من دچار نوسانام ! لحظهای تماماً خواستنام، لحظهای سراپا امتناع. روزی دوست میدارم و میخندم و سرشارم، روزی منزجر و بدخلق و خالیام. اما در همه حال، نیاز دارم که دوست داشته شوم.
این روزها حوصلهی شلوغی را ندارم. شرکت در دورهمیها آزارم میدهد. با افراد حاضر در دورهمی مشکلی ندارم، با کنار هم قرار گرفتن آنها مشکل دارم. آدمها را تنها میخواهم. ترجیح میدهم با تک تک دوستانم تنها قرار بگذارم و صحبت کنم، اما در دورهمیها و میهمانیها نباشم. انگار پیر شدهام. شب به خیر.
_سرزنشم میکنند و میگویند زندگی هرکس چون کشتی است و آدمی باید ناخدا باشد، نه آنکه کشتی خود را رها کند. میدانی؟!
کشتی من به گل نشسته است؛ کشتی به گل نشسته ناخدا نمیخواهد!
_نیاز دارم یکنفر من را میان آغوشش بههم بپیچد!
شبیه به یک اشتباه ممکن. شبیه به خیالی پر از مرور و تکرار. شبیه به جاری شدن خون در رگِ لبهای نخستین بشر!
_ از اینکه آدمها را بهسختی به حریمم راه میدهم، نهتنها پشیمان نیستم، بلکه بسی خرسند و آسودهخاطرم. از آن طرف هم خیلی کم پیش میآید کسی آنقدر برایم وسوسهبرانگیز باشد که بخواهم به او نزدیکتر شوم!
- ناامیدم!
آنقدر در گرداب ناامیدی فرو رفتهام که همنشینِ صحبتهایی که داشتم، توان و حوصلهی چندخطی یا گفتن چندجملهای را بیشتر ندارند. همان چندخط هم به ناامیدی کشیده میشود. به بیراهه میروند، به بیراهه میروم؛ و گفتگو پایان میپذیرد!
_ باید بپذیرم که هرگز قلهای استوار نبودم تا در برابر طوفان خم به ابرو نیاورم، در برابر برف شدید ماهیت خویش را حفظ کنم و کسی برای فتح کردنم تلاش کند. من جسمی کوچک بودم که زیر اندکی برف مدفون میشد، نهالی شکننده بودم که بارها شکستم و تپهای شنی بودم که فتح کردنش معنا ندارد!