داستان داستان کودکانه گنجشکای خونه

  • شروع کننده موضوع HAD!S
  • بازدیدها 132
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

HAD!S

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
1,667
امتیاز واکنش
11,873
امتیاز
753
محل سکونت
شیراز
دو تا پسر توی یک خونه با بابا و مامانشون زندگی می کردند؛ سهراب و سیاوش. سهراب هفت سالش بود و سیاوش چهار سال یکی کلاس دوم و یکی آمادگی. آغاز بهار بود و تعطیلات سال نو. بچه ها هر روز صبح از خواب که پا می شدند دست و روشونو می شستند می پریدن تو حیاط بازی کنند. مامانشون تو یه سینی صبحانه می آورد براشون؛ نون وپنیر و گردو، پنیر وسبزی، کره وعسل، نیمرو. یک گنجشک جوون یک روز نشسته بود روی دیوار، بچه ها که رفتند تو خونه اومد پایین و نرمه نونای مونده توی سینی رو خورد. سهراب داداش بزرگه از پشت شیشه دید. فرداش خرده نون بیشتری ریخت تو سینی و اینگونه شد که بچه ها و این گنجشک با هم دوست شدند. چون پرای پس گردنش از گنجشکای دیگه سیاهتر به چشم می اومد اسمشو گذاشتند گردنزاغی.

اردیبهشت شده بود. چند روز گردن زاغی پیداش نشد. بچه ها ناراحت بودند تا اینکه یه روز ظهر دیدند با یک گنجشک خوشگل اومد و نشست پشت پنجره. اون یک جفت برای خودش پیدا کرده بود. نام زنش را بچه ها گذاشتند ابروطلا؛ چون دور چشاش یه کم طلایی بود. بابا دو تا آجر از گوشه دیوار حیاط درآورد و یه تخته کوچک هم زیر سوراخ کار گذاشت. سهراب رفت روی نردبان و یه کم خرده خوراکی ریخت روی تخته و اینجوری گنجشکا فهمیدند که این سوراخ برای لونه اونهاست. روز بعد گردن زاغی و ابروطلا سخت در برو و بیا بودند؛ خار و خاشاک، پشم و پنبه پیدا می کردند و تو سوراخ می بردند. شب که رسید لونه شون آماده بود؛ یه لونه گرم و نرم. خرداد اومد و مدرسه ها تعطیل شدند.

ابروطلا چهار تا تخم گذاشته بود. یک روز کلاغی دور بر خونه پرواز می کرد. لبه بام می نشست، روی سیم برق کوچه، روی دیوار حیاط. گردن زاغی و ابروطلا بدجور جیک جیک می کردند و پیدا بود ترسیده اند. سهراب فهمید که این کلاغه نقشه ای تو سرش باید باشه؛ شاید می خواد تخم های گنجشکا رو بدزده وبخوره. با سیاوش اومدند نشستند زیر لونه گنجشکا کنار دیوار. یه قل-دو قل بازی می کردند. کلاغه کلکی زد. سنگریزه ای از تو کوچه برداشت و اومد زد به شیشه پنجره. دو بار، سه بار این کارو کرد. سهراب و سیاوش گفتند این چه کلاغ دیوونه ای است اما وقتی مامانشون اومد دعواشون کرد که چرا سنگ می زنید به شیشه و به زور بردشون تو خونه فهمیدند که چه کلاغ کلک و حیله گری. سهراب و سیاوش به مامانشون داستان رو گفتند مامانشون هم گفت من یک فکری دارم. یک نخ بزرگ آوردند یک سر اون را حلقه و قلاب کردند و گذاشتند روی تخته جلو لونه گنجشکا و یک سر دیگرش را هم کشیدند و از لای پنجره آوردند تو خونه. کلاغه اومد رو تخته نشست و داشت تلاش می کرد با منقارش تخمارو از تو لونه بکشه بیرون، جیک جیک گردن زاغی و ابروطلا دوباره به هوا بود، مامان یکباره نخ و کشید و یه پای کلاغ در قلاب بند گیرافتاد. اومدند تو حیاط کلاغ رو گرفتند و سر دمش را چیدند تا اون باشه دیگه اونجا پیداش نشه و نخواد تخم گنجشک بخوره.

پس از چند هفته جوجه ها از تخم بیرون اومدند. سر و کله گربه زردی با سه تا خال درشت سفید روی بدنش پیدا شد. شبها در لونه رو می بستند و گربه نمی تونست کاری بکنه. تخته جلو لونه را هم بچه ها به باباشون گفتند تا برداره. اما این گربه خیلی زبل به نظر می اومد. یک روز سیاوش دیدش که از رو دیوار رفته بالا و با یک دستش خودش رو به لونه آویزون کرده و با دست دیگش سعی می کنه جوجه گنجشکارو بکشه بیرون. سیاوش دمپایی پرت کرد طرفش و اون گریخت و رفت. جمعه که شد سهراب نقشه ای کشید؛ خودش تیرکمونش رو برداشت و به سیاوش هم گفت تفنگ آب پاشش رو برداره. زیر درخت انجیر پنهان می شن. گربه از دیوار خودشو می کشه بالا میخواد دست بکنه تو لونه که سهراب دقیق نشونه گیری می کنه و آنگاه شلیک. تیر پلاستیکی می خوره به گربه و روی بدن صافش جا می گیره. گربه از روی دیوار سر می خوره و می وفته زمین. گیج از اینکه یک چیزی تو بدنش فرو رفته تو حیاط این ور و آن ور می پره. سیاوش هم اونو با تفنگ آب پاشش خیس خیس می کنه. تیر از بدن گربه جدا میشه ومی وفته سهراب هم در حیاط را باز می کنه تا گربه جوجه دزد بره پی کارش. دیگر نه اون گربه و نه گربه دیگری آنجا پیداش نمی شه.

نیمه تیرماه بود و خانواده برای یک هفته رفتند مسافرت. یک شب در نیمه شب دو تا دزد ماشینشون رو بیرون خونه کنار دیوار پارک کردند. از رو ماشین به دیوار آویزون شدند و خودشون کشیدند بالا و پریدند تو حیاط. گردن زاغی و ابروطلا بیدار شدند. دزدا داشتند قفل در رو باز می کردند. گردن زاغی و ابروطلا پریدند تو کوچه و زنگ خونه همسایه ها رو زدند. همسایه ها اومدن بیرون و سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دزدا آروم گرفتند. همسایه ها دیدند خبری نیست و برگشتند تو خونه هاشون. دوباره گنجشکا زنگها رو زدند. این دفعه دیگه همسایه ها خیلی عصبانی بودند. ماشین ناآشنا را هم تو کوچه دیدند. یکیشون زنگ زد پلیس. گشت پلیس خودش رو زود رسوند. دزدا پریدند تو باغچه قایم شدند. گردن زاغی و ابروطلا از پشت بوم سنگریزه برداشتند و اومدند انداختند رو سر دو تا آقا پلیس و رفتند سر دیوار نشستند. پلیسا شگفت زده نگاهی به گردن زاغی و ابروطلا کردند و پرسیدند چرا از این خونه کسی بیرون نیومده. همسایه ها گفتند این خانواده رفتند سفر. یکی از پلیسا دستاشو قلاب کرد و اون یکی دیگه رفت بالا از رو دیوار تو حیاط نگاه کرد چیزی ندید. یکی از همسایه ها گفت کلیدشون را دادند به من باغچه شون رو آب بدم. در رو باز کردند دزدا رو دیدند و اونا رو دستگیر کردند. همه فهمیدند زنگ زدن ها هم کار این دو تا گنجشک هوشیار بوده و از فردا قصه اونا دهن به دهن توی شهر گفته شد. سهراب و سیاوش و بابا و مامانشون از مسافرت که اومدند همه چیزرو از زبون همسایه ها شنیدند. خیلی خوشحال شدند و اصلاً باورشون نمی شد که گردن زاغی و ابروطلا این همه باهوش باشند. سهراب و سیاوش از آن روز بیشتر مواظب گنجشکاشون بویژه جوجه های اونا بودند. جوجه ها خیلی زود بزرگ شدند و یه روز گرم مردادماه با بال و پرای خاکستری-سفید و نرم و لطیفشون همراه پدر و مادرشون روی داربست انگوری باغچه نشسته بودند و آماده پرواز بودند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا