یاد می شود.
برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: جیمز بایرُن دین، زادۀ 8 فوریه 1931 و درگذشته به تاریخ 30 سپتامبر 1955، بازیگر آمریکایی بود که از او به عنوان نماد فرهنگی سرخوردگی نوجوانی و بیگانگی اجتماعی یاد می شود، همانگونه که در عنوان بندی مشهورترین فیلمش «شورش بی دلیل» (1955)، که در آن نقش نوجوان مشکل داری به نام جیم استارک را بازی می کرد، این نکته ذکر شده است. دو نقش دیگری که او را تبدیل به ستاره کردند، کال ترسک گوشه گیر در «شرق بهشت» (1955) و جت رینک، کارگر عبوس مزرعه در «غول» (1956) بود.
1567610_992.jpg

بعد از این که در یک تصادف رانندگی کشته شد، به اولین بازیگری تبدیل شد که پس از مرگ، نامزد دریافت جایزۀ اسکار بهترین بازیگر مرد شد، و تنها بازیگری است که دو بار پس از مرگش نامزد جایزۀ بهترین بازیگر مرد شده است. در سال 1999، موسسۀ فیلم آمریکا او را در فهرست «100 سال ... 100 ستاره»، در میان بهترین ستاره های مرد عصر طلایی هالیوود، در رتبۀ هجدهم قرار داد.

جیمز دین در 8 فوریۀ 1931، در ماریون ایندیانا به دنیا آمد. او تنها فرزند وینتن دین و میلدرد مری ویلسن بود. والدین او بیشتر از تبار انگلیسی و به میزان کمتری هم از تبارهای آلمانی، ایرلندی، اسکاتلندی و ولزی بودند. شش سال پس از این که پدر دین کشاورزی را رها کرد تا دندانساز شود، او و خانواده اش به سانتا مونیکای کالیفرنیا نقل مکان کردند. در مدرسۀ ابتدایی مک کینلی درس خواند. خانواده اش سال های زیادی در آن شهر ماندند و او ظاهراً به مادر خود بسیار نزدیک بوده است. به گفتۀ مایکل دی آنجلیز، مادر دین تنها کسی بود که می توانست او را درک کندر سال 1938، او ناگهان دچار شکم درد حاد شد و خیلی زود شروع به از دست دادن وزن کرد. و زمانی که دین تنها نه سال داشت، در اثر سرطان رحم درگذشت.

پدر دین که توانایی مراقبت از پسرش را نداشت، او را به عمه اش اورتنس و همسرش مارکوس وینسلو سپرد که در مزرعه ای در فیرماونت ایندیانا زندگی می کردند. وی در جنگ جهانی دوم به خدمت ارتش درآمد و سپس دوباره ازدواج کرد. دین در نوجوانی، به دنبال مشاوره و دوستی با یک کشیش متدیست محلی به نام کشیش جیمز دیویرد بود که به نظر می رسد تأثیر زیادی بر علاقۀ دین به گاوبازی، اتومبیلرانی و تئاتر در آینده داشته است.

عملکرد کلی دین در مدرسه استثنایی بود و او دانش آموز محبوبی بود. در تیم های بیسبال و بسکتبال بازی کرد، درام خواند و در مسابقۀ سخنرانی عمومی انجمن سخنرانی دبیرستانی ایندیانا شرکت کرد. بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان فیرماونت در مه 1949، با سگ خود، مکس، به کالیفرنیا بازگشت تا با پدر و نامادری اش زندگی کند. او در کالج سانتا مونیکا ثبت نام کرد و دورۀ مقدماتی حقوق را گذراند. برای یک ترم به دانشگاه یو سی اِل اِی منتقل شد و رشتۀ خود را به درام تغییر داد که این کار به جدایی او از پدرش انجامید. زمانی که در این دانشگاه بود، از میان 350 نفر، برای نقش مالکوم در «مکبث» انتخاب شد. در آن زمان، بازیگری در کارگاه آموزشی جیمز ویتمور را نیز شروع کرد. در ژانویۀ 1951، دانشگاه را رها کرد تا تمام وقت به بازیگری بپردازد.

اولین حضور دین در تلویزیون، بازی در پیام بازرگانی پپسی کولا بود. اولین نقش تلویزیونی او، نقش یوحنا حواری محبوب در «تپۀ شمارۀ یک»، نمایش تلویزیونی ویژۀ عید پاک دربارۀ رستاخیز مسیح بود. او در طول تولید این برنامه، در مزرعۀ فیلم آیورسن در ناحیۀ چتسورث لوس آنجلس، که نمونه ای از مقبرۀ مسیح در آن ساخته شده بود، کار می کرد. پس از آن، چند نقش کوتاه در فیلم های سینمایی به دست آورد: مثل یک سرباز در «سرنیزه های استوار»، یک کمک بوکسور در «مراقب باش ملوان» و جوانی در «کسی دختر مرا دیده؟».

دین در زمانی که تلاش می کرد در هالیوود کار پیدا کند، در استودیوی سی بی اس متصدی پارکینگ بود و در همین دوران بود که با راجرز براکت، کارگردان رادیویی یک آژانس تبلیغاتی آشنا شد، کسی که او را در انتخاب شغل و پیدا کردن جایی برای ماندن کمک و راهنمایی کرد.
1567608_182.jpg

در ژوئیۀ 1951، در نمایش رادیویی «معروف به جِین دو» به تهیه کنندگی براکت ظاهر شد. در اکتبر 1951، به دنبال تشویق جیمز ویتمور (بازیگر) و توصیۀ مربی اش راجرز براکت، به نیویورک نقل مکان کرد. در آنجا مدتی با برنامه های مسابقات تلویزیونی همکاری کرد. او در چند قسمت از سریال های تلویزیونی سی بی اس مانند «تار عنکبوت»، «استودیوی یک» و «ویدیو تئاتر لوکس» نیز ظاهر شد و پس از آن در اکتورز استودیو پذیرفته شد تا زیر نظر لی استراسبرگ متد اکتینگ را بیاموزد.

دین خشنود از این دستاورد، در نامه ای به خانواده اش از اکتورز استودیو به عنوان "بزرگ ترین مدرسۀ تئاتر" یاد می کند و می نویسد: «اینجا جایگاه افراد بزرگی چون مارلون براندو، جولی هریس، آرتور کندی، میلدرد دانک، ایلای والک و .. است. افراد خیلی کمی به آن راه می یابند ... این بهترین اتفاقی است که می تواند برای یک بازیگر بیفتد. من یکی از جوان ترین بازیگران اینجا هستم.» او در آنجا همکلاسی و دوست صمیمی کارول بیکر بود که در کنار هم در «غول» (1956) هنرنمایی کردند.

دین در حرفۀ خود پیشرفت کرد و در قسمت های زیادی از بعضی سریال های تلویزیونی اوایل دهۀ 1950، مانند «تئاتر تلویزیونی کرافت»، «رابرت مونتگمری تقدیم می کند»، «ساعت فولاد ایالات متحده»، «خطر» و «تئاتر جنرال الکتریک» بازی کرد. دین در یکی از اولین نقش هایش، برای سریال «اتوبوس» در قسمت "شکوه در گل"، نقش جوان ناراضی را دارد که بعدها در «شورش بی دلیل» آن را بازی کرد. نقدهای مثبتی که دین در سال 1954 برای بازی در نقش بشیر، نوکر اهل آفریقای شمالی، در اقتباسی تئاتری از رمان «رذل» آندره ژید دریافت کرد، به دعوت هایی از سوی هالیوود ختم شد.

در 1953، الیا کازان دنبال بازیگری متکی به خود می گشت که نقش پیچیدۀ کال ترسک را برای اقتباس پل آزبرن از رمان «شرق بهشت» جان استاینبک بازی کند. این رمان طولانی به خانواده های ترسک و همیلتون، در طول سه نسل، و به ویژه به دو نسل آخر در سالیناس ولی کالیفرنیا، از اواسط قرن نوزدهم تا پایان سال های 1910، می پردازد. فیلمنامۀ فیلم، بر خلاف کتاب، به بخش آخر داستان، و بیشتر به شخصیت کال، توجه دارد. کال در ابتدا گوشه‌گیر تر و آشفته تر از برادرش آرون به نظر می رسد و معمای مادر ظاهراً مردۀ آنها کال را پریشان خاطر کرده، تا این که می فهمد او زنده است. نقش مادر وی را جو وان فلیت بازی کرده است.

قبل از انتخاب بازیگر نقش کال، الیا کازان گفته بود که "یک براندو" برای این نقش لازم دارد و آزبرن بازیگر جوان نسبتاً گمنام، جیمز دین، را پیشنهاد کرده بود. دین با استاینبک ملاقات کرد و او با این که شخصاً از این جوان دمدمی و پیچیده خوشش نیامد، عقیده داشت که برای نقش کاملاً مناسب است. دین انتخاب شد و 8 آوریل 1954، نیویورک را ترک کرد و برای آغاز فیلمبرداری عازم لس آنجلس شد. بخش زیادی از نقش آفرینی دین در این فیلم، خارج از فیلمنامه است، مثل رقـ*ـص او در مزرعۀ لوبیا و یا زمانی که (بعد از جستجوی مادرش در مانتری) روی سقف قطار، حالت جنینی به خود می گیرد.

مشهورترین بداهۀ فیلم وقتی رخ داد که پدر کال 5000 دلاری را که کال از راه احتکار لوبیا قبل از جنگ جهانی اول به دست آورده بود، نپذیرفت. دین به جای این که طبق فیلمنامه با دویدن از پدرش دور شود، به طور غریزی به سمت مسی می چرخد و با هیجان به سمت او خیز بر می دارد و گریه کنان او را در آغـ*ـوش می کشد. کازان این حرکت و عکس العمل بهت آمیز مسی را در فیلم حفظ کرد. عملکرد دین در این فیلم تضمینی بر بازی او در نقش جیم استارک در «شورش بی دلیل» بود. هر دو شخصیت قهرمان های خشمگین و طرد شده ای اند که ناامیدانه به دنبال جلب تأیید پدرانشان هستند.

دین، به پاس نقش آفرینی در «شرق بهشت» (1955)، پس از مرگ نامزد جایزۀ بهترین بازیگر نقش اصلی مرد در مراسم اسکار 1956 شد، اولین نامزدی رسمی بازیگری در تاریخ جوایز آکادمی. «شرق بهشت» تنها فیلمی با بازی دین بود که وی در زمان زندگی خود شاهد اکران آن بود. وی به سرعت این نقش خود را با یک نقش اول در «شورش بی دلیل» (1955) ادامه داد، فیلمی که در میان نوجوانان بسیار محبوب شد. این فیلم با عبارت "نمایشی دقیق از خشم نوجوانان" توصیف شده است.

دین در «غول» که پس از مرگ وی در 1956 اکران شد، نقش مکمل الیزابت تیلور و راک هادسن را بازی کرد. این به خاطر تمایل او به اجتناب از تکرار نقش نوجوان سرکش مثل کال ترسک و جیم استارک بود. در این فیلم، وی نقش جت رینک، مزرعه داری تگزاسی را بازی می کند که دست به استخراج نفت می زند و ثروتمند می شود. نقش آفرینی او از این لحاظ قابل توجه بود که برای بازی در صحنه های پایانی فیلم که به میانسالی شخصیت رینک مربوط است، موهایش را خاکستری کرد و قسمت هایی از آن را تراشید تا به نظر برسد دچار ریزش مو شده است.
1567607_235.jpg

«غول» آخرین فیلم دین بود. در پایان فیلم، قرار بود وی در یک مهمانی، در حالت مـسـ*ـتی سخنرانی کند؛ این صحنه "شام آخر" لقب گرفت، چون آخرین صحنه ای بود که قبل از مرگ ناگهانی اش بازی کرد. از آنجا که دین دوست داشت این صحنه واقعی تر باشد و برای برداشت این صحنه واقعاً مـسـ*ـت کرده بود، به قدری نامفهوم حرف می زد که کارگردان فیلم، جورج استیونس، تصمیم گرفت نیک آدامز، که نقش کوچکی هم در فیلم داشت، این قسمت را دوبله کند، چرا که دین قبل از تدوین فیلم درگذشته بود. او برای بازی در این فیلم، در بیست و نهمین مراسم جوایز آکادمی برای دومین بار پس از مرگش، نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر شد.

در سال 1954، دین به اتومبیلرانی حرفه ای علاقمند شد. او پس از اتمام فیلمبرداری «شرق بهشت» چندین خودرو خرید، از جمله یک ترایمف تایگر T110 و یک پورشه 356. درست قبل از شروع فیلمبرداری «شورش بی دلیل»، در اولین رویداد حرفه ای خود، در مسابقات جاده‌ای پالم اسپرینگز، که در پالم اسپرینگز کالیفرنیا و در تاریخ 26-27 مارس 1955 برگزار شد، شرکت کرد. دین مقام اول را در ردۀ تازه کار و مقام دوم را در رویداد اصلی به دست آورد. مسابقه اش در بیکرزفیلد یک ماه بعد ادامه داشت، و او در ردۀ خود مقام اول و در ردۀ سراسری مقام سوم را به دست آورد. وی امید داشت در رقابت ایندیاناپولیس 500 شرکت کند، اما حجم زیاد برنامه هایش این امر را غیرممکن ساخت.

در آخرین مسابقه، در سانتا باربارا در روز30 مه 1955، به خاطر خرابی پیستون از ادامۀ مسابقه باز ماند. از آنجا که برادران وارنر او را از شرکت در هر گونه مسابقه ای در زمان تولید فیلم «غول» محروم کردند، این دورۀ کوتاه اتومبیلرانی حرفه ای ناتمام ماند. پس از پایان فیلمبرداری، او تصمیم گرفت دوباره مسابقه دهد.

دین که مشتاق بازگشت به "چشم انداز های رهایی بخش" مسابقات اتومبیلرانی بود، برای رقابت در مسابقه ای در سالیناس کالیفرنیا در 30 سپتامبر 1955، برنامه ریزی کرد. بیل هیکمن بدلکار و سنفورد راث عکاس و رولف ووتریش مکانیک آلمانی کارخانۀ پورشه نیز همراه او بودند. ووتریش که دین را تشویق کرده بود اتومبیل را از لس آنجلس تا سالیناس براند تا ماشین گرم شود، همراه او در این پورشه بود. ساعت 3:30 بعد از ظهر، دین مجوز سرعت را گرفت و هیکمن نیز در اتومبیلی دیگر به دنبال او می راند.

زمانی که گروه از جادۀ 466 ایالات متحده به سمت محل رویداد عازم شدند، ساعت 5:15 بعد از ظهر، یک فورد تودر 1950، جلوتر از پورشه در حال عبور از محل دور زدن تقاطع بود. دین نتوانست به موقع ترمز کند و ماشینش به سمت رانندۀ فورد برخورد کرد و روی آسفالت جاده به سمت حاشیۀ بزرگراه تغییر مسیر داد. مسافر دین، ووتریش، از ماشین به بیرون پرتاب شد، اما خودش در اتومبیل گرفتار شد و دچار جراحت های مرگبار زیادی از جمله شکستگی گردن شد. رانندۀ فورد، دانلد ترناپسید، با کمترین جراحت از ماشین آسیب دیده اش خارج شد. چند رهگذر شاهد تصادف بودند و برای کمک به او توقف کردند. زنی که تجربۀ پرستاری داشت به دین رسیدگی کرد و نبض ضعیفی تشخیص داد، اما به نظر می رسید مرگ آنی بوده است. کمی بعد از این که در ساعت 6:20 بعد از ظهر، با آمبولانس به بیمارستان پاسو روبلز منتقل شد، مرده تشخیص داده شد.

با این که در ابتدا، جزئیات مرگ دین به کندی به روزنامه های شرق ایالات متحده رسید، رادیو و تلویزیون به سرعت آنها را منتشر کردند. در 2 اکتبر، رسانه های محلی و خارجی مرگ او را به طور گسترده پوشش دادند. مراسم تشییع جنازه دین در روز 8 اکتبر 1955، در کلیسای فیرماونت فرندز در فیرماونت کالیفرنیا برگزار شد. تابوت، برای پنهان ماندن آسیب های شدید او، بسته باقی ماند. حدود 600 عزادار در این مراسم شرکت داشتند و 2400 نفر دیگر از هواداران نیز طی مراسم، در بیرون ساختمان گرد هم آمدند. وی در گورستان پارکی در فیرماونت به خاک سپرده شد.

سه روز بعد، رسیدگی به موضوع مرگ دین در سالن شهرداری پاسو روبلز صورت گرفت و در آن هیأت منصفه حکمی صادر کردند که بر اساس آن دین به دلیل سرعت زیاد، کاملاً مقصر و ترناپسید بی گـ ـناه بوده است. با این حال، بنا به مقاله ای در لس آنجلس تایمز در 1 اکتبر 2005، افسر پلیس سابق بزرگراه کالیفرنیا که به صحنۀ تصادف فراخوانده شده بود، ران نلسون، گفت: «لاشۀ اتومبیل و وضعیت بدن دین نشان می داد که سرعت او در زمان تصادف به 55 مایل در ساعت نزدیک تر بوده است».
1567603_229.jpg

نوجوانان آمریکایی اواسط دهۀ 1950، زمانی که فیلم های اصلی دین ساخته شد، با او و نقش هایی که بازی کرد، مخصوصاً با جیم استارک در «شورش بی دلیل» بزرگ شدند. این فیلم معضل نوجوان آن زمانه را که احساس می کند هیچ کس حتی هم نسل هایش نمی توانند او را درک کنند، به تصویر می کشد. هامفری بوگارت، پس از مرگ او، دربارۀ وجهه عمومی و میراث او چنین اظهار نظر کرد: «دین دقیقاً در زمان درست درگذشت. او پشت سر خود یک اسطوره به جا گذاشت. اگر زنده می ماند، هرگز نمی توانست پا به پای این محبوبیت پیش رود.»

جیمز دین نماد نمایش های تلویزیونی، فیلم ها، کتاب ها و تئاتر های زیادی بوده است. فیلم «30 سپتامبر 1955» (1977) واکنش شخصیت های مختلف شهر کوچکی در جنوب آمریکا به مرگ دین را به تصویر می کشد.

نمایشنامۀ «جیمی دین، جیمی دین، به فایو اند دایم برگرد»، نوشتۀ اد گراچیک، گردهمایی هواداران دین را در بیستمین سالگرد مرگش نشان می دهد. رابرت آلتمن آن را در 1982 به صحنه برد، اما استقبال از آن ضعیف بود و بعد از 52 اجرا متوقف شد. در حالی که این نمایش هنوز در برادوی اجرا می شد، آلتمن اقتباسی سینمایی از آن انجام داد که در نوامبر 1982، توسط سـ*ـینه‌کام پیکچرز به نمایش درآمد.

در 20 آوریل 2010، قسمت گمشدۀ بلندی از «تئاتر جنرال الکتریک» به نام «ساعت های تاریک تاریک» که دین را در اجرایی به همراه رونالد ریگان نشان می داد، توسط وِین فدرمن، نویسندۀ ان بی سی، هنگام کار روی سابقۀ ریگان در تلویزیون، کشف شد. این قسمت که در اصل روز 12 دسامبر 1954 پخش شده بوده، توجه بین المللی را برانگیخت و بخش های برجستۀ آن در رسانه های ملی مختلف از جمله خبر عصرگاهی سی بی اس، خبر شبانگاهی ان بی سی و صبح به خیر آمریکا به نمایش درآمد. بعدها مشخص شد که مقداری از این قسمت، اولین بار در مستند سال 2005، با نام «جیمز دین: تا ابد جوان» نشان داده شده است.

مفسران بسیاری ادعا کرده اند که جیمز دین تأثیری منحصر به فرد بر گسترش موسیقی راک اند رول داشته است. به گفتۀ دیوید آر. شاموِی، پژوهشگر فرهنگ آمریکایی و نظریۀ فرهنگی در دانشگاه کارنگی ملن، جیمز دین اولین چهرۀ نمادین طغیان جوانی و "پیشرو سیاست هویت جوانی" بود. شخصیتی که دین در فیلم هایش، به ویژه «شورش بی دلیل»، طرحریزی کرد، بر الویس پرسلی و بسیاری از موسیقیدان های دیگر بعد از او، از جمله راکرهای آمریکایی ادی کاکرن و جین وینسنت، تأثیر گذاشت.

لورنس فراسچلا و ال وایسل در کتابشان «سریع زندگی کن، جوان بمیر: رانندگی وحشیانۀ شورشی بی دلیل» نوشتند: «عجیب است، با این که فیلم شورش در میان ترانه هایش هیچ موسیقی راکی نداشت، حساسیت فیلم – و به ویژه حالت جسورانه و خونسردی سادۀ جیمز دین – تأثیر بزرگی بر راک داشته است. رسانه های موسیقی اغلب دین و راک را به طور انکار ناپذیری مرتبط دانسته اند [...] مجلۀ میوزیک کانکشن پا را فراتر نهاده و دین را اولین ستارۀ راک می نامد.»

از آنجا که راک اند رول به نیرویی انقلابی تبدیل شد و بر فرهنگ کشورهای سراسر دنیا تأثیر گذاشت، جیمز دین شهرتی اسطوره ای به دست آورد که جایگاه او را به عنوان نماد راک اند رول تثبیت کرد. خود دین به طیف وسیعی از موسیقی گوش می داد، از موسیقی قبیله ای آفریقا گرفته تا کلاسیک های مدرن مثل استراوینسکی و بارتوک تا خواننده های معاصر خودش مانند فرانک سیناترا. در حالی که گیرایی و کاریزمایی که دین در فیلم ها نمایش می داد، مردم را از هر سن و جنسیتی جذب می کرد، شخصیت او از سرکشی جوانی، الگویی برای نسل های آینده فراهم کرد تا بر اساس آن خود را شکل دهند.

دین و پرسلی اغلب در ادبیات و روزنامه نگاری دانشگاهی به عنوان تجسم سرخوردگی جوانان سفیدپوست آمریکایی از ارزش های والدینشان معرفی شده اند و به عنوان آواتارهای ناآرامی همه گیر جوانی نسبت به سبک و گرایش راک اند رول نشان داده شده اند. تاریخ نویس راک، گریل مارکوس، آنها را نمادهای هویت نوجوانان بومی می داند که تصویری فراهم آوردند که جوانان دهۀ 1950 توانستند با آنها ارتباط یابند و از آنان تقلید کنند. پل آنتونی جانسن در کتاب خود، «مکان های متروک، زمین خطرناک: نیکلاس رِی در سینمای آمریکا» نوشت که بازی جیمز دین در شورش بی دلیل یک "الگوی اجرایی برای پرسلی، بادی هالی و باب دیلن، همۀ کسانی که عناصر نقش آفرینی دین را برای شخصیت های ستاره ای خود که با دقت ساخته و پرداخته اند، وام گرفته اند" فراهم کرد. فراسچلا و وایسل نوشتند: «از آنجا که موسیقی راک به شیوۀ بیان مشخص جوان دهۀ 1960 تبدیل شد، تأثیر فیلم شورش به نسلی جدید منتقل شد.»

هنرمندان راک مختلف از بادی هالی تا باب دیلن و دیوید بووی تأثیر سازندۀ جیمز دین را در نظر داشتند. سم شپرد بازیگر و نمایشنامه نویس در سال 1986 با دیلن مصاحبه کرد و بر اساس گفتگوهایشان نمایشنامه ای نوشت که در آن دیلن از تأثیر زودهنگام جیمز دین بر خودش می گوید. باب دیلن جوان، که هنوز در دوران موسیقی محلی بود، به عمد تصویری از جیمز دین را روی جلد آلبوم خود،The Freewheelin' Bob Dylan ، و بعد ها روی Highway 61 Revisited تداعی کرد و به این ترتیب تصویری را ترویج داد که باب اسپیتس زندگینامه نویس او اسم آن را "جیمز دین با گیتار" گذاشت. از نام جیمز دین در بسیاری از ترانه های راک یاد شده است، که از جمله معروف ترین آنها ترانه های A Young Man Is Gone توسط گروه بیچ بویز (1963)، James Dean توسط ایگلز (1974) و James Dean توسط گو گو دالز (1989) هستند.

حقایقی درباره جیمز دین که شاید ندانید:

1. قد جیمز دین 1.70 بود و چشم های آبی و موهای قهوه ای روشن داشت. وی اغلب نقش جوانان خشمگین را بازی می کرد، و بیشتر با کاراکترهای شدیداً مشکل دار ولی خوش ذات شناخته می شد.

2. مجله امپایر در سال 1995، جیمز دین را یکی از «100 ستاره جذاب تاریخ سینما» معرفی کرد.
1567609_273.jpg

3. در اکتبر 1997، مجله امپایر انگلستان وی را در لیست «100 ستاره سینمایی برتر تمام ادوار» قرار داد.

4. شرکت Failure Analysis Associates که در منلو پارک کالیفرنیا مستقر است، تمامی جزئیات تصادف جیمز را در زمانی مشابه در روز 30 سپتامبر شبیه سازی و بازسازی نمود و به این نتیجه رسید که سرعت جیمز در زمان تصادف چیزی حدود 88 تا 90 کیلومتر بر ساعت بوده و بنابراین آنطور که شایعات می گویند، وی در حال گاز دادن و سرعت غیرمجاز گرفتن نبوده است.

5. بیشتر روابطی که می گویند با ستاره های هالیوودی داشته، اغلب ساخته و پرداخته بخش روابط عمومی وارنر برادرز بود.

6. پس از مرگ نابهنگامش، در قبرستان پارک در فیرماونت ایندیانا دفن شد، جایی که حدوداً 3700 کیلومتر با محل تصادفش فاصله دارد.

7. می گویند دین به شدت عاشق پیر آنجلی بوده و قرار بوده این دو با هم ازدواج کنند، ولی مادر پیر مانع این ازدواج شده، زیرا دین کاتولیک نبود و در نتیجه مادر پیر ترتیب ازدواجش با ویک دامون را داد. قبل از آنکه پیر خودکشی کند در نامه ای نوشته بود که دین تنها مردی بوده که وی واقعاً عاشقش بوده است.

8. دین مدت کوتاهی با کاترین دانهم درس رقـ*ـص گرفت.

9. درست دو ساعت و 15 دقیقه قبل از تصادف مرگبارش، جریمه سرعت غیرمجاز دریافت کرد.

10. وی تابحال موضوع ترانه ها و آهنگ های چند خواننده از جمله آهنگ James Dean از گروه ایگلز و آهنگ Mr. James Dean از هیلاری داف بوده و در ترانه ها و آهنگ های بسیاری از خوانندگان دنیا از او یاد شده است که از میان آنها می توان به آهنگ های Vogue از مدونا، Speechless از لیدی گاگا، Rather Die Young از بیانسه، Blue Jeans از لانا دل ری، Style از تیلور سوئیفت و Ghost Town از آدام لامبرت اشاره نمود..

11. وی اولین بازیگری بود که پس از مرگش نامزد جایزه اسکار شد که برای فیلم «شرق بهشت» (1955) بود، ولی این جایزه را نبرد. دیگر بازیگرانی که پس از مرگشان نامزد جایزه اسکار شدند، اسپنسر تریسی، پیتر فینچ، ماسیمو ترویسی و هیث لجر بودند.
1567635_998.jpg

12. جیمز دین قبل از مرگش وصیت نامه ای ننوشت، بنابراین بیشتر اموالش به پدرش، وینتون دین، رسید که البته رابـ ـطه او با پدرش در آن زمان خوب نبود.

13. لیز شرایدن در کتابش ادعا کرده است که او و جیمز دین نامزد بوده اند.

14. مارلون براندو، در اتوبیوگرافی خود که در سال 1994 منتشر شد، نوشته است که او برای جیمز دین مانند بت بوده است و دین سبک بازیگری و زندگی اش را از او تقلید کرده است.

15. الیا کازان در اتوبیوگرافی خود که در سال 1988 منتشر شد نوشته است که در طول فیلمبرداری «شرق بهشت» (1955) مجبور بوده منزلی نزدیک به منزل خودش برای دین بگیرد تا جلوی چشمش باشد، زیرا تفریحات شبانه دین تمامی نداشته است.

16. الیا کازان معتقد بود که اگر دین زنده می ماند نمی توانست میزان پیشرفت و موفقیتی که در حرفه اش داشت را ادامه دهد و احتمالاً نزول می کرد، زیرا به اندازه کافی آموزش ندیده بود و زیادی به غـ*ـریـ*ــزه اش تکیه می کرد، بر خلاف بتش، مارلون براندو که بر خلاف باور عمومی، به خوبی توسط استاد بازیگری اش، استلا ادلر، آموزش دیده بود و بر آن آموزش تکیه می کرد و کاراکترهایش را خلق می کرد.

17. کتاب محبوبش «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت-اگزوپری بود.

18. موسسه فیلم آمریکا وی را در رتبه 18 «پنجاه افسانه سینمایی برتر تمام ادوار» قرار داده است.

19. دین عاشق کتاب خواندن و شوخی کردن با دوستانش بود.

20. وی عاشق مسابقه با اتومبیل بود و یک خودروی اسپورت پورشه اسپایدر 1955 خریده بود که یکی از 90 خودروی ساخته شده با مدل 1955 بود.

21. در جوانی، دو تا از دندان های جلویی اش را در تصادف موتورسیکلت از دست داد.

22. رونالد ریگان، رئیس جمهور سابق آمریکا، به جیمز دین لقب «عصیانگر آمریکا» داده بود.

23. به سبک های متنوعی در موسیقی علاقه داشت که از آن میان می توان به موسیقی قبیله ای آفریقا، موسیقی آفریقایی-کوبایی، جاز و بلوز، پاپ و موسیقی کلاسیک اشاره کرد.

24. قبل از مرگ نابهنگامش، قرارداد بازی در دو فیلم «کسی آن بالا مرا دوست دارد» (1956) محصول ام جی ام و «تیرانداز چپ دست» محصول وارنر برادرز، بسته بود که پس از مرگ دین، این نقش ها به پل نیومن رسید و باعث شد نیومن تبدیل به یک ستاره شود. اگر دین زنده می ماند، نیومن به این زودی ستاره نمی شد، زیرا این دو قبلاً هم برای بازی در «شرق بهشت» (1955) رقیب یکدیگر بودند.

25. دین قبل از مرگش، با کمپانی وارنر برادرز، قرارداد نه فیلمی 1 میلیون دلاری بسته بود.

26. دین حیوانات را دوست داشت و الیزابت تیلور یک گربه سیامی به نام مارکوس به او هدیه داده بود.

27. به شدت نزدیک بین بود و وقتی روی صحنه فیلمبرداری نبود، عینک ته استکانی به چشم می زد.

28. وی بزرگترین بت الویس پرسلی بود.

29. درست مثل دین که مارلون براندو را می پرستید، الویس دین را می پرستید و عاشقش بود. الویس ساعت ها درباره جیمز دین با دوستانش حرف می زد و دوست داشت پا جای پای او بگذارد.

30. پدرش وارث اموال او پس از مرگش شد که آن زمان پس از کسر مالیات، حدود 96 هزار دلار بود.

31. رولف ووتریش، مکانیک آلمانی که در زمان تصادف، روی صندلی کناری دین نشسته بود، پس از برخورد با خودروی دیگر، به بیرون پرت شد و جراحت برداشت. پس از مرگ دین، ووتریش در اثر ضربه این حادثه، دچار افسردگی شد و چند بار اقدام به خودکشی کرد. وی در سال 1981 در تصادفی مشابه با تصادفی که دین طی آن از دنیا رفته بود، کشته شد.

32. جیمز دین یکی از دوستان صمیمی الیزابت تیلور بود.
1567601_598.jpg

33. سنگ قبرش دو بار دزدیده شده و بازگردانده شد.

34. وی نقاشی ماهر بود و در کلاس هنر کارهایش تحسین می شد.

35. چندین بار گفته بود که دوست ندارد بیش از 30 سال زندگی کند.

36. قبل از آنکه در بازیگری پیشرفت کند، شب ها در ماشینش می خوابید، زیرا توانایی مالی اجاره مکانی برای خوابیدن را نداشت.

37. پس از مرگش، در فوریه 1960، ستاره ای به او در پیاده روی مشاهیر هالیوود به آدرس شماره 1719 بلوار هالیوود کالیفرنیا اهدا شد.

نقل قول های شخصی:

- «انسان های مهربان قویترین انسان ها هستند.»

- «طوری رویاپردازی و آرزو کنید که گویی تا ابد زنده هستید و طوری زندگی کنید که گویی امروز می میرید.»

- «وقتی بازیگر صحنه ای را درست آنطور که کارگردان دستور می دهد بازی می کند، این بازیگری نیست، بلکه پیروی کردن از دستورات است. هر فردی که واجد شرایط فیزیکی باشد می تواند از پس این کار برآید. بنابراین وظیفه یک کارگردان فقط کارگردانی و نشان دادن راه است. بعد از آن است که بازیگر سکان را بدست می گیرد. وی باید اجازه داشته باشد که فضا را کنترل کند و آزادی ابراز خودش در آن نقش را داشته باشد. بدون آن فضا، بازیگر چیزی جز یک ربات بی مغز با سـ*ـینه ای پر از کلیدها و دکمه های کنترل نیست.»

- «اگر انسانی بتواند پلی روی فاصله مرگ و زندگی بزند... یعنی اگر بتواند پس از مرگش هم زنده بماند، آنگاه شاید بتوان گفت که او انسان بزرگی بوده است.»

- «فکر می کنم تنها دلیل وجود انسان ها و زندگی کردن در این دنیا، کشف کردن باشد.»

- «بازیگر بودن، تنهاترین چیز در این دنیاست. شما با تمرکز و تصورتان تنها هستید و این تنها چیزی است که دارید.»

- (درباره ریسک مسابقه دادن با اتومبیل): «راه بهتری برای مردن هم هست؟ مردن در تصادف با اتومبیل، سریع و تمیز است و شما با شعله های افتخار از این دنیا می روید!»

- «بازیگر خوبی بودن اصلاً آسان نیست. مرد بودن سخت تر است. قبل از آنکه بمیرم، می خواهم هر دوی اینها باشم.»
 
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۲): بریژیت باردو
    بریژیت آن-ماری باردو (زاده 28 سپتامبر 1934) بازیگر، خواننده، رقصنده و مدل فشن فرانسوی است، که بعدها تبدیل به فعال در حوزه حقوق حیوانات شد.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: بریژیت آن-ماری باردو (زاده 28 سپتامبر 1934) بازیگر، خواننده، رقصنده و مدل فشن فرانسوی است، که بعدها تبدیل به فعال در حوزه حقوق حیوانات شد. وی بیشتر به خاطر آنکه در دهه های پنجاه و شصت نماد جذابیت زنانه بود شهرت یافت و اغلب او را با نام «بی. بی» صدا می زدند.

    1586626_672.jpg


    باردو در جوانی بالرینی مشتاق بود. بازیگری را در سال 1952 آغاز کرد. در سال 1957، بعد از بازی در فیلم بحث انگیز «و خداوند زن را آفرید» به شهرت بین المللی رسید. او توجه روشنفکران فرانسه را به خود جلب کرد؛ از جمله موضوع مقالۀ سیمون دو بووآر در سال 1959، با عنوان «سندرم لولیتا» بود؛ مقاله ای که باردو را "لوکوموتیو تاریخ زنان" توصیف کرده و بر اساس مبانی اگزیستانسیالیسم بنا شده تا او را اولین زن آزاد و آزادترین آنها در فرانسۀ پس از جنگ بنمایاند. او سپس در فیلم ژان لوک گدار در سال 1963 با نام «تحقیر» بازی کرد و برای بازی در «زنده باد ماریا!» فیلم لویی مال در 1965، نامزد دریافت جایزۀ بفتا برای بهترین بازیگر زن خارجی شد. وی از سال 1969 تا 1978، چهرۀ رسمی ماریان (نماد ملی فرانسه که قبلاً ناشناس بود) برای معرفی آزادی فرانسه بود.

    باردو در 1973 از صنعت سرگرمی کناره گرفت. او در طول دوران حرفه ای اش در 47 فیلم بازی کرد، چندین نمایش موزیکال اجرا کرد و بیش از 60 ترانه ضبط کرد. در 1985، نشان لژیون دونور به او اهدا شد، اما وی آن را قبول نکرد. بعد از بازنشستگی، در زمینۀ حقوق حیوانات به فعالیت پرداخت. در سال های 2000، با انتقاد به مهاجرت و اسلام در فرانسه بحث برانگیز شد و پنج بار به خاطر برانگیختن تنفر نژادی جریمه شد.

    1586625_541.jpg


    باردو در پاریس به دنیا آمد؛ پدرش لویی باردو و مادرش آن ماری توتی باردو بودند. لویی مدرک مهندسی داشت و نزد پدرش، شارل باردو، به کسب و کار خانوادگی شان می پرداخت. لویی و آن ماری در 1933 ازدواج کردند. باردو در خانواده‌ای پیرو کلیسای کاتولیک رومی از طبقۀ متوسط رو به بالای جامعه بزرگ شد. زمانی که هفت سال داشت، در مدرسۀ خصوصی کور اتمر پذیرفته شد. سه روز در هفته به مدرسه می رفت و روزهای دیگر در خانه درس می خواند. به همین دلیل وقت کافی داشت تا سه روز در هفته به کلاس های رقـ*ـص مادام بورژه برود.

    مادر بریژیت خواهر کوچکتر او، مری ژان را نیز در کلاس رقـ*ـص ثبت نام کرد. مری ژان در نهایت کلاس رقـ*ـص را رها کرد و به مادرش چیزی نگفت، در حالی که بریژیت روی باله متمرکز شد. در سال 1947، باردو در کنسرواتوار پاریس پذیرفته شد. او سه سال در کلاس های بالۀ بوریس کنیازف، طراح رقـ*ـص اهل روسیه شرکت کرد. یکی از همکلاسی هایش لسلی کرون بود. بالرین های دیگر باردو را "بیشِت" (گوزن کوچک) صدا می کردند.
    بریژیت به دعوت یکی از آشنایان مادرش، در یک نمایش مد در سال 1949 مدل شد.

    در همان سال، برای یک مجلۀ مد با مدیریت الن لازارف روزنامه نگار مدل شد. در 15 سالگی، در 8 مارس 1950، عکس او روی جلد مجلۀ اِل چاپ شد و توجه یک کارگردان جوان به نام روژه وادیم را جلب کرد. او نسخه ای از این مجله را به مارک الگره، کارگردان و فیلمنامه نویس، معرفی کرد و او این شانس را به باردو داد تا برای «برگ بوها چیده شده اند» تست بازیگری بدهد. با این که باردو نقش را به دست آورد، ساخت فیلم لغو شد، اما باعث شد او خود را بازیگر به حساب آورد. رابطۀ او با وادیم که در زمان تست بازیگری وی حضور داشت، بر زندگی و کار او در آینده تأثیر گذاشت.

    باردو اولین بار در کمدی بسیار محبوب «سوراخ نورمن» با بازی بورویل ظاهر شد. در «مانینا» (1953) به کارگردانی ویلی روزیه نقش اول را بازی کرد. در «دندان های بلند» (1953)، نقش کوتاه همسر وادیم را داشت و در کمدی «تصویر پسرش» (1953) با بازی ژان ریشار، یک نقش اصلی بر عهده گرفت.

    او در فیلم «عمل عاشقانه» (1953)، با سرمایه گذاری هالیوود که در پاریس فیلمبرداری می شد و کرک داگلاس ستارۀ آن بود، یک نقش کوچک داشت. زمانی که در آوریل 1953، در جشنوارۀ فیلم کن حضور پیدا کرد، توجه رسانه ها را به خود جلب کرد. باردو در ملودرام ایتالیایی «کنسرت فتنه» (1954) و فیلم ماجراجویانۀ فرانسوی «کارولین و شورشیان» (1954) نقش اصلی را بازی کرد. او در «مدرسۀ عشق» (1955) به کارگردانی مارک الگره، در مقابل ژان ماره ظاهر شد.

    وی اولین نقش بزرگ انگلیسی زبان خود را در «دکتر در دریا» (1955) در مقابل دِرک بوگارد بازی کرد. این فیلم سومین فیلم محبوب آن سال در بریتانیا بود. در «مانوور بزرگ» (1955) به کارگردانی رنه کلر، و بازی ژرار فیلیپ و میشل مورگان یک نقش کوچک بر عهده گرفت. در «روشنایی در خیابان» (1956) ساختۀ ژرژ لاکومب نقش بزرگ تری به دست آورد و در فیلم دیگری از هالیوود، «هلن تروآ» (1956) نقش ندیمۀ هلن را بازی کرد.
    در سال 1956، کارگردان فیلم ایتالیایی «تعطیلات نرون» از باردو خواست تا با موی بلوند در این فیلم ظاهر شود. او ترجیح داد به جای استفاده از کلاه گیس برای پوشاندن موهای قهوه ای رنگش، آنها را رنگ کند و به اندازه ای از نتیجۀ کار راضی بود که تصمیم گرفت آن رنگ مو را حفظ کند.

    باردو سپس در چهار فیلم بازی کرد که او را به ستاره تبدیل کردند. نخستین آنها، فیلم موزیکال «دختر شیطان» (1956) بود که در آن نقش دختر دبیرستانی دردسرساز را بازی کرد. این فیلم که کارگردان آن میشل بوارون بود و روژه وادیم در نوشتن فیلمنامه با او همکاری داشت، بسیار موفق بود و دوازدهمین فیلم پرفروش آن سال در فرانسه شد. بعد از آن، در کمدی «پرپر کردن گل مینا» بازی کرد که نویسندۀ آن وادیم و کارگردان آن مارک الگره بود و فروش خوبی داشت. کمدی «عروس زیادی زیبا است» (1956) با حضور لویی ژوردان نیز فیلم موفقی بود.

    1586628_928.jpg


    فیلم چهارم، ملودرام «و خداوند زن را آفرید» (1956)، اولین تجربۀ کارگردانی وادیم بود که در آن باردو در مقابل ژان لویی ترنتینیان و کورد یورگنس بازی می کرد. این فیلم، دربارۀ دختر نوجوان بدسیرتی در یک شهر کوچک آبرومند، نه تنها در فرانسه بلکه در سراسر دنیا موفقیت بسیار بزرگ به دست آورد و در بریتانیا میان 10 فیلم برتر سال 1957 قرار گرفت. باردو با این فیلم به ستاره ای بین المللی تبدیل شد.

    بعد از فیلم «و خداوند زن را آفرید»، باردو در کمدی «زن پاریسی» (1957) به کارگردانی بوارون با شارل بوایه همبازی شد. او بار دیگر در فیلمی از وادیم به نام «گوهر فروشان مهتاب» (1958) ظاهر شد و در فیلم «در صورت بدبختی» (1958)، نقش جنایتکاری را بازی کرد که ژان گابن را اغوا کرد. فیلم دوم سیزدهمین فیلم پربینندۀ آن سال فرانسه بود.

    «زن و بازیچه» (1959) به کارگردانی ژولین دوویویه محبوب بود، اما «بابِت به جنگ می رود» (1959)، کمدی جنگ جهانی دوم، موفقیتی بزرگ بود و چهارمین فیلم بزرگ سال فرانسه شد. «دوست داری با من برقصی؟» (1959) نیز به کارگردانی بوارون بسیار پربیننده بود.

    فیلم بعدی او درام دادگاهی «حقیقت» (1960)، ساختۀ هانری ژرژ کلوزو بود. این فیلم بسیار خبرساز بود که به رابـ ـطه ای عاشقانه و اقدام به خودکشی انجامید. «حقیقت» بزرگ ترین موفقیت تجاری باردو تا آن زمان بود که سومین فیلم پرفروش سال شد و نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی را به دست آورد.

    او در سال 1961، در کمدی دیگری از وادیم به نام «لطفا، حالا نه!» ظاهر شد و در فیلم پر ستارۀ «عشق های معروف» (1962) نقش مقابل آلن دلون را بازی کرد. وی برای بازی در «زندگی خصوصی» (1962) به کارگردانی لویی مال، جایزۀ دیوید دی دوناتللو برای بهترین بازیگر زن خارجی را به دست آورد. فیلمی که در فرانسه محبوب تر شد، «استراحت جنگجو» (1962) کار دیگری از وادیم بود.

    در سال های میانی 1960، باردو در فیلم هایی حضور یافت که به نظر می رسید برای بازار بین المللی ساخته شده اند. در 1963، در «تحقیر» ژان لوک گدار با بازی جک پلنس بازی کرد. سال بعد، در کنار آنتونی پرکینز در کمدی «زیبای احمق» (1964) ظاهر شد.

    باردو سرانجام در فیلمی هالیوودی به نام «بریژیت عزیز» (1965)، یک کمدی با حضور جیمز استوارت در نقش استاد دانشگاهی که پسرش به باردو علاقمند می شود، بازی کرد. حضور او نسبتاً کوتاه بود و فیلم موفقیت بزرگی به دست نیاورد.

    کمدی وسترن «زنده باد ماریا!» (1965) به کارگردانی لویی مال، که در آن باردو در مقابل ژن مورو بازی می کرد، فیلم موفق تری بود. این فیلم در فرانسه و سراسر دنیا بسیار موفق بود، با این حال در آمریکا آنچنان که امید می رفت، توفیقی به دست نیاورد.

    بعد از یک نقش کوتاه در «مذکر، مونث» (1966) ساختۀ گدار، در فیلم «در اوج شادی» (1968) محصول مشترک فرانسه و انگلستان، اولین شکست کامل خود را تجربه کرد. او نقش کوچکی در فیلم پرستارۀ «ارواح مردگان» (1968)، مقابل آلن دلون داشت و سپس بار دیگر یک فیلم هالیوودی را امتحان کرد: «شالاکو» (1968)، وسترنی با بازی شان کانری که فروش خوبی نداشت.

    «زنان» (1969) یک شکست کامل دیگر بود، اما کمدی اسکروبال «خرس و عروسک» (1970)، کمی بهتر عمل کرد. آخرین فیلم های او بیشتر کمدی بودند، مثل «تازه کارها» (1970) و «بولوار روم» (1971) با بازی لینو ونتورا. «افسانۀ فرنچی کینگ» (1971) به لطف همبازی بودن باردو با کلودیا کاردیناله محبوب تر بود. او فیلم دیگری با وادیم کار کرد به نام «دون ژوان یا اگر دون ژوان زن بود» (1973) که نقش اصلی را بر عهده داشت.

    باردو در حین ساخت این فیلم گفت: «اگر دون ژوان فیلم آخر من نباشد، فیلم ماقبل آخرم خواهد بود». او به حرف خود عمل کرد و فقط یک فیلم دیگر بازی کرد، «داستان بسیار خوب و بسیار شاد کولینو» (1973).

    زندگی حرفه ای او دوره هایی را پشت سر گذاشته بود که می شد گفت: «در سال های دهۀ 1960 و اوایل دهۀ 1970، بازیگری معروف تر-یا بدنام تر- از او روی زمین وجود نداشت، دست کم از زمان مرگ والنتینو، هیچ ستاره ای چنین سرسپردگی احمقانه ای در میان هواداران خود برنیانگیخته بود.»

    1586629_405.jpg


    باردو در سال 1973، پیش از 39 ساله شدن، بازنشستگی خود را اعلام کرد. او پس از حضور در بیش از 40 فیلم و ضبط چندین آلبوم، به ویژه با سرژ گنزبور، از شهرت خود برای حمایت از حقوق حیوانات استفاده کرد.
    در سال 1986، او بنیاد بریژیت باردو را برای تأمین آسایش حیوانات و حفاظت از آنها تأسیس کرد. وی گیاهخوار شد و از راه حراج جواهرات و دارایی های شخصی اش، سه میلیون فرانک برای تهیۀ سرمایۀ لازم برای این بنیاد جمع آوری کرد. او فعال قدرتمند حقوق حیوانات و مخالف سرسخت مصرف گوشت اسب است. در راستای حفاظت از حیوانات، در سفری به کانادا به همراه پل واتسن از "انجمن حفاظتی چوپان دریا"، شکار فُک در کانادا را محکوم کرد. در 25 مه 2011، این انجمن، به پاس پشتیبانی او، نام کشتی رهگیر سریع السیر خود را از "ام. وی. گوجیرا" به "ام. وی. بریژیت باردو" تغییر داد.

    وی در سال 1999، نامه ای به جیانگ زِمین رئیس جمهور چین نوشت که در مجلۀ فرانسوی وی. اس. دی. چاپ شد؛ او در این نامه دولت چین را به آزار خرس ها و کشتن آخرین ببرها و کرگدن های دنیا برای ساختن داروی آفرودیزیاک متهم کرد. او در دو سال، بیش از 140.000 دلار به یک برنامۀ عقیم سازی و سرپرستی انبوه برای تعداد تقریبی 300.000 سگ خیابانی در بوداپست اهدا کرد.

    باردو در ماه اوت 2010، نامه ای خطاب به ملکۀ دانمارک، مارگارت دوم نوشت و در آن از او درخواست کرد کشتن دلفین ها را در جزایر فارو متوقف کند. او در این نامه نوشت: «این کار یک نمایش هولناک است که مایۀ ننگ دانمارک و جزایر فارو است ... این شکار نیست بلکه قتل عام است ... سنتی تاریخ گذشته که در دنیای امروز هیچ توجیه قابل قبولی ندارد.»

    در 22 آوریل 2011، وزیر فرهنگ وقت فرانسه، فردریک میتران، گاوبازی را به طور رسمی در فهرست میراث فرهنگی کشور قرار داد. باردو نامۀ اعتراض آمیز بسیار تندی برای او نوشت و در 23 ژوئیۀ 2015، طرح گرِگ هانت برای از بین بردن 2 میلیون گربه برای نجات گونه های در معرض خطر والابی صخره پهلو سیاه و طوطی شب را محکوم کرد.

    در 21 دسامبر 1952، بریژیت 18 ساله با روژه وادیم کارگردان ازدواج کرد. آنها کمتر از پنج سال بعد طلاق گرفتند؛ آن دو صاحب فرزندی نشدند، اما رابـ ـطه شان را با هم قطع نکردند و حتی در کارهای بعدی با هم همکاری کردند.

    باردو در 18 ژوئن 1959، با ژاک شاریه، همبازی او در «بایت به جنگ می رود»، ازدواج کرد. تنها فرزند او، نیکلا ژاک شاریه در 11 ژانویۀ 1960 به دنیا آمد. بعد از این که باردو و شاریه در سال 1962 طلاق گرفتند، نیکلا در خانوادۀ شاریه بزرگ شد و تا زمان بزرگسالی رابطۀ کمی با مادر خود داشت.

    سومین ازدواج باردو با میلیونر آلمانی، گونتر زاکس، بود که از 14 ژوئیه 1966 تا 1 اکتبر 1969 دوام داشت. همسر چهارم و کنونی باردو، برنار دورمال، از مشاوران سابق ژان ماری لوپن، رهبر پیشین حزب راست افراطی جبهۀ ملی، است؛ آنها در 16 اوت 1992 ازدواج کرده اند.

    باردو در 28 سپتامبر 1983، در چهل و نهمین سالروز تولدش، تعداد زیادی قرص خواب یا آرامبخش با نوشید*نی قرمز خورد. او خیلی زود به بیمارستان منتقل شد و در آنجا با شستشوی معده قرص ها را از معدۀ او خارج کردند و وی از مرگ نجات پیدا کرد. باردو همچنین سرطان سـ*ـینه را از سر گذرانده است.

    1586633_310.jpg


    حقایقی در مورد بریژیت باردو که شاید ندانید:

    1. از ویژگی های ظاهری باردو می توان به قد 166 سانتی، موهای بلوند پلاتینه، چشم های درشت قهوه ای رنگ، صدای گرم و گیرا و پیکر زیبا و دلفریب اشاره کرد. دندان های جلویی باردو فاصله دارند و مدل موی مشهور «شینیون باردو» از روی استایلی که او در جوانی به موهایش می داد گرفته شده است.
      2. مجله امپایر در سال 1995، باردو را یکی از 100 ستاره جذاب تاریخ سینما نامید.
      3. در اکتبر 1997، مجله امپایر رتبه 49 فهرست «100 ستاره سینمایی برتر تمام ادوار» را به باردو داد.
      4. باردو مادر نیکولا ژاک شاریه بود که در ژانویه 1960 به دنیا آمد و در خانواده پدرش بزرگ شد و تا سنین بزرگسالی با باردو رابـ ـطه ای نداشت. در سال 1997 نیکولا شکایت موفق آمیزی از بریژیت کرد، زیرا باردو در زندگی نامه اش، پسرش را "تومور" خوانده بود و گفته بود که ترجیح میداد یک سگ به دنیا بیاورد تا او را. وی همچنین فاش کرد کرد که چندین بار تلاش کرده بود تا بچه را سقط کند و بارها به شکمش مشت زده و از پزشکش درخواست مورفین کرده بود. دادگاهی در فرانسه باردو را به پرداخت 17000 دلار خسارت محکوم کرد.
      5. در 39 سالگی از بازیگری خداحافظی کرد و از آن پس تاکنون در پروژه های مختلفی در حمایت از حقوق حیوانات فعال بوده است.
      6. باردو یکی از پیشگامان دنیا در حمایت از حقوق حیوانات است و ریاست بنیاد بریژیت باردو که وقف حقوق حیوانات شده است را بر عهده دارد.
      7. وی دو نوه از پسرش نیکولا دارد که حاصل ازدواج نیکولا با آن-لین بیرکان (دختر یک دیپلمات نروژی) هستند و آنا و تیا نام دارند.
      8. باردو و همسرش برنار دورمال در دهکده کوچکی خارج از اسلو واقع در نروژ ازدواج کردند که حالا پسرش و خانواده پسرش آنجا زندگی می کنند.
      9. مدل موی شوکروت را به دنیای فشن معرفی کرد.
      10. در شهر بوزیوس واقع در برزیل، به خاطر تأثیر باردو در محبوب شدن این شهر، مجسمه ای از وی ساخته و نصب شده است.
      11. در سال 1994، سوفیا لورن را به خاطر حضور در فتوشوت های تبلیغاتی و پوشیدن محصولات خز کمپانی ایتالیایی آنابلا، رسوا کرد و در نامه سرگشاده ای به لورن وی را متهم به فروختن نام و وجهه اش به منفورترین روش تبلیغاتی یعنی تبلیغ خز کرد. باردو در این نامه نوشته بود که «قبول کردن پول آلوده به خون حیوانات کاری پست، مشمئزکننده و بی ارزش است.» لورن «باید این تجارت نفرت انگیز را تحریم و محکوم نماید» و «هرگز فراموش نکند که پوشیدن خز در واقع حمل کردن قبرستانی روی دوش است.» لورن آن زمان در تعطیلات بود و جوابی به این نامه نداد.
      12. بریژیت باردو پس از فرد استیر و لورن باکال، سومین نفری بود که نامش در پایگاه داده های اینترنتی فیلم (IMDB) ثبت شد.
      13. از سال 1950 تابحال حداقل شش بار اقدام به خودکشی کرد. آخرین اقدامش به خودکشی در سال 1992 بود.
      14. مخالف ازدواج بین نژادی است.
      15. چهره و ظاهر او الهامبخش چند نسل از مدل های بلوندی بوده است که به آنها «بیبی باردو» می گویند و از آن جمله می توان به سوپرمدل های آلمانی: کلودیا شیفر و آنا اورز، مدل های هلندی: لارا استون، دافنه گروئنولد و داوتزن کروس و همچنین مدل انگلیسی جورجیا جگر اشاره نمود.

      نقل قول های شخصی:

    - «اگر می توانستم کاری درباره نحوه رفتار انسان ها با هم انجام دهم این کار را می کردم، ولی چون نمی توانم به حیوانات رو آورده ام.»

    - (وقتی از او پرسیدند بهتر روز زندگی ات چه روزی بود): «شب بود...»

    - «پیر شدن غم انگیز است، ولی پخته شدن حس خوبی دارد.»

    1586632_835.jpg


    - «من بسیار خوشبخت، بسیار ثروتمند، بسیار زیبا، بسیار مشهور و بسیار غمگین بوده ام.»

    - (درباره سارا پالین): «با انکار مسئولیت انسان ها در برابر گرم شدن کره زمین و با دفاع از حق استفاده از سلاح گرم و گفتن مطالبی که اصولاً احمقانه هستند، تو خود مایه شرم زنان هستی و خود تو تهدیدی ترسناک و فاجعه
    زیست محیطی واقعی هستی.»

    - «هر سنی می تواند جذاب و خوشایند باشد، اگر در آن سن زندگی کنی.»

    - «من در واقع گربه ای هستم که به یک زن تغییر شکل داده ام... صدای گربه در می آورم، چنگ می زنم و گاهی گاز می گیرم.»

    - «جوانی و زیبایی ام را به انسان ها دادم و حالا دانایی و تجربه ام را که بخش بهتری از من است، به حیوانات می دهم.»

    - (درباره بازنشستگی از صنعتی سرگرمی در 39 سالگی): «من تلاش کردم که خودم را تا حد ممکن زیبا کنم و با این وجود حس می کردم زشت هستم. بیرون رفتن و نشان دادن خودم به طرز دیوانه واری دشوار بود. می ترسیدم در حد آنچه از من انتظار می رفت نباشم.»

    - «در خانه والدینم حس غریبه بودن داشتم. در کودکی بسیار خجالتی بودم و عقده های نفرت انگیزی داشتم. همیشه فکر می کردم زشت هستم و در ابتدا منتقدین با من هم عقیده بودند. آنها می گفتند که من شبیه مستخدمین پیش پا افتاده هستم و چهره ام را بسیار معمولی قلمداد می کردند. در برهه هایی از زندگی ام واقعاً دلم می خواست بمیرم. مرگ برایم مثل عشق بود، مثل گریزی رمانتیک. قرص می خوردم زیرا نمی خواستم خودم را از بالای بالکن به پایین بیندازم و مردم از جنازه ام عکس بگیرند.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۳): الیزابت تیلور
    بانو الیزابت رزموند "لیز" تیلور، زاده 27 فوریه 1932 و درگذشته به تاریخ 23 مارس 2011، هنرپیشه بریتانیایی-آمریکایی بود که حرفه بازیگری را در کودکی در اوایل دهه چهل آغاز کرد و یکی از محبوب ترین ستاره های سینمای کلاسیک هالیوود در دهه پنجاه بود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: بانو الیزابت رزموند "لیز" تیلور، زاده 27 فوریه 1932 و درگذشته به تاریخ 23 مارس 2011، هنرپیشه بریتانیایی-آمریکایی بود که حرفه بازیگری را در کودکی در اوایل دهه چهل آغاز کرد و یکی از محبوب ترین ستاره های سینمای کلاسیک هالیوود در دهه پنجاه بود. وی با موفقیت کارش را تا دهه شصت ادامه داد و تا آخر عمرش چهره ای محبوب و مشهور باقی ماند و موسسه فیلم آمریکا او را هفتمین افسانه سینمایی بزرگ تمام دوران ها نامید.
    1580236_466.jpg

    تیلور در لندن از پدر و مادری آمریکایی به دنیا آمد و به همین دلیل از بدو تولد تابعیت دوگانۀ بریتانیایی-آمریکایی داشت. پدرش فرانسیس لن تیلور دلال آثار هنری و مادرش سارا ساترن هنرپیشۀ بازنشستۀ تئاتر و هر دو آمریکایی و اهل آرکانزاسیتی کانزاس بودند. آنها در سال 1929 به لندن نقل مکان کردند و یک گالری هنری در خیابان باند تأسیس کردند؛ فرزند اولشان، پسری به نام هاوارد، در همان سال به دنیا آمد.

    در دوران کوردکی تیلور، خانواده اش زندگی ممتازی در لندن داشتند. دایرۀ اجتماعی آنها شامل هنرمندانی چون آگستوس جان و لورا نایت و سیاستمدارانی مثل کلنل ویکتور کازاله بود. کازاله پدرخواندۀ غیررسمی تیلور بود و در سال های ابتدایی زندگی‌اش تأثیر مهمی داشت. او را به بایرن هاوس، مدرسه ای در منطقۀ هایگیت که به روش مونته سوری اداره می شد، فرستادند.

    خانوادۀ تیلور در بهار 1939، به دلیل اوضاع وخیم سیـاس*ـی اروپا، تصمیم گرفتند به ایالات متحده برگردند. جوزف پی. کندی، سفیر آمریکا، نیز با فرانسیس تماس گرفت و او را به بازگشت به آمریکا تشویق کرد. سارا و دو فرزندشان در ماه آوریل حرکت کردند و در خانۀ پدربزرگ مادری تیلور در پاسادنای کالیفرنیا ساکن شدند. فرانسیس نیز پس از تعطیل کردن گالری، در ماه دسامبر به آنها پیوست. در آغاز سال 1940، وی گالری جدیدی در لس آنجلس افتتاح کرد و خانواده اش پس از مدت کوتاهی زندگی در پسیفیک پلیسیدس، در بورلی هیلز ساکن شدند و تیلور و برادرش در آنجا به مدرسۀ هاثورن رفتند.

    در کالیفرنیا، مادر تیلور پیاپی می شنید که دخترش باید آزمون بازیگری بدهد. چشمان تیلور به ویژه جلب توجه می کرد، آنها به حدی آبی بودند که بنفش به نظر می رسیدند و دو ردیف مژه آنها را احاطه می کرد و این نتیجۀ یک جهش ژنتیکی بود. سارا ابتدا مخالف حضور تیلور در سینما بود، اما بعد از آن که با شروع جنگ در اروپا، بازگشت به آنجا بعید می نمود، کم کم صنعت فیلم را راهی برای سازش با جامعۀ آمریکایی یافت. گالری فرانسیس تیلور در بورلی هیلز خیلی زود بعد از افتتاح، به کمک تأیید هِدا هاپر، مقاله نویس ستون شایعات، که دوست خانوادۀ کازاله بود، مشتری هایی ازصنعت سینما پیدا کرد. تیلور از طریق یکی از مشتری ها و پدر یکی از دوستان مدرسه ای خود، در ابتدای سال 1941، برای یونیورسال پیکچرز و مترو گلدوین میر امتحان داد. هر دو استودیو پیشنهاد قرارداد دادند و سارا تیلور پیشنهاد یونیورسال را قبول کرد.

    تیلور قرارداد خود را در آوریل 1941 آغاز کرد و برای نقش کوچکی در فیلم «هر دقیقه یک نفر به دنیا می آید» (1942) انتخاب شد. او نقش دیگری دریافت نکرد و قراردادش بعد از یک سال تمام شد. مسئول انتخاب بازیگران یونیورسال انزجار خود را از تیلور این گونه توضیح داد: "این بچه هیچ چیز ندارد. چشمانش بیش از حد پیر است، چهرۀ کودکانه ندارد". الکساندر واکر زندگینامه نویس موافق است که تیلور با کودکان بازیگر آن دوران مثل شرلی تمپل و جودی گارلند فرق داشت.

    او در پایان سال 1942 شانس دیگری به دست آورد؛ یکی از آشنایان پدرش به نام ساموئل مارکس که تهیه کنندۀ ام جی ام بود، کمک کرد تا او برای یک نقش کوتاه دختری با لهجۀ انگلیسی، برای فیلم «لسی به خانه برگرد» (1943) تست بدهد. بعد از یک قرارداد آزمایشی سه ماهه، در ژانویۀ 1943، قرارداد استاندارد هفت ساله ای برقرار شد. بعد از این فیلم، در دو فیلم دیگر که در انگلستان می گذشت، «جین ایر» (1943) و «صخره های سفید دووِر» (1944)، نقش های کوچکی بازی کرد.

    تیلور در 12 سالگی اولین نقش اصلی خود را به دست آورد و برای بازی در فیلم «ولوِت ملی» (1944) در نقش دختری انتخاب شد که می خواست در مسابقۀ بزرگ ملی مخصوص مردان شرکت کند. او بعدها آن را "هیجان انگیزترین فیلم" دوران حرفه ای خود نامید. ام جی ام از سال 1937 به دنبال بازیگر مناسبی می گشت که لهجۀ بریتانیایی و توانایی اسب سواری داشته باشد، و به توصیۀ کلارنس براون، کارگردان صخره های سفید، که می دانست تیلور این مهارت ها را دارد، او را انتخاب کرد.
    1580239_156.jpg

    از آنجا که او بیش از حد قد کوتاه به نظر می آمد، ساخت فیلم چند ماه به تأخیر افتاد تا اجازه دهند او کمی رشد کند، او این زمان را صرف تمرین سوارکاری کرد. مسئولان ام جی ام در روند تبدیل او به یک ستاره، او را وادار کردند برای اصلاح دندان هایش آنها را سیم کشی کند و دو تا از دندان های نوزادی او را نیز کشیدند. این استودیو همچنین از او خواست موهایش را رنگ کند و شکل ابروهایش را تغییر دهد و پیشنهاد داد اسم هنری ویرجینیا را انتخاب کند، اما تیلور و والدینش قبول نکردند.

    «ولوت ملی» به محض اکران در کریسمس 1944، گیشه ها را فتح کرد. باسلی کراوثر از نیویورک تایمز اظهار کرد: "تمام حرکات و رفتار او در این فیلم سرشار از زیبایی و طراوت است"، و جیمز ایجی منتقد مجلۀ نیشن نوشت: "او به طرز شورانگیزی زیبا است. من به سختی می توانم حواسم را به بازی او بدهم."

    تیلور مدت ها بعد اظهار کرد که با بازیگر شدنش، کودکی اش به پایان رسید، چون ام جی ام تمام جنبه های زندگی او را کنترل می کرد. او این استودیو را یک "کارخانۀ بزرگ گسترش یافته" توصیف کرد که در آنجا ملزم بود به برنامۀ روزانۀ سفت و سختی پایبند باشد: روزها به حضور در مدرسه و محوطۀ استودیو می گذشت و عصرها در کلاس های رقـ*ـص و آواز و تمرین صحنه های روز بعد. به دنبال موفقیت «ولوت ملی»، ام جی ام قرارداد هفت سالۀ جدیدی با حقوق هفتگی 750 دلار با او بست و نقش کوچکی در سومین قسمت مجموعه فیلم های لسی با نام «شجاعت لسی» (1946) به او داد. این استودیو کتابی نیز از نوشته های تیلور دربارۀ سنجاب راه راهش با نام «نیبلز و من» (1946) چاپ کرد و عروسک های کاغذی و کتاب های رنگ آمیزی او را تولید کرد.

    در سال 1947، زمانی که تیلور 15 ساله شد، ام جی ام با تنظیم برنامه های عکسبرداری و مصاحبه که او را نوجوانی "نرمال" نشان می دادند که به مهمانی می رود و قرار می گذارد، شروع به ترویج تصویر عمومی بالغ تری از او کرد. مجله های فیلم و ستون نویس های شایعه پراکنی هم شروع به مقایسۀ او با بازیگران بزرگ تر مثل اِیوا گاردنر و لانا ترنر کردند. مجلۀ لایف او را به خاطر دو نقش سینمایی اش در آن سال، "کامل ترین بازیگر زن جوان" نامید. در «سینتیا» (1947) نقش دختر نحیفی را بازی کرد که برای رفتن به مهمانی با پدر و مادر بیش از حد سختگیرش مبارزه می کند و در فیلم تاریخی «زندگی با پدر» (1947) در مقابل ویلیام پاول و آیرین دان، نقش دختر مورد علاقۀ پسر یک دلال سهام را داشت.

    پس از آن، نقش های مکملی به دست آورد، مانند دختر نوجوانی در موزیکال «قراری با جولی» (1948) و یک عروس در کمدی رمانتیک «جولیا درست رفتار نمی کند» (1948) که فیلم اخیر با بیش از 4 میلیون دلار فروش به موفقیت تجاری رسید. آخرین نقش نوجوان تیلور، ایمی مارچ در «زنان کوچک» (1949) ساختۀ مروین لیروی بود. با این که این فیلم به اندازۀ اقتباس سال 1933 از رمان لوئیزا ام. الکوت محبوب نشد، فروش خوبی داشت. در همان سال، مجلۀ تایم عکس تیلور را روی جلد خود انداخت و او را با عبارت "جواهری گرانقیمت، یاقوت کبود واقعی"، پیشروی ستاره های نسل آیندۀ هالیوود نامید.

    تیلور در 1950، سالی که 18 ساله شد، به نقش های بزرگسال وارد شد. اولین نقش بالغ او در فیلم «توطئه چی» (1949)، زنی بود که با گذشت زمان شک می کند که شوهرش جاسوس شوروی است. تیلور در هنگام بازی در این فیلم فقط 16 سال داشت، اما نمایش فیلم تا مارس 1950 به تأخیر افتاد، چون ام جی ام از فیلم راضی نبود و بیم داشت مبادا فیلم مشکلات سیـاس*ـی به بار آورد. دومین فیلم تیلور در 1950، کمدی «خماری بزرگ» بود که در آن در کنار ون جانسن بازی کرد. این فیلم در ماه مه اکران شد، و در همان ماه، وی در مراسمی پر سر و صدا با کنراد هیلتون جونیور وارث هتل های زنجیره ای هیلتون ازدواج کرد.
    1580256_425.jpg

    ترتیب این رویداد را ام جی ام داد و از آن به عنوان بخشی از کمپین تبلیغاتی برای فیلم بعدی تیلور، کمدی وینسنت مینلی به نام «پدر عروس» (1950) استفاده کرد، فیلمی که در آن تیلور در نقش عروسی که در حال آمادگی برای جشن ازدواجش است، با اسپنسر تریسی و جون بنت همبازی شد. فیلم از زمان اکران در ماه ژوئن، با فروش بالاتر از 6 میلیون دلار در سراسر دنیا، به موفقیت تجاری رسید و ده ماه بعد از آن، دنبالۀ موفق آن با نام «سهم کم پدر» (1951) به نمایش درآمد.

    نمایش فیلم بعدی تیلور، «مکانی در آفتاب» (1951) به کارگردانی جورج استیونس، نشان دهندۀ فاصله گرفتن او از فیلم های قبلی اش بود. به گفتۀ تیلور، این اولین فیلمی بود که از او خواسته شده بود بازی کند، به جای این که فقط خودش باشد و این باعث شد که برای اولین بار بعد از «ولوت ملی» تحسین منتقدان برانگیخته شود. این فیلم، بر اساس رمان تئودور درایسر «یک تراژدی آمریکایی» (1925)، تیلور را در نقش دختر ثروتمند لوسی نشان می دهد که بین یک کارگر فقیر کارخانه (مونتگمری کلیفت) و نامزد او (شلی وینترز) قرار می گیرد. استیونس به این دلیل تیلور را انتخاب کرد که او "تنها کسی بود که می توانست این توهم را ایجاد کند که مثل آن دختر زیبای روی جلد جعبۀ آبنبات سوار کادیلاک کروکی زرد، که هر پسر آمریکایی رویای ازدواج با او را دارد، چندان واقعی نیست". «مکانی در آفتاب»، با فروش بیش از 3 میلیون دلار، موفقیت تجاری و انتقادی به دست آورد.

    پس از آن، تیلور در کمدی رمانتیک «عشق بهتر از همیشه است» (1952) بازی کرد. به گفتۀ الکساندر واکر، ام جی ام او را برای این فیلم درجۀ ب انتخاب کرد تا به خاطر طلاقش از هیلتون در ژانویۀ 1951، تنها 9 ماه بعد از ازدواجشان، که رسوایی اجتماعی حاصل از آن تأثیر بدی بر او گذاشت، او را تنبیه کند. بعد از تکمیل این فیلم، او برای بازی در فیلم تاریخی حماسی «آیوانهو» (1952)، که یکی از گران‌ترین پروژه های تاریخ استودیو بود، به بریتانیا اعزام شد. او از این پروژه خوشحال نبود، چون داستان به نظرش سطحی و نقش او (ربه‌ کا) هم بیش از حد کوتاه بود. با این حال، فیلم با بیش از 11 میلیون دلار فروش در سراسر دنیا، به یکی از پر فروش ترین فیلم های ام جی ام تبدیل شد.

    آخرین فیلمی که بر اساس قرارداد طولانی مدت تیلور با ام جی ام ساخته شد، «دختری که همه چیز داشت» (1953) بازسازی درام «روح آزاد» (1931) بود. وی با وجود نارضایتی های زیاد از ام جی ام، در تابستان 1952 قرارداد هفت سالۀ جدیدی با این استودیو امضا کرد. با این که او خواهان نقش های جالب تری بود، عامل اصلی ادامۀ کار با این استودیو، نیاز مالی او بود؛ او به تازگی با مایکل وایلدینگ بازیگر انگلیسی ازدواج کرده بود و اولین فرزندش را باردار بود. ام جی ام موافقت کرد علاوه بر دستمزد هفتگی 4700 دلاری، به این زوج وام خرید خانه بدهد و با وایلدینگ نیز قراردادی سه ساله ببندد. حالا استودیو به خاطر وابستگی مالی تیلور، او را حتی بیشتر از قبل کنترل می کرد.

    دو فیلم نخست تیلور طبق قرارداد جدید، در بهار 1954، با ده روز فاصله از هم اکران شد. اولی فیلم رمانتیک «راپسودی» بود که او را در نقش زنی گرفتار در عشقی مثلثی با دو موزیسین نشان می دهد. فیلم دوم درام «پیاده روی فیل» بود که در آن وی نقش زنی انگلیسی را بازی می کرد که تلاش می کرد خود را با زندگی در مزرعۀ چای همسرش در سیلان وفق دهد. او، بعد از این که بازیگر اصلی این فیلم، ویوین لی بیمار شد، به پارامونت پیکچرز قرض داده شد.

    در پاییز، دو فیلم دیگر از تیلور اکران شد. «بو برامل» فیلم تاریخی مربوط به دورۀ نیابت سلطنت پروژۀ دیگری بود که او بر خلاف میلش در آن حضور پیدا کرد. تیلور در کل فیلم های تاریخی را دوست نداشت، چون لباس و گریم سنگین آنها او را مجبور می کرد زودتر از معمول از خواب بیدار شود و بعدها اعلام کرد که در این فیلم یکی از بدترین بازی های زندگی اش را داشت. فیلم دوم «آخرین باری که پاریس را دیدم» به کارگردانی ریچارد بروکس و اقتباسی از داستان کوتاه اف. اسکات فیتزجرالد بود. اگر چه او می خواست به جای این فیلم در «کنتس پا برهنه» (1954) بازی کند، از فیلم راضی بود. با اینکه «آخرین باری که پاریس را دیدم» به اندازۀ بسیاری دیگر از فیلم های ام جی ام سودآور نبود، نقدهای مثبتی به دست آورد. در حین ساخت این فیلم، تیلور دوباره باردار شد و مجبور شد برای جبران مدت زمان مرخصی زایمان، یک سال دیگر به قرارداد اضافه کند.

    در میانۀ سال های 1950، صنعت فیلم آمریکا در حال روبرو شدن با رقابتی جدی از سوی تلویزیون بود، که نتیجۀ آن تولید فیلم های کمتر در استودیوها و در عوض توجه به کیفیت آنها بود. این تغییر به نفع تیلور بود و وی سرانجام بعد از سال ها ناامیدی از زندگی حرفه ای، نقش های جالبی به دست آورد. بعد از متقاعد کردن جورج استیونس کارگردان، نقش زن فیلم «غول»، درامی حماسی دربارۀ یک خاندان مزرعه دار، را به دست آورد و در آن با راک هادسن و جیمز دین همبازی شد. فیلمبرداری فیلم در مارفای تگزاس برای تیلور تجربۀ دشواری بود، چون با استیونس که قصد داشت ارادۀ او را تضعیف کند تا راحت تر بتواند کارگردانی اش کند، درگیر شد و اغلب بیمار بود که در نتیجه فیلم خیلی طول کشید.

    یمز دین تنها چند روز بعد از کامل شدن بازی اش، در تصادف رانندگی درگذشت و این اتفاق تولید فیلم را پیچیده تر کرد؛ تیلور در حالی که غصه دار بود، مجبور بود بخش های مربوط به عکس العمل صحنه های مشترکشان را بازی کند. وقتی که فیلم یک سال بعد به نمایش درآمد، فروش زیادی داشت و منتقدان نیز آن را بسیار تحسین کردند. با این که تیلور مانند همبازی هایش نامزد اسکار نشد، عملکردش مثبت ارزیابی شد؛ ورایتی آن را "به طرز عجیبی هوشمندانه" توصیف کرد و منچستر گاردین با عنوان "بروز شگفت آور استعدادهای غیرمنتظره" آن را ستود و تیلور را یکی از پرمایه ترین دارایی های این فیلم نامید.

    سپس ام جی ام در فیلم «شهرستان رینتری» (1957)، درامی بر پایۀ جنگ داخلی که امیدوار بود موفقیت «بر باد رفته» (1939) را تکرار کند، تیلور و مونتگمری کلیفت را دوباره کنار هم آورد. تیلور نقش یک زیباروی جنوبی روان پریش را جذاب می دانست، اما روی هم رفته فیلم را دوست نداشت. با این که فیلم به موفقیت مورد نظر ام جی ام نرسید، تیلور برای اولین بار نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر زن شد.

    تیلور بازی در نقش مگی گربه در اقتباس سینمایی نمایشنامۀ تنسی ویلیامز، «گربه روی شیروانی داغ» (1958)، را "نقطۀ اوج" حرفه اش می دانست، اگر چه این فیلم با یکی از دشوارترین دوره های زندگی شخصی وی مقارن شده بود. بعد از اتمام فیلم «شهرستان رینتری»، او از وایلدینگ طلاق گرفت و با مایک تاد تهیه کننده ازدواج کرد. در مارس 1958، تنها دو هفته از فیلمبرداری فیلم اخیر می گذشت که تاد در حادثۀ سقوط هواپیما کشته شد. با این که تیلور در هم شکسته بود، فشار استودیو و آگاهی به این که تاد بدهی های زیادی داشت، او را وادار کرد تنها سه هفته بعد از این اتفاق سر کار برگردد. او بعدها او گفت: "به نوعی ... تبدیل به مگی شدم و در هفته های بعد از مرگ تاد، تنها در زمان بازی کردن بود که می‌توانستم کاری انجام دهم".

    در حین تولید این فیلم، زندگی شخصی تیلور بیش از پیش توجه عموم را به خود جلب کرد، زیرا با ادی فیشر خواننده که ازدواجش با دبی رینولدز از سوی رسانه ها با عبارت پیوند "دلبران آمریکایی" ایده آل توصیف شده بود، رابـ ـطه ای عاشقانه آغاز کرد. این رابـ ـطه و به دنبال آن طلاق فیشر، تصویر اجتماعی تیلور را از بیوۀ محزون به یک "خانه خراب کن" تغییر داد. ام جی ام از این رسوایی به سود خود استفاده کرد و در پوسترهای تبلیغاتی تصویری از تیلور با لباس شب و نشسته روی تخت منتشر کرد. این فیلم فقط در سینماهای آمریکا از 10 میلیون دلار فراتر رفت و تیلور را به دومین ستارۀ پولساز آن سال تبدیل کرد. او برای بازی خود نقدهای مثبتی دریافت کرد، از جمله باسلی کروثر در نیویورک تایمز او را فوق العاده توصیف کرد و ورایتی او را به خاطر "بیان هوشمندانه و ژرف نگرانه" ستایش کرد. وی برای این فیلم نامزد دریافت اسکار و بفتا شد.

    فیلم بعدی تیلور، «ناگهان، تابستان گذشته» (1959) ساختۀ جوزف ال. منکییویچ، اقتباس دیگری از تنسی ویلیامز بود و او با کاترین هپبورن و مونتگمری کلیفت همبازی شد. بازی در این فیلم مستقل در نقش بیماری با آسیب های روانی شدید در یک آسایشگاه روانی، 500000 دلار نصیب تیلور کرد. با این که این فیلم درامی دربارۀ بیماری روانی، آسیب های دوران کودکی و ... بود، باز هم از جذابیت تیلور سود می برد؛ تیزر تبلیغاتی و پوستر آن هر دو او را در لباس شنای سفید نشان می‌دادند. این راهکار جواب داد و فیلم موفقیت تجاری به دست آورد. تیلور سومین نامزدی اسکار و اولین جایزۀ گلدن گلوب بهترین بازیگر زن را برای این فیلم دریافت کرد.

    در 1959، او یک فیلم دیگر بدهکار ام جی ام بود که قطعاً می بایست «باترفیلد 8» (1960) باشد، که درامی دربارۀ زن بدنامی از طبقۀ بالای اجتماعی بود. این استودیو به درستی محاسبه کرده بود که پیشینۀ تیلور ممکن است باعث شود تماشاگران وی را در این نقش قبول کنند. او نیز به همین دلیل از فیلم بیزار بود، اما در این امر قدرت انتخاب نداشت، هر چند استودیو با درخواست او برای فیلمبرداری در نیویورک و دادن نقشی خوشایند به ادی فیشر موافقت کرد. طبق پیش بینی، «باترفیلد 8» با فروشی بالاتر از 18 میلیون دلار در دنیا، یک موفقیت تجاری عظیم بود و تیلور برای اولین بار برندۀ اسکار بهترین بازیگر زن شد.
    1580244_143.jpg

    بعد از پایان مدت قراردادش با ام جی ام، در «کلئوپاترا» (1963) فیلم حماسی تاریخی کمپانی فاکس قرن بیستم بازی کرد و به گفتۀ تاریخ نگار سینما الکساندر دوتی، این فیلم او را بیش از پیش مشهور تر کرد. او اولین بازیگر زنی بود که برای یک فیلم 1 میلیون دلار دستمزد می گرفت، فاکس همچنین 10 درصد از سود فیلم و نیز فیلمبرداری در فرمت صفحه گسترۀ Todd-AO (70 میلی متری) را به او اعطا کردند. تولید این فیلم با صحنه ها و لباس های پر هزینه، تأخیر های دائمی و رسوایی رابطۀ خارج از ازدواج تیلور با همبازی اش ریچارد برتون، از سوی رسانه ها با دقت دنبال می شد، برای مثال مجلۀ لایف آن را "پر بحث ترین فیلم ساخته شده تا کنون" اعلام کرد.

    فیلمبرداری ابتدا در سال 1960 در انگلستان شروع شد، اما به خاطر بدی آب و هوا و بیماری تیلور چندین بار متوقف شد. در مارس 1961، او به سـ*ـینه پهلوی تقریباً کشنده ای مبتلا شد که مستلزم تراکستومی بود؛ حتی یک آژانس خبری به اشتباه خبر مرگ وی را گزارش داد. به محض بهبود تیلور، فاکس هر چه قبلاً فیلمبرداری کرده بود کنار گذاشت و ساخت فیلم را به رم منتقل کرد، همچنین کارگردان را به جوزف منکییویچ و بازیگر نقش مارک آنتونی را به برتون تغییر داد. فیلمبرداری سرانجام در ژوئیۀ 1962 به پایان رسید. هزینۀ نهایی فیلم به 62 میلیون دلار رسید و آن را به گران ترین فیلم ساخته شده تا آن زمان تبدیل کرد.

    «کلئوپاترا» با 15.7 میلیون دلار فروش به پر فروش ترین فیلم سال 1963 در ایالات متحده تبدیل شد. با این حال، سال ها طول کشید تا فیلم هزینه های تولید را، که نزدیک بود فاکس را به ورشکستگی بکشاند، جبران کند. استودیو، که تیلور را آشکارا به خاطر مشکلات تولید فیلم سرزنش می کرد، از او و برتون به خاطر آسیب زدن به فیلم با رفتارشان ادعای خسارت کرد که به نتیجه نرسید. ارزیابی های فیلم آمیخته به نقدهای منفی بود که تیلور را دچار اضافه وزن و صدایش را بیش از حد نازک می دانستند و به طور ناخوشایندی او را با همبازی های بریتانیایی اش که با روش های کلاسیک تعلیم دیده بودند، مقایسه می کردند. تیلور در نگاه به گذشته، فیلم را "نقطۀ پست" حرفۀ خود نامید و اظهار کرد که استودیو صحنه هایی را که "هستۀ شخصیت سازی" بودند، حذف کرد.

    پس از «کلئوپاترا» در رأس گروهی از ستاره ها برای کمدی سیاه فاکس با نام «چه راهی برای رفتن!» (1964)، در نظر گرفته شد، اما مذاکرات به نتیجه نرسید و شرلی مکلین جانشین او شد. در عین حال، تهیه کننده های سینما مشتاق بودند تا از رسوایی تیلور و برتون سود ببرند؛ آن دو در فیلم «آدم های خیلی مهم» (1963) ساختۀ آنتونی اسکوئیث بازی کردند که منعکس کنندۀ عنوان روزنامه ها در مورد آنها بود. تیلور نقش مدل معروفی را بازی کرد که قصد داشت همسرش را به خاطر یک معشوق ترک کند و برتون نقش شوهر میلیونر دلسرد او را داشت. این فیلم که خیلی زود بعد از «کلئوپاترا» اکران شد، فروش خوبی داشت. تیلور همچنین 500000 دلار دریافت کرد تا در ویژه برنامۀ تلویزیون سی بی اس، «الیزابت تیلور در لندن»، شرکت کند، او در این برنامه از بناهای مشهور شهر دیدار می کرد و قطعه هایی از آثار نویسندگان معروف انگلستان را می خواند.

    پس از فیلم «آدم های خیلی مهم»، تیلور دو سال از سینما فاصله گرفت و در این مدت او و برتون از همسرانشان جدا شدند و با یکدیگر ازدواج کردند. این زوج ممتاز در سال های میانی 1960 به بازی در فیلم ها در کنار هم ادامه دادند و در مجموع 88 میلیون دلار در دهۀ بعد به دست آوردند؛ برتون زمانی گفت: «گفته می شد فعالیت تجاری ما از یک کشور کوچک آفریقایی بیشتر است». الکساندر واکر این فیلم ها را به ستون های شایعه پراکنی مصور تشبیه می کرد، زیرا آنها اغلب منعکس کنندۀ شخصیت اجتماعی شان بود. اولین فیلم مشترک تیلور و برتون بعد از آن وقفۀ دو ساله، درام رمانتیک «آبچلیک» (1965) به کارگردانی وینسنت مینلی بود. نقدهایی که دریافت کرد بسیار منفی بود اما فروش خوبی داشت و 14 میلیون دلار نصیب سازندگانش کرد.

    کار بعدی آنها، «چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟» (1966)، تحسین‌شده ترین نقش آفرینی تیلور را در طول دوران حرفه ای اش رقم زد. او و برتون در نقش مارتا و جورج، یک زوج میانسال دچار بحران زناشویی، ظاهر شدند. تیلور برای این که نقش مارتای 50 ساله را متقاعد کننده بازی کند، وزن اضافه کرد، کلاه گیس گذاشت و با گریم خود را پیر و خسته نشان داد. به پیشنهاد او، مایک نیکولز کارگردان تئاتر، با وجود تجربۀ کم در کارگردانی فیلم، برای کارگردانی پروژه استخدام شد.

    ساخت این فیلم با تمام آنچه که تا آن زمان انجام داده بود متفاوت بود، چون نیکولز از آنها خواست نمایشنامه را قبل از فیلمبرداری، کامل و دقیق تمرین کنند. فیلم به خاطر موضوع بزرگسالانه و زبان بدون سانسورش، ساختارشکن توصیف شد و نقدهای باشکوهی دریافت کرد و یکی از پرفروش ترین فیلم های آن سال شد. تیلور دومین جایزۀ اسکار، یک جایزۀ بفتا، یک جایزۀ هیأت ملی بازبینی فیلم و جایزۀ انجمن منتقدان فیلم نیویورک سیتی را برای بازی در این فیلم به دست آورد.

    در سال 1966، تیلور و برتون «دکتر فاستوس» را به مدت یک هفته در آکسفورد و به نفع انجمن نمایشی دانشگاه آکسفورد اجرا کردند؛ برتون نقش اصلی و تیلور در اولین تجربۀ تئاتری اش، نقش بدون دیالوگ هلن تروآ را بازی کردند. اگر چه این اجرا نقدهای عموماً منفی دریافت کرد، برتون آن را به صورت فیلم در آورد و «دکتر فاستوس» (1967) با همان گروه ساخته شد. این بار هم با نقد های تندی روبرو شد و در گیشه هم تنها 600000 دلار فروخت. پروژۀ بعدی برتون و تیلور، «رام کردن زن سرکش» (1967) ساختۀ فرانکو زفیرللی، که آنها تهیه کنندۀ آن هم بودند، موفق تر بود.

    این فیلم چالش دیگری برای تیلور ایجاد کرد، زیرا او تنها بازیگر گروه بود که تجربۀ بازی در آثار شکسپیر را نداشت؛ زفیرللی بعدها اظهار کرد که این موضوع بازی او را جالب تر کرد، چون وی "نقش را از صفر ایجاد کرد". منتقدان این نمایشنامه را مناسب این زوج دانستند و فیلم با فروش 12 میلیون دلاری در گیشه هم موفق بود.

    سومین فیلم اکران شدۀ تیلور در 1967، «انعکاس در چشمان طلایی» ساختۀ جان هیوستن، اولین فیلم بدون برتون او بعد از کلئوپاترا بود. ابتدا قرار بود مونتگمری کلیفت در این فیلم بازی کند. چند سال بود که او به خاطر سوء مصرف مواد، در حرفه اش دچار افول شده بود، اما تیلور مصمم بود که حضور او را در این پروژه تضمین کند، حتی پیشنهاد داد که حق بیمۀ او را پرداخت کند. با این حال، کلیفت قبل از آغاز فیلمبرداری به دلیل حملۀ قبلی درگذشت و مارلون براندو جایگزین او شد. این فیلم در زمان اکران از نظر انتقادی و تجاری شکست خورد. آخرین فیلم مشترک برتون و تیلور در آن سال، اقتباس از «کمدین ها» رمان گراهام گرین بود که نقدهای متفاوتی دریافت کرد و فروش بسیار بدی داشت.

    در پایان دهۀ 1960، حرفۀ تیلور رو به افول بود. او اضافه وزن داشت، به میانسالی نزدیک می شد و با ستاره های هالیوود نوین مثل جین فوندا و جولی کریستی تناسبی نداشت. بعد از چندین سال توجه تقریباً مداوم رسانه ها، مردم نیز از او و برتون خسته شده بودند و از سبک زندگی پر تجمل آنها انتقاد می کردند. در سال 1968، وی در دو فیلم «بوم!» و «مراسم محرمانه» به کارگردانی جوزف لوزی بازی کرد که هر دو از نظر انتقادی و تجاری شکست خوردند.
    1580246_270.jpg


    در فیلم اول، بر مبنای نمایشنامۀ «قطار شیر دیگر اینجا توقف نمی کند» از تنسی ویلیامز، او نقش زن میلیاردر پا به سن گذاشته ای با چندین ازدواج را دارد و برتون در نقش مرد جوان تری دیده می شود که وارد جزیره ای مدیترانه ای می شود که آن زن در آنجا بازنشسته شده است. «مراسم محرمانه» درامی روانشناختی است که در آن میا فارو و رابرت میچام نیز حضور داشتند. سومین فیلم تیلور با جورج استیونس، «تنها بازی در شهر» (1970)، دربارۀ رابطۀ دختر بازیگری، با بازی تیلور، با مردی معتاد به قمار، با بازی وارن بیتی، ناموفق بود.

    سه فیلمی که تیلور در 1972 در آنها بازی کرد، تا حدودی موفق بودند. «زی و شرکا» که او و مایکل کین را در نقش زن و شوهری مشکل دار نشان می داد، جایزۀ دیوید دی دوناتلو برای بهترین بازیگر زن خارجی را نصیب او کرد. وی سپس به همراه برتون در «زیر درخت چوب شیری» برگرفته از نمایشنامۀ دیلن تامس ظاهر شد؛ با این که نقش او کوتاه بود، تهیه کنندگان تصمیم گرفتند اسم او را در بالاترین قسمت تیتراژ درج کنند تا از شهرت او استفاده کنند. سومین فیلم او در آن سال، «همرسمیث بیرون است» به کارگردانی پیتر اوستینوف بود که در آن نقش یک پیشخدمت مو طلایی را داشت و فیلم دهمین همکاری او با برتون به شمار می رفت. با این که فیلم در کل موفق نبود، تیلور نقدهای خوبی دریافت کرد. او برای بازی در این فیلم، برندۀ خرس نقره ای بهترین بازیگر زن در جشنوارۀ فیلم برلین شد.

    آخرین فیلم مشترک تیلور و برتون فیلم تلویزیونی «طلاق مرد، طلاق زن» (1973) بود که اسمی مناسب داشت، زیرا آنها سال بعد از آن از هم طلاق گرفتند. دیگر فیلم های او در سال 1973، تریلر انگلیسی «نگهبان شب» و درام آمریکایی «چهارشنبۀ خاکستر» بودند. در فیلم دوم او نقش زنی را بازی می کرد که چندین عمل جراحی پلاستیک انجام می دهد تا زندگی مشترک خود را حفظ کند. وی برای این فیلم نامزد دریافت جایزۀ گلدن گلوب شد. تنها فیلم او در سال 1974، «صندلی راننده» که اقتباسی ایتالیایی از رمان موریل اسپارک بود، شکست خورد.

    تیلور بعد از سال های میانی 1970، نقش‌‌های کمتری قبول کرد و تمرکز خود را بر حمایت از فعالیت های همسر ششم خود، سیاستمدار جمهوری خواه جان وارنر، گذاشت. در 1976، در فیلم فانتزی محصول مشترک شوروی و آمریکا به نام «پرندۀ آبی» شرکت کرد که شکستی انتقادی و تجاری بود و نقش کوچکی در فیلم تلویزیونی «پیروزی در انتبی» بر عهده گرفت. در 1977 در اقتباس سینمایی از «موسیقی کوتاه شبانه» ساختۀ آهنگساز آمریکایی استیون ساندهایم آواز خواند.

    تیلور پس از یک دورۀ نیمه بازنشستگی از سینما در «آینه ترک برداشته» (1980)، اقتباسی از رمان معمایی آگاتا کریستی، بازی کرد که در آن گروهی از بازیگران متعلق به دوران طلایی هالیوود مانند آنجلا لنسبوری، کیم نوواک، راک هادسن و تونی کرتیس حضور داشتند. پس از آن، او که می خواست خود را به چالش بکشد، با بازی در نقش رجینا گیدنز در نمایش «روباه های کوچک» لیلین هلمن، در اولین نقش تئاتری مهم اش ظاهر شد. اجرای این نمایش در مه 1981 آغاز شد و با وجود نقدهای متناقضی که دریافت کرد، تمام بلیط های آن برای شش ماه اجرا فروخته شد. در بهار نیز به اجرای این نمایش در وست اِند لندن ادامه داد، اما نقدهایی که مطبوعات بریتانیایی بر آن نوشتند، بسیار منفی بودند.

    تیلور که زندگی به عنوان همسر یک سیاستمدار در واشینگتن دی. سی. برایش خسته کننده و پر از تنهایی بود، دچار افسردگی و اضافه وزن شد و روز به روز به داروهای آرامبخش و الـ*کـل وابسته تر می شد. او و وارنر در دسامبر 1981 از هم جدا شدند و یک سال بعد در نوامبر 1982 طلاق گرفتند. او آخرین همسرش، لری فورتنسکی را در 1988 ملاقات کرد. آنها در اکتبر 1991 ازدواج کردند. مراسم ازدوجشان بسیار مورد توجه رسانه ها قرار گرفت. تیلور عکس های عروسی خود را به قیمت 1 میلیون دلار به مجلۀ پیپل فروخت و آن را صرف بنیاد خیریۀ خود کرد. او و فورتنسکی در اکتبر 1996 از هم طلاق گرفتند.
    1595587_183.jpg

    موفقیت «روباه های کوچک» تیلور و زِو بافمن، تهیۀ کنندۀ نمایش را تشویق کرد تا شرکت رپرتوار الیزابت تیلور را تأسیس کنند. اولین و آخرین تولید آن بازسازی کمدی «زندگی های خصوصی» نوئل کاوارد بود که در آن تیلور و برتون بازی کردند. اجرای آن در بهار 1983 در بوستون آغاز شد و با وجود موفقیت تجاری، در کل نقدهای منفی دریافت کرد و منتقدین نوشتند که آن دو بازیگر در سلامت جسمی خوبی ندارند؛ پس از اتمام اجرای نمایش، تیلور خود را به مرکز ترک اعتیاد مواد و الـ*کـل معرفی کرد و برتون سال بعد از آن درگذشت. بعد از شکست این نمایش، تیلور شرکت خود را منحل کرد. تنها فعالیت او در آن سال فیلم تلویزیونی «در میان دوستان» بود.

    از سال های میانی 1980، تیلور بیشتر در برنامه های تلویزیونی بازی کرد. او در فیلم های تلویزیونی «ملیس در سرزمین عجایب» (1985) و «باید یک اسب کوچک باشد» (1986) و «آلیس پوکر باز» (1987) نقش های اصلی را داشت. او بار دیگر به فرانکو زفیرللی پیوست تا در فیلم زندگینامه ای فرانسوی ایتالیایی وی به نام «پرندۀ شیرین جوانی» (1989)، بر اساس نمایشنامۀ تنسی ویلیامز، بازی کند. در طول این مدت، او چند جایزۀ افتخاری دریافت کرد، مثل جایزۀ سسیل بی. دمیل در سال 1985 و جایزۀ چاپلین از انجمن فیلم مرکز لینکلن در سال 1986.

    وی در سال های 1990، وقت خود را صرف فعالیت در مورد اچ آی وی/ ایدز کرد. نقش های اندکی هم بازی کرد که شخصیت های کارتونی در سریال انیمیشن «کاپیتان پلنت» (1992) و «سیمپسون ها» (1993-1992) و نقش های کوتاه در سریال های «پرستار بچه»، «مورفی براون» و «عالم اشرافیت» و ... از آن جمله اند. وی در آخرین فیلم سینمایی اش، کمدی «عصر حجری ها» (1994) که نقدهای بسیار بدی دریافت کرد، اما فروش بسیار خوبی داشت، نقش فرعی کوتاهی بر عهده داشت.

    تیلور برای فعالیت در عرصۀ بازیگری چندین جایزه آمریکایی و بریتانیایی دریافت کرد: جایزۀ دستاورد زندگی از بنیاد فیلم آمریکا در سال 1993، جایزۀ افتخاری صنف بازیگران سینما در 1997 و عضویت در بفتا (آکادمی هنرهای فیلم و تلویزیون بریتانیا) در سال 1999. در سال 2000، ملکه الیزابت دوم عنوان بانو (Dame) را به او اعطا کرد. تیلور بعد از حضور در نقش های مکمل در فیلم تلویزیونی «این زنان پیر» (2001) و انیمیشن «خدا، شیطان و باب» (2001)، اعلام کرد که از بازیگری کناره گیری می کند تا وقت خود را به کارهای بشردوستانه اختصاص دهد. او در سال 2007، برای آخرین بار روی صحنه رفت و به همراه جیمز ارل جونز نمایش «نامه های عاشقانه» را در استودیو های پارامونت به نفع حمایت از بیماران مبتلا به ایدز اجرا کرد.

    تیلور یکی از نخستین افراد مشهوری است که با کمک به جمع آوری بیش از 270 میلیون دلار، به فعالیت های مربوط به اچ آی وی/ ایدز پرداخت. او از 1984، با ناامیدی از این که دربارۀ این بیماری بسیار صحبت می شد ولی کار زیادی برای آن انجام نمی گرفت، کار انسان دوستانه اش را آغاز کرد. آگاهی از این که دوست و همکار سابق او، راک هادسن، در حال مرگ از بیماری ایدز بود، او را مصمم تر کرد. تیلور به این نتیجه رسید که خود او می تواند وسیلۀ مناسبی برای این کار باشد، به همین دلیل تصمیم گرفت از نام خود و شهرتی که مایۀ دردسرش شده بود، در این راه استفاده کند. از آنجا که بنیاد های حمایتی در آن زمان بیشتر به پژوهش های مالی در این زمینه می پرداختند، وی در سال 1991، بنیاد ایدز الیزابت تیلور (ETAF) را برای بالا بردن سطح آگاهی و فراهم کردن خدمات حمایتی از بیماران تأسیس کرد و مخارج کلی آن را خود پرداخت کرد.

    وی رئیس جمهور وقت، رونالد ریگان، را متقاعد کرد تا برای به رسمیت شناختن این بیماری برای اولین بار در سال 1987، سخنرانی کند و جورج دابلیو بوش و بیل کلینتون را به خاطر بی علاقگی به مبارزه با این بیماری، آشکارا نقد کرد. او همچنین مرکز پزشکی الیزابت تیلور را برای ارائۀ تست رایگان اچ آی وی و خدمات مراقبتی در کلینیک ویتمن-واکر در واشینگتن دی سی و صندوق تأمین مالی الیزابت تیلور را برای مرکز پژوهشی-آموزشی بالینی ایدز دانشگاه یو سی ال ای، در لس آنجلس تأسیس کرد. در سال 2015، کتی آیرلند، شریک تجاری تیلور، ادعا کرد که وی یک "شبکۀ زیرزمینی" غیرقانونی را اداره می کرد که به توزیع دارو برای بیماران آمریکایی مبتلا به ایدز در سال های 1980 می پرداخت؛ در آن سال ها سازمان غذا و دارو هنوز آن افراد را به رسمیت نشناخته بود.

    به خاطر کارهای انسان دوستانۀ تیلور، چندین بار از او تجلیل شد. از جمله در سال 1987، نشان شوالیۀ فرانسه، لژیون دونور، را دریافت کرد و در سال 1993، جایزۀ بشردوستانۀ جین هرشولت، در 1997، جایزۀ یک عمر دستاورد صنف بازیگران سینما برای خدمات بشر دوستانه و در سال 2001، مدال شهروندان ریاست جمهوری به وی اهدا شد.
    1580241_284.jpg

    تیلور در بیشتر عمر خود با مشکلات مربوط به سلامتی دست به گریبان بود. او با بیماری اسکولیوز (کژ پشتی) به دنیا آمده بود و زمانی که در «ولوت ملی» (1944) بازی می کرد، پشتش شکست. شکستگی تا چند سال تشخیص نداده شد، هر چند باعث مشکلات مزمن در پشت او شد. در سال 1956، در یک عمل جراحی تعدادی از دیسک های ستون فقراتش برداشته شد و با استخوان اهدا شده جایگزین شد. او در معرض بیماری ها و جراحت های دیگری نیز بود که اغلب نیازمند جراحی بودند؛ از جمله سـ*ـینه پهلویی که در سال 1961، نزدیک بود به مرگ او بینجامد.

    به علاوه، او به مصرف الـ*کـل و داروهای تجویز شدۀ پزشکان نیز اعتیاد داشت. وی به مدت هفت هفته، از دسامبر 1983 تا ژانویۀ 1984، در مرکز بتی فورد تحت درمان بود و اولین فرد مشهوری بود که آشکارا خود را به کلینیک معرفی کرد. مدتی بعد در همان دهه، او دوباره به مصرف دارو و الـ*کـل پرداخت و بار دیگر وارد توانبخشی شد. او با وزن خود نیز مشکل داشت؛ بعد از ازدواج با سناتور جان وارنر دچار اضافه وزن شد و بعدها دربارۀ تجربه های رژیمی خود کتابی به نام «الیزابت به پرواز در می آید» (1988) منتشر کرد. وی به شدت سیگاری بود تا این که در سال 1990، دچار ذات الریۀ شدید شد.

    سلامتی تیلور در دو دهۀ آخر زندگی اش بیش از پیش رو به زوال بود و او به ندرت در رویداد های عمومی سال های 2000 شرکت می کرد. از صندلی چرخدار استفاده می کرد و در سال 2004، دچار نارسایی قلب احتقانی قلب شد. وی شش هفته بعد از بستری شدن، در 23 مارس 2011، در 79 سالگی بر اثر این بیماری درگذشت.

    حقایقی در مورد الیزابت تیلور که شاید ندانید:

    1. قد تیلور 157 سانتیمتر بود، و موهایی تیره، چشم هایی تقریباً به رنگ بنفش و پوست برنزه داشت. عشقش به جواهرات زیبا بی حد و حصر بود.

    2. در سال 1997، مجله امپایر انگلستان رتبه 72 «100 ستاره سینمایی برتر تمام ادوار» را به او داد.

    3. در فوریه 1997 عمل جراحی موفقی برای برداشتن تومور مغزی خوشخیمی روی او انجام شد.

    4. تیلور چهار فرزند و نه نوه داشت.

    5. پس از پرنسس دایانا، رکورد دار ظاهر شدن روی جلد مجله پیپل برای 14 بار است.

    6. عطرهای مخصوص او عطرهای Passion (1987)، White Diamonds (1991)، Diamonds and Rubies، Diamonds and Emeralds، Diamonds and Sapphires و Black Pearls (1995) بودند.

    7. اولین هنرپیشه زنی بود که برای بازی در یک فیلم («کلئوپاترا») (1963) یک میلیون دلار دستمزد دریافت کرد.

    8. در شب سال نوی 1999، همراه با جولی اندروز از سوی ملکه الیزابت دوم، عنوان «بانو» دریافت نمود.

    9. صاحب یک سری از گرانقیمت ترین جواهرات دنیا بود: الماس 33 قیراطی کروپ، گل سـ*ـینه الماس دوشس ویندزور، زمردهای دوشس کبیر روسیه، مروارید لا پرجینا (که کادوی ولنتاین ریچارد برتون به او بود)، الماس برتون-کارتیه 69 قیراطی مشهور اشکی شکل که برتون در سال 1969 به او هدیه داد و در نتیجه نام الماس برتون-کارتیه به آن داده شد.

    10. مایکل جکسون یکی از نزدیکترین دوستان الیزابت تیلور بود.
    1580238_761.jpg

    11. چهار فرزند داشت: دو پسر از مایکل وایدلینگ به نام های مایکل هاوارد و کریستوفر ادوارد؛ دختری از مایک تاد به نام الیزابت فرانسیس تاد و دختری به نام ماریا برتون که ادی فیشر او را در سال 1962 و ریچارد برتون در سال 1964 به فرزندی پذیرفتند.

    12. موسسه فیلم آمریکا رتبه هفتم «50 افسانه سینمایی آمریکا» را به او داد.

    13. با آنکه در انگلستان به دنیا آمد، ولی والدینش در واقع آمریکایی بودند و برای کار به انگلستان رفته بودند. تبار او شامل انگلیسی، سوئیسی-آلمانی، ایرلندی (اسکاتلندی-ایرلندی)، فرانسوی می شود و تاحدودی خون هلندی، ولزی و دانمارکی نیز در رگ هایش جاری بود.

    14. حلقه نامزدی الماس و زمردی که ریچارد برتون به او هدیه داده بود را برای کمک به خیریه ایدز به مزایده گذاشت.

    15. در سال 2002 به خاطر سرطان سلول بنیادین که نوعی سرطان پوست است، پرتو درمانی شد.

    16. وی مادرخوانده پاریس جکسون و پرینس مایکل بود.

    17. در سال 2003 بازنشستگی اش از بازیگری را اعلام کرد.

    18. سازمان مبارزه با ایدز او به نام amfAR که بسیار مشهور است، در طی 12 سال پس از تأسیسش در سال 1985، 83 میلیون دلار پول برای مبارزه با ایدز جمع آوری کرد.

    19. به علت موضعش در برابر جنگ عراق، در هفتاد و پنجمین مراسم سالیانه اسکار (در سال 2003) شرکت نکرد.

    20. در سال 1963، که بالاترین حقوق یک مدیر اجرایی در دنیای تجاری آمریکا 650 هزار دلار و حقوق رئیس جمهور آمریکا یعنی جان اف. کندی، 150 هزار دلار بود، الیزابت تیلور حداقل 2.4 میلیون دلار دستمزد می گرفت.

    21. در سال 1951 پس از طلاق از کنراد هیلتون جونیور، 500 هزار دلار نفقه دریافت کرد.

    22. بین 18 سالگی تا 58 سالگی به شدت سیگار می کشید و در سال 1990 پس از ذات و الریه شدیدی، به توصیه پزشکش، سیگار را ترک کرد.

    23. اولین همسرش، کنراد هیلتون جونیور، تیلور را کتک می زد و این رفتار او تا حدودی به علت مصرف مواد مخـ ـدر بود.

    24. تصویرش روی جلد بیش از 1000 مجله در سراسر دنیا منتشر شد.

    25. در طول زندگی اش بیش از 40 بار تحت عمل جراحی قرار گرفت و حداقل 100 بار در بیمارستان بستری شد. می گویند در سال 2010 به پزشکانش گفته بود که با وجود درد روزانه ای که تحمل می کرد، دیگر نمی خواست زیر تیغ جراحی برود.

    26. آخرین مراسم ازدواجش بیش از 1.5 میلیون دلار هزینه داشت.

    27. در سراسر دنیا ازدواج برگزار کرد: بورلی هیلز کالیفرنیا (1950)؛ لندن، انگلستان (1952)؛ آکاپولکو، مکزیک (1957)؛ ل*ـاس وگاس، نوادا (1959)؛ مونترئال، کانادا (1964)؛ کاسانه، بوتسوانا (1975)؛ میدلبرگ، ویرجینیا (1976)؛ لس الیووس، کالیفرنیا (1991).

    28. در سراسر دنیا طلاق گرفت: لس آنجلس، کالیفرنیا (1951 & 1996)؛ مکزیکوسیتی، مکزیک (1957)؛ پوئرتا والارتا، مکزیک (1964)؛ ساردن، سوئیس (1974)؛ پرتو پرنس، هائیتی (1976) و ولینگتون، ویرجینیا (1982).

    29. در نوجوانی بینی اش را عمل کرد و اواخر دهه پنجم زندگی اش، ایمپلنت چانه انجام داد.

    30. لیز تیلور پس از مرگش در آرامگاه فارست لان مموریال پارک، در گلندیل کالیفرنیا، به خاک سپرده شد.

    نقل قول های شخصی:

    - «موفقیت عطر خوشبویی است و همه بوهای بد را پنهان می کند.»
    1580242_450.jpg

    - (درباره مونتگمری کلیفت): «یکی از بهترین انسان های این دنیا و یکی از بهترین بازیگران دنیا بود. مونتی یکی از احساسی ترین مردانی بود که می شناختم.»

    - «وقتی رسوایی و جنجال به پا می شود، دوستان واقعی خود را می شناسید.»

    - (درباره مایکل جکسون): «نابغه کیست؟ افسانه زنده کدام است؟ مگا استار چیست؟ مایکل جکسون همه اینها بود. و وقتی فکر می کنید او را می شناسید، چیزهای جدیدی نشانتان می دهد. معتقدم وی از معدود انسان های خوبی است که پا روی کره زمین گذاشته است و به نظر من، وی سلطان واقعی پاپ، راک و سول بود.»

    - (درباره جان وین): «وجهه و شخصیت او، تأثیر عظیمی روی دنیای ما داشت، همانطور که روسای جمهورمان داشتند، ولی دوک بازیگر بزرگی بود، یک انسان دوست بزرگ و همیشه خودش بود.»

    - «من هم مثل منتقدین، هرگز خودم را جدی نگرفتم.»

    - (درباره کلارک گیبل): «وی تجلی و مظهر یک ستاره سینمایی بود: بسیار رمانتیک، خوش مشرب و باوقار.»

    - (درباره مرلین مونرو): «به نظر می آمد نوعی درخشش ناخودآگاه در ظاهر فیزیکی مرلین وجود داشت که درست مثل یک بچه معصومانه بود. وی از زیبایی اش لـ*ـذت می برد، بدون آنکه فخر بفروشد.»

    - «اگر کسی آنقدر احمق است که به من یک میلیون دلار می دهد تا فیلم بازی کنم، قطعاً من آنقدر احمق نیستم که پیشنهادش را رد کنم.»

    - «دختران بزرگ به الماس های بزرگ نیاز دارند.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۴): جین هارلو
    جین هارلو (Jean Harlow) با نام اصلی هارلین هارل کارپنتر، زادۀ 3 مارس 1911 و درگذشته به تاریخ 7 ژوئن 1937، بازیگر آمریکایی دهۀ 1930 بود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: جین هارلو (Jean Harlow) با نام اصلی هارلین هارل کارپنتر، زادۀ 3 مارس 1911 و درگذشته به تاریخ 7 ژوئن 1937، بازیگر آمریکایی دهۀ 1930 بود. هارلو با هاوارد هیوز قرارداد بست و اولین حضور مهم او در فیلم «فرشته های جهنم» (1930) بود که پس از آن تعدادی فیلم ناموفق بازی کرد تا این که در سال 1932 با مترو گلدوین میر قرارداد امضا کرد. او در این شرکت به بانوی اول تبدیل شد و در یک رشته فیلم های موفق از جمله «خاک سرخ» (1932)، «شام در ساعت 8» (1933)، «بی پروا» (1935) و «سوزی» (1936) بازی کرد.
    1589716_998.jpg

    شهرت هارلو با جوان کرافورد و نورما شیرر، همکاران او در ام جی ام، مقایسه می شد و به زودی از آنها پیشی گرفت. او در سال های پایانی 1930 به یکی از بزرگ ترین بازیگران سینما تبدیل شده بود و اغلب با لقب های "بمب جاذبۀ بلوند" و "بلوند پلاتینه" خوانده می شد. او به خاطر شخصیت "زن افسونگر خندان" در فیلم هایش نیز شهرت داشت. وی در 26 سالگی، هنگام فیلمبرداری فیلم «ساراتوگا» (1937) درگذشت. فیلم با استفاده از چند بدل کامل شد و کمی بیش از یک ماه بعد از مرگ او به نمایش درآمد. بنیاد فیلم آمریکا او را در ردیف 22 بزرگ ترین ستاره های زن سینما در سینمای کلاسیک هالیوود قرار داد.
    هارلو در کانزاس سیتی میسوری به دنیا آمد. پدر او مانتکلر کارپنتر، دندانپزشکی متعلق به خانواده ای از طبقۀ کارگر و مادرش جین پو کارپنتر (هارلو)، دختر یک دلال مسکن ثروتمند بودند. هارلو را بِیبی صدا می کردند، اسمی که برای تمام عمر روی او ماند. او تا 5 سالگی که به مدرسۀ دخترانۀ بارستو رفت، نمی دانست اسم واقعی اش هارلین است. هارلین و "جین مادر"-وقتی هارلین بازیگر شد، مادرش را به این نام می شناختند- بسیار به هم نزدیک بودند. مادرش بی نهایت حامی دخترش بود و او را به شدت لوس می کرد. زمانی که هارلین به مدرسه می رفت، مادرش تقاضای طلاق داد و در 29 سپتامبر 1922، رسماً از همسرش طلاق گرفت. او به تنهایی مراقبت از هارلین را که پدرش را بسیار دوست می داشت، بر عهده گرفت و پس از آن، هارلین خیلی کم پدرش را دید.
    جین مادر در سال 1923، به امید بازیگر شدن به همراه هارلین به هالیوود رفت، اما در 34 سالگی برای شروع این حرفه زیادی پیر بود. هارلین جوان به مدرسۀ دخترانۀ هالیوود رفت و در آنجا با داگلاس فربنکس کوچک، جوئل مکری و آیرین میر سلزنیک آشنا شد. او در بهار 1925، در 14 سالگی مدرسه را رها کرد.
    اسکیپ هارلو، پدربزرگ هارلین، با دخترش جین اتمام حجت کرد که اگر برنگردد، او را از ارث محروم خواهد کرد. بنابراین او و مادرش که پس اندازشان در حال تمام شدن بود، به کانزاسیتی برگشتند. چند هفته بعد، اسکیپ نوه اش را به یک اردوگاه تابستانی در میشیگان فرستاد و او در آنجا دچار مخملک شد. مادرش، در حالی که خودش با قایق از دریاچه عبور می کرد، به میشیگان رفت تا از او مراقبت کند، اما به او گفتند که نمی تواند دخترش را ببیند.
    هارلو سپس به مدرسۀ فری هال (آکادمی لیک فارست فعلی) در لیک فارست ایلینوی رفت. هر تازه واردی با یک خواهر بزرگ تر از کلاس بالاتر جفت می شد و خواهر بزرگ تر هارلین در پاییز 1926، او را به چارلز "چاک" فریمانت مگرو، وارث ثروتی کلان، آشنا کرد. آن دو به زودی با هم نامزد شدند و در 1927 ازدواج کردند. در ژانویۀ 1927، جین کارپنتر نیز ازدواج کرد.
    زوج مگرو، مدت کوتاهی بعد از ازدواج شیکاگو را ترک کردند و به بورلی هیلز رفتند. مگرو دو ماه بعد از ازدواج وارد 21 سالگی شد و بخشی از ارث بزرگ خود را دریافت کرد. آنها در 1928 به لس آنجلس رفتند و در خانه ای در بورلی هیلز ساکن شدند که هارلین در آنجا به یک شخصیت طراز اول اجتماعی تبدیل شد. مگرو امیدوار بود با این جابجایی هارلین را از مادرش دور کند. نه مگرو و نه هارلین، هیچ یک کار نمی کردند و هر دو، مخصوصاً مگرو، ظاهراً زیاد می نوشیدند.
    هارلین در لس انجلس با رزالی روی، یک بازیگر جوان آینده دار، دوست شد. روی که اتومبیل نداشت، از هارلین خواست تا او را برای یک قرار ملاقات به استودیوهای فاکس برساند. گفته می شود، زمانی که هارلین منتظر دوستش بود، توجه مدیران فاکس را به خود جلب کرد و به او پیشنهاد کار داده شد، اما او گفت که علاقه ای به این کار ندارد. با این حال، توصیه نامه هایی برای معرفی به سنترال کستینگ به او داده شد. چند روز بعد، رزالی روی با هارلین شرط بست که او قدرت این را ندارد که برود و تست بدهد. هارلین، که دلش نمی خواست شرط را ببازد و از طرفی تحت فشار مادر مشتاقش که حالا به لس آنجلس برگشته بود، به سنترال کستینگ رفت و با نام دوشیزگی مادرش، یعنی جین هارلو، قرارداد امضا کرد.
    بعد از چند تماس از سوی سنترال کستینگ و چند پیشنهاد کاری که رد شد، هارلین با اصرار مادر مجبور شد کار را قبول کند. او اولین بار در«به قید شرف» (1928)، در نقش یک سیاهی لشکر با دستمزد روزی هفت دلار، ظاهر شد. این نقش به نقش های کوچک در فیلم های بلند از جمله «موران دریا نورد» (1928)، «اسم این عشق است» (1929)، «هماهنگی نزدیک» (1929) و «جلوۀ عشق» (1929) منتهی شد. او در دسامبر 1928 قراردادی 5 ساله با دستمزد 100 دلار در هفته، با استودیو های هال روچ بست. در «هورای دو نفره» (1929)، فیلم کوتاه لورل و هاردی، نقش مکمل گرفت و در ادامه در دو فیلم دیگر آنها، «آزادی» و «شرخر ها» (هر دو در 1929) نیز حضور یافت.
    1589715_443.jpg

    در مارس 1929، او به خاطر آسیبی که کارش به زندگی شخصی اش می زد، به قرارداد خود با هال روچ پایان داد. در ماه ژوئن همان سال، از همسرش جدا شد و نزد مادر و همسر مادرش رفت. پس از جدایی، در چندین فیلم نقش سیاهی لشکر گرفت. اولین نقش با دیالوگش در فیلم «آخرین بچه» (1929) بود که کلارا بو نقش اول را بازی می کرد.
    در روزهای پایانی سال 1929، جیمز هال، بازیگری که در «فرشتگان جهنم» هاوارد هیوز بازی می کرد، جین را کشف کرد. هاوارد که بیشتر قسمت های فیلم را که در اصل قرار بود صامت باشد، دوباره با صدا فیلمبرداری می کرد، نیاز به بازیگری داشت که جایگزین گرتا نیسن شود؛ نیسن لهجۀ نروژی داشت و این برای شخصیت او در فیلم خوشایند نبود. هارلو تست داد و نقش را به دست آورد.
    هیوز در 24 اکتبر 1929، با وی یک قرارداد 5 ساله با دستمزد هفته ای 100 دلار امضا کرد. «فرشتگان جهنم» در 27 مه 1930 در هالیوود به نمایش درآمد و پرفروش ترین فیلم آن سال شد. این فیلم هارلو را به ستاره ای بین المللی تبدیل کرد؛ با این که او برای تماشاگران محبوب شد، منتقدان چندان مشتاق نبودند. در حین فیلمبرداری این فیلم، وی با پل برن، از مدیران ام جی ام، ملاقات کرد. او در 1931، یک نقش سیاهی لشکری دیگر در فیلم «روشنایی های شهر» چارلی چاپلین به دست آورد، هرچند حضور او در نسخۀ نهایی وجود ندارد.
    از آنجا که برنامه ای برای هارلو ریخته نشده بود، هیوز او را برای افتتاح اکران فیلم در نیویورک، سیاتل و کانزاسیتی فرستاد. در 1931، او که از سوی کمپانی هیوز به استودیوهای دیگر قرض داده شده بود، با حضور در «شش مخفی» در کنار والاس بیری و کلارک گیبل، «مرد آهنین» به همراه لو اِیرس و رابرت آرمسترانگ و «دشمن مردم» با جیمز کاگنی، بیش از پیش جلب توجه کرد. با این که این فیلم ها نسبتاً تا بسیار موفق ارزیابی شدند، منتقدان بازی هارلو را به باد تمسخر گرفتند. هیوز با نگرانی او را به یک تور تبلیغاتی کوتاه فرستاد که موفقیت آمیز نبود، زیرا هارلو از این نوع حضورهای شخصی هراس داشت.
    هارلو با ابنر زوییلمن رابـ ـطه برقرار کرد و او با قرض دادن مبلغی بالا به هری کان، رئیس کلمبیا پیکچرز قراردادی برای دو فیلم برای او بست. بعد از آن هارلو در کنار لورتا یانگ در «بلوند پلاتینه» (1931) برای کلمبیا پیکچرز بازی کرد. نام فیلم در اصل «گالاگر» بود، اما هیوز که روی رنگ موهای هارلو که تبلیغاتچی های هیوز آن را "پلاتینه" می نامیدند، سرمایه گذاری کرده بود، برای تبلیغ او این اسم را روی آن گذاشت. با این که هارلو رنگ کردن موهایش را انکار می کرد، گفته می شد این رنگ بلوند پلاتینه با روشن کردن مو با استفادۀ هفتگی از آمونیاک، سفید کنندۀ کلوراکس و ورقه های صابون لوکس به دست می آمد. این فرآیند موهای در اصل بلوند خاکستری هارلو را ضعیف و آسیب دیده کرد. بسیاری از زنان طرفدار هارلو موهای خود را رنگ می کردند تا شبیه موهای او شوند. گروه هاوارد هیوز مجموعه ای از کلوب های "بلوند پلاتینه" در سراسر کشور تأسیس کردند و به هر آرایشگری که می توانست رنگ موی هارلو را بازسازی کند، 10000 دلار جایزه می داد.
    وی سپس در «سه دختر عاقل» (1932) برای کلمبیا پیکچرز بازی کرد و با می کلارک و والتر بایرن همبازی شد. بعد از آن، پل برن ترتیب قرض گرفتن او را برای «هیولای شهر» (1932) داد تا در کنار والتر هادسن بازی کند. بعد از فیلمبرداری، برن یک تور تبلیغاتی ده هفته ای برای هارلو تنظیم کرد. چیزی که باعث تعجب بسیاری، به ویژه خود هارلو شد، این بود که با حضور او در هر سالنی، آنجا پر از جمعیت می شد. با وجود بی اعتباری هارلو نزد منتقدان و نقش های ضعیف او، محبوبیت و شمار طرفدارانش بسیار بود و در فوریۀ 1932، این تور تا شش هفته تمدید شد.
    به گفتۀ فی ری که در «کینگ کونگ» (1933) نقش آن دارو را بازی کرد، هارلو انتخاب اصلی برای این قهرمان بلوند بود. از آنجا که ام جی ام در زمان پیش تولید این فیلم، هارلو را تحت قرارداد انحصاری درآورده بود، برای بازی در فیلم کونگ در دسترس نبود و نقش به فی ری مو قهوه ای رسید که برای فیلم یک کلاه گیس بلوند بر سر گذاشت.
    پل برن که حالا رابـ ـطه ای عاشقانه با هارلو پیدا کرده بود، با لوئیس بی. میر دربارۀ خرید قرارداد هارلو از هیوز و تنظیم قرارداد با ام جی ام صحبت کرد، اما میر قبول نکرد. ستاره های زن ام جی ام شیک و ظریف نمایانده می شدند، اما شخصیت سینمایی "زن سبک سر" هارلو به نظر میر منزجر کننده بود. بعد از آن، برن به سراغ دوست نزدیکش، اروینگ تالبرگ، مدیر تولید ام جی ام رفت و با اشاره به شهرت و تصویر تثبیت شدۀ هارلو، به دوستش اصرار کرد تا با او قرارداد ببندد. تالبرگ که ابتدا بی میل بود، موافقت کرد و در 3 مارس 1932، بیست و یکمین سالروز تولد هارلو، برن به او تلفن کرد و این خبر را به او داد که ام جی ام قرارداد او با هیوز را به قیمت 30000 دلار خریده است. هارلو در 20 آوریل 1932، رسماً به این استودیو پیوست.
    در ام جی ام، نقش های برتر به هارلو می دادند تا نگاه ها و استعداد در حال پیدایش کمدی او را به رخ بکشند. با این که شخصیت سینمایی هارلو در طول دوران حرفه ای او به طور چشمگیری تغییر کرد، یکی از با ثبات ترین خصوصیات او حس شوخ طبعی آشکار او بود. در سال 1932، او در کمدی «زن مو قرمز» بازی کرد و برای آن هفته ای 1250 دلار دستمزد گرفت. اغلب از این فیلم به عنوان یکی از معدود فیلم هایی یاد می شود که هارلو با موی بلوند پلاتینه دیده نمی شود؛ او برای این نقش یک گلاه گیس قرمز به سر می گذاشت.
    وی سپس در «غبار سرخ»، دومین فیلمش با کلارک گیبل بازی کرد. هارلو و گیبل همکاری خوبی با هم داشتند و در مجموع شش فیلم با هم بازی کردند. او همچنین چندین بار با اسپنسر تریسی و ویلیام پاول همبازی شد. در این مرحله، ام جی ام تلاش می کرد شخصیت اجتماعی هارلو را از شخصیت سینمایی او متمایز کند، نام خانوادگی کودکی هارلو را از کارپنتر معمولی به کارپنتییر که شیک تر بود، تغییر داد، ادعا کرد که ادگار آلن پو یکی از نیاکان او است و عکس هایی از او منتشر کرد که در آنها وی در حال انجام کارهای خیرخواهانه بود تا تصویر او را از یک زن بی قید به یک دختر آمریکایی تمام عیار تبدیل کند. این تغییر و تحول دشوار بود؛ یک بار شنیده شد که هارلو زیر لب غرغر می کرد: «خدای من! یعنی من باید همیشه دکلته بپوشم تا آدم مهمی شوم؟»
    1589718_890.jpg

    در حین ساخت فیلم «غبار سرخ»، برن که دو ماه بود شوهر او شده بود، در خانه شان مرده پیدا شد؛ این قضیه یک رسوایی دراز مدت به بار آورد. ابتدا هارلو را مسئول قتل برن دانستند، اما بررسی ها نشان داد مرگ برن خودکشی بوده است. لوئیس بی. میر از ترس اثر تبلیغاتی منفی این حادثه تصمیم گرفت هارلو را با بازیگر دیگری جایگزین کند و این نقش را به تلولا بنکهد پیشنهاد کرد. بنکهد از این پیشنهاد وحشت زده شد؛ او در اتوبیوگرافی خود نوشته است: «مجازات کردن جین بااستعداد به خاطر بدشانسی یک نفر دیگر از پست ترین کارهای تمام تاریخ است. این را به آقای میر هم گفتم.» هارلو ساکت ماند، مصیبت را از سر گذراند و بیشتر از همیشه محبوب شد. زندگینامه ای از برن که در 2009 منتشر شد، ادعا کرد که برن در حقیقت به دست یک معشوق قدیمی کشته شده بوده و صحنۀ جنایت توسط ام جی ام طوری تنظیم شده بود که به نظر برسد برن خود را کشته است.
    پس از مرگ برن، هارلو رابـ ـطه ای بی احتیاطانه با مکس بِر بوکسور شروع کرد؛ با این که بر از همسرش دوروتی دانبر جدا شده بود، تهدید شد که در دادرسی طلاق از هارلو به عنوان شریک جرم او در "بیزاری عاطفی" نسبت به همسرش نام بـرده خواهد شد. استودیو که بعد از مرگ اسرارآمیز برن، رسوایی دیگری نمی خواست، این وضعیت را با تنظیم یک ازدواج بین هارلو و هرولد راسن فیلمبردار بی اثر کرد. راسن و هارلو دوست بودند و راسن از این نقشه پیروی کرد. آنها هشت ماه بعد بی سر و صدا طلاق گرفتند.
    در سال 1933، ام جی ام به ارزش تیم هارلو-گیبل پی برد و آنها را بار دیگر در فیلم «مردت را نگه دار» (1933) کنار هم آورد که این فیلم هم پرفروش شد. در همان سال، نقش همسر خیانتکار والاس بیری را در درام کمدی «شام در ساعت هشت»، و در «بمب جاذبه» در کنار لی تریسی، نقش ستارۀ تحت فشار هالیوود را بازی کرد. اغلب گفته می شود که این فیلم بر اساس زندگی خود هارلو یا کلارا بو ساخته شده است.
    سال بعد، او با لایونل بریمور و فرنچت تون در «دختری از میسوری» (1934) بازی کرد. بعد از موفقیت تجاری «غبار سرخ» و «مردت را نگه دار»، ام جی ام هارلو و گیبل را در دو فیلم موفق تر دیگر به کار گرفت: «دریاهای چین» (1935) با بازی والاس بیری و رزالیند راسل و «همسر علیه منشی» (1936) با حضور میرنا لوی و جیمز استوارت.
    از سال 1933 به بعد، هارلو پیوسته یکی از قوی ترین جذابیت های گیشه در ایالات متحده انتخاب می شد و اغلب در نظرسنجی های محبوبیت در بین تماشاگران از همکاران خود در ام جی ام پیشی می گرفت. «بی پروا» (1935) اولین فیلم موزیکال او بود. او در این فیلم با ویلیام پاول و فرنچت تون همبازی بود. با اینکه شخصیت هارلو در فیلم آواز می خواند، صدای او توسط خوانندۀ ماهر ویرجینیا وریل دوبله شده است.
    در میانۀ سال های 1930، هارلو یکی از بزرگ ترین ستاره های ایالات متحده بود و امید بود که او گرتا گاربوی بعدی ام جی ام شود. او که هنوز جوان بود، ستارۀ بختش همچنان بالاتر می رفت، در حالی که محبوبیت دیگر ستاره های زن ام جی ام مانند گاربو، جوان کرافورد، نورما شیرر و لوئیز راینر رو به کاهش بود.
    پس از جدایی از همسر سومش در 1934، ویلیام پاول، ستارۀ دیگری از ام جی ام را ملاقات کرد و به سرعت به او علاقمند شد. گفته می شود آنها دو سال با هم نامزد بودند، اما تفاوت ها آنها را از رسمی کردن رابـ ـطه شان منع کرد (او دوست داشت بچه دار شوند، اما پاول بچه نمی خواست).
    در فیلم «سوزی» (1936) هارلو نقش اصلی را داشت و این باعث شد نام او بالاتر از فرنچت تون و کری گرانت نوشته شود. با این که منتقدان نوشتند که هارلو بر فیلم مسلط بود، این را هم اضافه کردند که بازی او ناقص بود و فیلم فروش معقولی داشت. او سپس در «اراذل و اوباش» (1936) به همراه اسپنسر تریسی و اونا مرکل ظاهر شد که یک شکست تجاری بود و در فیلم موفق جهانی، «بانوی انگشت نما» (1936)، نام او بالاتر از پاول، میرنا لوی و تریسی ثبت شد. پس از آن، در کمدی «دارایی شخصی» (1937) به کارگردانی دابلیو. اس. ون دایک با رابرت تیلور همبازی شد. این آخرین فیلم کامل شدۀ او بود.
    هارلو در سن 15 سالگی به مخملک مبتلا شد. در ژانویۀ 1937، هارلو و رابرت تیلور به واشینگتن دی.سی. سفر کردند تا در فعالیت های جمع آوری کمک مالی وابسته به سالروز تولد رئیس جمهور وقت، فرانکلین دی. روزولت، برای سازمان March of Dimes شرکت کنند. این سفر برای هارلو از نظر جسمی سخت بود و وی به آنفلوآنزا مبتلا شد. او به موقع بهبود یافت تا به همراه پاول در مراسم جوایز آکادمی اسکار حاضر شود.
    1589717_290.jpg

    فیلمبرداری آخرین فیلم هارلو، «ساراتوگا» با بازی کلارک گیبل، قرار بود در مارس 1937 شروع شود. با این حال، تولید فیلم به تأخیر افتاد، چون او به سپتیسمی (گند خونی) مبتلا شد و بعد از کشیدن چند دندان عقل مجبور شد بستری شود. بعد از بهبود او، فیلمبرداری در 22 آوریل شروع شد.
    در روز 20 مه 1937، هارلو در حین فیلمبرداری شروع به شکایت از بیماری کرد. نشانه های بیماری او - خستگی، تهوع، اِدم و درد پشت- به نظر پزشکش که معتقد بود او از التهاب کیسه صفرا و آنفلوآنزا رنج می برد، زیاد جدی نیامد. به هر حال، او ظاهراً خبر نداشت که هارلو در طول یک سال گذشته بیمار بوده و آفتاب سوختگی شدید و آنفلوآنزا داشته است. دوست و همبازی هارلو، میرنا لوی، متوجه رنگ کبود، خستگی و افزایش وزن او شد.
    در 29 مه، صحنه ای را فیلمبرداری می کردند که شخصیت هارلو در فیلم تب داشت. او به وضوح بیمارتر از شخصیت فیلم بود و زمانی که به همبازی اش گیبل تکیه داده بود به او گفت: «حالم خیلی بد است. مرا به اتاق لباس برگردان.» او از دستیار کارگردان درخواست کرد تا به ویلیام پاول زنگ بزند، پاول صحنۀ فیلم خود را ترک کرد تا هارلو را به خانه برگرداند.
    در 30 مه، پاول که دید وضعیت هارلو بهتر نشده، به مادر او که در سفر بود تلفن زد و دکترش را نیز خبر کرد. بیماری های هارلو پیش از آن سه فیلم قبلی («همسر در مقابل منشی»، «سوزی» و «بانوی بدنام») را معطل کرده بود، بنابراین این اتفاق ابتدا زیاد نگران کننده نبود. در 2 ژوئن اعلام شد که او به آنفلوآنزا مبتلا شده است. دکتر ارنست فیشبو که به خانۀ او احضار شده بود، تشخیص داد که کیسه صفرای وی ملتهب شده است. هارلو در 3 ژوئن بهتر بود و همکارانش منتظر بودند که او دوشنبه 7 ژوئن به صحنه بازگردد. روزنامه ها با عنوان هایی مثل "جین هارلو به شدت بیمار است" و "بحران بیماری هارلو سپری شد"، گزارش های متناقض می دادند. کلارک گیبل که او را در آن روزها ملاقات می کرد، بعدها گفت که او بسیار ورم کرده بود و نفسش بوی ادرار می دهد که هر دو نشانۀ نارسایی کلیوی بودند.
    دکتر لیلند چپمن، همکار دکتر فیشبو، فراخوانده شد تا نظر دوم را بدهد؛ او تشخیص داد که سنگ صفرای او ملتهب نیست، بلکه او در آخرین مراحل نارسایی کلیه است. در روز 6 ژوئن، هارلو گفت که نمی تواند پاول را به وضوح ببیند و نتوانست بگوید او چند تا از انگشت هایش را بالا آورده است. عصر آن روز، او به بیمارستان گود سمریتن لوس آنجلس منتقل شد و در آنجا به کما رفت. روز بعد در ساعت 11:37 صبح، هارلو در 26 سالگی درگذشت. در روزنامه ها علت مرگ ادم مغزی ناشی از نارسایی کلیه اعلام شده بود. در پرونده های بیمارستان، علت اورمیا (افزایش اورۀ خون) ذکر شده است.
    بعد از مرگ هارلو، مدت ها شایعاتی در مورد مرگ وی وجود داشت مبنی بر این که مادر هارلو یا خود او از مراجعه به پزشک و بستری شدن یا جراحی خودداری کرده اند. از زمان شروع بیماری او، زمانی که وی در خانه استراحت می کرد، پزشکی از او مراقبت می کرد. دو پرستار نیز در منزل به او رسیدگی می کردند و تجهیزات مختلفی از بیمارستانی در نزدیکی خانۀ او آورده شده بود. مواد سمی بر مغز و سیستم عصبی مرکزی او تأثیر نامطلوب گذاشته بود. بر اساس گمانه زنی ها، هارلو به دنبال ابتلا به مخملک در جوانی، دچار گلومرولونفریت پس از عفونت استرپتوکوکی شده بود که منجر به فشار خون بالا و در نهایت نارسایی کلیه شده است. در گواهی مرگ هارلو علت مرگ "عفونت حاد تنفسی"، "نفریت حاد" و "اورمیا" ذکر شده است.
    1589720_926.jpg

    یکی از نویسندگان ام جی ام بعد ها نوشت: «روزی که بیبی مرد، تا سه ساعت هیچ صدایی در غذاخوری استودیو شنیده نشد.» اسپنسر تریسی در خاطرات روزانه اش نوشت: «جین هارلو امروز مرد. دختر بزرگ.» ام جی ام در روز تشییع او در 9 ژوئن، تعطیل بود.
    او در آرامگاه فارست لان واقع در گلندیل، در مقبرۀ بزرگ و در اتاقی خصوصی از مرمر چند رنگ که ویلیام پاول به مبلغ 25000 دلار خریده بود، دفن شد. او را با لباس شبی که در فیلم «بانوی انگشت نما» پوشیده بود، در حالی که گل گاردنیای سفید و یادداشتی را به دست داشت که پاول نوشته بود: "شب به خیر، عزیزترین من!"، به خاک سپردند. روی سنگ مزار او تنها نوشته شده است: "بیبی ما". فضاهای خالی در آن اتاق برای مادر هارلو و پاول نگه داشته شده بود. مادر او در سال 1958 در آنجا به خاک سپرده شد، اما پاول در 1940، با دایانا لوئیس ازدواج کرد و بعد از مرگش در سال 1984، سوزانده و خاکستر شد.
    ام جی ام تصمیم گرفت برای «ساراتوگا» جین آرتور یا ویرجینیا بروس را جایگزین هارلو کند؛ اما به دلیل اعتراض مردم، فیلم با استفاده از سه بدل (یکی برای نماهای نزدیک، یکی برای نماهای دور و یکی برای دوبلۀ دیالوگ های او) و بازنویسی برخی صحنه ها بدون هارلو کامل شد. بیننده های فیلم تا مدت ها سعی می کردند نشانه های بیماری او را کشف کنند یا صحنه هایی را که بدل ها به جای او بازی کرده بودند، به درستی تشخیص دهند. «ساراتوگا» در 23 ژوئیه 1937، کمتر از دو ماه بعد از مرگ هارلو به نمایش درآمد و بسیار پربیننده بود. این فیلم دومین فیلم پرفروش ام جی ام در سال 1937 شد.

    حقایقی درباره جین هارلو که شاید ندانید:
    1. از ویژگی های ظاهری هارلو می توان به قد کوتاهش (حدود 156 سانتیمتر) اشاره کرد. وی اغلب نقش زنان بلوند دلفریب را بازی می کرد و پیراهن ساتن سفید بلند آرت دکو و کت های خز می پوشید. ابروهای بسیار باریکی داشت که قوس اغراق آمیزی داشتند و گاهی خط ابرویش را بالاتر می برد. وی «ستاره بلوند اوریجینال هالیوود» است.
    2. وی دوست ابنر زوییلمن، گانگستر بدنام شهر نیوجرسی بود که با قرض دادن 500 هزار دلار وجه نقد به کلمبیا پیکچرز، قرارداد بازی در دو فیلم با هری کوهن را برای هارلو گرفت. زوییلمن برای هارلو دستبند جواهرنشان و یک کادیلاک قرمز نیز خرید.
    3. بت مریلین مونرو بود. مونرو بازی در فیلمی زندگی نامه ای درباره هارلو را رد کرد. پس از خواندن فیلمنامه مونرو گفته بود: «امیدوارم پس از مرگم این کار را با من نکنند.» هم هارلو و هم مونرو در آخرین فیلم های زندگی شان با کلارک گیبل همبازی بودند.
    4. در ژوئن 1999، رتبه 22 فهرست «100 سال، 100 افسانه» موسسه فیلم آمریکا به هارلو تعلق گرفت.
    5. در ماه مه 1937، هارلو اولین هنرپیشه زن سینمایی بود که روی جلد مجله لایف رفت.
    6. دو مورد از خرافاتی که هارلو به آنها مشهور بود، بستن زنجیر شانس به قوزک پای چپ که در برخی فیلم هایش می توان دید و دیگر نگه داشتن آینه شانس در اتاق پرو لباسش بود. وی قبل از نگاه کردن به آن آینه از اتاقش خارج نمی شد.
    7. برند سیگار محبوبش، برند فاتیما بود.
    1589723_328.jpg

    8. به شدت به رژیم غذایی اش پایبند بود تا لاغر بماند و اغلب سالاد و سبزیجات می خورد.
    9. تا چندین سال همه بر این باور بودند که هارلو به خاطر اعتقادات مادر مسیحی اش مرد که اجازه نداد پزشکان او را جراحی کنند. زیرا مسیحیان ساینتیست دعا را به دارو و جراحی ترجیح می دهند. نادرست بودن این قضیه بعدها به کرات ثابت شد.
    10. هنگام مرگش دارایی او بیش از 1 میلیون دلار تخمین زده شد که کل آن به مادرش رسید.
    11. هارلو و هدی لامار، منابع الهامبخش اصلی باب کین، خالق بتمن، برای کاراکتر «زن گربه ای» بودند.
    12. در فوریه 1960، پس از مرگش، ستاره ای به او در پیاده روی مشاهیر هالیوود در بلوار هالیوود، شماره 6910 اهدا شد.
    13. هارلو یکی از بازیگرانی بود که برای نقش اسکارلت اوهارا در فیلم «بر باد رفته» (1939) در نظر گرفته شده بود که این نقش به ویوین لی رسید.
    14. در شش فیلم با کلارک گیبل همبازی بود: «شش مخفی» (1931)، «غبار سرخ» (1932)، «مردت را نگه دار» (1933)، «دریاهای چین» (1935)، «همسر علیه منشی» (1936) و «ساراتوگا» (1937).
    15. انگشتری مزین به یاقوت کبود ستاره شکل 152 قیراطی بزرگی داشت که بزرگترین انگشتری بود که یک ستاره سینمایی هالیوودی تابحال داشته است. ویلیام پاول که آن زمان نامزدش بود این انگشتر را به او هدیه داده بود. در دوران آرت دکو، انگشترهای یاقوت کبود ستاره ای بسیار محبوب بودند و ستاره های هالیوودی شیک پوش که رقابت شدیدی با یکدیگر بر سر بزرگترین جواهر روی انگشترهایشان داشتند، اشتیاق زیادی به دست آوردن این مدل جواهرات داشتند. هارلو این انگشتر را در فیلم «دارایی شخصی» (1937) به رخ رقیبانش کشید.

    نقل قول های شخصی:
    - «من بازیگر زاده نشدم. هیچکس این موضوع را بهتر از من نمی داند. اگر استعداد نهفته ای داشتم، باید سخت کار می کردم، خوب گوش می دادم، تمرین می کردم و بیشتر و بیشتر تمرین می کردم تا این استعداد را نشان دهم.»
    - «برای من عشق همیشه به معنای دوستی بوده است.»
    - «هیچکس از یک بانوی اصیل انتظار ندارد که همه صورتحساب ها را پرداخت کند.»
    - «خدایی وجود دارد، حتی در هالیوود.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۵): برادران مارکس
    برادران مارکس گروه کمدی خانوادگی آمریکایی بودند که از 1905 تا 1949، در وُدویل، تئاتر برادوی و سینما موفق بودند. امروزه این گروه تقریباً در سراسر دنیا با اسامی مستعارشان: چیکو، هارپو، گروچو، گومو و زپو شناخته می شوند.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: برادران مارکس گروه کمدی خانوادگی آمریکایی بودند که از 1905 تا 1949، در وُدویل، تئاتر برادوی و سینما موفق بودند. پنج فیلم از مجموع سیزده فیلم برادران مارکس توسط موسسه فیلم آمریکا (AFI) در میان 100 فیلم برتر قرار گرفتند که دو فیلم «سوپ اردک» و «شبی در اپرا» جزء 12 فیلم نخست هستند. این برادران از سوی بسیاری از منتقدین، متخصصین و هواداران از تأثیرگذارترین کمدین های قرن بیستم به شمار رفته اند. در فهرست "100 فیلم ... 100 ستاره" موسسه فیلم آمریکا، آنها جایگاه 25 ستاره های مرد سینمای کلاسیک هالیوود را به دست آورده اند و تنها بازیگرانی هستند که به صورت گروهی در این فهرست قرار گرفته اند.
    امروزه این گروه تقریباً در سراسر دنیا با اسامی مستعارشان: چیکو، هارپو، گروچو، گومو و زپو شناخته می شوند. هستۀ عملی گروه سه برادر بزرگتر، یعنی چیکو، هارپو و گروچو بودند. هر کدام از آنها به مرور زمان شخصیت نمایشی بسیار متمایزی به دست آوردند.
    بعد از این که گروه در سال 1950، به طور اساسی از هم پاشید، گروچو کارش را به طور جدی در تلویزیون شروع کرد، در حالی که هارپو و چیکو فعالیت چشمگیری نداشتند. دو برادر کوچک‌تر، گومو و زپو، در کار نمایش به اندازۀ بقیه پیشرفت نداشتند. هر کدام از آنها کار هنری را رها کردند تا به تجارت بپردازند که در آن موفق بودند، همچنین برای مدتی یک آژانس بزرگ نمایشی را اداره می کردند که از راه آن برادرانشان و دیگر هنرمندان را معرفی کردند. گومو در هیچ یک از فیلم های سینمایی حضور نداشت؛ زپو در پنج فیلم نخست در نقش های نسبتاً جدی (غیر کمدی) ظاهر شد. محرک اصلی ورود برادران به حرفۀ نمایش، مادرشان مینی مارکس بود که نقش مدیر برنامه های آنها را نیز داشت.
    برادران مارکس در نیویورک سیتی به دنیا آمدند و پسران دو مهاجر یهودی از آلمان و فرانسه بودند. مادرشان مینه "مینی" شونبرگ اهل دورنوم آلمان و پدرشان ساموئل "سم" مارکس اهل آلزاس و خیاط بود. این خانواده در منطقۀ فقیرنشین یورکویل محلۀ آپر ایست ساید نیویورک سیتی زندگی می کردند.
    برادران مارکس با اسم هنری شان شناخته می شدند: نام اصلی برادر اول که به چیکو معروف بود، لئونارد بود که در 22 مارس 1887 به دنیا آمد. برادر دوم، هارپو، آدولف (آرتور) نام داشت و در 23 نوامبر 1888 متولد شد. برادر سوم، گروچو، جولیوس هنری بود و متولد 2 اکتبر 1890. برادر چهارم، گومو، میلتون نام داشت و در 23 اکتبر 1892 زاده شد. نام برادر پنجم، زپو، هربرت مانفرد بود، متولد 25 فوریۀ 1901. یک برادر دیگر به نام مانفرد (مانی)، اولین پسر سم و مینی در سال 1886 به دنیا آمد و در نوزادی از دنیا رفت. برادران مارکس یک خواهر بزرگ تر نیز داشتند، در واقع دخترعمویی که در ژانویۀ 1885 به دنیا آمده و مینی و همسرش سرپرستی او را به عهده گرفتند. اسم او پالین یا پالی بود.

    1589769_510.jpg

    مینی مارکس از خانواده ای هنرمند بود. مادر او چنگ نواز و پدرش هنرمند شکم خوان بود. در سال 1880، این خانواده به نیویورک مهاجرت کردند و در آنجا در سال 1884، مینی با سم ازدواج کرد. مینی در اوایل قرن بیستم، به برادر کوچکترش کمک کرد تا وارد صنعت سرگرمی شود؛ او (با اسم هنری اَل شین)، به عنوان عضو گروه کمدی دو نفرۀ گلگر و شین، در ودویل و برادوی بسیار موفق ظاهر شد و این مقدمه ای شد برای ورود برادران مارکس به تشویق مینی، به کمدی موزیکال، ودویل و برادوی. مینی مدیر برنامه های پسران خود نیز بود؛ او برای این که دیگران متوجه نشوند او مادر آنها است، اسم خود را به مینی پالمر تغییر داد. همۀ آنها تأیید کردند که مینی مارکس رئیس خانواده و نیروی محرکۀ راه اندازی گروه بود، تنها کسی که می توانست بین آنها نظم برقرار کند. گفته می شد که او در معامله با ادارۀ تئاتر بسیار سختگیر بود.
    گومو و زپو، هر دو بازرگانان موفقی شدند: گومو از راه فعالیت های آژانس نمایشی خود و تجارت بارانی به موفقیت رسید و زپو به لطف کسب و کار مهندسی، مولتی میلیونر شد. برادران مارکس از خانواده ای هنرمند بودند، استعداد موسیقیایی آنها از کودکی پرورش داده شد. مخصوصاً هارپو بسیار با استعداد بود و حدود شش ساز متفاوت را در دوران حرفه ای خود می نواخت. او متخصص نواختن چنگ بود. چیکو پیانیست بسیار خوبی بود، گروچو گیتاریست و خواننده و زپو نیز خواننده بود.
    آنها کارشان را از ودویل آغاز کردند. گروچو کار خود را در 1905، با خوانندگی شروع کرد. در سال 1907، او و گومو به همراه میبل اُدانل در گروه "تری نایتینگلز" آواز می خواندند. سال بعد، هارپو عضو چهارم گروه شد و در 1910، با اضافه شدن مادرشان مینی و خاله شان هانا، گروهشان کمی بزرگ تر شد و نام آن به "سیکس مسکاتس" تبدیل شد.
    عصر یک روز در سال 1912، صدای فریاد هایی از بیرون سالن به خاطر فرار یک قاطر، اجرای آنها را در سالن اپرای ناکادوچس تگزاس متوقف کرد. شرکت کننده ها با عجله از سالن خارج شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. گروچو به خاطر این وقفه عصبانی شد و زمانی که مردم به سالن برگشتند، حرف های تند و نیشداری به آنها زد، مثلاً این که «ناکادوچس پر از سوسک حمام است» یا «الاغ نر ظریف ترین گُل تگزاس است». شنونده ها به جای این که عصبانی شوند، به حرف های او خندیدند. کمی بعد خانواده به این نتیجه رسیدند که استعداد یک گروه کمدی را دارند.
    کار آنها به آرامی از آواز خواندن به همراه کمدی به کمدی همراه با آواز تبدیل شد. طرح اولیۀ «تفریح در مدرسه» گروچو را در نقش یک معلم با لهجۀ آلمانی نشان می داد که دانش آموزانش، یعنی هارپو، گومو و چیکو را اداره می کرد. آخرین نسخۀ نمایش مدرسه «بازگشت به خانه» نام داشت که ال شین نویسندۀ آن بود. تور نمایش «بازگشت به خانه» در سال 1915، به فلینت میشیگان رسید و زپوی 14 ساله به چهار برادر خود پیوست و این تنها باری بود که همۀ این پنج برادر روی صحنه با هم دیده شدند. بعد از آن، گومو با این استدلال که «هر کاری از بازیگری بهتر است!» برای شرکت در جنگ جهانی اول به خدمت ارتش درآمد. زپو در آخرین سال های فعالیت آنها در ودویل و جهش آنها به برادوی و سپس به فیلم های پارامونت، جانشین گومو شد.
    در طول جنگ جهانی اول، احساسات ضد آلمانی رایج شد و خانواده تلاش کرد تا ریشۀ آلمانی خود را پنهان کند. مینی باخبر شد که مزرعه داران از فهرست سربازان حذف می شوند، بنابر این یک مزرعۀ ماکیان 27 هکتاری نزدیک کانتری ساید ایلینوی خرید، اما پسرانش خیلی زود فهمیدند که پرورش مرغ و ماکیان در خون آنها نیست. در این مدت، گروچو شخصیت نمایشی "آلمانی" خود را کنار گذاشت.
    در این زمان، "چهار برادر مارکس" شروع به وارد کردن روش منحصر به فرد کمدی خود به نمایش ها و پرورش شخصیت هایشان کرده بودند. گروچو و هارپو، هر دو در خاطراتشان گفته اند که ال شین خالق شخصیت نمایشی مشهورشان بود. گروچو شروع به نقاشی سبیل با رنگ روغنی و خمیده راه رفتن کرد. هارپو دیگر روی صحنه صحبت نکرد و کلاه گیس ترسناک قرمزی به سر کرد و یک بوق تاکسی به دست گرفت. چیکو با یک لهجۀ ساختگی ایتالیایی صحبت می کرد که آن را در زندگی واقعی برای مقابله با همسایه های خشن پرورش داده بود و زپو نقش مرد جدی رمانتیکی را بر عهده گرفت.
    گفته شده است که شخصیت های نمایشی گروچو، چیکو و هارپو بر اساس ویژگی های واقعی شان بنا شده بود. برعکس، زپو، با وجود نقش های جدی اش، در پشت صحنه بامزه ترین برادر بود. او کوچک ترین برادر بود و با تماشای برادرانش بزرگ شده بود، بنابراین می توانست زمانی که هر کدام از برادرانش به خاطر بیماری از اجرا می ماندند، جای آنها را پر کند و ادای آنها را دربیاورد. گروچو به یاد می آورد: «او در نقش کاپیتان اسپالدینگ [در فیلم بیسکوئیت حیوانی] آنقدر خوب بود که اگر اجازه داده بودند من بین تماشاگران بنشینم و سیگار بکشم، می گذاشتم او نقش را تا آخر بازی کند.» (زپو در نسخۀ سینمایی «بیسکوئیت های حیوانی» جانشین گروچو شد. گروچو برای فیلمبرداری صحنه ای که در آن تابلوی بوگارد دزدیده می شود، در دسترس نبود، بنابراین فیلمنامه را طوری تغییر دادند که برق قطع می شد و به این ترتیب زپو می توانست نقش اسپالدینگ را در فضای نیمه تاریک بازی کند.)
    در سال های 1920، برادران مارکس، با طنز تند و تیز و عجیبشان، به یکی از گروه های محبوب نمایشی در آمریکا تبدیل شده بودند. آنها طبقۀ اشراف و دورویی انسان ها را مسخره می کردند و به خاطر کمدی بداهه شان با سناریو های آزاد معروف شدند.

    1589770_919.jpg

    نمایش های برادران در ودویل آنها را در برادوی به ستاره هایی تبدیل کرده بود که چیکو مدیریت و گروچو کارگردانی خلاقیت آن را بر عهده داشتند. اولین کارشان جُنگ موزیکال «خواهم گفت که او است» (1925-1924) و بعد از آن کمدی های موزیکال «نارگیل ها» (1926-1925) و «بیسکوئیت های حیوانی» (1929-1928) بود. جورج اس. کافمن نمایشنامه نویس در این دو کمدی با آنها همکاری کرد و به تند و تیز شدن شخصیت سازی برادران کمک کرد.
    برادران مارکس، به جز لباس های متمایزشان، در کل شبیه هم بودند، حتی شکل ریزش موی سرشان مثل هم بود. زپو می توانست به جای گروچوی جوان تر قرار بگیرد، او در «چرندیات» نقش پسر او را بازی کرد. در صحنه ای از «سوپ اردک» گروچو، هارپو و چیکو با ابروها و سبیل نقاشی شده و عینک های گرد و شب کلاه دیده می شوند. آن سه از هم قابل تشخیص نیستند و این باعث می شود "صحنۀ آینه" را به خوبی پیش ببرند.
    اسم هنری برادران مارکس (به جز زپو)، اختراع یک استندآپ کمدین به نام آرت فیشر بود که هم بر اساس شخصیت آنها و هم بر اساس یک داستان مصور معروف به نام «شرلوکوی میمون» که شخصیتی فرعی به نام "گروچو" در آن وجود داشت، انتخاب شد.
    انگیزه های پشت نام های چیکو و هارپو قطعی هستند و دلیل نام گومو نیز تا حدی تأیید شده است. اما در مورد گروچو و زپو، دلیل ها چندان روشن نیستند. آرتور هارپو نامیده می شد، زیرا هارپ (چنگ) می نواخت و لئونارد چیکو نام گرفت، چون بر اساس زبان عامیانۀ آن سال ها شکارچی جوجه (chicken) بود (در آن دوره، زنان را جوجه می نامیدند). هارپو در اتوبیوگرافی خود نوشته است که میلتون به این دلیل گومو نامیده شد که در تئاتر مثل یک کارآگاه (gumshoe) به این طرف و آن طرف می خزید. عده ای گفته اند علت انتخاب اسم گومو این بود که او بهترین رقصندۀ گروه بود و تخت کفش های مخصوص رقـ*ـص لاستیکی بودند تا سر و صدایی ایجاد نکنند. به گفتۀ گروچو علت این بود که گومو گالش (کفش لاستیکی) می پوشید.
    دربارۀ دلیل انتخاب اسم گروچو بسیار بحث شده و چندین توضیح برای آن وجود دارد که یکی از آنها به نظر درست تر و منطقی تر است و آن خلق و خوی جولیوس است. مکسین، دختر چیکو، گفته است که جولیوس به این دلیل به گروچو معروف شد که بیشتر اوقات بداخلاق (grouchy) بود. گروچو نیز که در زندگینامۀ خود دلیل دیگری ذکر کرده بود، سرانجام در آخرین سال های زندگی اعتراف کرد که فیشر او را گروچو نامید چون برادر بداخلاق و اخموی گروه بود.
    دلیل نامگذاری زپو نیز دقیق نیست. توضیح هارپو این است که برادران هربرت را به نام شامپانزه ای به اسم مستر زیپو، که در یک نمایش شرکت داشت، زیپو صدا کردند. به نظر هربرت زیپو ناخوشایند بود، بنابراین آن را تبدیل به زپو کردند.
    نمایش های تئاتری برادران مارکس همزمان با تبدیل سینمای صامت به سینمای ناطق، محبوب شد. آنها با پارامونت پیکچرز قرارداد بستند و فعالیت سینمایی خود را در استودیوهای پارامونت در بخش استوریای نیویورک سیتی شروع کردند. دو فیلم نخست آنها اقتباس هایی از نمایش های «نارگیل ها» (1929) و «بیسکوئیت های حیوانی» (1930) بودند. بعد از آن ساخت فیلم ها به هالیوود منتقل شد و با فیلم کوتاه «خانه ای که سایه ها ساختند» (1931) شروع شد که در آن صحنه ای از نمایش «خواهم گفت که او است» را بازسازی کردند. سومین فیلم بلند آنها «تجارت میمون» (1931) بود که اولین فیلم غیر اقتباسی آنها محسوب می شود.
    «چرندیات» (1932) که در آن سیستم دانشگاهی و ممنوعیت الـ*کـل را به تمسخر گرفتند، محبوب ترین فیلم آنها تا آن تاریخ بود و به خاطر آن تصویرشان روی جلد مجلۀ تایم رفت. این فیلم شامل رشته ای از شیرین‌کاری‌های مربوط به دوران نمایش آنها بود که در یکی از آن حرکات، هارپو مجموعۀ خنده داری از وسایل را از کت خود خارج می کند، مثل یک چکش چوبی، ماهی، طناب، کراوات، پوستر، یک فنجان قهوۀ داغ و یک شمشیر؛ و درست بعد از این که گروچو به او هشدار می دهد که نمی تواند شمعی را از هر دو طرف روشن کند، شمعی بیرون می آورد که از هر دو سر روشن است.
    آخرین فیلم آنها با پارامونت، «سوپ اردک» (1933)، ساختۀ کارگردان تحسین شده، لیو مک کری، از بین 5 فیلم برتر برادران مارکس، بالاترین رتبه را در فهرست "100 فیلم ... 100 ستاره" به دست آورده است. این فیلم از نظر تجاری به اندازۀ «چرندیات» موفق نبود، اما ششمین فیلم پرفروش سال 1933 بود.
    بعد از سررسید موعد قرارداد با پارامونت، زپو بازیگری را رها کرد تا مباشر شود. او و برادرش گومو یکی از بزرگ ترین آژانس های استعدادیابی هالیوود را تأسیس کردند و به ستاره هایی مثل جک بِنی و لانا ترنر کمک کردند تا کارشان را آغاز کنند. گروچو و چیکو در رادیو کار می کردند و صحبت هایی دربارۀ بازگشت به برادوی وجود داشت. اروینگ تالبرگ، که روزی با چیکو در حال بازی بریج بود، بحث دربارۀ احتمال پیوستن برادران مارکس به مترو گلدوین میر را آغاز کرد. آنها با این استودیو قرارداد بستند و از آن پس در عنوان بندی ها با عبارت "گروچو، چیکو، هارپو، برادران مارکس" معرفی می‌شدند.

    1589771_532.jpg

    تالبرگ، بر خلاف فیلمنامه های کاملاً آزاد پارامونت، بر ساختار داستانی قوی تأکید داشت که با آمیختن کمدی آنها با طرح‌های عاشقانه و قطعه های موسیقی غیر کمدی و دردسر سازی برای آدم های واقعاً شرور، آنها را به شخصیت هایی خوشایند تر تبدیل کرد. تالبرگ اصرار داشت فیلمنامه ها دارای نقطۀ فرود باشند، نقطه‌ای که در آن همه چیز برای برادران و عشاق از دست رفته باشد. او برای تنظیم زمان بندی کمدی، نگه داشتن جک های خنده دار و جایگزین کردن جک های بی مزه، روش آزمایش فیلمنامه در حضور تماشاچی قبل از فیلمبرداری را نوآوری کرد. تالبرگ چنگ نوازی هارپو و پیانو‌نوازی چیکو را که از «سوپ اردک» حذف شده بودند، بازسازی کرد.
    اولین محصول همکاری برادران مارکس و تالبرگ «شبی در اپرا» (1935) بود. در این فیلم که هجوی بر دنیای اپرا بود، برادران مارکس با کشاندن اجرای «ایل ترواتوره» به هرج و مرج، به دو خوانندۀ عاشق کمک کردند. فیلم با آن صحنۀ معروف که تعداد نامعقولی از افراد در یک اتاق کوچک مجلل در کشتی جمع شده اند، موفقیت بزرگی کسب کرد و دو سال بعد با فیلمی موفق تر با نام «یک روز در مسابقه» (1937) دنبال شد؛ در این فیلم، برادران باعث آشوب در یک آسایشگاه و یک مسابقۀ اسب دوانی شدند.
    در سال 1969، گروچو در مصاحبه ای با دیک کوِت گفت که دو فیلمی که با تالبرگ ساختند، بهترین فیلم هایشان تا آن زمان بوده است. برادران مارکس، با وجود موفقیت فیلم هایشان با تالبرگ، در سال 1937 ام جی ام را ترک کردند؛ تالبرگ ناگهان در 14 سپتامبر 1936، دو هفته بعد از شروع فیلمبرداری «یک روز در مسابقه»، درگذشت و آنها را در استودیو بدون پشتیبان گذاشت.
    برادران بعد از تجربه ای کوتاه در آر کِی او پیکچرز، با فیلم «خدمات اتاق» (1938)، به ام جی ام برگشتند و سه فیلم دیگر تولید کردند: «در سیرک» (1939)، «به غرب می روند» (1940) و «فروشگاه بزرگ» (1941). قبل از اکران فیلم آخر، آنها اعلام کردند که از بازیگری کناره می گیرند. با این حال، چهار سال بعد، چیکو برادرانش را متقاعد کرد تا دو فیلم دیگر بسازند. «شبی در کازابلانکا» (1946) و «عاشق پیشه» (1949) هر دو توسط یونایتد آرتیستس به نمایش درآمدند.
    از سال 1940 به بعد، چیکو و هارپو با هم و جداگانه در کلوب های شبانه و کازینوها ظاهر می شدند. چیکو رهبری یک گروه موسیقی بزرگ به نام ارکستر چیکو مارکس را بر عهده گرفت (که مل تورمی 17 ساله خوانندۀ آن بود). گروچو در سال های 1940، چندین کار رادیویی انجام داد و مسابقۀ «شما روی زندگی خود شرط می بندید» را اجرا کرد که از 1947 تا 1961 از رادیو و تلویزیون ان بی سی پخش می شد. او چند کتاب نیز نوشت، از جمله «گروچو و من» (1959)، «خاطرات یک عاشق کچل» (1964) و «نامه های گروچو» (1967).
    گروچو و چیکو در فیلم کوتاهی برای تبلیغ مجلۀ «ستردی ایونینگ پست» به کارگردانی شیمس کالهین انیماتور، داماد چیکو، حضوری کوتاه داشتند. گروچو، چیکو و هارپو با هم (در صحنه های جداگانه) در «داستان انسان» (1957) بازی کردند. این سه برادر در سال 1959، تولید سریال «معاون سراف» را آغاز کردند که در آن هارپو و چیکو نقش فرشته های دست و پا چلفتی و گروچو نقش رئیس آنها "معاون سِراف" را بر عهده داشتند. زمانی که معلوم شد چیکو به خاطر آرتریواسکلروز شدید قابل بیمه شدن نیست (و نمی تواند دیالوگ هایش را به خاطر بسپارد)، پروژه رها شد.
    در 8 مارس همان سال، چیکو و هارپو در «جواهر دزدی باورنکردنی»، یک پانتومیم نیم ساعته در برنامۀ «تئاتر جنرال الکتریک» از شبکۀ سی بی اس، نقش دزدهای ناشی را بازی کردند. گروچو حضوری کوتاه در صحنۀ آخر داشت که در آن تنها دیالوگ یک خطی خود را می‌گوید («تا وقتی وکیلمان را نبینیم حرف نخواهیم زد!»)؛ اسم او به دلیل محدودیت هایی که در قرارداد با ان بی سی داشت، در فیلم ذکر نشد.
    بر اساس مقاله ای از نیوزویک در سپتامبر 1957، گروچو، هارپو، چیکو و زپو برای حضور در نقش خودشان در زندگینامه ای با عنوان «زندگی و دوران برادران مارکس» قرارداد بستند. علاوه بر این که فیلم یک زندگینامۀ غیر داستانی بود، قرار بود برادران را در حال بازآفرینی صحنه های زیادی از دوران ودویل و برادوی که قبلاً فیلمبرداری نشده بود، نشان دهد. این فیلم، اگر ساخته می شد، می توانست اولین اجرای این چهار برادر از سال 1933 باشد. پنج برادر مارکس تنها یک حضور تلویزیونی در کنار هم داشتند؛ در سال 1957، آنها در یکی از اولین برنامه های «نمایش امشب» با نام «امشب! آمریکا بعد از تاریکی» با اجرای جک لیسکولی حاضر شدند.
    در سال 1960، بیلی وایلدر کارگردان تحسین شده در نظر داشت فیلم جدیدی با شرکت برادران مارکس نوشته و کارگردانی کند. این فیلم که به صورت آزمایشی «یک روز در سازمان ملل» نام گرفت، قرار بود کمدی دسیسۀ بین المللی در اطراف ساختمان سازمان ملل در نیویورک باشد. وایلدر بحث هایی با گروچو و گومو داشت، اما پروژه به علت بیماری هارپو به تأخیر افتاد و سپس کاملاً رها شد، زیرا چیکو در 1961 درگذشت. او 74 سال داشت. سه سال بعد، در 28 سپتامبر 1964، هارپوی 75 ساله، یک روز بعد از عمل جراحی قلب، در اثر حملۀ قلبی درگذشت.
    در سال 1966، کمپانی فیلمیشن پروژه ای آزمایشی برای کارتون برادران مارکس تولید کرد. صدای گروچو توسط پت هرینگتون جونیور و صداهای دیگر توسط تد نایت و جو بسِر تأمین شدند.
    در سال 1970، چهار برادر مارکس در ویژه برنامۀ انیمیشن تلویزیون ان بی سی به نام «کمدین های دیوانۀ دیوانۀ دیوانه»، تهیه شده در کمپانی انیمیشن رنکین-بس گرد هم آمدند. در این ویژه برنامه بازی های کمدین های مشهور مختلف، از جمله دابلیو. سی. فیلدز، جک بنی، جورج برنز، هنی یانگمن، برادران اسماثرز، فلیپ ویلسن، فیلیس دیلر، جک ای. لئونارد، جورج جسِل و برادران مارکس بازسازی شده بودند.
    بیشتر کمدین ها برای همتایان انیمیشنی خود صداپیشگی کردند، به جز فیلدز و چیکو مارکس (هر دو درگذشته بودند) و زپو مارکس (که کار نمایش را در 1933 رها کرده بود). پل فریز صداپیشه جای هر سۀ آنها صحبت کرد (برای هارپو نیازی به صدا نبود). قسمت برادران مارکس بازسازی صحنه ای از نمایش برادوی آنها «خواهم گفت او است» بود، تقلید هجوآمیز از ناپلئون که گروچو آن را جزء خنده دارترین برنامه های برادران می‌دانست. نام رومیو مولر به عنوان نویسندۀ بخش هایی خاص از این نمایش ذکر شده، اما فیلمنامۀ صحنۀ کلاسیک ناپلئون را احتمالاً گروچو نوشته است.
    در 16 ژانویه 1977، برادران مارکس به تالار مشاهیر سینما راه یافتند. گومو در آوریل 1977، گروچو در اوت 1977 و زپو در نوامبر 1979 درگذشتند. اما تأثیر آنها در جامعۀ سرگرمی تا قرن 21 همچنان ادامه دارد.
    بسیاری از نمایش های تلویزیونی و فیلم های سینمایی از ارجاع به برادران مارکس بهره می برند. برای مثال، در کارتون‌های «یاکو و واکو» و «تاینی تونز» از جوک ها و هجوهای برادران مارکس استفاده می شود. هاکای پیرس (الن آلدا) در سریال «مَش» گاهی اوقات یک بینی مصنوعی و عینک می زند و با یک سیگار برگ در دست، نقش گروچو را برای بیمارانی که در حال بهبودی از عمل جراحی هستند، بازی می کند تا سرگرمشان کند.

    1589772_384.jpg

    در قسمت های ابتدایی، شخصیتی آوازخوان در پشت صحنه وجود دارد که به یاد او کاپیتان اسپالدینگ نامیده می شود. باگز بانی در کارتون «اسلیک هِر» (1947) ادای گروچو را در می آورد، و اِلمر فاد مثل هارپو لباس پوشیده و با ساطور دنبال او می دود. در کارتون «هالیوود خارج می شود» ساختۀ تکس اوری در سال 1941، گروچو و هارپو نیز حضور دارند. این دو در کارتون هایی با حضور میکی ماوس، فلیپ قورباغه و دیگران، گاهی با چیکو و زپو همراه هستند. در سریال «گرگ آسمان» در قسمت "محکوم"، چهار فرمول ضد ویروس یک طاعون کشنده به نام چهار برادر مارکس نامگذاری شدند.
    در سریال «همۀ اعضای خانواده»، راب راینر (در نقش مایک استیویک) اغلب ادای گروچو را در می آورد و در یک قسمت که به همراه همسرش به فستیوال فیلم برادران مارکس می روند، او مثل گروچو و سالی استراثرز (در نقش گلوریا استیویک) مثل هارپو لباس می پوشند. در «خوش آمدی کاتر» گِیب کپلن خیلی وقت ها ادای گروچو و رابرت هگیس بعضی وقت ها ادای چیکو و هارپو را در می آورند. در فیلم «هانا و خواهرانش» (1986) ساختۀ وودی آلن، شخصیت وودی بعد از یک اقدام به خودکشی ناموفق، با دیدن بازسازی نمایش «سوپ اردک»، تشویق می شود به زندگی ادامه دهد. او در «منهتن» (1979) می گوید که با برادران مارکس، زندگی ارزش زندگی کردن را دارد.
    در «همه می گویند دوستت دارم» (1996)، وودی آلن و گُلدی هان در مراسم بزرگداشت برادران مارکس در فرانسه، مثل گروچو لباس می پوشند و ترانۀ "زنده باد گاپیتان اسپالدینگ" از فیلم «بیسکوئیت حیوانی» اجرا می شود، در حال که هنرمندان مختلف لباس های برادران مارکس را پوشیده اند و ژست هایی می گیرند که برای طرفداران آنها آشنا هستند. (نام خود فیلم از یکی از ترانه های فیلم «چرندیات» گرفته شده است.)
    هارپو مارکس در طرحی کمدی بر سریال «من عاشق لوسی هستم»، نقش خودش را بازی کرد و به همراه لوسیل بال که مثل هارپو لباس پوشیده بود، صحنۀ آینه از فیلم «سوپ اردک» را بازآفرینی کردند. لوسی زمانی که در فیلم «خدمات اتاق» یک نقش مکمل داشت، با برادران مارکس همکاری کرده بود. چیکو یک بار در مسابقۀ تلویزیونی «من رازی دارم» با لباس هارپو ظاهر شد؛ راز او با این شرح نشان داده شد: «من تظاهر می کنم که هارپو مارکس هستم (ولی چیکو هستم)».
    در سال 1971، زمانی که فضاپیمای مرینر 9 به مدار مریخ رسید، آن سیاره کاملاً غرق در طوفان گرد و غبار بود. تنها شکل هایی که به وضوح دیده می شدند چهار نقطۀ تیره بودند (که اکنون مشخص شده مربوط به آتشفشان های تارسیس و کوه‌های المپوس هستند). کارل سِیگن، اختر شناس آمریکایی، به قدری شیفتۀ این نقاط بود که همکارانش در دانشگاه کورنل به شوخی اسم آنها را "نشانه های کارل" گذاشتند؛ سیگن، به نوبۀ خود، آن نقطه ها را هارپو، گروچو، چیکو و زپو نامید.
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۶): کلودت کولبر
    کلودت کولبِر، زادۀ 13 سپتامبر 1903 و درگذشته به تاریخ 30 ژوئیه 1996، بازیگر آمریکایی و یکی از بانوان پیشرو هالیوود در طول بیش از دو دهه بود که "ترکیبی از زیبایی بی نظیر، دلفریبی، بذله گویی و سرزندگی" توصیف شده است.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: کلودت کولبِر، زادۀ 13 سپتامبر 1903 و درگذشته به تاریخ 30 ژوئیه 1996، بازیگر آمریکایی و یکی از بانوان پیشرو هالیوود در طول بیش از دو دهه بود که "ترکیبی از زیبایی بی نظیر، دلفریبی، بذله گویی و سرزندگی" توصیف شده است. در سال 1999، موسسه فیلم آمریکا کلودت کولبر را پس از مرگش در رتبۀ دوازدهم بزرگ ترین ستاره های زن سینمای کلاسیک هالیوود قرار داد.
    کولبر کار خود را از سال های پایانی دهۀ 1920، در تولیدات برادوی آغاز کرد و با آغاز سینمای ناطق، کارش در فیلم های سینمایی ادامه داد. او که در ابتدا با پارامونت پیکچرز همکاری می کرد، رفته رفته به سمت بازیگری مستقل تغییر مسیر داد. وی برای بازی در فیلم «یک شب اتفاق افتاد» (1934) اسکار بهترن بازیگر زن را دریافت کرد و برای دو فیلم دیگر نیز نامزد دریافت این جایزه شد. «کلئوپاترا» (1934) و «داستان پالم بیچ» (1942) از دیگر فیلم های مهم او هستند.
    کولبر با صورت گرد سیبی شکل، چشم های درشت، جذابیت، منش اشرافی و استعدادش برای کمدی های سبک همزمان با درام های احساسی، به بازیگر همه کاره ای مشهور شده بود که در نتیجۀ آن به یکی از گران ترین ستاره های سال های 1930 و 1940 تبدیل شد. او در طول زندگی حرفه ای خود، در بیش از شصت فیلم بازی کرد. در سال های 1938 و 1942 پر درآمد ترین بازیگر صنعت سینما بود. او با فرد مک موری در هفت فیلم (1949-1935) و با فردریک مارچ در چهار فیلم (1933-1930) همبازی بود.

    1592306_107.jpg

    با آغاز دهۀ 1950، کولبر از سینما کناره گرفت و به کار در تلویزیون و تئاتر پرداخت، وی در سال 1959، برای بازی در تئاتر «دورِ ازدواج» (1958) نامزد دریافت جایزۀ تونی شد. در دهۀ 1960 کم کار شد، اما در سال های 1970، فعالیت خود را در تئاتر از سر گرفت و برای کارهایش در تئاتر شیکاگو در سال 1980 جایزۀ سارا سیدنز را دریافت کرد. برای بازی در سریال «دو خانم گرینویلز» (1987)، یک جایزۀ گلدن گلوب به دست آورد و نامزد دریافت جایزۀ امی شد.
    نام اصلی کولبر، امیلی "لیلی" کلودت شوشوآن بود و وی در سال 1903 در سن مانده واقع در حومۀ شرقی پاریس، در فرانسه به دنیا آمد. پدرش ژرژ کلود شوشوآن و مادرش ژن ماری نام داشتند. با این که او را با نام امیلی غسل تعمید دادند، لیلی صدایش زدند، چون خاله ای به نام امیلی داشت که با آنها زندگی می کرد. اسم لیلی را از نام بازیگر اهل جرزی، لیلی لنگتری، گرفتند. ژن، امیلی لوو و مادربزرگ کولبر، مری اگوستین لوو در جزایر مانش به دنیا آمده بودند و قبل از رفتن به آمریکا، انگلیسی را به خوبی صحبت می کردند؛ با این حال در جمع خانواده به هر دو زبان فرانسوی و انگلیسی صحبت می شد.
    برادر کولبر، شارل اُگوست شوشوآن نیز در جرزی به دنیا آمده بود. ژن کارهای مختلفی انجام می داد. از آنجا که ژرژ بینایی چشم راست خود را از دست داده و نمی توانست به حرفه ای بپردازد، در بانکداری سرمایه گذاری مشغول شده بود و متحمل شکست های تجاری می شد. ماری لوو قبلاً به آمریکا رفته بود و برادر زن ژرژ نیز در نیویورک زندگی می کرد. ماری می خواست به ژرژ کمک مالی کند، اما همچنین او را تشویق می کرد که بخت خود را در آمریکا بیازماید. کولبر و خانواده اش، از جمله ماری و امیلی لوو، به دنبال فرصت های شغلی بیشتر در سال 1906 به منهتن مهاجرت کردند. آنها در طبقۀ پنجم خانه ای در خیابان 53 زندگی می کردند.
    کولبر گفته است که بالا رفتن از پله های آن خانه تا طبقۀ پنجم، هر روز تا سال 1922، باعث زیبایی پاهای او شده است. والدین او نام قانونی او را رسماً به لیلی کلودت شوشوآن تغییر دادند. ژرژ به عنوان یک کارمند جزء در سیتی بانک کار می کرد. کولبر قبل از این که وارد مدرسه شود، انگلیسی را از مادربزرگ خود یاد گرفت. او از زمانی که اولین مدادش را به دست آورده بود، آرزو کرده بود نقاش شود. خانوادۀ او در سال 1912 تابعیت آمریکا را به دست آوردند. مادرش می خواست خوانندۀ اپرا شود، با این حال، فقط توانست در نقش های مکمل دو فیلم صامت «پایان سفر» (1918) و «نامۀ توهین آمیز» (1919) ظاهر شود.
    کولبر به دبیرستان واشینگتن اروینگ (که به خاطر برنامه های هنری قوی معروف بود) رفت و در آنجا معلم سخنرانی اش، آلیس راستر، او را تشویق کرد تا برای بازی در نمایشنامه ای که خودش نوشته بود، تست بازی بدهد. به این ترتیب او در سال 1919، در 15 سالگی اولین کار تئاترش را با «نقاب زن بیوه» تجربه کرد. با این حال، علاقۀ کولبر هنوز به سمت نقاشی، طراحی مد و هنر تجاری متمایل بود.
    وی که قصد داشت طراح مد شود، به اتحادیۀ دانشجویان هنر نیویورک رفت و خرج تحصیل خود را با کار کردن در لباس فروشی تأمین می کرد. بعد از شرکت در یک مهمانی با آن موریسن، یک نقش کوچک در نمایشنامۀ موریسن به او پیشنهاد شد و با نقش کوچکی در «وستکات های وحشی» (1923) در صحنۀ برادوی ظاهر شد. او از زمان دبیرستان به جای اسم اولش لیلی از کلودت استفاده می کرد و برای اسم هنری خود نام دوشیزگی مادربزرگش، کولبر، را به کلودت اضافه کرد. پدر او در سال 1925 و مادربزرگش در 1930 درگذشتند.
    بعد از امضای قرارداد پنج ساله با ال وودز تهیه کننده، از سال 1925 تا 1929 نقش های ساده را در برادوی بازی می‌کرد. در طول این دوره، او از نقش تکراری پیشخدمت فرانسوی بیزار شد. بعدها گفت: «در روزهای اول، می خواستند به من نقش های فرانسوی بدهند ... به خاطر همین عادت داشتم اسمم را به جای کولبر، کولبرت تلفظ کنم، درست همانطور که نوشته می شود. نمی خواستم به عنوان "آن دختر فرانسوی" کلیشه شوم.» بازی او در نقش رام کنندۀ مار در «پوست کَن» (1927) تحسین منتقدان را برانگیخت. او این نقش را در اجرای این نمایش در وست اند لندن تکرار کرد. بازی او توجه لیلند هیوارد تهیه کنندۀ تئاتر را جلب کرد و او کولبر را برای نقش قهرمان فیلم «به خاطر عشق به مایک» (1927) معرفی کرد. امروزه گفته می شود که این فیلم صامت گم شده است. بهر حال این فیلم فروش چندان خوبی نداشت.

    در سال 1928 کلودت با پارامونت پیکچرز قرارداد بست؛ این استودیو در آن زمان به دنبال بازیگران تئاتر بود که بتوانند از پس دیالوگ های فیلم های جدید ناطق برآیند. ظرافت و شیک پوشی و صدای آهنگین او از بهترین دارایی هایش بودند. در فیلم «سوراخی در دیوار» (1929) تماشاگران متوجه زیبایی او شدند، اما او در ابتدا بازی در فیلم را دوست نداشت. اولین فیلم های او در نیویورک ساخته می شدند. در حین ساخت فیلم «بانو دروغ می گوید» (1929) شب ها در تئاتر «ناپل را ببین و بمیر» بازی می کرد. «بانو دروغ می گوید» نیز پرفروش بود. در سال 1930، او در فیلم «آبگیر بزرگ» که در انگلیس و فرانسه فیلمبرداری می شد، در مقابل موریس شوالیه بازی کرد.
    در «قتل شبه عمد» (1930) همبازی فردریک مارچ بود و برای بازی در نقش زنی که متهم به قتل شبه عمد با وسیلۀ نقلیه شده بود، تحسین منتقدان را دریافت کرد. او در چهار فیلم با مارچ همبازی شد، از جمله «افتخار در میان عاشقان» (1931) به همراه جینجر راجرز. از آنجا که این فیلم‌ها موفقیت تجاری در پی داشتند، وی در «آقای پارکس اسرارآمیز» (1931) نیز بازی کرد؛ این فیلم نسخۀ فرانسوی زبان «قرمز روشن» برای بازار اروپا بود، با این حال در ایالات متحده نیز به نمایش درآمد. او در فیلم موزیکال «ستوان خنده رو» ساختۀ ارنست لوبیچ که دهمین فیلم پرفروش آن سال آمریکا بود، پیانو نواخت و آواز خواند؛ بازی زیرکانۀ او در یک نقش اول در مقابل میریام هاپکینز تحسین شد. او آن سال را با بازی در فیلم نسبتاً موفق «زنِ او» در کنار گری کوپر به پایان رساند.
    کلودت زمانی در زندگی حرفه ای خود پیشرفت اساسی کرد که سسیل بی. دمیل او را در نقش زن اغواگر فیلم تاریخی حماسی «علامت صلیب» (1932) در مقابل فردریک مارچ و چارلز لوتن انتخاب کرد. این فیلم یکی از پرفروش ترین فیلم های او بود. در سال 1933، دربارۀ قراردادش با پارامونت دوباره مذاکره کرد تا بتواند در فیلم های استودیوهای دیگر نیز حضور یابد. در فیلم «خوانندۀ غمگین» (1933) با بازی ریکاردو کورتس و دیوید منرز نیز از صدای آوازی او استفاده شد. در سال 1933، وی سیزدهمین بازیگر موفق گیشه بود. تا آن سال، در 20 فیلم بازی کرده بود، یعنی به طور میانگین سالی چهار فیلم. بسیاری از نخستین فیلم هایش موفق بودند و بازی او نیز تحسین شده بود. نقش های اصلی او جدی و متنوع بودند و این همه فن حریف بودن او را ثابت می کرد.
    در ابتدا برای بازی در کمدی اسکروبال «یک شب اتفاق افتاد» (1934) بی میل بود. استودیو با خواستۀ کولبر مبنی بر پرداخت 50.000 دلار و این که فیلمبرداری در چهار هفته تمام شود تا او به تعطیلات برنامه ریزی شده اش برسد، موافقت کرد. وی برای بازی در این فیلم برندۀ اسکار بهترین بازیگر زن شد.

    1592310_986.jpg

    در «کلئوپاترا» (1934)، نقش اصلی را در مقابل وارن ویلیام و هنری ویلکاکسن بازی کرد. این فیلم یکی از پر فروش ترین فیلم های آمریکا بود. از آن پس، کولبر دیگر دوست نداشت در نقش زنان اغواگر دیده شود و اینگونه نقش ها را رد می‌کرد. فیلم بعدی او «تقلید زندگی» (1934) هشتمین فیلم پرفروش آن سال بود.
    محبوبیت روزافزون کولبر به او اجازه داد تا در مورد قراردادش تجدید مذاکره کند و دستمزد خود را بالا ببرد. در سال های 1935 و 1936، او در "نظرسنجی سالانۀ 10 ستارۀ پولساز برتر"، ششمین و هشتمین نفر شد. سپس برای بازی در درام بیمارستانی «جهان های خصوصی» (1935) نامزد دریافت اسکار شد.
    در سال 1936، کولبر قرارداد جدیدی با پارامونت پیکچرز بست و این قرارداد او را به گران ترین بازیگر زن هالیوود تبدیل کرد. در سال 1938 نیز بار دیگر قرارداد را تمدید کرد و بعد از آن، بنا به گزارش ها او با 426.924 دلار ، بالاترین دستمزد را در میان ستاره های هالیوود دریافت می کرد. او در اوج محبوبیت خود در سال های پایانی 1930، برای هر فیلم 150.000 دلار دستمزد می گرفت. در ادامۀ دهۀ 1930، در کمدی ها و درام های رمانتیک پیاپی ظاهر می شد و در هر دو ژانر موفق بود: فیلم هایی مثل «او با رئیسش ازدواج کرد» (1935) به همراه ملوین داگلاس؛ «زنبق طلایی» (1935) و «عروس به خانه می‌آید» (1935)، در هر دو در کنار فرد مک موری؛ «زیر دو پرچم» (1936) با رونالد کولمن؛ «زازا» (1939) با هربرت مارشال؛ «نیمه شب» (1939) با دان آمیچی و «دنیای شگفت آوری است» (1939) با جیمز استوارت.
    در مورد نحوۀ ظاهر شدن بر روی پردۀ سینما بسیار کمال گرا بود. او عقیده داشت نورپردازی و عکاسی از چهره اش دشوار است و اصرار داشت که سمت راست صورتش رو به دوربین نباشد، چون به خاطر شکسته شدن بینی اش در کودکی، برآمدگی کوچکی روی آن به وجود آمده بود؛ این کار بعضی وقت ها مستلزم طراحی مجدد صحنۀ فیلم ها بود. در طول فیلمبرداری «رفیق» (1937)، کارگردان یکی از فیلمبرداران مورد علاقۀ او را اخراج کرده بود. کولبر بعد از دیدن راش های فیلمبرداری شده توسط فیلمبردار جایگزین، با ادامۀ کار او مخالفت کرد. او اصرار کرد فیلمبردار خودش را به کار بگیرند، و پیشنهاد داد که در صورتی که مخارج فیلم از بودجه فراتر برود، از دستمزد خود چشم پوشی می کند.
    گری کوپر از فکر کار کردن با کولبر در اولین کمدی اش «هشتمین زن ریش آبی» (1938) وحشت زده بود؛ این فیلم پانزدهمین فیلم پرفروش آمریکا در آن سال بود. کوپر به او، به خاطر مهارتش در این ژانر، احترام می گذاشت. کولبر نورپردازی و فیلمبرداری یاد گرفت و با شروع فیلمبرداری مخالفت می کرد تا زمانی که متقاعد می شد در زیباترین حالتش دیده خواهد شد. «طبل ها در امتداد موهاک» (1939) با بازی هنری فوندا اولین فیلم رنگی کولبر و ششمین فیلم پرفروش سال بود. اما او به روش نسبتاً جدید فیلم های رنگی اعتماد نداشت و می ترسید تصویرش خوب به نظر نیاید و ترجیح داد از آن به بعد در فیلم های سیاه و سفید بازی کند. در این مدت، او شرکت در برنامۀ محبوب رادیویی «تئاتر رادیویی لوکس» برای رادیو سی بی اس را شروع کرد و از 1935 تا 1954 در 22 قسمت این برنامه صداپیشگی کرد. در برنامۀ رادیویی «تئاتر انجمن سینما» نیز، از 1939 تا 1952 در 13 قسمت آن حاضر شد.
    در 1940، زمانی که متوجه شد می تواند به عنوان بازیگر مستقل برای هر فیلم 150.000 دلار دستمزد بگیرد، قرارداد هفت ساله با پارامونت با دستمزد سالیانه 200.000 دلار را رد کرد. او به کمک مدیر برنامه هایش قادر بود نقش هایی در فیلم های معتبر به دست آورد و این دوره اوج توان درآمدزایی او را نشان می دهد. «شهر در راه پیشرفت» (1940) سومین فیلم پرفروش سال شد. با این حال، کولبر یک بار گفت که «برخیز عشق من» (1940) فیلم محبوب او در میان تمام فیلم هایش است. این فیلم برندۀ اسکار بهترین داستان شد. در جریان فیلمبرداری «با افتخار خوشامد می گوییم!» (1943)، بین کولبر و همبازی اش پالت گادرد که همبازی دیگرشان ورونیکا لیک را ترجیح می داد، اختلاف ایجاد شد.
    از طرفی کولبر به حفظ استانداردهای بالای حرفه‌ای‌گری و کیفیت در طول فیلمبرداری معروف بود. این فیلم دوازدهمین فیلم پرفروش سال 1943 بود. دیوید اُ. سلزنیک که تحت تأثیر نقش کولبر در این فیلم قرار گرفته بود، نقش اول فیلم «از وقتی تو رفتی» (1944) را به او پیشنهاد داد. او در ابتدا نقش مادر چند نوجوان را رد کرد، اما سلزنیک سرانجام بر حساسیت او پیروز شد. این فیلم در ژوئن 1944 به نمایش درآمد و با فروش بیش از 5 میلیون دلار در گیشه، چهارمین فیلم پرفروش کشور شد. جیمز ایجی منتقد جنبه‌های مختلف فیلم و به ویژه عملکرد کولبر را تحسین کرد. او برای این فیلم، نامزد اسکار بهترین بازیگر زن شد.

    1592308_964.jpg

    در سال 1945، کولبر به همکاری خود با پارامونت پیکچرز پایان داد و به کار به صورت مستقل در فیلم هایی مانند «همسر مهمان» در کنار دان امیچی ادامه داد. او در فیلم «نامحدود» (1946) محصول استودیوهای آر کی او در مقابل جان وین بازی کرد که فروش آن از 3 میلیون دلار در آمریکا گذشت. کولبر همواره بابت سلیقه و شناختش از مد تحسین می شد و آراستگی و پوشش او در طول دوران حرفه‌ای‌اش بی نقص بود. برای ملودرام «فردا همیشگی است» (1946)، ژان لویی طراح لباس فرانسوی هالیوود برای طراحی لباس های دورۀ 18 سالگی او استخدام شد. این فیلم و «قلب مخفی» (1946) از نظر تجاری بسیار موفق بودند و محبوبیت کلی کولبر در سال 1947، او را به جایگاه نهم فهرست "نظرسنجی ده ستارۀ پولساز برتر" آن سال رهنمون شد.
    او در بازی در مقابل فرد مک موری در کمدی «من و تخم مرغ» (1947) بسیار موفق ظاهر شد. این فیلم هشتمین فیلم پرفروش آن سال بود و بعدها به عنوان دوازدهمین فیلم سودآور آمریکایی در سال های 1940 شناخته شد. فیلم دلهره آور «بخواب عشق من» (1948) با بازی رابرت کامینگز موفقیتی نسبی به دست آورد. در سال 1949، وی هنوز در جایگاه بیست و دوم پولسازترین ستاره ها قرار داشت.
    کمدی رمانتیک «عروسِ فروشی» (1949) که در آن کولبر در کنار جورج برنت و رابرت یانگ، بخشی از یک مثلث عشقی را تشکیل می داد، نقدهای خوبی دریافت کرد. نقش آفرینی او در فیلم «آن سه به خانه آمدند» (1950) با موضوع جنگ اقیانوس آرام نیز از سوی منتقدان مثبت ارزیابی شد. با این حال، «خشم پنهان» (1950) محصول آر کی او، ملودرام رمزآلودی بود که نقدهای متغیری دریافت کرد. در این دوره، بنا به دستور پزشک نمی توانست بعد از ساعت 5 بعد از ظهر کار کند. از آنجا که کولبر هنوز هم شبیه دختران جوان بود، ورود به مرحلۀ بازی در نقش شخصیت های بالغ تر، به دلیل نزدیک شدن به میانسالی، برایش مشکل بود. او زمانی گفت: «من کمدین خیلی خوبی بودم، اما همیشه با آن تصویر مبارزه هم می کردم.»
    در سال 1949، وی برای بازی در نقش مارگو چنینگ در «همه چیز دربارۀ ایو» انتخاب شد، زیرا کارگردان فیلم جوزف ال. منکییویچ احساس می کرد که او بهترین معرف سبکی است که وی برای آن نقش در نظر دارد. اما کولبر دچار آسیب شدید در ناحیۀ پشت شد و این باعث شد تا کمی قبل از آغاز فیلمبرداری از فیلم کنار برود. نقش به بت دیویس رسید که برای آن نامزد دریافت اسکار شد. بالاخره به دلایل مالیاتی به اروپا سفر کرد و در سال های ابتدایی دهۀ 1950 فیلم های کمتری بازی کرد. او در «امور سلطنتی در ورسای» (1954) در کنار اورسن ولز ظاهر شد، تنها فیلمی که برای یک کارگردان فرانسوی بازی کرد، هر چند او فقط یک نقش مکمل داشت. این فیلم در سال 1957 در ایالات متحده به نمایش درآمد.
    در سال 1954، یک قرارداد پخش میلیون دلاری با تلویزیون ان بی سی را رد کرد، اما با بازی در چند تئاتر تلویزیونی در تلویزیون سی بی اس موافقت کرد. بعد از حضوری موفق در نسخۀ تلویزیونی «خانوادۀ سلطنتی»، بازی در چند برنامۀ متنوع را آغاز کرد. از سال 1954 تا 1960، در اقتباس های تلویزیونی از «روح شوخ طبع» در سال 1956 و «زنگ های کلیسای سینت مری» در 1959 بازی کرد. همچنین در «رابرت مونتگمری تقدیم می کند»، «سالن 90» و «تئاتر زین گری» بازیگر مهمان بود. در سال 1954، کولبر بیست و هشتمین مراسم جوایز آکادمی اسکار را اجرا کرد. وی در 1958، با تئاتر «دورِ ازدواج» به برادوی بازگشت و برای آن نامزد دریافت جایزۀ تونی بهترین بازیگر زن شد.
    او بازگشت کوتاهی به سینما داشت و در فیلم «پریش» (1961) نقش مقابل تروی داناهیو را بازی کرد. او با بازی در نقش مکمل مادر در این فیلم، برای آخرین بار روی پردۀ بزرگ ظاهر شد. فیلم فروش خوبی داشت. با این حال، کولبر توجه کمی از رسانه ها دریافت کرد. بعد از آن به مدیر برنامه های خود دستور داد تا دیگر برای پیدا کردن نقش های سینمایی برای وی تلاش نکند، زیرا پیشنهادی وجود نداشت.
    وی هر از گاهی ریسک های موفقیت آمیزی برای حضور در نمایش های برادوی داشت، از جمله در «فعل بی قاعدۀ دوست داشتن» (1963)، «مرغ ماهیخوار» (1978) که در آن با رکس هریسون همبازی بود و «آیا ما همه نیستیم؟» (1985) به کارگردانی فردریک لانسدِیل، باز هم در کنار رکس هریسون. وی زمانی به یک مصاحبه گر گفت: «به نظر می‌رسید تماشاگران همیشه از دیدن من خوشحال هستند، و من هم بدجوری از دیدن آنها خوشحال می شدم.»
    کولبر در سال 1987، در سریال تلویزیونی «دو خانم گرنویلز» نقشی مکمل بر عهده گرفت. این برنامه در رتبه بندی بسیار موفق بود. کولبر برندۀ یک گلدن گلوب و نامزد یک جایزۀ امی شد. منتقدان جدید اشاره کرده اند که کولبر ترکیبی از ویژگی‌های فیزیکی منحصر به فرد (صورت گرد سیبی شکل، چشم های بزرگ، موهای مجعد، بدن باریک و بلند)، صدای ظریف، منش اشرافی، بازی راحت، سرزندگی و بذله گویی، سبک هوشمندانه، وقت شناسی کمدی و فریبندگی توأم با وقار داشت که او را از سایر کمدین های سال های 1930 متمایز می کند. او در فیلم های کمدی اش همیشه نقش زنان زیرک و متکی به خود را بازی می کرد، اما بر خلاف بسیاری از هم دوره هایش وارد کمدی فیزیکی نشد. شخصیت های او بیشتر مشاهده‌گر و تفسیرگر بودند.
    کولبر در سال 1928 با نورمن فاستر کارگردان و بازیگر ازدواج کرد که با او در تئاتر «پوست کَن» و فیلم «مرد جوانی از منهتن» (1930) همبازی بود. از آنجا که آنها جدا از هم زندگی می کردند، ازدواجشان تا مدت ها یک راز باقی ماند. کولبر در لس آنجلس خانه ای با مادرش شریک بود، اما مادر سلطه جوی او از فاستر بیزار بود و ظاهراً او را به خانه راه نمی داده است. کولبر و فاستر در سال 1935 در مکزیک از هم طلاق گرفتند.

    1592309_978.jpg

    چهار ماه بعد از طلاق از فاستر، او با جول پرسمن متخصص و جراح دانشگاه یو سی ال اِی ازدواج کرد. زندگی مشترک آنها 33 سال طول کشید، یعنی تا زمان مرگ پرسمن بر اثر سرطان کبد در سال 1968. مادر کولبر در سال 1970 و برادرش شارل در 1971 از دنیا رفتند، بنابر این تنها فامیل زندۀ او برادر زاده اش کوکو لوئیس، دختر شارل بود. کلودت کولبر در سه سال آخر زندگی اش چند سکتۀ خفیف داشت. او در سال 1996، در منزلش در باربادوس درگذشت. پیکر او برای سوزاندن و مراسم تشییع به نیویورک منتقل شد. خاکستر او در آرامگاه کلیسای گودینگز بِی شهر اسپایتستاون باربادوس، در کنار مادر و همسر دومش به خاک سپرده شد.
    حقایقی درباره کلودت کولبر که شاید ندانید:
    1. از ویژگی های ظاهری کلودت کولبر می توان به قد 164 سانتیمتری، صورت سیبی شکل و چشم های درشت اشاره کرد. نام مستعار کولبر، "لی لی" بود.
    2. در سال 1949، در تبلیغات مطبوعاتی سیگارهای چسترفیلد حضور داشت و در سال 1963، در پیام بازرگانی تلویزیونی قهوه مکسول هاوس شرکت کرد. در سال 1933 نیز در تبلیغاتی مطبوعاتی کوکا کولا ظاهر شد. در سال 1938، چهره تبلیغاتی سیگارهای لاکی استرایک بود.
    3. از آنجائی که کولبر همیشه فکر می کرد سمت چپ چهره اش نمای بهتری دارد و زیباتر است، به ندرت نمای تمام رخ یا نیمه راست چهره او را در فیلم هایش می بینیم؛ شاید دلیلش این بوده که بینی اش در کودکی شکسته بود و برآمدگی ای روی بینی اش بود که نمی خواست از نمای راست دیده شود. به خاطر این حساسیت او روی چهره اش، حتی یک بار کل صحنه را از اول طراحی کرده و آراستند تا بتوانند از سمت چپ صورتش فیلمبرداری کنند و به همین ترتیب بود که یک فیلمبردار نیمه راست صورت کولبر را «نیمه تاریک ماه» نامید.
    4. برای بازی در «دور ازدواج» در سال 1959 نامزد جایزه تونی بهترین بازیگر زن (دراماتیک) شد.
    5. موسسه فیلم آمریکا در لیست «50 افسانه بزرگ سینما» رتبه 12 را به کلودت کولبر اختصاص داده است.
    6. دوست صمیمی اش چارلز بوایه را تشویق کرد تا زبان انگلیسی را یاد بگیرد تا بتواند حرفه اش را در آمریکا پیش ببرد.
    7. آنقدر مطمئن بود که در رقابت با بت دیویس در اسکار 1935 شکست می خورد که تصمیم گرفت در مراسم اسکار شرکت نکند. علیرغم این باور، کولبر جایزه اسکار آن سال را برای بازی در فیلم «یک شب اتفاق افتاد» (1934) برد و به یک ایستگاه قطار فراخوانده شد تا جایزه اسکارش را تحویل بگیرد.
    8. پس از فیلمبرداری «قلب مخفی» (1946) با جون الیسون، این دو دوستان صمیمی شدند و کولبر مادرخوانده پاملا پاول، دختر الیسون شد.
    9. نقش هیلدی جانسون در «منشی همه کاره او» (1940) به کولبر پیشنهاد شد که آن را رد کرد. رزالیند راسل به جایش این نقش را بدست آورد.
    10. در کتاب «بانوان کمدین: 100 سال از کمدین های زن بزرگ» اثر استیون ام. سیلورمن از او یاد شده است.
    11. پس از انتشار «خشم پنهان» (1950)، آر کی او به او گزینه کارگردانی علاوه بر بازیگری را به او داد که کولبر این پیشنهاد را رد کرد.
    12. پس از اتمام فیلم «به عشق مایک» (1927) کولبر یک بار برای همیشه گفت: «دیگر فیلمی بازی نخواهم کرد.»
    13. یکی از پنج بازیگر فرانسوی است که جایزه اسکار دریافت کرده اند. دیگر بازیگران فرانسوی که اسکار گرفته اند به ترتیب سال دریافت اسکار عبارتند از: سیمون سینیوره برای «اتاقی در طبقه بالا» (1959)، ژولیت بینوش برای «بیمار انگلیسی» (1996)، ماریون کوتیار برای «زندگی مثل یک گل سرخ» (2007) و ژان دوژاردن برای «آرتیست» (2011).
    14. در فوریه 1960، ستاره ای به کلودت کولبر در پیاده روی مشاهیر هالیوود، در بلوار هالیوود شماره 6812 اهدا شد.
    15. برای نقش اسکارلت اوهارا در فیلم سینمایی «بر باد رفته» (1939) در نظر گرفته شد بود که نهایتاً این نقش به ویوین لی رسید.
    16. در سال 1950 زمانی که در منزلش در باربادوس بود، یکی از مهره های ستون فقراتش در رفت. وی روزی دو بار و هر بار به مدت نیم ساعت در اقیانوس شنا می کرد.
    17. یکی از 14 برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر زن است که شخصاً جایزه اسکار خود را دریافت نکردند. دیگر بازیگرانی که شخصاً جایزه شان را نگرفتند عبارتند از: کاترین هپبورن، جودی هالیدی، جوان کرافورد، ویوین لی، آنا مانیانی، اینگرید برگمن، سوفیا لورن، آن بنکرافت، پاتریشیا نیل، الیزابت تیلور، مگی اسمیت، گلندا جکسون و الن برستین.
    18. هفتمین بازیگر زنی بود که جایزه اسکار گرفت. وی در 27 فوریه 1935 هفتمین جایزه اسکار را برای بازی در «یک شب اتفاق افتاد» (1934) دریافت کرد.
    19. در اصل شهروند آمریکا نبود، بعدها شهروندی آمریکا را بدست آورد.
    20. در سال 1986 بنیاد مجسمه آزادی-جزیره الیس به کولبر مدال افتخار جزیره الیس را اهدا نمود.
    21. در پنج فیلمی که نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم شدند درخشید: «ستوان خنده رو» (1931)، «یک شب اتفاق افتاد» (1934)، «تقلید زندگی» (1934)، «کلئوپاترا» (1934) و «از وقتی تو رفتی» (1944). «یک شب اتفاق افتاد» تنها فیلمی بود که اسکار را برد.
    22. کولبر جمهوری خواه محافظه کار سرسختی بود.
    23. در سال 1989 نیز جایزه دستاورد یک عمر مرکز کندی به وی اهدا شد. در سال 1990، جشنواره فیلم بین المللی سن سباستین جایزه افتخاری دونوستیا را به کلودت کولبر اهدا کرد.
    24. پس از دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن در سال 1935 و جایزه تونی بهترین هنرپیشه زن در سال 1959، کولبر در سال 1980 جایزه سارا سیدونز را برای «کینگ فیشر» برد و در سال 1984 انجمن فیلم لینکلن سنتر، جایزه دستاورد یک عمر را به وی اهدا کرد.
    25. علیرغم آنکه روی صحنه کوتاه دیده می شد، ولی 165 سانتیمتر قدش بود. هدا هاپر نوشته است که کولبر حرفه اش را مقدم تر از هر چیز دیگری حتی زندگی زناشویی اش قرار می داد و همیشه به خودش و می رسید و تمایل عمیقی به روی فرم بودن، داشتن کارایی و بهره وری و تحت کنترل داشتن اوضاع زندگی اش داشت. ای. اسکات برگ (نویسنده) درباره کولبر اظهار داشته بود که کولبر با منش و ظاهر زیبا و شیک خود به تعریف زنانگی برای هم نسل هایش، کمک شایانی کرد.

    نقل قول های شخصی:
    «اکثر ما خوشبختی را درک نمی کنیم تا وقتی که دیگر دیر شده و خوشبختی ای وجود ندارد.»
    «همیشه بر این باور بودم که بازیگری غـ*ـریـ*ــزه می خواهد؛ دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا غـ*ـریـ*ــزه بازیگری دارید یا ندارید
    «مخاطب همیشه طوری نگاه می کند که انگار از دیدم من خوشحال است و من بینهایت از دیدن آنها خوشحالم. اگر آنها شما را بخواهند، دلتان می خواهد که این کار را انجام دهید.»
    «من خود بهتر از هر کسی می دانم بهترین چیز برایم چیست، هر چه باشد بیش از هر فرد دیگری در این دنیا کلودت کولبر بوده ام.»
    «چرا پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و نوه ها رابـ ـطه بسیار خوبی دارند؟ دلیلش مشخص است، آنها دشمن مشترکی به نام مادر دارند.»
    (خطاب به بت دیویس): «تو از همه ما خوش شانس تری. در جوانی کارت را با بازی در نقش زنان مسن تر آغاز کردی و هرگز مجبور نیستی بین فاصله جوانی و پیری پل بزنی.»
    (درباره کلارک گیبل): «خیلی خوشحال بودم از اینکه در فاصله یک متری او قرار گرفتم.»

    1592307_188.jpg

    «بعضی از زنان فکر می کنند که اگر توقع زیادی نداشته باشی، ناامید نمی شوی. من همیشه توقع معجزه داشتم. قطعاً هم ناامید شده ام. ولی ناامیدی هایم نزدیک به معجزه بودند.»
    (در سال 1982): «سعی می کنم معقول زندگی کنم. خوب می خوابم، خوب می خورم و فقط یک نوشیدنی در روز می نوشم. توانسته ام وزنم را روی 49 کیلوگرم ثابت نگه دارم که وزنی است که سالها پیش نیز داشتم. من سه وعده در روز غذا می خورم که اگر در حال کار روی تئاتری باشم، برای انرژی بیشتر به چهار وعده غذا نیاز دارم.» «در سینما همیشه این حس را داشتم و هرگز این حس از بین رفت که هیچوقت بهترین اجرایم را ارائه نداده ام. هرگز حس نکردم که به اندازه کافی تمرین کرده ام. وقتی پس از چهار هفته تمرین روی سن می روید، می دانید دارید چه می کنید و واقعاً هیچ چیزی در دنیا به پای آن حس شگفت انگیز لحظه روبرو شدن با مخاطب نمی رسد.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۷): هنری فوندا
    هنری جینز فوندا، زادۀ 16 مه 1905 و درگذشته به تاریخ 12 اوت 1982، بازیگر سینما و تئاتر آمریکایی بود که در طول پنج دهه فعال بود. وی بزرگ خاندان خانواده ای متشکل از بازیگران مشهور، دخترش جین فوندا، پسرش پیتر فوندا و نوه هایش بریجت فوندا و تروی گریتی بود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: هنری جینز فوندا، زادۀ 16 مه 1905 و درگذشته به تاریخ 12 اوت 1982، بازیگر سینما و تئاتر آمریکایی بود که در طول پنج دهه فعال بود. وی بزرگ خاندان خانواده ای متشکل از بازیگران مشهور، دخترش جین فوندا، پسرش پیتر فوندا و نوه هایش بریجت فوندا و تروی گریتی بود. خانواده و دوستان نزدیکش او را "هَنک" صدا می زدند. او در سال 1999، از سوی موسسه فیلم آمریکا در ردیف ششم فهرست بزرگ ترین ستاره های مرد تمام دوران ها قرار گرفت.
    1609704_615.jpg

    فوندا خیلی زود به عنوان بازیگر برادوی شناخته شد. در سال 1938، به همراه جون تامپکینز در چند نمایش در تئاتر وایت پلینز نیویورک نیز ظاهر شد. کار در هالیوود را در 1935 آغاز کرد و بعد از کسب نامزدی جایزۀ اسکار برای نقش تام جود فیلم «خوشه های خشم» با اقتباس از رمان جان استاینبک دربارۀ مهاجرت خانواده ای اهل اکلاهما به غرب در دوران رکود بزرگ، در حرفۀ خود پیشرفت زیادی کرد.
    در طول پنج دهه کار در هالیوود، تصویر سینمایی قدرتمند و جذابی در کلاسیک هایی مانند «حادثۀ آکس بو»، «آقای رابرتس» و «12 مرد خشمگین» پرورش داد. پس از آن همزمان به سمت فیلم های حماسی تیره تر مانند «روزی روزگاری در غرب» سرجو لئونه و نقش های سبک تر فیلم های خانوادگی مثل «مال تو، مال من و مال ما» با بازی لوسیل بال رفت و در چهل و پنجمین مراسم جوایز آکادمی، برای بازی در آخرین فیلمش «روی دریاچۀ گلدن پات» برندۀ اسکار بهترین بازیگر نقش اول شد.
    فوندا که در گرند آیلند نبراسکا به دنیا آمد، پسر ویلیام بریس فوندا و همسرش هربرتا جینز بود. خانوادۀ او در سال 1906 به اوماهای نبراسکا نقل مکان کردند. اجداد پدری او از اهالی جنوای ایتالیا بودند که به هلند و نسل های بعدی آنها به ایالات متحده مهاجرت کردند و ابتدا در نیویورک و سپس بیشتر آنها در نبراسکا ساکن شدند. آنها خانواده ای صمیمی و بسیار حامی یکدیگر بودند، به ویژه در مورد مسائل مربوط به سلامتی، چرا که به خاطر مذهبشان (کریسچن ساینس) از مراجعه به پزشکان پرهیز می کردند.
    هنری پسری خجالتی و کوتاه قد بود که معمولاً از دختران دوری می کرد و در اسکیت و شنا و دو ماهر بود. او به صورت نیمه وقت در کارخانۀ چاپ پدرش کار می کرد و به شغل روزنامه نگاری فکر می کرد. بعدها، بعد از مدرسه در شرکت تلفن کار کرد. او از طراحی نیز لـ*ـذت می برد و در پیشاهنگی پسران آمریکا فعال بود. در آخرین سال دبیرستان، قد او به بیش از 1.80 متر رسیده بود اما همچنان کمرو بود. سپس به دانشگاه مینه سوتا رفت و روزنامه نگاری خواند، اما تحصیلاتش را به پایان نرساند و در شرکت اعتباری خرده فروشی شروع به کار کرد.
    در بیست سالگی بازیگری را در انجمن تئاتر اوماها با بازی در نمایش «تو و من» در نقش ریکی آغاز کرد؛ در اصل، دوست مادرش دودی براندو (مادر مارلون براندو) به او توصیه کرد که برای یکی از نقش های جوان این نمایشنامه تست بازیگری بدهد. او که همه چیز را از ساخت دکور تا تولید نمایش یاد می گرفت، شیفتۀ صحنه شد و به خاطر توانایی کم خود در بازیگری خجالت زده بود. زمانی که نقش اول «موتن سینما» را به دست آورد، به زیبایی حرفۀ بازیگری پی برد، چرا که باعث می شد او توجه خود را از شخصیت کم حرف خود منحرف کند و با تکیه بر کلمات شخص دیگر، شخصیت های نمایش را خلق کند. او در 1928، تصمیم گرفت کارش را رها کند و برای کسب موفقیت به شرق برود.
    او به دماغۀ کاد رفت و نقش کوچکی در تئاتر کیپ در شهر دنیس ماساچوست بازی کرد. یکی از دوستانش او را به شهر فالمث برد و در آنجا او خیلی زود عضو ارزشمند یونیورسیتی پلیرز، شرکت تئاتر تابستانی بین دانشگاهی، شد. در آنجا با مارگرت سالوان، همسر آینده اش، کار می کرد. جیمز استوارت چند ماه بعد از رفتن فوندا به این گروه پیوست، با این حال آنها به زودی به دوستان دیرینه تبدیل شدند. فوندا این گروه را در پایان فصل 1932-1931، بعد از بازی در اولین نقش حرفه ای خود در نمایش «شوخی» سِم بنللی ترک کرد. جاشوآ لوگان، دانشجوی سال دوم در پرینستن که کارگردان و بازیگر این نمایش بود، نقش تورناکوئینچی، یک پیرمرد ایتالیایی با ریش بلند سفید و موی بلندتر، را به فوندا داد. در کنار آنها برتین وینداست، کنت اسمیث و الینور فلپس نیز از بازیگران این تئاتر بودند.
    فوندا به نیویورک سیتی رفت تا با همسرش مارگرت سالوان زندگی کند. زندگی مشترک آنها کوتاه بود، اما وقتی که جیمز استوارت به نیویورک آمد، بخت فوندا دگرگون شد. جیمی که آدرس فوندا را از جاشوآ لوگان گرفته بود، فوندا را پیدا کرد و این پسران شهرهای کوچک فهمیدند که نقاط مشترک زیادی با هم دارند، به شرطی که دربارۀ سیاست با هم بحث نکنند. آنها با هم همخانه شدند و مهارت های خود را در برادوی کامل کردند. فوندا از 1926 تا 1934 در کارهای تئاتری ظاهر شد. زندگی آنها در دوران رکود بزرگ، با شرایط ناپایدار شغلی، بهتر از بقیۀ آمریکایی ها نگذشت، حتی گاهی پول کافی برای سوار شدن به مترو را نداشتند.

    1609705_240.jpg

    فوندا اولین فرصت حضور در فیلم سینمایی را در سال 1935، به دست آورد؛ او برای نقش اصلی مرد در اقتباس جنت گینور از نمایشنامۀ «کشاورز زن می گیرد» برای کمپانی فاکس قرن بیستم استخدام شد. او که پیش از آن این نقش را در برادوی اجرا کرده بود، توجه منتقدان را به خود جلب کرد. فوندا به یکباره هفته ای 3.00 دلار دستمزد دریافت می کرد و با ستاره هایی مثل کارول لومبارد شام می خورد.
    استوارت خیلی زود به دنبال او به هالیوود آمد و آنها در اتاق های اجاره ای در همسایگی گرتا گاربو، دوباره با هم همخانه شدند. در سال 1935، فوندا در فیلم «من زیادی خیالبافم» شرکت آر کی او با ستارۀ اپرا، لیلی پانس همبازی شد. نیویورک تایمز او را با عبارت "هنری فوندا، دلپذیرترین بازیگر خیل جوانان تازه وارد فیلم های رمانتیک" معرفی کرد. حرفۀ سینمایی فوندا زمانی پیشرفت کرد که در «مسیر تک درخت کاج» (1936) اولین فیلم تکنی کالر در فضای باز، با سیلویا سیدنی و فرد مک موری همبازی شد.
    او در «ماه خانۀ ما است» (1936) با همسر سابقش مارگرت سالوان همبازی شد و بهبود موقت رابـ ـطه شان باعث شد برای مدتی کوتاه به ازدواج دوباره فکر کنند. نقش اول فیلم «فقط یک بار زندگی می کنی» (1937) به کارگردانی فریتز لانگ و با بازی سیدنی به فوندا رسید. او با بازی در مقابل بت دیویس در کمدی رمانتیک «جزبل» (1938) تحسین منتقدان را برانگیخت. پس از آن نقش اصلی فیلم «آقای لینکلن جوان» (1939)، اولین همکاری او با جان فورد کارگردان، به او رسید و در همان سال نقش فرانک جیمز را در «جسی جیمز» (1939) بازی کرد. فیلم دیگر او در این سال «طبل ها در درۀ موهاک» به کارگردانی فورد بود.
    موفقیت فوندا باعث شد فورد او را برای نقش تام جود در نسخۀ سینمایی «خوشه های خشم» (1940)، رمان جان استاینبک انتخاب کند. داریل زانوک تهیه کنندۀ فیلم که ابتدا مخالف حضور فوندا بود و تایرون پاور را ترجیح می داد، به فوندا اصرار کرد قراردادی هفت ساله با استودیوی او، فاکس قرن بیستم ببندد. وی موافقت کرد و در نهایت برای بازی در این فیلم که بسیاری آن را بهترین کارش می دانند، نامزد دریافت جایزۀ اسکار شد. در همان سال او در فیلم «بازگشت فرانک جیمز» (1940) با جین تییرنی همبازی شد. سپس در «بانو ایو» (1941) به کارگردانی پرستن استرجس مقابل باربارا استنویک ظاهر شد و در کمدی اسکروبال موفق «حلقه ها بر انگشتان او» (1942) باز هم در کنار تییرنی قرار گرفت. فوندا برای بازی در وسترن «حادثۀ آکس بو» (1943) بسیار تحسین شد.
    او در نوامبر 1942، برای خدمت در جنگ جهانی دوم به نیروی دریایی ایالات متحده نام نویسی کرد. پیش از آن، او و استوارت برای پشتیبانی از بریتانیا کمک های مالی جمع کرده بودند. او سه سال در پست های مختلف خدمت کرد و چند نشان لیاقت گرفت.
    بعد از جنگ، وی مدتی از سینما فاصله گرفت، در این مدت در مهمانی های هالیوود شرکت می کرد و از زندگی غیر نظامی لـ*ـذت می برد. در سال 1943، فوندا در وسترن «کلمنتاین عزیز من» به کارگردانی جان فورد نقش وایت ارپ را بازی کرد. او تا زمان پایان قراردادش با فاکس هفت فیلم بازی کرد که آخرین آنها «دِیزی کنیون» به کارگردانی اتو پرمنجر و در مقابل جوان کرافورد بود. در سال 1947، در «فراری»، اولین فیلم فورد با استودیوی جدیدش، آرگوزی پیکچرز بازی کرد. سال بعد، در فیلم دیگری از همین کارگردان و استودیو، «دژ آپاچی»، نقش یک سرهنگ سخت گیر ارتش را در مقابل جان وین و شرلی تمپل، در اولین نقش بزرگسالانه اش، بازی کرد.
    فوندا قرارداد بلند مدت دیگری نبست، به برادوی بازگشت و با پوشیدن کلاه افسری خودش نقش اصلی نمایش «آقای رابرتس» را بازی کرد؛ این نمایش یک کمدی دربارۀ نیروی دریایی آمریکا در دورۀ جنگ جهانی دوم در اقیانوس آرام جنوبی بود که در آن یک افسر جوان به نام ستوان داگلاس اِی. رابرتس با فرماندۀ ظالم خود جنگی شخصی به راه می‌اندازد. او برای این نقش جایزۀ تونی سال 1948 را دریافت کرد. وی در ادامه اجرای خود را در تور ملی تکرار کرد و در نمایش های «نقطۀ بی بازگشت» و «دادگاه نظامی شورش کِین» هم با موفقیت ظاهر شد. بعد از هشت سال دوری از سینما، در سال 1955 با ادامۀ الگوی جان بخشیدن به نقش های تحسین شدۀ صحنه ای روی پردۀ بزرگ، در نسخۀ سینمایی «آقای رابرتس» در کنار جیمز کاگنی، ویلیام پاول و جک لمون بازی کرد. در فیلم «آقای رابرتس» فوندا با جان فورد که به او مشت زده بود درگیر شد و قسم خورد که دیگر با این کارگردان کار نکند. با این که او سال ها بر سر حرف خود ماند، در مستند پیتر بوگدانوویچ به کارگردانی جان فورد و در مستندی دربارۀ دوران حرفه ای فورد، دربارۀ او با حرارت سخن گفت. او شرکت در این مستندها را رد کرده بود، تا این که باخبر شد فورد برای دادن نقش اول فیلم «آقای رابرتس» به فوندا اصرار داشته تا او بعد از سالها تمرکز بر تئاتر، کار در سینما را از سر بگیرد.
    بعد از این فیلم، در اقتباس سینمایی پارامونت پیکچرز از رمان حماسی «جنگ و صلح» (1956) اثر لئو تولستوی ظاهر شد؛ این داستان دربارۀ تهاجم ناپلئون امپراتور فرانسوی به روسیه در 1812 بود که فوندا در آن نقش پییر بیزوخُف را در مقابل آدری هپبورن بازی کرد. فیلمبرداری این فیلم دو سال طول کشید. او در سال 1956 با آلفرد هیچکاک همکاری کرد و در «مرد عوضی» نقش مردی را بازی کرد که به اشتباه متهم به دزدی شده است؛ کار نامعمول نیمه مستند هیچکاک بر مبنای یک اتفاق واقعی بود که قسمتی از آن در محل وقوع این حادثه فیلمبرداری شد.
    در سال 1957، فوندا با فیلم «12 مرد خشمگین» برای اولین بار به تهیه کنندگی فیلم پرداخت و خود نیز در آن بازی کرد. فیلم بر اساس یک نمایش تلویزیونی و فیلمنامه ای از رجینالد رُز بود که سیدنی لومت آن را کارگردانی کرد. فیلمبرداری این فیلم کم هزینه که بیشتر آن در فضای تنگ یک اتاق هیأت منصفه می گذشت، در 17 روز کامل شد. بازیگران توانایی مانند جک کلاگمن، لی جی. کاب، مارتین بالسام و ای. جی. مارشال در آن بازی می کردند. داستان قوی 12 عضو هیأت منصفه که دربارۀ سرنوشت مردی متهم به قتل تصمیم می گیرند، تحسین منتقدان سراسر دنیا را برانگیخت. فوندا و رجینالد رُز برای تهیۀ فیلم به طور مشترک نامزد جایزۀ اسکار و گلدن گلوب شدند و جایزۀ بهترین بازیگر بفتا نیز برای بازی در نقش عضو هشتم هیأت منصفه به فوندا رسید.

    1609706_799.jpg

    استقبال از فیلم در ابتدا ضعیف بود، اما بعد از دریافت تحسین منتقدان و چند جایزه به موفقیت رسید. با وجود این نتیجه، فوندا با خود عهد بست که دیگر هرگز فیلمی تهیه نکند، زیرا می ترسید شکست در این زمینه باعث شود حرفۀ بازیگری او از مسیر خود خارج شود. بعد از بازی در فیلم های وسترن «ستارۀ حلبی» (1957) و «جادوگر» (1959) دوباره به این حوزه بازگشت و به تهیۀ سریال تلویزیونی وسترن «معاون کلانتر» (1961-1959) پرداخت که در آن نقش کلانتر سایمن فرای را بازی می کرد. همبازی های او در این سریال، آلن کیس و رید مورگان بودند.
    در طول دهۀ 1960، فوندا در تعدادی فیلم حماسی جنگی و وسترن مانند «طولانی ترین روز» و «چگونه غرب تسخیر شد» (هر دو در 1962)، «موقعیت خطرناک» (1965) و «نبرد تانک ها» (1965) بازی کرد. در فیلم معمایی جنگ سرد «وضعیت رفع خطر» (1964)، او نقش رئیس جمهور آمریکا را داشت که پس از این که بمب افکن های آمریکایی به اشتباه دستور حمله به اتحاد جماهیر شوروی را دریافت می کنند، سعی می کند از راه مذاکرات فشرده با رهبران شوروی از هولوکاست هسته ای جلوگیری کند. او با فیلم «کوهستان اسپنسر» (1963) به سینمایی بانشاط تر باز می گردد؛ این فیلم الهام بخش ساخت سریال «خانوادۀ والتون» در سال های 1970، بر اساس رکود بزرگ اقتصادی دهۀ 1930 از خاطرات ارل همنر پسر بود.
    فوندا در «روزی روزگاری در غرب» (1968) بر خلاف همیشه در نقشی شرور، شخصیت فرانک، ظاهر شد. او که ابتدا نقش را رد کرده بود، به اصرار ایلای والک و سرجو لئونه که برای قانع کردن او از ایتالیا به آمریکا پرواز کرده بود، متقاعد شد که نقش را بپذیرد. فوندا تصمیم گرفته بود لنز قهوه ای رنگ استفاده کند اما لئونه تضاد حاصل از مقابلۀ نماهای نزدیک از چشم های آبی معصوم او با شخصیت بی رحم شخصیت فرانک را ترجیح می داد.
    رابطۀ فوندا و جیمی استوارت با اختلافات سیـاس*ـی شان پابرجا بود، فوندا لیبرال دموکرات بود و استوارت جمهوری خواه محافظه کار. بعد از یک مشاجرۀ داغ، از صحبت دربارۀ سیاست اجتناب کردند. این دو مرد در «پنج مرد قانون شکن» (1968) که فوندا باز هم نقش ضد قهرمان را داشت، با هم همبازی شدند. در سال 1970، آن دو در وسترن کمدی «باشگاه اجتماعی شاین» بازی کردند. آنها برای اولین بار در کمدی «روش بانشاط ما» (1948) در کنار هم بازی کرده بودند که ویلیام دیمارست و فرد مک موری و کارل سوئیتسر نیز در آن حضور داشتند.
    فوندا در سال های 1970، با این که به هفتاد سالگی رسیده بود به کار در تئاتر، تلویزیون و سینما ادامه می داد. او در سال 1970، در سه فیلم ظاهر شد؛ موفق ترین آنها «باشگاه اجتماعی شاین» بود و دو فیلم دیگر عبارت بودند از «برای قهرمانان خیلی دیر است» که در آن یک نقش فرعی داشت و «خزنده» دربارۀ پاریس پیتمن پسر (با بازی کرک داگلاس) بود که تلاش می کرد از زندانی در آریزونا فرار کند.
    فوندا به تولیدات تلویزیونی و خارجی روی آورد و در دهه ای که بسیاری از بازیگران سالخوردۀ سینما از کم کاری رنج می‌بردند، همچنان به فعالیت ادامه داد. او بین سال های 1971 تا 1972 در سریال تلویزیونی «خانوادۀ اسمیث» بازی کرد. برای بازی در فیلم تلویزیونی «اسب قرمز» (1973) با اقتباس از رمان جان استاینبک، نامزد دریافت جایزۀ امی شد. بعد از ملودرام ناموفق «چهارشنبۀ خاکستری» در هالیوود، در سه فیلم ایتالیایی ظاهر شد که در 1973 و 1974 به نمایش درآمدند. موفق ترین این فیلم ها، «اسم من هیچکس است» بود که فوندا را در نقش کمدی یک تفنگدار پیر نشان می دهد که نقشه های او برای بازنشستگی، توسط یک طرفدار هر بار به نوعی خنثی می شود.
    فوندا در آخرین سال های زندگی به بازی در تئاتر ادامه داد و از جمله در چندین نقش سنگین در برادوی ظاهر شد. وی در سال 1974 برای بازی در درام زندگینامه ای «کلارنس دارو» به برادوی بازگشت و برای آن نامزد دریافت جایزۀ تونی شد. سلامت او سال ها بود که رو به ضعف گذاشته بود، اما نخستین نشانه های بیرونی زمانی رخ داد که او بعد از یک اجرا در آوریل 1974، از فرط خستگی بیهوش شد. بعد از بروز یک آریتمی قلبی حاصل از سرطان پروستات، بعد از جراحی سرطان یک دستگاه ضربان ساز قلب برای او نصب شد. او در سال 1975 به صحنۀ تئاتر بازگشت. بعد از اجرای نمایش «اولین دوشنبۀ اکتبر» در 1978، به توصیۀ پزشکش بازی در تئاتر را رها کرد، اما به کار در سینما و تلویزیون ادامه داد.
    در 1976، در چندین برنامۀ مهم تلویزیونی ظاهر شد که اولین آنها «مسیر برخورد» داستان رابطۀ بی ثبات بین رئیس جمهور هری ترومن (با بازی ای. جی. مارشال) و ژنرال مک آرتور (فوندا) بود. بعد از حضور در قسمتی از برنامۀ «شوتایم» با عنوان «تقریباً یک مرد» بر اساس داستان کوتاهی از ریچارد رایت، در سریال حماسی «کاپیتان ها و پادشاهان» بر مبنای رمان تیلور کالدوِل بازی کرد. سه سال بعد در سریال «ریشه ها: نسل های آینده» ظاهر شد. در همان سال در فیلم بسیار موفق «میدوِی» دربارۀ جنگ جهانی دوم نقش آفرینی کرد.
    او سال های 1970 را با تعدادی فیلم فاجعه ای به پایان برد. در سال 1977، در تریلر ایتالیایی-آمریکایی «بازوها» دربارۀ اختاپوس قاتل و فیلم معمایی آمریکایی «قطار هوایی» بازی کرد که در دومی در کنار ریچارد ویدمارک و هلن هانت جوان حضور داشت. در 1978، در فیلم اکشن «دستۀ زنبورها» دربارۀ زنبورهای قاتل باز هم با ویدمارک و نیز با الیویا دی هاویلند و خوزه فِرر همبازی شد. در «شهاب سنگ» (1979) دربارۀ فاجعه ای جهانی (برای دومین بار در نقش رئیس جمهور ایالات متحده) در کنار شان کانری، ناتالی وود و کارل مالدن و در فیلم کانادایی «شهر در آتش» (1979) با حضور شلی وینترز و ایوا گاردنر ظاهر شد. او در «واندا نوادا» (1979) با بازی بروک شیلدز و پسرش پیتر فوندا نقش کوچکی بر عهده گرفت.
    از آنجا که سلامتی او رو به افول بود و بین فیلم هایش فاصله های بیشتری می افتاد، منتقدان شروع به توجه به مجموعۀ گستردۀ کارهای او کردند. در سال 1979، او به پاس دستاوردهایش در برادوی، به تالار مشاهیر تئاتر آمریکا راه یافت. به دنبال آن، در 1980 و 1981، به ترتیب جایزه های دستاورد هنری گلدن گلوب و آکادمی اسکار به او اهدا شد.

    1609708_672.jpg

    فوندا تا اوایل سال های 1980 به بازی ادامه داد، هر چند تمام کارهایی که قبل از مرگش در آنها حضور داشت، به جز یکی کار تلویزیونی بودند. اجرای زندۀ او در «پیرترین فارغ التحصیل زنده» نوشتۀ پرستون جونز تحسین شد و بازی او در «ترومپت گیدین» دربارۀ تلاش کلارنس گیدین برای به دست آوردن حق داشتن مشاور حقوقی با هزینۀ دولت برای افراد تهیدست، او را نامزد دریافت جایزۀ امی شد.
    فیلم «روی دریاچۀ گلدن پاند» در سال 1981، با اقتباس از نمایشنامۀ ارنست تامسون، آخرین پیروزی حرفه ای و شخصی فوندا را رقم زد. در این فیلم به کارگردانی مارک رایدل، فوندا برای اولین بار با کاترین هپبورن همبازی شد و دخترش جین فوندا نیز در آن بازی می کرد. فوندا نقش پدری را بازی کرد که از نظر احساسی شکننده و کناره گیر بود و حالا در پایان زندگی اش دست یافتنی تر شده بود. جین فوندا گفته است که عناصر این داستان شبیه رابطۀ آنها در زندگی واقعی بوده و به آنها کمک کرد تا برخی اختلافات را حل کنند. او به امید این که پدرش آن نقش را بازی کند، حق ساخت این فیلم را خرید و بعدها آن را "هدیه ای به پدرم که به طرز باورنکردنی موفق بود"، توصیف کرد.
    فیلم برای اولین بار در دسامبر 1981 به نمایش درآمد و منتقدان به خوبی از آن استقبال کردند. با کسب 10 نامزدی اسکار و فروش 120 میلیون دلاری به موفقیتی غیرمنتظره دست یافت. هپبورن اسکار بهترین بازیگر زن و تامسون اسکار بهترین فیلمنامه و فوندا نیز تنها اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی خود را به دست آوردند؛ او پیرترین برندۀ این جایزه بود و علاوه بر آن یک جایزۀ گلدن گلوب نیز برای این نقش دریافت کرد. فوندا در آن زمان به اندازه ای بیمار بود که نتوانست در مراسم شرکت کند و دخترش جین به نمایندگی او جایزه را دریافت کرد. بعد از مرگ فوندا، برخی منتقدان بازی او را در این فیلم "آخرین و بهترین نقش او" نامیدند. آخرین نقش آفرینی فوندا در درام تلویزیونی «انقلاب تابستانی» در سال 1981 در کنار میرنا لوی بود. این فیلم بعد از تمام شدن فیلمبرداری «روی گلدن پاند» شروع شد و سلامتی فوندا در آن زمان به سرعت رو به زوال بود.
    فوندا پنج بار ازدواج کرد و سه فرزند داشت که یکی از آنها ناتنی بودند. ازدواج او با مارگرت سالوان در 1931 خیلی زود به جدایی انجامید و در سال 1933 آنها رسماً از هم طلاق گرفتند. در 1936 با فرانسیس فورد سیمور بروکا، بیوۀ صنعتگر ثروتمند جورج تاتل بروکا، ازدواج کرد. فوندا فرانسیس را در زمان ساخت فیلم «بال های صبح»، اولین فیلم تکنی کالر بریتانیایی، در انگلستان ملاقات کرد. آنها دو فرزند داشتند، جین که در دسامبر 1937 و پیتر که در فوریۀ 1940 به دنیا آمدند و هر دو بازیگران موفقی شدند. جین دو جایزۀ اسکار بهترین بازیگری دریافت کرد و پیتر دو بار نامزد دریافت اسکار شد.
    در ماه اوت 1949، فوندا به فرانسیس اعلام کرد که قصد طلاق دارد تا بتواند دوباره ازدواج کند؛ زندگی 13 سالۀ آنها برای فوندا با خوشبختی همراه نبود. فرانسیس که به خاطر اعتراف فوندا در هم شکسته و از مشکلات عاطفی در سالهای طولانی به ستوه آمده بود، در ژانویۀ 1950 برای درمان به بیمارستان روانی آستن ریج رفت. در 14 آوریل 1950 در آن بیمارستان خودکشی کرد. او قبل از مرگ، شش یادداشت برای افراد مختلف نوشته بود اما برای همسرش هیچ پیامی به جا نگذاشت. فوندا به سرعت مراسم ترحیم خصوصی برای او ترتیب داد که تنها او و مادر فرانسیس در آن حضور داشتند. سال ها بعد، دکتر مارگرت گیبسون، پزشک معالج فرانسیس در آستن ریج فوندا را "یک شخص سرد، خوددار و یک خودشیفتۀ کامل" توصیف کرد.
    در سال 1950، فوندا با سوزان بلنچرد، دختر یک طراح داخلی استرالیایی، ازدواج کرد. آنها دختری به نام ایمی فیشمن (متولد 1953) را به فرزندی پذیرفتند و سه سال بعد، در 1936 طلاق گرفتند. در سال 1957، فوندا با بارونس ایتالیایی، آفدرا فرانکتی، ازدواج کرد و در 1961 طلاق گرفت. خیلی زود بعد از آن با شرلی می آدامز ازدواج کرد و تا زمان مرگ با او زندگی کرد.
    هنری فوندا در 12 اوت 1982 در اثر بیماری قلبی، در خانه اش در لس آنجلس درگذشت. همسرش شرلی، دخترش جین و پسرش پیتر در آن روز در کنار او بودند. او به سرطان پروستات مبتلا بود اما این بیماری مستقیماً باعث مرگ او نشد. فوندا خواسته بود که هیچ مراسمی برای او برگزار نشود و بلافاصله سوزانده و خاکستر شود.

    1609710_882.jpg

    حقایقی درباره هنری فوندا که شاید ندانید:
    1. فوندا چشم های آبی روشنی داشت و به شیوه خاص راه رفتنش در فیلم های وسترن که به راه رفتن گربه شباهت داشت معروف بود: با تمپویی ساعت وار، آرام قدم بر می داشت و یک پا را جلوی پای دیگر می گذاشت، در حالیکه دست هایش در دو طرف بدنش آویزان بودند.
    2. اغلب نقش کاراکترهای قوی، تدافعی و قهرمان را بازی می کرد که به دنبال اجرای عدالت و برقراری صلح هستند.
    3. بیشتر با جان فورد و سیدنی لومت کار می کرد.
    4. مجله امپایر انگلستان در اکتبر 1997 او را در لیست «صد ستاره برتر سینمایی تمام دوران ها» قرار داد.
    5. نزد دوروتی براندو، مادر مارلون براندو، بازیگری یاد گرفت.
    6. سرگرمی اش ساختن ماکت هواپیما و کایت بود.
    7. از آنجائیکه با هنرپیشه های زیادی رابـ ـطه داشت، در هالیوود به عنوان مرد بانوان معروف بود.
    8. علیرغم آنکه همیشه نقش انسان های صادق و مهربان و قهرمان ها را بازی می کرد، می گویند در خارج از فیلم، انسان سرد و اغلب خشمگینی بود.
    9. دوستی و همکاری بیست ساله اش با جان فورد زمانی به پایان رسید که در سال 1955 هنگام ساخت فیلم «آقای رابرتس» فورد به صورتش مشت زد.
    10. موسسه فیلم آمریکا رتبه ششم «50 افسانه بزرگ سینما» را به او داد.
    11. یکی دیگر از سرگرمی هایش زنبورداری داری بود که پسرش پیتر در فیلم خود آن را نشان داد.
    12. هنری و جین فوندا اولین زوج پدر و دختری هستند که در یک سال (1982)، نامزد جایزه اسکار شدند.

    1609707_529.jpg

    13. سه تا از فیلم های او در میان «100 فیلم الهام بخش تمام دوران ها»ی موسسه فیلم آمریکا قرار دارند: «روی دریاچه گلدن پاند» (1981) رتبه 45، «12 مرد خشمگین» (1957) رتبه 42 و «خوشه های خشم» (1940) رتبه 7.
    14. فوندا یکی از مستعدترین سلبریتی های هالیوودی بود که نقاشی رنگ روغن اغلب از اشیای بیجان کار می کرد. اغلب مبالغ هنگفتی برای خرید تابلوهایش به او پیشنهاد می شد، ولی ترجیح می داد آنها را به دوستانش ببخشد.
    15. آنطور که مایکل باکلی (نویسنده) می گوید، بهترین خاطره دوران کودکی فوندا زمانی بود که مادرش بیدارش کرد تا ستاره دنباله دار هالی را در سال 1910 ببیند.
    16. با آنکه مخالف جنگ ویتنام بود، ولی در نهایت متقاعد شد تا به تور بیست و سه روزه ای در این کشور برود و از سربازان عکس پولاروید و امضا گرفت.
    17. در فوریه 1960 ستاره ای در پیاده روی مشاهیر هالیوود در خیابان واین شماره 1601 در هالیوود کالیفرنیا به وی اهدا شد.
    18. دخترش جین فوندا ادعا می کند که فقط یک بار گریه پدرش را دیده و آن زمانی بود که فرانکلین دی. روزولت، از دنیا رفت.
    19. در هشت فیلم نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم نقش آفرینی کرد: «جزبل» (1938)، «خوشه های خشم» (1940)، «حادثه آکس بو» (1943)، «آقای رابرتس» (1955)، «12 مرد خشمگین» (1957)، «طولانی ترین روز» (1962)، «چگونه غرب تسخیر شد» (1962) و «روی دریاچه گلدن پاند» (1981).
    20. هرگز در فیلمی که برنده جایزه اسکار بهترین فیلم شود ظاهر نشد.
    21. دانش آموخته دانشگاه مینه سوتا بود.

    نقل قول های شخصی:
    «من شبیه پدرم هستم. تا به امروز هر وقت از کنار آینه رد شده و چهره ام را در آن دیده ام، اولین چیزی که به ذهنم رسیده این بود: این پدرم است. فونداها چهره قوی و خاصی دارند.
    - «اگر چیزی در چشم هایم باشد، نوعی صداقت در چهره، آنوقت فکر می کنم می توانم بگویم که آن مرد کسی است که دوست دارم باشم، مردی که می خواهم باشم.»
    - «نمی خواهم ناامیدتان کنم. من آدم جالبی نیستم. هرگز کار خاصی انجام نداده ام جز اینکه افراد دیگری باشم. من واقعاً هنری فوندا نیستم! هیچکس نمی تواند باشد. هیچکس هرگز نمی تواند اینقدر صداقت داشته باشد.»
    - (درباره جان فورد): «فورد چشم زیبایی برای دوربین داشت. وی با تمام بزرگی اش، یک ایرلندی خودپرست است، از هر کس بپرسید همین را به شما می گوید.»
    - «فکر می کنم پول اولین انگیزه من برای رفتن به هالیوود بود. اولین باری که به اینجا آمدم، آرزوی بازیگر شدن و فیلم ساختن نداشتم.»
    - (درباره مارلون براندو): «فکر نمی کنم کسی بهتر از او وجود داشته باشد وقتی بخواهد انسان خوبی باشد.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۸): کلودیا کاردیناله
    کلودیا کاردیناله، زادۀ 15 آوریل 1938، بازیگر ایتالیایی-تونسی است که در تعدادی از تحسین شده ترین فیلم های اروپایی سال های 1960 و 1970، بیشتر ایتالیایی یا فرانسوی، ظاهر شده است.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: کلودیا کاردیناله، زادۀ 15 آوریل 1938، بازیگر ایتالیایی-تونسی است که در تعدادی از تحسین شده ترین فیلم های اروپایی سال های 1960 و 1970، بیشتر ایتالیایی یا فرانسوی، ظاهر شده است.
    او با نام کلود ژوزفین رز کاردیناله در لا گولِت، در همسایگی شهر تونس به دنیا آمد. مادر او یولانده گرکو در کشور تونس و از مهاجران سیسیلی به دنیا آمده بود. خانوادۀ والدین او شرکت کوچک کشتی سازی در تراپانی سیسیل داشتند، اما بعدها در لا گولت ساکن شدند که جامعۀ بزرگی از ایتالیایی ها در آن وجود داشت. پدر او، فرانچسکو کاردیناله، کارگر راه آهن بود که در جِلای سیسیلی به دنیا آمد. کلودیا به زبان های فرانسوی، عربی تونسی و سیسیلی صحبت می کرد و تا زمانی که شروع به بازی در فیلم های ایتالیایی کند، زبان ایتالیایی را یاد نگرفته بود.

    1611110_388.jpg

    کاردیناله به همراه خواهر کوچکترش بلانش در مدرسۀ سن ژوزف دو لاپاریسیون شهر کارتاژ درس خواند. او سپس به مدرسۀ پل کامبون رفت و با هدف معلم شدن از آن فارغ التحصیل شد. او را در نوجوانی کم حرف، مرموز و سرکش توصیف کرده اند که مانند بیشتر دختران هم نسل خود شیفتۀ بریژیت باردو، ستارۀ فیلم «و خداوند زن را آفرید» بود.
    اولین کار سینمایی کاردیناله شرکت در یک فیلم کوتاه به کارگردانی رنه وُتیه به نام «حلقۀ طلا» بود که در جشنوارۀ فیلم برلین با موفقیت به نمایش درآمد. این فیلم باعث شد شهرتی محدود به دست آورد و توسط ژاک باراتیه کارگردان فرانسوی کشف شود. باراتیه در فیلم «گوها» نقش کوچکی به او داد. او که ابتدا بی میل بود بعد از این که باراتیه به او توضیح داد که ترجیح می دهد به جای یک بازیگر ایتالیایی یک بازیگر تونسی در مقابل عمر شریف مصری بازی کند، نقش را قبول کرد.
    به هر حال، این فیلم آغاز حرفۀ سینمایی او را رقم زد. اما نقطه عطف حرفه ای او زمانی بود که در سال 1957 در هفتۀ سینمای ایتالیا در تونس، او برندۀ مسابقۀ زیباترین دختر ایتالیایی در تونس شد و جایزۀ آن سفر به ایتالیا برای جشنوارۀ فیلم ونیز بود. بعد از این که در این رویداد توجه چند تهیه کنندۀ فیلم را به خود جلب کرد، از او دعوت شد در مرکز سینمای تجربی رُم زیر نظر تینا لاتانسی آموزش ببیند. مدتی بعد او قراردادی هفت ساله با شرکت تهیۀ فیلم ویدس متعلق به فرانکو کریستالدی بست. کریستالدی کارهای او را در سال های آغازین حرفه اش تا حد زیادی اداره کرد و آن دو در سال 1966 با هم ازدواج کردند.
    طبق این قرارداد، در سال 1958 نقشی کوچک در فیلم کمدی جنایی موفق «آدم های ناشناس» به کارگردانی ماریو مونیچللی و با بازی بازیگران مهم ایتالیایی از جمله ویتوریو گازمان، توتو، مارچللو ماسترویانی و رناتو سالواتوری به او داده شد. او نقش کارملیتا، دختری سیسیلی را داشت که برادر سلطه جویش او را در خانه زندانی می کرد. این کمدی موفقیت عظیمی به دست آورد و کاردیناله فوراً مشهور شد. بعضی روزنامه ها او را "دلبر ایتالیا" نامیدند. کمی بعد در همان سال، او در کمدی رمانتیک «سه بیگانه در رم» به کارگردانی کلودیو گورا، یک نقش اصلی در مقابل ایوون مونلور به دست آورد.
    در سال 1959، در فیلم مافیایی «باد جنوبی» مقابل سالواتوری و در «دادرس» کار لوئیجی زامپا نقش همسر مائوریتسیو آرنا را بازی کرد. در فیلم جنایی «کلاهبرداری خونین» به کارگردانی پییترو جِرمی در مقابل او بازی کرد؛ این فیلم مأموریت مهمی برای او بود تا بتواند در حالی که یاد می گرفت جلوی دوربین احساس راحتی کند، به مهارت بازیگری تسلط یابد. کاردیناله این فیلم را اولین تست بازیگری واقعی خود می دانست. سپس در فیلم انگلیسی «بالا و پایین پله ها» به کارگردانی رالف تامس در کنار مایکل کریگ و آن هیوود بازی کرد. صدای او در اولین فیلم هایش دوبله می شدند، زیرا به نظر تهیه کنندگان صدای او بیش از حد خشن بود.

    1611106_858.jpg

    در سال 1960، کاردیناله در فیلم «آنتونیوی زیبا» فیلم برندۀ جایزۀ گلدن لئوپارد مائورو بولونینی، نقش مقابل مارچللو ماسترویانی را بازی کرد. این فیلم آغازگر یک مشارکت پربار بین کاردیناله و بولونینی بود. کاردیناله گفته است که فیلم های او با این کارگردان از لـ*ـذت بخش ترین کارهایش بودند، و او را "یک کارگردان بزرگ، مردی با توان حرفه ای کم نظیر، ذوق و فرهنگ عالی و علاوه بر آن دوستی پر احساس و خالص" می دانست. در فیلم های بولونینی، کاردیناله به لطف زیبایی زنامه اش نقش زنان نفوذگری را بازی می کرد که مردان را به تباهی می کشاندند.
    پس از آن در فیلم فرانسوی «اُسترلیتز» به کارگردانی ابل گانس نقش پولین بناپارت را بازی کرد و بعد از بازی در «شکست مفتضحانه در میلان»، دنبالۀ «آدم های ناشناس»، در مقابل گازمان و سالواتوری، در فیلم تحسین شدۀ «روکو و برادرانش» ساختۀ لوکینو ویسکونتی در کنار سالواتوری و آلن دلون، در نقش نامزد اسپیروس فوکاس ظاهر شد. با این حال، نقش اصلی او در «دلفین ها» به کارگردانی فرانچسکو مازللی بیشترین توجه را در این دوره جلب کرد.
    در سال 1961، کاردیناله در «دختری با یک چمدان» فیلم والریو زورلینی، نقش یک خوانندۀ کلوب شبانه و مادر جوان را بازی کرد. زورلینی با وجود مخالفت همه، که معتقد بودند او هنوز یک بازیگر واقعی به شمار نمی آید و (هنوز) جزء مشهور ترین بازیگران زیبای ایتالیا نیست، او را برای این نقش دشوار انتخاب کرد. به هر حال، او در طول ساخت فیلم بسیار به کاردیناله نزدیک بود و او را حمایت می کرد؛ به این ترتیب، یک دوستی واقعی بین آنها به وجود آمد که بر پایۀ درک متقابل بود.
    منتقدان بازی او را در این فیلم به گرمی تحسین کردند. در همان سال، او در «لا ویاچا» به کارگردانی بولونینی در مقابل ژان پل بلموندو ظاهر شد. این فیلم و «دختری با یک چمدان»، هر دو در جشنوارۀ فیلم کن 1961 حضور داشتند. در آن زمان، کاردیناله با دو ستارۀ بزرگ سینمای ایتالیا، سوفیا لورن و جینا لولوبریجیدا قابل مقایسه نبود، اما چندین روزنامه و مجله از جمله پاری مچ او را رقیب احتمالی بریژیت باردو دانستند. او در سال 1961 در کمدی فرانسوی «شیرها آزاد شده اند» ساختۀ هانری ورنوی بازی کرد و در کمدی «اُگوست» نیز نقشی کوتاه بر عهده گرفت.
    سال بعد، کاردیناله در فیلم ماجراجویی قرن هجدهمی «کارتوش» در مقابل ژان پل بلموندو نقش ونوس را بازی کرد و این نقش او را در فرانسه به ستاره ای مهم تبدیل کرد. او همچنین در «پیری» بولونینی نقش آنجولینا را در مقابل آنتونی فرانچوزا بازی کرد.
    بهترین و پرسود ترین سال دوران حرفه ای او سال 1963 بود که در تعدادی فیلم مهم ظاهر شد. در «یوزپلنگ» به کارگردانی ویسکونتی، در کنار برت لنکستر نقش دختری روستایی را بازی کرد که با یک نجیب زادۀ جوان پیشرفت گرا (آلن دلون) ازدواج کرده است و در «هشت و نیم» فدریکو فللینی نقش بازیگری را داشت که توسط یک کارگردان (مارچللو ماسترویانی) برای بازی در فیلم انتخاب می شود. هر دو فیلم از نظر انتقادی تحسین شدند و اغلب از سوی منتقدان و متخصصین در میان بزرگ ترین فیلم های تاریخ قرار می گیرند.
    او این دو فیلم را واقعاً همزمان کار کرد و به طور منظم از این فیلم به فیلم دیگر می رفت و روش به شدت برنامه ریزی شدۀ ویسکونتی و سبک پرآرامش تر فللینی و تکیۀ تقریباً کامل او بر بداهه سازی را تجربه می کرد. کاردیناله به یاد می آورد صحنۀ فیلم ویسکونتی جوی تقریباً مذهبی داشت که تمرکز کامل روی فیلم بود و از دنیای خارج بسیار فاصله داشت. ویسکونتی برای کارش به سکوت نیاز داشت، در حالی که فللینی سر و صدا و در هم ریختگی را ترجیح می داد.
    تا آن زمان از صدای خود کاردیناله در فیلم های ایتالیایی استفاده نشده بود، زیرا بیش از حد خشن بود و به خاطر لهجۀ فرانسوی او، به اندازۀ کافی ایتالیایی به نظر نمی رسید. او تا زمان بازی در فیلم «هشت و نیم» اجازه نداشت از صدای خودش استفاده کند. کاردیناله توضیح می دهد: «زمانی که برای بازی در اولین فیلمم به ایتالیا رفتم، نمی توانستم حتی یک کلمه صحبت کنم. احساس می کردم روی کرۀ ماه هستم. نمی توانستم بفهمم دربارۀ چه چیزی حرف می زنند. من به زبان فرانسه صحبت می کردم و در واقع صدایم دوبله می شد. و فدریکو فللینی اولین کسی بود که از صدای من استفاده کرد. فکر می کنم صدای خیلی عجیب و غریبی داشتم.» او با بازی در نقش آنجلیکا در «یوزپلنگ» و حضور کوتاه در نقش خودش در «هشت و نیم»، موقعیت قطعی یک ستارۀ بلند پایه را به دست آورد.

    1611111_364.jpg

    در همان سال در فیلم جنایی «دختر» بازی کرد که در این فیلم نیز از صدای خودش استفاده کرد. او برای بازی در این فیلم، در سال 1965 اولین روبان نقره ای بهترین بازیگر زن را از انجمن منتقدان فیلم ایتالیا دریافت کرد. در اولین فیلم آمریکایی خود، «پلنگ صورتی» (1963)، نقش زن اشراف زادۀ ثروتمندی به نام پرنسس دالا را در مقابل دیوید نیوِن بازی کرد. صدای او در این فیلم توسط گِیل گارنت، خوانندۀ کانادایی، دوبله شد.
    در سال 1964، کاردیناله در کنار راد استایگر و شلی وینترز در «زمان سهل انگاری» ساختۀ فرانچسکو مازللی بازی کرد. بعد از آن، سه سال در ایالات متحده زندگی کرد و در سه فیلم هالیوودی حضور یافت. او توضیح می دهد که این ابتکار آمریکایی ها در آن زمان بود که به امید ایجاد یک قدرت انحصاری، تمام بازیگران زن موفق اروپا را دعوت کردند تا در فیلم های آنها بازی کنند. این تجربه بسیاری از بازیگران را آزار می داد، اما او توانست به خوبی از پس این موقعیت بر آید: «من مراقب علایق خودم بودم و بدون هیچ ملاحظه ای قرارداد انحصاری با یونیورسال را رد کردم. فقط با فیلم های شخصی قرارداد می بستم و در پایان، همۀ کارها برایم خوب پیش رفت.»
    او نخست در فیلم هالیوودی «دنیای سیرک» (1964) به کارگردانی هنری هثوی در مقابل جان وین و ریتا هیورث، نقش دختر هیورث را بازی کرد که در سیرک با هم برنامه اجرا می کردند. در پایان دهه، او با پذیرفتن کاهش دستمزد به ستاره بودن در هالیوود پشت کرد و ترجیح داد بیشتر در فیلم های ایتالیایی بازی کند. او بعدها گفت: «من سیستم ستاره بودن را دوست ندارم. من یک آدم معمولی ام. دوست دارم در اروپا زندگی کنم. منظورم این است که خیلی زیاد به هالیوود رفتم ولی هرگز دوست نداشتم قرارداد امضا کنم.» به گفتۀ دیوید سیمپسون فیلمنامه نویس، در نتیجۀ این کار بود که کاردیناله هرگز به اندازۀ لورن و لولوبریجیدا مشهور نشد، هر چند در فیلم های خوب بیشتری بازی کرد.
    در سال 1965، او در فیلم «ساندرا» به کارگردانی ویسکونتی، نقش یک بازماندۀ هولوکاست را بازی کرد. در همان سال، در «چشم بسته» آخرین فیلم فیلیپ دان، مقابل راک هادسن بازی کرد. فیلمبرداری فیلم در 22 فوریۀ 1965، در اُکالای فلوریدا شروع شد. دایان باند صدای او را دوبله کرد. کاردیناله با راک هادسن دوستان خوبی شدند، و هادسن که می دانست او در خارج از ایتالیا راحت نیست، بسیار از او حمایت می کرد. در هالیوود با باربرا استرایسند، الیوت گولد و استیو مک کوئین نیز دوست بود، اما هیچ وقت نتوانست در آنجا احساس راحتی و آرامش کند.

    1611108_934.jpg

    در سال 1966، کاردیناله به محبوب ترین ستارۀ سینما در ایتالیا تبدیل شده بود، حتی محبوب تر از ماسترویانی و لورن. با این حال، بعد از موفقیت در هالیوود دربارۀ مسیر حرفه ای خود ابراز نگرانی می کرد. در آن سال، در فیلم جنگی «فرمان گمشده» به کارگردانی مارک رابسون، در مقابل آنتونی کوئین، آلن دلون و جورج سیگال ظاهر شد. همچنین در وسترن «حرفه ای ها» ساختۀ ریچارد بروکس در نقش یک زن مکزیکی بار دیگر با برت لنکستر همبازی شد؛ وی این فیلم را بهترین فیلم آمریکایی خود دانسته است.
    در آغاز سال 1967، کریستالدی در ایلات متحده به او پیوست. در 1968، در «روز جغد» مقابل فرانکو نِرو را بازی کرد و برای آن برندۀ جایزۀ دیوید دی دوناتللو برای بهترین بازیگر شد. در کمدی جنایی ایتالیایی «از همسایۀ خود دزدی کنید» به کارگردانی فرانچسکو مازللی بار دیگر در کنار راک هادسن قرار گرفت. او همچنین در «قهرمانان بروند به جهنم» با بازی راک تیلور و در وسترن حماسی «روزی روزگاری در غرب» به کارگردانی سرجو لئونه ظاهر شد.
    در سال 1969، در فیلم «در روز خداوند ما» بر اساس داستان واقعی اعدام دو تن از اعضای انجمن مخفی انقلابی های معروف به کاربوناری در ایالات پاپی رم، به کارگردانی لوئیجی مانی نقش مقابل نینو مانفردی را بازی کرد. در ادامه، در «حتماً، مطمئن باش» نقش یک اپراتور تلفن و در «چادر سرخ» میخاییل کالاتوزوف، در مقابل شان کانری و پیتر فینچ، بر اساس داستان مأموریت نجات اومبرتو نوبیله و دیگر بازمانده های سقوط کشتی هوایی ایتالیا، در نقش یک پرستار ظاهر شد.
    کاردیناله در 1970 روبروی پیتر مک انری و ایلای والک در کمدی «ماجراهای جرارد» به کارگردانی یژی اسکولیموفسکی ظاهر شد که بر اساس «اکتشافات سرتیپ جرارد» نوشتۀ آرتور کانن دویل ساخته شد. در سال 1971، در وسترن کمدی فرانسوی «افسانۀ فرنچی کینگ» با بریژیت باردو گروه دو نفری تشکیل داد و در کمدی «دختری در استرالیا» به کارگردانی لوئیجی زامپا مقابل آلبرتو سوردی قرار گرفت. این فیلم که در فوریه و مارس 1971 در استرالیا فیلمبرداری شد، جایزۀ بهترین بازیگر زن دیوید دی دوناتللو را نصیب کاردیناله کرد.
    در 1972، در «دادرسی» مارکو فرری بازی کرد که در بیست و دومین جشنوارۀ بین المللی فیلم برلین به نمایش درآمد. همچنین به همراه ژان پل بلموندو و میشل کنستانتن در «بدشانسی» ظاهر شد. بعد از بازی در نقش یک اشراف زادۀ روسی در «تابستانی در روسیه» (1973) مربوط به روسیۀ قبل از انقلاب، به همراه فرانکو نرو در درام تاریخی «برادران خونی» (1974) ظاهر شد. کاردیناله با پاسکواله اسکوئیتیری کارگردان این فیلم در صحنۀ فیلمبرداری آشنا و خیلی زود همسر او شد.
    در «عشق من لیبِرا» (1975) به کارگردانی مائورو بولونینی، او نقش دختر یک تبعیدی سیـاس*ـی (آدولفو چلی) را بازی می کند که دولت فاشیست ایتالیا روز به روز بیشتر او را به خشم می آورد و او به تنهایی چند حرکت جسورانه علیه آن انجام می‌دهد. کمی بعد در همان سال، در کمدی های «مجرد ابدی» با بازی ویتوریو گازمان و «ماجرا از اینجا شروع می شود» با بازی مونیکا ویتی ظاهر شد. کاردیناله و ویتی در این فیلم که اغلب بازیگرانش مرد بودند، یک گروه دو نفرۀ زنانه تشکیل دادند.
    در سال 1977، در سریال کوتاه «عیسای ناصری» ظاهر شد که در آن رابرت پاول نقش حضرت عیسی، آن بنکرافت نقش مریم مجدلیه و ارنست بورگناین نقش کورنلیوس فرمانده را بازی می کردند. او در فیلم همسرش پاسکواله اسکوئیتیری به نام «فرماندۀ آهنین» بازی کرد؛ فیلم داستان چزاره موری (جولیانو جما) یک فرماندۀ ارشد ایتالیایی را بازگو می کند که در دورۀ فاشیست و قبل از آن به "فرماندۀ آهنین" مشهور بود. در سال 1978، در تریلر سیـاس*ـی «خداحافظ و آمین» به کارگردانی دامیانو دامیانی ظاهر شد و در «کورلئونه» به کارگردانی اسکوئیتیری بار دیگر با جما همبازی شد.
    پس از بازی در «اسلحه»، فیلم دیگری از اسکوئیتیری در 1978، در فیلم جنگی ماجراجویی «فرار به آتن» (1979) به کارگردانی جورج پی. کوزماتوس نقش روبروی تلی ساوالاس را بازی کرد. این فیلم که در جزیرۀ رودس یونان فیلمبرداری شد، موفقیت زیادی به دست نیاورد.
    در سال 1980، بعد از نقش کوچکی در «سمندر» فیلم پیتر زینر با بازی فرانکو نرو، آنتونی کوئین و کریستوفر لی، در فیلم جنگی «پوست» به کارگردانی لیلیانا کاوانی بار دیگر در کنار مارچللو ماسترویانی و برت لنکستر قرار گرفت. «پوست» به جشنوارۀ فیلم کن 1981 راه یافت. در سال 1982، در فیلم ماجراجویی «فیتزکارالدو» به کارگردانی ورنر هرتسوک ظاهر شد. این فیلم در برزیل و پرو فیلمبرداری شد و بسیار تحسین شد.
    در 1983، کاردیناله در سریال کوتاه «پرنسس دِیزی» به کارگردانی وارث حسین بازی کرد و در فیلم جنایی ماجراجویی فرانسوی-کانادایی «گردن کلفت» با لینو ونتورا و برنار ژیرودو همبازی شد. در 1984، در اقتباس سینمایی مارکو بللوکیو از «هنری چهارم» نمایشنامۀ لوئیجی پیراندللو به همین نام، نقش مقابل مارچللو ماسترویانی را بازی کرد. این فیلم به جشنوارۀ فیلم کن سال 1984 راه پیدا کرد. «کلارِتا» (1984) به کارگردانی اسکوئیتیری و با بازی کاردیناله و جما در بخش مسابقۀ چهل و یکمین جشنوارۀ بین المللی فیلم ونیز به نمایش درآمد. بازی خوب کاردیناله در نقش کلارتا بتاچی روبان نقره ای بهترین بازیگر زن را نصیب او کرد. در سال 1985، در فیلم «زن شگفت انگیز» به کارگردانی آلبرتو بِویلاکوآ، در مقابل بن گاتزارا و لینا ساستری ظاهر شد. این فیلم نیز به بخش مسابقۀ جشنوارۀ بین المللی فیلم ونیز سال 1985 راه یافت.
    در 1986، به بازی در دو فیلم تلویزیونی پرداخت. در «تاریخ» به کارگردانی کومنچینی با اقتباس از رمان السا مورانته، نقش بیوه ای را بازی کرد که در دوران جنگ جهانی دوم پسر خود را بزرگ می کند. در سریال کوتاه همسرش «شامۀ سگ»، انریکو لانچا و روبرتو پوپی او را به خاطر دادن "رنگ لطیف کمدی" به بازی اش ستایش کردند. در 1987، او در مقابل پیتر کایوتی، گرتا اسکاکی و جیمی لی کرتیس در «مرد عاشق» اولین فیلم انگلیسی زبان دیان کوریس فرانسوی، بازی کرد. این فیل به جشنوارۀ فیلم کن 1987 راه یافت.
    بازی کاردیناله در نقش مادر مبتلا به سرطان اسکاکی از سوی منتقدان تحسین شد. بعد از بازی در کمدی «آبی الکتریکی» (1988)، در فیلم دو قسمتی «انقلاب فرانسه» (1989) نقش یولاند دو پولارستون، دوست مورد اعتماد ملکه مری آنتوانت را بر عهده گرفت. این فیلم 360 دقیقه ای روبر انریکو و ریچارد تی. هفران، کاری بین المللی بود که به مناسبت دویست سالگی انقلاب فرانسه ساخته شد و در آن بازیگرانی مانند کلوس ماریا براندوئر، جین سیمور و پیتر اوستینوف بازی می کردند.

    1611109_624.jpg

    در سال 1990، کاردیناله نقش روبروی برونو کرمر را در «عمل دردناک» به کارگردانی کریستالدی بازی کرد و سپس در «نبرد سه پادشاه»، محصول مشترک ایتالیا و شوروی که در مراکش فیلمبرداری می شد، ظاهر شد. در 1991، در کنار ریچارد بِری و عمر شریف در «مادر» هانری ورنوی نقش اصلی را بر عهده گرفت؛ این فیلم دربارۀ تلاش های خانواده ای ارمنی است که بعد از نسل کشی ارمنستان در 1915، از ترکیه به مارسی فرانسه مهاجرت می کنند. فیلم به اندازه ای موفق بود که ورنوی سال بعد دنباله ای با همان بازیگران بر آن ساخت به نام «خیابان پارادی، پلاک 588». منتقدان بازی کاردیناله را در نقش مادر خانواده ستایش کردند.
    در سال 1993، کاردیناله به همراه رومن پولانسکی، رابرت دنیرو و استیون اسپیلبرگ، جایزۀ شیر طلایی یک عمر دستاورد جشنوارۀ فیلم ونیز را به دست آورد. در سی امین سالگرد فیلم «پلنگ صورتی»، فیلم «پسر پلنگ صورتی» ساخته شد و کاردیناله نیز موافقت کرد با بلیک ادواردز، هربرت لوم و برت کووک همکاری کند. این آخرین فیلم ادواردز از نظر تجاری و انتقادی شکست خورد. در 1994، کاردیناله در «فقط به آن فکر می کنند» به کارگردانی شارلوت دوبروی بازی کرد و سال بعد از آن در سریال تلویزیونی فرانسوی «07-10 : مورد زئوس» ظاهر شد.
    در سال 1997، در سریال درام تلویزیونی بریتانیایی-ایتالیایی «نوسترومو»، به کارگردانی الستر رید بازی کرد که اقتباسی از داستان حماسی جوزف کنراد دربارۀ تحول سیـاس*ـی، حرص و آز و روابط عاشقانه در آغاز قرن بیستم در آمریکای جنوبی بود. کاردیناله و بازیگران دیگر این سریال نامزد دریافت جایزۀ آلما برای بازیگران برجستۀ فیلم یا سریال تلویزیونی لاتین شدند. سپس در فیلم فرانسوی «زیر پای زنان» بازی کرد. در 1998، در فیلم فرانسوی «ثروتمند، زیبا و غیره» نقش مادر لولا نیمارک را داشت، او بارونسی ثروتمند بود که هتل خود را به دخترش می سپارد تا در غیاب او از آن مراقبت کند. سال بعد، در فیلم تاریخی کریستالدی به نام «به آنها راهزن می گویند»، او نقش زن دهقان و مادر دو فرزند را بازی کرد که در دوران گاریبالدی عضو ارتش کارمینه کروکو هستند.
    در سال 2000، کاردیناله کار در تئاتر را با حضور در نمایش «دختر ونیزی» به کارگردانی مائوریتسیو اسکاپارو در پاریس شروع کرد. همچنین در فیلم تلویزیونی «الیزابت- همۀ آنها فرزندان ما هستند» به کارگردانی همسرش بازی کرد. دو سال بعد، در تئاتر «مرا چگونه می خواهی» نوشتۀ لوئیجی پیراندللو به کارگردانی اسکوئیتیری به اجرا پرداخت. در تریلر «و حالا ... خانم ها و آقایان» به کارگردانی کلود للوش، در مقابل جرمی آیرنز نقش یک "کنتس پژمرده" (به گفتۀ راجر ایبرت) را بازی کرد. این فیلم در جشنورۀ فیلم کن 2002 در خارج از بخش مسابقه به نمایش درآمد و نقدهای متضادی دریافت کرد.
    در سال 2005، کاردیناله در نمایش «پرندۀ شیرین جوانی» تنسی ویلیامز به کارگردانی فیلیپ آدریان و در فصل 2007-2006 نیز در «با غ وحش شیشه ای» نمایشنامۀ دیگری از تنسی ویلیامز به کارگردانی آندره‌آ لیبروویچی در نقش آماندا بازی کرد. در سال 2007، در کمدی «یک نامزد کم خرج پیدا کن» به کارگردانی آلین ایسرمن بازی کرد. در 2008، در فیلم تحسین شدۀ «رشته» نقش یک مادر تونسی را بازی کرد. در سال 2010، کاردیناله برای بازی در نقش زن سالخوردۀ ایتالیایی که یک دانشجوی مبادله ای ترکیه ای را به خانۀ خود راه می دهد، در چهل و هفتمین جشنوارۀ بین المللی فیلم پرتقال طلایی آنتالیا برندۀ جایزۀ بهترین بازیگر زن شد. فیلم ایتالیایی-ترکیه ای «سینیورا انریکا» در دو شهر استانبول و ریمیمی فیلمبرداری شد.
    در سال 2012، کاردیناله در «ژِبو و سایه» آخرین فیلم کارگردان پرتغالی مانوئل دولیویرا با ژن مورو و مایکل لانسدیل همبازی شد. این فیلم تحسین منتقدان را برانگیخت و در شصت و نهمین جشنوارۀ فیلم ونیز به نمایش درآمد. هالیوود ریپورتر آن را با عبارت "اجتماعی از بازیگران باشکوه قدیمی که بازماندۀ شخصیت های نمایشی هستند"، توصیف کرد. در سال 2013، در کنار بازیگرانی مثل پاتریشیا بلک و کلوئی کونیا در «جوی دو وی.» ساختۀ نادیا زولد بازی کرد و در درام جنگی «کوهستان خاموش» به کارگردانی ارنست گوسنر، داستان عاشقانه ای که در زمان شروع جنگ جهانی اول بین ایتالیا و اتریش-مجارستان در کوه های دولومیت می گذرد، ظاهر شد. گوسنر او را "روحی فوق العاده در صحنۀ فیلم" توصیف کرد که "داستان هایی افسانه ای" دربارۀ مارچللو ماسترویانی برای گروه تعریف می کرد.
    در سال 2014، وی در درام تاریخی بریتانیایی «اِفی گری» نوشتۀ اما تامپسن که نقش اصلی را داکوتا فنینگ بازی می کرد، نقش یک «ملازم دلپذیر ایتالیایی» را ایفا کرد. او در گفتگویی که در مورد این فیلم با او به عمل آمد، گفت: «من هنوز دارم کار می کنم، تا الان شده 142 فیلم. معمولاً مردم وقتی پیر می شوند دیگر کار نمی کنند، اما من هنوز کار می کنم و این خوب است... خیلی خوش شانس بوده ام که کارگردان های معرکۀ زیادی مثل فللینی، ویسکونتی، بلیک ادواردز و خیلی های دیگر با من کار کردند ...». وی در سال 2015، در کمدی رمانتیک آمریکایی «همۀ راه ها به رم ختم می شوند» نقش مادر سارا جسیکار پارکر را بازی کرد.
    کلودیا کاردیناله در 1958 با فرانکو کریستالدی اشنا شد و در 1966 با او ازدواج کرد. آنها در سال 1975 از هم طلاق گرفتند. او از سال 1975 با فیلمساز ایتالیایی، پاسکواله اسکوئیتیری، زندگی می کرد. اسکوئیتیری در 18 فوریۀ 2017 در سن 78 سالگی درگذشت. آنها دختری به نام کلودیا دارند. وی به زبان های سیسیلی، عربی، فرانسوی، ایتالیایی، انگلیسی و اسپانیایی صحبت می کند. او ساکن پاریس است و از مارس سال 2000 سفیر حسن نیت یونسکو برای دفاع از حقوق زنان و از سال 2006 سفیر حسن نیت یونسکو برای روز جهانی آب بوده است.

    1611107_395.jpg

    حقایقی درباره کلودیا کاردیناله که شاید ندانید:
    1. از ویژگی های ظاهری کاردیناله می توان به قد 168 سانتیمتری، موهای تیره، چشم های درشت قهوه ای، پیکر پر و زیبا و صدای عمیق دلفریبش اشاره کرد.
    2. کاردیناله دو فرزند دارد: پاتریتزیو که وقتی وی 17 ساله بود به دنیا آمد و همسر سابقش، فرانکو کریستالدی آن را به فرزندی پذیرفت. از مشخصات پدر بیولوژیک بچه اطلاعی در دست نیست. کلودیا فرزند دوم کاردیناله نیز از پاسکواله اسکوئیتیری است.
    3. وی قراردادی امضا کرده بود که در آن قید شده بود حق ندارد موهایش را کوتاه کند، ازدواج کند یا وزن اضافه کند. به همین دلیل، به همه می گفت که فرزند تازه متولد شده اش، برادر کوچکش است. وی واقعیت را حتی از پسرش تا 19 سالگی او پنهان کرد.
    4. در سال 1993، از اعضای هیئت داوران جشنواره فیلم کن بود.
    5. با آنکه شریک زندگی اش در رم زندگی می کرد، پاریس را خانه اش می خواند، زیرا در فرانسه بسیار محبوب بود.
    6. از سال 1999 تابحال سفیر حسن نیت یونسکو برای دفاع از حقوق زنان است.
    7. به گزارشگری گفته بود که برای پیش غذا خاویار را ترجیح می دهد، لابستر و صدف خوراکی را در میان غذاهای دریایی بیشتر دوست دارد و عاشق استیک الا فیورنتینا است.
    8. دوست دارد با حروف اول اسم و فامیلش یعنی سی سی صدایش کنند.
    9. در کودکی وقتی در شمال آفریقا زندگی می کرد دوست داشت معلم شود.
    10. با آنکه پدرش کارگر راه آهن و اصالتاً ایتالیایی بود، به خاطر مادر فرانسوی اش، با زبان فرانسه بزرگ شد.
    11. مدتهای طولانی به عنوان یکی از بزرگترین زیبارویان کل دنیا شناخته می شد و در 25 کشور دنیا تصویرش روی جلد بیش از 900 مجله چاپ شده است.
    12. کنراد ال. هال، تصویربردار مشهور، او را «رویای هر فیلمبردار» توصیف کرده بود و از عبارت "کامل ترین تکه از طبیعت" در توصیف او استفاده کرده بود و گفته بود: «در تصویربرداری از او اشتباهات زیادی نخواهید داشت».
    13. او و بریژیت باردو، دیگر نماد جذابیت زنانه در سال های دور، دوستان صمیمی هستند.

    نقل قول های شخصی:
    - «هرگز حس نکردم که برای بازیگر بودن به رسوایی و جنجال راه انداختن نیاز دارم. هرگز در هیچ فیلمی خودم را برهنه نشان ندادم. رمزآلود بودن بسیار مهم است.»
    - «اگر انگلیسی نباشید، خارجی هستید، پس حتماً جذاب هستید. این یک کلیشه قدیمی بریتانیایی است.»
    - (درباره بازیگری): «برای آنکه بتوانید این حرفه را انجام دهید، باید بسیار قوی باشید، در غیر این صورت شخصیت تان و هویت تان را از دست می دهید. نمی دانید که هستید. این شگفت انگیز است، زیرا من نه تنها زندگی خودم، بلکه هزاران زندگی دیگر را نیز زندگی کردم.»
    - «تا قبل از 18 سالگی حتی یک کلمه ایتالیایی بلد نبودم. برای اولین فیلم ایتالیایی ام، صدایم را دوبله کردند.»
    - «لوکینو ویسکونتی می خواست موهای تیره داشته باشم، در حالی که برای فدریکو فللینی باید بلوند می بودم. آن زمان موهای بلندی داشتم و برای هر یک از اینها باید موهایم را رنگ می کردم. این دو نفر کارگردانان کاملاً متفاوتی بودند و فکر می کنم تقریباً از هم متنفر بودند.»
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۵۹): گری کوپر
    گری کوپر یا فرانک جیمز کوپر، زادۀ 7 مه 1901 و درگذشته به تاریخ 13 مه 1961، بازیگر آمریکایی بود که سبک بازیگری طبیعی، اصیل و بدون اغراق او در صحنه و در سینما معروف بود.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: گری کوپر یا فرانک جیمز کوپر، زادۀ 7 مه 1901 و درگذشته به تاریخ 13 مه 1961، بازیگر آمریکایی بود که سبک بازیگری طبیعی، اصیل و بدون اغراق او در صحنه و در سینما معروف بود. دوران فعالیت او سی و شش سال، از 1925 تا 1961، طول کشید که نقش های اصلی 84 فیلم سینمایی را در بر می‌گرفت. او یکی از بازیگران مهم سینما از پایان دورۀ فیلم های صامت تا پایان دوران طلایی هالیوود بود. شخصیت سینمایی او هم برای زنان و هم برای مردان بسیار جذاب بود و دامنۀ نقش‌آفرینی های او بیشتر ژانرهای اصلی سینمایی را در بر می‌گرفت. توانایی کوپر در منعکس کردن شخصیت خود بر نقش هایی که بازی می کرد، باعث می شد بازی های او روی پرده طبیعی و واقعی به نظر بیایند. شخصیت سینمایی که او در طول دوران فعالیتش پرورش داد، معرف قهرمان آرمانی آمریکایی است.
    1609670_143.jpg

    فرانک جیمز کوپر در 7 مه 1901 در هلنا، مونتانا از والدین مهاجر انگلیسی به دنیا آمد. پدرش چارلز هنری کوپر از هوتن ریجیز بدفوردشر به آمریکا مهاجرت کرد و وکیل برجسته، مزرعه دار و در نهایت قاضی دادگاه عالی مونتانا شد. مادرش آلیس بریزیه مهاجری از گیلینگم کنت بود که در مونتانا با چارلز ازدواج کرد. در سال 1906، چارلز مزرعه ای 600 هکتاری در حدود 80 کیلومتری شمال هلنا و در نزدیکی رودخانۀ میسوری خرید. فرانک و برادر بزرگترش آرتور تابستان ها را در آنجا می گذراندند و اسب سواری، شکار و ماهیگیری یاد می گرفتند. کوپر به مدرسۀ سنترال هلنا رفت.
    در تابستان 1909، آلیس که می خواست پسرانش به روش انگلیسی آموزش ببینند، آنها را به انگلستان برد و در مدرسۀ دانستبل در بدفوردشر ثبت نام کرد و کوپر از 1910 تا 1912 در آن مدرسه آموزش دید. او در آنجا زبان های لاتین و فرانسه و نیز تاریخ انگلستان را آموخت. با آنکه موفق شد خود را با مقررات مدرسۀ انگلیسی وفق دهد و ظرافت های اجتماعی لازم را یاد بگیرد، هرگز با ساختار سفت و سخت کلاس و یقه های رسمی که مجبور بود بپوشد، کنار نیامد. مادر کوپر در اوت 1912، پسرانش را در بازگشت به آمریکا همراهی کرد و کوپر تحصیلاتش را در مدرسۀ جانسن در هلنا از سر گرفت.
    وی در 15 سالگی در تصادف رانندگی از ناحیۀ لگن دچار آسیب شد و به توصیۀ پزشک به مزرعه برگشت تا با اسب سواری خود را مداوا کند. درمان اشتباه باعث شد طرز راه رفتن او به وضوح نامتعادل و اسب سواری او زاویه دار باقی بماند. او بعد از دو سال تحصیل در دبیرستان هلنا، در 1918 ترک تحصیل کرد و به مزرعۀ خانوادگی بازگشت تا در پرورش 500 رأس گاو کمک کند و یک گاوچران تمام وقت شود. در 1919، پدر او ترتیبی داد تا پسرش با رفتن به دبیرستان بخش گالاتین در بوزمن مونتانا تحصیلات متوسطه را به پایان برساند. آموزگار انگلیسی او، آیدا دیویس، او را تشویق کرد تا توجه خود را بر تحصیلات دانشگاهی تمرکز کند، به گروه بحث مدرسه بپیوندد و به هنر نمایش بپردازد. والدین کوپر بعدها از او به خاطر کمک به پسرشان در اتمام تحصیلات دبیرستان قدردانی کردند و کوپر نیز تأیید کرد: «آن زن تا اندازه ای مسئول رفتن من به دانشگاه و رها کردن گاوچرانی بود.»
    در سال 1920، زمانی که کوپر هنوز به دبیرستان می رفت، در سه مسابقۀ هنری که در دانشگاه کشاورزی مونتانا در بوزمن برگزار می شد شرکت کرد. او علاقه اش به هنر را سال ها قبل، از نقاشی های وسترن چارلز ماریون راسل و فردریک رمینگتن الهام گرفته بود. در 1922، در دانشگاه گرینل در آیوا ثبت نام کرد تا تحصیلات هنری خود را ادامه دهد. او در بیشتر کلاس های دانشگاه عملکرد خوبی داشت، اما نتوانست در باشگاه درام دانشگاه پذیرفته شود. طراحی ها و نقاشی های آبرنگ او در خوابگاه به نمایش درآمدند و او ویراستار هنری کتاب سالانۀ دانشگاه شد. در طی تابستان های 1922 و 1923، کوپر در پارک ملی یلوستون به عنوان راهنمای گردشگران کار می کرد و اتوبوس های زرد روباز را می راند. با وجود این که ماه های اول هجده سالگی در گرینل امیدوار کننده بودند، او ناگهان در فوریۀ 1924، دانشگاه را ترک کرد، یک ماه در شیکاگو ماند و دنبال کار بازیگری گشت و بعد به هلنا برگشت و در آنجا کارتون های سرمقاله ای خود رابه روزنامۀ محلی ایندیپندنت فروخت.

    1609673_220.jpg

    در پاییز 1924، پدر کوپر کرسی دادگاه عالی مونتانا را رها کرد و برای ادارۀ املاک دو خویشاوند، با همسرش به لوس آنجلس رفت. کوپر به درخواست پدرش، در 27 نوامبر 1924، روز شکرگزاری، به والدینش در کالیفرنیا پیوست. در هفته های آینده، بعد از پرداختن به چند شغل ناامید کننده، با دو دوست از مونتانا به نام های جیم گیلین و جیم کالووی دیدار کرد که در فیلم های کم هزینۀ استودیوهای کوچک سیاهی لشکر و بدلکار بودند. کوپر با هدف پس انداز پول کافی برای یک دورۀ هنری حرفه ای، تصمیم گرفت تا شانس خود را در سیاهی لشکری برای 5 دلار در روز و بدلکاری در ازای دو برابر آن مقدار امتحان کند.
    او کار بازیگری را در سال های ابتدایی دهۀ 1925، با بدلکاری در فیلم های صامتی مثل «گلۀ پر سر و صدا» و «مِیسا اسب وحشی» با بازی جک هولت، «سواران پرپل سِیج» و «نعل خوش یمن» با بازی تام میکس و «سوار کوره راه» با بازی باک جونز آغاز کرد. برای چند استودیوی کوچک مثل فیمس پلیرز لسکی و شرکت فیلم فاکس کار کرد. زمانی که مهارت های اسب سواری او به کار ثابت در فیلم های وسترن منجر شد، پی برد که بدلکاری کار سخت و بی رحمانه ای است که گاهی باعث آسیب دیدگی اسب ها و سوار ها می شود. به امید فرا رفتن از کار خطرناک بدلکاری، هزینۀ انجام یک تست بازیگری را پرداخت کرد و مسئول انتخاب بازیگران، نن کالینز، را استخدام کرد تا مباشر او باشد. کالین که می دانست بازیگران دیگری قبلاً از نام فرانک کوپر استفاده کرده اند، به او پیشنهاد داد اسم کوچکش را به گری، اسم زادگاه خودش در ایالت ایندیانا، تغییر دهد. کوپر خیلی زود با این اسم موافقت کرد.
    کوپر در فیلم های غیر وسترن مختلف نیز کار کرد، برای مثال در نقش یک قزاق نقابدار در «عقاب» (1925)، یک نگهبان رومی در «بن هور» (1925) و یکی از بازماندگان سیل در «سیل جانستاون» (1926). رفته رفته، نقش های معتبر به دست آورد که مدت بیشتری روی پرده دیده می شد، مثلاً در فیلم «ترفندها» (1925) که در آن نقش ضد قهرمان را بازی کرد و فیلم کوتاه «لایتنینگ برنده است» (1926). زمانی که تصویر او در فیلم ها به نمایش درآمد، کم کم توجه استودیوهای مهم را جلب کرد. در 1 ژوئن 1926، با ساموئل گلدوین پروداکشنز قراردادی با دستمزد هفتگی 50 دلار امضا کرد.اولین نقش مهم او در فیلم «به دست آوردن باربارا ورث» (1926) با بازی رونالد کولمن و ویلما بنکی بود. کوپر در این فیلم نقش یک مهندس جوان به نام اِیب لی را بازی کرد که به رقیب خود کمک می کند تا زن مورد علاقه اش و شهر او را از فاجعۀ نزدیک شکستن سد نجات دهد.
    به گفتۀ جفری میرز زندگینامه نویس، تجربۀ زندگی در میان گاوچران های مونتانا به بازی کوپر "اصالتی غریزی" بخشیده بود. این فیلم در 14 اکتبر به نمایش درآمد و موفقیت بزرگی کسب کرد. منتقدان کوپر را به عنوان "شخصیت پویای جدید" و ستارۀ آینده مشخص کردند. گلدوین با عجله قراردادی طولانی مدت به او پیشنهاد کرد، اما کوپر منتظر پیشنهاد بهتر ماند و در نهایت با جس ال. لسکی در پارامونت پیکچرز قراردادی 5 ساله به مبلغ 175 دلار در هفته امضا کرد. در سال 1927، با کمک کلارا بو، ستارۀ سرشناس آن دوران، نقش های برجسته ای در «بچه های طلاق» و «بال ها» به دست آورد که فیلم دوم اولین فیلمی بود که اسکار بهترین فیلم را به دست آورد. همان سال، در «مرز آریزونا» و «نِوادا»، هر دو به کارگردانی جان واترز، نخستین نقش های اول خود را به دست آورد.
    در سال 1928، پارامونت کوپر و فِی رِی جوان را در فیلم های «هنگ محکوم» و «اولین بـ..وسـ..ـه» در کنار هم قرارداد و آنها را به عنوان "عشاق جوان باشکوه" استودیوی خود تبلیغ کرد. با هر فیلم جدید، مهارت های بازیگری کوپر پیشرفت می‌کرد و محبوبیت او نیز، به ویژه در میان تماشاگران زن، بیشتر می شد. در این مدت، او برای هر فیلم 2.750 دلار دستمزد می‌گرفت و هر هفته در حدود هزار نامه از طرف هواداران دریافت می کرد. استودیو برای بهره بردن از جذابیت رو به رشد کوپر در میان تماشاگران، او را در مقابل بانوان پیشرو سینما قرار می داد؛ مانند اِولین برنت در «شمشیرباز زیبا»، فلورنس ویدور در «روز قیامت» و استر رالستن در «نیمی از عروس». در همان سال، در فیلم «دوران شیرین» با کالین مور برای فرست نشنال پیکچرز بازی کرد؛ اولین فیلم او که موسیقی و جلوه های صوتی همزمان داشت. این فیلم یکی از پرفروش ترین فیلم های سال 1928 شد.
    کوپر در سال 1929، با اکران اولین فیلم ناطقش، «ویرجینیایی»، به کارگردانی ویکتور فلمینگ و با بازی مری برایان و والتر هیوستن، به یکی از ستاره‌های اصلی سینما تبدیل شد. این اقتباس از رمان محبوب اوون ویستر، یکی از اولین فیلم های ناطق بود که اصول اخلاقی وسترن را تعریف کرد و به تثبیت بسیاری از رسوم ژانر وسترن که تا به امروز پابرجا هستند، کمک کرد. به گفتۀ زندگینامه نویس کوپر، جفری میرز، تصویر رمانتیک قهرمان گاوچران قدبلند، خوش قیافه و محجوب که آزادی، شجاعت و شرافت مردانه را مجسم می کرد، تا اندازۀ زیادی توسط کوپر خلق شد. بر خلاف بسیاری از بازیگران فیلم های صامت که به سختی خود را با رسانۀ جدید صدا وفق می دادند، او به طور طبیعی با صدای "عمیق و واضح" و "کشدار دلپذیر" خود که کاملاً مناسب شخصیت های او در فیلم ها بود، با دوران ناطق سازگار شد. پارامونت برای سرمایه گذاری روی محبوبیت کوپر، در سال 1930 او را در چندین فیلم وسترن و درام جنگی به کارگرفت، از جمله «فقط شجاع»، «تگزاسی»، «مرخصی هفت روزه»، «مردی از وایومینگ» و «تباهگران».
    یکی از مهم ترین نقش آفرینی های کوپر در ابتدای کارش، بازی در نقش یک لژیونر تندخو در فیلم «مراکش» (1930) به کارگردانی یوزف فون اشترنبرگ و با بازی مارلنه دیتریش در اولین فیلم آمریکایی اش بود. در طول فیلمبرداری، فون اشترنبرگ انرژی خود را صرف دیتریش می کرد و برای کوپر ارزشی قائل نبود. تنش ها زمانی به اوج خود رسید که فون اشترنبرگ در هنگام کارگردانی به زبان آلمانی بر سر کوپر فریاد کشید. این بازیگر 1.91 متری به کارگردان 1.63 متری نزدیک شد، از یقۀ او گرفت و بلندش کرد و گفت : «اگر می خواهی در این کشور کار کنی، بهتر است به زبانی که ما در اینجا صحبت می کنیم، حرف بزنی.» با وجود فشار های موجود در صحنۀ فیلم، کوپر به گفتۀ ثورنتن دیلهنتی از نیویورک ایونینگ پست "یکی از بهترین بازی هایش" را به نمایش گذاشت.

    1609671_351.jpg

    در سال 1931، بعد از بازگشت به ژانر وسترن با «نبرد کاروان ها» به همراه بازیگر فرانسوی، لیلی دامیتا، در فیلم جنایی دشیل همِت به نام «خیابان های شهر» نقش مردی غربی را بازی کرد که برای نجات زن مورد علاقه اش با تبهکاران شهر بزرگ درگیر می شود. وی آن سال را با بازی در دو فیلم ناموفق «من این زن را می خواهم» به همراه کارول لومبارد و «زنِ او» با کلودت کولبر به پایان رساند. فشارها و نیازهای مربوط به ساخت 10 فیلم در دو سال گذشته، کوپر را خسته و دچار کم خونی و زردی کرده بود. او در این دوره 15 کیلو وزن کم کرده بود و به خاطر شهرت و ثروت ناگهانی اش، احساس تنهایی، جدا افتادگی و افسردگی می کرد. در مه 1931، هالیوود را ترک کرد و به الجزایر و سپس ایتالیا رفت و سال بعد در همان جا زندگی کرد.
    کوپر که در این تبعید یک ساله استراحت کرده و دوباره جوان شده بود، در آوریل 1932 در سلامتی کامل به هالیوود بازگشت و دربارۀ قراردادی جدید مبتنی بر دو فیلم در سال، حقوق 4000 دلار در هفته و تأیید کارگردان و فیلمنامه، با پارامونت گفتگو کرد. برای تکمیل قرارداد قبلی، در «شیطان و ژرفای دریا» به همراه تلولا بنکهد بازی کرد و بعد از آن، در «وداع با اسلحه» اولین اقتباس از رمان های ارنست همینگوی با بازی هلن هِیز، ستارۀ پیشتاز تئاتر نیویورک و برندۀ جایزۀ اسکار، و آدولف منجو همبازی شد. در این فیلم، کوپر در یکی از جاه طلبانه ترین و چالش برانگیزترین نقش هایش دیده می شود، او راننده آمبولانس مجروحی در ایتالیای دوران جنگ جهانی اول است که عاشق پرستاری انگلیسی می شود. منتقدان نقش آفرینی به شدت قوی و پر احساس او را تحسین کردند و فیلم یکی از پرفروش ترین فیلم های آن سال شد.
    در سال 1933، بعد از بازی در «امروز زندگی می کنیم» با جوان کرافورد و «یک بعد از ظهر یکشنبه» با فی ری، در کمدی ارنست لوبیچ، «طرحی برای زندگی»، بر اساس نمایشنامۀ موفق نوئل کووارد، ظاهر شد. این فیلم که میریام هاپکینز و فردریک مارچ نیز در آن بازی می کردند، نقدهای متضادی دریافت کرد و فروش خوبی هم نداشت. عملکرد کوپر در نقش هنرمندی آمریکایی در اروپا که با دوست نمایشنامه نویسش برای جلب محبت زنی زیبا رقابت می کند، به خاطر روانی و باورپذیری متمایز شد و توانایی نبوغ آمیز او را برای بازی در کمدی های سبک آشکار کرد. او در اوت 1933، نام خود را به طور قانونی به گری کوپر تغییر داد.
    در سال 1934، برای بازی در درام جنگ داخلی «اپراتور 13» به ام جی ام اجاره داده شد؛ با وجود کارگردانی پر تخیل ریچارد بولسلاوسکی و فیلمبرداری باشکوه جورج جی. فالسی، فیلم فروش خوبی نداشت. کوپر به پارامونت بازگشت و در اولین فیلم از هفت فیلم به کارگردانی هنری هثوی، «حالا و برای همیشه» با حضور کارول لومبارد و شرلی تمپل ظاهر شد. او نقش مردی کلاهبردار را بازی می کند که سعی می کند دخترش را به بستگانی که او را بزرگ کرده اند بفروشد، اما عاقبت دختر دوست داشتنی بر او پیروز می شود. او که تحت تأثیر هوش و جذابیت تمپل قرار گرفته بود، در صحنۀ فیلم و خارج از آن، رابطۀ نزدیکی با او برقرار کرد. فیلم فروش بسیار خوبی داشت.
    سال بعد، کوپر به ساموئل گلدوین پروداکشنز سپرده شد تا در فیلم «شب عروسی» در کنار آنا استِن بازی کند. او نقش رمان نویسی الکلی را بازی می کند که به مزرعۀ خانواده اش در نیو اینگلند برمی‌گردد و در آنجا با همسایۀ لهستانی زیبایشان آشنا و عاشق او می شود. به گفتۀ لری سوئیندل زندگینامه نویس، وسعت و عمق عملکرد او در این فیلم شگفت انگیز بود. با آن که فیلم در کل نقدهای مطلوبی دریافت کرد، در میان تماشاگران آمریکایی محبوب نشد، زیرا به احتمال زیاد به خاطر نمایش رابطۀ خارج از ازدواج و پایان تراژیک آن رنجیده بودند.
    در همان سال، کوپر در دو فیلم از هنری هثوی ظاهر شد: ملودرام «پیتر ایبتسن» با بازی آن هاردینگ، دربارۀ مردی که در دنیایی رویایی گرفتار شده که آفریدۀ عشق او به محبوب دوران کودکی اش است، و فیلم ماجراجویی «سرگذشت سواره نظام بنگال»، دربارۀ یک افسر شجاع انگلیسی و افراد او که از دژ خود در بنگال، در برابر قبیله های شورشی بومی دفاع می کنند. در حالی که فیلم اول در اروپا موفق تر بود تا در ایالات متحده، فیلم دوم نامزد دریافت شش جایزۀ آکادمی شد و به یکی از محبوب ترین و موفق ترین فیلم های ماجراجویی کوپر تبدیل شد. هثوی برای توانایی بازیگری او احترام بسیاری قائل بود و او را "بهترین بازیگر در میان همۀ بازیگران" می‌نامید.
    سال 1936 نقطۀ عطف مهمی در زندگی حرفه ای کوپر رقم خورد. بعد از بازی در کمدی رمانتیک «هـ*ـوس» ساختۀ فرانک بورزیگی، به همراه مارلنه دیتریش، با عملکردی که به عقیدۀ برخی از منتقدان معاصر یکی از عالی ترین بازی های او بود، برای اولین بار بعد از اولین فیلم های صامتش، به یک استودیوی کوچک بازگشت تا در کمدی اسکروبال «آقای دیدز به شهر می رود» ساختۀ فرانک کاپرا و با بازی جین آرتور برای کلمبیا پیکچرز بازی کند. او در این فیلم نقش لانگفلو دیدز، نویسندۀ آرام و بی شیله پیلۀ کارت های تبریک را بازی می کند که ثروتی را به ارث می برد، زندگی بهشتی خود را در ورمونت رها می کند و به نیویورک سفر می کند و در آنجا با دنیایی پر از فساد و فریبکاری روبرو می شود.
    کاپرا و رابرت ریسکین فیلمنامه نویس توانستند از شخصیت سینمایی تثبیت شدۀ کوپر به عنوان "قهرمان اصیل آمریکایی"-نماد درستکاری، شجاعت و خوبی- برای خلق نوع جدیدی از "قهرمان مردمی" برای انسان معمولی استفاده کنند. کاپرا دربارۀ تأثیر کوپر بر شخصیت دیدز و این فیلم می گوید: «به محض این که به گری کوپر فکر کردم، تصور هر کس دیگری برای این نقش غیر ممکن بود. او بیشتر از این نمی توانست به نظر من دربارۀ لانگفلو دیدز نزدیک تر باشد و به محض این که باب ریسکین توانست از دیدگاه کوپر فکرکند، دیالوگ نویسی برای شخصیت دیدز برایش آسان تر شد. بنابر این فقط باید کوپر این نقش را بازی می کرد. هر خط صورت او درستکاری را دیکته می کرد. آقای دیدز ما می بایست نماد فساد ناپذیری باشد و در ذهن من گری کوپر آن نماد بود.» هر دو فیلم «هـ*ـوس» و «آقای دیدز» در آوریل 1936 اکران شدند و تحسین منتقدان و بیشترین فروش گیشه را به دست آوردند. کوپر برای بازی در نقش آقای دیدز، برای اولین بار نامزد دریافت جایزۀ اسکار بهترین بازیگر شد.
    او در سال 1936، در دو فیلم دیگر از پارامونت ظاهر شد. در فیلم ماجراجویی «ژنرال در سحرگاه مُرد» ساختۀ لوئیس مایلستون در کنار مادلین کارول، نقش سرباز مزدور آمریکایی در چین را بازی می کند که به دهقانان کمک می کند تا در برابر فشار یک جنگ سالار بی رحم از خود دفاع کنند. این فیلم به نویسندگی کلیفورد اودتس از نظر انتقادی و تجاری موفق بود. در «مرز نشین» ساختۀ سیل بی. دمیل، وی نقش وایلد بیل هیکاک را بازی می کرد. این فیلم حتی از فیلم قبل هم موفق تر بود. در آن سال، کوپر برای اولین بار در فهرست نظرسنجی ده شخصیت برتر سینمایی مجلۀ تجاری موشن پیکچر هرالد قرار گرفت و در طول 23 سال بعد در این فهرست باقی ماند.
    در پایان دهۀ 1936، زمانی که پارامونت در حال تدارک قرارداد جدیدی برای کوپر با حقوق 8000 دلار در هفته بود، وی قراردادی برای شش فیلم در شش سال با ساموئل گلدوین بست که بر اساس آن برای هر فیلم دست کم 150.000 دلار دستمزد می گرفت. پارامونت علیه گلدوین و کوپر شکایت کرد و دادگاه حکم کرد که قرارداد کوپر با گلدوین وقت کافی در اختیار این بازیگر قرار می دهد تا وی به قرارداد خود با پارامونت نیز پایبند بماند. از آن پس، او به کار کردن با هر دو استودیو ادامه داد؛ در سال 1939، خزانه داری ایالات متحده گزارش کرد که کوپر در آن سال بالاترین دستمزد، 482.819 دلار (معادل 8.49 میلیون دلار در 2017)، را دریافت کرده است.

    1609672_485.jpg

    بر خلاف سال پربازده 1936، کوپر در سال 1937 تنها در یک فیلم ظاهر شد؛ فیلم ماجراجویی «ارواح در دریا» به کارگردانی هنری هثوی فروش خوبی به دست نیاورد. وی در 1938، در فیلم زندگینامه ای «ماجراهای مارکو پولو» ساختۀ آرچی مایو بازی کرد؛ به دلیل مشکلات در مرحلۀ تولید و ضعف فیلمنامه، این فیلم با زیانی 700.000 دلاری به بزرگ ترین شکست گلدوین تا آن تاریخ تبدیل شد. در این دوره، کوپر چندین نقش مهم از جمله نقش رت باتلر در فیلم «بر باد رفته» را رد کرد. او اولین انتخاب دیوید او. سلزنیک برای این نقش بود. اما در مورد این پروژه شک داشت و خود را مناسب نقش نمی دید. او بعدها اعتراف کرد: «آن نقش یکی از بهترین نقش هایی بود که تا آن زمان در هالیوود به من پیشنهاد شده بود ... اما من گفتم نه. من خودم را تا آن حد بی پروا نمی دیدم و بعدها که بازی کامل کلارک گیبل را در آن نقش دیدم، فهمیدم که حق داشتم.»
    بازگشت کوپر به پارامونت با یک ژانر راحت تر همراه بود؛ او در کمدی رمانتیک «هشتمین زن ریش آبی» ساختۀ ارنست لوبیچ در کنار کلودت کولبر بازی کرد. او نقش بازرگان آمریکایی ثروتمندی را بازی کرد که در فرانسه عاشق دختر یک نجیب زادۀ ورشکسته می شود و این دختر را متقاعد می کند که همسر هشتم او شود. با وجود فیلمنامۀ هوشمندانۀ چارلز براکت و بیلی وایلدر و نقش آفرینی های قوی کوپر و کولبر، تماشاگران آمریکایی به سختی می توانستند او را در نقش یک مرد زن دوست سطحی قبول کنند. به این ترتیب، این فیلم تنها در بازار اروپا موفق بود. در پاییز 1938، در کمدی رمانتیک «گاوچران و بانو» به کارگردانی اچ. سی. پاتر در کنار مرل اوبرن، نقش یک گاوچران سوارکار شیرین مزاج را دارد که عاشق دختر ثروتمندی می شود، البته به خیال این که او ندیمۀ فقیر و سختکوش یک بانوی ثروتمند است. تلاش های سه کارگردان و چندین فیلمنامه نویس برجسته نتوانست فیلم را نجات دهد و این کار، هر چند موفق تر از فیلم قبلی بود، چهارمین شکست تجاری پیاپی کوپر را در بازار آمریکا رقم زد.
    در دو سال بعدی، کوپر در مورد انتخاب نقش ها زیرک تر بود و چهار فیلم بزرگ گاوچرانی و ماجراجویی موفق بازی کرد. در فیلم ماجراجویی «بو ژِست» (1939) ساختۀ ویلیام اِی. ولمن، او نقش یکی از سه برادر شجاع انگلیسی را بازی کرد که برای جنگ با قبیله های محلی در صحرای بزرگ آفریقا به هنگ خارجی فرانسه پیوستند. این فیلم که در همان بیابان موهاوی، محل ساخت نسخۀ اصلی سال 1926 با بازی رونالد کولمن، فیلمبرداری شد، صحنه های باشکوه، محیطی ناآشنا، کار جسورانه و نقشی منطبق بر خصلت و شخصیت سینمایی کوپر به همراه داشت. این آخرین فیلم او با پارامونت بود. در «افتخار واقعی» به کارگردانی هنری هثوی او نقش یک پزشک نظامی را بازی می کند که گروه کوچکی از افسران ارتش آمریکا را به برای کمک به مسیحیان فیلیپین همراهی می کند. بسیاری از منتقدان بازی او را تحسین کردند، از جمله گراهام گرین نویسنده و منتقد که به عقیده اش کوپر هرگز بهتر از این بازی نکرده بود.
    کوپر با «مرد غربی» (1940) به کارگردانی ویلیام وایلر به ژانر وسترن بازگشت. فیلم با بازی والتر برنان و دوریس دونپورت، دربارۀ گاوچرانی است که از روستانشینان در برابر روی بین، قاضی فاسدی که خود را "قانونِ غرب رود پیکاس" می نامد، دفاع می‌کند. نیون بوش فیلمنامه نویس در زمان کار روی فیلمنامه، بر دانش وسیع کوپر از تاریخ وسترن تکیه کرد. فیلم نقدهای مثبتی دریافت کرد و در گیشه نیز خوب فروخت؛ منتقدان بازی دو بازیگر اول را ستودند. در همان سال، کوپر در اولین فیلم تمام رنگی خود، فیلم ماجراجویی سسیل بی. دمیل به نام «پلیس سواره نظام شمال غرب» (1940) ظاهر شد. کوپر نقش یک رنجر تگزاسی را بازی کرد که یک قانون شکن را تا غرب کانادا تعقیب می کند و در آنجا با پلیس سواره نظام سلطنتی کانادا که به دنبال همان مرد یعنی رهبر شورشیان شمال غرب هستند، متحد می شود. این فیلم با این که به اندازۀ فیلم قبل توجه منتقدان را جلب نکرد، از نظر تجاری موفق و ششمین فیلم پرفروش 1940 بود.
    سال های ابتدایی 1940، مهم ترین سال های بازیگری کوپر بودند. او در دوره ای نسبتاً کوتاه در پنج فیلم موفق و محبوب ظاهر شد که از بهترین فیلم های او به شمار می روند. زمانی که فرانک کاپرا نقش اول «ملاقات با جان دو» را قبل از نوشته شدن فیلمنامه توسط رابرت ریسکین به او پیشنهاد کرد، کوپر پیشنهاد دوستش را پذیرفت و به او گفت: «قبوله فرانک، نیازی به فیلمنامه نیست.» او در این فیلم نقش لانگ جان ویلوبی، بازیکن بی پول لیگ دسته دوم را بازی می کند که از طرف یک روزنامه استخدام شده تا ادعا کند مردی است که قصد دارد در شب کریسمس، در اعتراض به بی عدالتی و ریاکاری در کشور، خود را بکشد. «ملاقات با جان دو» که از سوی بعضی از منتقدان بهترین فیلم کاپرا در آن زمان نامیده شد، رویدادی ملی به حساب آمد و در 3 مارس 1941، تصویر کوپر روی جلد مجلۀ تایم منتشر شد. هاوارد بارنز در نقد این فیلم در نیویورک هرالد تریبون عملکرد کوپر را "باشکوه و کاملاً مجاب کننده" توصیف کرد و "بازی کاملاً واقع گرایانه و با اقتدار" او را ستود.
    در همان سال، کوپر در دو فیلم با کارگردان و دوست نزدیکش هاوارد هاکس همکاری کرد. در فیلم زندگینامه ای «گروهبان یورک» نقش قهرمان جنگ، آلوین سی. یورک، یکی از پر افتخارترین سربازان آمریکایی در جنگ جهانی اول را بازی کرد. فیلم وقایع زندگی یورک را به تصویر می کشد: سال های اول زندگی در جنگل های تنسی، تغییر مذهب و تقوا پیشگی بعد از آن، موضع او در مقام یک معترض منصف و در نهایت اعمال قهرمانانۀ او در نبرد جنگل آرگون، که مدال افتخار را نصیبش کرد. کوپر در ابتدا به خاطر بازی در نقش یک قهرمان زنده، عصبی و مردد بود، به همین دلیل برای دیدار با یورک به تنسی سفر کرد؛ این دو مرد آرام خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردند و کشف کردند که عقاید مشترک زیادی دارند. عملکرد کوپر که از تشویق های یورک انگیزه گرفته بود، تحسین منتقدان را برانگیخت. بعد از اکران فیلم، کهنه سربازان جنگ های خارجی به خاطر "سهم مقتدرانه در ترویج وطن پرستی و وفاداری"، مدال شهروند برجسته را به وی اعطا کردند. یورک بازی کوپر را تحسین کرد و در تبلیغ فیلم به شرکت برادران وارنر کمک کرد. «گروهبان یورک» پرفروش ترین فیلم سال و نامزد یازده جایزۀ اسکار شد. کوپر اولین اسکارش را از دست دوستش جیمز استوارت گرفت.
    او آن سال را با بازی در کمدی رمانتیک هاوارد هاکس با عنوان «گلولۀ آتش» در کنار باربارا استنویک به پایان برد. وی نقش یک استاد خجالتی زبانشناسی را دارد که گروهی از هفت متخصص را برای نوشتن یک دایره المعارف رهبری می کند. فیلمنامۀ چارلز براکت و بیلی وایلدر این شانس را به کوپر داد تا طیف کاملی از مهارت های خود در کمدی سبک را به کار بگیرد. هاوارد بارنز در نیویورک هرالد تریبون نوشت که کوپر با "مهارت بالا و لحنی کمدی" از پس این نقش برآمد و نقش آفرینی او "کاملاً دلپذیر" است. «گلولۀ آتش» یکی از پرفروش های سال و چهارمین فیلم پیاپی کوپر بود که در میان بیست فیلم برتر قرار گرفت.

    1609684_669.jpg

    تنها فیلم کوپر در سال 1942، آخرین فیلم او طبق قراردادش با گلدوین نیز بود. در فیلم زندگینامه ای سم وود با نام «غرور یانکی ها»، او نقش ستارۀ بیسبال لو گریگ را بازی کرد که با 2.130 بازی پیاپی برای تیم نیویورک یانکیز یک رکورد به نام خود ثبت کرد. وی ابتدا نسبت به بازی در نقش این قهرمان که تنها یک سال از مرگش بر اثر اسکلروز جانبی آمیوتریک (اِی ال اس)، معروف به بیماری لو گریگ، می گذشت، بی میل بود. گذشته از چالش های مربوط به بازی کارآمد در نقش چنین چهرۀ محبوب و مشهوری، کوپر از بیسبال شناخت خیلی کمی داشت و مانند گریگ چپ دست نبود. بعد از این که بیوۀ گریگ با او دیدار کرد و از او خواست تا نقش همسرش را بازی کند، کوپر آن نقش را قبول کرد. این فیلم بیست سال از زندگی این قهرمان را در بر می گرفت: از شروع عشقش به بیسبال، رسیدن به موفقیت، ازدواج عاشقانه و درگیری اش با بیماری که در سخنرانی خداحافظی اش در استادیوم یانکی در روز 4 ژوئیۀ 1939 با حضور 62.000 هوادار به اوج خود رسید. کوپر به سرعت حرکات فیزیکی یک بازیکن بیسبال را یاد گرفت و حرکات چرخشی اش روان و باورپذیر بودند. موضوع چپ دست بودن نیز با برگرداندن تصویر در صحنه های مربوط به ضربه زدن حل شد. «غرور یانکی ها» یکی از ده فیلم برتر آن سال شد و یازده نامزدی جایزۀ اسکار، از جمله برای بهترین فیلم و بهترین بازیگر (سومین نامزدی کوپر)، به دست آورد.
    بعد از انتشار رمان ارنست همینگوی، «زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟»، پارامونت با قصد آشکار به کارگیری کوپر برای نقش اول این داستان، رابرت جوردن، به سرعت 150.000 دلار بابت حق ساخت فیلم پرداخت کرد؛ رابرت جوردن کارشناس آمریکایی مواد منفجره است که در جنگ داخلی اسپانیا، در کنار وفاداران جمهوری خواه می جنگد. کارگردان اصلی سسیل بی. دمیل بود که سم وود جایگزین او شد و دادلی نیکولز را به عنوان فیلمنامه نویس با خود همراه کرد. پس از شروع فیلمبرداری اصلی در کوه های نوادا در 1942، اینگرید برگمن برای نقش اول زن جایگزین ورا زورینا شد؛ کوپر و همینگوی از این تغییر استقبال کردند. هاوارد بارنز در نقد خود نوشت که هر دو بازیگر "در قد و قامت و توان واقعی ستاره ها" ظاهر شده اند. با این که فیلم بن مایه ها و مفهوم سیـاس*ـی رمان را تحریف کرد، از نظر تجاری و انتقادی موفق بود و در ده رشته، از جمله بهترین فیلم و بهترین بازیگر مرد (چهارمین نامزدی کوپر)، نامزد دریافت جایزۀ اسکار شد.
    کوپر در جریان جنگ جهانی دوم به خاطر سن و وضعیت سلامتی اش به ارتش ملحق نشد، اما مانند بسیاری از همکارانش با حضور در میان سربازان از آنها پشتیبانی می کرد. در ژوئن 1943، از بیمارستان نظامی سن دیه گو دیدار کرد و اغلب برای سرو غذا برای ارتشیان در غذاخوری هالیوود حاضر می شد. در اواخر سال 1943، به همراه اونا مرکل و فیلیس بروکس و اندی ارکاری آکوردئونیست در تور 37.000 کیلومتری جنوب غرب اقیانوس آرام شرکت کرد. این گروه اغلب در همان شرایط زندگی سربازان و با جیرۀ غذایی آنها سر می کردند. در بازگشت به آمریکا، از بیمارستان های نظامی سراسر کشور دیدار کرد؛ وی بعدها زمان سپری شده با سربازها را "بهترین تجربۀ احساسی" زندگی خود نامید.
    در سال 1944، کوپر در فیلم ماجراجویی زمان جنگ سسیل بی. دمیل، «داستان دکتر واسل»، در کنار لورین دی ظاهر شد. در این فیلم که سومین همکاری او با دمیل بود، نقش پزشک و مبلغ آمریکایی به نام کوریدن ام. واسل را بازی کرد که گروهی از ملوانان زخمی را از طریق جنگل های جاوه به سوی مکانی امن راهنمایی می کند. این فیلم، با وجود نقدهای ضعیفی که دریافت کرد، یکی از پرفروش های سال شد. کوپر که قراردادش با گلدوین و پارامونت به پایان رسیده بود، تصمیم گرفت مستقل باقی بماند و به همراه لیو اسپیتز، ویلیام گتز و نانلی جانسن، شرکت تهیۀ فیلم خود، اینترنشنال پیکچرز، را تأسیس کرد. اولین محصول این شرکت نوپا کمدی رمانتیک سم وود، «کازانووا براون»، با بازی ترزا رایت بود؛ براون مردی است که به تازگی طلاق گرفته و حالا که در آستانۀ ازدواج دوباره است، باخبر می شود همسر سابقش از او باردار است. فیلم نقدهای ضعیفی دریافت کرد؛ نیویورک دیلی نیوز آن را "مزخرف دلپذیر" نامید و باسلی کراثر در نیویورک تایمز از "دلقک بازی نسبتاً آشکار و مسخرۀ" کوپر انتقاد کرد. فیلم به سختی توانست به سود برسد.
    در 1945، کمدی وسترن «جونز از راه رسید» به کارگردانی استوارت هایسلر را تهیه و به همراه لورتا یانگ در آن بازی کرد. در این تقلید هجوآمیز از تصویر قهرمانانۀ گدشتۀ خود، نقش گاوچران بی عرضه ای به نام ملودی جونز را بازی کرد که با یک قاتل بی‌رحم اشتباه گرفته می شود. تماشاگران از شخصیت کوپر استقبال کردند و فیلم یکی از پرفروش‌ترین‌های سال شد و این گواهی بود بر این که او هنوز برای تماشاگر جذاب است.
    در سال های پس از جنگ، از آنجا که جامعۀ آمریکا در حال تغییر بود، حرفۀ کوپر نیز به سوی جدیدی کشیده شد. با این که هنوز هم نقش قهرمان های مرسوم را بازی می کرد، فیلم ها کمتر بر شخصیت سینمایی قهرمانانۀ او و بیشتر بر داستان های نو و محیط های نا آشنا متکی بود. در نوامبر 1945، وی در درام تاریخی قرن نوزدهمی سم وود ،«صندوق ساراتوگا»، با اینگرید برگمن همبازی شد؛ فیلم روایتگر داستان یک گاوچران تگزاسی و رابطۀ او با یک زن زیبای جویای ثروت است. در اصل این فیلم در سال 1943 فیلمبرداری شده بود، اما به دلیل درخواست بالای تماشاگران برای فیلم‌های جنگی، نمایش آن دو سال به تأخیر افتاد. بر خلاف نقدهای ضعیف منتقدان، در گیشه موفق بود و به یکی از پولسازترین فیلم های آن سال شرکت وانر برادرز تبدیل شد.
    تنها فیلم کوپر در 1946، تریلر رمانتیک فریتز لانگ، «ماجرای مرموز و پرالتهاب»، دربارۀ یک استاد خوش اخلاق فیزیک بود که در آخرین سال های جنگ جهانی دوم برای بررسی برنامۀ بمب اتمی آلمان به استخدام دفتر خدمات استراتژیک (OSS) در می‌آید. کوپر که نقشی بر اساس شخصیت جِی. رابرت اپنهایمر فیزیکدان را بازی می‌کرد، با نقش راحت نبود و نمی توانست "حس درونی" شخصیت را منتقل کند. فیلم نقدهای ضعیفی دریافت کرد و در گیشه هم شکست خورد. در سال 1947، وی در فیلم ماجراجویی حماسی «فتح نشده» به کارگردانی سسیل بی. دمیل و با بازی پالت گادرد ظاهر شد؛ او نقش یک شبه نظامی ویرجینیایی را بر عهده داشت که در قرن هجدهم از مهاجران در برابر یک تاجر اسلحۀ بی مرام و سرخپوستان دشمن دفاع می کند. فیلم نقدهای متضادی دریافت کرد، اما حتی جیمز ایجی منتقد دیرپای دمیل نیز اعتراف کرد که فیلم دارای "نوعی نشان و تأثیر واقعی از آن دوره" است. این آخرین فیلم از چهار فیلم کار شده با دمیل، با 300.000 دلار (معادل 3.287.928 دلار امروز) دستمزد و درصد سود کوپر، سودآورترین فیلم او بود و نیز آخرین فیلم پرفروش او برای 5 سال بعدی بود.
    در سال 1948، بعد از بازی در کمدی رمانتیک لیو مکری با نام «سم مهربان»، کمپانی خود را به استودیوهای یونیورسال فروخت و قراردادی بلند مدت با وارنر برادرز امضا کرد. این قرارداد حق تأیید فیلمنامه و کارگردان و دستمزد تضمین شدۀ 295.000 دلار (3.004.751 دلار امروز) برای هر فیلم را به او داد. اولین فیلم او بر اساس قرارداد جدید، درام «سرچشمه» (1949) به کارگردانی کینگ ویدور و با بازی پاتریشیا نیل و ریموند مسی بود. او در این فیلم نقش یک معمار آرمان گرا و سازش ناپذیر را بازی می کرد که برای حفظ درستی و فردگرایی خود در برابر فشارهای اجتماعی برای انطباق با استاندارهای متداول تلاش می کند. این فیلم بر اساس رمان آین رَند که نویسندۀ فیلمنامه نیز بود، منعکس کنندۀ فلسفۀ عینیت گرای این نویسنده بود و با ترویج فواید خودخواهی و فردگرایی به مفاهیم از خود گذشتگی و جمع گرایی حمله می‌کرد. به نظر بیشتر منتقدان کوپر انتخاب اشتباهی برای نقش هاوارد رورک بود.

    1609683_667.jpg

    با درام جنگی «یگان رزمی» به کارگردانی دلمر دِیوز او به اصل خود بازگشت. فیلم دربارۀ یک دریابان بازنشسته است که فعالیت طولانی خود در مقام خلبان نیروی دریایی و نقشش در توسعۀ ناوهای هواپیمابر را یادآوری می کند. نقش آفرینی کوپر و تصاویر مستند رنگی که نیروی دریایی ایالات متحده تهیه کرده بود، فیلم را به یکی از محبوب ترین کارهای او در این دوره تبدیل کرد. در دو سال بعد، او در چهار فیلم ضعیف ظاهر شد: درام تاریخی «برگ درخشان» (1950) به کارگردانی مایکل کرتیز، ملودرام وسترن استوارت هایسلر به نام «دالاس» (1950)، کمدی دوران جنگ «تو حالا در نیروی دریایی هستی» (1951) و فیلم اکشن وسترن «طبل های دور» (1951) ساختۀ رائول والش.
    مهم ترین فیلم کوپر در سال های پس از جنگ، درام وسترن «نیمروز» (1952) ساختۀ فرد زینمان و با بازی گریس کلی بود. در این محصول یونایتد آرتیستس، کوپر نقش کلانتر بازنشسته ویل کِین را بازی می کند که آمادۀ رفتن به ماه عسل است، در همین زمان باخبر می شود قانون شکنی که او به زندانی شدنش کمک کرده به همراه سه نوکرش بازمی‌گردند تا انتقام خود را بگیرند. کین که نمی تواند از مردم وحشت زدۀ شهر کمک بگیرد و عروس جوانش نیز او را ترک کرده، می‌ماند تا به تنهایی با یاغیان روبرو شود. در طول فیلمبرداری، کوپر حال خوبی نداشت و به خاطر زخم معده درد شدیدی را تحمل می کرد. به گفتۀ هکتور آرسی زندگینامه نویس، چهرۀ درهم شکسته و ناراحتی او در بعضی صحنه ها نشانۀ "عدم اعتماد به نفس" نمایانده شد و به اثربخشی بازی او کمک کرد. این فیلم که به خاطر موضوع شجاعت اخلاقی، یکی از اولین وسترن های "بزرگسالانه" به شمار می رود، برای نوآوری اش نقدهای مشتاقانه ای دریافت کرد و مجلۀ تایم آن را در ردۀ «دلیجان» و «تفنگدار» قرارداد. فیلم در ایالات متحده 3.75 میلیون دلار و در سراسر دنیا 18 میلیون دلار به فروش رفت. کوپر با الگو گرفتن از دوستش جیمز استوارت، در ازای درصدی از سود فیلم دستمزد کمتری گرفت و به این ترتیب 600.000 دلار به دست آورد. بازی بدون مبالغۀ او بسیار تحسین شد و دومین اسکار بهترین بازیگری را نصیبش کرد.
    کوپر بعد از حضور در درام جنگ داخلی «تفنگ اسپرینگفیلد» (1952) به کارگردانی آندره دتوت، چهار فیلم در خارج از آمریکا بازی کرد. در درام «بازگشت به بهشت» (1953) ساختۀ مارک رابسن، نقش یک خانه به دوش آمریکایی را دارد که اهالی یکی از جزیره های پلینزی را از حکمرانی یک کشیش گمراه پیوریتن رها می کند. او در سه ماه فیلمبرداری در جزیرۀ اوپولو در ساموآی غربی، شرایط سخت زندگی، ساعت های طولانی و بیماری را تحمل کرد. فیلم، با وجود فیلمبرداری زیبا، نقدهای ضعیفی دریافت کرد. سه فیلم بعدی کوپر در مکزیک فیلمبرداری شدند. وی در فیلم اکشن ماجراجویی «وزش وحشیانه» (1953) به کارگردانی هوگو فرگونسه، در کنار باربارا استنویک بازی کرد. در 1954، در درام وسترن هنری هثوی، «باغ شیطان»، دربارۀ سه سرباز مزدور در مکزیک که برای نجات همسر یک زن استخدام شده اند، با سوزان هیوارد همبازی شد. در همان سال، در وسترن ماجرجویی «ورا کروز» در کنار برت لنکستر بازی کرد. همۀ این فیلم ها نقدهای ضعیفی دریافت کردند اما فروش خوبی داشتند.
    در این دوره، کوپر با مشکلات جسمانی درگیر بود. همزمان با مداوای زخم معده اش، از آسیب شدیدی که در حین بازی در «وزش وحشیانه» به شانه اش وارد شده بود، رنج می برد. در زمان بازی در «ورا کروز» نیز به خاطر افتادن از روی اسب لگنش دوباره آسیب دید و زمانی که لنکستر با تفنگ خود خیلی نزدیک به او شلیک کرد، دچار سوختگی شد. در 1955، در درام جنگی زندگینامه ای «محاکمۀ نظامی بیلی میچل» ساختۀ اُتو پرمنجر، نقش ژنرال جنگ جهانی اول را بازی کرد که تلاش می کند دولت را از اهمیت نیروی هوایی آگاه کند و بعد از سرزنش وزارت جنگ به خاطر مجموعه ای از فجایع هوایی محاکمۀ نظامی می شود. بعضی از منتقدان عقیده داشتند انتخاب کوپر برای این نقش اشتباه بوده و بازی کُند و کم حرف او شخصیت پویا و تند و تیز میچل را نشان نداده است. در سال 1956، کوپر با بازی در نقش ایندیانا کوئیکر مهربان در درام جنگ داخلی «ترغیب دوستانه» به کارگردانی ویلیام وایلر و با بازی دوروتی مگوایر، کارآمدتر بود. این فیلم هم مانند «گروهبان یورک» و «نیمروز» به تضاد بین صلح طلبی مذهبی و وظیفۀ شهروندی می پردازد. او برای بازی در این فیلم، برای دومین بار نامزد جایزۀ گلدن گلوب بهترین بازیگر فیلم سینمایی شد. فیلم نامزد شش جایزۀ آکادمی شد، در جشنوارۀ فیلم کن 1957، نخل طلا گرفت و در ادامه در سراسر دنیا به فروش 8 میلیون دلاری رسید.
    در 1956، کوپر به فرانسه سفر کرد تا در کنار آدری هپبورن و موریس شوالیه در کمدی رمانتیک «عشق در بعد از ظهر» به کارگردانی بیلی وایلدر بازی کند. او نقش مرد میانسال آمریکایی را بازی می کند که در پاریس، زنی بسیار جوان تر از خود را تعقیب می کند و سرانجام عاشق او می شود. با وجود دریافت برخی نقدهای مثبت، از جمله از طرف باسلی کراثر که "بازی های جذاب" فیلم را ستود، بیشتر منتقدان به این نتیجه رسیدند که کوپر برای این نقش زیادی پیر است. با این که احتمالاً تماشاگران خوش نداشتند تصویر قهرمانانۀ کوپر با نقش یک پیر مرد هـ*ـر*زه که قصد فریفتن دختری جوان را دارد، لکه دار شود، فیلم باز هم فروش خوبی به دست آورد. سال بعد، کوپر در درام رمانتیک «فردریک شمالی، پلاک 10» به کارگردانی فیلیپ دان و با اقتباس از رمان جان اوهارا ظاهر شد.
    وی با وجود بیماری های پیاپی و چند عمل جراحی که به خاطر زخم معده و فتق انجام داده بود، به بازی در فیلم های اکشن ادامه داد. در سال 1958، در درام وسترن «مردی از غرب» به کارگردانی آنتونی مان در کنار جولی لاندن و لی جِی. کاب بازی کرد. فیلم دربارۀ یک یاغی و قاتل اصلاح شده است که وقتی اعضای باند سابقش قطار او را متوقف می کنند، ناگزیر با گذشتۀ پر از وحشیگری خود روبرو می شود. این فیلم به خاطر پرداختن به موضوع های خشم ناتوان کننده، تحقیر، سادیسم و ... به "آسیب ‌شناسانه ترین وسترن" کوپر معروف است. به گفتۀ جفری میرز زندگینامه نویس، کوپر که خود در زندگی شخصی اش درگیر کشمکش های اخلاقی بود، غم و اندوه شخصی را که در حال تلاش برای حفظ درستکاری خود است، درک کرده .. و آن احساس واقعی را به نقش یک مرد وسوسه شده و معذب، اما هنوز اساساً نجیب منتقل کرد. این فیلم که در آن زمان، از سوی بیشتر منتقدان نادیده گرفته شد، امروزه توسط متخصصین خوب ارزیابی شده و آخرین فیلم بزرگ کوپر محسوب می شود.
    کوپر بعد از اتمام قراردادش با وارنر برادرز، شرکت تهیۀ فیلم خود، بارودا پروداکشنز، را تأسیس و در 1959 سه فیلم نامعمول دربارۀ رستگاری کار کرد. در درام وسترن «درخت اعدام» به کارگردانی دلمر دیوز، نقش پزشکی مرزی را بازی می کند که یک مجرم را از زجر کش شدن نجات می دهد و بعد سعی می کند از گذشتۀ ناپاک او بهره برداری کند. او در نقش مردی با آسیب روحی که نیاز او به سلطه بر دیگران با عشق و فداکاری یک زن تغییر شکل پیدا می کند، بازی قدرتمند و باورپذیری ارائه می دهد. در فیلم ماجراجویی و تاریخی «کوردورا» ساختۀ رابرت راسن با بازی ریتا هیورث، نقش افسر ارتشی را دارد که به جرم بزدلی گناهکار شناخته می شود و وظیفۀ تحقیرآمیز معرفی سربازان برای مدال افتخار در زمان لشکرکشی به پانچو‌بی‌یا در سال 1916 به او محول می شود. با این که کوپر نقدهای مثبتی دریافت کرد، ورایتی و فیلمز این ریویو او را برای نقش بیش از حد پیر دانستند. در درام اکشن «شکستن کشتی مری دیر» به کارگردانی مایکل اندرسن و با بازی چارلتون هستن، نقش افسر بی آبرو شدۀ یک کشتی تجاری را بازی می کند که تصمیم می گیرد در کشتی باری در حال غرق شدن خود بماند تا ثابت کند که کشتی عمداً دستکاری شده و آبروی خود را باز بخرد. این فیلم نیز مانند دو فیلم قبلی نیازمند آمادگی جسمانی بالایی بود. کوپر که یک غواص آموزش دیده بود، بیشتر صحنه های زیر آب را خودش بازی کرد. جفری میرز معتقد است کوپر در هر سه فیلم به خوبی حس شرافت از دست رفته و میل به رستگاری را القا می کند.

    1609669_757.jpg

    کوپر و همسرش ورونیکا بلف در مهمانی روز عید پاک 1933 به طور رسمی به هم معرفی شدند. آنها در 15 دسامبر 1933 با هم ازدواج کردند. دختر آنها، ماریا ورونیکا، در 15 سپتامبر 1937 به دنیا آمد. کوپر و ورونیکا در 16 مه 1951 از هم جدا شدند و او خانه را ترک کرد. آنها برای دو سال زندگی ناخوشایند خانوادگی را با دخترشان گذراندند. کوپر در نوامبر 1953 به خانه برگشت و این زوج در فوریۀ 1954، رسماً با هم آشتی کردند. در 14 آوریل 1960، کوپر به خاطر شکل تهاجمی سرطان پروستات که تا رودۀ بزرگ او پیش رفته بود، عمل جراحی انجام داد. در ماه ژوئن بار دیگر برای برداشتن یک تومور بدخیم از رودۀ بزرگش جراحی شد. در دسامبر همان سال، همسرش از پزشک خانوادگیشان شنید که سرطان کوپر به ریه ها و استخوان ها رسیده و قابل جراحی نیست. آنها در این مورد چیزی به او نگفتند.
    در ماه ژانویه، کوپر خانوادۀ خود را به سان ولی برد تا آخرین تعطیلاتشان را در کنار هم بگذرانند. بعد از بازگشت به لوس آنجلس، او از وضعیت خود باخبر شد. در 17 آوریل، از تلویزیون مراسم جوایز آکادمی را تماشا کرد و جیمز استوارت را دید که به نمایندگی از او اسکار افتخاری به پاس یک عمر دستاورد، سومین اسکارش، را دریافت کرد. روز بعد، روزنامه های سراسر دنیا اعلام کردند که کوپر در حال مرگ است. در روزهای بعد، پیام های قدردانی و دلگرمی فراوانی دریافت کرد، از جمله تلگراف هایی از پاپ جان بیست و سوم و ملکه الیزابت دوم، و تماسی تلفنی از جان اف. کندی رئیس جمهور وقت آمریکا.
    کوپر در آخرین سخنان عمومی خود در 4 مه گفت: «می دانم که آنچه قرار است اتفاق بیافتد خواست خدا است. از آینده ترسی ندارم.» مراسم مذهبی پیش از مرگ در 12 مه برای او انجام شد و وی روز بعد، شنبه 13 مه 1961 در 12:47 بعد از ظهر، شش روز بعد از شصتمین سالروز تولدش، در سکوت درگذشت. مزار او در آرامگاه سیکرِد هارتس در ساوثمپتن نیویورک قرار دارد که با یک تخته سنگ سه تنی از معدن مانتاک در کنارش مشخص شده است.
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    بازیگران درخشان تاریخ سینما (۶۰): هریسون فورد
    هریسون فورد، زادۀ 13 ژوئیۀ 1942، بازیگر و تهیه کنندۀ آمریکایی است. او برای بازی در نقش هان سولو در مجموعه فیلم های «جنگ ستارگان» و نقش اصلی مجموعه فیلم های «ایندیانا جونز» به شهرت جهانی رسید.
    برترین ها - ترجمه از سولماز محمودی: هریسون فورد، زادۀ 13 ژوئیۀ 1942، بازیگر و تهیه کنندۀ آمریکایی است. او برای بازی در نقش هان سولو در مجموعه فیلم های «جنگ ستارگان» و نقش اصلی مجموعه فیلم های «ایندیانا جونز» به شهرت جهانی رسید. وی با نقش های ریک دکارد در فیلم علمی تخیلی پادآرمان شهری «بلید رانر» (1982) و دنباله اش «بلیدرانر 2049» (2017)؛ جان بوک در تریلر «شاهد» (1985) که برای آن نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر شد و جک رایان در فیلم های اکشن «بازی پاتریوت» (1992) و «تهدید فوری و آشکار» (1994) نیز شناخته می شود.
    1609634_183.jpg

    فعالیت حرفه ای او در طول شش دهه گسترده شده و شامل تعداد زیادی از پرفروش ترین فیلم های هالیوود می شود، از جمله فیلم جنگی حماسی «اینک آخرالزمان» (1979)؛ درام حقوقی «بی گـ ـناه» (1990)؛ فیلم اکشن «فراری» (1993)؛ تریلر اکشن سیـاس*ـی «هواپیمای رئیس جمهور» (1997) و تریلر روانشناسانۀ «لایه های پنهان» (2000). هشت فیلم از فیلم های او به فهرست ملی ثبت فیلم راه یافته است: «دیوارنویسی آمریکایی» (1973)، «مکالمه» (1974)، «جنگ ستارگان» (1977)، «اینک آخرالزمان» (1979)، «امپراتوری حمله می کند» (1980)، «مهاجمان صندوق گمشده» (1981)، «بلیدرانر» (1982) و «بازگشت جدای» (1983). تا سال 2016، فروش فیلم های فورد در آمریکا به بیش از 4.7 بیلیون دلار و در سراسر دنیا به بیش از 6 میلیون دلار رسیده و فورد را به دومین ستارۀ پرفروش گیشۀ داخل آمریکا تبدیل کرده است.
    هریسون فورد در شیکاگو، ایلینوی به دنیا آمد. پدرش کریستوفر فورد، مدیر تبلیغات و بازیگر سابق، و مادرش دوروتی، بازیگر سابق رادیو بودند. پدرش ایرلندی و مادرش یهودی بودند. برادر کوچک تر او، ترنس، در سال 1945 به دنیا آمد. اجداد پدری آنها از کاتولیک های ایرلندی و تبار آلمانی و اجداد مادری شان نیز مهاجران یهودی از اهالی مینسک بلاروس بودند.
    فورد عضو فعال پیشاهنگی پسران آمریکا بود و به دومین رتبۀ ممتاز آن یعنی پیشاهنگی زندگی دست یافت. او در اردوی پیش آهنگی به عنوان مشاور مدال لیاقت مطالعۀ خزندگان کار می کرد. به همین دلیل بود که او و استیون اسپیلبرگ کارگردان تصمیم گرفتند ایندیانا جونز جوان در فیلم «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» یک پیشاهنگ زندگی باشد.
    در سال 1960، فورد از دبیرستان مِین ایست شهر پارک ریج ایلینویز فارغ التحصیل شد. صدای او اولین صدای دانش آموز بود که از ایستگاه جدید رادیویی دبیرستانش (WMTH) پخش شد و او اولین گزارشگر ورزشی آن در آخرین سال تحصیلی اش (60-1959) بود. سپس در دانشگاه ریپون در ویسسکانسین در رشتۀ فلسفه تحصیل کرد و در آنجا عضو انجمن برادری سیگما نو شد. طی سه ماه پایانی سال آخر تحصیلش در کلاس نمایش شرکت کرد تا بر کمرویی اش غلبه کند. به این ترتیب، فورد که خود را "دیر شکوفا" توصیف کرده، شیفتۀ بازیگری شد.
    در سال 1964، بعد از یک فصل اجرای تابستانی با گروه بلفری پلیرز، به لس آنجلس رفت تا برای شغل گویندگی در رادیو درخواست بدهد. او این شغل را به دست نیاورد، اما در کالیفرنیا ماند و سرانجام قراردادی با دستمزد 150 دلار در هفته با برنامۀ استعداد جدید کلمبیا پیکچرز امضا کرد تا نقش های کوچکی در فیلم ها بازی کند. اولین نقش شناخته شدۀ او یک پادوی هتل در فیلم «هیجان مرده روی چرخ فلک» (1966) بود. سپس توانست نقش های دیگری در فیلم هایی مثل «زمانی برای کشتن» (1967) با بازی گلن فورد، جورج همیلتون و اینگر استیونس به دست آورد.
    در «عشق» (1967) نیز نقشی با دیالوگ به دست آورد اما هنوز نامش در فهرست بازیگران ثبت نمی شد. سرانجام در وسترن «زمانی برای کشتن» (1967) نام او به صورت هریسون جِی. فورد ثبت شد، اما حرف جی. بی مورد بود چون او نام وسط نداشت. گویا این حرف برای این به اسم او اضافه شده بود که با هریسون فورد، بازیگر فیلم های صامت که از 1915 تا 1932 در بیش از 80 فیلم بازی کرد و در 1957 در گذشت، اشتباه گرفته نشود. فورد بعدها گفت که از وجود آن بازیگر بی‌خبر بود تا این که در پیاده روی شهرت هالیوود با ستاره ای به نام خودش روبرو شد.

    1609631_181.jpg

    او خیلی زود حرف جی. را از اسم خود حذف کرد و با استودیو های یونیورسال همکاری کرد و در سریال های تلویزیونی بسیاری از اواخر دهۀ 1960 تا اوایل دهۀ 1970، نقش های کوچک بر عهده گرفت، سریال هایی مثل «دود اسلحه»، «آیرنساید»، «ویرجینیایی»، «اف. بی. آی.»، «عشق، سبک آمریکایی» و «کونگ فو». او در وسترن «سفر به شیلو» (1968) ظاهر شد و یک نقش بدون دیالوگ و ثبت نشده در «نقطۀ زابریسکی» (1970) به کارگردانی میکل آنجلو آنتونیونی به دست آورد. فورد که از نقش هایی که به او پیشنهاد می شد، راضی نبود یک نجار حرفه ای شد تا بتواند هزینۀ زندگی همسر و دو پسر کوچکش را تأمین کند.
    فرد روس، تهیه کنندۀ تازه کار، از فورد جوان پشتیبانی کرد و ترتیبی داد تا او برای فیلم جورج لوکاس تست بازیگری بدهد؛ به این ترتیب نقش باب فلفا در «دیوار نویسی آمریکایی» (1973) به فورد رسید. رابطۀ او با لوکاس تأثیر عمیقی بر آیندۀ حرفه ای او گذاشت. بعد از موفقیت فیلم «پدر خوانده»، فرانسیس فورد کوپولا او را استخدام کرد تا دفترش را توسعه دهد و در دو فیلم بعدی خود، «مکالمه» (1974) و «اینک آخرالزمان» (1979)، نقش های کوچکی به او داد؛ در فیلم دوم او نقش افسری به نام جی. لوکاس را بازی کرد.
    بازی هریسون فورد در «دیوارنویسی آمریکایی» سرانجام او را به نقش اول رساند؛ لوکاس او را استخدام کرد تا دیالوگ بازیگرانی را که برای تست بازیگری فیلم آیندۀ او «جنگ ستارگان» شرکت می کردند، برایشان بخواند. در نهایت بازی فورد در طول این خوانش ها لوکاس را قانع کرد تا نقش هان سولو را به او بدهد. «جنگ ستارگان» (1977) یکی از پرفروش ترین فیلم های آن زمان شد و فورد را به یک سوپراستار تبدیل کرد. او در دنباله های موفق این فیلم، «امپراتوری حمله می کند» (1980)، «بازگشت جدای» (1983) و همچنین فیلم تلویزیونی «جنگ ستارگان، ویژه تعطیلات» (1978)، نیز بازی کرد. فورد از لوکاس خواست در پایان «بازگشت جدای» هان سولو را بکشد و به او گفت: «این به کل فیلم عمق می بخشد»، اما لوکاس قبول نکرد.
    فورد نقش هان سولو را در «جنگ ستارگان: نیرو برمی خیزد» (2015) تکرار کرد. در جریان فیلمبرداری این فیلم در ماه ژوئن 2014، یک در هیدرولیک روی او افتاد و مچ پای او را شکست. وی برای درمان به بیمارستان منتقل شد. پسر او، بن، ضمن تشریح جزئیات جراحت او گفت که مچ پای او احتمالاً به پلاک و پیچ نیاز خواهد داشت و شرایط فیلمبرداری ممکن است کمی تغییر کند و گروه مجبور شوند برای مدت کوتاهی فورد را از کمر به بالا فیلمبرداری کنند تا زمانی که بهبود یابد. او بعد از دو ماه دوری از کار، با بهبودی آسیب دیدگی اش، در اواسط ماه اوت به صحنۀ فیلمبرداری برگشت.

    1609632_909.jpg

    شخصیت او در فیلم کشته شد؛ با این حال مدتی بعد اعلام شد که ممکن است وی در قسمت هشتم، در نقش هان سولو بازگردد. در فوریۀ 2016، زمانی که بازیگران قسمت هشتم تأیید شدند، اعلام شد که فورد نقش خود را در فیلم تکرار نخواهد کرد. زمانی که از او پرسیده شد آیا ممکن است شخصیت او در "شکلی دیگر" بازگردد، او پاسخ داد: «هیچ چیز در فضا غیر ممکن نیست.» قرار است یک فیلم اسپین-آف دربارۀ شخصیت هان سولو ساخته شود، اما فورد در این پروژه شرکت ندارد.
    وضعیت فورد به عنوان یک بازیگر نقش اول زمانی مستحکم شد که در «مهاجمان صندوق گمشده » (1981)، حاصل همکاری جورج لوکاس و استیون اسپیلبرگ، نقش یک باستان شناس جهانگرد به نام ایندیانا جونز را بازی کرد. با این که اسپیلبرک از ابتدا دوست داشت فورد این نقش را بازی کند، لوکاس که به تازگی در دو فیلم «دیوارنویسی آمریکایی» و «جنگ ستارگان» با او کار کرده بود، با این انتخاب موافق نبود، اما در نهایت زمانی که تام سلک نتوانست نقش را قبول کند، با بازی فورد موافقت کرد.
    او در پیش درآمد «ایندیانا جونز و معبد مرگ» (1984) و دنبالۀ «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» (1989) نیز بازی کرد. بار دیگر در قسمتی از سریال تلویزیونی «سرگذشت ایندیانا جونز جوان» (1993) و بعدتر در فیلم چهارم با عنوان «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمۀ بلورین» (2008) این نقش را بر عهده گرفت. در مارس 2016، استودیوهای والت دیزنی اعلام کردند که قرار است فورد در فیلم پنجم بازی کند و فیلم در ژوئیۀ 2019 اکران شود. با این حال، این استودیو در آوریل 2017 اعلام کرد که تاریخ اکران به ژوئیۀ 2020 تغییر پیدا کرده است.
    فورد در فیلم های دیگری نیز بازی کرده است، از جمله «قهرمانان» (1977)، «نیروی 10 از ناوارون» (1978) و «خیابان هانوفر» (1979). او در وسترن «بچۀ فریسکو» (1979) در کنار جین وایلدر نقش سارق بانک مهربان و بخشنده را بازی کرد. سپس در فیلم کالت علمی تخیلی «بلیدرانر» (1982) به کارگردانی ریدلی اسکات، در نقش ریک دکارد و در چند فیلم اکشن دراماتیک مثل «شاهد» (1985) به کارگردانی پیتر ویر، «ساحل پشه» (1986) و «دیوانه وار» (1988) به کارگردانی رومن پولانسکی ظاهر شد. فیلم «شاهد» در هشت رشته نامزد دریافت جایزۀ اسکار شد که یکی از آنها جایزۀ بهترنی بازیگر مرد برای هریسون فورد بود.
    وی در دهۀ 1990، نقش جک رایان را در فیلم های «بازی پاتریوت» (1992) و «تهدید آشکار و فوری» (1994) با اقتباس از رمان های تام کلنسی بازی کرد. هچنین نقش های اصلی فیلم های «بی گـ ـناه» (1990) و «متعلق به شیطان» (1997) به کارگردانی آلن جی. پاکولا؛ «فراری» (1993) به کارگردانی اندرو دیویس؛ «سابرینا» (1995) به کارگردانی سیدنی پولاک و «هواپیمای رئیس جمهور» (1997) ساختۀ ولفگانگ پترسون را بر عهده داشت. او در چند فیلم نقش های کاملاً جدی دراماتیک داشت، از جمله در «بی گـ ـناه» (1990) و «لایه های پنهان» (2000) که در هر دو نقش شوهری خیانتکار و در «راجع به هِنری» (1991) به کارگردانی مایک نیکولز که در آن نقش یک بیمار مبتلا به فراموشی در حال بهبودی را بازی کرده است.
    بسیاری از نقش های مهم فورد به صورت شانسی و در شرایط نامعمول به او رسیده اند: مانند نقش هان سولو که پیش از این ذکر شد و نقش جک رایان که به خاطر بالا بودن دستمزد درخواستی الک بالدوین، که پیش از او این نقش را در فیلم «شکار زیردریایی اکتبر سرخ» بازی کرده بود، به او واگذار شد.
    از سال های پایانی دهۀ 1990، فورد در چندین فیلم ناموفق حضور یافت، مانند «شش روز، هفت شب» (1998)، «قلب های تصادفی» (1999)، «کی-19 بیوه کن» (2002)، «جنایت در هالیوود» (2003)، «دیوار آتش» (2006) و «اقدامات فوق العاده» (2010). یک استثنا در این میان وجود داشت و آن «لایه های پنهان» در سال 2000 بود که فروش آن در آمریکا به بیش از 155 میلیون دلار و در سراسر دنیا به 291 میلیون دلار رسید.

    1609633_788.jpg

    در سال 2004، فورد شانس حضور در تریلر «سیریانا» به نویسندگی و کارگردانی استیون گاگن را رد کرد و بعد ها در توضیح علت آن گفت: «به اندازۀ کافی در مورد حقیقت داشتن داستان فیلم مطمئن نبودم و فکر می کنم اشتباه کردم.» این نقش در نهایت به جورج کلونی رسید که برای بازی در آن نقش برندۀ جایزه های بهترین بازیگر مرد اسکار و گلدن گلوب شد. پیش از آن نیز نقش رابرت ویکفیلد را در «قاچاق» نوشتۀ استیون گاگن رد کرده بود. این نقش به مایکل داگلاس رسید.
    در سال 2008، با اکران «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمۀ بلورین» طعم موفقیت را چشید. این فیلم نقدهای در کل مثبتی دریافت کرد و به دومین فیلم پرفروش دنیا در آن سال تبدیل شد. او مدتی بعد گفت که دوست دارد در قسمت دیگری از این مجموعه فیلم ها بازی کند، البته اگر 20 سال دیگر برای هضم آن وقت لازم نباشد. فیلم دیگر او در سال 2008، «عبور از مرز» به کارگردانی وین کریمر بود. او در این فیلم، به همراه اشلی جاد و ری لیوتا نقش مأمور مخصوص ادارۀ بررسی امنیت ملی را بازی می کرد. وی همچنین راوی فیلم مستند بلندی دربارۀ دالای لاما با عنوان «رنسانس دالای لاما» بود.
    فورد در سال 2009، در درام پزشکی «اقدامات فوق العاده» بازی کرد که در ژانویۀ 2010 اکران شد. در این فیلم برندن فریزر و آلن راک همبازی های او بودند. در 2010، در کنار پاتریک ویلسون، ریچل مک ادامز و داین کیتن در «شکوه صبح» ظاهر شد.
    وی در ژوئیۀ 2011، به همراه دنیل کریگ و الیویا وایلد در وسترن علمی تخیلی «گاوچران ها و بیگانگان» نقش آفرینی کرد. در همان سال، در یک آگهی بازرگانی ژاپنی برای تبلیغ بازی ویدیویی «آنچارتد 3: فریب دریک» برای پلی استیشن 3 ظاهر شد. در سال 2013، به همراه لیام همسورث و گری الدمن در تریلر جاسوسی شرکتی «توهم» به کارگردانی رابرت لوکتیک و فیلم اکشن نظامی و علمی تخیلی «بازی اِندر»، فیلم زندگینامه ای ورزشی «42» و کمدی «گوینده 2: افسانه ادامه دارد» بازی کرد.
    در سال 2014، به همراه گروهی از ستاره های فیلم های اکشن از جمله سیلوستر استالونه، جیسون استاتهام، آنتونیو باندراس، جت لی، مل گیبسون، آرنولد شوارتزنگر و ...، در «بی مصرف ها 3» ظاهر شد. در 2015، در فیلم فانتزی رمانتیک «روزگار آدلاین» بازی کرد و برای تکرار نقش هان سولو در «جنگ ستارگان: نیرو بر می خیزد» برندۀ جایزۀ بهترین بازیگر مرد ساترن شد. در سال 2017، راوی مستندی دربارۀ بیماری آلزایمر به نام «پازل سمی: در جستجوی قاتل پنهان» بود و بار دیگر نقش ریک رکارد را در «بلیدرانر 2049» بر عهده گرفت.
    هریسون فورد از آن دسته بازیگران هالیوودی است که بسیار مراقب زندگی خصوصی خود است. او دو پسر به نام های بنجامین و ویلارد از همسر اول خود، مری مارکوارت، دارد. آنها در 1964 ازدواج کردند و در 1979 طلاق گرفتند. او دو فرزند دیگر به نام های مالکوم و جورجا از همسر دوم خود، ملیسا متیسون فیلمنامه نویس دارد. فورد و متیسون در مارس 1983 ازدواج کردند، در ماه اوت سال 2001 از هم جدا شدند و طلاق آنها در 2004 رسمی شد. وی در سال 2002 با کالیستا فلاکهارت آشنا شد که یک پسرخواندۀ کوچک به نام لیام داشت. فورد سرپرستی لیام را نیز بر عهده گرفت. آنها در سال 2010، ازدواج خود را رسمی کردند. علاوه بر این او سه نوه نیز دارد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    12
    بازدیدها
    243
    پاسخ ها
    54
    بازدیدها
    6,613
    بالا