,¤°معرفی کتاب`°¤,

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 6,249
  • پاسخ ها 101
  • تاریخ شروع

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
1398_XydT7IPd.jpg
یادم نمیاید که صداها کی به روی پرده اکران آمد.اصلا یادم نیست.تنها یادم هست که کیوان آنرا دید و گفت فیلم خوبی است و چون سلیقه سینمایی ما بهم نزدیک است خواستم بروم و ببینمش و تا به خود آمدم از پرده ها برداشته شد.​
تا اینکه چند روز پیش دیدمش لابلای قفسه چیپس و پفک سوپری سر کوچه و زودی خریدمش و دیدمش...
و خدا را شکر کردم که گوشه کاور این فیلم لابلای تنقلات آقا سوپری محله دیده میشد و خدا را شکر کردم که حداقل در تلویزیون چند در چند خانه مان موفق به دیدنش شده ام...
فرزاد موتمن را از فیلم "شبهای روشن" میشناسم.فیلمی که بارها و بارها به پای دیدنش نشسته ام و هر بار بیشتر و بیشتر کیف بصری بـرده ام.البته من شبهای روشن را از قبل از موتمن با کتاب داستایوفسکی میشناختم.موتمن برداشت آزادی از این کتاب کرد و آنرا روی پرده آورد و شاهکاری آفرید...
نمیدانم فیلم "برگشت ناپذیر" را دیده اید یا نه.آن هم شاهکاری است در نوع خود دیدنی. و یا فیلم 21 گرم که این یکی را دیگر حتما دیده اید.هر دوی آنها فیلمهای تاثیرگزار و زیبایی هستند که به صورت "فلش بک" ساخته شده اند.یعنی فیلم ساز انتهای فیلم را مقابل تو گذاشته و تو را به جلو میکشد.من این سبک فیلم سازی را دوست دارم.از شوکی که به بیننده میدهد حال میکنم و صداها از جنس همین سینماست.
صداها روایت آپارتمانی است که در آن قتلی اتفاق میفتد و 3 طبقه این آپارتمان هریک به نوعی درگیر این قتل میشوند.نمیتوانم بگویم درگیر این قتل.شاید بهتر باشد بگویم درگیر زندگی پیچیده خود که صداها تنها درگیرترشان میکند.
فیلم از پایه و اساس به صدا مربوط است.صداهایی که ما آدمها هرروز دوروبر خود میشنویم شاید بی تفاوت از کنارشان بگذریم و شاید تا ابد درگیر آن صداها شویم...
 
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    فرزند پنجم مرا میترساند.در تمام لحظه های حیاتش.در سطر به سطر زندگی آرام و شیطانیش.من از فرزند پنجم واهمه داشتم.
    کودکی پا به حیات میگذارد و حیات یک خانواده را ویران میکند.جنینی ملتهب که از درون مادر آرام و قرار را میگیرد و روحی آشوبزده را به درودیوار وجود مادر میکوید.جنینی که از سلول به سلول تن مادر مینوشد و روح مادر را زهرآگین میکند.فرزند پنجم مرا عجیب وهم زده میسازد.
    و "دوریس لسینگ" چه ماهرانه من و تو را از تنه خوشبختی یک درخت بالا میکشد و به برگهای نفرینیش میرساند.جایی که مادری و پدری و ۴ فرزند در سعادت میخواهند به دنیا ثابت کنند که خوشبختی مال آنهاست.حق آنهاست و هیچ کسی نمیتواند این حق را از آنها بگیرد.و بعد فرزند پنجم پا به عرصه حیات میگذارد و با زهرخندی آشیانه انها را ویران میکند تا شاید به آنها بفهماند نیرویی بالاتر از نیروی بشری هست که سعادت و بدبختی ما را رقم میزند...
    فرزند پنجم پسری است به ظاهر سالم و در باطن نفرینی.کودکی که کودکی نمیکند. عشق را نمیفهمد مرگ را میپسندد و فراتر از هرچیز تنها و بدبخت است.کودکی که در آشفته بازار دنیا به سوی تباهیها سرازیر شده است.
    "دوریس لسینگ" نمیخواهد بگوید کودکان معلول و یا عقب مانده نفرینیند بلکه دقیقا میخواهد بگوید گاه در کالبد بشری سالم روحی شیطانی نهفته است.گاهی یک کودک به ظاهر سالم میتواند طومار سعادت یک خانواده را برای همیشه بپیچد.
    فرزند پنجم عمیقا تو را به فکر میبرد.راستی چند خانواده را میشناسید که "فرزند پنجمی" دارند که انگار روحی شیطانی او را تسخیر کرده است؟؟؟.فرزند پنجم رمان هولناکی است و حتی شاید به نوعی علمی تخیلی اما تنها در ظاهر.این کتاب زیر پوست خود حرفهای جامعه امروز بشریت را دارد.حرفهای ترسناکی که نشان از سقوط ما آدمها به دنیاهای هولناک میدهد.برای من انگار در دل بیشتر خانواده ها یک فرزند پنجم میبینم. فرزند پنجمی که تا نسلها آن خانواده را گرفتار میکند.کسی چه میداند چه تغییر ژنتیکی رخ میدهد که ناگهان از میان فرزندانی صالح ناگهان کودکی آزاردهنده رشد میکند. کودکی که انگار میخواهد انتقام تمام خوشبختیهای بشر را بگیرد.کودکی از جنس فرزند پنجم.این کتاب مرا به شدت میترساند.
    Farzand-Panjom.jpg
    بن هیولایی است . مسخ شده است. هیولایی است سیری ناپذیر، پرتوقع، با نیرویی غیر عادی و شخصیتی غیر اجتماعی که حضورش همه چیز را وارونه می کند. هیولا مظهر بی نظمی است. بی نظمی و بی عدالتی که از خانواده آغاز و به جهان سرایت می کند. هیولا مظهری از نیروهای بد است که می خواهند دنیا را به بی نظمی اولیه بازگردانند. وقتی اهریمن به جهان مستولی می شود، پایان جهان نزدیک است.
    لسینگ، نویسنده ۸۸ ساله انگلیسی زبان و برنده جایزه نوبل ادبیات، در کرمانشاه ایران متولد شده است. پدر او افسر ارتش بریتانیا بوده و در زمان تولد این نویسنده در ۲۲ اکتبر ۱۹۱۹ میلادی در کرمانشاه خدمت میکرده است.

    لسینگ به خاطر مجموعه آثارش که شامل ۵۰ اثر میشود، سال ٢٠٠٧ جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد تا مسنترین برنده جایزه نوبل ادبیات در طول تاریخ باشد.

    او پیشتر جوایزی مانند «جایزه پرنس استرالیا»، جایزه ادبی بریتانیایی «دیوید کوهن»، و جایزه یادبود «جیمز تیت بلک» را از آن خود کرده است. او همچنین از قبول لقب تشریفاتی «بانو» (Dame) امتناع کرده، اما لقب تشریفاتی پایینتری از ملکه بریتانیا را پذیرفته است.


    *فرزند پنجم توسط "دوریس لسینگ" و با ترجمه بسیار شیوای آقای "مهدی غبرائی" توسط نشر ثالث به بازار آمده است...
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    فکرش را بکنید که یک مرده قصه زندگیش را برای شما تعریف کند.اینکه قرار بوده پسر سر بزیری باشد که تنها به کتاب و درسش توجه کند-هیچ وقت عاشق هیچ دختری نشود-خلاف نکند-در هیچ دارو دسته ای از پسرها وارد نشود-یک یهودی متعهد به اصول اخلاقیش باشد-به هیچ کلیسایی پا نگذارد و تنها نمره های آ بیاورد تا فارغ التحصیل شود....
    حالا این پسر قصه ما چرا میخواهد انقدر پاستوریزه باشد؟برای اینکه به عنوان سرباز صفر به جبهه جنگ آمریکا با کمونیستها فرستاده نشده و احیانا خدای نکرده کشته نگردد!!!
    ولی بچه مثبت قصه ما ناگهان عاشق شده و از آنجایی که همه فتنه های عالم از یک زن آغاز میشود او هم کم کم درگیر مشکلاتی پیش بینی نشده میگردد تا اینکه سرانجام اخراج و بعد هم کشته میشود.در کجا؟در همان جبهه جنگ منحوس.....
    اگر میخواهید شما هم دجار خشم شوید البته خشمی از نوع "فیلیپ راث" پس رمان "خشم" آخرین اثر منتشر شده "فیلیپ راث" نویسنده آمریکایی یهودی تبار را از دست ندهید.
    "خشم" در سال ٢٠٠٨ منتشر شد و توسط "فریدون مجلسی" و انتشارات نیلوفر در ایران چاپ گشت.تنها نکته منفی کتاب- به نظر من البته -طراحی جلد آن است که آدم را یاد رمانهای ر-اعتمادی و ف-رحیمی میندازد.اما گول قلب سرخ رنگ روی جلد آن را نخورید!!!
    n00041792-b.jpg
    فیلیپ راس
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    ماجرای کل کل کشیش باحال دهکده با بخشدار کمونیست متعصب آن در ٣ جلد کتاب توسط جوانی گوارسکی نوشته شده که خیلی بامزه و سرگرم کننده است.
    داستانهای این دهکده که در حاشیه رود پو از رودهای مهم ایتالیا واقع شده در برحه زمانی بعد از جنگ جهانی دوم و درست در زمان جنگ سرد آمریکا و شوروی اتفاق میفتند.داستان از این قرار است که دن کامیلو کشیش دهکده مرد روشنفکر مذهبی با عقاید گاه خنده دار و بامزه است که در تقابل با سرخها یعنی کمونیست احمق دوران به سرپرستی پپونه بخشدار بامرام و کله پوک دهکده می ایستد و رویارویی مذهب و کمونیسم برخلاف تصور ما داستانهای خنده دار و شیرینی را ایجاد میکنند...
    جوانی گوارسکی نویسنده بسیار خلاق و روزنامه نگار ایتالیایی متولد ١٩٠٨ شهر پارمای ایتالیاست.او که در تحصیلات دانشگاهی ناموفق بود به حرفه روزنامه نگاری رو آورد و کم کم به یک طنز پرداز موفق تبدیل شد.در طی جنگ جهانی دوم منتقد شدید موسیلینی بود و بعدها هم سرناسازگاری با فاشیست آلمان برداشت و همینها باعث شد که مدتی در بازداشتگاه به سر ببرد و بعد هم به جبهه جنگ اعزام شود.بعد از جنگ و بازگشت به کشور کاریکاتوریست یک مجله فکاهی شد و در کنارش هم شروع به نگارش طنزهای تند و تیز سیـاس*ـی کرد.سرانجام در ١٩۵٠ بود که با نوشتن داستانهای سریالی دن کامیلو در روزنامه ها شهرت جهانی پیدا کرد.بعدها این داستانها را تبدیل به کتاب کرد.
    don-camilo.jpg
    در ایران ٣ تا از این کتابها توسط خانم مرجان رضایی ترجمه و توسط انتشارات مرکز چاپ شده است.این کتابها :دون کامیلو و پسر ناخلف-دون کامیلو بر سر دوراهی - دون کامیلو و شیطان نام دارند.هر ٣ کتابها شامل برخوردهای دون کامیلوی کشیش با پپونه بخشدار کمونیست است.
    9642130603.240.jpg
    باوجودیکه گوارسکی در تمام داستانها نیروی مذهب را پیروز میکند اما تاکیدش را بر عشق و دوستی میگذارد.یعنی با وجودی که دن کامیلو و پپونه تفاوت ایدئولوژی شدیدی دارند و در ظاهر به پروپای هم میپیچند اما در واقع دوستی بین آنها حرف آخر را میزند و همین هم قصه ها را شیرین میکند...
    9643058727.240.jpg
    پیشنهاد من این است که هر ٣ این کتابها را تهیه کنید و شروع به خواندن آنها بکنید.ترتیب این کتابها زیاد اهمیتی ندارد.​
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    پارسال بود که یه کتابفروشی کوچولو اما غنی تو لواسون افتتاح شد و مایه ی دست خوشی ما...صاحب کتابفروشی دختر مهربون و بسیار باصفایی بود که وقتی تشخیص میداد علاقه مند هستید کمک زیادی میکرد و حسابی باهاتون گرم میگرفت.کار من هم این شده بود که هر از چند روز سری بهش میزدم و سراغ کتابای جدیدشو میگرفتم.یه روز لابلای کتاباش چشمم خورد به کتاب "جیبی پر از بادام و ماه".عنوان کتاب برام جالب بود اما با نویسنده اش آشنا نبودم.دختر فروشنده وقتی کنجکاویمو دید گفت نویسنده این کتاب دوستشه و تو همین لواسون زندگی میکنه.اگه دوست داشته باشم میتونه منو بهش معرفی کنه.منم ذوق زده شماره تلفنمو دادم.اون همونجا با خانم نویسنده تماس گرفت و منو بهش معرفی کرد.خانم نویسنده با من با خوشرویی-سادگی و دوستی صحبت کرد و برای همان جمعه منو به محفل دوستانه منزلش دعوت... باورم نمیشد که انقدر ساده و صمیمی من رو به جمع خودشون راه داده...
    خلاصه این طور شد که من با خانم "ژیلا تقی زاده" نویسنده کتاب "جیبی پر از بادام و ماه" آشنا شدم.و کارم این شد که هر ٢ هفته یک بار به شرطیکه تهران باشم در محفل ادبی منزلش شرکت کنم و هردفعه یک قصه تازه با خودم ببرم و بخوانم.در آن محفل یک مشت جوان هم سن و سال ما گرد خانم تقی زاده بودند و ایشان در هرجلسه به شنیدن قصه های ما میپرداخت و ما همه با هم قصه ها را نقد میکردیم.و هرجلسه کلی چیز جدید از او میاموختیم.این جلسه ها کاملا رایگان بود و خانم تقی زاده تمام هم و غم خود را برای کمک به ما میگذاشت....
    تا اینکه ....
    بیمارشد.جلسه ها کنسل و ما منتظر بهبود او ماندیم.بیماری شدت گرفت.کار به بیمارستان رسید و ما نگران زن مهربان قصه هایمان ماندیم که با وسعت دل در دوستیش را به رویمان گشوده بود...زن مهربانی که هر هفته شعر میخواند.قصه میگفت- برایمان شیرینیهای سنتی میپخت اعیاد ایرانی را به یادمان میاورد .روز تولدمان را جشن میگرفت و هزار هزار مهربانی دیگر به ما هدیه میداد...
    9641850069.240.jpg
    کتاب تازه او "لباس آبی روی بند رخت" نام دارد که توسط نشر نی چاپ شده است. کتابی کوچولو و بسیار صمیمی مثل نویسنده اش که چون آب روانی ذهن شما را در جریان خود میندازدو با خود به دنیای ماورای آبی رنگ میبرد.ژیلا تقی زاده را اگر از نزدیک بشناسید متوجه خواهید شد که نگارش بسیار ساده و دوستانه ای دارد.از کلمه ها و استعاره های قلمبه سلمبه روشن فکری فاصله دارد و به محاوره امروز و زبان عامیانه میپردازد.ذهن او پر از ایده-تمثیل-افسانه - نماد و نشانه و قصه هایش از جنس ما آدمهای نزدیک است.من و تو ...خیلی نزدیک...حتی اگر قصه هایی با تم قدیمیش را هم بخوانید باز از جنس ما آدمهای همینجاست.اصلا ارتباط با قصه هایش سخت و نفس گیر نیست.
    "لباس آبی روی بند رخت" یک کتاب نازک با چند داستان کوتاه است که در یک بعدازظهر تابستانی زیر بارانهای داغ آن و هوای لطیف بهاری و ابرهای سرگردانش! میتوانید آن را مزه مزه کنید و لـ*ـذت ببرید.
    L033010100032.jpg
    کتاب "جیبی پر از بادام وماه" هم قصه زندگی خود اوست و خاطره های گذشته اش. آنها هم نوستالوژی خاطره های قدیمی پدرها و مادرهایمان را زنده میکنند.نوستالوزی تخت و درخت گردو و حوض وسط حیاط.نوستالوژی بی بی و قصه و کرسی و انار.نوستالوژی کافه و صادق هدایت و تانگو پاریسی.....
    این کتاب هم توسط حوض نقره چاپ شده است و شما را میبرد با خود به دوره تهران ناب دهه ٣٠ و ۴٠....
    به هر حال "ژیلا تقی زاده" نویسنده توانا و نقاش خلاقی است.معلم دلسوز و دوست مهربان من است.امروز هنوز هم او بیمار است و شاید بیشتر از قبل.نمیدانم چه میتوانیم برای این زن مهربان انجام دهیم.شاید با خوادن کتابهایش و معرفی آنها به دیگران تا حدی خیلی کم رسم شاگردی را به جا بیاوریم.برایش دعا کنیم و تا میتوانیم انرژی مثبت به سویش بفرستیم تا یک بار دیگر سرپا شود قلم و رنگ به دست بگیرد ذهنش را نقاشی کند و به کلمه ها رنگ جادو بزند....
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    این روزها خبرهای داغ "کن" و "عباس" و "ژولیت" همه جا پیچیده و دیگه کمتر کسی هست که ندونه ژولیت بازیگر برنده کن امسال وقتی رفت جایزه اش رو بگیره چطور از پناهی نام برد.
    اما الان نمیخوام این رو تحلیل کنم میخوام وقتی فیلم "رونوشت برابر اصل" کیارستمی رو دیدم حرفش رو بزنم.مقصود چیز دیگه ای هست.
    چند سالای پیش بود که یه شب کتابی رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن شکلات نوشته "ژوان هریس".یادمه یه شب سرد زمستونی از اون شبای سرد قدیمی تهرونی بود.تا گلو رفته بودم زیر لحاف پشم شیشه دوست داشتنیم و تا صبح یه نفس شکلات رو خوندم!یه نفس که نه.وسطاش چند بار رفتم آشپزخونه و شیر قهوه-شیر شکلات-نشکافه با چند تا بیسکوییت شکلاتی و کاکائو خوردم.همش از تاثیران مزه شیرین اون کتاب بود.اصلا تو بگو مگه میشه آدم بشینه و یه عالمه ورق کتاب رو بخونه که تو هر کلمه اش طعم جذاب شکلات جاریه اما به طرف یه تیکه کوچولوی شکلات هم نره؟
    خلاصه سالها گذشت تا دیشب اتفاقی یک دوست فیلم شکلات رو بهم داد.منهم که خواب زده بودم رفتم ولو شدم رو کاناپه و یه بار دیگه با شیرینی شکلات عشق رو مزه کردم.گفتم عشق تا بگم فیلم شکلات تمامش براساس عشقه.عشق روابط آدمها-روابط پیچیده انسانی آدمهایی از دو فرهنگ مختلف.بینوش که در نقش یک زن فروشنده شکلات دیده میشه با دخترک خودش وارد دهکده ای در فرانسه میشه و یه مغازه کوچولوی شکلات فروشی راه میندازه.در ابتدا از سمت مردم روی خوشی نمیبینه اما کم کم با عشقی که بی ریا به آدمها میده اونهارو از چهارچوبهای دگم و بسته بیرون میکشه و بعد دهکده رو با فعل دوست داشتن آشتی میده.
    chocolat.jpg
    فیلم شکلات محصول سال ٢٠٠٠ و به کارگردانی Lasse Hallström است که در آن سالها توانست برنده ٨ جایزه و نامزد ٢٨ جایزه دیگر شود.
    فیلم آروم-خوش طعم-شیرین و لـ*ـذت بخشه و برای یک شب در سکوت و تنهایی خیلی میچسبه.و ژولیت بینوش مثل همیشه در این فیلم هم بازی روان . جذابی از خودش به جا گذاشته.ببینیدش و لذتش را ببرید.شکلات را باید دید و با چشم بلعید!
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    زمین و زمان بهم ریخته تا اعصاب آدمو قاطی کنه....یک هفته که اینترنتمون رو قطع کردند حالا هم با سرعت حلزون داره کار میکنه.سایت وب شاتس رو هم فیـلتـ*ـر کردن دیگه نمیدونم پس کجا عکسهای سفرهامو بذارم دارم دیوونه میشم...دارن دیوونم میکنن..
    این سال نکبت هم انقدر کش اومده که تموم نمیشه خبر مرگش.تو رو خدا دعوام نکنید بذارید غر غر کنم و خودمو و دلمو خالی ....
    امسال خیلی گند بود برام.پر مشکل و بدبختی و غم و غصه.الان هم حالم خوش نیست. از شماها چه پنهان که فکر کنم دارم دچار افسردگی میشم.فکر کن نمیدونم کدوم مشکلمو میتونم با دستام از رو زمین بلند کنم.مادر مریضمو یا پدر از کار افتادمو یا خودمو و زندگیمو....اصلا بیخیال ولش کن تاحالاش که گذشته باز هم میگذره.اما دلم آی دلللللللم...
    9643117566.240.jpg
    الان یه کتاب رو تموم کردم به اسم "چه دیر" نوشته "مهکامه رحیم زاده " و مال نشر ققنوس که خیلی کتاباشو دوست دارم.چه دیر منو تو خودم برد و غمگین ترم کرد.یه جوری که احساس کردم داره از من حرف میزنه.گرچه شبیه من نیست اما انگار "نیکو" ی چه دیر همزاد "سمیرا"ی "بیا تابرویم" هست.هم هست هم نیست.اونم غمگینه.اونم خستست.اونم کم آورده.اونم دیگه نمیتونه اینهمه مشکل رو رو دوش بکشه.اون هم....
    "کریم" قصه هم انگار باباست.بابای روی تخت افتاده.بابای تانوان که داره روز به روز بیتشر از دنیا فاصله میگیره و تبدیل میشه به یه جسد که فقط نفس میکشه...
    اما باز خوش به حال نیکو که یه خواهر داره.٢ تا پسر داره-یه مادر سالم داره....
    چقدر غر غر کردم.من رو ببخش.یه اینبار بود فقط.آخه دلم تلنبار شده بود از درد دل...
    فردا روز دیگری هست شاید حالم بهتر شود.حتما بهتر خواهد شد مثل همیشه!
    (البته من هم محمدامین رو دارم که نیکو نداردش.این به همه داشته های نیکو در.مگه نه؟)
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    219nwxt.jpg
    به انتخابهای مژده دقیقی ایمان دارم.٣ مجموعه داستان کوتاه با ترجمه او خوانده ام و هر ٣ تای آنها را بسیار انتخابهای دقیق و خوبی میدانم.دو مجموعه قبلی «اینجا آدمها اینجوریاند-1379» و «مشقتهای عشق-1381» را نیز انتشارات نیلوفر منتشر کرده است و این آخری "نقشه هایت را بسوزان"...​
    هر ٣ این مجموعه ها قصه های کوتاه آمریکایی از نویسنده های معتبر است که مژده دقیقی با وسواس عمیق آنها را جمع آوری و ترجمه کرده است.سومی ار دوتای دیگر حتی پخته تر و سنجیده تر هم هست.داستانها بیشتر حول مهاجرت و قصه تنهایی آدمهاست.قصه ای که این روزها بنا به حال و و روزگار ایران روز به روز بیشتر بین مردم شایع میشود.مهاجرت همیشه توام با تنهایی و بیکسی است.قصه تلخی است که در ناگزیری آغاز شده و ناخواسته ادامه میابد.​
    در همه قصه ها طنز تلخی حاکم است.جاییکه در عین پوزخند دلت را به درد میاورد.​
    آخرین داستان مجموعه قصه مردی است که ناقل یک نوع بیماری است.در عین اینکه خودش بیمار نمیشود اما میتواند دیگران را بیمار کند.او توسط یکی از سازمانهای مخفی آمریکا استخدام میشود تا به کشورهای ضعیف تر برود و مردم را بیمار کند.او در واقع یک جور سلاح میکروبی زنده است که راه میرود.نفس میکشد.زندگی میکند و میکشد... این قصه بدجور آدم را درگیر میکند.درگیر جنگهای نابرابر دولتها-درگیر بیپناهی آدمها-درگیر هویت انسانی که دارد رنگ میبازد.درگیر تنهایی نسل جدید....من عاشق این قصه شدم.راستش زیاد کلمه "سلاح میکروبی" را در رسانه ها شنیده اما هیچ وقت اینطور به درون ماجرا کشیده نشده بودم.قصه با تاروپود ذهنم بازی عجیبی کرد.​
    *شما هم به من اعتماد کنید.هرجا نام مژده دقیقی را روی جلد یک کتاب دیدید بی معطلی دست به جیب بـرده و صاحب کتاب شوید.بعید میدانم پشیمان گردید.​
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    url
    نمیدونم یادتون میاد سالهای پیش فیلم پری داریوش مهرجویی را یا نه؟ در آن زمان من بچه دبیرستانی بودم که این فیلم رو برای اولین بار دیدم.یادم میاد من و لیلا صحرایی با همان سن و سال نسبتا کممان کلی نشستیم و راجع به این فیلم بحث و تبادل نظر کردیم.لیلا رو دقیق یادم نمیاد تا چه حد به فیلم نزدیک شده بود اما خودم اصلا حس خوبی پیدا نکرده بودم.خوب طبیعتا شاید بخشی از این حس برمیگشت به سن من و تجربه کمی که از فلسفه و مذهب داشتم.سالها بعد دوباره فیلم را دیدم بهتر درکش کردم اما باز هم برای من جزو بهترینهایم قرار نگرفت.
    آن زمانها چیزهایی شنیده بودم از درگیری داریوش مهرجویی و "دی جی سالینجر" نویسنده کتاب "فرنی و زویی".مهرجویی مدعی بود که این فیلم بر اساس اقتباس آزادی از این رمان ساخته شده است.از آنجایی که در ایران قانون کپی رایت رعایت نمیشود بنابراین مهرجویی نویسنده کتاب را در جریان کار خود نگذاشته و هیچ کسب اجازه ای هم نکرده بود.خوب طبیعی است که وقتی سلینجر به طور اتفاقی در جشنواره نیویورک پوستر فیلم پری را میبیند که در حاشیه آن این جمله نوشته شده: "این اثر برداشت ازاد از فرنی و زویی است"....کپ میکند.عصبانی میشود و به دیدن فیلم میرود.عصبانیتش بیشتر میشود وقتی میبیند فیلم ملغمه بی درو پیکری از فرنی و زویی است.سلینجر توسط وکیلش شکایت میکند از مهرجویی.مهرجویی مدعی میشود این تنها یک برداشت آزاد است بنابراین میتواند متفاوت باشد از رمان و از آنجایی که در ایران کپی رایت یعنی کشک دست سلینجر به هیچ کجایی بند نمیشود.
    اینها را گفتم تا بدانید که من چقدر مشتاق خواندن فرنی و زویی سلینجر بودم تا بفهمم حق با کدامشان است در نمایشگاه کتاب امسال در غرفه نیلا فرنی و زویی را با ترجمه آقای امید نیک فرجام دیدم و خریدم.راستش را بگویم در این چند ماه در حال خاک خوردن بود.حسم میگفت چیزی مثل پری است پر از شعار و فلسفه و حرفهای گنده گنده و تصاویر دور از واقعیت.تا اینکه طلسم شکست و چند روز پیش گرفتمش در دست و امروز صبح تمامش کردم.
    url
    من تسلیمم.فرنی و زویی یکی از ناب ترین و بهترین و زیباترین (ترینهای خوب خوب خودتان اضافه کنید) کتابهایی است که تا بحال من خوانده ام و با عرض معذرت از طرفداران فیلم پری-پری بیربط ترین-بیخود ترین بیمزه ترین اقتباس ولو آزادی است که میتوان از این کتاب داشت.بیچاره سلینجر کاملا حق داشت وقتی از عصبانیت به مرز دیوانگی رسید.
    فرنی و زویی سلینجر قصه دختری است از یک خانواده عجیب با یک عالمه بچه ریز و درشت که همه آنها نابغه های عجیب و غریبی در آمده بودند.اما متاسفانه زندگی این خانواده دارای آشفتگی گشته بود .در طی سالها پسر بزرگ خودکشی کرده و یکی دیگر از پسرها در جنگ جانش را از دست داده بود و فرنی دختر کوچک خانواده سرگشته و پریشان در عالم ذن و فلسفه مذهب و مسیح و سلوک و عرفان دست و پا میزد و زویی برادر دیگر میخواست به او کمک کند و او را بیرون بکشد از جایی که میدانست آخر و عاقبت درستی برای آن نیست.
    یکی از تفاوتهای پری با فرنی و زویی در نوع مسلک و عرفان مورد بحث است سلینجر در بحث عرفان روی عقاید بودایی و مسیحی مانور میدهد و مهرجویی عرفان شرقی ایرانی را بیشتر مد نظر قرار داده است.تا اینجا هیچ اشکالی ندارد اما ماجرا وقتی بد و بدتر میشود که مهرجویی اتفاقات فرنی و زویی را عینا کپی سازی ایرانی کرده که اصلا به دل نمینشیند.نیکی کریمی نتوانسته فرنی را خوب درآوردوبیشتر در نقش دختر لوس و ننر و رفاه زده یکی یکدانه خانواده متشخصی را نشان میدهد که انگار دارد ادا و اصول عارف شدن را نمایش میدهد و این بدجور در ذوق میزند.علی مصفا تا حد بیشتری توانسته به نقش زویی نزدیک شود اما باز هم نتوانسته زویی عاقلتر و بالغتر را نشان دهد.تا جاییکه ما یادمان میرود او بزرگتر است و دارد از تجربه های خانواده برای کمک به خواهر کوچکترش استفاد میکند.خسرو شکیبایی عزیزمان در نقش دو برادر خوب ظاهر شده در صورتیکه در کتاب آنها تنها رنگهایی در اوهامند که نیازی به معرفی تا این حد ندارند.
    .....و خلاصه با تقدیم یک دنیا احترام به کارگردان محبوبم آقای داریوش مهرجویی کار پری به دلم نمینشیند مخصوصا وقتی کتاب شاهکار "فرنی و زویی" را بخوانید.
    وقتی کتاب را بخوانید متوجه میشوید که بیشتر صحنه ها از روی کتاب برداشته شده است حتی بعضی دیالوگها عینا در کتاب هم هست و این به نظر من نمیتواند یک برداشت آزاد محسوب شود و همین است که حرص نویسنده را درآورده است.
    جمله ای که در صفحه ١٢١ کتاب آمده و مهرجویی عینا آن را کپی کرده و من چه وقتی دختر مدرسه ای بودم و چه حالا عاشق این یک خط دیالوگ هستم:
    آدم باید بتونه پایین یه تپه دراز بکشه- با گلوی پاره و خونی که آروم آروم میره تا بمیره- و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزه قشنگ روی سرش از کنارش بگذره باید بتونه خودشو رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه میرسه.....
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    f6123783476a2549da988b09ca5fb3c4.jpg
    سلام.​
    حتما تا حالا آدمایی رو دیدید که زندگیهاشون پر از بدبختی و فقره.کسایی که وقتی از بیرون بهشون نگاه میکنیم فکر میکنیم چقدر تو زندگی بدآوردند.دست به هرچی زدند سیاه و بیفایده از آب دراومده....سرنوشت با هاشون چه کرده.​
    من به سرنوشت تا حدی اعتقاد دارم اما نه اونقدر زیاد که فکر کنم هر بلایی سرمون میاد از بدشانسیه.من زندگی چند تا از این آدمای فلک زده رو خوب زیر نظر گرفتم. واقعیتش اینه که درصد بیشتر بدبختی رو ما با دستهای خودمون درست میکنیم. زندگی که خدا در اختیار ما میذاره یک کلاف کامواست.حالا این ما هستیم که چطور میشینیم و سر فرصت شروع به بافتن این کلاف میکنیم.١٠٠% گاهی هم خطا میریم.گاهی دونه های زندگی از زیر قلاب درمیرن و به خودمون که میایم میبینیم ای دل غافل چند رج رو خراب کردیم.حالا باید برگردیم و اونا رو بشکافیم و از سر نو دوباره ببافیمشون.... هرچقدر دیرتر بفهمیم که چه گندی تو بافتن این کلاف زدیم باید ردیفهای بیشتری رو بشکافیم و این یعنی دردسر بیشتر....​
    زندگی آدمای بدبخت هم قصه این بافتنهاست و شکافتنهای بیوقت.... اونها وقتی به خودشون میان که میبینن داد بیداد همه دونه ها رو اشتباه بافتن....​
    من معتقدم خداوند به ما فرصتهای زیادی میده تا جبران خطا کنیم.اما این در جبران همیشه باز نیست.اگه دیر بجنبیم دربسته شده و ما تا ابد پشت دیوار "چه کنم" هایمان مانده ایم.اینجاست که میشویم نمونه یک بدبخت بدشانس.....​
    قصه "دم را دریاب" نوشته "سال بلو" قصه یکی از همین آدمهاست.کسی که از روز اول دونه هایش را غلط سر انداخت و تا آخر اشتباه بافت و بعد رسید به جایی که دیگر آنچه برایش مانده بود ویرانه ای بود به نام کار و خانواده....​
    سال بلو این قصه را در ١٩۵۶ نوشت اما وقتی آن را بخوانید تازه تازه است چون قصه این جور آدمها هیچ وقت تمام نمیشود.​
    خدا نکند که روزی کسی اول شخص این قصه شود.​
     
    بالا