شعر ツ دفتـــر شــعر مــــ❤ــــــن ツ

  • شروع کننده موضوع Mehrrad.@
  • بازدیدها 3,677
  • پاسخ ها 79
  • تاریخ شروع

Mehrrad.@

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/26
ارسالی ها
135
امتیاز واکنش
6,569
امتیاز
548
محل سکونت
تهران
چند سال بعد ، خیلی بعد ، همه ی درگیری ها و مشغله های به هم رسیدنمان تمام شده .. همه ی این سختی ها و بالا و پایین شدن های این مسیر ناهموار .. آسان نیست به هم رسیدن دو عاشق .. قرار هم نبوده آسان باشد ؛ هووم ؟ از همان روز اول که قول دادیم تا ابد بمانیم ، فکر اینجایش را هم کرده بودیم .. فکر خسته شدن ها اما کم نیاوردن ها .. فکر گریه ها و بغض ها اما نبریدن ها .. فکر افتادن و بلند شدن ها .. ادامه دادن ها ..

چند سال بعد ، خیلی بعد ، وسط خندیدن مان به یک فیلم کمدی ، وسط خرد کردن گوجه برای سالاد در حالیکه به آن ناخنک میزنی ، وسط انتخاب رنگ کاموای شالگردنی که قرار است برایت ببافم ، وسط اتو کردن پیراهن مردانه ات یا شنیدن صدای دلنشینت که زده ای زیر آواز ؛ نمیدانم چه وقت و کجا ولی مطمئنم یکی از همان لحظه ها که مشغول زندگی روزمره ی دونفره ی هیجان انگیزمان هستیم و همه ی روزهای سخت را پشت سر گذاشته ایم ، ناگهان ساکت میشویم و هر دوی مان به یک چیز فکر میکنیم :

" پای دل در میان اگر باشد ... "

#زکیه_خوشخو
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mehrrad.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/26
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    6,569
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    تهران
    یه متن فوق العاده زیــــبــا !! :)



    اولین جمعه ی پاییز بود...
    خوب میدانست من عاشق این فصلم!
    سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
    سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
    سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .
    سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
    من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغـ*ـل کردنم.
    از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بـ..وسـ..ـه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
    از آن بـ..وسـ..ـه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
    اولین جمعه ی پاییز بود...
    دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
    نزدیک ترین دوستش بود
    صدایش لرز داشت
    هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
    نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
    گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
    اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
    دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
    دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
    با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
    فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
    میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
    این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
    این غریبه....!
    به حال جنون سمت کافه میرفتم
    به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
    چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
    کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
    و بعد هم همان آغـ*ـوش و بـ..وسـ..ـه ی ناشی از انتظار رخ داد!
    میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
    .
    .
    حالا آخرین جمعه ی پاییز است جانا... .
    از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذرد
    اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
    اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغـ*ـوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
    آخرین جمعه ی پاییز است و خبری نمیگیری...
    تو چه میدانی این مهر و آبان و آذر چگونه گذشت...
    میخواهم راهی کافه شوم
    با همان حال پریشان
    با همان حال پریشان...!
    .
    چیزهایی هست که نمی دانی
    #علی_سلطانی
     
    آخرین ویرایش:

    Mehrrad.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/26
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    6,569
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    تهران
    تنها راه فرار از تو کتاب است.
    مخصوصا اگر یکی از شخصیت های کتاب همنام تو باشد
    و من مدام بخوانمت...
     
    آخرین ویرایش:

    Mehrrad.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/26
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    6,569
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    تهران
    آنکه یک عمر
    به شوقِ تو در این کوچه نشست
    حال وقتی به لبِ پنجره می آیی نیست...

    #فاضل_نظری
     
    آخرین ویرایش:

    Mehrrad.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/26
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    6,569
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    تهران
    ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣُﺮﺩ
    - ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ -
    ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﯿﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
    ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻠیقهﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﯽﺷﺪ
    ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ ...
    ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ
    ﺳﺎﻋﺖﺳﺎﺯ ﻋﮑﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
    ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    - دختری ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻧﺒﻮﺩ -!
    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ...

    #ابوالقاسم_تقوایی
     
    آخرین ویرایش:
    بالا