انتخابم را کرده بودم و هیچ چیز نمی توانست جلویم را بگیرد ! هیچ چیز برایم جالب نبود و هیچ کس اهمیتی برایم نداشت . یک بار دیگر خم شدم و پایین را نگاه کردم ! ۲۰ طبقه پریدن را مرور کردم ... بله شدنی بود! گفتم کاش قبل از خودکشی کمی دراز بکشم و به آسمان نگاه کنم . از بچگی عاشق آسمان بودم . ستاره های لعنتیش دیوانه ام می کرد . نسیم خنکی به صورتم می زد . آخ که چه لـ*ـذت بخش بود . کمی آن طرف تر را دیدم . شهر، انگار جان تازه ای گرفته بود ، تمامِ چراغ های شهر برایم چشمک میزد! بلند شدم تا کار را یک سره کنم . لباسم تماماً خاکی شده بود ! وای که چقدر گلاره ناراحت می شد و چقدر دوستش داشتم... احساس کردم هنوز خیلی چیز ها برای زنده ماندن هست ! از آن بالا، پایین را نگاه کردم.. خودکشی؟ یک ناشدنی محال