جومونگ :|
هیچ وقت یادم نمیره، خیال پردازی می کردم که جومونگ و تسو عاشقمن :|
بعد تسو رو از خونه می نداختم بیرون جومونگ رو نگه میداشتم:|
جومونگم شترق شترق با تیر تسو رو میزد :|
همیشه هم یه پارچه می بستم به پیشونیم و موهام رو می انداختم روش، که مثلا جومونگ بشم -___-