چهره ای سرد و بی حس
گیسوهایی گرچه سیاهی ولی خالی از حس جوانی
خنده ای خشک شده و غمی ماندگار در چشمانش
بوی غربت شب های قبرستان را میدهد
سست و لرزان دستانش
بر لب پنجره ای دود میکند ارزوها و خاکستر درد می ماند به مانند همیشه
هر لحظه برایش عصر جمعه است
پر از دلگیری
سفریست تلخ به درازنای یک عمر زندگی برایش
قلم می غلتد روی کاغذ
و می نشاند درد را روی شعر
تیغ بارها کشیده میشود روی رگ
و اشک میگیرد سوی چشمانش را
چقدر اشناست ته چهره ی دختر در آیینه برایم:')
وقتی یه چیزی بهم میگه تا حرصم در بیاد
بر میگردم و با اخم نگاش میکنم
ویه ضربه به بازوش میزنم که بگه خیلی بدی ..
اما تنها کاری که اون میکنه یه لبخند میزنه و میگه زدی ؟ منو زدی ؟ باشع !
اونجاس که دلم میگیره اسمشو با تمام عشق صدا میکنم
دستامو میگره و میگه جوووووووونم عشقم ..
شوخی کردم و میپرم تو اغوشش چشمامو میبندم و دلم ارووم میگیره اونجاس که میگم :
خدایا ازم نگیرش