,¤°معرفی کتاب`°¤,

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 6,257
  • پاسخ ها 101
  • تاریخ شروع

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
مرد بی وطن غرغرهای پیرمردی است که ادعا میکند این آخرین کتاب اوست و ۴ ماه بعد هم با مرگ نابهنگامش پیش بینیش درست از آب درمیاید.
کورت ونه گات نویسنده شهیر آمریکایی است که ادبیات آمریکا به او بسیار مدیون است. در این کتاب مجموعه ای از مقالات او گردآوری شده است که تماما اعتراض کورت به جهان دوروبر خودش است.خصوصا در این کتاب به شدت به سیاستهای جاری آمریکا میتازد.(البته سیاستهای زمان بوش).در این کتاب نویسنده با بیپروایی دوروییها-دروغ پردازیها-خشونت طلبیها و کثافت کاریهای سیاست بازان زمان خودش را به باد انتقاد میگیرد.دست آخر هم نتیجه میگیرد که آمریکای امروز آن چیزی نیست که در رویاهای کورت زنده بوده.به خاطر همین کورت تصمیم میگیرد تا زمانی که نام سیاستمداران کثیفی چون بوش به عنوان رییس جمهور آمریکا میدرخشد خود را آمریکایی نخواند بلکه ترجیح میدهد خود را یک "مرد بی وطن" بنامد.....(به نظرتان این عقاید آشنا نمیاید!!!!!)
7xm72tx.jpg
کتاب را نشر ققنوس با ترجمه خانمها "پریسا سلیمان زاده" و "زیبا گنجی" روانه بازار کرده است.​
 
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    بعضی وقتها ذهن آدم خسته است و میل به هیچ کاری در دل وجود ندارد.انگار میخواهیم یک گوشه تا ابد دراز بکشیم و با چشمهای باز و بیحوصله ترکهای سقف را بشماریم. کمی با حال و هوای این روزهایمان سازگار است این خلق و خو...برای من هم پیش میاید که دلم هیچ چی نمیخواهد جز اینکه یک جور ذهن خسته ام را خالی کنم از این همه گفتگو.حالا این وسط آنچه به کار من میاید خواندن داستانهای ساده و روان است. کتابهایی که نویسنده هایشان انگاری آنها را نوشته اند تنها برای آرام کردن ذهن من و تو.
    یکی از همین کتابهایی که در هفته گذشته بسیار آرام بخش بود برای من کتاب "خاک غریب" اثر "جومپا لاهیری" نویسنده هندی آمریکایی است.از این نویسنده قبلا هم کتابهای "همنام" و "مترجم دردها" را خوانده بودم.تمام آثارش حول و حوش تنهایی و گرفتاری مهاجرین برمیگردد.کسانی که خانه و کاشانه شان را به امید یافتن زندگی بهتر ترک کرده اند و در تنهایی و بیکسی همان زندگی بهتر خسته اند و دیگر هیچ راهی ندارند برای برگرداندن زندگیشان به گذشته رفته.حالا آنها نه متعلق به این زندگی هستند و نه متعلق به زندگی قبلی و تا ابد گیج میخورند بین ماندن و رفتن.
    khakegharibcover.JPG

    بعضی ها میگویند لاهیری در تمام داستانهایشان گرفتار تکرار شده است.تکرار داستان همیشگی مهاجرت انسانهای تحصیل کرده به آن سوی آبها برای گریز و یافتن بهترینها! اما من معتقدم لاهیری داستانی را بازگو میکند که در جهان امروز تمامی ندارد.داستان رفتن و رفتن و دل کندن از آنچه روزگاری دلهایمان را لبریز میکرد.
    در طی این چند سال دوستان زیادی را از دست دادیم به همین شکل و گونه.دوستانی که رفتند تا بهتر زندگی کنند.اما دلهایشان را اینجا جا گذاشتند.پیش من -پیش تو-پیش او....پیش این خاک برای آنها خاک غریب هیچ وقت ایران نشد.انگار تکه ای از دلهایشان اینجا پیش این خاک جا ماند و پیش من و تو....و ما هم که در همین خاک ماندیم تکه ای از دلهایمان را برای همیشه دوختیم به چمدانهایشان و چشمهایمان ماند منتظر روزی که آنها را دوباره ببینیم.
    قصه مهاجرت قصه تلخی است که تا همیشه و همیشه ادامه خواهد داشت.قصه تلخی که چشمها را نمناک میکند.قصه تلخی که هر لحظه امید آن داریم با معجزه ای پایان شیرین به خود بگیرد.این روزها قصه مهاجرت را زیاد برایمان تعریف میکنند راویان در راه...
    10-4.jpg
    *کتاب خاک غریب اثر جومپا لاهیری و با ترجمه روان آقای امیرمهدی حقیقت که توسط نشر ماهی چاپ شده است را بخوانید و لـ*ـذت ببرید.
    *راستی خانم لاهیری برای این کتاب جایزه پولیتزر 2000 را هم بـرده است.
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    n139617.jpg
    نمیدونم چقدر به خوندن رمانهایی که خیلی هم سرراست نیستند عادت دارید.رمانهایی که شما را به دالانهای ذهن نویسنده میکشانند.از پستوی خاطره ها عبورتان میدهند و جاهایی شما را به امان خدا رها میکنند تا خودتان گلیمتان را از آب بیرون بکشید.به هرحال رمان "دریا" یکی از همانهاست که برنده جایزه بوکر در سال ٢٠٠۵ هم شده است.
    این رمان داستان مردی است که به تازگی همسرش را از دست داده است و هنوز در گیرودار مرگ اوست.اما در همان حال درگیر بخشی از خاطره های کودکیش هم هست. بخش کوتاهی که داستان یک تابستان را شامل میشود.در کنار دریا و ساحل و آشنایی با یک خانواده مرفه ساکن یکی از خانه های ساحلی.مرد هنوز بعد از گذشت سالها درگیر رابـ ـطه پیچیده ای است که با آن خانواده داشت.در ذهن آشفته مرد بخشهای رابـ ـطه اش با کودکان آن خانواده و بعد با همسر و فرزندش در هم تنیده شده است.مرد انگار هنوز در گذشته زندگی میکند.
    تمام داستان در چند خط خلاصه میشود اما هنر نویسنده آن را به جایی رسانده که شما کتابی دویست و خورده ای صفحه از همان چند خط میخوانید بدون اینکه جذابیت خط داستان از بین برود."جان بلوبل" نویسنده ماهر این رمان لحظه لحظه عبور از دریا را به وضوح به تصویر کشیده است انگار که خودتان در کنار ساحل شاهد تمام ماجرا هستید.
    رمان دریا توسط مترجم نام آشنا ،آقای اسدلله امرایی ترجمه و توسط نشر افق چاپ شده است.پیشنهاد من این است که اگر میانه خوبی با کتاب دارید خواندن این رمان را از دست ندهید.
    جنازهای از خاطره دیگران درون خودمان حمل میکنیم تا زمانی که، جان از تنمان برود، بعد نوبت ماست که مدتی در ذهن دیگران بمانیم و بعد تا نوبت آنها برسد که بیفتند و بمیرند و تا نسلها همین چرخه ادامه یاید.
    banville.jpg
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    همیشه سالهاست که بین ماست
    همیشه ساعتهاست
    همیشه عشق
    همیشه ساعتها
    من خودم رو بی اغراق یک کتاب خون نیمه حرفه ای میدونم.حالا اسم این رو هرچی میخواید بذارید .من یک کرم کتابم.اول دبستان بودم که مادرم کتاب "اولیور تویست"!! رو برام خرید تا بخونم.خوندم با چه جون کندنی و چیزی نفهمیدم.بعد رفتم سراغ کتاب "تیستو سبز انگشتی" که نگـاه دانلـود کودکانه بود و انقدر خوندمش تا جمله جمله اش رو از حفظ شدم و در کنارش "فلفلی و آنتون" که عشق کودکیم شد.
    اولین رمان جدی عمرم "جین ایر" بود که تو 9 سالگی خوندم و تا تابستون سال بعد 10 بار اونو از سر نو دوباره خونی کردم.
    woolf_v.jpg
    اینا رو گفتم تا وقتی میخوام بگم تاحالا کتابی از "ویرجیانا وولف" نخوندم بدونید که شرمندم.البته راستش من از اون دسته خواننده ها نیستم که وقتی تب یک نویسنده تو جون ایرانیها میفته برم سراغش.مثلا باید بگم که از "پایولو کوییلو" هیچ خوشم نمیاد و به زور رمان "کیمیاگر" رو تا ته دنبال کردم.میدونم که الان حرص بعضیهاتونو درآوردم. همیشه حسی که به "وولف" داشتم جالب نبود.آدم نخونده یک نویسنده رو قضاوت کنه کار احمقانه ای هست و من اعتراف میکنم که پارسال تو نمایشگاه کتاب کتاب "اطاق آبی" اونو خریدم و هنوز نخوندم.
    soundtrack_thehours.jpg
    دیشب بعد از 2 هفته رفتم سراغ دیدن یه فیلم خوب که برنده جایزه هایی در اسکار 2003 شده.فیلم "ساعتها" با بازی دیوانه کننده "نیکول کیدمن" که اتفاقا برنده بهترین بازیگر زن برای بازی در همین فیلم شد.
    این فیلم براساس کتابی به همین نام ساخته شده که گوشه ای از زندگی "ویرجیانا وولف" نویسنده مشهور انگلیسی را نشان میدهد.او که از بیماری "شیزوفرنی" رنج میبرده دست آخر دست به خودکشی میزند.داستان فیلم ارتباط سه زن در سه مقطع زمانی را نشان میدهد:1-بخش آخرین زندگی وولف که در حال نگارش رمان "خانم دالووی" بوده.2-سی سال بعد و زنی که در حال خواندن رمان خانم دالوی به درون کتاب کشیده میشه و 3- سی سال بعدترش که پسر همین خانم یک نویسنده موفق در حال احتضار میباشد.
    nicole.jpg
    وابستگی این سه بخش به یکدیگر و درهم گره خوردن قصه ها با یکدیگر جذابیت خاصی به فیلم میبخشد.در کنار موضوع جالب آن بازی چشم گیر کیدمن قابل ستایش است که در نقش وولف و در گریمی بینظیر بسیار به شخصیت نویسنده نزدیک شده است.
    حالا اینها را گفتم تا بگویم اول اینکه فیلم را پیدا کنید و ببینید و دوما اینکه به من بهترین اثر ویرجیانا وولف رو معرفی کنید تا شروع کنم به خوندنش.این بار قول شرف میدم!
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    یاد قدیمها بخیر...هنوز جوان بودیم.جوان به معنی شوری که در ما بود.به رفتن و چشیدن و تجربه کردن.یاد تمام کافه هایی که میرفتیم بخیر.عصرهای خستگی کار را تنها ساعتی در کافه نشستن و با دوست قهوه خوردن سر میکرد.طعم تلخی که دهانمان را شیرین میکرد و به تمام سلولهای اعصاب خسته مان کش و قوس میداد.​
    کافه "ونک" را یادش میکنی هنوز؟با تمام شکلات گلاسه هایی که در آنجا با هم خوردیم و خندیدیم.کافه "آفتاب" را چه؟همان که در آنجا مینشستیم و گذشت زمان را نمیفهمیدیم.​
    یاد کافه "شیس" بخیر که اولین بار درآنجا روبروی هم نشستیم و به چشمهای هم چشم دوختیم.یاد آن فنجان کف کرده تو و چشمهای گرد من بخیر که تا به آن روز چیزی به نام کاپوچینو ندیده بود و متعجب از آن بود که کفها را هم میتوان خورد و یا نه؟​
    کافه "آرین" را به یاد داری؟که آن شب تو سفارش چیزی جدید دادی تا تست کنیم و بفهمیم چیست...و دقایقی بعد در اوج شیطنت و خنده های ما پیشخدمت ظرف بستنی را آورد که رویش فشفشه روشن بود با چترهای رنگی و دلقکی خوش خنده که به جوانی ما میخندید...​
    یاد همه آن روزها بخیر...شبی از تو پرسیدم آیا ما باز هم سالهای بعد شبی دست در دست هم به کافه ای میرویم؟یا همه اینها تمام میشود و دیگر هیچ وقت کاپوچینوی کف کرده نخواهیم خورد و نخواهیم خندید....و تو گفتی:فکر کنم شکلش عوض شود...​
    این شبها سرم را روی پاهایت میگذارم و روی کاناپه دراز میکشم و فیلم میبینم.در حالیکه بخار از فنجان های کاپوچینویی که با عشق برایت آماده کرده ام بلند است. من کاناپه سبزمان را با صندلی هیچ کافه ای عوض نخواهم کرد.حتی اگر قهوه هایش خیلی مال باشد.!​
    b9dkzc.jpg
    این روزها سرگرم خواندن کتابی بودم به نام "کافه پیانو" که در طی یک سال به 9 چاپ رسیده است.کتابی که قصه های روزانه یک مرد کافه دار را تعریف میکند.قصه های زندگی او و تمام کسانی که به نحوی در کافه او لحظه هایی را ثبت کرده اند.نویسنده آقای فرهاد جعفری است که در دنیای واقعی کافه ای به همین نام دارد و طبق گفته های خودش. اینها قصه های واقعی زندگیش هستند که قبلا به عنوان روزنوشتهایی در وبلاگش ثبت بوده.نمیگویم این کتاب یک شاهکار هنری است اما به شدت ساده و به دل نزدیک است.شما را آرام میکند و برای ساعتهایی میبردتان به دنیای دیگر.دنیایی آرام در بخار قهوه ترک و صدای آهنگ فرنگیس و بارش برفی که از پشت شیشه پیداست.​
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    2rxd107.jpg
    بچه که بودم عشقم این بود که عید به عید مادر بزرگ در اون گنجه قدیمی ظروفش رو باز کنه و به من اجازه بده با یک ظرف آب و کف بیفتم به جون اون ظروف گل سرخی قدیمیش...انگاره های نقره...شمعدونیهای لاله صورتی و ده ها ظرف دیگه که وقتی تو دست میگرفتم دلم میلرزید که مبادا از تو دستهای کوچیک و خیسم سر بخورن رو قالی هزارنقش....​
    یه جام سبزرنگ بود که من با همه کوچکی عاشق اون بودم .بعد رو میکردم به مادر بزرگ و میگفتم اینو به من میدید؟و اون میخندید و میگفت تو عروس که شدی همش مال تو...و من کیفور میشدم و خودمو عروس میدیدم با یه تور بلند و کفشای تق تقی و یه داماد خوشگل و سر به زیر.​
    یادمه پدربزرگ کیف سیاهی داشت به قول خودش پر از آتآشغال.ساعتهای قدیمی...چوب سیگارای کهنه...فندکای طلایی ...تسبیحای شاه عباسی که یکی درمیون دونه ها شونو تو شلوغی روزگار گم کرده بودن...نمیدونم اون کیف چه سری داشت که درشو که باز میکردی یهو دلت به پرپر میفتاد.آخ که چه بویی از توش بیرون میزد.بویی که هیچ وقت نفهمیدم بوی چی بود اما سالهاست که هنوز گم گشته اون بو هستم همه جا...​
    یه بوفه بود با یک گرامافون قدیمی توش که تو عهد و روزگار من عمرش به سر رسیده بود و فقط حکم یه چیز زاید رو پیدا کرده بود و مادر بزرگ دنبال جایی بود که اونو دکش کنه اونجا....و صفحه های سیاهی که رو پشت بوم خونه داشتن حموم آفتاب میگرفتن و به مرور کج و کوله تر میشدن...دریغ!​
    و از همه مهمتر اون آلبوم سیاه رنگ بزرگی بود که توش پر خاطرات آدمای جورواجور بود.آدمایی که وقتی مادریزرگ و پدربزرگ حوصله داشتند مینشستند و قصه اونها رو برای من تعریف میکردند.آدمایی که خیلیهاشون اون موقع دیگه نبودند وحالا خیلی خیلیهاشون دیگه نیستند.آدمایی که داستاناشون اشک به چشمای قشنگ مادربزرگ میاورد...​
    کجا رفت پدربزرگ............کجا رفت جوانی مادربزرگ..............​
    کجا رفت سمیرای کوچک بی دغدغه مادربزرگ و پدر بزرگ....​
    نمیدونم شما هم مثل من دیوانه خاطرات گذشته تان هستید یا نه.نمیدانم شما هم مثل من رویای زندگیهای قدیمی را در سر دارید یا نه...اما چه جوابتان مثبت باشد چه منفی این کتاب را بخوانید و لـ*ـذت ببرید....​
    qp01mo.jpg
    این قصهی مکرر عشق است. هر کس خورشیدش را پیدا میکند، بیاختیار چشم در چشم او میدوزد و برای ابد در ناامیدی غرق میشود... یوسف، خورشید رعنا بود. رعنا وقتی چشم در چشم خورشیدش دوخت که هنوز از غروب چیزی نمیدانست...
    پسر وقارالسلطنه را درحالی پیدا کردند که روی صندلیش مرده و دستهایش به صندلی بسته شده بود. چیزی دزدیده نشده بود. همهچیز در جای خود بود؛ خصوصاً رازی که همهی اهل خانواده میدانستند، اما حتا برای همدیگر تعریف نمیکردند. چیز دیگری هم در اتاق پیدا شد: دو بسته پاکت قدیمی که از شدت کهنگی، زرد و پوسیده شده بود. یکی از بستهها پاکت کارتهای عروسی بود و بستهی دیگر، نامههای یک دختر؛ عروسیای که هرگز سر نگرفت و دختری که قرار بود با او ازدواج کند و نکرد.​
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    ivackl.jpg
    و قاف حرف آخر عشق است آنجا که نام کوچک من آغاز میشود...(قیصر امین پور)
    و اینگونه بود که قیصر را شناختم.در تکاپوی سالهای آغازین جوانی و در هیاهوی عاشقی بود که کسی برایم خواند:و قاف...
    و اینگونه این شعر برای من جاودانه شد و شد به یادگار همیشه آن دوران گس.هنوز با وجود سالها گذر از خط کشی بین عاشقی و تنفر این شعر برای من چیز دیگری است که به یادم میاورد در تنگاتنگ هر لذتی یک غم بزرگ نهفته است.
    القصه غرض از گفتن این حرفها تنها معرفی کتاب کوچکی است که دیشب برای دقایقی مرا آرام کرد و با خو برد به گذر بیست سالگی.
    <بی بال پریدن> قصه ما آدمهاست.قصه غصه ها و لحظه ها.به قول خود نویسنده <مرحوم قیصر امین پور> : این قصه ها قصه نیست.شعر نیست.قطعه نیست.مقاله و گزارش و خاطره نیست...ولی چون مدتی در پیچ و خم کوچه پس کوچه های ذهنم با قصه ها و شعرهای دیگر همسایه بوده اند و با من رفت و امد و گفت و گو داشته اند ممکن است رنگ و بویی از قصه هم به خود گرفته باشد.اینها در واقع همان ((حرفهای خودمانی)) است که ((در حاشیه ی)) ذهن آدم گرد و خاک میخورند.
    کتاب را نشر افق چاپ کرده است و قیمت آن 900 تومان ناقابل است.اما با تمام وجودم میگویم:
    بیایید تجربه کنید <بی بال پریدن> را!
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    aw9cwp.jpg
    به تازگی کتابی به نام <گل صحرا> اثر خانم <واریس دیری> رو خوندم.کتابی که به نوع خود جالب و تاثیرگذار هست.این کتاب شرح حال نویسنده را بیان میکند که درآن زندگی خودش را از سنین کودکی تا سالهای جوانی دنبال میکند.​
    واریس دیری متولد ١٩۶۵ و اهل کشور سومالی است.او در فصول اول کتاب شرح کاملی از زندگی بدوی خود در کودکی و در صحراهای سومالی را توصیف میکند.دورانی که او در حسرت یک شکم سیر و حتی یک پوشش مناسب تن بوده است.او در خانواده ای پر جمعیت و بیسواد سومالیایی رشد کرده در حالیکه در تمام طول کودکی و نوجوانی از هیچ گونه آموزشی برخوردار نبوده است.​
    در ۵ سالگی مطابق با سنتهای قبایل آفریقایی به وحشیانه ترین شکل ممکن خــتنه میشود.این موضوع تا سالها او را دچار رنج و عذاب الیمی میکند.در سن ١٣ سالگی پدرش او را مجبور میکند که به عقد پیرمردی ۶٠ ساله درآید.واریس طغیان میکند و بدون پول و سرمایه با پاهای برهنه و تنها با دویدن در صحرای سومالی از آنجا فرار میکند و خود را به موگادیشو پایتخت سومالی میرساند و از انجا به طور اتفاقی به عنوان کلفت سفیر سومالی به لندن میرود.​
    در لندن زیبایی بدن و صورت او توسط یک عکاس مشهور کشف میشود و از آن پس سراغ حرفه مدلینگ میرود.در این کتاب شرح زندگی سخت و جان فرسای یک مدل لباس ٬بسیار جالب توضیح داده میشود تا جاییکه بعد از خواندن سطور کتاب تازه خواهید فهمید که مدلها چه موجودات بدبختی هستند که تا سالها باید مورد سواستفاده دیگران قرار گیرند تا روزی برای خود شهرتی کسب کرده و به جایی برسند.​
    واریس سرانجام با سختی در مقابل مشکلات دست و پنجه نرم میکند . در زندگی راه خود را میابد و خود را به مدارج بالا میرساند.سپس با یک جازیست آفریقایی ازدواج کرده و در سال ١٩٩٧ مادر میشود و پس از یک دوره طلایی موفقیت در زمینه مد لباس این شغل را رها کرده و به عنوان سفیر و سخنگوی حقوق زنان آفریقایی شروع به فعالیت در سراسر دنیا میکند.عمده مبارزات واریس در زمانه منع خــتنه زنان در کشورهای عربی و آفریقایی است.متاسفانه این رسم بدوی در اوج ناباوری هنوز در بسیاری قبایل وجود دارد.آنها زن را خــتنه میکنند تا برای همیشه از داشتن یک بدن طبیعی محروم شود و هیچ گاه نتواند لـ*ـذت داشتن یک رابـ ـطه سالم جنـ*ـسی را ببرند.واریس در راه اینگونه مبارزاتش تاکنون یک بار مورد تهاجم قرار گرفته و دیگر بار هم دزدیده شده و مورد تجـ*ـاوز واقع شده است٬اما هنوز دست از ادامه راه نکشیده است.​
    33uz77d.jpg
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    24ybekw.jpg
    امیر:دارم قصه مردی فقیری رو مینویسم که زنشو کشت.
    حسن:چرا امیرآقا؟
    امیر:آخه اون مرد وقتی گریه میکرد از چشماش مروارید می ریخت.زنشو کشت تا اشک بریزه و مروارید جمع کنه و پولدار بشه.
    حسن:خوب چرا پیاز پوست نکند امیر آقا؟
    24whwtz.jpg

    اینها قسمتی از دیالوگهای فیلم بادبادک باز به کارگردانی ¤مارک فوستر¤ هست.اولین بار که با این قصه آشنا شدم وقتی بود که کتاب بادبادک باز اثر ¤خالد حسینی رو خوندم و خدا میدونه که تا مدتها ذهن من مشغول سادگی ٬صفا و منش شرقی رمان بود.من با جمله جمله کتاب حال میکردم و با تب و تاب قصه را برای محمد امین دنبال میکردم.شبهای زیادی کار من این شده بود که قبل از خواب حس لطیف آن را و جمله های صادقانه اش را برای محمد امین تعریف کنم و او که با کارگران افغانی زیاد سروکله میزد مشتاق شنیدن آنها بود.مشتاق آشنایی با فرهنگ آنها و منش زندگیشان...
    24yrer7.jpg

    هفته پیش به شکرانه کپی آزاد! نسخه خوبی از فیلم به دستم رسید.برای منی که با نسخه های سینمایی رمانهای محبوبم میانه خوبی ندارم این فیلم دلچسب بود.
    داستان مربوط به خانواده ای افغانی است.و دوستی دو پسر بچه از نژاد پشتو و هزاره.که یکی پسر نوکر خانواده است و دیگری آقا زاده.داستان حول دوستی٬مهربانی٬ترس٬خــ ـیانـت٬جنگ و آوارگی است.خالد حسینی در این کتاب بسیار زیبا ما را به افغانستان زمان صلح میبرد.آسایش و امنیت در فرهنگی شرفی و کهن از آن کشور را نمایش میدهد.و سپس جنگ درمیگیرد و همه آن زیباییها به شبی نابود میشود.داستان اختلاف نژادی و اسلام گرایی افراطی مردم را آواره و دربدر میکند.....و عذاب وجدان خــ ـیانـت به یک دوست که در تمام طول فیلم قهرمان قصه را رها نمیکند تا سرانجام...
    2mgt3xg.jpg

    فیلم لحظه های نفس گیر بسیار دارد.آنجایی که امیر تلاش میکند تا حسن را به خشم آورد تا خود را آرام کند اما حسن با کوبیدن انار بر پیشانی خود ثابت میکند که حس وفاداریش به دوست به هیچ صورتی خدشه دار نمیشود.
    2urb247.jpg

    یکی از نقاط جالب فیلم حضور دو هنرپیشه ایرانی است که یکی از آنها کسی نیست جز همایون ارشادی در نقش پدر امیر که یکی از بازیهای زیبای خود را در اینجا ارایه میدهد.غالب دیالوگها به زبان فارسی دری و لهجه افعانی است.بنابراین برای ما ایرانیها نیازی به ترجمه نیست.در داستان شما میبینبد که نویسنده نزدیکی فرهنگهای ایرانی و افغانی را بارها بازگو میکند.او از ایران قبل از ۱۹۷۸ چهره ای متمدن٬با فرهنگ و پیشرفته معرفی میکند که درآن زمان کعبه آمال بسیاری کشورهای همسایه بوده است.
    2n6rh4o.jpg
    خالد حسینی فکر نمیکرد که این رمان در جهان اینگونه صدا کند.وقتی برای اولین بار کتاب چاپ شد و تنها یک نفر برای گرفتن امضا سراغش آمد٬پروژه ای شکست خورده به حساب میامد٬اما حسینی بارها گفت که هدفش تنها شناساندن واقعیت فرهنگ کشورش به جهانیان بوده است و چه خوب از پس آن برآمد.شما بعد از خواندن کتاب و یا دیدن فیلم امکان ندارد همان دید سابق را به مردم افغان داشته باشید.
    2e58hlc.jpg

    حسینی در کودکی اش بادبادک بازی می کرد. او در گفتگوی خود به تشریح دیگر بخش های بادبادک باز پرداخت که بر اساس زندگی خودش نوشته شده است. مانند امیر، حسینی در محله خوبی در کابل زندگی می کرد. او با اشاره به برخوردهای داستانی میان امیر و حسن گفت، "در شمال ملک پدری ام، واقعا یک تپه، یک قبرستان، و یک درخت انار وجود داشت." حسینی گفت برخی کشمکش های درون این داستان حاصل احساس "شرم" او هنگامی که در بزرگسالی دریافت پیش خدمت های خانواده اش از اقوام دیگر بودند است.

    شخصیت حسن الهام گرفته شده از پیش خدمت هایی است که حسینی در کودکی می شناخت. این نویسنده علاقه خاصی به آشپز هزاره ای داشت که او را به سینما می برد.
    در دوران کودکی، حسینی خواندن را به این مرد آموخت. این پسر شاگرد خود را مجبور می کرد تا الفبا را حفظ کند، به او تکلیف می داد، مشق های او را تصحیح می کرد و او را مورد نکوهش هم قرار می داد. آشپز در روزی که خانه حسینی را ترک گفت می توانست روزنامه بخواند. بعدها، در نامه ای به این خانواده، آشپز به آموزگار جوانش نوشته بود، "من هر کاری برایت انجام می دهم، هزار بار،" که این عبارت درخشش گاه کتاب حسینی است.

    با فرستاده شدن پدر به یک پست دیپلماتیک، خانواده حسینی در 1976 به پاریس نقل مکان کرد. پس از کودتای کمونیستی 1978، آنها خبر شایعات قتل، شکنجه و ربوده شدن آنهایی که در راس قدرت بودند را شنیدند. حسینی می گوید که زندگی در آن دوره را مانند نگـاه دانلـود جان لا کار (5) به یاد می آورد: "پدر می گفت، "دم در صبر کن، می روم ماشین را روشن کنم." و اگر منفجر نمی شد، می گفت، "خب،" و ما سوار می شدیم." این خانواده با دریافت پناهندگی سیـاس*ـی از دولت ایالات متحده در 1980 به کالیفرنیا نقل مکان کرد. در کتاب بادبادک باز، امیر به روش عادی تری افغانستان را ترک می کند -- به عنوان یک آواره که با کامیون به صورت مخفی وارد پاکستان می شود. اما امیر هم در نهایت سر از کالیفرنیا در می آورد.​
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    باور کنید فمنیست نیستم و یک طرفه هم به قاضی نرفته ام.اما امان از این نویسنده های زن که چقدر ظریف نکته هایی از زندگی رو به تصویر میکشند که تو نوشته های کمتر مردی دیده میشه.این هم شاید از خصلت ریز بینی زنانه شان حاصل میشه.اما بهر حال نکته های قابل تاملی رو میشه تو نوشته های بعضی نویسنده های زن دید.دیروز نشستم و کتاب ¤شب های چهارشنبه¤ اثر خانم آذردخت بهرامی رو خوردم!!!!!!!
    308grck.jpg
    داستانها تماما از زبان زنان گفته شده.زنانی آشفته در بازار مردانه روزگار.زنانی تنها و غالبا شکست خورده و تنیده در پوسته های زنانگیشان.زنانی که هریک به نوعی گرفتار زنانگی خودند.آنها یا دارند می حنگند ٬یا در سرازیری شکستند و یا زیر دست و پای مردانه له شده اند. البته عشق که جزء جدا نشده تعریف یک زن است در کلیه قصه ها به چشم میخورد.اما حتی عشق بیان شده نیز گزنده و تلخ به روایت درآمده است.این کتاب که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده مجموعه داستانهای کوتاهی است که عنوان کتاب از نام اولین داستان آن گرفته شده.شب های چهارشنبه داستان زنی است که در یک نامه دارد با رقیب احتمالی عشقی خود گفتگو میکند.احتمالی که در آخر داستان خود را رو میکند و شما تقریبا تا اواخرآن نمیفهمید که شاید اصلا رقیبی وجود ندارد.شکل روایی این داستان و یکی دو تای دیگر من جمله ¤جمع کل¤ جدید و جذاب است و به هر حال چون قصه ها کوتاهند شاید شما را هم مانند من با خود تا انتها بکشد و رها نکند.
    i44lef.jpg
    آذردخت بهرامی
     
    بالا