نام کتاب:دروغی که تمام زندگیم بود
نام نویسنده:ساینا مقدسی
دسته:رمان ایرانی
تعداد صفحات:370
منبع:takbook.com
معرفی کتاب دروغی که تمام زندگی ام بود
چی میشه اگه بفهمی تمام باورهای ذهنت دروغه...چی میشه اگه بفهمی همه ی اطرافیانت دروغن...اگه ببینی کسی که تمام زندگیته یه دروغ محض باشه...یه دروغ می تونه تمام زندگیت رو خراب کنه...درست همانطور که مال من رو خراب کرد...یک دفعه با یه دروغ از عرش به فرش می رسی...با شنیدنش از بالای برج بلند رویاهات پرت می شی پایین...سقوط می کنی...وقتی میون اون دروغ ، توی گیر و دار افتادن باشی یه دفعه سبک میشی...آزادِ آزاد...بدون هیچ تعلقی...دیگه هیچی برات مهم نیست...چون دیگه چیزی توی زندگیت نمونده که راست باشه...دروغ زندگی من هم درست همین کار رو با من کرد...و اون دروغ تنها یک دروغ نبود...دروغی بود که تمام زندگی ام بود...دروغی که روح تازه دمیده شده در عروسک کوکی را پس گرفت.
از متن کتاب:
با تن خستگی روی تخت غلت میزنم...پاهایم را در آغـ*ـوش میگیرم و به حالت جنینی به دیوار یک رنگ خیره میشوم...خیلی وقت است که بیدار شدهام...دیگر باید بلند شوم...با کسالت بلند میشوم و پلیور قهوه ای گشاد گشتاسب که روی تخت افتاده و تنها لباس گرمی است که به همراه دارم را بر تن میکنم...تمام پنجرههای سالن را باز میکنم و به آشپزخانه میروم...از میان آن همه ظرفهای کثیف و به هم ریختگیها کتری را بیرون میکشم و شیر آب را باز میکنم و رویش میگیرم...در فکر گذشتهها غرق میشوم...از کجا شروع شد؟
پس از مدتی غرق شدن در آن خاطرات با آبی که دارد از سینک سر میرود به خودم میآیم باز هم در خاطرات غرق شده بودم و این هر لحظهی زندگیام شده...آب را میبندم کتری را روی گاز میگذارم...بیشتر یادش می افتم...یاد آن اوایل...با سوت کتری به خود میآیم...فنجانی چای میریزم و تکه ای بیسکویت از یخچال در میآورم...میلی ندارم ولی مجبورم بخورم...بخورم تا بتوانم سر پا بایستم و از این سرگیجهی مزخرف خلاص شوم...
نام نویسنده:ساینا مقدسی
دسته:رمان ایرانی
تعداد صفحات:370
منبع:takbook.com
معرفی کتاب دروغی که تمام زندگی ام بود
چی میشه اگه بفهمی تمام باورهای ذهنت دروغه...چی میشه اگه بفهمی همه ی اطرافیانت دروغن...اگه ببینی کسی که تمام زندگیته یه دروغ محض باشه...یه دروغ می تونه تمام زندگیت رو خراب کنه...درست همانطور که مال من رو خراب کرد...یک دفعه با یه دروغ از عرش به فرش می رسی...با شنیدنش از بالای برج بلند رویاهات پرت می شی پایین...سقوط می کنی...وقتی میون اون دروغ ، توی گیر و دار افتادن باشی یه دفعه سبک میشی...آزادِ آزاد...بدون هیچ تعلقی...دیگه هیچی برات مهم نیست...چون دیگه چیزی توی زندگیت نمونده که راست باشه...دروغ زندگی من هم درست همین کار رو با من کرد...و اون دروغ تنها یک دروغ نبود...دروغی بود که تمام زندگی ام بود...دروغی که روح تازه دمیده شده در عروسک کوکی را پس گرفت.
از متن کتاب:
با تن خستگی روی تخت غلت میزنم...پاهایم را در آغـ*ـوش میگیرم و به حالت جنینی به دیوار یک رنگ خیره میشوم...خیلی وقت است که بیدار شدهام...دیگر باید بلند شوم...با کسالت بلند میشوم و پلیور قهوه ای گشاد گشتاسب که روی تخت افتاده و تنها لباس گرمی است که به همراه دارم را بر تن میکنم...تمام پنجرههای سالن را باز میکنم و به آشپزخانه میروم...از میان آن همه ظرفهای کثیف و به هم ریختگیها کتری را بیرون میکشم و شیر آب را باز میکنم و رویش میگیرم...در فکر گذشتهها غرق میشوم...از کجا شروع شد؟
پس از مدتی غرق شدن در آن خاطرات با آبی که دارد از سینک سر میرود به خودم میآیم باز هم در خاطرات غرق شده بودم و این هر لحظهی زندگیام شده...آب را میبندم کتری را روی گاز میگذارم...بیشتر یادش می افتم...یاد آن اوایل...با سوت کتری به خود میآیم...فنجانی چای میریزم و تکه ای بیسکویت از یخچال در میآورم...میلی ندارم ولی مجبورم بخورم...بخورم تا بتوانم سر پا بایستم و از این سرگیجهی مزخرف خلاص شوم...
آخرین ویرایش: