- عضویت
- 2018/11/16
- ارسالی ها
- 4,075
- امتیاز واکنش
- 70,793
- امتیاز
- 1,076
- سن
- 21
دانلود کتاب رمان خشت و آیینه
بهاره حسنی در کتاب رمان خشت و آیینه داستان پزشکی بنام بهجت الزمان فخرالدینی را روایت میکند که تمام وجودش را خرج خدمت به اجتماع کرده است.
او به واسطهی کارش تمام عمرش را با کودکان و جوانان در ارتباط بوده، ولی با تمام شناختی که نسبت به کودکان و نوجوانان دارد در درک و شناخت دختر خود آذر، ناموفق مانده است. آذر روز به روز بزرگتر میشود و فاصلهی او و پدرش هر روز بیشتر و بیشتر میشود.
در بخشی از کتاب رمان خشت و آیینه میخوانیم:
هوای گرم به صورتم خورد. چشمانم را باز کردم.
هنوز در آغوشش بودم و صورتش بالای صورتم قرار داشت.
در خانه بودیم. مرا روی تخت گذاشت.
بیشتر از این نتوانستم تحمل کنم.
نیم خیز شدم و کمی سرم را خم کردم و روی زمین و دقیقا کنارپای او بالا آوردم.
بعد هم آن چنانی ضعفی پیدا کردم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
چشمانم سیاهی می رفت و معده ام به شدت درد می کرد.
دستم را روی شکم ام گذاشتم و از ته دل ناله کردم.
کنارم نشست و با ملایمت مرا روی تخت خواباند و دهانم را تمیز کرد
برخاست و چند دقیقه ایی مرا تنها گذاشت. به سقف خیره شدم.
این سقف مدرن و دارای نور پردازی جدید، متعلق به خانه ما نبود.
دوباره کنارم نشست. سرم را بلند کرد و کمی از تخت فاصله داد.
عق زدم و دوباره چرخیدم تا بالا بیاورم.
دانلود رمان:
منبع: کتاب سبز
- از: بهاره حسنی
- موضوع: رمان
- ۸۲۳ صفحه
- فرمت: PDF
- زبان: فارسی
بهاره حسنی در کتاب رمان خشت و آیینه داستان پزشکی بنام بهجت الزمان فخرالدینی را روایت میکند که تمام وجودش را خرج خدمت به اجتماع کرده است.
او به واسطهی کارش تمام عمرش را با کودکان و جوانان در ارتباط بوده، ولی با تمام شناختی که نسبت به کودکان و نوجوانان دارد در درک و شناخت دختر خود آذر، ناموفق مانده است. آذر روز به روز بزرگتر میشود و فاصلهی او و پدرش هر روز بیشتر و بیشتر میشود.
در بخشی از کتاب رمان خشت و آیینه میخوانیم:
هوای گرم به صورتم خورد. چشمانم را باز کردم.
هنوز در آغوشش بودم و صورتش بالای صورتم قرار داشت.
در خانه بودیم. مرا روی تخت گذاشت.
بیشتر از این نتوانستم تحمل کنم.
نیم خیز شدم و کمی سرم را خم کردم و روی زمین و دقیقا کنارپای او بالا آوردم.
بعد هم آن چنانی ضعفی پیدا کردم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
چشمانم سیاهی می رفت و معده ام به شدت درد می کرد.
دستم را روی شکم ام گذاشتم و از ته دل ناله کردم.
کنارم نشست و با ملایمت مرا روی تخت خواباند و دهانم را تمیز کرد
برخاست و چند دقیقه ایی مرا تنها گذاشت. به سقف خیره شدم.
این سقف مدرن و دارای نور پردازی جدید، متعلق به خانه ما نبود.
دوباره کنارم نشست. سرم را بلند کرد و کمی از تخت فاصله داد.
عق زدم و دوباره چرخیدم تا بالا بیاورم.
دانلود رمان:
منبع: کتاب سبز