اگه ادما رو بخوام مثال بزنم فقط عاشق خانوادم بودم تاحالا
توى حيوونا گربه مخصوصا اگر كاملا سياه باشه يا حنايي و سفيد از مار هم خيلى خوشم مياد ولى از اون بزرگاش
برا غذا هم كه من عاشق ته چين و جوجه كبابم
عاشق اذيت كردن دوستام هم هستم
1: 5 سالم بود تام و جری
2: 9 سالم بود لئو (شخصیت لاکپشت های نینجا)
3: 10 تا 13 سالگی عاشق خیلیا شدم.بابام.یه دختر که بهش گل دادمبعد دختر خالمبعدش یکی از عشقای واقعیم رو شناختم یعنی مامانم.دختر دوست بابام و دو سه تا دیگه بود...
4: 14 سالگی ترس و هرچیزی که منو بترسونه و چیزای ماورایی
5: بعدش خدارو شناختم و دو سه نفر
لامصب دل که نیست کاروانسراست
تو 5 سالگى عشق اولم تو كارتون فرار مرغى شخصيت راكى بود واقعا احساس مى كردم من پرنسسم اون پرنس! به خاطرش هم هر روز پنچ بار نگاه مى كردم شب هم دو بار بايد مامانم يا بابام قصه اش رو مى گفت
تو 8 سالگى پسر همسايمون چون سه بار بهم چيپس گرفته بود البته از آنجايى كه ما پسر همسايه اونم خوشتيپ زياد داشتيم در انتخاب آزاد بودم حالا نمى دونم چرا اونو انتخاب كردم اسمشم كيانوش بود
تو 10، 12 سالگيم تمامى مذكر هاى وينكس بعدش هم تمامى پرنس هاى والت ديسنى از ماله سيندرلا تا سفيد برفى لامذهب ها همگى هم شبيه هم و خوشتيب و چشم آبى ولى خب اون موقع همشون برام عشق اول و رويايى بودن!
پ ن: راجب مورد اول وقتايى كه مامانم اينا حين قصه گويى خوابشون مى برد، بيدارشون مى كردم ميگفتم ماماننن از اينجاش مونده بود كه جينجر مرغاش رو جمع كرد و... بعدش كه ادامه ميدادن يه جاش رو اشتباه مى گفتن، داد مى كشيدم نه اونجورى نبود كه راكى نرفت اونجا كه !! خودم قصه رو كامل مى دونستم ولى خب از همون اولش مرض اخلاقى دارم ديگه چه ميتوان كرد
اين پ نون به تمامى نقل قول از مادر گرام هستش