متون ادبی کهن راز مثل ها

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863
️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
️ فردا را کسی ندیده است.

سال‌ها پیش مردی چوپان با خانواده‌اش زندگی می‌کرد که وضع اقتصادی خوبی نداشتند. روزی از روزها همسر مرد به او گفت که پسرمان به سن درس خواندن رسیده و باید به مکتب برود تا در آینده کاره‌ای شود ولی مرد به او گفت که درس خواندن پول می‌خواهد و ما نمی‌توانیم از پس هزینه‌هایش برآییم پس بهتر است او را همراه خودم به چوپانی ببرم تا ادکی پول به‌دست آورد. اما همسرش قبول نکرد و به او گفت که من هم کار می‌کنم تا بتوانم هزینه درس خواندن فرزندمان را بدهم. مرد که چنین شنید قبول کرد و فرزندشان را برای درس خواندن به مکتب فرستادند. چندین سال گذشت و فرزندشان اکنون به سن جوانی رسیده بود، او مکتب و مدرسه را پشت سر نهاده بود و در دارالعلم شهر سرگرم درس خواندن بود. او از زرنگ ترین و تواناترین دانشجویان بود و همین سبب شده بود تا در آن جایگاه همه او را بشناسند و او دانشجویی نمونه باشد. در یکی از روزها که دانشجویان دور هم گرد آمده بودند و درباره آینده و آرزوهایشان سخن می‌گفتند تا اینکه نوبت به پسر چوپان رسید و او گفت:
«من می‌خواهم دبیر ویژه وزیر یا شاه شوم».
همه دانشجویان از این سخن شگفت زده شدند زیرا در آن روزگار تنها کسانی می‌توانستند به دبیری وزیر برسند که یا هوش و دانشی بسیار سرشار داشته باشند و یا از خانواده و خاندانی بزرگ و عالی مقام باشند. در میان دانشجویان چند تن از طبقه ممتاز جامعه آن روزگار بودند به ویژه یکی از آن‌ها که فرزند یکی از فرماندهان بود و پدرش با وزیر ارتباطی تنگاتنگ داشت. او که از کم هوش‌ترین دانشجویان بود با شنیدن این سخن پوزخندی زد و گفت:
«ای پسر چوپان؛ این آرزوها را از سر به در کن که تا ما هستیم تو باید در آرزوی چنین مقامی بمانی. آن جایگه از هم اکنون برای من آماده شده است و سال آینده به آن مقام می‌رسم».
پسر چوپان در پاسخ گفت:
«من با تلاش و کوشش خودم را به آن جایگاه می‌رسانم و تو هم با مقام پدرت خودت را به آن جایگاه برسان. البته اگر تا ان زمان حادثه‌ای رخ ندهد و تا آن زمان پدرت در آن جایگاه باشد زیرا فردا را کسی ندیده است».
هنوز سالی نگذشته بود که در ناحیه‌ای در کشور شورش شد و حکومتی جدید برپا شد. در این میان پسر چوپان نیز به‌علت دانایی و کادانی به دبیری برگزیده ان حکومت درآمد. روزی از روزها که پسر چوپان به سوی بارگاه وزیر می‌رفت همان جوان خودپسند را دید که مخفیانه از شهر می‌گریخت. جوان با دیدن پسر چوپان که اکنون دبیر وزیر شده بود یکه‌ای خورد و به او گفت:
با من کاری نداشته باش و بگذار به خانواده‌ام بپیوندم زیرا آن‌ها مدتی پیش از شهر گریته‌اند و من هم به دنبال آنان می‌روم.
پسر چوپان به او گفت:
«نترس من با تو کاری ندارم و فقط همین یک جمله را که قبلا به تو گفتم را می‌گویم و پس آن را خوب به خاطر بسپار که فردا را کسی ندیده است».​
 
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    داستان ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ
    ✍️#ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ_ﺍﺯ_ﺧﺮ_ﮐﻮﺭ_یاد_گرفته

    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻠﺪﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﺍﺏﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪﺑﺎﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﺑﻪ ﻭﯼ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﮔﻔﺖ؟
    ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺮ ﮐﻮﺭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ.

    ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﺮﯼ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺁﺏ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﺒﻠﻎ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺧﺮ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﻛﻮﺭﻛﺮﺩﻥ.
    ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﯾﻚﺁﺩﻡ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﭼﺸﻢ ﺭﻧﺞ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺤﻜﻤﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﭼﺸﻢ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻃﻤﻊ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯﻃﺮﻑ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺤﻜﻤﻪ ﺗﺎﺭﯾﻚ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻜﻢ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢﺧﺮﻫﺎ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺁﻥﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻛﺸﯿﺪ، ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ: ‏ﺁﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺳﯿﺪ، ﻛﻮﺭ ﺷﺪﻡ ! ﻭ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﻻﻥ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ‏«ﻛﺠﺎﺑﻮﺩﯼ؟ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﺣﻜﯿﻤﯽ ﺭﻓﺘﻪﺍﯼ؟»
    ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥﻣﺮﺩ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﻮﻧﯽ ﺣﻜﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﺣﻜﯿﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﺮﻫﺎ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼﭼﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻛﻮﺭﯼ ﺍﻭﺷﺪﻩ. ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏« ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ؟
    ﯾﺎﺭﻭ ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺮ ﻛﻮﺭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ.»​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    ️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ️ چو فردا شود فکر فردا کنیم

    ✍️ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﻭ هـ*ـوس‌های ﻧﻔﺴﺎﻧﯽ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝﻟﺬﺍﯾﺬ ﺁﻧﯽ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

    ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺍﯾﻨﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﮕﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻐﻮﻝ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ
    ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻌﻈﻤﺎﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 754 ﻫﺠﺮﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺯ ﯾﺰﺩ ﻟﺸﮑﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺼﻢ ﺭﺳﯿﺪ،
    ﺗﻐﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ:
    ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﮐﻨﻢ.
    ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﻣﯿﺮﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ
    ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺟﻬﺮﻣﯽ ﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺮﺏ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺗﻔﺮﺝ ﺍﺯﻫﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩ! ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:
    "ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟"
    ﮔﻔﺘﻨﺪ:
    "ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺳﺖ.
    ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ:
    ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﮎ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻥ ﺳﺘﯿﺰﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟
    ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﯿﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ.

    ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ:

    ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﻢ
    ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻨﯿﻢ

    ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻼﻡ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 757 ﻫﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪﻣﻈﻔﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺎﺝ ﺿﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﺳﺨﯿﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    ️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ️ زیرآب کسی را زدن.

    ﮐﻠﮏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﻥ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻧﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﻝ ﮐﺮﺩ .

    ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻟﻮﻟﻪﮐﺸﯽ ﺁﺏ ﺗﺼﻔﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺨﺰﻥ ﺁﺏ ﺧﺎﻧﻪ.ﻫﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻮﺽ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻟﺠﻦ ﺗﻪ ﺣﻮﺽ ﺍﺯ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺁﺏ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺷﻮﺩ.

    ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺣﻮﺽ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ
    ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ. ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ
    ﻣﯽﮔﻔﺖ۳: ‏« ﺯﯾﺮﺁﺑﻢ ﺭﺍ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ. »

    ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺁﺑﺶ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺯﺩﻥ; ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﯽ ﻭ ﺟﺰ ﺁﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻌﺎﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺮ ﺿﺮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﺿﺪ ﺍﻭ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍﻧﺪﻥ، است.
    ✓​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب می‏شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می‏گذارد و می‏گوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.

    نادرشاه دستور می‏دهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها می‏کنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می‏کند و می‏گوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !

    این ضرب‌المثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863

    ️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ️ افسار شتر بر دم خر بستن.

    نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
    شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می‌طلبد.
    یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛
    زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

    شتر در جواب می‎گوید همه این‌ها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک ‎بار با
    من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

    ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

    شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

    ضرب‎المثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
    ✓​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    ️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ️ زیرآب کسی را زدن.

    ﮐﻠﮏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﻥ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻧﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﻝ ﮐﺮﺩ .

    ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻟﻮﻟﻪﮐﺸﯽ ﺁﺏ ﺗﺼﻔﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺨﺰﻥ ﺁﺏ ﺧﺎﻧﻪ.ﻫﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻮﺽ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻟﺠﻦ ﺗﻪ ﺣﻮﺽ ﺍﺯ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺁﺏ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺷﻮﺩ.

    ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺣﻮﺽ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ
    ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ. ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ
    ﻣﯽﮔﻔﺖ۳: ‏« ﺯﯾﺮﺁﺑﻢ ﺭﺍ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ. »

    ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺁﺑﺶ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺯﺩﻥ; ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﯽ ﻭ ﺟﺰ ﺁﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻌﺎﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺮ ﺿﺮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﺿﺪ ﺍﻭ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍﻧﺪﻥ، است.
    ✓​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    ️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ️ افسار شتر بر دم خر بستن.

    نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
    شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می‌طلبد.
    یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛
    زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

    شتر در جواب می‎گوید همه این‌ها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک ‎بار با
    من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

    ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

    شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

    ضرب‎المثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    ️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ️ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ می‌ﺧﻮﺭﺩ.

    ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ حکیم ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﻗﺪﻡ میﺯﺩ ﮐﻪ ﻇﻬﺮ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
    ﭘﺪﺭ ! ﻇﻬﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، نمیﺧﻮﺍﻫﻴﺪ
    ﺑﺮﮔﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ؟

    ﻟﻘﻤﺎﻥ کمی ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﻡ! ﺍﮔﺮ مطمئنی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺭﺍ
    ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﻭ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ.

    ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏
    نمی‌ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍیﻧﺎﻫﺎﺭ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ
    ﺭﺍ میﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﻠﻮی ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ میﺧﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ میﮐﻨﻴﺪ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩﺍﻳﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ.
    ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﭘﺴﺮﻡ! ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪﭼﻴﺰی ﻧﺨﻮﺭی ﻣﮕﺮ
    ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎیی ﻧﺨﻮﺍبی ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ‌ترین ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ‏.

    ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:‏
    ﻭﻟﻲ ﻏﺬﺍﻫﺎی ﻣﻌﻤﻮلی ﺭﺍ میﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ
    ﺟﺎﻫﺎی ﻋﺎﺩی ﻫﻢ میﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ‏.

    ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻨﺪی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﻴﺎﺩﻩ میﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﻲ بیﺗﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﮐﺎﺵ ﻏﺬﺍیی ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺭﺩﻳﻢ، ﮐﺎﺵ ﺟﺎی ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ‏.
    ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻏﺬﺍیی ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ
    ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ. ﺑﻴﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺘﻲ ﺑﮑﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻴﻢ. ‏
    ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻥهای ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ کمی ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ، ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺍﺯ
    ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮبی ﺑﻮﺩ، ﭼﻪ ﻏﺬﺍی ﺧﻮبی ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ.
    ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﺑﻠﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻩﺍی؟ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ‏.
    ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. کمی ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺣﺮﻑﻫﺎی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    ﺩﻳﺪﻳﺪ ﭘﺪﺭ؟! ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ، ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ‌
    ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏
    ﻭﻟﻲ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻳﻢ.
    ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
    ‏ﭼﻄﻮﺭ؟ ﻣﮕﺮ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎﺳﺖ؟
    ﻟﻘﻤﺎﻥ گفت:
    ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ
    ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺸﺪﻩﺍی ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭ. ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺎﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ
    ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮی، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ، ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮕﻼﺥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺳﺖ.
    ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺟﻮیی میﮐﻨﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺍﻭ میﮔﺬﺍﺭﻧﺪ را نمیﺧﻮﺭﺩ ﻳﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻫﺪﻳﻪﻫﺎی ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ نمیﭘﺬﻳﺮﺩ، میﮔﻮﻳﻨﺪ:

    ﮔﺮﺳﻨﻪ نیستی، ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ می‌ﺧﻮﺭﺩ.‏​
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    #داستان_ضرب_المثل
    ✍️گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت!

    رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.
    پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.
    افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.

    پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.
    وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
    رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
    بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
    بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
    از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:

    چنین است رسم سرای درشت
    گهی پشت به زین، گهی زین به پشت​
     
    بالا