- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 4,853
- امتیاز واکنش
- 14,480
- امتیاز
- 791
همه ي رازها در تو رسايي [كمال] يافتهاند، اى پدر ما! خداوندگار ما، «مانى»!
در روز بَرداركردگى، خويشتن را به دست درباريان [محتشمان، روحانيان و دژخيمان] سپرد؛
در روز دوشنبه... چهارمين روز از ماه «فامنوث»، به ساعت ۱۱،
او خويشتن را به مرگ سپرد؛
آن خجسته، خداوندگار ما، «مانى»!...
به زانو نشست، از خداوند بخشايش جُست، خروش بركشيد و گفت:
"اى داور همه ي جهان و جهانيان گوش فرادار؛ و نيايش مردى پاكدل را بشنو!
اى پدر يتيمان و بيوگان و مردان داغديده...
اى سرور دادگستر...
به نداى اين ستمديده گوش فرا ده.
اى رهاننده ي من، اى ابر مرد، اى انسان كامل، اى دوشيزه ي رهايى!
روان مرا از اين ورطه رهايى بخش و بسوى خود فراخوان.
ستمگران را كيفر ده.
شما مرا بدين كار... فرستاديد.
تو به من فرمان دادى و تو مرا اينجا فرستادى...
شتاب كن و اين زندانى را آزاد كن.
روان مرا بسوى خويش فراخوان...
در بگشاى و مرا از رنجها رهايىبخش! فرمانروايان زمين خشماگين بر من راى زدند!
مردانى كه همهچيز برهم زنند و دگرگون كنند و شيريني را تلخ...
از روزى كه آنانم به بند افكندند تا روز بر چليپا [صليب] شدن، بيست و شش روز برشمرده شده؛
شبان و روزانم پاييدند، با نگاهبانانى كه گماشته بودند!
آنان شش زنجير بر گردنم نهادند... و مرا بستند!
همه ي «گزيدگان» و «نيوشايان» با ديدن شكنجههاى من گريستند!
روا نديدند آن گنهكاران كه فرزندان، شاگردان، شبانان و «شماسان» را ببينم؛
چه، مىديدند كه آنان (دسته دسته) نزد من آيند!
هان! آسمان و زمين و آن دو چراغ فروزان (خورشيد و ماه) از فراز گواهند كه بدانان جز نكويى روا نداشتم؛
اما آنان با خشونت بر چليپايم كشيدند!
پدر شكوهمند خويش را ديدم كه هماره چشم به راهم بود؛ او دروازه ي آسمان را در برابرم گشود!
دست فراز كرده، نمازش بردم؛ با زانوان خميده، نيايش كردم؛
كه توانستم خود را از پيكر كالبدي درآورم و جامه ي انسانى بركنم...
اى آفتاب! تو گواه ستمى باش كه بر من روا مى دارند؛
و با من،
بدين شيوه ي شرم آور رفتار مى كنند..."
هنگامى كه پيكر او در آنجا بر روى خاك افتاده بود...
هنگامى كه ديدگان او آرام و ناجُنبان (بي حركت) شده بود...
سه تن از زنان آشناى راز او،
با يكديگر... به سوى او آمدند، بر كنار او نشستند و بر وى گريستند...
هر سه، دستها را بر روى چشمان او نهادند و چشمانش را بستند...
هان! كالبدش را به ميانه ي شهر آن گنهكاران آوردند.
در آن هنگام، سرش را از بدن جدا كردند و در برابر چشمان انبوه مردمان برآويختند!
«گزيدگان» و «نيوشايان»... بزرگ شبان آنان،
كه از ميانشان به فراز شد [عروج كرد]... به فراز شد آن دلدار به آسمان.
نورت چه نيكوست، اى روح! سخنت فرانيوشم، اى پاك سرشت!
فرمانهايت چه نيكوست، اى روح! آنانم روشنى بخشيدند، اى پاك سرشت!
چه نيكو خردت، اى روح! كه روشنىام بخشيد، اى پاك سرشت!
چه نيكوست عشق تو، اى روح! كه جانم زندگى بخشيد، اى پاك سرشت!
از آن هنگام كه بشناختمت، اى روح! كه جانم زندگى بخشيد، اى پاك سرشت!
از آن هنگام كه بشناختمت، اى روح! شيدايت شدم، تو اى پاك سرشت!
همهچيز را به آتش كشيدم، اى روح! تنها به تو عشق ورزيدم، اى پاك سرشت!
پدر ومادر رها كردم، اىروح! برادر و خواهر را، به كام تو، اىپاك سرشت!
زر چيست در نگاهم؟ سيم، چو سنگپارهاى، اى روح!
بوستان و مرغزار هيچ، در نگاهم اى پاك سرشت!
همسر و فرزند و عشق هيچ، در نگاهم اى روح!
خوراك و آشام هيچ، در نگاهم اى روح!
چه، بس سيرابم، اى پاك سرشت! تشنه و گرسنه نيم، اى روح!
رامش كجاست، اى روح! در كمال تو، اى پاك سرشت!...
در شكيبايىات، اى پاك نهاد!
شگفتا سخن گفتن از تو، اى پاك نهاد!
عشقت ناگفتنى است، اى پاك سرشت!
سكوت كجاست، اى روح! تو هوش گردآمدهاى، اى پاك سرشت!
تو خرد نورى، اى روح! انديشه ي كاملى، اى پاك سرشت!
تو رايزنى نيكويى، اى روح! مشيت خجستهاى، اى پاك سرشت!
بشكوهى اى روح! هماره و جاودان!
شكوه و فخر بر «عيسا»، شهريار و قديسان!
پيروزى و تاج گل از آن روح «مريم»، آن روح پاك سرشت!
منبع: تاریخ فا