مصاحبه و گفتگو اولین گفتگو با «برد پیت» بعد از جدایی از «آنجلینا»

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 278
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]برترین ها: تابستان در راه است و این در آمریکا یعنی وقت رفتن به پارک های ملی است. بنابراین ما، برد پیت و رایان مک‌گینلی، عکاس مان را با خودمان بردیم و در سه تا از این پارک ها گشت زدیم: اورگلیدز، وایت سندز و کارلزبد کورنز. بعد با پیت در خانۀ لوس آنجلس او نشستیم و دربارۀ این که چطور بعد از بهم خوردن همه چیز، زندگی اش را پیش می برد، گپب خودمانی زدیم.[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239909_811.jpg
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
برد پیت در صبحی خنک در خانۀ قدیمی اش در تپه های هالیوود، که از سال 1994 در آن زندگی می کند، مشغول درست کردن چای سبز ماتچا است. پیت ملک های دیگری در جاهای دیگر هم دارد، از جمله یک قصر در فرانسه و خانه هایی در نیواورلئانز و نیویورک سیتی؛ اما اینجا همیشه، به قول پیت "خانۀ کودکی بچه ها" بوده است. و حتی حالا که آنها نیستند، به عقیدۀ او مهم است که او اینجا باشد. امروز اینجا خیلی ساکت است و فقط گاهی صدای خرناس بولداگ پیت، ژاک، به گوش می رسد.
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
پیت پیراهن فلانل و شلوار جین تنگی پوشیده که به تن او گشاد است. خبری از آن حجم تندیس واری که یک ربع قرن در فیلم ها دیده ایم، نیست. او شبیه یک پدر لوس آنجلسی شده که آماده شده تا کار های خانه را انجام بدهد. روی پیشخوان چند ظرف روکش دار استارباکس هست که پیت به آنها دست نمی زند و کمی قهوه که گاهی از آن می نوشد. پیت با صمیمیت و نجابت و شوخ طبعی (تلخ و کمی ناجور) می گوید که در اصل درست کردن ماتچا را به تازگی از یکی از دوستانش یاد گرفته است. او عاشق تمام تشریفات مربوط به آن است. وی حساب شده مقداری پودر سبز را با صافی در فنجان می پاشد، بعد داخل آب جوش می ریزد و با همزنی از جنس بامبو آنقدر آن را هم می زند تا مایع کف می کند. در حالی که فنجان را به من می دهد می گوید: "حتماً ازش خوشت میاد."
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239916_499.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
آرامش، تعادل، نظم: این جو خانه ای است که پیت در آن زندگی می کند. این چیزی است که آدم در آشپزخانۀ منزل خوش ساخت، با دکوراسیون مجلل او حس می کند. بیرون، دوچرخه های بچه ها در قفسه ردیف شده اند؛ صدای خارج شدن باد یک اژدهای بادی روی استخر، از پنجره به گوش می رسد. از بوفۀ منبت کاری شدۀ نفیس گرفته تا گلدان روی طاقچۀ بالای بخاری، همه جای این خانه نشان از مراقبت و رسیدگی دارد. و داستان خودش را دارد، نه فقط داستان زمانی که خانوادۀ جولی- پیت خوشبخت بودند، بلکه از همین امروز که صدای جیمی هندریکس در اینجا پیچید. گفته می شود او شعر "May This Be Love" را داخل آن غاری نوشت که آبشار دارد (Waterfall / Nothing can harm me at all…). پیت می گوید: "نمی دونم این درسته یا نه، اما یه هیپی اومد و گفت که عادت داشت با جیمی این پشت ال اس دی بزنه، منم داستانو باور کردم."
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
و با این حال، پیت اولین کسی بود که اقرار کرد شش ماه گذشته هرج و مرجی بر زندگیش حاکم بوده که پیت اسم آن دوره را زمان "عجیب و غریب" می گذارد. او در حال گفتگو لحظه ای کاملاً بی حرکت و لحظه ای بعد کمی عصبی و درمانده به نظر می رسد، چون به مسافری رفته بود که قصد نداشت برود، اما قبول می کند که این کار "خود کرده" بود. بدترین اتفاق سپتامبر گذشته در حضور مردم افتاد. وقتی او با هواپیمای خصوصی به لوس آنجلس پرواز می کرد، مشاجره ای بین او و یکی از شش فرزندش، مدوکس 15 ساله، گزارش شد.
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]یک ناشناس با مقامات تماس گرفته بود که منجر به بازپرسی اف بی آی شد (در نهایت پرونده بدون هیچ اتهامی بسته شد). پنج روز بعد، همسرش، آنجلینا جولی، درخواست طلاق داد. از آن زمان، همه چیز در دنیای پیت در حال سقوط آزاد بود. این بحران تنها به روابط عمومی او مربوط نبود؛ بلکه به پدری مربوط می شد که ناگهان از فرزندانش محروم شد و شوهری که همسرش را از دست داد. و حالا او تنهاست، پدر 53 ساله ای در در مرکز یک زندگی از هم پاشیده که سعی می کند بفهمد چگونه باید اوضاع را به حال قبل برگرداند.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239907_766.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
با این حال، شرکت معروف به برد پیت به طور اجتناب ناپذیری به کارش ادامه می دهد. در ماه نوامبر، فیلم "متفقین" با بازی پیت و ماریون کوتیار، به نمایش درآمد. در اولین اکران، او "بد قیافه" توصیف شد و زمزمه های ماجرای او با کوتیار و روبرویی ماریون و جولی در صحنۀ فیلم به قدری تلخ و گزنده بود که کوتیار در رسانه های اجتماعی با تأکید بر عشق خود به شریک زندگی اش که فرزند دوم او را باردار بود، آن خبر ها را رد کرد. در همین حین، شرکت تولید فیلم پیت یعنی پلن بی اینترتینمنت، به طور شگفت انگیزی برندۀ سومین اسکار بهترین فیلم برای فیلم "مهتاب" شد. (پیت زمان برگزاری مراسم اسکار در خانۀ یکی از دوستانش به سر می برد.) این ماه، نتفلیکس فیلم"ماشین جنگی" برد پیت را پخش خواهد کرد، این فیلم هجو نامه ای بر اساس حوادث پیرامون شلیک به ژنرال استنلی مک کریستال است. او در این فیلم نقش ژنرال گلن مک ماهان، بدل خشن و زاهد مک کریستال، را با دو ویژگی اغراق شدۀ خودنمایی کمیک و نادانی همرا با بی اعتنایی، بازی می کند که به نظر می رسد استعاره ای از تمام تلاش های جنگی آمریکا است.
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
اما در این صبح ابری بهاری، دیدن پیت با این حد از خمیدگی، به نظرم شبیه یکی از آن شخصیت های تند و تلخ ساموئل بکت است که در نمایی خالی، سؤال های بزرگی از دنیای بیهوده می پرسد. حتی کلیاتی که برای محافظت از خود به کار می برد استعاری هستند. (او فقط یک بار از همسر سابقش اسم برد، وقتی به فیلم جولی در کامبوج، "اول پدرم را کشتند"، ارجاع داد و به من گفت "باید فیلم انجی را ببینی.") او گفت که تنهایی زندگی جدیدم با ژاک تسکین پیدا می کند؛ ژاک بیشتر مدت مصاحبه با حالتی مثل خیالپردازی و خواب پیش پاهای من پهن شده بود و خرناس می کشید. (او می گوید: "تو عمویی داشتی که دچار نفخ باشه و مجبور باشه تو اتاق تو وقتی شش سالته بخوابه؟ اون ژاکه" و بعد: "بیا اینجا پسر. دوست خوبم!")
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239908_909.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
وقتی از پیت می پرسم این روزها با چه چیزی آرامش پیدا می کند، گفت: "هر روز صبح بیدار میشم و آتش روشن می کنم. وقتی به رختخواب میرم آتش روشن می کنم، فقط به خاطر این که به من احساس زندگی میده. این جوری تو این خونه احساس زندگی می کنم."
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
جی کیو استایل: «بیا به عقب برگردیم. وقتی در حال رشد بودی، بزرگ شدن چطور بود؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
برد پیت: «خوب، ما در اسپرینگفیلد میزوری بودیم که الان جای بزرگی شده، ولی ما جایی بزرگ شدیم که با مزارع ذرت احاطه شده بود؛ این عجیبه چون ما همیشه سبزیجات رو کنسرو می کردیم. هیچ وقت نتونستم این یه چیز رو درک کنم. به هر حال، ده دقیقه که از شهر دور می شدی، جنگل ها و رودخونه ها و کوهستان اوزارک شروع می شدن. جای فوق العاده ای بود.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «بچگی ت مثل هاکلبری فین بود؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «نصف وقتا. نصف وقتا اونجوری بود.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «خوب چطور بود؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «من توی غارها بزرگ شدم. ما کلی غار فوق العاده داشتیم. و فرست باپتیست بودیم، عفیف ترین و سخت گیرترین نوع مسیحیت. بعدها که دبیرستانی بودم، مردم جنبش های جذاب تری رو شروع کردند، مثل دعا به زبان های ناشناخته یا بلند کردن دست ها و مسخره بازی های دیگه.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «یعنی تو هم این کار رو می کردی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آره بابا. من هنوز هم بازیگر نیستم، ولی می دونم که... منظورم اینه که می دونم که مردم بهش اعتقاد دارن. می دونم که اونها یه چیزی رو رها می کنن. خدایا، ما پیچیده ایم. ما مخلوقات پیچیده ای هستیم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «پس بازیگری نتیجۀ چیزهاییه که تو این مراسم احیا دیدی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239906_495.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «خوب، مردم نمایش می دن. ولی من به عنوان یه بچه، مسلماً به سمت قصه ها کشیده می شدم، قصه هایی که ورای داستان هایی که ما زندگی می کنیم و بلدیم بودن، قصه هایی با دیدگاه های مختلف. و من اون قصه ها رو توی فیلم پیدا کردم. فرهنگ ها و زندگی های خیلی بیگانه با زندگی من. فکر می کنم یکی از این کشش ها بود که منو به سمت سینما سوق داد. من نمی دونستم چطوری قصه ها رو بیان کنم. من واقعاً سخنور خوبی نیستم که بشینم و داستان تعریف کنم، ولی می تونم اونها رو تو فیلم پرورش بدم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
«یادمه که به چند تا کنسرت رفتیم، با این که بهمون می گفتن نمایش های راک در اصل خود شیطانه. والدین ما بهمون اجازه دادن بریم، این موضوع براشون تازگی نداشت. اما من متوجه شدم که خیالپردازی و لـ*ـذت و نشاط و حتی خشونتی که در نمایش راک احساس می کردم، همون چیزی بود که تو مراسم مذهبی بود. یکی جیمی سواگارته و یکی جری لی لوئیس، می دونی؟ یکی خداست و یکی شیطان. اینم همونه. انگار که ما رو دستکاری می کردن. چیزی که برام روشن بود، این بود که "شما نمی دونین دربارۀ چی حرف می زنین".»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «این گیجتون نمی کرد؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «نه، گیجم نمی کرد، فقط باعث شد تو جوونی یه سری سؤال در مورد تغذیه برام پیش بیاد.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «بهترین بازیگرا در شخصیت خودشون محو میشن، اما با توجه به شناختی که در کل دنیا از تو هست، به نظر میاد تو برای محو شدن در این روزها زمان سخت تری رو گذروندی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «من خیلی به این ظاهر وابسته شدم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- در "ماشین جنگی" (War Machine) تو حرکت هایی انجام دادی که شخصیت گلن مک ماهان رو ملموس می کنه. مثل نحوۀ دویدنش که خیلی خنده داره.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «دویدن برای من مهم بود، چون به توهم عظمت خود آدم مربوط میشه، بدون این که بدونه واقعاً چه شکلی می شه. می دونی، مثل همۀ اونا که پاهای باریکی دارن. که نمی تون واقعیت رو به این ابهت ظاهری ربط بدن.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239910_381.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «یه ویژگی مشخص دیگه صدای گلنه. از کجا اومده؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «می دونی اون صدا یه کم کلیشه ایه، اما من ازش خیلی لـ*ـذت بردم: تا حدودی شبیه صدای پاتون شده. اما نمی تونستم استرلینگ هیدن رو از ذهنم پاک کنم. من واقعاً مجذوب استرلینگ هیدن، چه تو فیلم ها چه بیرون از فیلم، هستم و نمی تونم از اون فرار کنم. حتی کمی از حالت های کریس فارلی هم توش هست. همینطور صدای کیفر ساترلند تو کارتون "هیولاها علیه بیگانگان".»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «تا حالا احساس کردی که لازمه بیشتر سیـاس*ـی باشی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «من به روش های دیگه می تونم کمک کنم. می تونم فیلم هایی بازی کنم که پیام های مشخصی دارن. باید چیزی باشه که منو به حرکت در بیاره، نمی تونم ادا دربیارم. من با بدگمانی اهالی اوزارک نسبت به سیاست بزرگ شدم، پس اگه تو نیواورلئان برای مردم خونه بسازم یا فیلمی بازی کنم که کس دیگه ای نمی تونه، بیشتر کمک کردم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «تو خوب نقش آدم هایی رو بازی می کنی که دید واقعاً دقیقی از خودشون ندارن.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «خنده داره. تمام نقطه ضعف های من از غرور خودم به وجود اومدن. همیشه. من خیلی خوش شانسم. بیشتر وقت ها حرف اشتباه رو در زمان و مکان اشتباه می زنم. من اون استعداد رو ندارم. بهتره با یه هنر دیگه حرفم رو بزنم. سعی می کنم بهتر بشم. واقعاً دارم سعی می کنم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «این فیلم هم در واقع به این مسأله اشاره می کنه، به تکبر آمریکایی، درسته؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239911_704.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «وقتی من تو دردسر می افتم به خاطر غرورمه. وقتی آمریکا تو دردسر می افته، دلیلش غرور ماست. ما فکر می کنیم بیشتر می دونیم، و این عقیدۀ استثناگرایی آمریکایی رو-به نظرم تو خیلی چیزها استثنایی هستیم، ولی- نمی تونیم به دیگران تحمیل کنیم. نباید فکر کنیم که می تونیم این کار رو انجام بدیم. استثناگرایی آمریکا رو چطور نشون می دیم؟ با مثال زدن. مثل یه پدر خوب بودنه. با مثال زدن اصول و باور هامون، آزادی و انتخاب و نبستن مرز ها و حمایت از صنایع داخلی. ولی اون یه مطلب دیگه س. می خوای یه چیز واقعاً غم انگیز بهت بگم؟ فکر می کنم این خیلی غم انگیز بود. ما داشتیم یه فیلم جنگی می دیدیم که به نظر می اومد سعی داره خودش رو ترویج بده. در پس زمینۀ پوستر های اروپایی پرچم آمریکا دیده می شد، و اون فیلم از بخش بازاریابی برگشت خورد، با این پیام که: "پرچم رو حذف کنید. اینجا چندان خریدار ندارد." این کاریه که ما با برند خودمون کردیم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «تو نقش شخصیت های رنج دیده رو بازی کرده ای. رنج چیه، از نظر عاطفی و جسمی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آره، من یه جورهایی این کار رو کردم. به نظرم بیشتر گردشگری رنج بود. حتی به نوعی طفره روی بود. هرگز نشنیده ام کسی بلندتر از مادر آفریقایی که نه نفر از خانواده شو از دست داده بود، بخنده. این معنیش چیه؟ برای اولین بار آر اند بی رو فهمیدم. آر اند بی از یه درد بزرگ به وجود اومده، ولی مثل جشنه. به نظرم، یعنی پذیرفتن اون چیزیه که باقی مونده. اون زن آفریقایی می تونه بلندتر از اون چه که من تا حالا قادر بوده ام بخنده.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «تو کی این [آر اند بی] رو کشف کردی؟ چه چیزایی گوش می کردی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «من خیلی از آهنگ های فرانک اوشن رو گوش می کردم. این جوون خیلی آدم خاصیه. بحث سر رسیدن به حقیقت نابه. او به طرز دردناکی درستکاره. اون خیلی خیلی خاصه.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239917_459.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
«همینطور آهنگ Here, My Dear [آلبوم گی در مورد طلاق] ماروین گی که برای من یه کنایۀ بزرگه. و یه چیزایی تو مایه های sent me down a road.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آهنگ قوی و سختیه.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «ولی زیباست و کاملاً صادقانه... می دونی من تازه درمان رو شروع کردم. عاشقشم. پیش دو تا تراپیست میرم تا اونی رو که بهتره انتخاب کنم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «فکر می کنی اگه این شش ماه گذشته برات اتفاق نمی افتاد، در نهایت به این نقطه می رسیدی؟ یعنی باید این اتفاق برات می افتاد؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «فکر می کنم اسمش هر چی که هست، باید پیش می اومد.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «بهش میگن بحران میانسالی، اما این اون نیست.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «نه اون نیست. بحران میانسالی برای من ترس از پیر شدن و مردنه، می دونی، بیرون رفتن و خریدن یه لامبورگینی. [مکث] در واقع این چیزا تازگی ها به نظرم زیاد هم بد نیست. [خنده]»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239912_631.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «پس ممکنه در آینده چند تا لامبورگینی داشته باشی!»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آرام می گوید: "یه فورد جی تی دارم". [خنده] لحظه هایی رو تو جاده به یاد می آرم که از خودم کاملاً خسته شده بودم. این لحظه ها همیشه باعث تغییر می شن. و من کاملاً قدردان اون ها هستم. اما شخصاً نمی تونم چیزی از دورانی که از دانشگاه بیرون اومدم، زمانی که تشکیل خانواده دادم، همه چی رو به جز الـ*کـل ترک کردم. حتی همین سال گذشته که نمی تونستم با اوضاع کنار بیام. خیلی می نوشیدم. واقعاً مشکل ساز شد. خیلی خوشحالم، الان شش ماه شده که با همه تلخی ها و شیرینی هاش، اختیار احساساتم رو به دست گرفتم. فکر می کنم این بخشی از چالش زندگی انسانه: یا می تونی تمام عمرت اونها رو انکار کنی یا این که بهشون پاسخ بدی و رشد کنی.»
[/BCOLOR]​

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239914_839.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «چطور تونستی کنارش بذاری؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «دیگه نمی خوام اونجوری زندگی کنم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «چی جایگزینش کردی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آب زغال اخته و آب گازدار. الان من پاک ترین مجاری ادراری رو تو تموم لوس انجلس دارم، بهت قول میدم. اما وحشتناک اینه که من شور همه چی رو در میارم. به خاطر اینه که همه چیزو خطرناک می کنم. موفق شدم به بهترین شکل انجامش بدم.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «فکر می کنی واقعاً اینجوریه؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آره، من این کار رو با همه چیز انجام میدم. شورش رو در میارم و بعد ازش دور می شم. من به همه چیز به صورت فصلی نگاه می کنم، تقسیم بندیشون می کنم به فصل و ترم و ...»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «پس بعد از اون متوقف شدی، اما چطور-نمی دونم چرا این میاد به ذهنم ولی به یه خونه فکر می کنم-چطور خودت رو بازسازی کردی؟»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
1239915_249.jpg
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آره، فکر می کنم آدم با حذف دکور و تزئینات شروع می کنه. بر می گردی به ساختار. وای، ما الان یه استعارۀ بزرگ داریم... [خنده]»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «من عاشق استعاره ام.»
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
- «آدم تا پی خونه پایین میره و بعد ملات رو می شکنه. نمی دونم. این دوره برای من دقیقاً مثل نگاه کردن به ضعف ها و شکست هام و پذیرفتن مسئولیت اشتباهات خودم بود. وقتی پای نیاز به عدالت پیش میاد، من به یه بی شعور تبدیل میشم. نمی دونم این نیاز واهی به عدالت برای یه مشت کودن از کجا می آد. به هیچ وجه حس خوبی بهم نمیده. این عقیده که دنیا منصفه عقیدۀ احمقانه ایه. این عقیده از ذهن کسی ریشه می گیره که برندۀ لاتاری شده، من اینو خوب می دونم. من تو لاتاری برنده میشم و باز هم دلم می خواد وقتم رو با این کارای بیهوده هدر بدم.»
[/BCOLOR]​
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
منبع: مجله جی کیو استایل
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
ادامه دارد...
[/BCOLOR]​
 
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]برترین ها: مایکل پترنیتی، گزارشگر جی کیو با برد پیت مصاحبه کرده که بخش دوم این مصاحبه را در اینجا می خوانید.. این اولین مقاله او برای جی کیو استایل است. این مطلب در شماره تابستان 2017 مجله جی کیو استایل با عنوان "سرنوشت ساز" (Monumentall) منتشر خواهد شد. [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]- «شاید از کرخی در اومدن همین باشه. باید به همه چیزهایی که برات مهم هستن زل بزنی و باهاشون چشم تو چشم بشی.»[/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242673_488.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]«دقیقاً. بشینی با اون احساسات وحشتناک و نیاز به درک شون، روبرو بشی و اونا رو سر جاشون بنشونی. در آخر، به این می رسی که "من همین چیزهایی هستم که دوستشون ندارم. اینا بخشی از من هستن. نمی تونم انکارشون کنم. باید اونارو بپذیرم." و در واقع من باید این چیزها رو با آغـ*ـوش باز بپذیرم. نیاز دارم که باهاشون چشم تو چشم بشم و بهشون رسیدگی کنم. چون با انکار کردن شون، خودمو انکار می کنم. من همون اشتباهات هستم. برای من هر قدم اشتباه، قدمی به سوی ادراک، بینشی ماورایی، نوعی شادی و خوشبختی بوده. آره، اجتناب کردن از درد، یه اشتباه بزرگه. هدر دادن زندگیه. همین چیزها هستند که ما رو شکل میدن، همین چیزها هستن که به ما رشد رو هدیه می دن، همین چیزها هستند که دنیا رو جای بهتری واسه زندگی کردن می کنن، هر چند که ممکنه این حرف عجیب و خنده دار به نظر برسه، ولی این چیزها ما رو تبدیل به انسان های بهتری می کنن. »[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «آیا بدون اون، هنری وجود خواهد داشت؟ آیا چیزی از این زیبایی عظیم که ما رو احاطه کرده وجود خواهد داشت؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242685_858.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «آره، زیبایی عظیم، زیبایی عظیم. و راستی یه نکته: بدون از دست دادن و بدون شکست خوردن، هیچ عشقی وجود نداره. این دو با هم گره خوردن.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «می تونی جایی رو که توش زندگی می کردی برامون توصیف کنی – منظورم اینه که آیا از ماه سپتامبر تا الان توی این خونه زندگی می کردی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «اوایل اینجا بودن برام خیلی حزن انگیز بود، به همین خاطر رفتم تو خونه یکی از دوستام موندم، یه آلاچیق کوچیک در سانتا مونیکا. گاهی وقتا اونجا می موندم، دوستم دیوید (فینچر) همینجا زندگی می کنه. همیشه در خونه ش به روی من بازه و من در وست ساید خیلی کار داشتم، بنابراین حدود یک ماه و نیم خونه دوستم موندم – تا اینکه یه روز صبح حدود ساعت 5:30 یه ماشین ون دم خونه متوقف شد. اونا نمی دونستن که من اونجام – داستانش طولانیه – ولی قضیه خیلی پیچیده تر از TMZ بود، چون اونا وارد کامپیوتر دوستم شده بودن. چه کارایی که این روزا نمی تونن بکنن... واسه همین از اونجا بودن بهم پارانویا دست داده بود. تصمیم گرفتم بلند شم و بیام اینجا.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «این روزها چه تفاوتی تو زندگیت حس می کنی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242674_346.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «این خونه همیشه شلوغ و پر از سر و صدا بود، از هر طرف یه صدایی میومد و بعدش همونطور که می بینی، یه روزایی هست که خیلی خیلی غمگینه. نمی دونم. فکر می کنم هر کسی به نحوی خلاقیت داره. اگر من در حال خلق چیزی نباشم، کاری نکنم، چیزی از خودم نسازم و به دنیای بیرون نشون ندم، اونوقت سناریوهایی از مرگ سوزناک تو ذهنم خلق می کنم. می دونی، یه پایان وحشتناک. اخیراً میرم به استودیوی مجسمه سازی یکی از دوستانم و زمان زیادی رو اونجا می گذرونم. دوستم (توماس هاوس‌گو) یه مجسمه ساز جدیه. اونا خیلی مهربون بودن. رسماً الان یه ماهه که اونجا ساکن شدم و تقدس شون وحشتناک غافلگیرم کرده.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «یه چیزایی می سازی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «آره، من دارم یه چیزایی می سازم. این چیزیه که ده سال بود می خواستم انجامش بدم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «مثل چی؟ با چی کار می کنی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242686_377.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «من همه چی می سازم. با خاک رس، گچ، میلگرد و چوب کار می کنم. فقط تلاش می کنم این مصالح رو بشناسم. می دونی، خودمو غافلگیر می کنم. ولی این شغل خیلی خیلی غریب و تنهایی آوریه. کار یدی زیادی داره که در حال حاضر برای من خوبه. دائماً باید خاک رس جابجا کنم، یه چیزایی رو ببرم و خرد کنم یا حرکت بدم و بعد از تموم شدن کارم نظافت کنم. ولی خودمو سورپرایز می کنم. دیروز آروم نبودم. خیلی افکار پر هرج و مرج داشتم.سعی می کردم بفهمم تو این زمونه کجا هستیم و کاری که داشتم می کردم کنترل شده، متعادل و بی عیب و نقص نبود. یه چیز بی نظم و آشفته از آب در اومد. فکر می کنم در چیزی که می تونی بسازی، یه صدایی پیدا می کنی، به جای اینکه اون صدا رو در مثلاً سخنرانی کردن پیدا کنی. صدایی پیدا می کنم که بهش نیاز دارم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «همه چیزای بد: آیا از اون برای تعریف کردن داستانت استفاده می کنی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «خودش همینطور به سراغم میاد. من 53 سالمه و تازه دارم واردش میشم. اینا چیزایی هستن که فکر می کردم خیلی خوب دارم از عهده شون برمیام. یادم میاد این فکر رو یه سال، یه سال و نیم پیش، داشتم، یکی براش یه رسوایی پیش اومده بود. خبر از یه رسوایی بزرگ شنیدم و می گفتم: "خدارو شکر دیگه هیچوقت از این جور اتفاقا برای من رخ نمیده". دارم زندگیمو می کنم، خونواده مو دارم، کارمو می کنم، هیچ چیز غیرقانونی تو زندگیم ندارم، وارد مسیر کسی نمیشم. دیوید فاستر والاس چی گفته بود؟ حقیقت تو رو آزاد می کنه، ولی نه تا وقتیکه اول کارش با تو تموم شده باشه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242675_771.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «آیا مجسمه سازی یه چیز سیسیفوسیه: یه سنگ بزرگ رو تا بالای تپه ببری، حرکت و مشقتی که تمام افکار رو محو می کنه؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «به نظر من درست بر عکسه. خب، به نظرم این چیزی که به تو کاری برای انجام دادن میده. باید شب ها وسایلتو جمع کنی و برای روز بعد، به هرج و مرجی که راه انداختی نظم رو برگردونی. این برای من فرصت بسیار خوبی برای درون نگریه. حالا باید خیلی مواظب باشی که زیادی وارد اون مسیر نشی و به این شکل خودتو زخمی نکنی و نبری. من تو زخمی کردن و بریدن دست و پام خیلی خوبم و این برام مشکل ساز بوده. باید بیشتر در دسترس باشم، به خصوص برای کسانی که دوستشون دارم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «وقتی ناراحتی، گوشه گیری می کنی و از همه می بری و ارتباطتو قطع می کنی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «نمی دونم چطوری به این سوال جواب بدم. قطعاً گارد می گیرم. گارد، گارد، گارد. نقاب می زنم، فرار می کنم. الان که بهش فکر می کنم: من اینطوریم کاریش نمیشه کرد.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242687_601.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «داشتی در مورد کاراکتر گلن در فیلم "ماشین جنگی" و ایده توهم حرف می زدی، اینکه باید اسطوره های خودمون، داستان های خودمونو بسازیم تا بتونیم چیزهایی که ازشون احساس غرور نمی کنیم رو توضیح بدیم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «به قیمتی واقعی به خودمون.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «تو چطور متوهم نمیشی و خودتو گول نمی زنی؟ من همیشه نگرانشم...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «لازم نیست نگرانش باشی (می خندد). توهم تو رو رها نمی کنه. درست یه مشت توی صورتت می زنه. ما آدما بازی های ذهنی تله موشی می سازیم تا ازشون فرار کنیم. می دونی ما برای خودمون زیادی باهوشیم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «اوکی. ولی اگه اسلایدشویی از تمام لحظه های بد زندگیت به عنوان یه آدم داشتی، دلت نمی خواست کسی اون اسلایدشو رو ببینه. اونطوری که سالها زندگی کردی، اون اسلایدشو تابحال عمومی بوده و همه دیدنش.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «ولی فقط یه ذره از اون صحیحه و من از بیشترش اجتناب می کنم. بیخیالش میشم. این همیشه برای من یه بازی بلندمدت بوده. امیدوارم نیت ها و کار من خودشون حرفشونو بزنن. ولی بله، در عین حال، خیلی خسته کننده ست که یه چیزایی به مردم خورانده بشه و بد تعبیر بشه. من بیشتر به خاطر بچه هام نگرانشم، چون اونا درگیرش میشن و دوستانشون فکرایی درباره ش می کنن. و البته که هیچ جور بینش یا ظرافتی در اون وجود نداره، این چیزا فقط برای فروش بیشتره. و خودت بهتر می دونی که بهترین فروش ها چطوری انجام میشه و بچه های من درگیر همچین چیزی میشن و این برام دردناکه. در موقعیت که من قرار دارم بیشتر نگران اسلایدشویی هستم که بچه هام دارن. می خوام مطمئن بشم که تعادل در اون هست.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «در مورد شش ماه گذشته چه فکری می کنی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «اول خانواده. مردم در بستر مرگ درباره آنچه بدست آوردن یا بهشون جایزه داده شده حرف نمی زنن. اونا درباره عزیزانشون یا افسوس هاشون حرف می زنن – به نظر میاد منوی اصلی همین باشه. من اینو به عنوان کسی میگم که اجازه دادم کار منو با خودش ببره. بچه ها خیلی حساس و ظریفن. اونا همه چیو جذب می کنن. اونا نیاز دارن که دستشون گرفته بشه و چیزها براشون توضیح داده بشه. باید بهشون گوش داده بشه. وقتی من وارد اون فاز کاری شلوغ میشم، چیزی نمی شنوم. می خوام تو این کار بهتر بشم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242688_636.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «وقتی شروع می کنی به ساختن یه خانواده، فکر می کنم امیدواری که خانواده دیگه ای بسازی که ترکیب ایده آلی از چیزی که داشتی و چیزی که حس می کنی نداشتیه...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «من سعی می کنم این چیزارو جلوشون بذارم، با این امید که جذبش کنن و بعدها براشون معنایی داشته باشه. حتی در این مکان، اونا اهمیتی به اون مجسمه نیم تنه ای که اونجاست یا اون لامپ نمیدن. اونا به اون منبت کاری اونجا اهمیتی نمیدن، ولی زمانی می رسه که این معنایی خواهد داشت – امیدوارم که اینطور بشه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «دنیا خیلی عوض شده. الان ما چیزای بیشتری می دونیم، روی روانشناسی بیشتر متمرکز شدیم. می دونی من از جایی میام که اگه زخمی میشی یا جایی تو می بری یا مریض میشی و درباره ش حرف نزنی و خودت از پسش بر بیای، این واسه تو یه نقطه قوته. به راهت ادامه میدی. بدیش اینه که در مورد احساسات مون هم به همین شکله. من خودم وقتی نوبت به صورت برداری از احساساتم می رسه، خیلی عقب مونده ام. من تو لاپوشونی بهترم. من با روانشناسی "پدرها بهتر می دونن/جنگ" بزرگ شدم که در اون، پدر توانای مطلق و بسیار نیرومنده، به جای اینکه سعی کنیم پدرمونو و تقلاها و مشکلاتشو بشناسیم. و در طلاقمون این مسئله مثل یه مشت خورد تو صورتم: من باید بیشتر از اینا باشم. باید واسه اونا چیز بیشتری باشم. باید نشونشون بدم. و من تو این کار عالی نبودم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242677_685.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «آیا بطور خاص و دقیق می دونی که کی بچه ها رو داری؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «آره. داریم روش کار می کنیم الان.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «وقتی زمان های دیدارشون قطعی نیست، خیلی سخت تره...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «یه مدت اینطوری بود. وقتی به اداره خدمات کودکان زنگ زدن، من واقعاً به یه سیستم زنجیر شده بودم. و می دونی، بعد از اون، تونستیم که با هم همکاری کنیم تا اینو حلش کنیم. هر دومون داریم تلاشمونو می کنیم. شنیدم که یه وکیل گفته بود: "در دادگاه هیچکس برنده نیست – بلکه موضوع اینه که کی بیشتر و بدتر ضربه می بینه." و به نظرم حرف درستی زده، یک سال زمان می ذاری تا پرونده بسازی و حرفتو ثابت کنی و اینکه چرا حق با توئه و چرا اونا اشتباه می کنن و این در نهایت فقط سرمایه گذاری روی نفرت گزنده ست. منم اینو رد کردم. و خوشبختانه شریکم تو این قضیه با من موافقه. برای بچه ها خیلی سخته که ناگهان خانواده شون از هم گسیخته بشه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «می خواستم در مورد همین موضوع سوال کنم...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242689_282.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «اگر کسی بتونه درکش کنه، ما باید با دقت و ظرافت فوق العاده ای این کارو بکنیم و بقیه چیزارو حول اون بسازیم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «چطور به بچه ها می گی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «خب، خیلی چیزا هست که باید بهشون بگم، درک آینده هست، درک زمان حال هست و اینکه چرا به این نقطه رسیدیم و بعد خیلی مسائل از گذشته پیش میاد که درباره شون حرف نزدیم. بنابراین فوکوس ما اینه که همه از این قضیه آدمای بهتر و قویتر بیرون بیان – هیچ پیامد دیگه ای وجود نداره.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «و اینکه شماها دارین به سمتش میرین – معلومه که این همیشه اتفاق نمی افته. اگه کارتون به دادگاه می کشید، یه کابوس دیدنی و تماشایی به وجود میومد.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    تماشایی. همه جا می بینمش. چنان دشمنی و اختصاص دادن تلخ سال ها به نابود کردن همدیگه. کار به دادگاه بکشه، همه چیز در مورد روابط میشه و همه چیزایی که اهمیتی ندارن. خیلی بده و خیلی بد به نظر میرسه. یکی از فیلم های محبوب من فیلم "خون به پا خواهد شد" بود و نمی فهمیدم که چرا این فیلمو دوست دارم، فقط می دونستم که دوستش دارم، بگذریم از استعداد واضح پل تی و دنیل دی. ولی روز بعدش که از خواب بیدار شدم پیش خودم گفتم، خدایا، کل این فیلم به این مرد و نفرتش اختصاص داره. ساختن یه فیلم درباره ش، جسارت می خواد و تو زندگی به نظرم خیلی منزجرکننده س. می دیدم که برای دوستانم اتفاق میفته – می بینم که یک همسر رسماً نمی تونه بگه نقشش تو اون دعوا چیه، و در عین حال داره به نحوی با همسرش رقابت می کنه و می خواد اونو نابود کنه و می خواد از طریق نابود کردن طرفش، انتقامجویی کنه و سال ها عمرشو برای این نفرت هدر میده. من نمی خوام اونجوری زندگی کنم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242678_572.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «در هفته گذشته چه چیزی بهت شادی مفرط داد؟ آیا می تونی الان حسش کنی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «چیز فراریه. این هفته بیشتر دردناک بود تا نرمال – یه چیزایی اتفاق افتاد – ولی من از پنجره شادی رو می بینم و می تونم هاله درختان نخل و چهره یکی از بچه هامو ببینم که داره لبخند می زنه یا با خاک بازی می کنه و لحظه شادی داره. می دونی همه جا هست، باید پیدا بشه. تو تجربه من، همون خنده مادر آفریقاییه – باید از حزن و اندوه بیاد تا "آر اند بی" بشه. این تو کتابم خواهد بود.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «می خوای کتاب بنویسی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «نه! کتاب نوشتن برام زیادی طاقت فرساست.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «ولی آیا نگران داستان هایی که دیگران برات نوشتند هستی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «چرچیل چی می گفت؟ تاریخ با من مهربان خواهد بود: می دونم چون خودم می نویسمش. من واقعاً اهمیتی به دفاع از داستان نمیدم. اون موقع ست که کمی بدبین میشم، و طرز فکر خودمو راجع به "همه ش بالاخره می گذره" دارم. ولی می دونم که آدمایی که منو دوست دارن منو می شناسن و این برای من کافیه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «خواب هات رو به یاد میاری؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «آره. چند ماه پیش خواب های وحشتناکی می دیدم و سعی می کردم بیدار بمونم و از خودم می پرسیدم "از این چی می تونم بدست بیارم؟ چه چیزی می تونم ازش یاد بگیرم؟" اون خواب ها متوقف شدن و حالا لحظات شادی دارم. بیدار میشی و می فهمی که فقط خواب بوده و برای یه لحظه کمی افسرده میشم. فقط یه لحظه و فقط چند لحظه کوتاه خوشبختی چون می دونم که الان وسط این قضیه هستم و نه اولش یا آخرش، فقط اونجایی که این فصل از زندگی قرار داره، درست وسطش. لعنتی درست وسطشه و می دونی، نمی خوام هیچی ش رو از دست بدم. می خوام اونجا وایسم، با پیراهنم که دکمه هاش بازه، و ضربه هامو بخورم و ببینم و ببینم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242679_249.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «معلومه که غم باورنکردنی و عظیمی وجود داره. این شبیه مرگه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]«آره.»[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «یه پروسه هست واسش...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «آره. فکر می کنم واسه همه، واسه بچه ها، واسه من قطعاً هست.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «آیا فشاری برای تلاش هست...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «اولین فشار، چسبیدن و رها نکردنه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «بعد؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «بعدش یه کلیشه داری: "اگه کسیو دوست داشته باشی، آزادش می کنی." حالا می دونم که معنی این جمله چیه، چون حسش می کنم. معنیش دوست داشتن بدون مالکیه. معنیش اینه که نباید انتظار چیزی در عوضش داشته باشی. ولی به نظر می رسه که فقط روی کاغذ خوبه. فقط وقتی استینگ در آهنگ اونو می خونه، خوب به نظر می رسه. به نظر من بی معنی بود تا اینکه، می دونی...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242680_230.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «تا اینکه بتونی مجسمش کنی.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «تا اینکه زندگیش کنی. واسه همینه که وقتی با مسیحیت بزرگ می شدم، هرگز درکش نکردم – این کارو نکن، اون کارو نکن – همه ش راجع به نکن ها بود، و من به خودم می گفتم، چطور باید بفهمی که کی هستی و چی برات خوبه اگه نفهمی لبه پرتگاه کجاست، خط قرمزت کجاست؟ باید از روش رد بشی تا بفهمی کجاست.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]- «برای فتوشوت، در مدت یک هفته به سه پارک ملی رفتی. به نظر کار عبثی میاد.»[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «معنی کار عبث چیه؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «به نظرم یه ماجراجویی مضحک...»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عالی بود. رایان (رایان مک‌گینلی، عکاس) ما رو برد به اورگلیدز، می دونی جایی که تمساح داره. من به خودم گفتم خب اگه توی Naked and Afraid انجامش دادن، پس منم می تونم. ولی اونا یه گاوچرون پیر داشتن که یه چوبدستی داشت و اونم یه قلاب داشت، مثل اون چوب هایی که مامان بزرگ برای برداشتن یه چیزی از قفسه بالا ازش استفاده می کنه. اون پیش پیش می رفت جلو و اگر خورده نمی شد، اونوقت معنیش این بود که منم خورده نمیشم. حداقل این منطقی بود که پشت کل قضیه بود.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «وایت سندز چی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم. تپه های شنی اونقدر تندیس وار و مدرن و ساده و وسیع هستن و اشکال باورنکردنی دارن. دیدن سفیدی و انعکاس سفیدی اونا – آسمون از اون زمین تیره تره. اونجا جای زیبا و عجیبی بود.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242681_247.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «و سومی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «رفتیم غارهای کارلزباد. اگه قراره فتوشوتی از یه ستاره داشته باشیم، بریم یه چیزی بسازیم، با یه هنرمند کار کنیم، ببینیم چی می تونیم بسازیم. این همیشه جالب تره.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «بعد از همه اینا، آیا فکر می کنی به عنوان یه بازیگر، به نحوی محدود هستی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «نه، دیگه به خودم خیلی به عنوان یه بازیگر فکر نمی کنم. چون مدت خیلی کمی از وقتم و تمرکزم رو در طول سال می گیره. فیلم برای من مثل یه راه ساده و ارزون برای رسیدن به اون احساسات دشواره. ولی دیگه جواب نمیده، به خصوص که الان پدر هستم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «روی نمودار پای، بازیگری کجاست؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «بازیگری یک تکه کوچک از اون نموداره.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «خودت رو موفق می بینی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «آرزوم اینه که کاش می تونستم اسمم رو عوض کنم.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «یه آدم جدید بشی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «مثل پی. دیدی. می تونم حالا پافی باشم یا اسنوپ چیه؟ لاین؟ حس می کردم برد یه اسم بی مسما است و حالا حس می کنم اسمم برد لعنتیه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242682_173.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «دیگه چه اسمی رو خودت میذاشتی؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «هیچی. وقتی موفقیت بیرونی می رسه، چیزی که بیشترین لذتو ازش می برم وقتیه که یک اکتشاف شخصی توش هست. ولی وقتی تکراری یا به طرز دردناکی کسل کننده میشه، برام مثل مرگ محضه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «وقتی صحبت می کنی، انگشت شصتت رو خیلی به انگشتان دیگه می مالی – نظرمو جلب کرد.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «نمی دونم. یه چیز لمسیه، من خیلی آدم لمسی ای هستم. دوست دارم چیزارو لمس کنم.» (می خندد)
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «بازیگری کی هنوز هیجان انگیزه؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «بیشتر تو فیلم های کمدی، جایی که بیشتر شرط می بندی و ریسک می کنی. می تونم فیلم های موفق رو نام ببرم، ولی فیلم محبوب من، فیلمیه که از همه فیلم هایی که تا حالا بازی کردم بدتره، یعنی "قتل جسی جیمز". اگه باور داشته باشم که چیزی ارزشمنده، اونوقت می دونم که وقت ارزشمند بودن اون چیز می رسه. و یه زمان هایی هم هست که من واقعاً منفی باف میشم. زمان زیادی رو صرف طراحی می کنم و حتی این خریت مجسمه سازی که الان دارم، یه روزایی دارم که همه چی به خاک و خل ختم میشه و از خودم می پرسم: "فایده ش چیه؟" یعنی این فاز رو هم دارم، می دونی؟ "فایده ش چیه؟"»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242683_336.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «سوال بزرگیه.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «من می دونم فایده ش چیه. ارتباط برقرار کردن، اتصال یافتن. من معتقدم ما همه سلول هایی در یک بدن هستیم، همه ما بخشی از یک سازه ایم. البته بعضی از ما سرطانی هستن. کمک کردن به همدیگه، فایده ش کمک کردن به همدیگه س.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «خب برنامه ت واسه آینده چیه؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    1242684_530.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    «اضطراب دارم که به استودیو برسم. فکر کنم پیکاسو بود که درباره لحظه نگاه کردن به سوژه و خوردن رنگ به بوم حرف می زد و این جاییه که هنر اتفاق می افته. برای من اینه که من لحظه درک حس در سر انگشتانم رو دارم. ولی رسوندن اون حس به خاک رس، هنوز نتونستم ترکی روی اون سطح به وجود بیارم. و نمی دونم قراره چی بشه. در حال حاضر می دونم که کار یدی برام خوبه، شناختن وسعت و محدودیت های مصالح و مواد برام خوبه. باید از پایین شروع کنم، باید کف زمینم رو جارو کنم و شب ها کارمو تموم کنم و جمع و جور کنم. می دونی که چی میگم؟»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «باز هم استعاره. ولی جواب میده.»
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    - «در حال حاضر باید میخ های خودمو بکوبم.»
    [/BCOLOR]​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا