قلب چوبی،
موریانه به کجا قلبت را برد
به کجا برد که ویرانه هایش ماند .
تکه هایش کجایند؟
در وحشت این آسمان ،
صدای بووم و تاکی نیست .
افسوس که نمی دانستم ،
خرده هایش در ریزه های قلب من باقی است .
قلبم نمی دانست و
تکه هایش قلب شکسته مرا مرهم شد .
او ندانست و
قلبت به خــ ـیانـت محکوم شد.
قلبت کجا بود
که لیلی عشقش را ندید
،ندانست و آرام آرام در بغض خاموش قلبت گریست
. سوخت و آتش گرفت، در نبود تو .
در قلبش لکه ای سیاه شد جای خالی یاد تو
از قبر گوشه ان تکه تابوتی پیداست
حفره ای خالی است گوشه ای از قلبم نیست
در قلبم را بستم تا ،
جیغ باد نلرزاند قلبم را
، آن تکه ای را هم که بود نبرد دل عاشق خسته ام را .
در قلبم چوبی بود؛
آمدی از زیر خرواها خاک،
قلبم را که سوزاندی؛
آتش گرفت و دود و باد
.از خاکسترهایش، قلبی تپنده باقیست.
نگو که نمی دانی این قلب،
قلب کیست؟؟..
#helen
آسمان تاریک بود. لباس سیه شب چکه چکه می کرد. قطره قطره بر پنجره ها تار می نواخت . تکه تکه چاله ها را پر می کرد. خسته خسته ، دخترک آسمان را نگاه می کرد.
#helen
ماهو دارم میبینم مشغول پارو کردنه داره ستارههای هرزو از آسمون میکَنِه میندازه پایین اونا رو میفتن تو دل آدم و اینجوری شد شروع عشق بین حوا و آدم #فاطمه صفارزاده
از خواب بیدار شدم
با خود خیال کردم
امروز هم مثل روزهای دیگریست که سپری کردم
اما اشتباه می کردم
امروز بوی تو را می داد
به سوی پنجره رفتم
آری راست گفتم
برف می بارید
خاطره هایمان تک تک زنده شد
صدای خنده هایت
جای پایت
روی برف های حیاط
همه چیز به یادم آمد
حالا که تو نیستی
حالا که تو رفته ای
ولی من هنوز اینجا هستم
مثل تمام وقت هایی که بودم
مثل وقت آمدنت
مثل وقت رفتنت
مثل همین الان
با یک فنجان قهوه گرم
کنار پنجره خانه ام
روی صندلی راحتم
چشم به برف ها دوخته ام
همانند تماشاچی یک فیلم
نامزد اسکار قلبم
خاطره هایت را از همان اول مرور می کنم
گاه لبخند می زنم
گاه گریه سر می دهم
گـه گاه هم هردو را باهم قاب صورت می کنم
هرم گرم نفس هایم را
به شیشه پنجره هدیه می دهم
آرامشی وصف ناپذیر می گیرم
نام تو را بر روی هرم های نفسم می نویسم
همان گونه که بر قلبم حک کرده ام
چه کسی گفته که من عاشقت هستم؟
من عاشق زمستانم
همان که هرسال منتظرش هستم
همان که هر سال می آید به عیادتم
بیمار عشقم
با لحافی از خیالم
زیر کرسی نفس های خسته ام
افتاده ام
او مثل تو بی وفا نیست.
گلایه ای نیست
شکوه ای نیست
تا خاطراتت هست
تا زمستان هست
تا سفیده برف ها هست
تا قهوه ای هست
تا این پنجره در اینجاست
تا این حیاط همینجاست
تا این صندلی راحت هست
دوست دارمت
بی چون و چرا
می خواهمت
گر جوابی نیست
گر وجودت نیست
با خاطره هایت
هر لحظه
تو را زندگی می کنم
در دفتر زندگی ام
می نویسمت
گرچه سرنوشت هربار نامت را خط می زند
گرچه زندگی تو را از من می گیرد
گرچه تقدیر هربار از سکانس عشقم سانسورت می کند
ولی من لجباز تر هستم
بی وقفه نامت را می نویسم
گرچه دفتر و قلمی ندارم
ولی می نویسم.
دفتر وجودم را چه کنم؟
هرچه با لبخند و گریه می نویسم
باز هم توان پر کردن صفحه هایش را ندارم
اما هرچه بگذرد،
بیشتر می شود سرعتم
محکم تر می شود اراده ام
آری من تو را دوست می دارم
خدایا نمی دانم ما را برای چه به این دنیا کشاندی
تنها چیزی که دیدیم، سختی بود و بدبختی
شاید برای خالی نبودن عریضه
و توازن جهان
و یا شاید هم برای حسرت دیدن
تا آمدیم بچگی کنیم،
بزرگ شدیم
تا آمدیم جوانی کنیم،
پیر شدیم
و در میان تمام این بزرگ شدن ها و پیر شدن ها
تنها به دنبال مقداری زندگی بودیم
یک تکه زندگی با طعم شیرین چای و نبات
اما فقط آه نسیبمان شد
و تا آمدیم زندگی را دوره کنیم،
قبر آماده، به دنبال جسد می گشت
کلاغ های خبرچین حتی
پچ پچشان ازرفتنت
تمام آسمان را فراگرفته
وزندگی من ازهمان شب هرشب درژرف تاریکی ست
هرشب تاریک بی صورت ماهت
هرشب خسته وکلافه بی رنگ نگاهت
ومن هرشب دربی تو بودن می میرم
درخاموشی تودل خاموش می کنم اما آتش فشان می شود
Abeir#Bavi